برای انقلابی شدن

لازم نیست گذشته

را به خاک سپرد

وقتی پرسیده می شود "مارکسیسم متعلق به گذشته است؟" در نگاه نخست، یك پرسش درست بنظر می ‌رسد: اگر مسئله فقط شناخت وضع كنونی برای تغییر آن است، چرا باید سراغ اندیشه و اثری رفت كه اگر هم دیروز بطور بدیهی نقشی بزرگ  داشته، آنقدر از آن سپری شده كه بتوان برای صد وچندمین بار سالگرد مرگ خالق آن را برگزار كرد؟

اما، این پرسش بسیار اساسی تر از آن است كه بنظر می ‌رسد، زیرا با بحث بر سر مسیر شناخت انسانی و مراحل آن ربط دارد. اگر قرار باشد با همین منطق پیش رویم، چرا باید همینجا، در ماركس و صد سال پیش متوقف شد؟ آیا نباید افلاطون و ارسطو، دكارت و اسپینوزا، روسو  و دیدرو یا كانت و هگل را -  برای اینكه تنها به چند فیلسوف بزرگ اشاره كرده باشیم- اگر نه یك بار برای همیشه دفن كرد، لااقل به موزه تاریخ سپرد؟ شاید هم باید از دانشمندان معاصر خواست بحث‌هایی را كه همین امروز هم درباره كارهای داروین زیست ‌شناس یا نیوتن فیزیكدان یا اقلیدس هندسه ‌دان می‌ كنند كنار بگذارند؟

بدین لحاظ آیا گذشته را باید به خاك سپرد تا انقلابی امروزین بود؟ باید تنها در زمان خود زندگی كرد تا بتوان همراه زمانه بود؟ وقتی اندیشه به پیش می ‌رود، اندیشه‌های پیشین دیگر به ما نمی‌آموزند؟

این بحث، یعنی بحث تداوم شناخت انسانی؛ رابطه میان دانش‌های جدید با دانسته‌های قبلی دشوارتر از آن است كه در نگاه نخست بنظر می ‌آید و آن را به چند شكل می ‌توان طرح كرد. یكی اینكه معتقد باشیم هر سیستم و نظام فكری جدید مانند واگن‌های  قطاری كه در شاهراه شناخت در حركت است، دستاوردهای خود را به سیستم‌های قبلی اضافه می‌كند. یا این كه فكر كرد هر سیستم جدید سیستم‌های قبلی را پشت سر می گذارد و آنها را منسوخ می‌ كند. و یا بالاخره با گفتن اینكه همه چیز نسبی است و درست و غلط همه جا یافت می شود خیال خود را راحت كرد و معتقد شد می ‌توان سیستم‌ ها را كنار گذاشت ولی در عین حال اینجا و آنجا حقیقت ‌هایی را در آنها یافت.

برای درك پیچیدگی موضوع مثالی می زنیم. می دانیم برای درك جامعه سرمایه داری با اشاره‌های افلاطون به تقسیم كار یا ارسطو درباره مبادله كالاها، یا نظرات روسو مورد مالكیت خصوصی نمی توان تا جای دوری پیش رفت. در نهایت شاید توجه خاصی به این نظریه‌ها نبود اگر حلقه‌هایی در زنجیر این یا آن كشف ماركس محسوب نمی شدند. از این زاویه دستاوردهای اندیشمندان گذشته نوعی "پلكان" تصور می شوند كه ما را به سوی پایه گذاری علوم اجتماعی بالا می ‌برند. پله‌هایی كه تصور می ‌شود با عبور به مراحل بالاتر دیگر نیازی به پاگذاشتن بر آنها نداریم. همانطور كه برخی مدعی‌اند می توان اندیشه‌ای فلسفی را با كنار گذاشتن آثار دكارت یا "اخلاق" اسپینوزا انجام داد. هر چند كنار گذاشتن "منطق" هگل دشوارتر بنظر می رسد، می دانیم كه بیشتر نظریه پردازهای اطراف ما چنین ادعایی دارند. در این اوضاع و احوال عجیب نیست كه كسانی می ‌گویند می توانند اندیشه فلسفی یا اقتصادی را با صرفنظر كردن از اثار ماركس پیش برند.

اما اگر چنین چیزی امكان دارد چرا اینشتن این همه بر روی آثار گالیله تامل می‌ كرد و گالیله در باره افلاطون و ارشمیدس فكر می‌ كرد؟ چرا ماركس با دقت كامل ارسطو را مطالعه می ‌كرد یا لنین بر منطق هگل حاشیه می ‌نوشت؟ انبوهی از دانشمندان قرن بیستم حتی به اندیشه‌های هراكلیت رجوع كرده اند یا پس از ارسطو، استدلال زنون الیایی را در رد حركت مورد مطالعه قرار داده اند. در همه این موارد، مسئله نه تفنن عالمانه بوده و نه اقتباس التقاطی و از اینجا و آنجا. این اشاره‌ها، تاملات، ارجاع به گذشته همیشه با این احساس همراه بوده كه اگر این دكترین‌ها و آموزه‌ها بعنوان دكترین پشت سر گذاشته شده اند، اما همچنان نكاتی را در خود دارند كه دارای فعلیت اند.

از خلال  چند نمونه‌ای كه بطور گذرا اشاره شد، یك پرسش بنیادین مطرح می ‌شود كه بنظر می ‌رسد شاد خواران مرگ ماركس آن را به سادگی دفن می ‌كنند: در نظام های فكری مشخصی كه همین عده به آنها ارجاع می ‌دهند و از آن دفاع می ‌كنند بسیار كشفیات فیثاغورث، اقلیدس، ارسطو، گالیله، نیوتن و غیره همچنان حقیقت محسوب می شوند. این كشفیات نسبت به نظام های نظری و آمپریك موجود حقیقت هستند؛ یعنی حقیقت نسبی. اما در عین حال از لحظه‌ای كه نسبیت كل سیستم را درك كرده ایم حقایقی در درون آن سیستم مطلق اند.

بطور خلاصه وقتی اندیشه گام پیش می‌ گذارد، برخی جوانب نظریه‌های پیشین را رد می‌ كند، اما چارچوب تدوین آن را حفظ می‌ كند یا برعكس اعتبار این یا آن نظریه را می‌ پذیرد اما چارچوب عمومی آن را كنار می‌ گذارد. یا با عزیمت از یك نظریه عام تر و جامع تر، ویژگی های سیستم قبلی را نشان می دهد و آن را نسبی می ‌كند. یا بالاخره جنبش شناخت می تواند در چارچوب همان سیستم و نگرش عمومی باقی بماند ولی درون آن تجدید سازمان ها و تعمیق‌های معینی بوجود آورد.

در همه موارد، این كار بدون بحث‌های متضاد، حركت كورمال و پروسواس، بدون برخود با جنبش واقعیت عملی نیست. در غالب موارد جنبه‌های مختلف جنبش شناخت به گونه‌ای پیچیده همزمان در هم ادغام می شوند، بطوری كه حكم نهایی بر روی این یا آن دكترین یا ارزیابی میراث گذشته آن را بسیار دشوار می ‌كند.

در آنچه به ماركسیسم مربوط می شود، بدلیل انسجام خاص این اندیشه مسئله باز هم پیچیده‌ تر است. پیش از ماركس، جهان همیشه برای توضیح خود نیاز به چیزی بیرون از آن، به " توضیح دهنده ایدئولوژیك بیرونی" نیاز داشت. با  ماركسیسم جهان از این پس اصول توضیح دهنده خود را در درون خود دارد. از اینرو اندیشه ماركسیستی را نمی توان در مفهومی پلكانی و روی هم جمع شونده از دستاوردهای علمی حبس كرد كه مثلا پس از ماركس توسط ماركسیست‌ها تكامل یافته است. چنین نگرشی به انسجام اندیشه ماركسیستی باز هم بیشتر لطمه خواهد زد.

نه تنها اساس نظریه ماركسیستی نمی تواند به كشفیات و آورده‌های بینادین ماركس محدود شود- ولو نقد و دیدگاه انگلس یا كاربست لنین را به آن اضافه كنیم- بلكه از لحظه‌ای كه بحث برسر "اندیشه‌هایی است كه جهان در درون خود می ‌پروراند" نمی توان این اندیشه را در یك سلسله فرمول حبس كرد یا ماركسیسم را در ارجاع به این یا آن اثر و نوشته ـ هر چه باشد- فهمید.

حقیقت ماركسیسم در آن واحد و بطور متضاد ویژگی‌های ملی از یكسو و خطوط عام و جهانشمول را از سوی دیگر در خود دارد. این حقایق دارای این وجه مشترك هستند كه از نظر تاریخی نسبی اند و ریشه مشترك در تجربه دارند.

