تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت بیست و هشتم)

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

        چشم هايش

 

 

 

 

 

چشم ها در ادبيات داستانی معمولاً نقطه شروع عشق هستند و عشق اغلب با نگاهی كوتاه آغازمی شود، با چشم های درشت سياه، با چشم های شهلا، با چشم های نرگس، با نگاه های نيلوفری، مست و مخمور و بی پروا، با نگاه های آتشين، پنجره های روشن و مسحور كننده عشق و شیفتگی. بررسی کوتاه و گذرای زير نیم نگاهی است اجمالی و شتابزده به سرنوشت چشم های درشت و سياه عشق آفرين در دو اثر مهم ادبيات داستانی معاصر- بوف كور هدايت و چشم هايش بزرگ علوی - كه اولی نخستين بار در سال پانزده این سده خورشیدی و دومی شانزده سال پس از آن در سال سی و یک این سده منتشر شده است، و در هر دو اثر، چشم های يك زن در آفرينش عشقی شور انگيز و خلق ماجرای اصلی ، با وجوه اشتراك وافتراق جالب توجه، نقش بنيادی داشته است .

برای راوی بوف كور چشم های محبوبه اثيری يادگاری است جادویی با شراره ای كشنده كه نقش جاودان خود را برای هميشه در او به يادگار می گذارد و تمام زنده گی او به آن وابسته می شود. چشم هایی درشت و متعجب و درخشان كه زنده گی راوی پشت آن آهسته و دردناك می سوزد و می گدازد. وقتی راوی برای نخستين بار آن چشم های مسحور كننده درخشان را می بيند، مفتون و مجذوب آن هامی شود. مفتون و مسحور آن چشم های مهيب افسونگر، آن چشم های سرزنش كننده، مضطرب، متعجب و تهديد كننده و در عين حال وعده دهنده، اميدوار كننده، و پر از لطف و جذابيت . از آن جا بود كه چشم های مهيب، چشم هایی كه مثل اين بود كه به انسان سرزنش تلخی می زند، چشم های مضطرب، متعجب، تهديد كننده و وعده دهنده او را ديدم و پرتو زنده گی من روی اين گوی های براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد- اين آينه جذاب همه هستی مرا تا آن جایی كه فكر بشر عاجز است به خودش كشيد- چشم های مورب ترکمنی كه يك فروغ ماوراء طبیعی و مست كننده داشت، در عين حال می ترسانيد و جذب می كرد. مثل اين كه با چشم هايش مناظر ترسناك و ماوراء طبیعی ديده بود كه هر كس نمی توانست ببيند .

اين نگاه، نگاهی عادی نيست. نگاهی است اسرارآميز، جادویی، نگاهی كه شراره ای از آن زندگی بيننده را می سوزاند، خاكستر می كند، زير و رو و دگرگون می سازد. و با همين نگاه چنان راوی عاشق صاحب نگاه می شود كه حس می كند دختر اثيری را سابق بر اين ديده و در اين دنيای پست يا عشق او را می خواهد يا عشق هيچ كس را. و در می يابد كه اين دختر رويایی ، وجودی است لطيف و دست نزدنی، مقدس و آسمانی ، كه در او حس پرستش ايجاد می كند و نگاه آدم های معمولی و بيگانه كنفت و پژمرده اش می كند. حس می كند با تمام وجود به آن چشم ها نياز دارد، چشم هایی كه با يك نگاه همه مشكلات فلسفی و معماهای آ سمانی را برايش حل می كند و به يك نگاه ديگر هيچ رمز و رازی برايش باقی نمی گذارد .

من احتياج به اين چشم ها داشتم و فقط يك نگاه او كافی بود كه همه مشكلات فلسفی و معماهای الهی را برايم حل بكند- به يك نگاه اوديگر رمز و اسراری برايم وجود نداشت .

بالاخره پس از اين كه مدتی صاحب آن دو چشم مورب درشت و سياه را گم می كند، وقتی دوباره او را می يابد، و به آن چشم های بی اندازه درشت نظر می اندازد، تمام سرگذشت دردناك زنده گی خودش را می بيند كه پشت آن چشم های بی نهايت درشت می سوزد .

