سه روز مى گذرد، در انتظارِ روزى هستم كه اسمش (جمعه) است، آن هم از جنسِ جمعه هاى پاییزِ سرد، بارانى و برگ ريزان . . .
با وجودِ اين، دلم مى خواهد كسى را تماشا كنم، شايد لحظه ی و يا هم عُمرى؟! كنارش بمانم. نمى دانم چشمم نَم-نَم دارد به يادت، و بسترم من را مي خواهد، انسانِ تنها جزء غمِ بستر و همدمى مگر دارد تو بگو؟!
كنارِ پنجره نشسته ام و مهستى با عشوه ميگويد؛ بيا بنويسيم روى برگ، رو درخت . . . اهاى مهستى خزان است خزان و برگِ دل نازك شده، توانِ لمس كردن ندارد ريز-ريز ميشود و بادِ هوا ميشود . .
كنارِ پنجره نشسته بودم، باران دانه- دانه با نسيمِ آهسته به روى آيينه ميزد، درختان تلاش داشتند و يا شايد زور آزمايى نسيم مجبور شان مى كرد آخرين داشته هايشان برگ هاى زرد رنگى را از تن شان دور كنند و عريان شوند كه زمستانِ طاقت فرسأ لرزه به تن درختان انداخت.
باد مى خواست برگ ها دور شوند از تنِ درخت ها و يا آزادى بخشد هر جا كه دلِ شان بخواهد بروند، بروند، ولى حيف زير پا ميشوند چى ساده و چى بى باكانه نابود ميشوند . . .
دلم ليوانِ چاى سبزِ چشم هايت و يا عطرى از زعفرانِ گونه هايت را مى خواست، از همان چاى گرمى كه سردى دل آدم را مى زُدايد و يخِ وجود يا قلب را تيكه-تيكه مى كند.
تو هم خوب ميدانى پاييز فصلِ آواز خواندن است، فصلِ دلتنگى و سكوت است، آوازِ من كه خوب نيست و نه هم آوازِ تو، ولى منظور آوازِ صبحِ بلبل است، راستى، فصلِ پاييز فصلِ آمدن نيست، فصلِ رفتن است، ميدانى همه طبيعت ميروند و تو مالِ طبيعت هستى، اصلاً اميدى ندارم در اين فصل تو بيايى و بمانى چون تو نيستى خيال و تَوَهم برايم هستى، معشوقه ی ساخته ی ذهنِ منى، هيچ ميدانى معشوقه ی خيالى دلتنگى من را رفع نمي كند و سكوتِ مبهم برايم ميدهد.
تو درختِ بلندِ سروِ من، مگر مى شود در اين فصل با اين بلندا و نازكى بيايى؟ آرزويى داشتن ات كه جنون است همه مى خندند برايم . . . كه اين فصلِ رفتن هست و آمدن نيست . . .
اين فصل بُغض كرده و آوازِ كلاغ ها دل گير و من دل گير تر از آنها! روز جمعه بود، آرى، در آن جمعه ی سرد دلم حرف زدنِ بسيار مى خواست و در عين حال سكوت ميخواست، چنين تضادى را هيچ كجا نمى توانستى پيدا كنى و حس كنى!
در برابرِ تمامِ قطراتِ روى پنجره، تو را، صورت ات را تصور مى كردم و از ادامه ی ريختنِ قطرات اش درازى موهايت را و از عطر افشانى باران بو ات را حس مى كردم. فراموشم نشود كه مساوى با آمدنِ باران خواستنِ تو هم در دلم هست معشوقِ خيالى من!
خودم را بدهكار حس ميكنم، بدهكار در مقابلِ قطراتِ باران، بدهكارِ لبخند هاى كه زيرِ اين باران نريخته بودم، تمام روز های كه زيرِ باران خودم را، حرفم را و بُغضم را خالى نکردم زيرِ رنگين كمان و باران گاه و بيگاهش در آغوشم نكشيده بودم.
حالا اين سوى پنجره به باران ها خيره بودم و به تويى كه مدت ها بود رفته ايى و خدا ميدانست بر خواهى گشت يا نه . . . ميدانم كنارم نيستى، هستى، ترس دارم روزى اين هستى هايت را نداشته باشم! ولى ميدانم مقصر مرا خواهى دانست!
گاهى فكر مى كنم برگ ها مقصر طوفان و نسيم را مي دانند چون باعثِ جدايى آنها از درخت مى شوند و يا شايد غلط كنم تو فكرى بكن و جواب بگو بر حق كيست؟
جمعه باران ساكت شد، سكوت شكست آفتاب بيرون شد، طفلان در خيابان با شور و مستى بازى داشتند و ترانه های مى خواندند. آفتو آفتو مه تر كديم تو خشك كن . . . و يا ترانۀ برگِ چنار
قو قو قو برگِ چنار
دخترا شيشته قطار . . .
زن ها از بام هاى خانه بلند و با خنده هاى مستانه حرف ميزدند با هم، مردان پى روزگار بيرون از خانه بودند و همه خوش بودند آفتاب خوش تر از همه . . .
من ديدم آفتاب روى تنم تابيد وجودم حس گرما كرد و خوش بين به آينده شدم، نورى پخش كرد كه نديده بودم عشق و محبتى در دلم هويدا شد، ندانستم چى شد سكوت حاكم شد، يكباره همه چى رنگ باخت، آفتاب رفت و ابرى سياه گونه برخاست، ديگر بوى گُل و گياه و خاك نبود، هر جا بو از آهن و باروت بود.
باران هاى جمعه سرخ رنگ بود نه تنها جمعه كه همه روزها سرخ رنگ بود باران رنگش سرخ بود آرى سرخ بود.
طفلان و زن ها گريه و فغان سر دادند، رنگين كمانِ من يك رنگ بود آن هم سرخ رنگ، مردانِ سياه پوش و چند رنگ اقتلو گويان- اقتلو گويان آمدند و همه جا پخش شدند سبيل ها درشت و ريش هاى انبوه، دستار ها سياه و يا كلاهى از جنسى پشم همه يك رنگ و يك بو و يك خو بودند، ندانستم كى اند و از كجا آمدند؟
مدتى ميشود اين جا باران رنگ باخته و آفتابى نيست، جمعه ها با آه و ناله و افغان مى گذرد . . .
بسترم سخت تب گرفته دستانم را به صورتم كشيدم صورتم سرخ رنگ شده است، مى ترسم و خودم را قايم مى كنم در بسترم تنها صدايى از نفس- نفس زدن حس ميكنم.
چشمم به ديوارِ شكستۀ اتاقم خورد، شاملو و صادق سويم مى بينند و ميگويند درد مشترك است واى از دستِ تنهايى تنهايى . . .
رُخم را به كنارِ ديگرى ديوار دور ميدهم، عكسى از چگوارا سويم ميبيند و مى خندد، حرفى ميزند، تو از تنهايى مى ترسى، تو از تنهايى ميترسى، داستانى كوتاهی از آفتاب دادنِ خودش و قاضى محكمه برایم تعریف كرد، ندانستم من را چى شد دست و پايم بى حس شدند، افتاديم و افتاديم در گودالى سياه . . .
(آمــو)
۹ فبروری ۲۰۲۱
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat