sunday 29 april 2007 14:09:23
علي رغم آنكه «جهاني شدن»، به موضوعي همه جايي تبديل شده و نقل كليه محافل و حتي گفتگوهاي مردم كوچه بازار گرديده است همچنان موضوعي مبهم ميباشد. نه تنها بر سر معنا و مفهوم، بلكه بر سر لفظ مناسب، براي امري كه چنين شهرت يافته، مناقشه وجود دارد. از اينرو منطقاً معقول به نظر نميرسد كه وارد بحثي در اينخصوص گرديم كه پيش فرض آن داشتن تصويري روشن و مشخص از موضوع مورد بحث، يعني جهاني شدن است.بهنظر ميرسد كه لازمة ورود در اين بحث، تعيين نرخ در ميانه دعوا باشد، چرا كه به معناي ناديده گرفتن مناقشات پردامنه موجود بر سر جهاني شدن و حل شده انگاشتن آن است. با اينحال عليرغم همة دشواريها و اشكالات منطقي وارد بر بحث و بدون اينكه بنا باشد اين مناقشات را پايان يافته، تلقي كنيم ميتوان بر پايه همآوايي با اهل نظر، سخن را در اينخصوص پيش ببريم .
جهاني شدن» هر ابهامي كه داشته باشد، در اين ترديدي نيست كه ما در جريان تجاوز اخير آمريكا به عراق با تحولاتي روبهرو بودهايم كه با هر معياري ميتواند يكي از بارزترين مصاديق و نمونههاي «جهاني شدن» تلقي گردد.براي اولين بار در تاريخ بشريت بود كه كل مردم جهان، همزمان در سراسر كره خاك در مقابل حادثهاي واكنش نشان دادند. گرچه همگرايي واكنشها مدخليتي در ماهيت جهاني يك اقدام ندارد، اما در تحول اخير، نهتنها با واكنشي همزمان در سطح جهان، بلكه با واكنشي هماهنگ در ميان مردم جهان در برابر اين تجاوز روبرو شديم. اين بدان معناست كه در جريان مخالفتهاي جهاني با تجاوز آمريكا به لحاظ مواجهه با پديدهاي جهاني در سطح، حركت نكردهايم بلكه شاهد عمق فرهنگي، يعني وحدت ديد و رويه در مقابل پديده مورد بحث نيز بودهايم. از آنجاكه جهاني شدن در معناي دقيق آن، مستلزم پيدايي يك فرهنگ جهاني يا حداقلي از اجماع و توافق جهاني بر اصول و مباني ارزشي و نظري است، تحولي كه ما در جريان مخالفتهاي جهاني با تجاوز آمريكا مشاهده كرديم بايستي ماهويترين تحول در زمينه حركت به سمت جهاني شدن تلقي گردد. اين مخالفتها نشان ميدهد كه يكي از مباني و اصول جهاني، بيترديد، «عدالت» است.
به اين معنا كه نميتوان در چهارچوب شرايط موجود تاريخي، تصوري از يك نظام جهاني داشت كه پايههاي آن بر عدالت استوار نشده باشد.در كنار اين تحول مهم و اساسي، وضعيت نويني كه در حوزه رسانهاي در جريان تجاوز اخير آمريكا به عرا ق بهوجود آمد، نيز در بحث «جهاني شدن»، شايسته دقت است. حضور جهاني رسانههاي غيرغربي كه پيش از اين در جريان تجاوز آمريكا به افغانستان ظاهر شده بود، بيش از پيش بر پيچيدگي روند جهانيشدن در حوزه رسانهها افزوده است. اين تحول كه با ناخشنودي شديد آمريكائيها و عكسالعمل خصمانه آنها روبرو گرديد نشان ميدهد كه جهانيشدن با هر تعريفي، بهمعناي تسلط بلامنازع غربيها بر روند و ساختارهاي جهاني نميتواند باشد. مهمتر اينكه، تحول مذكور نشان ميدهد كه از لحاظ فرهنگي، جهاني شدن بههيچروي فرايندي يكدست و همگون را پيش رو ندارد بلكه با منازعههاي جدلي بهويژه از سوي جهان اسلام و رسانههاي آن روبرو خواهد شد.
تحول اخير، آشكارا وضعيتي به مراتب متفاوت از ديدگاههاي كساني را بازگو ميكند كه جهاني شدن را همگوني فرهنگي ندانسته، بلكه از خاص شدن تمام و يا ظهور فرهنگهاي تركيبي سخن ميگويند. برعكس اين ديدگاهها كه تلاشي براي رودررويي با پيچيدگيهاي جهانيشدن آن مطرح گرديده، ظهور منازعهها و يا رقابتهاي اخير در سطح رسانهاي، مبين آن است كه جهاني شدن دقيقاً با ميل به همگوني و تلاش براي كنترل اين فرايند روبروست. اما آنچه جديد است اينكه در بازي «كنترل بر فرهنگ جهاني»، نيروهاي جديد از جايي كه بههيچرو انتظار آن نميرفت در صحنه جهاني ظاهر شدهاند . تحولات مذكور، حكايت از روند روبهرشد فرايندي است كه به غلط از منظري غربمحورانه، توسط كساني نظير آنتوني گيدنز «جهاني شدن معكوس» خوانده شده است. درواقع اگر اين تحولات را در تداوم مخالفتهايي بدانيم كه بهصورت پراكنده طي سالهاي اخير عليه جهانيسازي غربمحورانه انجام گرفته است؛ آشكارا با جهشي كيفي در اين زمينه مواجه ميشويم. از اينرو بهنظر ميرسد از اين پس بايستي بر روي اين تحولات كه مبين جهانيسازي معكوس يا جهاني شدن از پايين به بالاست در مقابل جهاني شدن موجود كه جهانيسازي از بالا به پايين و توسط قدرتها و نيروهاي مسلط كنوني بر جهان است، بهشكلي كيفيتر نگاه كنيم.
اگر بپذيريم كه تغيير شرايط تاريخي انسان و يا ظهور ساختارهاي اجتماعي جديد ازجمله ورود به دنيايي جهانيشده و شكلگيري ساختار اجتماعي متناسب با آن صرفا تحت تاثير نيروها و عوامل مادي يعني فن و اقتصاد نيست، يكچنين تغيير ديدي براي درك تحولات مربوط به جهاني شدن ضروري خواهد بود. شواهد تاريخي، كه استدلال عقلي - تجربي نيز مؤيد آن است نشان ميدهد كه انتقال بشريت از هر دوره تاريخي به دورهاي تازه بيش از هر چيزي تحت تاثير نيروهاي فرهنگي و عوامل اجتماعي؛ نظير ظهور اديان يا مصلحان و جنبشهاي اجتماعي بوده است، چراكه تغييرات فرهنگي - اجتماعي نهتنها پيشنياز هر تغيير كيفي است بلكه اساساً و ماهيتاً تغييرات ساختاري در شرايط تاريخي چيزي جز تغييرات اجتماعي - فرهنگي نيست. از اينجاست كه برخلاف آنچه آيندهگرايان و اكثر نظريهپردازان جهاني شدن غربي (ايدئولوگهاي عصر مابعد تجدد غربي) مطرح كردهاند؛ مخالفتهاي موجود و روندهاي معكوس را نبايستي صرفا واكنشي انفعالي در برابر جهاني شدن تجدد تلقي كرد. حتي اگر ما اين روندها را صرفاً واكنشي در قبال بسط تجدد قلمداد كنيم قوتيابي رو به ازدياد اين روند كه در تحولات اخير كاملاً بارز گرديد وزن و تاثيرش را در تحولات تاريخي آتي بهمراتب بيش از آن چيزي است كه اين نظريهپردازان قلمداد كردهاند.
