تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت سی و یکم)

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

                                         منطق‌الطير عطار

                                                                               

مهمترين و مشهورترين مثنوي عطار، منطق‌الطير است. سبب اهميت آن از دو جهت است يكي شيوه تلفيق داستان و ديگر نتيجه‌اي كه از آن به دست مي‌آيدمنطق الطير» يا «مقامات طيور» مثنويي است در بحر رمل مسدّس مقصور، كه تعداد ابيات آن در ميان نسخ چاپي به اختلافات آمده است. تعبير «منطق الطير» مأخوذ از آيه شريفه: «و ورث سليمان داوود و قال يا ايها الناس علّمنا منطق الطير» كه مفسران آن را به معني ظاهر خود يعني دانستن و پي بردن به سخن و آهنگ مرغان تفسير كرده‌اند و چند حكايت از گفت و گوي سليمان با مرغان باز گفته‌اند و شيخ عطار در وصف خاتم سليمان، همين معني را اراده كر ده است .

زنام آن نگينش شد نه از غير

رموز مور كشف و منطق‌الطير

اما منظور شيخ عطار درتسميه «منطق الطير»، زبان استعداد و ظهور مرتبه و مقام هر از مردان و روندگان طريق حقيقت است چنانكه در آخر اين منظومه پرده از روي اين راز برگرفته و آشكارا بيان كرده است :

من زبان و نطق مرغان سر به سر
با تو گفتم فهم كن اي بي خبر
در ميان عاشقان مرغاني‌اند
كر قفس پيش از اجل در مي‌پرند
جمله را شرح و بياني ديگر است
زانكه مرغان را زباني ديگر است
پيش سيمرغ آن كسي اكسير ساخت
كو زبان جمله مرغان شناخت
طرح كلي كتاب عبارت است از اجتماع مرغان و مجمع ساختن آنها براي برگزيدن و پيدا كردن پادشاهي كه بر آنها فرمانروايي كند زيرا معتقد بودند كه بدون پادشاه زندگاني كردن و آسوده زيستن، كاري دشوار و صعبناك است. در آن مجمع هدهد بپا مي‌خيزد و سخن مي‌گويد و خود را بدانكه فرستاده سليمان سوي بلقيس بوده، وصف مي‌كند و سيمرغ را شايسته سلطنت و فرمانروايي بر مرغان معرفي مي‌نمايد و زان پس هر يك از مرغان عذري پيش مي‌آورند و از طلب سيمرغ و جايگاه وي تن مي‌زنند، ولي هد هد هر يك را جوابي شايسته مي‌دهد و اقناع مي‌كند تا همگان او را به هدايت و پيشوايي بر مي‌گزينند و ا و بر كرسي مي‌نشيند و مجلس گفتن آغاز مي‌كند. مرغان مشكلات خود را عرضه مي‌كنند و هدهد، پاسخ ثواب و درست مي‌دهد ومنازل و مدارج طلب را به شرح باز مي‌گويد. مرغان به راه مي‌افتند و اكثر در طلب مقصود، جان مي‌بازند تا سي مرغ نحيف و بال و پر سوخته به حضرت سيمرغ مي‌رسند و آنجا مي‌يابند كه طالب و مطلوب يكي است. زيرا آنها سي مرغ طالب بودند كه مطلوبشان «سيمرغ» بود .
مقصد حقيقي عطار در اين مثنوي بيان كيفيت وجود يا بر رسُتن طلب در دل طالب و رسيدن او به درجه ارادت است كه اين معني راضمن مجمع ساختن مرغان و انتخاب هدهد به رهنموني، به اشارت و كنايت بازگو نموده است و پس از آن به ذكر حالات مختلف مريدان و‌ خطراتي كه به دقت سلوك براي آنها پيش مي‌آيد پرداخته و علاج هر يك را باز گفته و موانع و قواطع طريق را نشان داده است .دراين مثنوي، از سير سلوك الي‌الله و مقامات تبتل تافنا كه آخرين مرحله‌اي است كه مرغان بدان واصل شده‌اند، بحث مي‌شود. ولي بيشتر نظر شيخ متوجه به ذكر آفات سلوك و موانع طريق است و راستي آنكه عطار خوب توانسته است آن امراض و آفات را تشخيص كند و علاج آنها را بار نمايد.
سبك عطار

