تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري
}ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {
»بخش دهم»
حكايت اندر سياست
سياست نامه اثر خواجه نظام الملك وزير مشهور سلجوقيان يكي از متون نامدار قرن پنجم هجري است كه درباره كشورداري و فرمانروايي نوشته شده است نويسنده كتاب در سال 407 متولد شد و به سال 485 هجري به قتل رسيد سياست نامه در پنجاه فصل نگاشته شده و متضمن حكايت آموزنده بسيار است.
از خلفاي بني عباس هيچ كس را آن سياست و هيبت و آلت و عدت نبود كه معتصم را
بود و
چندان بنده ترك كه او داشت كس نداشت گويند كه هفتاد هزار غلام ترك داشت و
بسيار كس
را از غلامان بركشيده بود و به اميري رسانده و پيوسته گفتي كه خدمت را جون
ترك
نيست.
مگر اميري، وكيل خويش را بخواند و گفت كه: در بغداد كسي را شناسي از
مردمان شهر و بازار كه به ديناري پانصد با من معامله كند كه مهم مي بايد و
به وقت
ارتفاع باز دهم؟ وكيل انديشيد. از آشنايي او را به ياد آمد كه در بازار
خريد و
فروخت باريك كردي و ششصد دينار زر خليفتي داشت كه به روزگار به دست آورده
بود.
امير را گفت: مرا مردي آشنا هست كه دكان به فلان بازار دارد و من گاه گاه
به
دكان او مي روم و با او داد و ستد مي كنم ششصد دينار خليفتي دارد. مگر كسي
بدو
فرصتي و او را بخواني و به جايي نيكوش بنشاني و هر ساعت تلطف كني و در وقت
خوان با
وي تكلف نمايي و پس از نان خوردن، سخن سود و زيان در ميان آري. باشد كه از
تو شرم
دارد و از حشمت رد نتواند كرد.
امير همچنين كرد و كس بدو فرستاد كه: زماني رنجه
شو كه با تو شغلي دارم فريضه اين مرد برخاست و به سراي امير رفت و او را
هرگز با
اين امير معرفت نبود چون پيش وي در رفت سلام كرد. امير جواب داد و روي سوي
كسان
خويش كرد كه: اين فلا كس است؟ گفتند: آري امير پيش وي برخاست و فرمود تا
اتو را به
جايي نيك بنشاندند.
پس گفت: من آزاد مردي و نيكو سيرتي و امانت و ديانت تو اي
خواجه، از زبان هر كسي بسيار شنيده ام و تو را ناديده فريفته تو گشته ام و
چنين مي
گويند كه در همه بازار بغداد هيچكس به آزادمردي و نيكو معاملتي اين خواجه
نيست
.
پس او را گفت: چرا با ما گستاخي نكني ؟ و ما را كاري نفرمايي و خانه ما را
خانه خود نداني و با ما دوستي و برادري نكني
و هرچه امير مي گفت، او خدمت مي
كرد و آن وكيل مي گفت: همچنين است و صد چندين است
.
زماني بود، خوان آوردند.
امير او را نزديك خويش جاي كرد و هر زمان از پيش خويش بر
مي گرفت و پيش او مي
نهاد و تلطف همي كرد.
چون خوان برداشتند و دست بشستند و مردمان بپراگندند، خواص
ماندند. امير روي سوي اين مرد كرد . گفت: داني كه تو را از بهر چه رنجه
كردم؟
گفت: امير بهتر داند
.
گفت بدان كه مرا در اين شهر، دوستان بسيارند كه هر
اشاراتي كه بديشان كنم از آن نگذرند و اگر پنج هزار و ده هزار ازيشان
خواهم، در وقت
بدهند. و دريغ ندارند. از آنكه ايشان را از معاملت من زيان نكرده است. در
اين وقت
مرا آروزي چنان افتد كه ميان من و تو دوستي باشد و گستاخيها كنيم. هر چند
كه مرا
غريمان بسياراند اما مي بايد كه در اين حال به ديناري هزار با من معاملت
كني مدت
چهار ماه يا پنج ماه كه به وقت ارتفاع باز دهم و دستي جامه بر سر نهم و
دانم كه تو
را چندين و اضعاف اين هست و از من دريغ نداري.
مردم از شرم و خلق خوش كه با او
همي كرد و گفت: فرمان امير راست وليكن من از آن دكان داران نيم كه مرا هزار
باشد.
يا مهتران جز راست نشايد گفتن.
همه سرمايه من ششصد دينار است و در بازار، بدان دست
و پايي مي زنم و خريد و فروختي باريك مي كنم و اين قدر به روزگار و سختي به
دست
آورده ام
.
امير گفت مرا درخزانه زر درست بسيار است وليكن اين كار را كه مرا مي
بايد نشايد. مر از اين معاملت مقصود دوستي تو است. چه خيزد تو را از اين
داد و ستد
باريك كردن؟ آن ششصد دينار به من ده و ده قباله به هفتصد دينار به گواهي
عدول از
من بستان تا به وقت ارتفاع با تشريف نيكو به تو دهم
وكيل همي گفت: تو هنوز
امير ما را نمي شناسي از همه اركان دولت هيچكس پاك معامله تر از امير نباشد
مرد
گفت: فرمان امير راست اين قدر كه مرا هست دريغ نيست. آن زر بداد و آن قباله
بستد
چون حاله فراز آمد به دو روز پستر، مرد به سلام امير شد و به زبان هيچ
تقاضا نكرد. با خود گفت چون امير مرابيند كه به تقاضاي زر آمده ام
و همچنين مي
آمد تا دو ماه از حاله بگذشت و زيادت از ده بار امير را بديد و امير هيچ در
آن راه
نشد كه به تقاضا مي آيد يا مرا چيزي به وي بايد داد.
چون مرد بديد كه امير، تن
همي زند قصه اي نبشت و به دست امير داد كه مرا بدان محقر زر حاجت است و از
وعده
دو ماه گذشت اگر صواب بيند اشارات به وكيل فرمايد تا زر به خادم تسليم كند.
امير گفت: تو پنداري كه من از كار تو غافلم. دل مشغول مدار و روزي چند صبر
كن
كه من درتدبير زر توأم مهر كرده به دست معتمدي از آن خويش به تو فرستم
.
اين مرد
دو ماه ديگر صبر كرد و اثر زر نديد به سراي امير شد و قصه اي ديگر بداد و
به زبان
گفت امير هم عشوه اي چند بداد و مرد هر دو سه روز به تقاضا مي رفت و هيچ
سود نمي
داشت و از حاله هشت ماه بگذشت
.
مرد درماند مردمان شهر به شفيع انگيخت و به قاضي
شد و او را به حكم شرع خواند و هيچ بزرگي نماند كه از بهر وي با امير سخن
نگفت و
شفاعت نكرد و سود نداشت و از در قاضي پنجاه كس آورد و او را به شرع نمي
توانست بردن
و نه آنچه محتشمان مي گفتند مي شنيدند تا از حاله سالي و نيم بگذشت
.
مرد عاجز
شد و بدان راضي گشت كه سود بگذارد و ازمايه، صد دينار كمتر بستاند. هيچ
فايده
نداشت. اميد از همه مهتران ببريد و از دويدن سير گشت
.دل
در خداي عزوجل بست و به
مسجد فضلومند شد و چند ركعت نماز بكرد و به خداي تعالي بناليد و زاري مي
كرد و مي
گفت يا رب تو فرياد رس و مرا به حق خويش باز رسان و داد من از اين بيدادگر
بستان.
مگر درويشي در آن مسجد نشسته بود و آن زاري و ناله او مي شنيد دلش بر وي
بسوخت. چون او از تضرع فارغ شد گفت: اي شيخ تو را چه رسيده است؟ كه چنين مي
نالي با
من بگوي
.
گفت مرا حالي پيش آمده است كه با مخلوق گفتن هيچ سود نمي دارد مگر
خداي تعالي فرياد من رسد
گفت: با من بگوي كه سببها باشد گفت اي درويش خليفه
مانده است كه او را نگفته ام ديگر با همه اميران و بزرگان شهر گفته ام و به
قاضي
رفته ام. هيچ سود نداشت اگر با تو بگويم چه سود دارد؟
درويش گفت: با من گفتني
است، اگر تو را سودي ندارد زياني هم ندارد نشنيده اي كه حكيمان گفته اند هر
كه را
دردي باشد با هر كسي بايد گفتن باشد كه درمان او از كمتر كسي پديد آيد. اگر
حال
خويش با من بگويي باشد كه تو را راحتي پديد آيد. پس اگر نباشد از اين حال
كه در وي
هستي در نمامي. مرد با خود گفت زاست مي گويد پس ماجراي خويش با وي بگفت.
چون
درويش بشنيد گفت: اي آزاد مرد اينك رنج تو را راحت پديد آمد چون با من گفتي
دل فارغ
دارد كه آنچه با تو بگويم اگر بكني، هم امروز با زر خويش رسي.
گفت: چه كنم؟
گفت: هم اكنون به فلان محلت رو بدان مسجد كه مناره اي دارد و در پهلوي مسجد
دري است
و پس آن در دكاني است، پيرمردي بر آنجا نشسته است مرقعي پوشيده و كرباس همي
دوزد و
كودكي دو در پيش وي نشسته اند و چيزي مي دوزند
.بر
آن دكان رو و آن پير را سلام
كن و پيش او بنشين و احوال خويش با وي بگوي چون به مقصود رسي، مرا به دعا
ياد دار و
از اين كه گفتم هيچ كاهلي مكن. مرد از مسجد بيرون آمد، با خود انديشه كرد:
اي عجب
همه بزرگان و اميران را شفيع كردم و از جهت من سخن گفتند و تعصب كردند هيچ
فايده اي
نداشت اكنون اين درويش مرا پيش پيري عاجز رهنموني مي كند و مي گويد
كه:مقصود تو از
او حاصل آيد. مرا اين چون مخرقه مي نمايد وليكن چه كنم؟ هر چگونه كه هست
بايد
بروم، اگر صلاح پديد نيايد ازين بتر نشود كه هست
.
رقت تا به در مسجد و بر آن
دكان شد و به پير سلام كرد و در پيش او بنشست. ساعتي بود، پيرمرد چيزي همي
دوخت از
دست بنهاد و آن مرد را گفت. به چه كار رنجه شده اي؟
مرد قصه خويش از اول تا آخر
با پير گفت تا در مسجد رفتن و زاري كردن و آن درويش پرسيدن و رهنموني مردن
.
چون
پيرمرد در زي، احوال او بشنيد گفت: كارهاي بندگان، خداي عزوجل راست آرد به
دست ما
سخني باشد. ما نيز در باب تو با خصم تو سخني گوييم اميدوارم كه خداي عزووجل
راست
آورد و تو به مقصود رسي. زماني پشت بدان ديوار نه و ساكن بنشين.
پس، از آن دو
شاگرد يكي را گفت: سوزن از دست بنه و به سراي فلان امير رو و در بر حجره
خاص او
بنشين. هر كه در آن جا خواهد شد يا بيرون آيد بگوي كه امير را بگويد كه
شاگرد فلان
درزي ايستاده است و به تو پيغامي دارد
.
چون تو را بخواند و او را ببيني، سلام
كن و آنگاه بگوي كه: استادم سلام مي رساند و مي گويد كه مردي از دست تو به
تظلم پيش
من آمده است و حجتي به اقرار تو به مبلغ هفتصد دينار در دست دارد و از حاله
يك
سال و نيم گذشته است. خواهم كه هم اكنون زر اين مرد به وي رساني بتمام و
كمال و او
را خشنود كني و هيچ تقصير نكني و تغافل روا نداري. و زود جواب او به من آور
.
اين كودك بتك خاست و به سراي امير شد و من به تعجب فرو مانده بودم كه هيچ
پادشاه به كمترين بنده خويش چنان پيغام ندهد كه او بدان امير به زبان اين
كودك
فرستاد
.
زماني بود كودك باز آمد و استاد را گفت:
همچنان كه فرمودي كردم، امير
را بديدم و پيغام گزاردم. امير از جاي برخاست و گفت: سلام و خدمت من به
استاد برسان
و بگو: سپاس دارم، چنان كنم كه تو مي فرمايي. اينك آمدم و زر با خود مي
آورم و عذر
تقصير باز خواهم و در خدمت تو زر را تسليم كنم
.
هنوز ساعتي نگذشته بود كه امير
مي آمد و با ركاب داري و دو چاكر. و از اسپ فرود آمد و بر بالاي دكان آمد و
سلام
كرد و دست پيرمرد درزي را بوسه داد و پيش وي بنشست و صره اي زر از چاكر
بسته و
گفت اينك زر،تا ظن نبري كه من، زر اين آزاد مرد فرو خواستم گرفتن، و
تقصيري كه رفت
از جهت وكيلان بود نه از من. و بسيار عذر خواست و چاكري را گفت: برو و از
اين بازار
ناقدي با ترازو بياور.
رفت و ناقد را بياورد زر نقد كرد و بركشيد، پنجصد
دينار خليفتي بود. امير گفت: اين پنجصد دينار بايد كه امروز از من بستاند و
فردا
چندانكه از درگاه بازگردم، او را بخوانم و دويست دينارديگر بدو تسليم كنم
و عذر
گذشته بخواهم و رضاي او بجويم و چنان كنم كه فردا پيش از نماز
پيشينثناگوي پيش
تو آيد
.
پيرمرد گفت: اين پانصد دينار در كنار او ريز و چنان كن كه از اين قول
بازنگردي.
گفت: چنين كنم زر در كنار من كرد و دست پير را بوسه داد و برفت و من
از شگفت و خرمي
نمي توانستم كه بر چه حالم. دست پيش كردم و ترازو را برداشتم و
صد دينار برسختم و پيش پير نهادم درزي گفت:اين چيست؟ گفتم: من بدان رضا
دادم كه
از سرمايه صد دينار كمتر باز ستانم. اكنون از بركات سخن تو زر تمام به من
خواهد
رسيد. اين صد دينار حق سعي تو است و به طوع خويش به تو بخشيدم
.
پيرمرد روي ترش
كرد و گره به ابرو افگند و گفت: اكنون برآسايم كه به سخني كه بگفتم، دل
مسلماني از
غم و رنج خلاص يافت كه اگر يك حبه از زر تو بر خود حلال كنم بر تو ظالم تر
از اين
ترك باشم.
برخيز و با اين زر كه يافتي به سلامت برو و فردا اگر اين دويست دينار
باقي به تو نرساند مرا معلوم كن و بعد از اين وقت معاملت بايد كه حريف خويش
را
بشناسي. چون بسيار جهد كردم و چيزي از من نپذيرفت برخاستم و از پيش او
شادمان بيرون
آمدم و به خانه خويش رفتم و آن شب، فارغ دل بخفتم
.
ديگر روز در خانه نشسته بودم
چاشتگاهي فراخ، كسِ امير به طلب من آمد و گفت: امير مي گويد كه يك لحظه به
سراي من
رنجه باش
.
رفتم به سراي امير، چون پيش وي رفتم برخاست و مرا به جايي نيكو
بنشاند و وكيلان خويش دشنام داد كه تقصير، ايشان كردند و من پيوسته به شغل
و خدمت
پادشاه مشغول بودم
.
پس خزانه دارد را گفت: كيسه زر و ترازو بياور . و دويست
دينار بر سخت و به دست من نهاد،خدمت كردم و برخاستم تا بروم گفت: زماني
بنشين.
خوان آوردند چون طعام بخورديم و دست بشستيم، امير چيزي در گوش خادمي گفت.
خادم رفت
و در حال باز آمد و خلعت آورد. امير گفت در پوشان. جبه اي گران مايه در من
پوشاندند
و دستاري قصب بر سر من بستند پس امير مرا گفت: به دل پاك از من خشنود گشتي؟
گفتم: آري. گفت: قباله من باز ده و همين ساعت نزد آن پير شو و او را بگوي
كه من
به حق خود رسيدم و از فلان خشنود گشتم.
گفتم: چنين كنم كه او خود مرا گفته است
كه فردا خبري به من ده.
برخاستم و از سراي امير نزد درزي رفتم و حال با او
بگفتم كه امير مرا بخواند و گرامي داشت و باقي زر بداد و اين جبه و دستار
به من داد
و اين همه از بركت سخن تو مي شناسم چه باشد اگر دويست دينار از من بپذيري؟
هر چند
گفتم قبول نكرد و من برخاستم و به دل شاد به دكان آمدم
.
