تهيه وگردآورنده: توفيق امانی
(قسمت بیست و یکم )
خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ
شاهنامه
اين كه بخش هاي اصلي و اوليه شاهنامه (به ويژه دوره هاي \" پيشدادي\" و \" كياني \" ) كلأ در قلمرو اسطوره قرار مي گيرد، ترديدي نيست.نيز، اين واقعيت كه: اسطوره ، چـه مثل اساطير داراي رگه هاي واقعنما باشد، چه مثل افسانه هاي تخيلي محض ساير ملل، فاقد اين عنصر شگفت، موضوع آن، بينش و داوري انسان بدوي از هستي بوده و نمي تواند در قلمرو استدلال تاريخي – منطقي قرار گيرد. در اين حقيقت كسي شك نمي كند. در مقايسه، اين چند و چون، مثل اين مدعاست كه بگوئيم مارمولك ها ، از هر نوع، بقاياي سازگاري يافته با طبيعت امروز و از نسل دايناسورهاي عظيم الجثه دوران كهن اند. ( كه جستجوي رگه هائي از واقعيت در اين مبحث ، دور از عقل نمي نمايد.) اما اكنون چنين استدلالي پذيرفتني نيست.
هفت محور مهم در پيوند اساطير شاهنامه با تاريخ و يك \" راز\" حل نشد: فردوسي در نخستين بيت در فصل اول كه \" آغاز كتاب \" باشد، از خدا و خرد، در كنار هم نام مي برد: به نام خداوند جان و خرد كز اين برتر انديشه ، برنگذرد اين پيوند بلافاصله را مي توانيم نظر و انديشه شخص فردوسي بدانيم، اما نكته و نكاتي هست كه نمي گذارد ما به اين باور، يقين حاصل كنيم. چرا كه فردوسي، چون وارد جنبه هاي ماجرائي اسطوره مي شود نيز هرگز متن يا فصلي، بدون دخالت خرد و تعقل را به نظم نياورده، و نمي توان گفت شخص فردوسي \" خرد\" را عمدأ بار متن كرده است. ما از شاهنامه و متون ديگر دريافته ايم آریايیكهن دست كم در حيطه كاركرد شاهنامه، معتقد به \" فره ايزدي\" براي شاه بوده اند و \" فره ايزدي\" خصلتي آفرينشي بوده كه اگر شاهي فاقد آن مي بود، اصلأ به شاهي نمي رسيد، و اگر مثل اژيدهاك ، به تمهيد اهرمن در اين مقام قرار مي گرفت؛ جز شر و نابودي و زشتي به بار نمي آورد و به ناگزير رفتني بود (كه رفت!) و اگر شاهي داراي فره ايزدي مي بود، ولي به دلايلي آن را از دست مي داد در ميانه كار دچار شكست و بدنامي و طرد و نفرين مي شد. جمشيد شاه معروف و پرآوازه، نمونه بارز اين حكم بود. او چنان قدرتمند شده بود كه ناخودآگاه به كج راهه افتاد و خود را خدا و آفريننده خواند و تيشه بر ريشه توانائي هاي خداداده خود زد. (فراموش نشود كه اين مسأله از اصول باورهاي كهن، خصوصأ زرتشت بوده كه: جهان دوراني شش هزار ساله (يا نه هزارساله) را طي مي كند كه نيمي از آن موضوع جنگ اهورا (خداي يگانه) و اهريمن )شيطان) است، و مابقي نابودي اهريمن و آزادي انسان هاست. پس اگر شاهي فره ايزدي از او ساقط مي شد، به گونه اي ، اهرمن در او رسوخ كرده بوده و ...) منظور اين كه خرد در اساطير \" عقل \" ابزاري مورد جدال منطقيون امروز نبوده، بلكه موهبتي آسماني بوده، كه خداوند به وديعه در انسان ها مي گذاشته، تا بتوانند با اهريمن (جهل) بستيزند و هرگز از اين سلاح غافل نمانند. اگر بخواهيم اين خرد را توجيهي امروزي كنيم، شايد نتوانيم. چون اگر آن را در حيطه تعقل مادي و تكامل بدني قرار دهيم، بايد به ازل والست برگرديم و مباحث ديگر را دنبال كنيم، در نتيجه از حيطه دايره بسته \" دوران هاي ديني كهن \" خارج شويم . اگر آن را در عرصه عقل شهودي قرار دهيم، هر چند بسيار نزديك تر به حقيقت است، باز هم از تقدير و محتوميت اساطيري آن دور شده ايم. پس همان بهتر كه به توصيف فردوسي (شاهنامه) از آن گردن نهيم:
كنون اي خردمند، وصف خرد بدين جايگه گفتن ، اندر خورد
خرد بهتر از هر چه ايزد بداد ستايش خرد را به از راه داد
خرد رهنماي و خرد دلگشاي خرد دست گيرد به هر دو سراي
از او شادماني و زويت غميست وز آنت فزوني و زويت كمي است
خرد تيره و مرد روشن روان نباشد همي شادمان يك زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد كه دانا زگفتار او برخورد
كسي كاو خرد را ندارد زپيش دلش گردد از كرده خويش ريش
هشيوار، ديوانه خواند ورا همان خويش، بيگانه داند ورا
از اوئي به هر دو سراي ارجمند گسسته خرد ، پاي دارد ببند
خرد چشم جان است چون بنگري تو بي چشم، شادان جهان نسپري
نخست آفرينش، خرد را شناس نگهبان جان است و آن سه \" پاس\"
سه \" پاس\" تو چشم است و گوش و زبان كزين سه رسد نيك و بد بي گمان
خرد را و جان را كه يارد ستود وگر من ستايم كه يارد شنود .
در كهن ترين دوران، يعني از تشكيل كائنات از عناصر چهارگانه سخن بسيار رفته است، و فلاسفه نخستين يونان نخستين بار در حدود پانصد، ششصد سال پيش از ميلاد از آن سخن گفته اند. و اين كه از ديدگاه متأخرين (نسبت به فلاسفه نخستين ) آب مايه هستي بوده، بحث ديگري است. اما در سخن فردوسي نكته اي هست كه به زمان هاي بس درازي پيش از خلقت موجودات زنده تعلق دارد – سخني كه امروز هم در مورد تشكيل ستارگان و سيارات مصداق عيني پيدا مي كند، و قطعأ اين حكم خردمندانه ريشه ايران شهري دارد، وگرنه حدوث هستي از آب هم در اساطير ما با پيش گوئي هاي همانندي – چون متأخرين – تفاوتي بعيد ندارد، مسأله گرم بودن اوليه اجرام آسماني و به تدريج سرد شدنشان و به كار افتادن استعداد خلاقيت بعديشان در اسطوره آناهيتا و پراكندن بذر حيات در درياي \" فراخكرت \" و سير اين نطفه ها در درياهاي ديگر وبازگشت و برآمدنشان در ايران، در قلمروي تخميني – مثلأ كويرهاي ما، كه در آغاز محل همان درياي فراخكرت تصور شده اند و خلاصه پيدايش آدمي، آمده است. پس كمي در گفتار فردوسي در فصل \" اندر آفرينش عالم \" دقت كنيد:
از آغاز
بايد كه داني درست سرمايه گوهران از نخست
كه يزدان ز ناچيز ، چيز آفريد بدان تا توانائي آرد پديد
يكي آتشي بر شده تابناك ميان آب و باد از بر تيره خاك
يعني ابتدا آتش و گرمي بوده و سه عنصر ديگر – آب و باد و خاك – در ميانه آن بوده اند:
نخستين كه آتش به جنبش دميد زگرميش پس خشكي آمد پديد
وز آن پس ز آرام سردي نمود زسردي همان باز ترّي فزود
)البته ، در اين گزاره هاي تكويني، اشتباه \" مركز بودن زمين \" – به شيوه دريافت قدما تكرار مي شود، و چندان غريب هم نيست و مي دانيم كه چون قول عكس آن كفر محسوب مي شده، چه سرها برسر انديشه درست يعني گردش زمين به دور آفتاب برباد رفته است.) اما من قصد دارم نكته اي بر اين امر روشن بيفزايم و تا حدودي و به تعبيري نظريه مركز بودن زمين از قول دين انديشان را تبرئه كنم. دين انديشان كه به وحي معتقد بوده اند، هرگز در كار اظهار نظر علمي در مورد جاذبه و مسائل ديگر بر نمي آمده اند.