در اين لحظه تمام سرگذشت دردناك زندگی خودم را پشت چشم های درشت، چشم های بی اندازه درشت او ديدم، چشم های تر و براق، مثل گوی الماس سياهی كه در اشك انداخته باشند - در چشم هايش- در چشم های سياهش شب ابدی و متراکمی را كه جستجو می كردم پيدا كردم و در سياهی مهيب افسونگر آن غوطه ور شدم،متنها پس از بسته شدن اين چشم ها است كه احساس آرامش می كند و متوجه می شود كه سرچشمه تمام تلاطم ها، نا آرامی ها و دغدغه های درونی او نگاه سرزنش آميز و شماتت بار همين چشم های سياه درشت مورب ترکمنی بوده كه دائم او را در سوز و گداز و تحريك مداوم محبوس كرده و چنان غریقی در تقلا و جان كندن مستمر و عرق ريزان روح نگاه داشته است. چشم هایی كه خاطره اش نيز راوی را شكنجه می دهد، آرام بسته شده و صاحبش با چشمان بسته و تنی سرد خود را تسليم راوی می كند. پس از آن است كه راوی تصميم می گيرد خاطره چشم های دختر اثيری را در يك تابلو نقاشی جاودانه زنده نگه دارد.

در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می كردم، يك شور مخصوصی بود، می خواستم اين چشم هایی كه برای هميشه به هم بسته شده بود روی كاغذ بكشم و برای خودم نگه دارم .

بالاخره چراغی را كه دود می زند خاموش می كند. دو شمعدان می آورد. بالای سر او روشن می كند. جلو نور لرزان شمع می نشيند و سرگرم كشيدن تصوير چهره فرشته رحمت يا فرشته عذاب خويش، آن زن اثيری آسمانی می شود. ولی حس می كند كه نياز دارد بار دیگر چشم های بسته او بازشود تا دوباره آن ها را ببيند و بعد آن ها را ترسيم كند. بارها تا نزديك صبح از روی صورت معشوقه خیالی نقاشی می كند، ولی هيچ كدام آن شاهكار جاودانه ای كه آرزوی كشيدنش را دارد نمی شود. دائم آن چه را می كشد با حرص و دلخوری پاره می كند و با حالتی هیجان زده و بی تاب از نو آغاز می كند و هرگز نه از اين كار خسته می شود.

نه گذشت زمان را حس می كند. اما با وجود تمام تلاشی كه می كند نمی تواند تصوير آن چشم های سرزنش كننده را رسم كند. آن چشم هایی كه به حال سرزنش بود، مثل اين كه گناهان پوزش ناپذيری از من سرزده باشد، آن چشم ها را نمی توانستم روی كاغذ بياورم احساس می كند همه زندگی و يادبود آن چشم ها از خاطرش محو شده، همه كوشش و تلاشش بيهوده است، هر چه به صورت او نگاه می كند نمی تواند حالت زنده و برانگیزنده آن چشم ها و آن نگاه گویا را به خاطر بياورد تا اين كه ناگهان ديدم در همين وقت گونه های او كم كم گل انداخت.... جان گرفت و چشم های بی اندازه باز و متعجب او- چشمهایی كه همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی می درخشيد ، چشم های بيمار سرزنش دهنده او خیلی آهسته باز (شد) و به صورت من نگاه كرد - برای اولين بار بود كه متوجه من شد - به من نگاه كرد و دوباره چشم هايش به هم رفت.  اين پيش آمد كه شايد لحظه ای بيشتر طول نمی كشد، برای راوی كافی است كه حالت چشم های دختر اثيری را بگيرد، به خاطر بسپارد و با هنرمندی، درست شبيه اصل خودش روی كاغذ بياورد. حالا ديگر شاهكار آفريده شده است با نيش قلم اين حالت را كشيدم و اين دفعه ديگر نقاشی را پاره نكردم .