اما در اين بحث، صرفاً نبايستي توجه، معطوف به پيآمدها و نتايج تجاوز آمريكا به عراق بر آنچه بعد عيني فرآيند «جهاني شدن» تلقي ميشود محدود گردد. شايد مهمتر از اين مساله بررسي آثار اين تجاوز بر مباحث مربوط به «جهاني شدن» يا بهطور مختصر بر رويكردها و نظريات جهاني شدن باشد. از اين حيث، اولين درس يا دريافتي كه تجاوز اخير براي نظريهپردازان جهاني شدن دارد آن است كه هيچ چيز در مورد آينده اين فرآيند، روشن نيست. اين تحول درواقع، تاييدي بر ديدگاه نظريهپردازاني است كه بر ماهيت نامتعين و آينده مبهم «جهانيشدن» دست ميگذارند. اين گروه برخلاف كساني كه برپايه تاكيد بر نقش عوامل فني يا جريانهاي اقتصادي، روند جهانيشدن و بعضاً پايان آنرا سرنوشت محتوم تاريخي بشريت تلقي ميكنند، ميگويند جهانيشدن در بهترين حالت، ماهيتي پيشآمدي و تاريخي دارد و هيچگونه جبر و ضرورتي از هيچ جهت بر آن حاكم نيست. از اين منظر حتي اگر بپذيريم كه تمامي رخدادهاي كنوني جهان، ما را به سمت ايدهآلترين شكل جهاني شدن سوق ميدهد، جهاني شدن نهايتاً احتمالي ميان احتمالهاي بيشمار است كه پيشاروي تاريخ قرار دارد.
استدلال آنها نيز بر اين پايه قرار دارد كه جهاني شدن و تمامي رخدادهاي منتهي به آن درنهايت، رخدادي انساني و تاريخي است و بنا به ماهيت خود، محكوم هيچ جبري از جمله جبر فني يا اقتصادي نيست. به همين دليل، اين گروه، احتمال قطع و يا حتي معكوس شدن رويدادهاي مؤيد «جهاني شدن»، را پيشبيني ميكردند. براي اين دسته از نظريهپردازان برخلاف گروهي كه جهاني شدن را بهعنوان واقعيت چارهناپذير تاريخ كنوني و آتي بشر قلمداد ميكنند تجاوز آمريكا به عراق، كه برخلاف تمامي سازوكارهاي جهاني شدن غالب يا غربي، (يا بخشي از آنها) نظير حذف سازمان ملل و يا مخالفتهاي جهاني با اين اقدام، انجام گرفت بههيچرو عجيب نمينمايد. از ديد اين گروه، حتي احتمال برگشت انسان به تاريخ اوليه خود و محصور شدن در شرايط محلي و جغرافيايي، احتمالي است كه نبايد آنرا به اعتبار وجود روند مسلط فعلي از نظر دور داشت، چراكه اين احتمال با درنظر گرفتن وجود بازيگران جهاني نظير آمريكا و صهيونيسم كه هم قابليتهاي مادي و هم انگيزه و اراده لازم براي نابودي كل بشريت و زيرساختهاي تمدني آنرا دارند اگر بيشتر از احتمال «جهاني شدن» بهاعتبار وجود روندهاي فني و اقتصادي نباشد كمتر از آن نيست.
بنابراين در تجاوز به عراق كه آمريكا تا حد درهم ريختن تمامي سازوكارهاي موجود جهاني و حتي رابطه با متحدين اروپايي كه از لحاظ سياسي نيروي عمدهاي در پيشبرد فرآيند جهاني شدن غربي تلقي ميشدند پيش رفت، صرفاً روياي جهانيشدن بعضي را درهم نريخته بلكه مباني نظري آنرا نيز آشفته كرده است. اين تجاوز كه چهره متفاوتي به جهان داده است عليرغم زشتيهايش اين زيبايي را دارد كه برخلاف نظريهپردازيهاي جزمي بعضي، بار ديگر چهره انساني را به تاريخ بشر بازگردانده است، چراكه بهروشني و با قوت تمام نشان ميدهد كه تاريخ همچنان باز است و ميتواند به گونههاي متفاوت رقم بخورد. واقعاً چه كسي يا گروهي پيش از اين تصور ميكرد كه آمريكا بدين سادگي، تمامي بنيانهاي ايدئولوژيك، سياسي و حتي فرهنگي موجود جهان را كه نيرو و هزينه زيادي صرف پيريزي آن گرديده بود درهم بريزد و بار ديگر دنيا را بهجاي پيشبرد به سمت دهكده موعود مكلوهان كه جهان وطنهاي انسانگراي «ديويد هلد» اداره آنرا بدست دارند، ما را چند صد سال به عقب يعني زمان لشگركشيهاي اوليه استعمار برگرداند كه در آن ژنرالهاي غربي بر فتوحات شرقي استعمارگران حكم ميرانند.
از
اين حيث قطعاً هيچكس بيش از بسياري
نظريهپردازان «جهاني شدن» كه بهجاي نظريهپردازي در مقام
ايدئولوژيسازي و
ارائه تصويري رويائي از جهان پيشآروي بشر بوده و هستند از
تحولات اخير
نگران نيستند. اما تجاوز آمريكائيها درسهايي بيش از اين براي
طرفهاي
مناقشات مربوط به نظريه «جهاني شدن» دارد. بيشك اقدامات
تجاوزكارانه اخير
آمريكائيها را بايستي تلاشي در راستاي ايجاد نظم نويني دانست
كه براي
اولين بار بوش پدر حدود ده سال پيش در جريان جنگ قبلي با رژيم
بعثي عراق
اعلام كرد. محافظهكاران نوين آمريكا كه مجموعهاي از يهوديان و
مسيحيان
افراطي را در كانون خود دارند حدوداً ده سال پس از سقوط بلوك
شوروي به
ارزيابياي از قدرت آمريكا دست يافتهاند كه برپايه آن هيچ نيرو
و قدرت
ديگري شأنيت و شايستگي آمريكا را براي اداره جهان ندارد. اين
بدان معناست
كه
آنها اينبار نقش كاملاً تاريخي متفاوتي براي خود تعريف كرده و
در مقام
ايفاي آن برآمدهاند. براين اساس اگر بخواهيم معنا و مفهوم اين
نقش و
اقدامات مرتبط با آنرا در چارچوب نظريههاي جهاني شدن قرار
دهيم، بهروشني
ميبينيم كه طرح آنها براي جهان آتي يا پاياني كه براي فرايند
جهاني شدن
موجود تصوير كردهاند ايجاد يك امپراطوري جهاني است كه توسط
آمريكا اداره و
كنترل ميگردد. با اينكه اين طرح برخلاف تصويرهاي رويائي و
خيالانگيزي
است كه اكثر نظريهپردازان جهاني شدن براي اداره يك جهانِ
جهاني شده
پيشنهاد ميكردهاند، اما به هر حال اين يكي از بديلهاي
سهگانهاي است كه
در
اين مورد پيشنهاد گرديده است.
