تهيه وگردآورنده: توفيق امانی
(قسمت بیستم )
خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ
اسطوره جاودانه
هر روز آمد ن از خانه تا مکتب و رفتن دوباره به خانه برای او د شوار می نمود . گاهی سایه آدمهایی را میدید که به او نزد یک میشوند ، سرا پای او را از نطر میگذرانند . زهر تند نگاهای آنها بر چهره دختر عرقی از ترس و حیا می نشاند و اندام ظریف او رامیلرزاند ، ولی او به سرعت گامهایش می افزود تا فاصله ها را کوتاه تر سازد.روز های بسیاری این ترس و د لهره در میانه راه مکتب و خانه او را فرا میگرفت و با یاد کرد ن نام خداوند (ج) آرامش را باز می یافت . رفتن به مکتب و درس خواندن را برای خود ش معراجی از بزرگی و اخلاق می دانست ، اما قید و بند های زندگی او را گاهی چنان تهدید میکرد و در تنگنا قرار می داد که نمیدانست چی کند ، با آنهم درس و مکتب بر ای او بالا تر و برترین هدف بود که نمیتوانست به آسانی از آن چشم بپوشد . فرشته آموزشهای ابتداهی را به سر رسانده بود . بعد از فراغت از صنف دهم در آموزشگاه دخترانه ( گرلز کالج کویته افغانستان ) ثبت نام کرده بود. فرشته با درس و آموزش چنان آمیخته بود که همه خوشیها و لذ تهای زندگی را درهمین حلقه آموزش سراغ می کرد ؛ در میان همسالان و خانواده نمونه یی از تلاش و تپش بود ، همه با د ید ن فرشته و پشتکارش او را ستایش می کردند و همه یکصدا با او مانوس و همدم شده بودند . زیبایی دخترانه ، اندام ظریف ، اخلاق و پابندی و پیوند او به درس و آموزش دلها را به سوی او میکشانید وصید کمند او میساخت.این دختر فرشته صفت افغان در یکی از روز ها که از مکتب به خانه بر میگشت ، سایه آدمهایی را درچند قد می اش حس می کند . او این سایه ها را روز های دیگر نیز از گوشه چشم دیده بود ، ولی حالا آنها با کلاشینکوف و موتری آمده بودند که در آن نزدیکی توقف داشت . فرشته گامهایش را تند و تند ترساخت . نخست صدایی تهدید آمیز او را در جایش میخکوب کرد که از وی میخواست به موتری که در آنجا توقف داشت بالا شود، ولی د ختربی آنکه پاسخی بدهدروی برگرداند و به راهش ادامه داد، کوچه ای خلوت به دلهرهاش می افزود . مثل اینکه رهگذ ری در آن نزدیکی نبود ، و یکی دوتایی از دور به نظر می رسید ، در مقابل سلاحداران با کلاشینکوف چی میتوانستند بکندد؟! در یکی لحظه ، اندوهی بر سیمای ظریف و عرق آلود ش سایه انداخت . نمیدانست چی کند ، از کی مد د بخواهد ؟ بدود ، فریاد بزند ، گریه کند ، التماس کند! چی کند ؟ مگر آنها بویی از آدمیت برده بودند که در برابر اشکها و التماسهای او به رحم آیند؟! بعضی ها با شتاب می گذ شتند و نگاهی سیر بینانه یی بر آن صحنه می انداختند که سه نفر دختری را حلقه کرده بودند. فکر می کردند که شاید نتوانند با این وحشیان مسلح بیاویزند. دختر تصور کرد آسمان روی سرش فرو می ریزد ، پنداشت در لبه پر تگاهی وحشتناک قرار گرفته که جز سقوط در آن چاره یی ندارد ، یکبار دیگرمظلومانه به آسمان نگریست و به د ور و پیشش ! هیچ دستی نبود که برای یاری او دراز شود . آن سه نفر حلقه را بدرو او تنگ و تنگتر ساختند ،آ نگاه به فکر فرار افتاد ، ولی در آن کوچه های خلوت معلوم نبود نجاتی داشته و یا کسی بداد ش برسد، در آن لحظه نگاهش به پایه برقی افتاد که در دو سه متری اش قرار داشت ، دو دسته خود را به آن چسپاند ، درست همانند گنجشکی که به بته یی پناه بیاورد. دفاع از حیثیت و آبرو برایش آخرین شانس و امید بود. در حالیکه خودش را به سختی به پایه میچسپانید ، با چیخ و گریه دستان ظریفش را بدور آن قلاب میکرد ، آن سه نفر تا میتوانستند بیرحمانه به لت و کوب او پرداختند تا او رابه موتر اندازند . سه مرد وحشی با آخرین تلاشها هم نتوانستند دستان ظریف دختر را که برای دفاع از آبرویش در جدال بود از آن پایه جدا کنند. سر انجام ازدحام آدمها ، جانیان مسلح را وادار به فرار ساخت ، آنها با همه زورمندی و وحشت در برابر یک دختر مصمم افغان ناتوان ماندند .
با بیشترشدن بیروبار مردم ، آنها به داخل متر شدند. در لحظه یی که از صحنه دور میشد ند به علت آشکار شد ن هویت خود شان چند مرمی به سوی فرشته رها کردند که یکی از آنها به عقب سرش اصابت کرد. فرشته با چهره آشفته واشک آلوده ، موهای پرا گنده و لباس از هم دریده، هنوز هم دستانش به پایه برق به عنوان یگانه امید رهایی چسپیده بود ، وقتی ر هگذران نزدیک و نزدیکتر شدند ، اصابت مرمی خون را از میان گیسوان دراز و پیکر ظریف و دخترانه اش سرا زیر ساخت. لحطه یی بعد دختر مثل شاخ شمشادی به زمین افتاد و خون سرخی از پیشانی صاف و سفید ش جاییکه مرمی از آنجا خارج شده بود، فورآ می زد. او از چنگال جانیان رهایی یافته بود ، مگر این رهایی با رهایی از نعمت زندگی او توام بود ، با اینهمه ، این دوشیزه برای همسالان ، همجنسان و برای همه در نگهداری از آبرو و شرف سر مشق و مثال فراموش ناشد نی از ایستادگی ، پایمردی و مقاومت بر جای گذاشت ، زیرا درین جدال نا برابر دوشیزه یی ظریف با اندامی لطیف در مقابل سه مرد وحشی مسلح لحظاتی متمادی ایستادگی کرده و دست و پنجه افشرده بود ، حقیقتی تکان دهنده و خاطره یی باور نکردنی و شگرف که میتواند وجدانهای خفته را بیدار و حریم انسانیت را به لرزه در آورد.اینست اسطوره یی از مقاومت و یادی از پایمردی و مظلومیت ، دوشیزه یی که در خاطره ها به ابد یت پیوست! .
چگونه کودک به حرف میآید؟
نخستین کلمهای که کودک به زبان میآورد چیست؟ گویا این همان کلمهای است که با آن مادر خود را صدا میکند. شاید گمان کنیم که یاد گرفتن کلمه ((مادر)) کاری ساده است؛ ولی در حقیقت فرایند پیچیدهای برای این یادگیری وجود دارد. اکنون این فرایند را گام به گام از نظر میگذرانیم: وقتی که کودک پا به دنیا میگذارد، مغز وی همچون برگی سفید و ننوشته است؛ هیچ چیزی در آن وجود ندارد. قسمتهای مختلف مغز که حواس گوناگون را درک میکنند، هنوز چیزی دریافت نکردهاند. درست است که چشمان کودک باز است، ولی رشته اعصابی که چشم او را به مغز ارتباط میدهد، هنوز تکامل نیافته است؛ از اینرو مغز وی نمیتواند چیزی را در خود ثبت کند. پس از یکی دو ماه که این اعصاب رشد یافت، کودک قادر به دیدن مادرش میشود. بر اثر دیدن مکرر چیزی، مرکز حافظه برای مرئیات، در مغز کودک رشد مییابد. برخوردهای مکرر وی با مادرش، پی در پی ادراکهایی برایش پدید میآورد؛ ادراکهایی که همه در همان مرکز ثبت میشوند. تازه در این مرحله است که کودک مادر خود را میشناسد. هنگامی که مادر متوجه این مرحله از رشد کودک خویش میشود، شروع به معرفی خود میکند؛ یعنی گاه و بیگاه به خود اشاره میکند و میگوید: (مادر). در آغاز، کودک قادر به شنیدن نیست؛ ولی همچنان که اعصابش به تدریج رشد مییابد، به شنیدن هم توانا میشود. آنگاه بر اثر تکرار، مرکز حافظه برای مسموعات، در مغزش پیدا میشود و کمکم معنای کلمه مادر را درک میکند و مفهوم آن را خوب به ذهن میسپارد. در این مرحله، مادر باید به فرزند خود حرف زدن بیاموزد؛ مثلا بر اثر تکرار کلمه (مادر) یک واقعه مهم برای کودک روی میدهد؛ یعنی میان تصویر مادر که در مرکز بینایی مغز وی نقش میبندد، با ادراک صدایی که از گفتن آن کلمه برخاسته و به مرکز شنوایی مغز وی راه یافته است، رابطهای برقرار میشود. چنین رویدادی را تداعی میگویند. یعنی اکنون کودک نه تنها چهره مادر را باز میشناسد، بلکه وقتی او را میبیند به یاد کلمه (مادر) هم میافتد. از این پس کودک شروع به تقلید از مادر خود میکند. کلمه (مادر) را بیآنکه بر زبان بیاورد، فعلا در ذهن خود جایگزین میسازد، و میکوشد تا رفتهرفته آن را ادا نیز بکند. بر اثر کوششهای مکرر، هربار که مادر خود را میبیند، عضلههای صوتیش را به حرکت درمیآورد و سرانجام این توانایی را در خود ایجاد میکند که بگوید: (مادر) اما مادر در چنین حالی چون میبیند که کودکش قادر به تکلم شده است، از شادی در پوست خود نمیگنجد.
سمرقند درمسيرتاريخ
شهر سمرقند در ازبكستان نه فقط بخاطر آثار تاريخي آن اهميت تاريخي دارد بلكه پرورش بزرگان ، علما و شعرا نيز يكي از وجوه اهميت سمرقند مي باشد. امروزه جهانگردان و دانش پژوهاني كه به اين شهر سفر مي كنند با اماكن و محله هاي تاريخي مواجه مي شوند كه ياداور ياد و خاطرة انديشمندان ماورالنهر مي باشد. ازجملة اين اماكن مي توان به دروازه خواجه احرار، ده خواجه احرار و مدرسه سفيد خواجه احرار اشاره نمود كه گواه حضور يكي از شخصيتهاي بزرگ اسلامي در اين منطقه مي باشد متاسفانه درتاريخ تمدن وتفكر ماوراء النهر بزرگان و نام آوران متعددي قد برافراشته اند كه برخي از آنان هنوز آنچنان كه شايسته است مورد شناسائي قرار نگرفته و چهره علمي آنان در محاق فرو رفته است. يكي از اين چهره هاي درخشان تاريخ تفكر و شخصيتهاي قرن نهم هجري مرشد سلوك نقشبنديه خواجه احرارولي مي باشد خواجه عبيد الله احرار ولي يكي از نوابغ قرن 15 ميلادي است كه در زمينه عرفان و تصوف در منطقه ماوراالنهر يا خراسان بزرگ شهرت زيادي داشته است.وي از مشاهير فرقه نقشبنديه است و مقبره وي در روستاي كمانگران در پانزده كيلومتري سمرقند زيارتگاه مردم ازبكستان و بخصوص اهل سلوك مي باشد خواجه احرار در سال 806 هجري و در عصر تيموريان در شهر سمرقند بدنيا آمد و درسال 895 هجري در سمرقند در گذشت. وي داراي سه فرزند به نامهاي خواجه عبدالا،كاخواجه ومحمد يحيي بود.فرزند سوم به همراه تمام فرزندانش بدست ازبكان شيباني در سمرقند كشته شده اند برخي از يادداشتها و حكايات خواجه احرار نشان مي دهد كه عمدة دوران طفوليت وي در شهرتاشكند سپري شده است. وي در اين رابطه مي گويد :
يك بار
در دوران كودكي ، حضرت عيسي را خواب ديدم فرمودند كه غم مخور ما تربيت ترا
برعهده گرفته ايم… وچون تربيت اين فقير را برخود گرفتند دراين فقيرصنعت
احياي قلوب اموات حاصل گرديد
و بنظر ميرسد كه از همين جا نام عبيدالله به خواجه احرار ولي تغيير يافته
باشدچراكه وي افراد دل مرده كه دچار دنيا زدگي و طمع گرديده و از فضائل
اخلاقي دور مانده بودند را به راه راست هدايت مي نمود.