و تازه در اين هنگام است كه راوی احساس می كند به طور كامل صاحب دختر اثيری و مالك او شده است، چون اصل كار چشم های او بوده كه او از آن پس آن چشم ها را برای هميشه از آن خود دارد، روح چشم هايش، روی كاغذ متعلق به او است، بقيه تنش ديگر به درد او نمی خورد .

« حالا از اين به بعد او در اختيار من بود، نه من دست نشانده او. هر دقيقه كه مايل بودم می توانستم چشم هايش را ببينم» و چون صاحب روح آن چشم های درشت سياه مورب ترکمنی می شود آرام و قرار می گيرد و تب و تاب و التهابش فرو می نشيند.،اما چشم ها ، در نهايت حيرت، يك بار ديگر در شرایطی بس شگفت انگيز باز می شوند و راوی با كمال تعجب مشاهده می كند كه زندگيش ته اين چشم های بدون حالت غرق شده است .
برای آخرين بار خواستم فقط يك بار در آن بکس نگاه كنم. دور خودم را نگاه كردم. دياری ديده نمی شد. كليد را از جيبم درآوردم و بکس را باز كردم- اما وقتی كه گوشه لباس سياه او را پس زدم در ميان خون دلمه شده و كرم هایی كه در هم می لوليدند، دو چشم درشت سياه ديدم كه بدون حالت رك زده به من نگاه می كردند، و زندگی من ته اين چشم ها غرق شده بود.

پس از تدفين نيزوقتی به خانه برمی گردد بار ديگرتصوير چشم های زن اثيری را روی كوزه ای كه پيرمرد قوزی به او به رسم يادگار می بخشد، می بيند، با همان چشم های درشت سياه، چشم هایی درشت تر از معمول كه حالت سرزنش دهنده دارند، انگار از او گناه پوزش ناپذيری سرزده كه خودش هم نمی داند. چشم های افسونگر كه در عين حال مضطرب و متعجب، تهديد كننده و وعده دهنده بود. اين چشم ها می ترسيد و جذب می كرد و يك پرتو ماوراء طبیعی مست كننده در ته آن می درخشيد.

چشم های اين تصوير درست همان چشم هایی است كه او كشيده است، بدون ذره ای تفاوت شراره روح شروری در ته چشمش می درخشيد - نه، باور كردنی نبود. همان چشم های درشت بی فكر، همان قيافه تودار و در عين حال آزاد! كسی نمی تواند پی ببرد كه چه احساسی به من دست داد. می خواستم از خودم بگريزم. آيا چنين اتفاقی ممكن بود؟ تمام بدبختی های زندگی دوباره پيش چشمم مجسم شد. آيا فقط چشم های يك نفر در زنده گی ام كافی نبود!؟ حالا دو نفر با همان چشم ها، چشم هایی كه مال او بود به من نگاه می كردند. نه، قطعاً تحمل ناپذير بود. چشمی كه خودش آنجا نزديك كوه، كنار تنه درخت سرو، پهلوی رودخانه خشك به خاك سپرده شده بود، زير گل های نيلوفر كبود، در ميان خون غليظ ، در ميان كرم ها و جانوران و گزندگانی كه دور او جشن گرفته بودند، ريشه گياهان به زودی در حدقه آن فرو می رفت كه شيره اش را بمكد، حالا با زندگی قوی و سرشار به من نگاه می كرد. آن گاه خودش را با اين فكر گول زننده مسکن و التیام بخش موقتی دلداری می دهد كه در رنج و بد بختی مهلکی كه گريبانش را گرفته تنها نيست و همدردی قدیمی داشته كه او هم دچار همان رنج ها و عذاب ها و شكنجه های درد بار روحی بوده و در ميان دو چشم درشت و سياه می سوخته و می گداخته است. سپس خود را به ميان امواج آن دو چشم افسونگر می اندازد و برای هميشه در افسون آن چشم ها غرق می شود. موضوع اصلی داستان «چشم هايش» بزرگ علوی نيز چشم های زيبا و افسونگر دختری دلربا است. چشم هایی مسحور كننده و جادوگر كه استاد ماكان- آن مرد مبارز و سرسخت - را مجذوب و رام و دست آموز خود ساخته ، و او را به دام افكنده است .

اما در اينجا چشم ها- بر خلاف چشم های دختر اثیری در بوف كور هدايت- چشم های دختری اثيری و رویایی نيست ، بلكه چشم های دختری واقعی و پرشور و شر با نام مستعار فرنگيس است كه در جريان مبارزه ای آزادی خواهانه در فضای استبداد زده میهن، با استاد نقاش آشنا می شود و دل او را می برد – یا بهتر است گفته شود دل او را می رباید- و پيش از آن، خود به او دل می بازد.

اما در اينجا هم چشم ها- مثل چشم های دختر اثيری دربوف کور- منقلب كننده، زير و رو گرداننده و اثر گذارنده است، با تاثيری ماندگار و فنا ناپذير كه در قالب شاهكاری هنری- یک تابلوی نقاشی - مانا م شود، همان گونه كه چشم های دختر اثيری نيز در نقاشی راوی به صورت يك شاهكار هنری، در آن شب مه گرفته، ماندگار می شود. و از اين نظر نيز بين «چشم هايش» و« بوف كور» شباهتی شگفت انگیز و انكار نا پذير وجود دارد كه جالب توجه است . اينجا هم چشم ها با گيرندگی شگفت انگیزی به بيننده نگاه می كنند، انگار با او حرف می زنند، از رمز و راز های افشا نشده و مرموز سخن می گويند. چشم هایی اسرار آميز، نيم خمار، نيم مست، سرشار از ماجرا ها و داستان های شگفت انگيز، برانگيزاننده ده ها و صدها پرسش بی پاسخ در ذهن بيننده . پرده چشم هايش صورت ساده زنی بيش نبود، صورت كشيده زنی كه زلف هايش مانند قير مذاب روی شانه ها جاری بود. همه چيز اين صورت محو می نمود. بينی و دهن و گونه و پيشانی با رنگ تيره ای نمايانده شده بود. گویی نقاش می خواسته است بگويد كه صاحب صورت ديگردر عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم ها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته اند. چشم ها با گيرندگی عجيبی به آدم نگاه می كردند. خيرگی در آن ها مشهود نبود. اما پرده ها، حائل بين خود و تماشا كننده را می دريدند و مانند پيكان قلب انسان را می خراشيدند. آيا از اين چشم ها می بايستی درلحظه بعد اشك بريزد؟ يا اين كه خنده تلخی بجهد؟ اما دور لب ها خنده ای محسوس نبود. آياچشم ها كشيده بودند كه بخندند و تماشا كننده را به زندگی تشويق كنند و يا دلخسته ای را بچزانند؟ آيا اين چشم ها از آن يك زن پرهيزكار از دنيا برگشته بود يا زن كامبخش و كام جویی كه دنبال طعمه می گشت يا اين كه در آن ها همه چيز نهفته بود؟ آيا می خواستند طعمه ای را به دام اندازند، يا له له طلب و تمنا می زدند؟ آيا صادق و صمیمی بودند يا موذی و گستاخ؟ عفيف يا وقيح؟ آيا با بی اعتنايي جلوه گر شده بود؟ يا التماس و التجا؟ اگر التماس می كردند چه می خواستند؟ اين نگاه، اين چشم های نيم خمار و نيم مست چه داستان ها كه نقل نمی كردند.

تابلو « چشم هايش» چنان توجه بينندگان را جلب می كند كه همه برابر آن با كنجكاوی می ايستند، خيره به آن می نگرند، با هم جر و بحث می كنند، می كوشند راز چشم هايی را كه آرام به همه نگاه می كند و در آرامشی مرموز رازهای خود را زير لب به نجوا افشا می كند، دريابند و بفهمند كه اين چشم ها چه اسرار ناگفته و نا شنفته ای را بيان می كنند و چه چيز را جلوه گر می سازند.

اينجا نيز، چون بوف كور، چشم ها پر رمز و رازند و سرشار از معما، زجردهنده اند و در عين حال شادی بخش، عذاب آفرين و همزمان راحت آفرين، اميد بخش و در عین حال بيم دهنده .

صورت از آن زن بسيار زيبایی بود، اما آن چيزی كه تماشاچی را مبهوت می كرد، زيبایی خود صورت نبود، بلکه معما و رمز در خود چشم ها بود. چشم ها باريك و مورب بودند. گاهی وقتی آن را تماشا می كردی اشك از چشم هايت سرازير می شد. گاهی بر عكس تخيل بيننده زنی را جلوه گر می ساخت كه دارد با اين نگاه نقاش را زجر می دهد. آن وقت تنفر انسان بر انگيخته می شد.

اين چشم ها چشم های كيست؟ چشم های زنی است كه استاد نقاش را خوشبخت كرده يا به روز سياه نشانده است ؟ چشم های زنی است كه استاد نقاش را شادی و اميد بخشيده يا مايه رنج و عذاب و ياس او بوده است؟ چشم هایی است محبت آفرين يا نفرت انگيز؟ چشم هایی است دلگرم كننده يا دلسرد كننده؟ پاسخ دادن به اين پرسش ها بسيار دشوار است. آن چه مسلم است اين كه در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگيخته است كه در غربت ، هنگامی كه زجر ستمگران نامرد را تحمل می كرده به فكر آن زن صاحب چشم ها باشد و تصويری ولو خیالی از او بسازد .

نيت استاد نقاش نيز از كشيدن اين چشم های مسحور كننده مشخص نيست. آيا می خواسته پس از مرگش از غربت برای معشوقه اش هديه ای بفرستد و به اين وسيله مراتب وفاداری و دلدادگی خود را ابراز كرده باشد؟ يا اين كه می خواسته به زنی كه با چشم هايش او را اسير كرده و به روز سياه نشانده، بگويد كه من ترا شناختم، آن طور كه خودت هم نتوانسته ای خودت را بشناسی؟ يا شايد می خواسته همگان را با خبر كند كه صاحب اين چشم ها باعث زجر كشيدن و بد بختی او شده و او را نابود كرده است، يا اين كه می خواسته بيان كند كه اگر صاحب اين چشم ها با او می ماند و همراهش می شد، او اين همه عذاب نمی كشيد و اينقدر شكنجه نمی شد وسختی ها را تاب می آورد و در كنار صاحب چشم ها كامياب و خوش بخت می شد.

صاحب چشم ها معتقد است كه استاد نقاش او را به درستی نشناخته و آنچه در آن چشم ها مجسم كرده تصوير زنی هرزه و وقيح است .

استاد شما هم، مردی كه می توانست زندگی مرا قالب گيری كند، او هم اول متردد بود. اما با اين چشم های هرزه ای كه در اين صورت از من كشيده بزرگترين توهين را به من روا داشته، او خيال می كرد كه من برای بد بخت كردن او به قصد انتقام به ايران آمدم .

البته صاحب چشم ها صادقانه اعتراف می كند كه اگر استاد او را نشناخته يا بد شناخته تقصير استاد نيست، بلكه تقصير خود اوست كه هرگز سعی نكرده خود را آن چنان كه هست به استاد بشناساند .

اگر او مرا نشناخته و مرا با چنين چشم هایی ساخته، تقصير او نيست. مقصر خود من هستم. چون كه هرگز سعی نكردم كه خودم را آن چنان كه هستم ، به او بنمايانم. اين جرات را نداشتم، آنقدر برای او احترام قائل بودم، آنقدر از او حساب می بردم كه نتوانسته ام گذشته شوم خودم را به او نشان بدهم .

راوی داستان كه خود، زن صاحب چشم ها را از نزدیک ديده و با او به صحبت نشسته است، تصديق می كند كه نقاشی چشم ها كاملاً شبيه ا اصل چشم ها، يعنی چشم های زن است.