ديگر روز بره اي و مرغي
چند بريان كردم با طبقي حلوا و كليجه، و از بهر پيرمرد درزي بردم و گفتم:
اي شيخ
اگر زر نمي پذيري اين قدر خوردني به تبرك بپذير كه از كسب حلال من است تا
دلم خوش
گردد گفت: پذيرفتم، دست فراز كرد و از طعام من بخورد و شاگردان را بداد. پس
پير را
گفتم مرا به تو يك حاجت است، اگر روا كني تا بگويم. گفت بگوي.
گفتم: همه بزرگان
و اميران بغداد، از بهر من با اين امير سخن گفتند، هيچ سود نداشت و سخن كس
نشنيد و
قاضي در كار او عاجز ماند چرا سخن تو قبول كرد و هرچه گفتي در وقت بجاي
آورد و زر
به من بداد؟ اين حرمت تو بنزديك او از كجاست؟ مرا باز گوي تا بدانم.
گفت: تو از
احوال من با اميرالمؤمنين خبر نداري؟ گفتم نه. گفت: گوش دار تا بگويم.
گفت:
بدان كه مرا سي سال است تا بر مناره اين مسجد مؤذني م يكنم و كسب من از
درزيگري است
و هرگز مي نخورده ام و زنا و لواط نكرده ام و كارهاي ناشايسته روا نداشته
ام. و در
اين كوچه،سراي اميري است مگر روزي نماز ديگر بكردم و از مسجد بيرون آمدم تا
بدين
دكان آيم، امير را ديدم مست مي آمد و دست در چادر زني جوان زده بود و او را
به زور
مي كشيد و آن زن فرياد
مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان مرا فرياد رسيد كه من زن
اين كاره نيم و دختر فلان كسم و زن فلان مردم و خانه من به فلان محلت است و
همه كس
ستر و صلاح من دانند و اين ترك مرا به زور و مكابره مي برد تا با من فساد
كند. و
نيز شويم به طلاق سوگند خورده است كه اگر هيچ شب از خانه غايب شوم از او
برآيم.
و مي گريست و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد كه اين ترك سخت محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت و هيچكس با او سخن نمي بارست گفتن . من لختي بانگ برداشتم سود نداشت و زن را به خانه خويش برد مرا از آن تغابن حميت دين بجنبيد وبي صبر گشتم برفتم و پيران محلت را راست كردم و به در سراي امير شديم و امر به معروف و نهر از منكر كرديم و فرياد برآورديم كه مسلماني نمانده است كه در شهر بغداد بر بالين خليفه زني را به كره و مكابره از راه بربگيرند و درخانه برند و با او فساد كنند اگر اين زن را بيرون فرستي و اگر نه هم اكنون به درگاه معتصم رويم و تظلم كنيم . چون ترك آواز ما بشنيد با غلامان از در سراي خويش به در آمد و ما را نيك بزدند و دست و پاي ما بشكستند .
چون چنان ديديم همه بگريختيم و متفرق شديم. وقت نماز شام بود، نماز
بكردم زماني بود. در جامه خواب شدم و پهلو به زمين نهادم. از آن رنج و
غيرت، مرا
خواب نمي برد تا از شب نيمي بگذشت. من درتفكر مانده بودم تا بر انديشه من
بگذشت كه
اگر فسادي خواست كردن اكنون كرده باشد و در نتوان يافت. اين بتر است كه
شوهر زن به
طلاق وي سوگند خورده است كه به شب از خانه غايب نباشد. من شنيده ام كه سيكي
خوارگان چون مست شوند، خوابي بكنند. چون هشيار شوند ندانند كه از شب چند
گذشته
است؟ مرا تدبير آن است كه اكنون بر مناره شوم و بانك نماز بلند بكنم چون
ترك بشنود
پندارد كه وقت روز است، دست از اين زن بدارد و او را از سراي بيرون فرستد
لابد
رهگذراني بر در اين مسجد بُوَد من چون بانگ نماز بگويم زود از مناره فرود
آيم و بر
در مسجد بايستم. چون زن فراز آيد او را به خانه وشوهرش برم تا باري اين
بيچاره از
شوي و كدبانويي خويش برنيايد.
پس همچنين كردم و بر مناره رفتم و بانگ نماز
بكردم. و اميرالمؤمنين معتصم بيدار بود چون بانگ نماز بي وقت بشنيد، سخت
خشمناك شد
و گفت هر كه نيم شب بانگ نماز كند مفسد باشد زيرا كه هر كه بشنود پندارد كه
روز است
راست از خانه بيرون آيد عسش بگيرد و در رنج افتد
خادمي را بفرمود كه برو و
حاجب الباب را بگوي كه همين ساعت خواهم كه بروي و اين مؤذن را بياوري كه
نيم شب
بانگ كرده است تا او را ادبي بليغ فرمايم چنانكه هيچ مؤذن ديگر بانك بي وقت
نماز
نكند
.
من بر در مسجد ايستاده بودم منتظر اين زن. حاجب الباب را ديدم كه با
مشعله مي آمد. چون مرا ديد بر در مسجد ايستاده، گفت: اين بانگ نماز تو
كردي؟ گفتم
آري. گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟ كه خليفه را سخت مُنكَر آمده است و
بدين سبب
بر تو خشم آلوده شده است و مرا به طلب تو فرستاده است تا تو را ادب كند.
من
گفتم: فرمان خليفه راست، وليكن بي ادبي مرا بدين آورد كه بانگ نماز بي وقت
كردم.
گفت: اين بي ادب كيست؟ گفتم: آن كس كه از خداي و از خليفه نمي ترسد.
گفت: اين
كي تواند بود؟
گفتم: اين حالي است كه جز با اميرالمؤمنين نتوانم گفتن. اگر من
اين بقصد كرده باشم هر ادبي كه خليفه فرمايد دون حق من باشد.
گفت: باسم الله
بيا تا به در سراي خليفه شويم.
چون به در سراي رسيديم آن خادم منتظر بود. آنچه
من به حاجب الباب گفتم با خادم بگفت. خادم برفت و با معتصم بگفت: خادم را
گفت: برو
او را نزد من آر، خادم مرا نزد معتصم برد. مرا گفت: چرا بانگ نماز بي وقت
كردي؟
من قصه آن ترك و آن زن از اول تا آخر بگفتم چون بشنيد عظيم برآشفت. خادم را
گفت
حاجب الباب را بگوي كه با صد سوار به سراي فلان امير رو و او را بگو كه
خليفه تو را
مي خواند. چون او را به دست آوردي آن زن را كه او ديروز به سراي خود برده
بيرون آور
و با اين پيرمرد و دو سه مرد ديگر به خانه خويش فرست و شوهرش را به خوان و
بگوي كه:
معتصم تو را سلام مي رساند و در باب اين زن شفاعت مي كند و مي گويد حالي كه
رفت او
را در آن هيچ گناهي نبود بايد كه او را نيكوتر از آن داري كه مي داشتي.
و اين
امير را زود پيش من آر و مرا گفت: زماني اينجا باش چون يك ساعت بود امير را
پيش
معتصم آوردند. چون چشم معتصم بر وي افتاد گفت: اي چنين و چنين و از بي
حميتي من در
دين مسلماني تو را چه معلوم گشته است؟ و يا از ظلم من بر كسي چه ديده اي؟ و
به
روزگار من چه خللي در مسلماني آمده است؟ نه من همانم كه به سوي مسلماني كه
در دست
روميان اسير افتاده بود از بغداد برفتم و لشكر روم بشكستم و قيصر را هزيمت
كردم و
شش سال بلاد روم را همي كندم و تا قسطنطنيه را نكندم و نسوختم و مسجد جامع
بنا
نمكردم و تا آن مرد را از بند ايشان نياوردم باز نگشتم؟
امروز از عدل و سهم
من گرگ و ميش به يك جا آب مي خورند تا تو را چه زهره آن باشد كه در شهر
بغداد بر سر
بالين من، زني را به مكابره بگيري و در سراي خود بري و فساد كني و چون
مردمان امر
به معروف و نهي از منكر كنند ايشان را بزني؟
فرمود كه جوالي بياورند و او را در
جوال كنيد و سر جوال را محكم ببنديد. همچنين كردند پس بفرمود تا دو چوب گچ
كوب
بياورند و گفت: يكي از اين سو بايستد و يكي از آن سو و اورا مي زنيد تا خرد
شود
.
در حال، دو مرد گچ كوب درنهادند و چندانش بزدند تا خردش بكردند.
گفتند: يا
اميرالمؤمنين، همه استخوانهايش خرد گشت. فرمود تا جوال را همچنان سربسته
ببردند و
در دجله انداختند
.
پس مرا گفت: اي شيخ بدان كه هر كه از خداي عزوجل نترسد از من
هم نترسد و آن كه از خداي عزوجل بترسد خود كاري نكند كه او را به دو جهان
گرفتار
باشد و اين مرد چون ناكردني بكرد و جزاي خويش يافت پس از اين تو را فرمودم
كه هر كه
بر كسي ستم كند و يا كسي را به ناحق برنجاند يا بر شريعت استخفاف كند و تو
را معلوم
گردد بايد كه همچنين بي وقت بانگ نماز كني تا من بشنوم و تو را بخوانم و
احوال
بپرسم و با آن كس همان كنم كه با اين سگ كردم، اگر همه فرزند يا برادر من
باشد.
و آنگه مرا صلتي فرمود و گسل كرد و از اين احوال همه بزرگان و خواص خبر
دارند و
اين امير زر تو نه از حرمت من با تو داد بلكه از بيم آن جوال و گچ كوب و در
دجله
باز داد چه اگر تقصير كردي من در وقتبر مناره رفتمي و بانگ نماز كردمي و با
او
همان رفتي كه با ان ترك رفت.
و مانند اين حكايات بسيار است. اين قدر بدان ياد
كردم تا خداوند عالم بداند كه هميشه خلفا و پادشاهان چگونه بوده اند و ميش
را از
گرگ چگونه نگاه داشته اند و گماشتگان را چگونه مالش داده اند و از جهت
مفسدان چه
احتياط كرده اند و دين اسلام را چه قولها داده اند و عزيز و گرامي داشته.
خواجه عبدالله انصاري
پير طريقت گويد: خدايا به هر صفت كه هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگي تو معروفم. تا جان دارم، رخت از اين كوي برندارم؛ هر كس كه تو آن اويي بهشت او را بنده است و آن كس كه تو در زندگاني او هستي، زنده جاويد است. خداوندا، گفتار تو راحت دل است و ديدار تو زندگاني جان. زبان به ياد تو نازد و دل به مهر، و جان به اعيان. خدايا، اگر تو فضل كني ديگران چون باد. خداوندا آنچه من از تو ديدم، دو گيتي بيارايد. شگفت آنكه جان من از تو نمي آسايد.
الهي چند نهان
باشي و چند پيدا؟ كه دلم حيران گشت و جان شيدا. تا كي در استتار و تجلي كي
بُود آن
تجلي جاوداني؟ خدايا چند خواني و راني؟ بگداختم در آرزوي روزي كه در آن روز
تو
ماني. تا كي افكني و برگيري؟ اين چه وعده است بدين درازي و بدين ديري؟
الهي، اين
بوده و هست و بودني. من به قدر و شأن تو نادانم و سزاي تو را نتوانم در
بيچارگي خود
گردانم. روز به روز بر زيانم، چون مني چون بوُد؟ چنانم. ازنگريستن در
تاريكي به
فغانم، كه خود بر هيچ چيز هست ماندنم ندانم. چشم بر روي تو دارم كه تو ماني
و من
نمانم چون من كيست؟ اگر آن روز ببينم اگر ببينم به جان، فداي آنم.
پير طريقت
گويد: روزگاري او را مي جستم، خود را مي يافتم ، اكنون خود را مي جويم او
را
مي
يابم. اي حجت را ياد و انس را يادگار، چون حاضري اين جُستن به چه كار.
خدابا،
يافته مي جويم، با ديده ور مي گويم كه دارم چه جويم؟ كه مي بينم چه گويم؟
شيفته اين
جُست و جويم گرفتار اين گفت و گويم. اي پيش از هر روز و جدا از هر كس، مرا
در اين
سوز هزار مطرب نه بس؟!
الهي به عنايت ازلي، تخم هدايت كاشتي؛ به رسالت پيمبران
آب دادي؛ به ياري و توفيق پروردي به نظر خود به بار آوردي. خداوندا،سزد كه
اكنون
سموم قهر از آن بازداري و كِشته عنايت ازلي را به رعايت ابدي مددكني
.
