از هر چمن سمنی
تهيه وگردآورنده: توفيق امانی
(قسمت سوم)
خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ
خواجه کرمانی
كمال الدين ابوالعطاء محمود بن علي كرماني در بيستم ماه ذي الحجة سال ۶۸۹ هجري قمري متولد شد پدرش علي بن محمود از اكابر كرمان بود ، خواجو فضايل مقدماتي را در كرمان كسب كرد ،هنوز جوان بود كه دل از زادگاه خويش برگرفت . ظاهرا نخستين بار راهي شيراز شد و در آن بلند جايگاه از محضر پر فيض علماي آن ديار توشه ها اندوخت خصوصا در كازرون از خرمن معرفت يخ امين الدين محمد كازروني خوشها چيد ، چندي نيز در اصفهان رحل اقامت افكند و از آنجا آهنگ حجاز كرد ، ظاهرا سفرهاي وي در سال هاي ۷۱۸ و ۷۱۹ كه عمر خواجو نيز قريب بيست و نه و سي رسيده بود آغاز گرديد و تا سال ۷۳۷ ادامه يافت او در اين مدت بييشتر شهرهاي عراق و خوزستان و آذربايجان و بغداد و مصر و شام را سياحت كرد و ا ز آنجا به تبريز مراجعه كرد تا مثنوي هماي و همايون خود را كه در آغاز مسافرت به نام سلطان ابوسعيد شروع كرده بود بوي تقديم كند اين مثنوي را در سال ۷۳۲ در بغداد تمام كرده بود و چهار سال بعد به تبريز بد تا پاداش خدمت خويش دريابد اما سلطان ابوسعيد وفات يافته بود وي نيز مثنوي خود را بنام وزراي او تاج الدين احمد و شمس الدين صاين و عميدالملك كرد و از آنان اكرام و اعزاز تمام يافت او بزودي آذربايجان را نيز ترك كرد و راهي اصفهان گرديد پس از چند سالي توقف در اصفهان به شيراز رفت او هنگامي به شيراز رسيد كه فرمانرواي شيراز امير شيخ ابواسحاق شده بود و خواجو جلوس او را با قصيده اي تهنيت گفت . شاه شيخ ابواسحاق كه با دادو دهش و دانش دوست بود خواجو را اكرام فراوان كرد خواجو نيز در ستايش وي اشعار فراواني سروده است و بيگمان دليل اقامت خواجو در شيراز نيز به سبب شاعر پروري و لطف و احسان او بوده است ، خواجو پس از سال ها دوري به سال ۷۳۸ به عزم ديدار يار و ديار به كرمان رفت در سال ۷۴۰ كه ابواسحاق براي تعمير قلعه كرمان به آن حدود آمد خواجو ضمن قطعه اي بوي خوش آمد گفت و اقدام او را ستود وي در سفري كه به خراسان كرد در سمنان به خدمت و صحبت حضرت شيخ العارفين و قدوة المحققين سلطان الواصلين ركن الملة و الدين علاء الدولة سمناني قدس الله سره العزيز رسيد و مريد او شد و سالها در صوفي آباد صوفي بود و اشعار حضرت شيخ را جمع آوري نمود . خواجو در بيشتر علوم زمان خود استادي داشت ، نجوم را بخوبي ميدانست و از اصزلاحات اين علم در اشعارش استفاده كرده است اما اين علم را نحس ميدانسته و آشفتگي كار خود را ثمره آن دانش برشمرده است . خواجو در شاعري از اختران طراز اول آسمان ادب ايران است او را نخلبند ديوان نكته داني خوانده اند كه سخنوري بي نظير است و نكته پردازي دلپذير ،سپهر سرير نكته داني است و مسند نشين محفل سخنداني از شعرا و فضلا و ارباب سلوك عهد خود ممتاز بود و در قصيده و غزل ئ عجمي سرآمد اقران شعر او را سخن شناسان در فصاحت و بلاغت بي نظير شمرده اند . با آنكه سبك سخن وي به شيزه عراقي است معذلك در بسياري از قصايد خود به درودگر شروان ( خاقاني) نظر داشته است و همچنين به انوري و سنايي و كمال الدين اسماعيل و عراقي . در غزل شيوه ي خاص خود دارد اما در برخي از غزل ها به سعدي توجه ميكند از آن جمله اشاراتي كه مصحح دانشمند ديوان خواجو كرده است .
آثار وي عبارت است از:
-«صنايع الكمال» كه شامل قصايد - قطعات - تركيبات - ترجيعات و غزليات مي باشد و مشتمل بر بيست و پنج هزار بيت است .
- «بدايع الجمال» و مشتمل بر قصايد و تركيبات و غزليات و رباعيات اوست و (۴۳۴۰ بيت) مي باشد .
- «مثنوي هماي و همايون» كه آن را بر وزن اسكندر نامه نظامي ساخته است اين مثنوي ۴۴۰۷ بيت دارد و داستاني عاشقانه است .
- «مثنوي گل و نوروز» را بر وزن خسرو شيرين نظامي ساخته است اين مثنوي نيز در حدود ۲۵۰۰ بيت مي باشد.
- «مثنوي روضةالانوار» : بر وزن مخزن الاسرار نظامي است و ۲۲۲۴ بيت دارد .
-«مثنوي كمال نامه» بر وزن بهرامنانه نظامي است و ۱۸۴۹ بيت است .
- «گوهرنامه» نيز بر وزن خسرو شيرين نظامي است و ۱۰۳۲ بيت دارد .
- «سام نامه» مثنوي است به بحر متقارب با ۴۲۰۰ بيت .
- «رساله البادية» را به نثري فصيح برشته تحرير كشيده است و نوعي مناظره است بين «نمد و بوريا » .
- «رساله سبع المثاني» اين نيز مناظره اي است بين تيغ و قلم .
وفات خواجو در حدود سال ۷۵۳ هجري اتفاق افتاده است و در تنگ الله اكبر شيراز مدفون است .
تركيب بند در منقبت
مرحبا اي نكهت عنبرنسيم نو بهار
جان فداي نفحه ات باد اي شميم مشك بار
سنبل اندر جيب دراي ياسمن در آستين
عود و صندل در ميان يا مشك و عنبر در كنار
دوش هنگام سحر بر كوفه افكندي گذر
يا زراه شامت افتادست بر يثرب گذار
يا نسيم روضه ي دارالقرار آورده اي
كز تو مي يابد روان بي قرار ما قرار
يا مگر بر مرقد مير نجف بگذشته اي
كز تو مي آيد نسيم نافه مشك تتار
شاه مردان چون خليل الله بصورت بت شكن
شير يزدان از رسول الله بمعني يادگار
مهر او از اسمان لا فتي الا علي
تيغ او از گوهر لا سيف الا ذو الفقار
عالم او را گر امير المؤمنين خواند رواست
آدم او را گر امام المتقين داند سزاست
غره ي ماه منور بين كه غرا كرده اند
شاميان را طره ي مشكين مطرا كرده اند
بر اميد آنكه سازندش قبا آل عبا
اطلس زربفت را پيروزه سيما كرده اند
چون بر آمد جوش جيش شاه مردان در مصاف
از غبار تازيان چرخ معلي كرده اند
نعل دلدل را كله داران طاق چنبري
تاج فرق فرقدين و طوق جوزا كرده اند
روشنان قصر كحلي گرد خاك پاي او
سرمه ي چشم جهان بين ثريا كرده اند
با وجود شمسه ي گردون عصمت فاطمه
زهره را اين تيره روزان نام زهرا كرده اند
خون او را تحفه سوي باغ رضوان برده اند
تا از آن گل گونه ي رخسار حورا كرده اند
آنكه طاووس ملايك پاي بند دام اوست
حرز هفت اندام نه گردون سه حرف نام او است
بار ديگر بر عروس چرخ زيور بسته اند
پرده ي زربفت بر ايوان اخضر بسته اند
چرخ كحلي پوش را بند قبا بگشوده اند
كوه آهن چنگ را زرين كمر در بسته اند
اطلس گلريز اين سيمابگون خرگاه را
نقش پردازان چيني نقش ششتر بسته اند
مهد خاتون قيامت ميبرند از بهر آن
ديده بانان فلك را ديده ها بر بسته اند
يا زبهر حجة الحق مهدي آخر زمان
نقره خنگ آسمان را زيني از زر بسته اند
دانه داران كبوتر خانه روحانيون
نام اهل البيت بر بال كبوتر بسته اند
دل در آن تازي غازي بند كاندر غزو روم
تا زبانش شبهه اندر قصر قيصر بسته اند
عصمت احمد ز مطرودان بوجهلي مجوي
قصه ي حيدر بمردودان مرواني مگوي
معشر المستغفرين صلوا علي خير الوري
زمرة المسترحمين حيوا الوفي المرتضي
قلعه گير كشور دين حيدر درنده حي
دسته بند لاله عصمت وصي المرتضي
كاشف سر خلافت راز دار لو كشف
قاضي دين نبي مسند نشين هل اتي
مالك ملك سلوني باب شهرستان علم
سالك اطوار لم اعبد شه تخت رضا
سرو بستان امامت در درياي هدي
شمع ايوان ولايت نور چشم اوليا
معني درس الهي خاتم دست كرم
گوهر جام فتوت روح شخص لافتي
مقتداي سروران ملك دين جفت بتول
پيشواي رهروان راه حق شير خدا
ديگر از برج امامت مثل او اختر نتافت
بحر در درج كرامت همچو او گوهر نيافت
ديشب از آهم حمايل در بر جوزا بسوخت
وز نفير سوزناكم كله خضرا بسوخت
چون نسوزم كز غم سبطين سلطان رسل
جان منظوران اين نه منظر مينا بسوخت
آتش بيداد آن سنگين دلان چون شعله زد
ماهي اندر بحر و مه بر غرفه ي بالا بسوخت
چون چراغ ديده ي زهرا بكشتندش بزهر
زهره را دل بر چراغ ديدهي زهرا بسوخت
چون روان كردند خون از قرة العين نبي
چشم عيسي خون بباريد و دل ترسا بسوخت
ديده ي تر دامن آن روزش بيفكندم ز چشم
كان نهال باغ پيغمبر ز استسقا بسوخت
بسكه دريا ناله كرد از حسرت آن تشنگان
گوهر سيراب را جان در دل دريا بسوخت
ديو طبعان بين كه قصد خاتم جم كرده اند