ناگهان ... چشم های اين زن حالت عجیبی به خود گرفت . من نمی توانم بگويم چه حالتی بود. استدعا می كرد؟ التماس بود؟ می خواست دل مرا آب كند؟ می خواست مرا با آن چشم های فتنه انگيز بشوراند؟ نمی توانم حالت اين چشم ها را بيان كنم. احساس كردم وزنه سنگينی دارد دل مرا از محفظه اش می كند ... حالت چشم ها شبيه حالت چشم های صورت روی پرده بود.

اما او در آن چشم های بادامی حالت دار با مژگان بلند اثری از تباهی و هرزگی نمی بيند و در باره حالت چشم ها و معنای نگاه آن در تابلو « چشم هايش» نيز چيز واضح و روشنی نمی داند.

بارها به خود گفته بودم كه اين چشم ها گيرا است و معلوم نيست كه استاد چه فكری و يا چه نوع احساسی را بيان كرده، ساعت ها نشسته بودم و چشم ها را تماشا كرده بودم. گاهی به خودم می گفتم كه از اين چشم ها بايد در لحظه بعد اشك جاری شود، اشك تحسر، اشك عجز و لابه، بار ديگر تصور می كردم كه بايد اين چشم ها زن عاشقی را جلوه گر سازد، زنی كه جرات نمی كند عشق خود را به زبان بياورد، زنی كه عظمت معشوق او را له و لورده كرده و باز هم می كوبد و تماشا كننده بايد از اين نگاه، شور او را دريابد. گاهی بر عكس می گفتم: نه، صاحب چشم ها دارد مردی را به دام می اندازد، طعمه خود را در لحظه بعد خواهد ربود و اين زن با نيشخندی كه از چشم هايش تراوش می كند از حال زار قربانيش كيف حيوانی می برد. من نفهميده بودم كه چشم ها از آن يك زن دلباخته عفیفی است يا زن هوسباز هر جایی خلاصه اين كه از نگاه چشم ها چنان احساسات و عاطفه های ضد و نقیضی برداشت و دريافت می شود كه حيرت انگيز و اعجاب آور است« به نظرم شيطنت عجیبی استاد در اين تصوير به خرج داده بود».

مطابق آن چه صاحب چشم ها می گويد، استاد در اولين شب ملاقاتشان مجذوب چشم های او شد. در همان شب اول مجذوب چشم های من شد. دائما از خودش می پرسيد كه در اين چشم ها چه سری نهفته است، اين ها از جان من چه می خواهند؟ چند سال است پی در پی جواب اين پرسش را می خواست. آخرش همان طوری كه الان در تابلو شما می بينيد، جواب داد. و او مدعی است كه تصويری كه استاد از چشم های او كشيده دارای همان حالت چشم های او در نخستين ملاقات است اين پرده ای كه او درست كرده، اگر راستش را بخواهيد، صورت من در همان شب اول در تاریکی سينما است. هنوز حقيقت چشم ها را، زبان آن ها را درك نكرده، چيزی در تاریکی گم و محو است. معمولاً زلف هايم را جمع می كردم و پشت سرم می بستم، اما آن شب باز كرده و موج موج روی شانه هايم انداخته بودم. زلف ها تمام صورت مرا احاطه كرده بود. ببينيد جز چشم ها تمام لب و دهان و گونه و چانه و بینی و پيشانی در تاريكی محو است و از گردن من چيزی پيدا نيست. چشم ها را آن جوری كه دلش خواسته به اين پرده اضافه كرده است و همين مرا زجر می دهد. صاحب چشم ها می گويد كه استاد از چشم های او می ترسيده و آن ها را چون چشم های ماری می ديده كه می خواسته خرگوشی را خواب كند.