سبك عطار، سبكي ساده و روان است. دركلامش تمايلي به تكلف و تصنع ديده نمي‌شود. زبانش دلنشين و گفتارش شيرين است. ضمن سادگي، قدرت شاعري و دقت توأم با حكمت او احساس مي‌شود.
در همه آثار ـ از جمله منطق‌الطير ـ سخنش با سوز و دردي عارفانه و عاشقانه همراه است و همين امر سبب ارتباطي عميق و دوستانه بين عطار و خوانندگان آثار او مي‌شود .
در شعر، از رودكي و فردوسي و ناصرخسرو و فخر گرگاني، تأثيرپذيري داشته است «در طنين بعضي قصايد او نيز گاه چيزي شبيه به آواز «خاقاني» به گوش مي‌رسد. اين خاقاني معاصر اوست و البته بعيد است كه عطار به عمد آثار او را تقليد كرده باشد. ظاهر، آن است كه آنچه بين خاقاني و عطار مشترك مي‌نمايد در حقيقت ميراث نفوذ «سنايي» است كه هر دو شاعر در قبول نفوذ او اشتراك داشته‌اند.  همين نكته را در باب جهات مشابهت عطار با نظامي نيز مي‌توان گفت. با اين همه چنان مي‌نمايد كه شباهت فكر ـ و حتي گاه لفظ ـ بين عطار و نظامي بيشتر از آن است كه آن را بتوان مختصر گرفت» .آثار عطار ـ كه از نمونه‌هاي خوب ادبيات تعليمي به شمار مي‌روند ـ به آيات و احاديث و امثال و حكايات ظريف آميخته است. مطالب غامض و پيچيده را با لطافتي خاص به خواننده خود منتقل مي‌كند، معمولاً توجهي به اثبات نظر خود و رد و نقض نظريه مخالفان ندارد. به همين سبب است كه خوانندگان آثارعطار ـ بويژه منطق‌الطير ـ ممكن است متوجه عمق مطالب و نكات دقيق آثار او نشوند و به رموز عرفاني سروده‌هاي عطار دست نيابند براستي آنكه شيخ در بيان مضاميني عرفاني به عبارات و اسلوب شاعرانه، سخت هنرمند و زبردست است و اين نكته از مقايسه آثار او با حديقه سنايي و مخزن‌الاسرار نظامي كه گاه به گاه تصوف را به شعر آميخته است به خوبي ادراك توان كرد» .

حكايات منطق‌الطير

عطار پس از شروع به مطلب اصلي كه اجتماع و مشورت مرغان است به شرح هفت وادي مي‌پردازد و در ضمن، يك يا چند حكايت را براي تأييد و تأكيد، نقل مي‌كند. اين حكايات غالباً كوتاه و ظريف است و شيخ آنها را به الفاظ ساده و فصيح و تعبيرات دلكش و مؤثر آراسته است . كوتاهترين حكايت درمنطق‌الطير حكايتي است از رابعه كه نمونه خوب ايجاز غيرمخل است.

بيخودي مي‌گفت در پيش خداي
كاي خدا آخر دري برمن گشاي
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت اي غافل كي اين در بسته بود؟
بلندترين قصه در منطق‌الطير، داستان شيخ صنعان است كه پيش از چهار صد بيت دارد. داستان شيخ صنعان يكي از داستانهاي عاشقانه و هيجان‌انگيز و از شاهكارهاي عطار است. شيخ صنعان كه پير وقت خويش بوده است و مريدان فراوان داشته، از قضاي بد گرفتار عشقي مي‌شود كه او را رسواي عام و خاص مي‌كند و دين و عقل را توأمان در راه عشق دختر ترسا مي‌بازد و به خاطر معشوق، آيين ترسايي برمي‌گزيند و زنـّار مي‌بندد و خوكباني مي‌كند و قرآن مي‌سوزاند اينكه شيخ صنعان كه بوده است و آثار وجودي افسانه‌اي يا حقيقي است، موضوعي است كه درباره آن سخن‌ها گفته‌اند و حتي اشاره به آنها هم از حوصله اين مقدمه خارج است.

هدف شيخ از داستان شيخ صنعان، بيان مقاصد اخلاقي و عرفاني است. ترس و خشيتي است كه صوفيه از سوء عاقبت داشته‌اند و البته اين ترس و دغدغه سبب زهد و خشيت مي‌شده است.

عطار با طرح داستان شيخ صنعان اين نكته را متذكر شده است كه اوليا نيز از سوء عاقبت در امان نبوده‌اند والمخلصون علي خطر عظيم  داستان شيخ صنعان يك داستان رمزي است. سرگذشت روح پاكي است كه از دنياي جان به عالم ماده مي‌آيد و درآنجا گرفتار تعلقات مي‌گردد. به همه چيز آلوده مي‌شود و به هر گناه دست مي‌زند، حتي اصل و گوهر آسماني خود را فراموش مي‌كند و به آلايشهاي مادي انس مي‌گيرد. اما جذبه غيبي او را سرانجام در مي‌ربايد. او را به مقر علوي، به دنياي صفا و پاكي مي‌برد و نجات مي‌دهد‌.

شيخ صنعان روح پاكي است كه به دنياي اسلام، دنياي نور و صفا تعلق دارد اما عشق جسماني ـ عشق يك دختر ـ او را به دنياي ترسايي، دنياي ماده و گناه، دنياي شرابخواري و خوكباني مي‌كشاند. و به دام تعلقات مي‌اندازد. آنجا اصل خود را مسلماني خود را، و حتي شيخي خود را فراموش مي‌كند اما اگر او همه چيز را فراموش كرده است عنايت ايزدي او را فراموش نمي‌كند، به ياري او مي‌شتابد، او را از خود مي‌ربايد و باز به ديار…

ـ ديار روشني و صفا ـ مي‌كشد و عاقبت بخير مي‌كند
پرواز بلند اوج پرندگان جان آدمی در منطق الطیر

منطق الطير با ستايش آفريننده ی جان بلند پرواز آسمانی آغاز می شود، و از سر ستايش و شگفتی، آفرين می گويد بر آن كه آسمان را در زبر دستی، در برابر زمين به غايت پست برافراشته و چونان خيمه ای بی ستونش بر زمين استوار ساخته ، سپس مرغ جان آدمي را آفريده كه چونان پرنده ای سبكبال و بلند اوج بر فراز گنبد سپهرين هستی در طيران و پرواز است.

آفرين جان آفرين پاك را
آن كه جان بخشيد و ايمان خاك را
آسمان را در زبر دستی بداشت
خاك را در غايت پستی بداشت
آسمان چون خيمه ای بر پای كرد
بی ستون كرد و زمينش جای كرد
دام تن را مختلف احوال كرد
مرغ جان را خاك پر و بال كرد
.

از ديدگاه منطق الطير، جان آدمی آشيانه و فرازگاه هزاران مرغ آشنا و ناشناس است كه از عالم علوی بر آن فرود آمده، چند صباحی آنجا را مقامگاه خويش ساخته، تا پس از لختی آسودن و دانه چيدن، و نفسی تازه كردن، دوباره از آن قفس تنگ به پرواز درآيند و اوج گيرند، و آفاق رفيع وجود را يكی از پی ديگری به زير پرو بال كشند و آنگاه، به آشيان نخستين خود، در ملكوت اعلا باز گردند.
اين پرندگان آشيان گزيده در گلشن جان آدمی، از همه دست و همه گونه اند و هركدام قدرت پرواز معينی دارند،صعود را تا ارتفاع معينی تاب می آورند، اوجشان سقفی دارد و پروازشان دارای بردی ويژه است، و وقتی خوب در رفتار و كردارشان دقيق می شويم، ملاحظه می كنيم، كه هر كدام از اين پرندگان نماينده و نماد روحيه ای خاص و منشی ويژه از روحيات و منش های گوناگون نهفته در جان آدمی هستند
.
در آغاز داستان، برخی از مهم ترين اين پرندگان معرفی می شوند و شرحی مختصر در باره مهم ترين جنبه های شخصيت جذاب و رنگارنگشان داده می شود تا خواننده با اين مرغان پران در صحن جان آدمی آشنايی مختصر و موجزی پيدا كند
.

هدهد هادی مقام، رهبر مرغان و رهنمای ديگران است. او به دليل هم نشينی با سليمان و هم كلامی با او، به مقام راز داری سليمان و صاحب اسراری او رسیده، به همين سبب مقامش والا تر و منزلتش شامخ تر از ساير پرندگان است. او مرغی ست ممتاز،صاحب رفعت و مرتبت، و در حقيقت شخصيت شاخص داستان عطار است، و رهنمای مرغان ديگر در سفر روحانی به سوی آسمان جان و زيارت سيمرغ والامقام، برفراز قاف حقيقت .

موسيچه موسی صفت است و موسيقار نواز بزم معرفت.

او جانی نوا شناس دارد و لحن موسيقی را از آهنگ خلقت اقتباس كرده است .

طوطی طوبی نشين، حله پوش است و آتشين طوق. توان آن دارد كه چون ابراهيم خليل خويشتن از بند نمرود نفسانيات و شهوات برهاند و خوش در آتش نشيند كبك خرامان كوه عرفان است. باز تيز چشم و تيز خشم و تيز پرواز است. دراج در آرزوی عروج به معراج الست است. عندليب مرغ باغ عشق است و در ناله سرخوشانه از سوز و درد داغ عشق. طاوس بهشت نشين از بخت بد درگير زخم مار هفت سر است و اغوای فريبكارانه اين همنشين مكار از بهشت عدنش بيرون افكنده و تا مار نفس مكار و فريبكار خويش هلاك نگرداند، اجازت بازگشت به بهشت مينوی ندارد. تذرو دوربين است و چشمه بينای دلش غرق بحر نور معرفت. قمری تنگدل در خون مانده، گرفتار سرگشتگی ماهی لغزان نفس است، و تا ماهی بدخواه نفس سركوب و منكوب نكند، مونس يونس جان نگردد. فاخته طوق وفا بر گردن دا رد و كمال وفای او ترك وجود است و گذشتن از جان. شاهين تيز پرواز سر آن دارد كه از دنيا و عقبی مغرورانه درگذرد تا لايق دست ذوالقرنين غرور شود. مرغ زرين آتشين نهاد است و با سوزاندن خويش در آتش اشتياق، قابليت وقوف بر اسرار حق می يابد و نزل حق هر دمش پيش می آيد .

مجمع مرغان جان در جستجوی رهبری نظم بخشنده اند تا آن پراكندگان را متحد سازد و پروازشان را هماهنگ گرداند، و از مجموع جان های چندگانه آنان جانی يگانه، تيز پرواز و بلند اوج گرد آورد .

مرغ معرفت- هدهد هادی صفت - آن تيز فهم و دانای اسرار كه به روشنی بر رازهای نهان جان آگاه است، به مرغان سلطان انديش بشارت می دهد كه نيازی به جستجو نيست، زيرا رهبر يگانگی بخش آنان- سيمرغ بلنداوج- در جايگاه رفيع و دور دستش، واقع بر فراز قاف جان، در حريم عزت آرميده است و آشيانش مستور در صد هزار پرده است و مقدم بر نور و ظلمت  هدهد شعله اشتياق سفر به سوی سيمرغ را در جان آن مرغان اوج انديش برمی افروزد، و در عين حال، به آنان هشدار می دهد كه راه رسيدن به قاف جان و درك محضر سيمرغ آرمانی ،بسيار دشوار و پر خطر است،و آنان را از خطرات مرگبار اين راه سخت گذر و دشوار آگاه می كند. جايگاه اين سيمرغ يگانگی بخش كه مظهر كمال مطلق جان بلند پرواز است، آن چنان رفيع است كه حتی فهم طاير نيز بدان راه ندارد، و علم و خرد، هر چقدر هم بلند پرواز باشند، به آستان او نمی رسند. صد هزاران خلق سودا زده ی او هستند، اما افسوس كه بضاعت و سرمايه ی ادراك او ندارند. جان و عقل با چشمان تيره بين خويش، خيره می مانند در نور كور كننده ی نگاه او
فهم طاير چون پر آن جا كه اوست؟
كی رسد علم و خرد آن جا كه اوست؟
نی بدو ره، نی شكيبايی از او
صد هزاران خلق سودايی از او
وصف او چون كار جان پاك نيست
عقل را سرمايه ی ادراك نيست
لاجرم هم عقل هم جان خيره ماند
در صفاتش با دو چشم تيره ماند
اين سيمرغی ست كه كمالش را هيچ دانايی درك نكرده و جمالش را هيچ بينايی نديده است. هيچ آفريده ای راه به اوج كمالش ندارد. دانش و بينش را قدرت و قابليت درك و فهم او نيست. برای رسيدن به او بايد از خشكی ها و درياهای بيشمار گذر كرد و كوهساران سر به فلك كشيده بسيار را زير بال های خود گرفت. هم چنين بايد دل شير داشت و بايد سختي ها كشيد و رنج ها ديد، باید ايثار ها کرد و جان ها فشاند تا لايق محضر او شد و به فيض ديدارش نائل آمد.
ولی با وجود همه ی دشواری ها و خطرات مرگبار، اين راهيست كه ارزش پيمودن دارد، و او معبودی است كه ارزش جان فشاندن دارد، زيرا بی او زيستن جز ننگ و عار نيست و جويبار جان بدون پيوستن به اين قلزم بيكران مرده و راكد است.
گر نشان يابيم از او كاری بود
ور نه بی او زيستن عاری بود
جان بی جانان كجا آيد به كار؟
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می بايد تمام اين راه را
جان فشاندن بايد اين درگاه را
دست بايد شست از جان مردوار
تا توان گفتن كه هستی مرد كار
گر كنی جانی نثار دلنواز
صد هزاران جانت آيد پيشباز
جان بی جانان نيارزد يك پشيز
همچو مردان بر فشان جان عزيز
گر تو جانی بر فشاني مرد وار
بس كه جانان جان كند بر تو نثار

توصيف سيمرغ از زبان هدهد هادی سرشت، چنان مرغان جوينده گوهر يكتايی بخش جان را مشتاق می كند كه همگی بي قرار عزت آن پادشاه می گردند و پر شور، خواهان سفر به سوی سيمرغ و گذر كردن از خطرات راه می شوند. شوقش در جان ايشان كارگر می افتد، و از شدت آن بی تابی و نا شكيبايی می كنند. مشتاقانه عزم سفر به سوی او می كنند و برای رسيدن به او رنج ها و سختی ها را به جان می خرند و آماده ی جانفشانی و ايثار می شوند.

