تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت نهم)

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

گفتاري ازبيهقي بزرگ

 

 روز شنبه نهم ماه رجب ، ميان دو نماز ، بارانكي خرد خرد مي باريد ، چنانكه زمين ترگونه مي كرد و گروهي از گله داران در ميان رود غزنين فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته ، هر چند گفتند از آنجا برخيزد كه محال بود بر گذر سيل بودن. فرمان نمي بردند، تا باران قويتر شد. كاهل وار برخاستند و خويشتن را به پاي آن ديوارها افگندند، كه به محلت ديه آهنران پيوسته و نهفتي جستند و هم خطا بود و بياراميدند و بر آن جانب رود بسيار استر سلطاني بسته بودند و در ميان آن درختان، تا آن ديوارهاي آسيا و آخرها كشيده و خر پشته زده و ايمن نشسته و آن هم خطا بود، كه بر راهگذر سيل بودند و پيغمبر ما (محمد مصطفي، صلي الله عليه و آله و سلم ) گفته است : «نعوذ بالله من الاخرسين الاصمين» و بدين دو گنگ و دو كر آب و آتش را خواسته است و اين پل باميان ،‌در آن روزگار ، بر اين جمله نبود، پلي بود قوي ، پشتيوانهاي قوي برداشته و پشت آن استوار پوشيده ، كوتاه گونه و بر پشت آن دو رسته دكان ، برابر يكديگر ، چنانكه اكنون است و چون از سيل تباه شد عبويه بازرگان ، آن مرد پارساي با خير ، رحمة الله عليه، چنين پلي برآورده يك طاق بدين نيكويي و زيبايي و اثر نيكو ماند و از مردم چنين چيزها يادگار ماند. و نماز ديگر را پل آنچنان شد كه بر آن جمله ياد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن ،‌و پاسي از شب بگذشته، سيلي در رسيد، كه اقرار دادند پيران كهن كه بر آن جمله ياد ندارند و درخت بسيار از بيخ كنده، مي آورد و مغافصه در رسيد، گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سيل گاوان و استران را در ربود و به پل در رسيد و گذر تنگ، چون ممكن شدي كه آن چندان آغار و درخت بسيار و چهار پاي به يك بار بتوانستي گذشت طاقهاي پل را بگرفت، چنانكه آب را گذر نبود و به بام افتاد و مدد سيل پيوسته، چون لشكر آشفته، مي در رسيد و آب ، از فراز رودخانه، آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد، چنانكه به بازار صرافان رسيد و بسيار زيان كرد و بزرگتر هنر آن بود كه پل را با آن دكانها از جاي بكند و آب راه يافت، اما بسيار كاروان سراي‌، كه بر رسته وي بود، ويران كرد و بازارها همه ناچيز شد و آب تا زير نورده قلعه آمد ، چنانكه در قديم بود، پيش از روزگار يعقوب ليث كه اين شارستان و قلعه غزنين، عمرو، برادر يعقوب ، آبادان كرد... .و اين سيل بزرگ مردمان را چندان زيان كرد كه در حساب هيچ شمارگير در نيايد و ديگر روز از دو جانب رود مردم ايستاده بودند به نظاره، نزديك نماز پيشين، مدد سيل بگسست و به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از اين جانب بدان جانب و از آن جانب بدين جانب مي آمدند و مي رفتند،‌تا آن گاه كه باز پلها راست كردند. و از چند ثقه ي زابلي شنودم كه پس از آن كه سيل بنشست مردم زر و سيم و جامه تباه شده مي يافتند كه سيل آنجا افكنده بود، و خداي، عزوجل تواند دانست كه بر گرسنگان چه رسيد از نعمت. 