زيرا ديدگاه آنها برخلقت انسان متمركز بوده ، پس در واقع از ديد آن ها كه مأخوذ از وحي و گفتار پيامبران است، و مي دانيم كه هدف آمدن پيامبران راهنمائي آدمي بوده نه تبيين لحظه به لحظه كائنات ، اين \" انسان \" بوده كه مي بايست مركز كائنات به حساب آيد، چرا كه تنها مخلوق متفكر و سازنده و كامل كننده آفريده هاي باري تعالي بوده است.
در ابيات آخري اين فصل، اين هدف آشكارا بيان شده است:
وزان پس
چو جنبنده آمد پديد همه رستني زير خويش آفريد
خور و خواب و آرام جويد همي وز آن زندگي كام جويد همي
نه گويا زبان و نه جويا خرد زخاك و ز خاشاك تن پرورد
نداند بد و نيك فرجام كار نخواهد از او بندگي كردگار
چو دانا توانا شد و دادگر از ايرا نكرد ايج پنهان هنر
چنين است فرجام كار جهان نداند كسي آشكار و نهان
و بالاخره:
چون زين
بگذري مردم آمد پديد شد اين بندها را سراسر كليد
سرش راست بر شد چو سروبلند به گفتار خوب و خرد كاربند
و سرانجام ، انسان \"از حالت جانوري ، كمر راست مي كند، و در برابرش بد و نيك قرار دارد و حالا اوست كه بايد با گزينش دانائي و فرزانگي و خرد، راه درست را بپيمايد.
نكتهء ديگر اين كه ، وقتي فقط خرد است كه تكليف ها را روشن مي دارد و خرد در بسياري موارد معني دادگري مي دهد، پس دادگري نتيجه مستقيم خرد است. و ديگر – اصل – \" فره ايزدي \" است ( كه آنهم معناي وسيعتر خرد است ) شخص \" شاه \" يا \" شاهان \" همه جاي شاهنامه، اول شخص نيستند كه سرنوشت مردم و جنگ ها را تعيين مي كنند، بلكه \" پهلوانان خردمند\" آنهم به ياري پيران خردمندند، كه چنين مي كنند، از اين روست كه مي گويم شاهنامه، شاه نامه هاست نه نامه شاهان!
- محور ديگر، تدوين (اوليه يا بعدي) حوادث شاهنامه است، كه به هيچ وجه با حوادث تصادفي و در هم آشفتگي ها، روي نمي دهند. اين نظم در دو مرحله آشكار مي شود و به چشم مي خورد.
