از هر چمن سمنی

تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت هفتم)

                                 

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات، تاريخ و فرهنگ

موش و گربه از عبيدزاکاني

                                                                                

اگر تو داري عقل و دانش و

بيا بشنو حديث گربه و موش

كه در معناي آن حيران بماني

كه در معناي آن حيران بماني

اي خردمند عاقل و دانا

قصه موش و گربه برخوانا

قصه موش و گربه منظوم

گوش كن همچو در غلطانا

از قضاي فلك يكي گربه

بود چون اژدها بكرمانا

شكمش طبل و سينه اش چو سپر

شير دم و پلنگ چنگانا

از غريوش بوقت غريدن

شير درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادي پاي

شير از وي شدي گريزانا

روزي اندر شرابخانه شدي

از براي شكار موشانا

در پس خم مي نمود كمين

همچو دزدي كه در بيابانا

ناگهان موشكي ز ديواري

جست بر خم مي خروشانا

سر بخم بر نهاد و مي نوشيد

مست شد همچو شير غرانا

گفت كو گربه تا سرش بكنم

پوستش پر كنم ز كاهانا

گربه در پيش من چو سگ باشد

كه شود رو برو بميدانا

گربه اين را شنيد و دم نزدي

چنگ و دندان زدي بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگي شكار كوهانا

موش گفتا كه من غلام تو ام

عفو كن از من اين گناهانا

گربه گفتا دروغ كمتر گوي

نخورم من فريب و مكرانا

مي شنيدم هر آنچه ميگفتي

آروادين ... مسلمانا

گربه آن ومش را بكشت و بخورد

سوي مسجد شدي خرامانا

دست و رو را بشست و مسح كشيد

ورد ميخواند همچو ملانا

بار الها كه توبه كردم من

ندرم موش را به دندانا

بهر اين خون ناحق اي خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه كرد و زاري كرد

تا بحدي كه گشت گريانا

موشكي بود در پس منبر

زود برد اين خبر به موشانا

مژدگاني كه گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نياز و افغانا

اين خبر چون رسيد بر موشان

همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزيده برجستند

هر يكي تحفه هاي الوانا

آن يكي شيه شراب به كف

وآن دگر بره هاي بريانا

آن يكي طشتكي پر از كشمش

و آن دگر يك طبق ز خرمانا

آن يكي ظرفي از پنير بدست

وآن دگر ماست با كره نانا

آن يكي خوانچه پلو بر سر

افشره آب ليموي عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض كردند با هزار ادب

كاي فداي رهت همه جانا

لايق خدمت تو پيشكشي

كرده ايم ما قبول فرمانا

گربه چون موشكان بديد بخواند

رزقكم في السماء حقانا

من گرسنه بسي بسر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

هر كه كار خدا كند بيقين

روزيش ميشود فراوانا

بعد از آن گفت پيش فرمائيد

قدمي چند اي رفيقانا

موشكان جمله پيش ميرفتند

تنشان همچو بيد لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز بروز ميدانا