جمله ی مرغان شدند آن جايگه
بی قرار از عزت آن پادشه
شوق او در جان ايشان كار كرد
هر يكی بی صبری بسيار كرد
عزم ره كردند و در پيش آمدند
عاشق او، دشمن خويش آمدند

اما هنوز اندكی اوج نگرفته، ناتوانی بال و وابستگی به پای بندی های زمينی و قفس نفسانيات و شهوات، كم دل و جراتي ها و زبونی ها و بزدل ها, حزم انديشی و محافظه كاری، ترس از خطرات و مصائب، نداشتن شهامت ايثار و فداكاری، و وحشت از جانفشانی، مرغان سنگين بال جان را از آن سفر دور و دراز رنج بار و دشوار می هراساند و می رماند، و يكی يكی شروع می كنند به عذر و بهانه آوردن و طفره رفتن از ادامه آن سفر آسمانی و علوی عذر بلبل بيدل گرفتاری در عشق سوزان گل است.

او چنان مستغرق در عشق گل زيبای خويش است كه طاقت تحمل رنج های راه دراز و پرواز جان فشانانه به سوی سيمرغ را ندارد. او پای بسته و وابسته دلبر ديگری است و نمی تواند در حالی كه مست عشق اوست، دل به سودای عشق ديگری بسپارد. او نمادی از اسارت در بند عشق های ناپايدار و بی دوام است. حسن گل چند روزی بيش نمی پايد، و انس و الفت او را وفا و بقايی نيست. خنده گل نه در بلبل كه بر بلبل است و گل بر اين عشق ناپايدار بی دوام است كه از سر تمسخر و فسوس می خندد، اما بلبل بيدل كه توان درك ماهيت اين خنده تمسخر آميز را ندارد، همچنان به اين عشق بی دوام دل خوش دارد و از ادامه سفر به سوی سيمرغ باز می ماند. طوطی سبز پوش تشنه چشمه آب زندگی است و يارای جان فشانی ندارد.

او كه نماد جان دل بسته به زندگی جسمانی و جاودانگی نفسانی است، ترسوست و قانع به آن چه دارد، و قدرت و شهامت خطر كردن و از هست و نيست در ره جانان گذشتن ندارد. او نيز پای بندی به چشمه آب حيات را بر دلبستگی به جان جاودان ترجيح ميدهد و با آوردن عذر و بهانه از ادامه سفر سر باز می زند.
طاوس بهشتی نماد جان عافيت جو و راحت طلب است. او توانايی تحمل شدايد و سختی ها را ندارد و آرزومند بازگشت به بهشت از دست داده خويش است.او به مقام دربانی سلطان قانع است و بلند پروازی رسيدن به آستان جانان و كسب فيض از محضر فياضش و درك و مشاهده جمال بی مثالش را ندارد بي وابسته به آب است و قدرت پرواز به سوی سيمرغ بلند آشيان، و توان عبور از سختی های راه را ندارد.
كبك كوهی چنان دل بسته سنگ و گوهر است كه نمی تواند دل از آن جمادات بی جان بكند و رهسپار سفر دور دست به سوی سيمرغ آسمانی جان پرور گردد.
همای مظهر جان غرورمند آدمی است و سرشار است از كبر و نخوت و خود برتر انگاری. او خود را از سيمرغ قاف آشيان برتر و والا تر می داند و بر اين باور است كه مرغی همايون بخت است و فرخجسته، با عزت و شكوه سلطانی، كه چون سگ نفس را خوار كرده و مطيع و منقاد ساخته، شاهان سايه پرورد او شده اند و بنابراين مقامش از سيمرغ بس شامخ تر است و دون شان اوست كه به جستجوی مرغ قاف نشين پرواز كند.