بغض اولاد علي را نقش خاتم كرده اند
در قيامت كافرينش خيمه بر محشر زنند
سكه دولت بنام آل پيغمبر زنند
تشنگان وادي ايمان چو در كوثر رسند
از شعف دست طلب بر دامن حيدر زنند
شهسواران در ركاب راكب دلدل روند
خاكيان لاف از هواي صاحب قنبر زنند
هر كهاو چون حلق نبود بر در حيدر مقيم
رهروان راه دين چون حلقه اش بر در زنند
مؤمنان حيدري را مي رسد كز بهر دين
حلقه ي ناموس حيدر بر در خيبر زنند
ره بمنزل برد هر كو مذهب حيدر گرفت
آب حيوان يافت آن كو خضر را رهبر گرفت .
قصه در ادبيات فارسی دری
شاهزاده ابراهيم
در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه بدنيا نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد.يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.» وزير گفت «اي قبله عالم! من دختري در پرده عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.» پادشاه به گفته وزير عمل كرد و خداوند تبارك و تعالي پس از نه ماه و نه روز پسري به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهيم.همين كه شاهزاده ابراهيم رسيد به شش سالگي, او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواري و تيراندازي يادش دادند و كم كم جوان برومندي شد.روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت «پدرجان! من مي خواهم تك و تنها بروم شكار.» پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتي اصرار زياد پسرش را ديد, قبول كرد و شاهزاده ابراهيم رفت به شكار.شاهزاده ابراهيم در كوه و كتل به دنبال شكار مي گشت كه گذارش افتاد به در غاري و ديد پيرمردي نشسته جلو غار, عكس دختري را دست گرفته, هاي . . . هاي گريه مي كند.شاهزاده ابراهيم رفت جلو و گفت «اي پيرمرد! اين عكس چه كسي است و چرا گريه مي كني؟»پيرمرد گفت «اي جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گريه كنم.»شاهزاده ابراهيم گفت «تو را به هر كه مي پرستي قسمت مي دهم راستش را به من بگو.» پيرمرد گفت «حالا كه قسمم دادي خونت به گردن خودت. اين عكس, عكس دختر فتنه خونريز است كه همه عاشق شيدايش هستند؛ اما او هيچ كس را به شوهري قبول نمي كند و هر كس را كه به خواستگاريش مي رود, مي كشد.»شاهزاده ابراهيم از نزديك به عكس نگاه كرد و يك دل نه, بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و غصه برگشت به منزل و بي آنكه به كسي بگويد بار سفر بست و افتاد به راه.رفت و رفت تا رسيد به شهر چين و حيران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن.نزديك غروب نشست گوشه ميدانگاهي تا كمي خستگي در كند. پيرزني داشت از آنجا مي گذشت. شاهزاده ابراهيم فكر كرد خوب است با پيرزن سر صحبت را واكند, بلكه در كارش گشايشي بشود. اين بود كه به پيرزن سلام كرد.پيرزن جواب سلام شاهزاده ابراهيم را داد و گفت «اي جوان! اهل كجايي؟» شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر غريبم و در اين شهر راه به جايي نمي برم.»پيرزن گفت «اگر خانه خرابه من را لايق خود مي داني, قدم رنجه بفرما و بيا به خانه من.» شاهزاده ابراهيم, از خدا خواسته گفت «دولت سراي ماست.» و همراه پيرزن راه افتاد و رفت به خانه او.شاهزاده ابراهيم همين كه رسيد به خانه پيرزن, از غم روزگار يك دفعه هاي . . . هاي بنا كرد به گريه كردن.پيرزن پرسيد «چرا گريه ميكني؟» شاهزاده ابراهيم جواب داد «اي مادر! دست به دلم نگذار.» پيرزن گفت «تو را به خدا قسمت مي دهم راستش را به من بگو؛ شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پري داري.» شاهزاده ابراهيم گفت «از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان, من روزي عكس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آن روز تا به حال از عشق او يك چشمم اشك است و يك چشمم خون و روي آسايش نديده ام و حالا هم به اينجا آمده ام بلكه او را پيدا كنم.»پير زن گفت «به جواني خودت رحم كن. مگر نمي داني هر جواني رفته به خواستگاري دختر فتنه خونريز كشته شده؟»شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر! همه اينها را مي دانم؛ ولي چه كنم كه بيش از اين نمي توانم دوري او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسي مي ميرم.»