دو
بديل ديگر، يكي اداره جهان توسط
سازمانهاي بينالمللي نظير سازمان ملل، بانك جهاني، يا صندوق
بينالمللي پول
و
نظاير آن و ديگري اداره جهان توسط شركتها و كمپانيهاي
فرامليتي محسوب
ميشوند. به اين ترتيب، آمريكائيها كه از حدود سيسال قبل، زماني
كه
رفتهرفته كشورهاي جهان سومي، قدرتي در نهادهاي بينالمللي نظري
يونسكو پيدا
كردند ناخشنودي خود را از عملكرد اين نهادها با كنارهگيري و اعمال
فشارهاي
مختلف از جمله عدم پرداخت ديون و تعهدات خود به آنها نشان
داده بودند، با
تجاوز اخير خود، اين بديل را بهتمامه از انتخابهاي پيشاروي
جهاني شدن،
خارج كردند. نحوه رفتار آنها با متحدين اروپائيشان در اين تجاوز
اخير نيز
بهاندازه كافي گوياست كه چرا آنها بديل كمتر محتمل ديگر، يعني
حاكميت
شركتهاي فرامليتي را نيز چندان مناسب تشخيص نميدهند. عليرغم
اينكه وزن
شركتهاي فرامليتي آمريكا در تمامي زمينهها كاملاً نسبت به وزن
شركتهاي
اروپائي و يا جهاني قابل توجه است، ارزيابي آمريكائيها از قدرت
بهظاهر
بلامنازع مادي و نظامي و شأن و شايستگيهايشان اين بديل را نيز
نامناسب
تشخيص داده است. بهعلاوه اينكه توازن موجود در اين زمينه با
نظر به رقابت
شديد موجود ميان سه قطب موجود اقتصاد جهاني (جاپان، اروپا و
آمريكا) از نظر آنها
تضمين شده بهنظر نميرسد از اينرو در مقايسه با بديل امپراطوري
جهاني
آمريكا انتخاب نامطمئني ميباشد.اما
تجاوز اخير آمريكا بهعلاوه، تكليف
موضوع مورد مناقشه ديگري در مباحثات مربوط به جهاني شدن را نيز
روشن كرده
است.
بيترديد اكنون روند روبهرشدي در قلمروهاي مختلف بهويژه در حوزه رسانهها و اقتصاد وجود دارد كه به فشردگي زمان و مكان، سايش و زوال محدوديتهاي جغرافيايي منجر گرديده است. با اينهمه به اقتضاي ماهيت انساني اين روند و باز بودن امكانهاي تاريخي متفاوت براي انسان، پايان اين تحولات و صورت نهائي اين روند بههيچرو مشخص نيست. اين بدان معناست كه بر بستر روندي كه زيرساختهاي مادي - فني لازم براي يك جهان بهواقع و بهتمامه «جهاني شده» را مهيا كرده، با چالش ارادههاي تاريخساز روبرو هستيم! گرچه تفكيك اين دو بُعد منطقاً نادرست ميباشد اما مناقشهاي كه بر سر جهاني شدن و جهاني سازي در جريان است بهميزان زيادي با توجه به اين تفكيك، معنادار خواهد شد. تجاوز اخير آمريكا كه به قصد تغيير نقشه فرهنگي - سياسي جهان اسلام بهويژه خاورميانه و از آن طريق، چالش با قدرتهاي دست دوم و رقيب جهاني و در نتيجه ايجاد امپراطوري آمريكا انجام گرفته است . مفهوم اين طرح را بازمينمايد. درحاليكه حتي هماكنون نيز نظريهپردازان «جهاني شدن»، مشغول اين بحث هستند كه آيا جهاني شدن، يك پروژه است يا روندي خودبهخودي و طبيعي؟آمريكا با اقدام خود، فصل ختامي قاطع بر اين مناقشه گذاشته است. شركتها و سياستگذاران آمريكايي بهخوبي نشان دادهاند كه از ستيز ارادهها و چالش تاريخي كه روندهاي كنوني را پيشاروي آنها و بشريت نهاده است آگاهند و بههيچروي برخلاف بعضي نظريهپردازان سادهانگار بنا ندارند كه مهار تاريخ را بهدست نيروها يا اتفاقات پيشبينيناپذير تاريخي بدهند.
چراكه ميدانند چنين كاري بهمعناي سپردن مهار اين رخدادها به ارادههاي رقيب و مخالف ميباشد.البته دستيابي به اين درك كه ما درواقع با پروژه «جهانيسازي» يا پروژههاي جهانيسازي روبروئيم براي كسانيكه با منطق تحولات اجتماعي - تاريخي آشنايي دارند، عليرغم غوغا و هياهوي پرسروصداي نظريهپردازان «جهاني شدن» كه انديشههاي ايدئولوژيك خود را در لواي علم، ارائه ميدهند چندان دشوار نيست. اما برهان قاطع تحولات اخير يا تجاوز آمريكا به عراق در اين است كه حوزه مداخله و اعمال نفوذ بر روندهاي جهاني شدن را از اقتصاد، سياست و يا فرهنگ به حوزه نظامي كشانده است. وقتي تاثيرگذاري بر رخدادهاي جهاني و سوق دادن تحولات سياسي - اقتصادي و فرهنگي در درون نهادهاي بينالمللي نظير بانك جهاني، صندوق بينالمللي پول، يا نهادها و سازمانهاي تصميمگير در مورد رسانهها جريان دارد، چالش ارادهها و طرحها يا تلاش براي پيشبرد پروژههاي جهانيسازي در هالهاي از ابهام و ناروشني قرار ميگيرد و ميتواند بهراحتي بهعنوان تحولات طبيعي جلوه داده شد و منعكس گردد؛ اما هنگاميكه پاي اقدامات و نيروي نظامي، آنهم به روشنترين وجه آن نظير تجاوز اخير بهميان ميآيد ديگر نميتوان ترديدي داشت كه كساني درصدد تغيير سير تحولات و بهدست گرفتن مهار جهان بهنفع خويش هستند.