وقتی بخشی از درك ما از حقیقت تغییر می‌ كند، فقط آن بخش نیست كه تغییر می ‌یابد بلكه باید همه چیز را از نو مورد بررسی قرار داد و همه چیز را مجددا در یك انسجام نوین جای داد. به عبارت دیگر درون خود ماركسیسم یك منطق نوسازی وجود دارد كه این منطق را نمی توان بصورت اضافه شدن دستاوردهای جدید به قبلی و یا "غنی شدن" درك كرد.

این شیوه دستیابی به شناخت گسترده تر بطور بالقوه در همان نطفه ‌بندی ماركسیسم دیده می شود. می دانیم كه ماركس ماتریالیسم را بوجود نیاورد. ماركس پس از آنكه اقتصاد سیاسی را بعنوان یك علم بنیاد گذاشت، ماتریالیسم را به تاریخ گسترش داد. در این روند و در این تبادل، ماتریالیسم ماقبل ماركسیستی، كه  دستاورد جریان اندیشه ماتریالیستی بود، از ماتریالیسم متافیزیك به ماتریالیسم دیالكتیك تبدیل گشت.

بعبارت دیگر ماركس در شناخت تحولی بوجود آورد كه این تحول خود پایه‌ای را كه بر روی آن این كار انجام شده بود كاملا دگرگون كرد. این نمونه بسیار روشنی است از نحوه "غنی شدن" اندیشه ماركسیستی. هر تحول تازه ما را ناگزیر می ‌كند كه تمام دستاوردهای قبلی را از سرتا به پا و بطور دائم مورد بررسی مجدد قرار دهیم. در این مفهوم ماركس نخستین كسی است كه انسجامی ماتریالیستی به این اندیشه هگل داد: " نسبی، شیوه هستی مطلق است".

در این شرایط می توان فهمید كه اندیشه‌های نوینی كه خود را در چارچوب ماركسیسم تعریف می ‌كنند نمی توان براساس افزودن یا كاستن از چیزی درك كرد.

قضاوت‌های شتاب زده در برابر مسایلی اینگونه پیچیده غالبا ناشی از دلمشغولی‌هایی است كه ربطی به نگرانی‌های علمی و شناخت و آگاهی ندارد. از نوع همان نگرانی‌ های ایدئولوژیك و مذهبی كه در برابر كارهای گالیله، داروین یا فروید وجود داشت. در مورد ماركسیسم نگرانی‌های عمدتا سیاسی نیز اضافه شده‌اند. همین نوع نگرانی‌ هاست كه موجب می ‌شود كسانی كه با احتیاط به سراغ این یا آن اندیشه یا اندیشمند می ‌روند و آثارشان را با دقت بررسی می‌ كنند، وقتی به ماركسیسم می ‌رسند ناگهان بر روی كار و اثری كه الهام بخش اندیشه و عمل میلیون‌ها تن در چارگوشه جهان است در چند صفحه خط باطل می‌ كشند.

البته معیار صرف تعداد هواداران به هیچوچه برای تایید اعتبار یك اندیشه كافی نیست. ضمن اینكه هیچ ابداع علمی تازه از چنین آزمایشی سربلند بیرون نخواهد آمد. اما اعلام خودسرانه مرگ این یا آن اندیشه ولو اینكه مدام از طریق وسایل ارتباط جمعی و جماعت دگماتیست‌های دیروز و امروز مورد تكرار و تایید قرار گیرد نمی تواند به اندیشه‌ای زنده و به بحثی موجود خاتمه دهد. خردگرایی به گونه‌ای دیگر از معیارها نیاز دارد كه تنها می‌ تواند از یك بحث جدی ناشی شوند، بحثی كه در آن اندیشه‌ها و واقعیت‌ها چنانكه هستند مورد توجه قرار گیرند و با فروتنی تحلیل شوند.

اگر یك نوع "مرگ ایدئولوژی" را باید تدارك دید و جشن گرفت، همانا مرگ تمام سخنان پیشرس و حساب نشده ایست كه بیش از آنكه بخواهند پیشداوری‌های پیشین را مورد تردید قرار دهند، خود منبع پیشداوری‌هایی تازه هستند.

بیش از یکصد سال پس از مرگ ماركس، میراث او همچنان نقادانه و ضد دگماتیسم است. این اندیشه چیزی جز این نمی خواهد كه با همان وسواسی در نظر گرفته شود كه برای نوسازی آن ضروریست.

 

 راه توده