و دست كرد از كيسه پر شالش يك مشت جواهر درآورد ريخت جلو پيرزن.پيرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «اين جوان حتماً شاهزاده است؛ ولي حيف از جوانيش؛ مي ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد.»بعد, رو كرد به شاهزاده ابراهيم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كريم است؛ ببينم از دستم چه كاري ساخته است.» صبح فردا, پيرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبيح برداشت؛ سه چهار تا تسبيح هم به گردنش آويزان كرد. عصايي دست گرفت و به راه افتاد و همين طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسيد به قصر دختر فتنه خونريز و در زد.دختر يكي از كنيزهاش را فرستاد ببيند چه كسي در مي زند.كنيز رفت. برگشت و گفت «پيرزني آمده دم در.» دختر گفت «برو بيارش ببينم چه كار دارد.» پيرزن همراه كنيز رفت پيش دختر فتنه خونريز. سلام كرد و نشست.دختر پرسيد «اي پيرزن از كجا مي آيي؟» پيرزن جواب داد «از كربلا مي آيم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اينجا.» خلاصه! پيرزن تمام مكر و حيله اش را به كار بست و در ميان صحبت پرسيد «اي دختر! شما با اين همه زيبايي و كمال و معرفتي كه داري چرا شوهر نمي كني؟» همين كه اين حرف از دهن پيرزن پريد بيرون, ديگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه از هوش رفت.كمي بعد كه پيرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و براي دلجويي او گفت «اي مادر! در اين كار سري هست. يك شب خواب ديدم به شكل ماده آهويي درآمده ام و در بيابان مي گردم و مي چرم. ناگهان آهوي نري پيدا شد و آمد پيش من و با من رفيق شد. همين طور كه با هم مي چريديم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بيرون, نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ريختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتاديم به راه و چيزي نگذشت كه اين بار پاي من رفت در سوراخ و گير كرد. آهوي نر رفت به دنبال آب و ديگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در اين موقع از خواب پريدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردي را كه به خواستگاريم آمد بكشم؛ چون فهميدم كه مرد بي وفاست.»پيرزن تا اين حكايت شنيد, بلند شد از دختر خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف خانه خودش.به خانه كه رسيد به شاهزاده ابراهيم گفت «اي جوان! غصه نخور كه قصه دختر را شنيدم و برايت راه نجاتي پيدا كرده ام.»و هر چه را كه از زبان دختر شنيده بود, براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد.شاهزاده ابراهيم گفت «حالا بايد چه كار كنم؟» پيرزن گفت «بايد حمامي بسازي و به تصويرگر دستور بدهي در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از يك جفت آهوي نر و ماده بكشد. در تصوير اول آهوي نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پاي آهوي نر در سوراخ موش گير كرده باشد و آهوي ماده از دهانش آب در سوراخ بريزد و تصوير سوم نشان بدهد پاي آهوي ماده در سوراخ گير كرده و آهوي نر رفته سر چشمه آب بياورد و صياد او را با تير زده.»شاهزاده ابراهيم دستور داد حمام زيبايي ساختند و رختكن آن را همان طور كه پيرزن گفته بود, نقاشي كردند.چند روزي كه گذشت اين خبر در شهر چين دهان به دهان گشت كه شخصي از بلاد ايران آمده و حمامي درست كرده كه لنگه اش در تمام دنيا پيدا نمي شود.دختر فتنه خونريز آوازه حمام را كه شنيد, گفت «بايد بروم اين حمام را ببينم.» و دستور داد جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند هيچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنه خونريز مي خواهد برود به حمام.دختر فتنه خونريز رفت حمام و مشغول تماشاي نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجراي آهوي نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوي تير خورده آهي كشيد و در دل گفت «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته و من تا حالا اشتباه مي كردم.»و همان جا نيت كرد ديگر كسي را نكشد و به دنبال اين باشد كه جفت خودش را پيدا كند.پيرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهيم رساند و به او گفت «امروز يك دست لباس سفيد بپوش و برو به قصر دختر و با صداي بلند بگو آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! و تند فرار كن كه دستگيرت نكنند. فردا هم همين كار را تكرار كن, منتها به جاي لباس سفيد, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما اين بار فرار نكن تا بيايند تو را بگيرند و ببرند پيش دختر. وقتي دختر از تو پرسيد چرا چنين كاري مي كني, بگو يك شب خواب ديدم با آهوي ماده اي رفيق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پاي من در سوراخ موشي رفت و همانجا گير كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پايم را درآورم. آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ريخت در سوراخ تا من توانستم پايم را بياورم بيرون و نجات پيدا كنم. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد من را با تير زد و از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال مي گذرد شهر به شهر و ديار به ديار مي گردم و جفتم را صدا مي زنم.»شاهزاده ابراهيم همان روز لباس سفيد پوشيد؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي!دختر به غلام هاش دستور داد «برويد اين بچه درويش را بگيريد.»اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهيم پا گذاشت به فرار.روز دوم, شاهزاده ابراهيم لباس سبز پوشيد. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگيرند, فرار كرد.روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! اما اين دفعه همان جا ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند.همين كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهيم, دلش از مهر او لرزيد و پيش خودش فكر كرد «خدايا! نكند من دارم عاشق اين بچه درويش مي شوم؟»بعد, از شاهزاده ابراهيم پرسيد «اي بچه دوريش! چرا سه روز پشت سر هم آمدي اينجا و آن حرف ها را زدي؟» شاهزاده ابراهيم همه حرف هايي را كه پيرزن يادش داده بود از اول تا آخر براي دختر شرح داد. دختر يك دفعه آه بلندي كشيد و از هوش رفت. پس از مدتي كه به هوش آمد, گفت «اي بچه درويش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطاي خودم پي ببرم و از اين فكر كه مرد بي وفاست بيايم بيرون. پس بدان كه من نمي دانستم آهوي نر را صياد با تير زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كي هستي و از كجا مي آيي؟» شاهزاده ابراهيم گفت «اسمم ابراهيم است؛ پسر پادشاه ام و براي رسيدن به وصال تو دنيا را زير پا گذاشته ام.»دختر قاصد روانه كرد و براي پدرش پيغام فرستاد كه مي خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتي خبر شد كه دخترش مي خواهد با پسر پادشاه عروسي كند, خوشحال شد و زود حركت كرد, پيش آن ها آمد و مجلس شاهانه اي ترتيب داد و دختر و شاهزاده ابراهيم را به عقد هم درآورد.حالا بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم!همان روزي كه شاهزاده ابراهيم شهر و ديارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنه خونريز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پيدا كنند. اما, وقتي كه غلام ها اثري از او به دست نياوردند, پدرش لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار به دنبال پسر گشت.از قضاي روزگار روزي كه رسيد به شهر چين, ديد مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چين مي روند. از پيرمردي پرسيد «امروز چه خبر است؟» پيرمرد جواب داد «مگر نشنيده اي؟ امروز دختر فتنة خونريز با شاهزاده ابراهيم, پسر پادشاه, عروسي مي كند.» قلندر تا اسم پسرش را شنيد از هوش رفت. همين كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چين, تا چشم شاهزاده ابراهيم افتاد به قلندر, او را شناخت و دويد به ميان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسيد. بعد, دستور داد او را بردند حمام و يك دست لباس پادشاهي تنش كردند.وقتي پادشاه از حمام درآمد, شاهزاده ابراهيم او را برد پيش پدر دختر و آن ها هم يكديگر را در بغل گرفتند.خلاصه! مجلس عروسي هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله.چند روز كه گذشت, شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگي كردند.