غزلیات
امین الله مفکر امینی
Fri, February 16, 2007 4:43 pm
حسرت یار
دیشب که به خواب مست بودم
سیمین تنی مه رویی بدیدم
پندک دهنش به خنده بکشود
نزدیک آمد ترنمی شنیدم
پرسید ز دلجویی طبع پریشم
بکالبد سرد آتشی دمیدم
دیده دوخت بمن بناز و تمکین
جانبخش شد بمن آن مسیحدم
خلوتگه شبم بنمود روشان
داد ز ساغر لبان می دمادم
گفتیم با هم بسی نگفتنی ها
شیرین سخنی چون او ندیدم
من مست بودم و از خود بیخود
بچتر سیاه زلفش غنوده بودم
چو چشم کشودم نبود دل آرا
گریه کنان به هرسو دویدم
«مفکر» کور شد بداغ حسرت یار
فرشته خوبی که بعالم ندیدم
******