محمد بن برهان الدين معروف به محمد قاضي تاشكندي،نويسنده كتاب سلسله
العارفين ، درخصوص اصل ونسب وزندگي نامه خواجه احرار در كتاب سلسله
العارفين چنين آورده است.
خواجة
ما پسر خواجه محمود وخواجه محمود پسرخواجه شهاب الدين وايشان به سه واسطه
به خواجه محمد نامي مي رسند. منقول است كه اين خواجه محمد نامي اهل بغداد
بود و در ملازمت حضرت شيخ ابوبكر محمد ابن علي ابن اسماعيل قفان چاچي كه از
بزرگان علماي شافعي و عالم به ظاهر و باطن بوده به شام آمده و در آنجا سكني
گزيده است.
درباره مادر خواجه احرار نيز محمد قاضي چنين مي گويد:
والده حضرت خواجه ، دختر خواجه داودند و ايشان پسر حضرت خاوند طهورند كه
نامبرده پسر شيخ عمر باغستاني بوده است.
بر اين اساس مشخص مي گردد كه نسبت خواجه عبيدالله احرار از طرف مادري به
شيخ خاوند طهور كه مدفن وي در تاشكند بوده و به شيخا نطور معروف است مي
رسد. شيخ خاوند طهور از متصوفين قرون 6 ، 7 هجري بوده است.
خواجه شهاب الدين محمد نامي پدر بزرگ خواجه احرار ولي ، نيز در نزد اكا بر سلوك نقشبنديه اعتبار فراوان داشت و از مريدان و معتقدان عارف معروف شيخ ابوبكر محمد قفان چاچي بود. قفان چاچي كسي بود كه نسخه قرآن عثماني را كه گفته مي شود به خط عثمان خليفه دوم نوشته شده است را به تاشكند آورده و آن را از حمله وتاراج مغولها مصون داشت. بستگان خانوادة مادري خواجه احرار از جمله شيخ عمر باغستاني و فرزند او شيخ خاوند طهور نيز از بزرگان طريقت نقشبنديه بودند.
شيخ خاوند طهور در مسائل گوناگون طريقت رساله اي نوشته بود كه خواجه احرار از آن استفاده نموده است به غير از اين شيخ خاوند طهور طبع شاعري داشته و عقايد خود را به شكل رباعي نيز بيان ميكرده است.
در مجموع افراد خانواده خواجه عبيدالله واقوام او از علماي عصر خود بوده اند و از آن ميان دائي او كه خواجه ابراهيم نام داشت مشوق اصلي خواجه احرار براي ادامه تحصيل بود و در همين ارتباط او را به سمرقند آورد. خواجه احرار در اين خصوص مي گويد.
دائي من خيلي دوست داشتند كه تحصيل كنم ومرا از چاچ به سمرقند براي همين امر آوردند.
اين واقعه در 23 تا 24 سالگي عمر خواجه عبيدالله يعني سال 1427 روي داده بود. در اين دوران سمرقند به مركز علم وفن مشهور گرديده و در آن مدرسة ميرزاالغ بيك ، مدرسة سراي ملك خانم ( مدرسه خانم) مدرسة فيروزشاه ، مدرسة اميرشاه ملك، مدرسة مولانا قطب الدين صدر، خانقاه شيخ ابوليث و غيره مورد توجه علما وادباي رشته هاي گوناگون قرار داشت.
خواجه احرار درمدرسه مولانا قطب الدين سمرقندي شروع به تحصيل نمود اما به دليل بيماري حصبه،ناچار به ترك مدرسه گرديد.در نتيجه وي مستقلاً به تحصيل ادامه داد و پس از چندي مسلط به زبان عربي گرديد.
وي بمنظور كسب علوم ، از ازدواج با دختر يكي از بزرگان سمرقند صرفنظر كرد و در محضر عالمان عصر بويژه صوفي بزرگ ، سعدالدين كاشغري (وفات 1456ميلادي- هرات) كه بعدها عبدالرحمن جامي از وي به نيكي ياد نموده بود مسائل تصوف را آموخت . همچنين وي با اعلم العلماي آن زمان يعني فضل ا… بن عبدالواحد ابوليث كه بعدها عبدالرحمن جامي ،عليشيرنوائي و دولتشاه سمرقندي در محضر وي تلمذ نموده بودند مصاحبتها داشت. پس از تبعيد ميرقاسم انوار شاعر و دانشمند معروف (1435-1356ميلادي) به سمرقند ، شيخ به خدمت وي رسيد واز دروس وي نيز بهره برد.گفته شده است كه ميرقاسم انوار در 71 سالگي به نبوغ اين جوان تركستاني (شيخ احرار 24 ساله) پي برده و وي را اعجوبة زمان ناميده بود.