باز نيز نماد جان فخر فروش است ومتكبر. او به اين افتخار می كند كه پايگاهش دست شاهان است، و مقامش شانه ی سلطان. او كه مدعی است متحمل رنج های فراوان شده تا اين تربيت عالی را يافته و به اين مقام رفيع رسیده ، نيازی نمی بيند كه به سوی سيمرغ بشتابد و رنج های راه دراز به سوی او را بر خود هموار كند.
بوتيمار كه نماد جان غمخوار آدمی است و مظهر خود خوری و خود آزاری، چنان غرقه عشق به دريا است و نگران كم شدن آب بيكرانش، كه تشنه لب بر ساحل نشسته و غم كاهش آب دريا را می خورد
. وجود او چنان از عشق به دريا لبريز است كه جايی براي مهر سيمرغ در آن نيست. به همين سبب او نيز عذر می آورد و نشستن و غم خوردن بر لب دريا را بر سفر دشوار و رنجبار به سوی سيمرغ ترجيح می دهد
كوف خرابه نشين نماد جان حريص آدمی است كه از شدت حرص و آز،ره پستی و فرو مايگی گرفته است.
او كنج عزلت گزيدن در ويرانه های پست را، به شوق به دست آوردن گنج های نهان در دل مخروبه ها، بر سفر به سوی سيمرغ بلند آشيان ترجيح می دهد و سيمرغ قاف نشين را مرغی افسانه ای و خيالی می داند.
صعوه - پرنده ی ضعيف و ناتوان - كه</
span> نماد ضعف ها و حقارت های جان آدمی است، نزاری و ناچيزی خود را عذر می آورد و بهانه اش اين است كه تاب تحمل رنج های بي پايان سفری دور و دراز و پر مشقت و مصيبت را ندارد. او دنبال يوسف گمشده خويش در چاه است و توان پرواز كردن به آسمان ها را ندارد. به اين ترتيب مرغان كم دل و ترسو، مرغان وابسته به قفس ها و پای بندی های محقر زمينی، مرغان مغرور و خودبين، مرغان حريص و پر آز، مرغان راحت طلب و عافيت جو، مرغان فرومايه و پست فطرت، و تمام آن مرغانی كه نماينده نفسانيات دست و پا گير و شهوات سنگين جان و تعلق خاطر های اسارت بارند، عذر و بهانه های جوراجور و رنگارنگ می آورند و از همراهی با هدهد هادی نهاد، در سفر دشوار به سوی سيمرغ قاف آشيان و بلند مقام سر باز می زنند. آنان رفيقانی نيمه راهند كه از اوج گيری باز مي مانند و همراهان بلند همت خويش را در سفر به سوی سيمرغ اوج نشين تنها می گذارند.
اين سفر را فقط آن مرغانی قادرند ادامه دهند كه اوج انديشند و سبك پرواز، آنان كه بال های بلند و همت های عالي دارند و پاكبازند و ايثارگر. آن مرغان كه حاضرند در راه رسيدن به گوهر جاودانی جان خويش، از همه چيز خود بگذرند و هست و نيست خويش را فدا كنند، آن مرغان عاشق و مشتاقي كه حاضر و قادر به جان فشانی وسوختن و گداختن در كوره های رنج و مصايب هستند، آنانند که توان همراهی با هدهد را دارند و با او با همراه می شوند و در معيت هدهد عازم قاف دور دست جان می گردند.

اين مرغان نيز با همه ی دريا دلی ها و مشتاقی ها و سبك پروازی ها و بلند اوجی ها، نگران و مضطربند و پر از هول و تشويش. اينان از هدهد هادی تبار، درباره خطراتی كه در طول راه در كمين آن ها نشسته ودشواری های راه و زمان رسيدن به قاف جان می پرسند
ما همه مشتی ضعيف و ناتوان
نی پر و نی بال، نی تن، نی روان
كی رسيم آخر به سيمرغ رفيع؟
گر رسد از ما كسی، باشد بديع
نسبت او چيست با ما؟ باز گوی
زان كه نتوان شد به عميا راز جوی
گر ميان ما و او نسبت بدی
هر يكی را سوی او رغبت بدی
او سليمان است و ما مور گدا
در نگر، او از كجا ما از كجا!
گشته موری در ميان چاه بند
كی رسد در گرد سيمرغ بلند؟
اين به بازوی چو مايی كی شود؟
خسروی يار گدايی كی شود؟

هدهد هادی صفت به مرغان همراه هشدار می دهد كه عاشقی با ترس و احتياط، و بيدلی با بزدلی و محافظه كاری سازگار نيست، و با حسابگری و سودا پيشگی نمی توان در عشق صادق و در مشتاقی خالص بود. او می گويد و چه درست و به حق می گوید كه موجودات بد دل و بيمناك هرگز عشقشان نكو فرجام نيست، آنان گدايانی هستند بی حاصل، و دریوزگانی هميشه دست خالی و بی بهره .
هدهد به مرغان همراه می آموزد كه عاشقی بايد با پاكبازی و جان فشانی همراه باشد.

هدهد آن گه گفت ای بی حاصلان
عشق كی نيكو بود از بد دلان
ای گدايان چند از اين بی حاصلی؟
راست نايد عاشقی و بد دلی
هر كرا در عشق چشمی باز شد
پايكوبان آمد و جانباز شد
.

سپس- براي نخستين بار- راز سيمرغ را افشا می كند و برای تحريض و تشويق مرغان به تداوم آن سفر آسمانی و شعله ور كردن آتش اشتياق آنان، به ايشان بشارت می دهد كه در حقيقت آن ها خود هيچ نيستند جز سايه ها ی سيمرغ و نسبت آن ها به سيمرغ همانند نسبت سايه به آفتاب است. پس رسيدن آن ها به سيمرغ، يعني رسيدن و محو شدن سايه در اصل خويش، و ديدن خود در آينه روشن هستی تابناك خویش. يعني سيمرغ چيزی نيست جز خود همين مرغان پراكنده ی جان، كه در قاف هستی به هم می پيوندند و در پيوند يگانه خويش به مقام سيمرغی ارتقا می يابند، و هر چه جان بی باك تر و بلند پرواز تر و پاكبازتر باشد سريع تر به اصل خويش نايل می آيد و به مقام رفيع سيمرغی بشتاب تر می رسد .
تو بدان آنگه كه سيمرغ از نقاب
آشكارا كرد رخ چون آفتاب
صد هزاران سايه بر خاك افكند
پس نظر بر سايه ی پاك افكند
سايه ی خود كرد بر عالم نثار
گشت چندين مرغ هردم آشكار
صورت مرغان عالم سر به سر
سايه ی سيمرغ دان ای بی خبر
اين بدان چون آن بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب كردی درست
چون بدانستی ببين آگه بباش
چون كه دانستی مكن اين راز فاش