سخن گوي دهقان چه گويد نخست كه نام بزرگي به گيتي كه جست؟
كه بود
آن که ديهيم برسرنهاد ندارد كس آن روزگاران به ياد
مگر كز پدر ياد دارد پسر بگويد تو را يك به يك در بدر
كه نام بزرگي كه آورد پيش؟ كرا بود از آن برتران پايه بيش؟
پژوهنده نامه باستان كه از پهلوانان زند داستان
چنين گفت: كائين نخست و مكاه كيومرث آورد و او بوده شاه و اين كيومرث، كه
بسياري پژوهشگران ، او را نخستين انسان فاني (براساس معناي نامش كه چنين
است) مي دانند، اگر نخواهيم در اين امر مهم و مبهم درازگوئي كنيم، مي
توانيم بگوئيم كه او نخستين كسي است كه نماينده \" دوران زندگي ابتدائي و
اقتصاد شكار\" است. دوراني كه هنوز انسان پيشرو و ابزار ساز به وجود نيامده
است. شاهنامه هم همين را مي گويد: چو آمد به برج \" حمل \" آفتاب جهان گشت
با فر و آئين و آب
بتابيد از آن سان ز برج \" بره \" كه گيتي جوان گشت از آن يكسره
كيومرث شد برجهان كدخداي نخستين به كوه اندرون ساخت جاي
سربخت و تختش برآمد به كوه پلنگينه پوشيد خود با گروه
* و نكته مهمي كه اشاره كردم اين است و اين جاست. كيومرث لشكري آن چنان
نداشت جز خويشان خود و جانوران و كشوري نيز در برابر او نبود. پس چه گونه
شاهي بود؟ \" لشكر و بندگانش حيوانات بودند و \"دشمن\" اش ديو و دد
(فرزندان اهرمن بزرگ كه مي بايست با تمام شاهان بعد بجنگد، و سرانجام در
نبرد با اهورا مزدا خداي يگانه قرار گيرند ...
از او اندر آمد همي پرورش كه پوشيدني نو بدو نو خورش
دد و دام و هر جانور كش بديد زگيتي به نزديك او آرميد
دو تا مي شدندي بر تخت او از آن برشده فره و بخت او
به رسم نماز آمدنديش پيش و زو برگرفتند آئين خويش
)آدم نخستين و بقيه ماجرا (معلوم است كه او زني داشته و پسري (در آغاز) و كمي بعد پسر او نيز زني داشته و فرزندي:
پسر بد
مر او را يكي خوبروي هنرمند و همچون پدر نامجوي
سيامك بدش نام و فرخنده بود كيومرث را دل بدوزنده بود
به جانش بر از مهر گريان بدي زبيم جدائيش بريان بدي
برآمد بر اين كار يك روزگار فروزنده شد دولت شهريار
به گيتي نبودش كسي دشمنا مگر بدكنش ريمن اهريمنا
به رشگ اندر اهريمن بدسگال همي راي زد تا بباليد سال
يكي بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد بر آن ديو بچه سياه زبخت سيامك وزان پايگاه
سپه كرد و نزديك او راه جست همي تخت و ديهيم \" كي \" شاه جست
بزد چنگ
وارونه ديو سياه دو تا اندر آورد بالاي شاه
فكند آن تن شاه زاده به خاك به چنگال كردش كمرگاه چاك
ـ تا اين جا دريافتيم كه طهمورث و سيامك در دوراني زندگي مي كردند كه به اصطلاح امروزي \" اقتصاد شكار \" زيربناي حيات بود. شاه و فرزندان و يارانش \" پلنگينه \" يعني پوست پلنگ مي پوشيدند، چرا كه بافتني و ساختني در ميان نبود و سلاح ها از سنگ بود (اواخر عصر حجر) و همه مردم در مغاره ها مي زيستند و تخت شاه از سنگ بود (كه در ابيات پيش آمد.(
و حال، پس از مرگ سيامك ، هوشنگ فرزند سيامك است كه باليده و جنگ آور شده است. اين است كه كيومرث كه مي خواهد كين سيامك را از ديوان بستاند، او را فرا مي خواند. دقت كنيد از چه كار ابزارها و لشكري سخن به ميان مي آيد:
خجسته
سيامك يكي پور داشت كه نزد نيا جاه دستور داشت
گران مايه را نام هوشنگ بود تو گفتي همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نيا يادگار پدر نيا پروريده مر او را ببر
چو بنهاد دل كينه و جنگ را بخواند آن گرانمايه هوشنگ را
همه گفتني ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت
كه من لشكري كرد خواهم همي خروشي برآورد خواهم همي
تو را بود بايد همي پيش رو كه من رفتني ام تو سالار نو
]پري و پلنگ انجمن كرد و شير] زدرندگان گرگ و ببر دلير
سپاهي دد و دام و مرغ و پري سپهدار پركين و گندآوري
و بالآخره ديو از جنگ جانوران به فرماندهي هوشنگ شكست مي خورد و كشته مي شود و بزرگانشان اسير مي گردند. از آن سو كيومرث نيز مي ميرد و هوشنگ پادشاه مي شود.