خواجه
احرار از محضر شيخ بهاء الدين عمر تعليمات عميقي درخصوص نقشبنديه فرا گرفت.
نامبرده از علماي بزرگ هرات بود كه به هنگام توقف شيح احرار در هرات به مدت
5 سال با وي مباحثه داشت
عبدالرحمان جامي در نفحات الانس در مورد خواجه احرار ولي چنين نوشته است:
خواجه عبيدالله احرار امروز مظهر آيات و مجمع كرامات و ولايات طبقة خواجگان
است
.
اعتبار و موقعيت خواجه احرار در قرنهاي بعد نيز زبانزد محافل علمي بود براي نمونه مطربي سمرقندي در قرن 16 پس از سفر به سمرقند و زيارت آرامگاه خواجه احرار اين غزل را با دست خود بر ديوار مسجد خواجه احرار برسم يادگار نوشته است.
گرتوداري
زسرصدق وصفا آگاهي
باش فراش در خواجه عبيداللهي
بدر اوج كرم و ماه سپهر فيض است
شهرة كوكبه ازماه بود تا ماهي
به ادب بوس دلا حلقة اين در زنهار
گرتو در حلقة اين سلسله دولت خواهي
خاكسارم چو دراين منزل كعبه سُفتم
نكنم آرزوي منصب شهنشاهي
لائق انديجاني شاعر همين قرن نيز در سفر به سمرقند چنين شعري را بر ديواره مزار خواجه احرار نوشته است.
درخت
ارغوان چون من به چشم پرزخون خود
سري برخاك اين درگاه عاليجاه بنهاده
شاعر قرن 16 ابومحمد اميني نيزچنين گفته است
واسطة
دولت واقبال ماست
خواجه احرار شده محترم.
هنگامي كه خواجه احراردرسال 895 درماه رجب و شب شنبه در قريه كمانگران
(اطراف سمرقند ) وفات نمود اين شعر در فوت ايشان گفته شد.
قطب
الاقطاب زجهان تا رفت
ماند دردل هزار محنت وآه
صبح زد آه وسراز جيب دريد
شام شد تيره و روز جامه سياه
به ثبوت مصيبت جانسوز
روي زرد است اشك سرخ گواه
رهبر سالكان مرشد حُر
سرور جمله اولياء الله
هاتف غيب سال تاريخش
گفت: برگو ، نماند مرشد راه
.
مولفان ودانشمندان شرق وغرب در قرن نوزدهم ببعد نيز از خواجه احرار با احترام ياد كرده اند. براي نمونه دانشمند معروف مجارستاني آقاي هرمان وامبري د ركتاب تاريخ بخارا با افتخار از وي ياد نموده است. وي مي گويد :سعدالدين كاشغري و خواجه احرار از پيشوايان بزرگ معنوي عصر خود بودند. و خواجه احرار همان شخصي است كه در ماوراء النهر شهرت و جلال شاهانه داشت و جامي چهاربار به ديدارش شتافت .وي در لباس فقرداراي فطرت ملوكانه بود و بي اعتنا به فقر درقباي شاهي درآمده بود .چارلز مبرا وزرساري ، شرقشناس معروف انگليسي نيز در كتاب مشهور خود به نام ادبيات فارسي، از خواجه احرار به عنوان يك فرد برجسته نام برده است. مستشرق ديگر غربي يعني چك فيلكس تاويرا نيز خواجه احرار را فيلسوف شهيرتركستان ناميده است.
استاد دانشگاه سنت پطرزبورگ الكساندر نيكولاويچ بالديريف نيز مشتي از خاك مقبره خواجه احرارولي را تبركاً به زادگاهش برد.