چراكه تنزل به سطح نظاميگري و بهكارگيري قدرت عريان براي تاثيرگذاري بر تحولات تاريخي به آشكارترين وجه نشان ميدهد كه مسير تحولات از ديد كسانيكه به بمب و موشك متوسل شدهاند بهشكلي طبيعي در جهتي نيست كه مطلوب آنها باشد. اين جا سوال مهمي كه دقت در آن براي درك منازعههاي فعلي و آتي موضوع «جهاني شدن»، اهميتي اساسي دارد، اين است كه آيا جاي اين ندارد كه بپرسيم؛ مگر مسير تحولات تاريخي چه سمتوسويي داشته كه آمريكائيها براي كنترول و مهار آن نياز به انجام چنين اقدام رسواكنندهاي پيدا كردهاند؟ رژيم بعث عراق صرفاً بهانهاي براي اجراي طرحهاي استراتژيستها و سياستمداران آمريكايي بوده است. اين نه از آنروست كه آمريكائيها تاكنون هيچ سلاح كشتار جمعي در عراق نيافتهاند بلكه اگر، هماكنون يا بعدها به چنين سلاحهايي دست يابند نيز اين سخن درست است.
عراق پس از هشت سال جنگ با ايران، ورود به جنگ كويت و ده سال تحريم و محدوديتهاي بينالمللي تا ده سال ديگر نيز نميتوانست حتي بهصورت يك تهديد منطقهاي ظاهر شود. صرف نظر از اينكه حتي در زمان هم كه ميتوانست زيرساختهاي تخريب شده خود را بازسازي كند با تداوم شرايط جهاني و منطقهاي كنوني نميتوانست بهصورت يك تهديد ظاهر شود. آنچه عراق را بهعنوان سر پل يا جاي پاي مناسبي براي حضور آمريكا در جهان اسلام ميساخت، اين بود كه صدام، زمينههاي فرهنگي - سياسي لازم را براي اين تجاوز فراهم ساخته بود. اكنون با علم به مخالفتهاي مردمي در سطح جهاني و مخالفتهاي سياسي در سطح دولتها و حتي متحدين آمريكا ميتوانيم دريابيم كه تا چه پايه، دشوار و بلكه غيرممكن بود كه آمريكا از مسير ديگري به خاورميانه وارد شود خصوصاً اگر در نظر داشته باشيم كه شكل ورود، يعني تجاوز نظامي براي آمريكائيها موضوعيت داشته است.اگر به طرحهاي آمريكا براي آينده منطقه كه تا سطح تغيير نظام آموزش و كتب درسي و حتي تغيير فرهنگ ديني، آموزههاي قرآني و نهادهاي ديني، عمق مييابد توجه كنيم بهروشني مشخص خواهد شد كه آمريكائيها با چه دركي از تحولات منطقه به اين تجاوز دست زدهاند.
از آنجا كه تنزل به سطح اقدام نظامي براي كنترول و مهار اوضاع بهمعناي آن است كه امكان مهار و جهتدهي به تحولات با اهرمهاي فرهنگي - سياسي يا اقتصادي وجود نداشته است ميتوان به درك جالبي از روند تحولات منطقه و جهان دست يافت. از ديد آمريكائيها روند تحولات منطقه به سمتي كه حاصل آن «ادغام در نظام جهاني» يا همراهي با جهاني شدن كنوني باشد، نبوده است. درواقع با نظر به توسل يا رجوع آمريكائيها به اهرم نظامي، بايد گفت كه آنها منطقه را از جهات مختلف بويژه فرهنگي و سياسي، از دست رفته ميديدهاند. بهمعناي دقيقتر، آنها در عمق و در پس اقتدار رژيمهاي دستنشانده و فرآيندهاي مسلط اقتصادي و رسانهاي جهاني سازنده غربي، روند روبهرشدي را تشخيص دادهاند كه مهار آنها در چارچوب موجود منطقه، ممكن نبوده است. پس ضروري ميديدهاند كه براي تغيير مسير تحولات تاريخي منطقه و مهار اين روند بهطور مستقيم و به بارزترين وجه در منطقه، حاضر شده و به دستكاري مستقيم پارامترها و عوامل منطقهاي تا سطح فرهنگ دست يازند.اگر به اين واقعيات و طرح آمريكائيها براي ايجاد امپراطوري جهاني توجه كنيم اين تجاوز مشخص ميكند كه از نظر آنها نيروهاي تاريخساز در جهان اسلام بههيچرو در توافق با پروژههاي غرب براي جهاني شدن قرار نداشتهاند. درواقع از آنجاكه اين درك، آنها را به ضرورت اعمال قدرت نظامي و برگشت به دوران استعمار مستقيم رسانده است فراتر از اين را نيز بازمينماياند، همانطوركه بعضاً از سوي مقامات آمريكايي و يهودي گفته شده حداقل در سطح جهان اسلام آنها در درازمدت، خود را بازندة تحولات جهان اسلام ميديدهاند. به اين معنا، آنها احاله تحولات تاريخي به روند طبيعي را به مفهوم واگذار كردن بازي در جهان اسلام به يك مقاومت تسليمناپذير اسلامي تلقي ميكردهاند.
تمامي اينها بدان معناست كه جهانيشدن، يا نزاع بر سر آينده تاريخي جهان، عمدتاً اكنون در جهان اسلام، متمركز گرديده است، بهعلاوه تجاوز آمريكا روشن ميكند كه برخلاف آنچه بعضي ميپندارند تا آنجاكه به منازعه فرهنگي - سياسي مربوط ميشود آمريكائيها خود را در اين نزاع، بازنده ميبينند و لااقل، اينكه تصور نميكنند در درازمدت بتوانند از اين منازعه با اتكا به عوامل سياسي، فرهنگي يا اقتصادي پيروز بيرون آيند. چراكه اين نزاع را به سطح نظامي، تنزل دادهاند. بنابراين اگر نظر «والرشتاين» نظريهپرداز معروف نظام جهاني را بپذيريم كه بدرستي ميگويد؛ آينده نظام جهاني در گروي منازعههاي فرهنگي يا ايدئولوژيكي جاري و آتي است، تجاوز اخير، روشن كرده است كه طرفين اصلي اين نزاع چه كساني هستند. اما بعلاوه چون پيروزي در منازعه فرهنگي، به شهادت عقل و تاريخ از طريق بهكارگيري اهرم نظامي، ناممكن است از هماكنون روشن است كه چه كسي از اين منازعه، سربلند بيرون خواهد آمد و جهان فردا از آن كيست.