درباره رودكي

درحالي كه اميران ساماني در تحكيم موقعيت سياسي خود مي كوشيدند و جوش و خروش ملي آغاز شده و اعتلاي علمي و فرهنگي در انتظار جلوه و تظاهر بيشتر بود،‌ابوعبدالله جعفر بن محمد رودكي، در يكي از روستاهاي كوهستاني ناحيه رودك سمرقند،‌به نام «بنج» زاده شد. سال، حدود نيمه قرن سوم بود، و شايد ميانه سالهاي 250 تا 260 هجري قمري (865 تا 875 ميلادي). تولد رودكي با تولد دو چهره از بزرگان تاريخ علم همراه بوده است: محمد بن زكرياي رازي، پزشك نامبردار در همين سالها زاده شد، نيز ابونصر فارابي فيلسوف نامي ملقب به معلم ثاني. در اين سالها ، محمد بن جرير طبري سنين ميان سي و چهل سالگي خود را ميگذراند  و تأليفات بزرگ خود را طراحي مي كرد. اما جهان،‌در اين اوقات كدام لحظه تاريخي خود را سپري مي كرد. اسلام به بيشترين گستردگي خود دست يافته بود،‌از سرزمينهاي آن سوي جيحون تا شمال آفريقا و غرب اروپا(اندلس) در دست مسلمانان بود، اما قسطنطنيه (استانبول) هنوز در دست مسيحيت بود و مركز فرهنگي و علمي اروپا شمرده ميشد. اروپا قرون وسطاي خود را ميگذرانيد. در شمال اين سرزمين وايكينگها به تاخت و تاز مشغول بودند. انگلستان هنوز انتظار كراهاي درخشان آلفرد كبير را ميكشد،‌و فرانسه مدتها بود كه شارلماني را از دست داده بود. در بغداد خلفاي مقتدر چون هارون و مأمون از ميان رفته بودند و مدتها بود كه دوره ضعف و انحطاط عباسيان آغاز شده بود. رودكي در چنين لحظه اي از تاريخ پا به هستي گذاشت. او در چه خانواده اي زاده شد؟ از مردم فرادست جامعه بود يا از فرودستان؟ چون فردوسي از دهقانان صاحب آب و زمين بوده يا روستائيي تنگدست بوده است؟ چيزي نميدانيم . در ميان اشعار باقي مانده از او ، بيتي هست كه در آن از چارق پوشي و خرسواري خود سخن ميگويد . اگر در انتساب اين بيت به وي ترديد نكنيم و محتواي آن را حقيقت،‌نه مجاز ، بدانيم مي توانيم حدس بزنيم كه وي در روزگار جواني، از زندگي مرفهي برخوردار نبوده است. نا آگاهي ما درباره او تنها در اين مورد نيست. از زندگي و تحصيلاتش و آمدنش از سمرقند به بخارا نيز آگاهي چنداني نداريم. عوفي، يكي از قديمترين مؤلفاني كه از زندگي او آگاهي مي دهد، حدود سه قرن با او فاصله دارد. بنا به نوشته عوفي، رودكي در كودكي بسيار تيزهوش و باحافظه بوده، چنانكه درهشت سالگي قرآن را تماماً حفظ كرده بوده است. همچنين به نوشته او صورتي زيبا و آوازي خوش داشته و به سبب همين خوش آوازي به خوانندگي و نوازندگي كشيده شده و نواختن بربط آموخته و در اين هنر استاد شده بوده است. آنچه از شعرهاي او برميآيد قولي عوفي را تأييد ميكند.رودكي بعدها به بخارا مي آيد و به دربار ساماني راه ميجويد، از آنجا كه همه مؤلفان قديم او را معاصر و شاعر دربار نصر بن احمد دانسته اند كه در فاصله سالهاي 301 تا 331 پادشاهي مي كرده و از آنجا كه رودكي در سال 329 يعني دو سال پيش از نصر بن احمد و در سن پيري درگذشته، بايد در سالهاي بالائي از عمر خود به دربار آمده باشد، به احتمال در ميانه چهل تا پنجاه سالگي. رودكي اين مدت را، كه با دربار ارتباط و پيوستگي نداشته، در كجا و چگون گذرانده است؟ به نظر ميرسد كه دوره نسبتا طولاني از زندگي وي به دور از دربار و درميان مردم گذشته و شايد هم از راه نوازندگي و خوانندگي گذران ميكرده است. وي پس از آنكه به دربار ساماني راه ميجويد، فوق العاده مورد محبت و احترام پادشاه و درباريان قرار ميگيرد، چنانكه نظامي عروضي مي نويسد: « از نديمان پادشاه هيچكس مقبول القول تر از او نبود است.» نيز در دربار به نعمت و ثروت ميرسد. اگر قول نظامي عروضي درست باشد،‌در سفري كه همراه نصر بن احمد از هرات به بخارا ميرفته ،‌چهارصد شتر زير بنه او بوده است. خود شاعر هم به ثروت و نعمت خود اشارتي دارد. نيز در دربار ساماني با بزرگاني چون ابوالفضل بلعمي وزير و ابوطيب مصعبي صاحب ديوان رسالت پيوستگي مي يابد و با فرهيختگان زمان خود چون شهيد بلخي شاعر و فيلسوف و ابوالحسن مرادي شاعر و ديگران دوستي مي ورزد. اما چنانكه از اشعار او بر ميآيد در فرجام زندگي بي چيز و تهيدست شده بوده است. تصويري كه در يك قصيده از اين روزهاي خود ، ترسيم مي كند ، نشان مي دهد كه شاعر در پايان عمر ، زندگي ناگوار و رقت باري داشته و از آن همه ثروت و نعمت چيزي  برايش باقي نمانده بوده است