نخستين كشف هوشنگ \" آتش\" است ، كه به تصادف بر آن آگاهي مي يابد. يعنی در كوه ماري بزرگ مي بيند و سنگي براو مي اندازد ، سنگ به مار نمي خورد، و به سنگ ديگر مي خورد و آتش جرقه مي زند.
از اين جا، دوران آتش و ابزار سازي آغاز مي گردد:
نخستين يكي گوهر آمد به چنگ به آتش زآهن جدا كرد سنگ
سرمايه كرد آهن آبگون كز آن سنگ خارا كشيدش برون
ماجراي اين پيدايش آتش هم چندين بيت زيباست كه به آن كاري نداريم . اما نتيجه آن بسيار مهم است:
چو
بشناخت آهنگري پيشه كرد از آهنگري اره و تيشه كرد
چو اين كرده شد چاره آب ساخت ز دريايها رودها را بتاخت
به جوي و به رود آبها راه كرد به فرخندگي رنج كوتاه كرد
چراگاه مردم بر او بر فزود پراكند پس تخم و كشت و درود
و بالاخره هوشنگ به ياري ابزار ، اقتصاد و شكار را به اقتصاد كشاورزي تبديل
كرد
.
حيوانات اهلي مثل اسب و گاو و استران و گله هاي گوسفند و بز را جدا كرد و
اهلي نمود، و از پوست جانوران لباس هاي گرم و خوب تهيه كرد. يعني هوشنگ تا
ابتداي كار صنعت پيش مي رود، ولي تا ميانه دوران كشاورزي بيشتر نمي پايد و
جهان را از خود خالي مي گذرد.
ـ بعد از هوشنگ ، تهمورث بر سر كار مي آيد . در دوران تهمورث ، دو كار ارزشمند و دو شيوه زيستي گرانبها حاصل مي شود كه – چنان كه قبلأ گفتم، يكي \" راز \" ي است كه هنوز بر پژوهشگران گشوده نشده و خواهيم گفت. الف: در دوران تهمورث، رشتن پشم و موي را مردم مي آموزند و در واقع پايه هاي نخستين دوران صنعت نساجي ريخته مي شود.
پس از
پشت ميش و بره پشم و موي بريد و به رشتن نهادند روي
به كوشش از او كرد پوشش به راي به گستردني بد هم او رهنماي
زپويندگان هر چه بد تيز رو خورش كردشان سبزه و كاه و جو
رمنده ددان را همه بنگريد \"سيه گوش\" و \" بوز\" از ميان برگزيد
زمرغان هر آن را كه بد نيكتاز چو \" باز\" و چو \" شاهين\" گردنفراز
بياورد و آموختن شان گرفت جهاني بدو مانده اندر شگفت
- راز تهمورث، درهمان حال كه آن همه سودمندي به بار آورد ، براي مدتي، به سبب غرور، فره ايزدي از او دور شد. اما تهورث (كه لقب ديوبند) دارد، از سر وسوسه رئيس ديوان را مثل مركوب زين كرد و بر او سوار شد. و اين كار ديوان را برآشفت و دوباره جنگي خونريز بين آنها در گفت، كه ديري نپائيد. ديوان شكست خوردند و امان خواستند وگفتند:
كه ما
را مكش تا يكي نوهنر بياموزي از ما كت آيد ببر
كي نامور دادشان زينهار بدا ن تا نهاني كنند آشكار
چو آزاد گشتند از بند او بجستند ناچار پيوند او
نبشتن به خسرو بياموختند دلش را به دانش برافروختند
نبشتن يكي نه ، كه نزديك سي چه رومي، چه تازي و چه پارسي
چه سغدي، چه چيني و چه پهلوي زهر گونه اي كان همي بشنوي.