چرا آمريکا به عراق لشکر کشيد؟
شايد ساده لوحي باشد اگر بپنداريم كه
هدف
أمريكا از حمله به عراق صرفاً خلع عراق از سلاحهاي كشتار جمعي است زيرا
عراق
نيز
مانند هر كشور ديگري كه داراي استقلال و تماميت ارضي است از ديدگاه
قانون بين
الملل حق تملك و نگهداري هر نوع سلاحي را داراست بنابراين ابعاد اين
حمله بسيار
گسترده تر از خلع سلاح ظاهري عراق است ، گذشته از اين آمريكا به گزارش
بازرسان
سازمان ملل نيز وقعي ننهاده و خود را مصمم به حمله مي داند پس اهداف
آمريكا از حمله
به
عراق چيست؟ شايد بتوان مهمترين أهداف أمريكا را در نقاط زير خلاصه كرد:هدف
اول: حمايت از إسرائيل : اگر نگوييم كه لوبي هاي صهيونيستي ، سياستهاي
خارجي أمريكا
را
ورق مي زنند.
ولي
قدر مسلم است كه در سياستهاي خارجي ايالات متحدة نقش مهمي را
إيفاء مي كنند،چرا كه بيشتر پستهاي كليدي ايالات متحده و رسانه هاي
جمعي آن تحت
كنترول لوبي هاي يهودي يا صهيو نيستي است ،و آنهايند كه أفكار عمومي
أمريكا و جهان
را
هدايت مي كنند، از زمان تشكيل دولت اسرائيل در سال 1948 آمريكا يكي از
مهم ترين
حاميان إسرائيل بوده است و گزافه نيست كه بگوييم : اگر حمايت و
پشتيباني آمريكا
نبود إسرائيل از صفحه وجود محو مي شد.
اما
حمله به عراق چه ربطي به حمايت از
اسرائيل دارد؟تاريخ به ما مي گويد كه بعد از حكمراني حضرت داود و
سليمان عليهما
السلام (1000ق.م تا سال 930 ق.م) بر سرزمين كنعان (فلسطين) مملكت يهود
به دو بخش
تقسيم شد: اول مملكت اسرائيل در شمال كه پايتختش سامره و دوم مملكت
يهودا در جنوب
كه
پايتختش قدس يا اورشليم بود .مملكت اول توسط سرگون دوم آشوري در سال
722 ق.م
نابود شد و مملكت دوم توسط نبوخذ نصر (بخت النصر) كلداني در سال 568
ويران گرديد و
پايتخت آن (أورشليم) به آتش كشيده شد و هيكل سليمان با خاك يكسان شد و
عبراني ها
(يهود)
به عنوان اسيران جنگي به بابل برده شدند و مي دانيم كه آشور و كلده
بخشي از
عراق امروز بوده است. شايد همين مطلب حساسيت بيش از حد
يهود و به تبع آن آمريكا نسبت به عراق را براي ما توجيه مي كند، از جنگ
خليج و
محاصره اقتصادي عراق گرفته تا تهديدهاي روزانه كاخ سفيد مبني بر حمله
به عراق ،
شاهدي بر اين مدعاست. بنابراين عراق كشوري است از چند لحاظ براي
اسرائيل منشأ
خطرمحسوب مي شود:
الف) موقعيت جغرافيايي: در ميان كشورهاي قدرتمند منطقه ، عراق
نزديكترين كشور به اسرائيل است، به ويژه كه رود فرات -يكي از مرزهاي
مورد نظر
إسرائيل -در آن قرار دارد مرزهاي اسرائيل به ادعاي خودشان از نيل تا
فرات است.
ب)توان نظامي: عراق يكي از كشورهاي مهم منطقه است كه توانسته در طول
جنگ ايران
و
عراق خود را به انبار عظيمي ازمهمات تبديل كند، علاوه بر اين عراق
داراي
كارشناسان تسليحاتي مجربي است كه توانايي توليدات اين سلاحها را دارند
و اين دو ،
خطر
بالقوه اي براي اسرائيل محسوب مي شوند.
ج)
آينده عراق: واهمه اسرائيل بيشتر
از
عراق آينده است نه عراق صدام، واهمه او از اين است كه اگر حكومتي در
عراق بر
سركار بيايد كه اندك گرايشي اسلامي يا ضد يهودي داشته باشد ، (با توجه
به
تواناييهاي بالقوه نظامي ، انساني ، نفت و غيره و همينطور با توجه به
مطالبي كه
قبلاً به آن اشاره شد.)كار اسرائيل يكسره خواهد شد كينه اسرائيل به
عراق آن قدر
عميق است كه يكي از مقامات اسرائيل در جريان محاصره اقتصادي عراق گفته
بود: (ما مي
خواهيم انتقام اسارت بابلي را از عراقي ها بگيريم.)از اين گفته نتيجه
ميگيريم كه
هدف
از محاصره اقتصادي عراق مجازات ملت عراق و توليد نسلي از كودكان عقب
مانده ذهني
در
نتيجه سوء تغذيه است كه توانايي انجام هيچ دست آوردي را نداشته باشند.
هدف
دوم: نجات اقتصاد آمريكا :كارشناسان اقتصادي ، اقتصاد آمريكا را در
آستانه سقوط مي
دانند ،بسياري از شركت هاي آمريكايي در سالهاي اخير دچار ورشكستگي شده
و يا در
آستانه ورشكستگي قرار دارند كه آخرين آن شركت انرون بود، حادثه يازدهم
سپتامر هم
اين
قضيه را تشديد كرد و آب اقتصاد آمريكا را گل آلود تر نمود.
نفت
عراق همان
قدر
كه خطر بالقوه براي اسرائيل محسوب مي شود مي تواند دم مسيحايي براي
اقتصاد
آمريكا باشد ،آمريكا پس از اشغال افغانستان و دستيابي به منابع نفتي و
گازي آسياي
ميانه در فكر دستيابي به منابع نفتي كشورهاي خاورميانه است و عراق يكي
از اين
كشورهائيست كه بيشترين ذخيره نفتي در منطقه را داراست و حادثه يازدهم
سپتامبر
بهترين بهانه اي بود تا آمريكا به بهانه جريحه دار شدنش به هر نقطه اي
حمله كند و
مورد سرزنش افكار عمومي قرار نگيرد، از طرف ديگر آمريكا خواهد توانست
با حمله به
عراق بسياري از سلاح هاي آزمايش نشده خود را به محك تجربه بگذارد و
همينطور شركت
هاي
اسلحه سازي را دوباره فعال سازد و بازار سلاح را رونقي دهد و اقتصاد
خود را
جاني تازه ببخشد ، و لو كه اين حمله بحساب كشته شدن هزاران انسان و بي
خانمان شدن
ميليونها نفر تمام شود.
هدف سوم: مهار حركت هاي اسلامي در خاورميانه:يكي از دغدغه هاي امريكا در سالهاي اخير پس از فروپاشي شوروي سابق ، رشد روز افزون جنبشهاي اسلامي ويا باصطلاح غربيها، بنياد گرايي اسلامي در جهان و بخصوص در خاور ميانه است ،غرب پس از فروپاشي شوروي، اسلام را خطربالقوه اي براي خود مي داند و از آن بعنوان خطر سبز ياد مي كند . بنابراين حضور فعال امريكا در خاورميانه و حمله به كشورهاي منطقه وروي كار آوردن رهبران دست نشانده ،مي تواند ضامن حفظ منافع امريكا و مهار حركتهاي اسلامي يا بنياد گرايي اسلامي دراين كشورها باشد كوته سخن آنكه ،امريكا از حمله به عراق اهداف متعددي را دنبال ميكند ،و خلع سلاح عراق تنها يكي از اهداف امريكا در راستاي حمايت از اسرائيل است .
کدام دموکراسي ؟
حدود ده سال پيش
قسمتهايي از يك سند بسيار مهم توسط روزنامه نيويورك تايمز انتشار يافت
اين سندكه
زيرنظر «پاول ولفووتيز» طراح استراتژيهاي پنتاگون در دولت ريگن و بوش
اول تهيه شده
است.
سند هنگامي به روزنامه نيويارك تايمز درز پيدا كرد كه حدود يك سال از جنگ خليج فارس مي گذشت و شوروي تازه از هم فروپاشيده بود طولي نكشيد كه مقاله معروف ساموئل هانتيگتون تحت عنوان «جنگ تمدنها» در مجله امور خارجي (Forign affairs) انتشار يافت و مدتي بعد شاگرد او فرانسيس فوكوياما كتاب خود را تحت عنوان پايان تاريخ به بازار عرضه كرد وهمزمان جرج بوش اول در سخنراني خود از آن تحت عنوان نظم نوين جهاني ياد كرد .طبق گزارش سالانه وزارت دفاع ،اهداف آمريكا برقراري صلح ،تداوم آزادي و رسيدن به سعادت و خوشبختي است.
رهبري آمريكا روي استقرار يك نظام بين المللي
استوار شده است كه براي قوانين احترام قائل است رهبري آمريكا مستقيما
به صلح و
آزادي جهانيان كمك مي كند…هدف ما از آغاز تا همين حالا تسلط بر جهان
بوده و اين كار
را
در صورت امكان صلح آميز ودر صورت ضرورت به شكل قهري انجام خواهيم داد.هنگامي
كه
سند پنتاگون يكي از اهداف استراتژيهاي نظامي آمريكا را محدود ساختن
خشونت مي
داند بي ترديد مقصود آن آرامش نوع قبرستاني زير سيطره مطلق نظامي و
خشونت بار
آمريكاست.
طبق
مدارك«اداره پژوهش كنگره آمريكا» اين كشور از سالهاي ۱۷۸۹ تا ۱۹۹۳
ميلادي ۲۴۵ بار عليه كشورهاي ديگر لشكر كشي كرده است.
جنگ
كوريا ،ويتنام و خليج فارس
تنها سه مورد از اين ۲۴۵ تجاوز است.
و
اين آمار بدون به حساب آوردن كودتاها بر
اندازيها،عمليات ضد شورش و كمك به دولتهاي ديكتاتور همچون رژيم شاه در
ايران
،پينوشه در شيلي ،
سوهارتو در اندونزيا و دهها دولت آدمكش ديگر همچون رژيم غاصب
اسراييل است
.
دولت آمريكا سعي دارد با برنامه هاي فرهنگي تجاوزات خود را در ميان
ملت
آمريكا و حتي ساير ملتها امري عادي ،انسان دوستانه و درراستاي گسترش
صلح و
دموكراسي در سطح جهان نشان دهد.
سعي
مي شود اين موضوع القا شود كه آمريكا نماد خير
مطلق در جهان است و هر فرد يا گروه يا دولتي كه مخالف او و ارزشهايش
است محورهاي
شرارت و شيطاني هستند.
پس از فروپاشي شوروي ،آمريكا سعي مي كند كشورها و گروههاي اسلامي را بزرگترين خطر براي صلح جهاني معرفي كند. چرا كه به قول نظريه پردازان آنها حكومت آمريكا اكنون به جاي اژدهاي بزرگ با مارهاي سمي پرشماري روبروست يابه قول كسينجر با اسلام سياسي . در ميان محصولات فرهنگي كه وسيله اي براي توجيه اين اقدامات شده است بازي هاي الکترونيکي از اهميت ويژه اي بر خوردارند هر چند كه بسياري از بازيها از روي فيلمهاي معروف و پر فروش هاليود ساخته مي شود ولي نكته جالب توجه اينست كه به عنوان مثال در سال ۱۳۸۰صنعت بزرگ هاليود حدود ۵ ميليارد سود داشته ولي در همين زمان شركتهاي بازيهاي الکترونيکي در آمريكا بيش از ۳۰ميليلارد دالر سود داشته اند.
هر چند كه بررسي تمامي اينگونه بازيها ممكن نمي باشد ولي سعي مي شود به برخي از اين بازيها كه مروج دموكراسي آمريكايي كه نامي جز دموكراسي خونين نمي توان بر آن گذاشت پرداخته مي شود . خشونت و تجاوز خشونت آميز انسان عليه انسان ديگر و دولت آمريكا عليه ديگر كشورها اكنون بخش جدايي ناپذير از فرهنگ پيش پا افتيده دولت و حتي بخشي از ملت آمريكا شده است .دولت آمريكا سعي دارد با برنامه هاي فرهنگي تجاوزات خود را در ميان ملت آمريكا و حتي ساير ملتها بخصوص نسل جوان و نوجوان و كودكان امري عادي و انسان دوستانه و در راستاي صلح و دموكراسي در سطح جهان نشان دهد آمريكا نماد خير مطلق است و هر فرد ،دولت و گروهي كه مخالف او و ارزشهايش باشد محورهاي شرارت جهاني هستند .
ساموئل هانتينگتون مي گويد . ما دشمن داريم،اين دشمن جهاني با توان دسترسي به همه نقاط دنيا كه به ايده اي مسلح شده است و با تكنيكها و تسليحات و سنگدلي و شقاوت در خور براي تبديل شدن به سلطه گري جهاني به ميدان آمده و در هم كوبيدن اين دشمن به اولويت اول و اصلي كاركرد ملي ما تبديل شده است اولويتي كه با همان درجه و ضرورتي كه غلبه بر فاشيسم و اتحاد شوروي دنبال مي شد.
»يا با ماباشيد يا در جنگ با تروريسم در جمع دشمنان ما قرار خواهيد گرفت«
دكتريني است كه در آن اسلام راديكال جايگزين اتحاد جماهير شوروي شده است .به همين بهانه نگاهي به برخي از اين بازيها مي اندازيم .اولويت ساخت اين بازيها همان مواردي است كه هانتينگتون به آن اشاره نموده است.از سويي ياد آوري پيروزي غرب بر فاشيسم و كمونيسم و بزرگنمايي در اين زمينه است و از سويي در راستاي توجيه مبارزه غرب با جهان اسلام بخصوص اسلام سياسي است . بازيهايي كه در مورد گزينه اول يعني جنگ جهاني دوم و شكست نازيها ساخته شده بسيار هستند بعنوان مثالدر بازي( mohaa:break through ) كه يازده مرحله دارد شما در نقش john baker يك جزوتام آمريكايي در درگيريها شركت مي كنيد در مسير (kasseine)در شمال آفريقا ،در راه تصرف (messian)در سيسيل و در آخر ارتش آلمان را در جنگ تاريخي (monte battali) در قلب ايتاليا شكست مي دهيد .
يا در بازي (medal of honor:allied assault) كه در اوايل سال ۲۰۰۲ به بازار ارائه شدشما در نقش ستوان(مايك پاول)يكي از نيروهاي گردان اول تفنگداران مخصوص ارتش متفقين هستيد عمليات شما در الجزاير شمال آفريقا شروع ميشود و سپس ماموريتهاي خود را در نروژ ،ساحل نرماندي ،منطقه بريتان ،فرانسه و جنگلهاي زيگفريد آلمان ادامه مي دهيد.
يا
در نسخه دوم
(mohaa)
با
عنوان
(spearhead) (خط
مقدم )شما در نقش جك بارنز بازي مي كنيد و در مناطق عملياتي نرماندي و
برلين جنگ جهاني دوم را
تجربه مي كنيد.
يا
در بازي
(call of duty )
ابتدا آموزشهاي لازم راديده سپس به
منطقه اعزام مي شويد.
شما
در قالب نيروهاي آمريكايي ،انگليسي يا روسي به مقابله
با
نيروهاي آلماني رفته و در نهايت با ورود به برلين و كشتن آخرين سرباز
آلماني
پرچم آزادي را بر روي ساختمانهاي اين كشور به اهتزاز مي آوريد
.
يا
در بازي
(Battel field 1942)
شما
در نقش نيروهاي متفقين به مبارزه با آلمانيها مي رويد.
يا
در بازي (بازگشت به قلعه ولفن اشتاين)(return
to castel wolfenshtine)
شما
به
مبارزه با نازيها مي رويد
يا
بسياري بازي ديگر كه در اين زمينه ساخته شده
اند
.
همانطور كه ذكر شد علاوه بر بازيهاي فوق غرب سعي دارد سياستهاي سلطه گرانه خود را در سطح بين الملل همچون مبارزه با تروريسم را توجيه كند و آن را روي اين موضوع متمركز كند كه اسلام علت و عامل بسياري از اينگونه خونريزيها و خشونتهاست .
حادثه ۱۱ سپتامبر به اين موضوع شتاب بيشتري داد .مجموعه سري بازيهاي (delta force) از اين قبيل بازيهاست در شماره جديد اين بازي با عنوان (black hawk down:team sabre)شما براي مقابله با تروريستها به نقاط مختلف جهان سر مي زنيد در كلمبيا با مبارزه با قاچاقچيان مواد مخدر و… ودر يكي از اين مراحل بايد در سال ۲۰۰۵براي مبارزه با تروريستهاي به ايران بياييد! بله به ايران و جزيره خارك …نكات قابل توجهي در اين بازي به چشم مي خورد .
در اين بازي مبارزه با تروريستهاي ايراني جزء سخترين مراحل بازي است در ساير نقاط دنيا تروريستها لباس شخصي هستند در صورتي كه در ايران اكثرا شما بايد با نيروهاي منظم نظامي كه ملبس به لباسهاي نظامي خاكي رنگ با چهر هاي اسلامي مواجه هستيد .در يكي از مراحل شما پس از درگيري با نيروهاي ايراني بايد لاري هاي (به نظر حاوي مواد کيميايي است )كه اسكورت مي شوند را صحيح و سالم به تصرف خود در آورده و آنها را بدون رسيدن آسيب به يك منطقه امن نظامي برسانيد .يا در بازي (delta force 2)شما براي مقابله با تروريستها وارد خوزستان مي شويد . در بازي (جنگ ژنرالها)(generals) شما در نقش سربازان آمريكايي ماموريت مبارزه با تروريستها در نقاط مختلف جهان همچون عراق براي مبارزه با بعثيان ،يا در افغانستان براي مبارزه با گروه القاعده مي رويد.
در قسمتي كه شما به عراق وارد مي شويد ابتدا ، پس از درگيري در حومه عراق در آستانه ورود به شهر بغداد هستيد كه نيروهاي عراقي اقدام به فيرراکت مي كنند كه شما آسيبي نمي بينيد ولي اين راکتها به مركز و بازار شهر اصابت مي كنند كه تعداد زيادي غير نظاميان عراقي كه اكثرا زن و كودك هستند جان خود را از دست مي دهند و اين صحنه كه در مقابل چشمان شما اتفاق مي افتد شما را در قصد تان براي نابودي نظاميان عراقي مصممتر مي كند . در عراق يا افغانستان سعي شده نمادهاي اسلامي مورد توجه خاص و مركزيت ميدان نبرد قرار گيرند و نيروها عراقي و افغاني با نماد سبز نشان داده مي شوند .
در اين بازي علاوه بر مبارزه با دشمن شما بايد به فكر تامين هزينه مالي جنگ نيز باشيد چرا كه تهيه ادوات و امكانات نظامي و نيروهاي نظامي جديد در اين بازي مستلزم پرداخت هزينه از جانب شماست و شما در حين بازي بايد به فكر تامين منابع مالي خود از داخل همان محل و كشور باشيد و گرنه شما نمي توانيد پيروز شويد .در بين بازيهايي كه در اين زمينه ساخته شده اند شايد هيچكدام به اندازه بازي (desert strom 2) ماهرانه و در عين حال با جذابيتهاي گرافيكي و موضوعي ساخته شده باشد .در اين بازي اين امكان براي شماد وجود دارد كه در نقش نيروهاي ويژه آمريكايي (delta)يا انگليسي(sas)بازي كنيد ابتدا پس از انتخاب تيمتان شما در ۲۸ جولاي۱۹۹۰ به يك دوره آموزشي اعزام مي شويد و آموزشهايي از قبيل حركت ،دويدن ،عبور از موانع نظامي ،تمرين تير اندازي با ،آر پي جي ،اسلحه هاي خود كار و…
و هدايت تيم خود را مي بينيد سپس در اولين ماموريت خود در ۲ آگوست ۱۹۹۰ بايد پس از درگيري با نيروهاي عراقي اقدام به انهدام پلي ميان عراق و كويت بنماييد و با گذراندن مراحل زياد با ماموريتهاي مختلفي همچون نابود كردن مراكز نظامي ، سايتهاي راکتي ،فرودگاههاي نظامي و… در مرحله آخر اقدام به نابودي نماييد . در دو مرحله متوالي شما وظيفه نابودي راکتهاي اسكاد (scud) را داريد قبل از اينكه اين راکتها به سمت اسراييل فير شوند . يا در ۲۸فوريه ۹۱ شما وارد جنوب بغداد مي شويد بايد مسير ورود به يك كارخانه عراقي را بيابيد در مرحله بعد پس از درگيري شديد و عبور از چند لايه حفاظتي وارد كارخانه شويد اين كارخانه ،محل توليد سلاحهاي اتمي و راديو اكتيف است و در نهايت شما بايد مقداري پلوتونيم توليد شده را پيدا كرده و همچنين يك راکت در حال ساخت كه كلاهك آن باز شده واحتمالا قرار است به يك كلاهك هسته اي تبديل شود را نابود كنيد و…
بعد از موفقيت اين بازي ورژن جديد اين بازي با عنوان (back to baghdad ) به بازار آمد كه ادامه همان داستان است در عين حال از لحاظ گرافيكي كيفيت به مراتب بالاتر از بازي قبلي و…و بسياري بازي ديگر كه همگي در عين دارا بودن تفاوتهاي ظاهري در متن بازي ، موسيقي ،گرافيك و…همگي يك هدف را پيگيري مي كنند و آن چيزي نيست جز توجيه دموكراسي خونين.