مرغان همراه، وقتی متوجه نسبت خود با سيمرغ می شوند و در می يابند كه سيمرغ در حقيقت گوهر حقيقی جان خود ايشان است ـ كه در گذار از رنج ها و عبور از مشقت ها، با جان فشانی ها و جان گدازی ها و پاكبازی ها، و پاك و منزه شدن از غش ها وغبارها و ناخالصی ها، و تهذيب يافتن، بروز و ظهور مي يابد ـ سراپا اشتياق به سوی قاف جان و سيمرغ بلند آشيان، يعنی به سوی جايگاه اصلی خويش و به جانب آشيان نخستين خود پرواز می كنند.
چون شنيدند اين سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترك جان همه
برد سيمرغ از دل ايشان قرار
عشق در جانشان يكی شد صد هزار
عزم ره كردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سايبان ماهی و ماه آمدند
هيبتی زان راه بر جان اوفتاد
وآتشی در جان ايشان اوفتاد
پر كشيدند آن همه در يكدگر
چه پر و چه بال و چه پا و چه سر
جمله دست از جان بشسته پاكباز
بار ايشان بس گران و ره دراز

و از ميان آن صد هزاران مرغ، تنها سی مرغ كه از همه پاكباز تر و خالص تر و صادق ترند، موفق می شوند كه بر رنج ها و خطرات راه دشوار رسيدن به قاف جان فائق آيند و از هفت وادی سخت گذر سلوك، وادي های طلب - عشق - مع&##1585;فت - اس&##1578;غنا - تو&##1581;يد - حي&##1585;ت - فقرو فنا بگذرند، و به قاف جان برسند. بقيه در طی راه از پای در می آيند و نا بود مي گردند و وقتی آن سی مرغ رسيده بر قاف جان در آينه ی تابناك آسمان وجود می نگرند، در نهايت شگفتی، جز خود كسی را در آينه نمی بينند و معلومشان می گردد كه در حقيقت سيمرغ جان هيچ نيست جز جان تعالی يافته و تزکیه یافته و خالص شده ی خود ايشان

آفتاب قربت از پي شان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عكس روی سي مرغ جهان
چهره ی سيمرغ ديدند آن زمان
چون نگه كردند اين سی مرغ زود
بی شك اين سی مرغ آن سيمرغ بود
چون سوی سيمرغ كردندی نگاه
بود خود سی مرغ در آن جايگاه
ور به سوی خويش كردندی نظر
بود اين سيمرغ ايشان آن دگر
ور نظر در هر دو كردندی به هم
هر دو يك سيمرغ بودی بيش و كم
بود اين يك آن و آن يك بود اين
در همه عالم كسی نشنود اين
.

                                        خواجه عبدالله انصاري

                                                

شیخ الاسلام امام اللئمه ابو اسمعیل عبدالله بن ابی منصورمحمد بن ابی معاذ علی بن محمد بن احمد بن علی بن جعفر بن منصور بن الخرزجی الانصاری الهروی ـ نسبت وی به ابوایوب انصاری از مشاهیر صحابه حضرت رسول ص منتهی می گردد ـ ابو ایوب انصاری در زمان خلیفه سوم حضرت عثمان ع به خراسان آمد و در هرات ساکن شد ـ مادرش از اهل بلخ بود ـ مولدش در دوم شعبان سال 397 هجری قمری در شهر هرات و وفاتش در ذی الحجه 481 هجری قمری در گازرگاه هرات بوده و در همانجا بخاک سپرده شد ـ مدت عمر شریفش 83 سال بوده است ـ صاحب نفحات الانس مولد خواجه صاحب را در سال 376 ذکر کرده ـ  خواجه عبدالله انصاری از جمله علما و محدثین و از اکابر صوفیه و عرفا است مذهبش حنبلی و مایل به تجسیم و تشبیه و در عقیده خود نهایت رسوخ و تعصب بوده است ـ خواجه از بزرگان مشایخ و علمای راسخ بوده و بخدمت شیخ ابوالحسن خرقانی اخلاص و ارادت داشته خود در مقالات گوید ـ عبدالله مردی بود بیابانی میرفت بطلب آب زندگانی ناگاه رسید به ابواحسن خرقانی چندان کشید آب زندگانی که نه عبدالله ماند نه خرقانی ـ کتاب منازل السائرین منسوب بآن جنابست و ایضاً کتاب انوارالتحقیق که شامل مناجات و مقالات و نصایح اوست ـ منازل السائرین سخنان صواب بی حساب دارد و این کلمات از آن کتاب می باشد ـ