از اين جهت عنوان \" راز \" بر اين بخش گذاشتم كه: چه گونه بوده است كه ديوان بر هنر نوشتن و خواندن آگاه بوده اند، اما شهرياران و مردان و راستان ، از آن بي بهره؟ از ديدگاه من پاسخ ، در وجه خرافي آن كه متداول است نيست، كه مثلأ جن و پري علمي غيب دارند و آدمي نه! اين گروه جن و پري كه نبوده اند( چون خوانديم كه پريان جزو لشكر كيومرث بوده اند) اين ها \" ديو\" بوده اند. و ديو و دانش، جمع اضدادند. گفتم نگاه من جور ديگري است. اگر به ريشه واژه ديو – در اوستا و سانسكريت ـ برگرديم ، به واژه \" ديپ \" يا \" تيپ \" مي رسيم. و اين ديپ ها يا تيپ ها ، نه موجوداتي جانور آسا، بلكه \" قوم \" يا گروهي بوده اند كه چه بسا قوي هيكل و بزرگ اندام بوده اند، و از جاي ديگري به اين حدود آمده بوده اند. \"طبرستان كه در زمان رستم مامن ديوها بوده است. اما بعدها كه واژه \" ديو \" ريشه يابي شد، تپورستان ناميده شد كه معربش شد طبرستان.ولي اين كه چرا از ميان اينهمه اقوام آريائي ياغير آريائي، اين قوم راز و رمز نوشتن مي دانسته اند، معلوم نيست، و چه بسا دست پخت افسانه پردازي ها باشد، يا ..... من نمي دانم. پس همان راز است!
ـ جمشيد (پايان دوره پيشداديان – فتنه اژيدهاك، آمدن فريدون و آغاز دوران كيانيان( دوران جمشيد، كه حدود هزار سال دوام داشته، بسيار متنوع است، و ما هم نيازي به بازگوئي آن نداريم جز يك موردش، و آن رشد صنعت ، پيدايش طبقات اجتماعي و شورش هاي اجتماعي، به سبب دور شدن فره ايزدي از جمشيد و فرود آمدن بلاي اژديدهاك ، در زمان اوست كه:
به
فركئي نرم كرد آهنا چو \" خود و\" زره \"كرد و چون جوشنا
چو خفتان و تيغ و چه \" برگستوان \" همه كرد پيدا به روشن روان
دگر پنجه (پنجاه) انديشه جامه كرد كه پوشند هنگام ننگ و نبرد
زكتّان
و ابريشم و موي قز قصب كرد پرمايه ديبا و خز
بيانقششان رشتن و تافتن به تاراندرون پود را بافتن
چو اين كرده شد ساز ديگر نهاد زمانه بدو شاد و او نيز شاد
زهر انجمن پيشه ورگرد كرد به دين اندرون نيز پنجاه خورد
گروهي كه \"كاتوزيان \" خوانيش به رسم پرستندگان دانيش
جدا كردشان از ميان گروه پرستنده را جايگه كرد كوه
صفي بردگر دست بنشانده اند همي نام \"نيساريان \" خوانده اند
خلاصه، \" بسودي \" يا كشاورز، لشكري،و...
در واقع صنف ها و طبقه ها را پرداخت تا هركس كار خويش بداند و معاش خويش
براند. (و اگر بگويم خودپسندي جمشيد، آورنده ضحاك بوده، كه همه اين نظم را
بر هم زده و در تمام طول تاريخ واقعي و غير افسانه اي ما نيز ادامه يافته و
كشور را بي سامان كرده، دور نرفته و دروغ نگفته ام...( و هم اين كه اين
مختصر ، ارزش شاهنامه را مي رساند كه با وجود اسطورگي، چنين با تاريخ
دمسازست.