از صلح خواهي تا ماجرا جويى
ادعاى مادلين آلبرايت وزير خارجه پيشين آمريكا (در يك دهه پيش) مبنى بر اين كه ايالات متحده آمريكا «ملت اجتناب ناپذير» دنياست ـ يعنى كشورى كه مشاركتش براى حل چالش هاى دشوار جامعه جهانى ضرورى است ـ اكنون به شدت در حال كمرنگ شدن است.
پيشتر به نظر مى رسيد روى كار آمدن جورج بوش به داعيه رهبرى جهانى آمريكا نيروى تازه اى بخشيده و بر توانايى اش كه اعمال قدرت در سراسر دنيا مى افزايد. اما اينك آمريكا پس از تضعيف در باتلاق عراق از سوى دشمنانش مورد تحقير قرار گرفته است و همپيمانانش ديگر اعتمادى به آن ندارند. آن روزها سپرى شده است كه آمريكا به تنهايى دست كشورهاى نافرمان را از اقتصاد جهانى كوتاه مى كرد يا يك ائتلاف چند مليتى براى مقابله نظامى با يك دولت خود سر تشكيل مى داد.
به راستى، با آن همه حمايتى كه پس از ۱۱ سپتامبر از بوش به عمل مى آمد چگونه است كه وى اينگونه بداقبال شده است؟ سرنگونى بى دردسر طالبان در افغانستان ـ كه مردم آمريكا با تمام وجود از آن حمايت كردند و از سوى يك ائتلاف چند جانبه پشتيبانى مى شد ـ فقط بر غرور دولت بوش افزود و به دنبال آن، اين باور را به وجود آورد كه ائتلاف هاى داخلى وبين المللى حامى جنگ افغانستان، بعداً از طريق قدرت نظامى آمريكا تحول عظيمى را نيز در خاورميانه پشتيبانى خواهند كرد. همه ما پيش بينى هاى قاطعانه و پرافاده در اين باره را به ياد داريم: براى نمونه: جنگ عراق، به نحوى راه را براى ايجاد تحولات در دنياى عرب باز مى كند و رژيم هاى ناكارآمد در برابر جنبش هاى دموكراتيك كه مشتاق پذيرش خواسته هاى استراتژيك آمريكا هستند، تسليم مى شوند. آمريكا به «خاورميانه جديد» رسيد اما نه خاورميانه اى كه وعده اش را داده بود. تأكيد آمريكا بر انتخابات، بدون تأكيد بر روند طولانى نهادينه سازى رأى گيرها، در كشورهايى نظير عراق و سرزمين هاى اشغالى نه تنها به قدرت گرفتن دموكرات هاى سكولار و حامى آمريكا منجر نشده، بلكه موجب روى كار آمدن احزاب و گروه هايى شده است كه برنامه هاى آنان مشخصاً با منافع آمريكا متفاوت است.
همچنين در حالى كه درگيرى هاى داخلى در عراق روبه وخامت مى گذارد، نقش آمريكا تنها راديكاليزه كردن بيشتر خاورميانه و فروپاشى آن در راستاى اختلاف هاى فرقه اى است.
در عين حال، جنگ اسرائيل در لبنان، نه تنها قدرت حزب الله را تقويت كرد، بلكه به كشورهاى منطقه درس آموزنده اى داد كه چگونه گروه ها و احزاب مذهبى توانستند دربرابر يكى از بزرگ ترين ماشين هاى جنگى دنيا ايستادگى كنند. تصرف عراق به دست آمريكا و تداوم اين ماجرا پرسش هاى جدى را درباره پيش بينى و ارزيابى آمريكايى ها مطرح كرده است. رگبار تهديدهاى اغراق آميز و اطلاعات تحريف شده كه پيش از جنگ عراق در جريان بود اين سؤال را در اذهان بسيارى ايجاد كرده كه آيا آمريكا براستى منشأ خوبى هاست.
كنار رفتن طراحان اصلى سياست هاى چندسال اخير آمريكا و جايگزينى آنها با افراد ميانه رو و با تجربه تر كافى نيست. اعتمادى كه آمريكا قبلاً از آن برخوردار بود بر باد رفته است.
امروز، استراتژى اساسى نه تنها كشورهايى مانند چين و روسيه، بلكه حتى برخى از كشورهاى مهم اروپايى نيز بر محدود ساختن و تضعيف قدرت آمريكا در شكل دهى مجدد به نظم جهانى استوار است.
كاخ سفيد در بحث بر سر فاجعه عراق به دور از واكنش هاى داخلى نيز نبوده است. دولت بوش به تدريج به اين نتيجه رسيده كه در بدنه سياسى آمريكا اجماعى بر سر ماجراجويى هاى يك جانبه بيشتر در ساير كشور وجود ندارد و بويژه از آن جهت كه اين گونه اقدام ها موجب افزايش سرسام آور بهاى انرژى مى شود.
دولت بوش حتى براى محدودترين حملات عليه مثلاً پيونگ يانگ، مداخله در دارفور، اقدامى جديد و عمده براى برقرارى صلح در خاورميانه يا حل بسيارى ديگر از مشكلات، نه از سوى كنگره و نه از سوى مردم هيچ پشتيبانى ندارد.در بحبوحه جنگ ويتنام، ريچارد نيكسون رئيس جمهور وقت آمريكا از جنگ به ستوه آمده بود، ايالات متحده را «يك غول درمانده و نااميد» خواند.
اكنون مردم نگران آمريكا كه منتظر رهايى از به دوش كشيدن بار عراق هستند با شعارهاى انزواطلبانه گذشته مى خواهند به آرامشى ظاهرى و كاذب دست يابند و از درگيرى ها و گرفتارى هاى بيشتر خارجى نجات يابند. كسانى كه در اروپا و آسيا همچنان انتظار دارند واشنگتن مسئوليت همه اين مسائل را بپذيرد و بار اين مشكلات را به دوش بكشد، براى دو سال آينده بايد چشم اميد به جاى ديگر غير از آمريكا داشته باشند.
استفاده از منابع خبري .