پنج موش گزيده را بگرفت

هر يكي كدخدا و ايلخانا

دو بدين چنگ و دو بدان چنگال

يك بدندان چو شير غرانا

آن دو موش دگر كه جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

كه چه بنشسته ايد اي موشان

خاكتان بر سر اي جوانانا

پنج موش رئيس را بدريد

با چنگها و دندانا

موشكان را از اين مصيبتو غم

شد لباس همه سياهانا

خاك بر سر كنان همي گفتند

اي دريغا ئيس موشانا

بعد از آن متفق شدند كه ما    

مي رويم پاي تخت سلطانا

تا بشه عرض حال خويش كنيم

از ستم هاي خيل گربانا

شاه موشان نشسته بود بتخت

ديد از دور خيل موشانا

همه يكبار كردنش تعظيم

كاي تو شاهنشهي به دورانا

سالي يك دانه ميگرفت انها

حال حرصش شده فراوان

اين زمان پنج پنج مي گيرد

چون شده تائب و مسلمانا

درد دل چون به شاه خود گفتند

شاه فرمود كاي عزيزانا

من تلافي به گربه خواهم كرد

كه شود داستان به دورانا

بعد يك هفته لشكري آراست

سيصد و سي هزار موشانا

همه با نيزها و تير و كمان

همه با سيف هاي برانا

فوج هاي پياده از يك سو

تيغ ها در مياه جولانا

چونكه جمع آوري لشكر شد

از خراسان و رشت و گيلانا

يكه موشي وزير كشور بود

هوشمند و دلير و فطانا

گفت بايد يكي ز ما برود

نزد گربه به هر كرمانا

يا بيا پاي تخت در خدمت

يا كه آماده باش جنگانا

موشكي بود ايلچي ز قديم

شد روانه به شهر كرمانا

نرم نرمك بگربه حالي كرد

كه منم ايلچي ز شاهانا

خبر آورده ام براي شما

عزم چنگ كرده شاه موشانا

يا برو پاي تخت در خدمت

يا كه آماده باش به جنگانا

گربه گفتا كه موش گه خروده

من نيايم برون ز كرمانا

ليكن اندر خفا تدارك كرد

لشكر معظمي ز گربانا

گربه هاي يراق شير شكار

از صفاهان و يزد و كرمانا

لشكر گربه چون مهيا شد

داد فرمان به سوي ميدانا

لشكر موشها ز راه كوير

لشكر گربه از كهستانا

در بيابان فارس هر دو سپاه

رزم دادند چون دليرانا

جنگ مغلوبه شد در آن وادي

هر طرف رستمانه جنگانا

آن قدر موش و گربه كشته شدند

كه نيايد حساب آسانا

حمله ي سخت كرد گربه چو شير

بعد از آن زد به قلب موشانا

موشكي اسب گربه را پي كرد

گربه شد سر نگون ز زينانا

الله الله فتاد در موشان

كه بگيريد پهلوانانا

موشكان طبل شاديانه زدند

بهر فتح و ظفر فراوانا

شاه موشان بشد به فيل سوار

لشكر از پيش و پس خروشانا

گربه را هر دو دست بسته به هم

با كلاف و طناب و ريسمانا

شاه گفتا به دار آويزند

اين سگ رو سياه نادانا

گربه چون ديد شاه موشان را

غيرتش شد چو ديگ جوشانا

همچو شيري نشست بر زانو

كند آن ريسمان به دندانا

موشكان را گرفت و زد به زمين

كه شدندي به خاك يكسانا

لشكر از يك طرف فراري شد

شاه از يك جهت گريزانا

از ميان رفت فيل و فيل سوار

مخزن و تاج و تخت و ايوانا

هست اين قصۀ عجيب وغريب

يــادگــــار عبيــــد زاكــانـــــا

جان من پند گير از اين قصه

كه شوي در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه بر خواندن

مدعا فهم كن پسر جانا . 

از گرشاسب نامه طوسي

                                                   

برفتند گريان و گرشاسب باز

دگر باره شد با نريمان به راز

بدو گفت كامد سر اميد من

ز ديوار در رفت خورشيد من

چو مرگ آمد و كار رفتن ببود

نه دانش نمايد نه پرهيز سود

ره پيري و مرگ را باره نيست

نه نزد كس اين هر دو را چاره نيست

دلم زين به صد گونه ريش اندر است

كه راهي درازم به پيش اندر است

به ره باز خواهي كه پيدا و راز

نيايبد كسي زو گذر بي جواز

پس از من چنان كن كه پيش خداي

نبازد روانم به ديگر سراي

نگر تا گناهت نباشد بسي

به يزدان ز رنجت ننالد كسي

فرومايه را دار دور از برت

مكن آنكه ننگي شود گوهرت

از آن ترس كو از تو ترسان بود

و گر با تو هزمان دگر سان بود

مكن با سخن چين دو روي راز

كه نيكت به زشتي برد پاك باز

شب و روز بر چار بهره بپاي

يكي بهره دين را ز بهر خداي

دگر باز تدبير و فرجام را

سيم بزم را چارم آرام را

به فرهنگ پرور چو داري پسر

نخستين نويسنده كن از هنر

نويسنده را دست گويا بود

گل دانش از دلش بويا بود

به فرمان نادان مكن هيچ كار

مشو نيز با پارسا بادسار

مده دل به غم تا نكاهد روان

به شادي همي دار تن را جوان

ببخشاي بر زير دستان به مهر

بر ايشان بهر خشم مفروز چهر

كه ايشان به تو پاك ماننده اند

خداوند را همچو تو بنده اند

چنان زي كه از رشك نبوي به درد

نه عيب آورد ، عيب جوينده مرد

بود زشت ،‌در مرد جوينده رشك

چو ديدار بيماري اندر پزشك

سپيدي به زر اندر آهو بود

اگر چند در سيم نيكو بود

به گيتي چنان آور از دل پناه

كه آبي به منزل به هنگام راه

چو دستت رسد دوستان را بپاي

كه تا در غم آرند مهرت به جاي

ز دشمن مدار ايمني جز به دوست

كه بر دشمن چيرگي هم بدوست

به هر كار مر مهتران را دلير

مكن كانگهي بر تو گردند چير

مگردان از آزادگان فرهي

مده ناسزا را بديشان مهي

به ؛الش هر كسي بد مكن

نشانه مشو پيش تير سخن

مخند ار كسي را سخن نادرست

كه گوايي جا نه در دست تست

كرا چهره زشت ار سرشتش نكوست

مكن عيب كان زشت چهري نه زوست

نكوكار با چهره زشت و تار

فراوان به از نيكوي زشت كار

گناهي كه بخشيده باشي ز بن

سخن زان دگر باره تازه مكن

چنان زي خردمند و دانا و راد

كه تا بر بدت كس نباشند بشاد

كرا نيست در دوستي راستي

بيفشان تو از گرد او آستي

مكن بد كه چون كردي و كار بود

پشيماني از پس نداردت سود

مياساي از انديشه گونه گون

كه دانش ز انديشه گردد فزون

به كاري كه فرجام او ناپديد

مبر دست كان راي را كس نديد

برآن كوش كت سال تا بيشتر

بري پايگاه از هنر پيشتر

هنرها به برنايي آور پديد

زبازي بكش سر چو پيري رسيد

به تو هر كسي را كه بگذاشتم

نكو دارشان همچو من داشتم

بگرد از جهان راه مهرش مپوي

از آن پيشتر كاز تو برگدد اوي

چو رخشنده تيغم ز تاري نيام

برآيد شود لاله ام زرد فام

تنم را به عنبر بشوي و گلاب

بياكن تهي گاهم از مشك ناب

ستوداني از سنگ خارا بر آر

ز بيرون بر او نام من كن نگار 

به گردم همه جاي مجمر بنه

به آتش دمان عود و عنبر بنه

از آن پس در خوابگه سخت كن

دل از ديدنم پاك پردخت كن

ز پوشيده رويان ممان كس به كوي

كه بيگانگانشان نبينند روي

شكيب آور از درد و بر من مشيب

كه از مهر ،‌بسيار بهتر شكيب

به يك مه بمان سوگ تا بدگمان

نگويد به مرگم بدي شادمان.

 

قسمت هشتم

 

www.esalat.org