مرا بسود و فرو ريخت هر چه دندان بود

نبود دندان لا بل چراغ تابان بود

سپيد سيم رده بود و درّ و مرجان بود

ستاره سحري بود و قطره باران بود

يكي نماند كنون زا همه بسود و بريخت

چه نحس بود همانا كه نحس كيوان بود

نه نحس كيوان بود و نه روزگار دراز

چه بود؟ منَت بگويم : قضاي يزدان بود

جهان هميشه چنين است ، گرد گردان است

هميشه تا بود آيين، گرد، گردان بود

همان كه درمان باشد به جاي درد شود

و باز درد همان كز نخست درمان بود

كهن كند به زماني همان كجا نو بود

و نو كند به زماني همان كه خلقان بود

بسا شكسته بيابان كه باغ خرم بود

و باغ خرم گشت آن كجا بيابان بود

همي چه داني- اي ماهروي مشكين موي-

كه حال بنده از اين پيش بر چه سامان بود

به زلف چوگان ، نازش همي كني تو بدو

نديدي آنكه او را كه زلف چوگان بود

شد آن زمانه كه رويش به سان ديبا بود

شد آن زمانه كه مويش به سان قطران بود

چنانكه خوبي مهمان و دوست بود عزيز

بشد كه باز نيامد عزيز مهمان بود

بسا نگار كه حيران بدي بدو در، چشم

به روي او در، چشمم هميشه حيران بود

شد آن زمانه كه او شاد بود و خرم بود

نشاط او بفزون بود و غم بنقصان بود

( بسا كنيزك نيكو كه ميل داشت بدو

به شب ز ياري او نزد جمله پنهان بود

به روز چونكه نيارست شد به ديدن او

نهيب خاجه او بود و بيم زندان بود

نبيذ روشن ديدار خوب و روي لطيف

اگر گران بد زي من هميشه ارزان بود )

دلم خزانه پر گنج بود و گنج سخن

نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود

هميشه شاد و ندانستمي كه غم چه بود

دلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود

بسا دلا كه به سان حرير كرده به شعر

از آن سپس كه به كردار سنگ و سندان بود

هميشه چشمم زي زلفكان جابك بود

هميشه گوشم زي مردم سخندان بود

عيال نه ،‌زن و فرزند نه ، مؤونت نه

از اين همه تنم آسوده بود و آسان بود

تو رودكي را - اي ماهرو- كنون بيني

بدان زمانه نديدي كه اين چنينان بود

بدان زمانه نديدي كه در جهان رفتي

سرودگويان ، گويي هزاردستان بود

شد آن زمانه كه او انس رادمردان بود

شد آن زمانه كه او پيشكار ميران بود

هميشه شعر ورا زي ملوك ديوان است

هميشه شعر ورا زي ملوك ديوان بود

شد آن زمانه كه شعرش همه جهان بنوَشت

شد آن زمانه كه او شاعر خراسان بود

كجا به گيتي بوده ست نامورْ دهقان

مرا به خانه او سيم بود و حُملان بود

كه را بزرگي و نعمت ز اين و آن بودي

مرا (وَرا) بزرگي و نعمت ز آل سامان بود

بداد مير خراسانش چل هزار درم

وزو فزوني يك پنج مير ماكان بود

ز اولياش پراكنده نيز هشت هزار

به من رسيد، بدان وقت حال خوب آن بود

چو مير ديد سخن،‌داد داد مردي خويش

ز اولياش چنان كز امير ، فرمان بود

كنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

عصا بيار ، كه وقت عصا و انبان بود .

 

 

از هر چمن سمنی