خواجه عبيدالله درجهت هدف اصلي متصوفين يعني پيداكردن مرشد كامل فعاليت فراواني نمود اما چنين فردي را در هرات پيدا نكرد لذا بعد از پنج ماه زندگي در هرات در سالهاي 33-1432 ميلادي از هرات به ولايت سُرخان دريا(واقع در ازبكستان امروز) سفر كرده و با كمك يعقوب چرخي بن عثمان بن محمود الغزنوي وفات سال 1447) ازشاگردان بهاء الدين نقشبنديه كه يكي از افراد بانفوذ طريق خواجگان بوده « رساله انسيه» را در معرفي اين طريقه تاليف كرده و بتدريج در سيماي او مرشد كامل را يافت.خواجه احرار پيش اين مرشد زياد نماند و به وطن خود (تاشكند) مراجعت كرد.
شايان ذكر است كه در قرن نُهم هجري نه تنها هنر و كشاورزي در ماوراءالنهر رشد نمود بلكه علم وادب وفرهنگ نيز پيشرفت وترقي فراوان كرد. دراين قرن آكادمي با يسونغور ميرزا، مكتب رياض و رصدخانه ميرزا لغ بيك افتتاح شد و افرادي چون عبدالرحمن جامي، نظامي الدين مير، عليشيرنوائي، كمال الدين بهزاد، سلطان علي مشهدي، ميرخواند عبدالرزاق سمرقندي، سيد قاسم انوار و سعدالدين كاشغري ظهور كردند.
از طرف ديگر دراين عصر افكار فلسفي – تصوفي در شكل طريفت نقشبنديه ظاهر شد و رشد پيدا كرد. در ماوراء النهر وخراسان وهندوستان پيروان نقشبنديه درميان تمام طبقات اجتماعي فراوان صاحب نفوذ گرديدند و علماي اين طريقت در شاخه هاي گوناگون زندگي اجتماعي موقعيت ها ومقامات بزرگي را عهده دار شدند كه خواجه احرار درميان آنها برجسته تر مينمود.
بسياري از دانشمندان معتقدند طريقه نقشبندى به عنوان جريان اصلاحى در دين و تصوف به ميدان آمد. به زعم خود نقشبنديان اين جريان از همان ابتداى رحلت پيامبر(ص) وجود داشته است. نقشبنديان كسانى بودند كه سعى مى كردند اعمال صوفى گرى را با ظاهر شريعت منطبق سازند. ايشان نيز مانند ساير اهل سنت دوستداران اهل بيت هستند و حتى تصوف ايشان، اين گرايش را افزون تر كرده است. اين طريقه كه به خواجه بهاءالدين محمد بخارى مشهور به شاه نقشبند، منسوب است داراى سلسله نامه اى است كه به امام صادق،و از آنجا به خليفه اول راشده مى رسد. خواجه بها ء الدين در سال ??? ه.ق در يكى از روستاهاى بخارا به نام قصر عارفان متولد شد. وى حنفى مذهب بود و در سال ??? ه.ق (به حساب حروف ابجد: قصر عرفان) درگذشت. جريان نقشبندى قبل از ظهور شاه نقشبند با عناوين مختلفى چون صديقيه، طيفوريه و خواجگانيه رواج داشته است و اين جريان بعد از خواجه بهاءالدين ، با نام هاى نقشبنديه، احراريه، مظهريه، مجديه و خالديه هم شهرت يافته است. محققان اين جريان را با نام «نقشبنديه» مى شناسند.
ركن ركين طريقه خواجه بهاء الدين نقشبند التزام شريعت و اتباع سنت بود و بزرگ ترين دستاورد آن هُدى و وصال است كه عطيه محبوب (خداوند) است.
در زمان شاه نقشبند، اكثر صوفيان بازارى و پيشه ور بودند اما بعد ها صاحب مقام نيز گشتند. مثلاً خواجه عبيد الله احرار از جانشينان مريدان شاه نقشبند در دوره تيموريان، انسان بسيار صاحب نفوذى بود و از او به عنوان مشهور ترين و متنفذ ترين مشايخ عصر تيمورى ياد مى شود.
در اين عصر برخي از روحانيون كه خود را طرفدار شريعت مي دانستند با متصوفه كه طرفدار طريقت ناميده مي شدند وارد منازعة علمي و حتي خصومت سياسي شدند كه اين موج دامان خواجه احرار ولي را نيز گرفت.
ماجرا از اين قرار بود كه در عصر سلطنت ابوسعيد ميرزاي تيموري وفرزند او سلطان احمد ميرزا مقام واعتبار خواجه احرار بسيار افزايش يافت تا حدي كه حكام در امور حكومت با او مشورت و چاره انديشي مي كردند. اين وضعيت براي برخي ازدولتمردان و روحانيون طراز اول خوشايند نبود از اين رو موج تبليغات منفي براي تخريب شخصيت وي آغاز شد و وي به قرار دادن طريقت در مقابل شريعت و شرك و الحاد متهم گرديد وحتي قتل وي نيز مباح اعلام گرديد. در اين رابطه براي كشتن خواجه احرار فعاليتهائي نيز صورت پذيرفت واز آن جمله تطميع يكنفر دزد توسط خواجه مولانا شيخ الاسلام سمرقند بود كه اين امرجامع عمل نپوشيدمولف سلسله العارفين مولانا محمد قاضي درباره خصومت شيخ الاسلام سمرقند يعني خواجه مولانا نسبت به خواجه احرار مي نويسد:
خواجه مولانا يكبار در خلوت نزد خواص خود غيبت خواجه احرار را ميكرده كه يكي از ياران ايشان گفته است كه چرا در مورد خواجه احرار اين همه غلو ميكنيد؟ خواجه مولانا گفت كه راست ميكوئي من نيز ميدانم اما چه كنم كه نفس نمي گذارد و براي حفظ رياست در اين امر بي اختيارم،بعدها معلوم شد كه خواجه مولانا با برخي از دولتمردان عهد كرده بودند كه به خانه خواجه احرار نروند ، سخن او نشنوند و حتي خواجه مولانا فتوا داده بود كه همه اموال او را ميتوان ضبط كرد.همچنين نقل شده است كه خواجه مولانا در مجلسي كه خواجه احرار حاضر نبود وي را متهم به مال دوستي وثروت اندوزي نمود و وقتي كه اين سخن به گوش خواجه احرار رسيد وي را نفرين نمود تا با ذلت بميرد و گفته شده است كه همان شد.
در قرن نوزده ماترياليستها با هدف مبارزه با مذهب و معنويت فاز جديدي از انتقادات را بر عليه خواجه احرار آغاز كرده و وي را دشمن علم و ترقي و شخصي مرتجع معرفي كرده و خواجه را بعنوان عامل تخريب رصدخانه الغ بيك در سمرقند كه يك مركز ستاره شناسي بود و حتي قتل الغ بيك از حاكمان تيموري متهم نمودند.در حالي كه واضح بود كه خواجه احرار هيچ نقشي در كشته شدن الغ بيك ويا خراب شدن رصدخانه وي نداشته است. چراكه اولاً در زمان قتل الغ بيك ، خواجه احرار در سمرقند نبوده واو را هنوز هيچ كس بعنوان شيخ نمي شناخت و در واقع وي بعد از قتل الغ بيك به سمرقند آمده بود. ثانياً به نقل از كتاب مطربي سمرقندي،رصدخانه الغ بيك را در سالهاي 1590-1580 حاجي بي اتاليق دورمان يكي از حكام ازبكان شيباني بدليل رواج خرافات در مورد رصدخانه ، ويران نمود ومصالح آن را براي تعمير يك پل بكار گرفت.
از خواجه احرار ولي كتابهاي زير به يادگار مانده است .
فقرات العارفين كه درسال 1910 ميلادي در تاشكند به چاپ رسيد.
ولديه يا مختصر -اين رسالة فارسي توسط بابر موسس سلسله بابريان در هند در سال 1528 در هندوستان به زبان ازبكي ترجمه شده است..
رساله حورابه كه شرحي بر رباعيات ابوسعيد ابوالخير مي باشد.
رقعات – نامه ها – كه به آلبوم نوائي نيز مشهور است و حاوي نامه هائي است كه خواجه احرار ولي به عبدالرحمان جامي نوشته است. اين كتاب توسط عصام الدين ارونبايف خراسانشناس معروف ازبكستان و رئيس سابق انستيتوي خاورشناسي فرهنگستان علوم تاشكند به زبان روسي ترجمه شده است.
مكتوبات پراكنده كه در «سلسله العارفين» توسط محمد قاضي جمع آوري شده است.
و بالاخره خواجه احرار درسال 895 هجري در سمرقند در گذشت و امروزه جهانگردان و دانش پژوهاني كه به ازبكستان سفر مي كنند مقبره خواجه احرار را در روستاي كمانگران ودر پانزده كيلومتري سمرقند زيارت كرده و ياد يكي از مشاهير فرقه نقشبنديه را گرامي مي دارند.
از هر چمن سمنی