آن شب در كنار نهر كرج چه چيزها به من گفت! از چشم های من باك داشت. می گفت: مثل ماری كه می خواهد خرگوشی را خواب كند به او نگريسته ام. با يك ابرو و چینی كه در امتداد چشم بادامی پديدار می شد، صورت حالت تازه ای به خود می گرفت. چشم ها دل انگيز بود، گویی صاحب آنها از چيزی درد می كشيد، طاقت نمی آورد به چشم های من خيره نگاه كند « گفت: من از چشم های تو می ترسم. آن ها بر من تسلط دارند» به من گفت: چشم های تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاه تو كارمرا به اينجا كشانده. تاب تحمل نگاه های تو را نداشتم. نمی ديدی كه چشم به زمين می دوختم؟... به او می گفتم : در چشم های من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزی در آن نيست. می گفت: نه، يك دنيای مرموز در اين نگاه نهفته، من آدم خجولی بودم، چشم های تو به من جرات دادند صاحب چشم ها استاد را دیوانه وار، فريفته و شيفته چشم های بادامی خود می ديده و مسحور نگاه های مرموز خویش، و از همين طريق تلاش می كرده تا بر استاد تسلط يابد و او را تحت نفوذ ميدان جاذبه قوی و مقاومت ناپذير نگاه خود در آورد.

با چشم های ملتمس، اما نه ساختگی، مثل آدمی كه برای يك چكه آب له له می زند و ديگر نای دم زدن ندارد،به او نگاه كردم. از جا پريد. دست انداخت زير چانه من و با چنان شدتی كه من هرگز نظير آن را نديده بودم، به من گفت: دختر! اين طور به من نگاه نكن! اين چشم های تو بالاخره مرا وادار به بك خبط بزرگی در زندگی خواهد كرد. اما با همه اين حرف ها، صاحب چشم ها معترف است كه استاد حقیقتی را در چشم های او كشف كرده كه شايد خود او هم از آن بی خبر بوده و آن را درست درك نكرده و نشناخته است، و حالت نگاه چشم های تابلو چندان هم بی ارتباط با حقيقت درونی نگاه او نيست و اين چيزی است كه يك عمر او را زجر داده است. و چيز ديگری كه او را زجر می دهد اين است كه فكر می كند محبوبش به ديده تحقير در او می نگريسته و به چشم او زنی هوسباز و هرزه جلوه كرده است « استاد شما هم با همين نظر تحقير شما به من می نگريست. او هم حتماً انتظار ديگری از من داشت. اين چشم های يك زن هوسران هرزه ااست»

پايان كلام آن كه چشم ها- در دو داستان بوف كور و چشم هايش- از نظر اثر دگرگون ساز و زير و رو كننده وعمیقی كه بر جان و روان و وجود عاشقانشان گذاشته اند و تا پنهان ترين ژرفاهای باطن آنان و سویدای قلبشان را تحت نفوذ گرفته و به كارهای بزرگ، از جمله خلق شاهكارهای هنری جاودانی و نقاشی های فنا ناپذير و درخشان واداشته اند، دارای وجوه اشتراك و همگونی بسیار هستند اما يك تفاوت مهم نيز در اين دو اثر هست كه نبايد آن را نا ديده گرفت. در« بوف كور»، نقاش چشم ها، هيچ اثری بر صاحب چشم ها- یعنی دختر اثيری- ندارد و هنگامی از چشم های او نقاشی می كند كه صاحب چشم ها مرده است و نمی تواند نقاشی او را ببيند و از آن اثر بپذیرد، اما در «چشم هايش» چنين نيست. و همانقدر كه چشم های فرنگيس بر استاد ماكان اثر می گذارد و او را زير و رو می كند، به طور متقابل، تابلو نقاشی استاد نيز بر صاحب چشم ها اثر می گذارد و او را دگرگون و زير و رو می گرداند، به طوری كه خودش اعتراف می كند.

« اين پرده با اين چشم هایی كه او از من ساخته، ديگر زندگی مرا برای هميشه زير و رو كرد»

اين جا هر دو طرف از اين چشم های جادویی با آن نگاه های سحر انگيز مسحور كننده در رنج و عذابند و زجر می برند. استاد نقاش از خود چشم ها و صاحب چشم ها از تصويری كه استاد از چشم هايش كشيده در رنج و عذاب است يك عمر اين پرده مرا زجر داده است. می دانيد چرا می خواستم اين پرده را از شما بگيرم؟ می خواستم آن را بسوزانم .

 

 

از هر چمن سمنی