- يكي
ديگر از مهمترين و افتخارآميزترين ويژگي شاهنامه اين است كه متكي بر نژاد و
قوم نيست و آنان كه به شاهنامه، از اين ديدگاه مي نگرند، يا شاهنامه را
دقيق و به تمامي نخوانده اند، يا فقط به جنبه هاي خاص آن نظر داشته اند
گواه:
الف: رستم، پاسدار مرزها ، كه تا كشتن فرزند خويش به اين خاطر پيش مي رود،
نيمي نژاد از ضحاك تازي مي برد چون فرزند زال و رودابه (نبيره ضحاک ) است.
ب: ضحاك تازي را مي آورند(از نفرت به جمشيد
ج: رودابه زن كيكاوس – دختر پادشاه هاماوران ، از تورانيان است.
د: زن گشتاسب(كتايون) دختر پادشاه روم است.
ه: سياوش، دختر افراسياب را مي گيرد و هر چند خود كشته مي شود. كيخسرو از او به وجود مي آيد كه قاتل افراسياب است. (كيخسرو و سياوش هر دو از قديسان رزدشتي اند.)
و- مهمتر ازهمه فريدون جهان را بين سه فرزندش ايرج و سلم و تور يعني سه برادر قسمت مي كند. يعني جهان وطني!
ز – شاهنامه بنايش به خرد و راستي است و خرد بر شاهي برتري دارد. رستم، هرگاه شاهي خطا مي كرده – بر او نهيب مي زده است. چنان كه سودابه زن كيكاوس ديوانه را پيش روي او، به جرم تهمت به سياووش دو شقه مي كند.
«اسرار ا لتوحيد»
اين بار حکايتی از «اسرار التوحيد» انتخاب کردهايم، که «محمد بن منور» در
زندگی و حالات «بوسعيد ابوالخير»، آن را نوشته و با توضيحاتی کافی و وافی،
دکتر «محمدرضا شفيعی کدکنی»، شاعر و استاد آن را در دو جلد چاپ کرده.
نثر
روان و سليس است و نيازی به توضيح و تفسير ندارد. اين حکايت يک قاضی است که
چون از شيخ بوسعيد میشنود «اگر همهی عالم خون طلق گردد، ما جز حلال
نخوريم» به واقع قصد میکند در حرامخوری نادانسته، مچ شيخ را بگيرد. به
حکايت توجه کنيد:يک روز قاضی صاعد با خود گفت: من امروز اين مرد را
بيازمايم (در همان حرامخوردن ندانسته). بفرمود تا دو برهی يکسان
بياوردند، چنانک از هم فرق نتوانستی کرد. يکی را از وجه حلال بها دادند و
يکی را از وجه حرام، و هردو به يک شکل بياراستند و بريان کردند و بر دو طبق
بنهادند و بنوشتند (نوشتن = در هم پيچيدن). گفت: «من به سلام شيخ شوم. چون
من درشوم، ساعتی بنشينم، شما اين بريانها درآريد و پيش شيخ بنهيد تا ببينم
که او به کرامت، حلال از حرام باز میداند يا نه؟»چون قاضی صاعد پيش شيخ ما
آمد و کسان او چنانک فرموده بود، بريانها بر سر نهاده میآورند، به سر
چهارسو رسيدند،
غلامان
ترک مست بديشان رسيدند. تازيانه درنهادند و کسان قاضی صاعد را بسيار بزدند
و آن بره که حرام بود در ربودند و ببردند و برفتند. ايشان از در خانقاه
درآمدند و يک بريان درآوردند. پيش شيخ بنهادند. قاضی صاعد به خشم در ايشان
مینگريست و در اندرون صفرا بشوريده بود (يعنی به خشم آمده بود). شيخ رو به
قاضی صاعد کرد و گفت: «ای قاض! مردار سگان را و سگان مردار را. حرام
حرامخوار ببرد و حلال حلالخوار رسيد. تو صفرا مکن.»قاضی صاعد از حال خويش
بگشت و از آن انکار که در باطن بر کرامات شيخ ما. توبه کرد و از شيخ ما عذر
خواست و استغفار کرد و از خدمت شيخ، معتقد بازگشت.
از هر چمن سمنی