الهی ـ دو آهن از یک جایگاه ـ یکی نعل ستور و یکی آئینه شاهی

چون آتش فراق داشتی آتش دوزخ چرا افراشتی ـ

الهی پنداشتم که ترا شناختم اکنون پنداشت خود را بآب انداختم

الهی عاجز و سر گردانم ـ نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم ـ

منازل السائیرین در جزالت الفاظ و رعایت معانی و گنجایش مطالب و مسائل در عبارات مشهور است ـ

خواجه از کودکی زبانی گویا و طبعی توانا داشته و شعر عربی و فارسی نیکو میسروده و بهر دو زبان عــــربی و فـــارسی مسلط بوده است ـ در بعضی اشعارش انصاری و در برخی پیـــر هــرات تخلص فرموده است ـ شیخ السلام که در کشور ما افغانستان به خواجه عبدالله انصاری هروی معروف است اشعار  و رباعیات بسیار شیرین بزبان فارسی دارد و هموست صاحب مناجات ملیح معروف و هموست که کتاب طبقات الصوفیه را در مجالس وعظ و تذکیر املا نموده و بعضی تراجم دیگر از خود برآن افزوده و یکی از مریدان وی آن امالی را بزبان شیرین هراتی قدیم جمع کرده است ـ   پس از آن در قرن نهم هجری مولانا عبدالرحمن جامی آن امالی را از زبان هراتی به عبارت فارسی معمول در آورده و کتاب نفحات الانس معروف را ساخته است ـ شیخ را به عربی و فارسی تصانیف بسیار بوده است آنچه بالفعل موجود است یکی ذم الکلام است که به عربی است و در موزیم بریتانیا موجود می باشد و دیگری منازل السائیرین الی اسحق المبین که آن نیز به عربی و نسخ متعدده از آن در کتابخانه های اروپا موجود است ـ و دیگر رساله مناجات معروف که بزبان فارسی است و رساله رادایعارفن که آن نیز بزبان فارسی و در موزه بریتانیا میباشد و کتاب اسرار که ان نیز بزبان فارسی و منتخباتی از آن باقیست ـ مطلب دیگر که قابل تذکر است اینکه بسیاری از رباعیات که به عمر خیام منسوب است از خود او نیست بلکه از اساتید دیگر از قبیل خواجه عبدالله انصاری و سلطان ابو سعید ابولخیر و خواجه حافظ و دیگران می باشد .

الهي! دلي ده كه در شكر تو جان بازيم و جاني ده كه كار آن جهان سازيم:

الهي! دانايي ده كه از راه نيفتيم و بينايي ده كه در چاه نيفتيم.

الهي! دستم گير كه دست آويز ندارم و عذرم بپذير كه پاي گريز ندارم.

الهي! نگاهدار تا پشيمان نشويم و به راه آر كه سرگردان نشويم.

الهي! تو بساز كه ديگران ندانند و تو نواز كه ديگران نتوانند.

بگشاي دري كه در گشاينده تويي       بنماي رهي كه ره نماينده تويي

من دست به هيچ دستگيري ندهم       كايشان همه فاني‌اند و پاينده تويي

الهي! اگر يك بار بگويي بنده من، از عرش بگذرد خنده من.

الهي! چون به تو نگريم پادشاهيم تاج بر سر، و چون به خود نگريم خاكيم بلكه از خاك كمتر.

الهي! كاش عبدالله خاك بودي تا نامش از دفتر جهان پاك بودي.

الهي! همه از تو ترسند و عبدالله از خود: زيرا كه از تو همه نيكي آيد و از عبدالله همه بد.

الهي! ديگران مست شرابند و من مست ساقي؛ مستي ايشان فاني است و از من باقي.

مست توام از جرعه و جام آزادم       مرغ توام از دانه و دام آزادم

مقصود من از كعبه و بتخانه تويي       ورنه من از اين هر دو مقام آزادم

الهي! بر عجز و بيچارگي خود گواهم و از لطف و عنايت تو آگاهم؛ خواست خواست توست، من چه خواهم؟

الهي! بيزارم از آن طاعتي كه مرا به عجب آورد و بنده آن معصيتم كه مرا به عذر آورد.

الهي! چون توانستم ندانستم و چون دانستم نتوانستم!

الهي! همه مي‌ترسند كه فردا چه خواهد شد و عبدالله مي‌ترسد كه دي چه رفت.

الهي! اگر چه گناه من افزون است، اما عفو تو از حد بيرون است.

الهي! اگر مجرمم، مسلمانم و اگر بد كرده‌ام پشيمانم.

الهي! اگر كاسني تلخ است، از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است، از دوستان است.

الهي! اگر چه شب فراق تاريك است، دل خوش دارم كه صبح وصال نزديك است.

عاشق چو دل از وجود خود برگيرد       اندر دو جهان دو زلف دلبر گيرد

بالله كه عجب نباشد ار دلبر او       او را به كمال لطف در بر گيرد.

 

 

 

از هر چمن سمنی