الهي، گاه
گويم كه در اختيار ديوم، از پس پوشش بينم، باز ناگاه نوري تابد كه جمله
بشريت در
جنب آن ناپديد بود.
الها، چون عين هنوز منظر عيان است، اين بلاي دل چيست، چون
اين همه راه همه بلاست پس چندين لذت چيست؟
خدايا گاه از تو مي گفتم گاه از تو
مي نيوشيدم ميان جرم خود و لطف تو مي انديشيدم، كشيدم آنچه كشيدم همه نوش
گشت چون
آواي تو شنيدم
پير طريقت گويد: اين دوستي و محبت تعلق به خاك ندارد بلكه تعلق
به نظر ازلي دارد اگر علت محبت خاك بودي در جهان خاك بسيار است كه نه جاي
محبت است
لكن قرعه از قدرت خود بزد ما برآمديم و فالي از حكمت بياورد، و آن ما
بوديم، پس
خداوند به حكم ازل به تو نگرد نه به حكم حال
.الها
تو در ازل ما را برگرفتي و كس
نگفت كه بردار. اكنون كه برگرفتي بمگذار و در سايه لطف خود مي دار.
بدانكه، هر كه ده خصلت شعار خود سازد در دنيا و آخرت كار خود سازد:
با حق به صدق، با خلق به انصاف، با نفس به قهر، با بزرگان به خدمت، با
خُردان
به شفقت، با درويشان به سخاوت،با دوستان به نصيحت،با دشمنان به حلم، با
جاهلان به
خاموشي، با عالمان به تواضع
.
خواجه عالمرا پرسيدند كه چه فرمايي در حق دنيا؟
حضرت فرمودند كه: چه گويم در حق چيزي كه به محنت به دست آرند و به دنيا
نگاه دارند
و به حسرت بگذارند.
دنيـــا همـه تلــخ است بســان زهــره
كسني است كه در
جگر نشاند دهره5
هر كس كه گرفت از وي امروز نصيب
فــردا ز قبـــول حـــق
نـــدارد بهـــــره
بدان اي عزيز كه رنج مردم در سه چيز است: از وقت پيش مي
خواهند و از قسمت، بيش
مي خواهند وآنِ ديگران را از خويش مي خواهند
.
چون
رزق تو از ديگران جداست پس اين همه بيهوده چراست؟ مُهر از كيسه بردار و به
زبان
بگذار و مهر از دنيا بردار و بر ايمان نه. واي بر كساني كه روز، مست غرورند
وشب،
در خواب سرورند
.
نمي دانند كه از خداي دورند و فردا از اصحاب قبورند.
عمرم
به غـم دنيي دون مي گـــذرد
هر لحظه زديده سيل خون مي گذرد
شب خفته و روز
مست و تا چاشت خمار
اوقــات شريــف بين كه چــون مي گــذرد
در طفلي
پستي، در جواني مستي و در پيري سستي، پس خداي را كي پرستي؟ بدانكه آنانكه ـ
خداي
تعالي را شناسند به غير از آن بپرداختند امروز از خداي نترسي فردا بترسي.
قولي
به سر زبان خــود در پستي
صدخانه پر از بتان يكي نشكستي
گويي كه به يك
قول شهادت ز ستم
فـردات كند خمــار، كامشب مستي
اي درويش، اگر بيايي در
باز است و اگر نيايي بي نياز است. دنيا را دوست مي داري مده تا بماند و اگر
دشمن
مي داري بخور تا نماند
اي درويش بر سه چيز اعتماد نكن بر دل و بر وقت و بر عمر.
دل، زنگ پذير است و وقت را تغيير است و عمر در تقصير است.
دي رفت و باز
نيايد فردا را اعتماد نشايد، وقت را عنيمت دان كه دير بپايد....
ميدان هفتادم «نفريد» است. از ميدان
«توحيد»ميدان
تفريد زايد.
قول تعالي «ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من
دونه هو الباطل» حقيقت نفريد يگانه كردن همت است بيان آن در توحيد برفت.
و
اقسام نفريد سه است.
يكي در ذكر است
و يكي در سماع
و يكي در نظر.
در
ذكر آن است كه.
در ياد وي نه بر بيم باشي از چيزي جز از وي
و نه در طلب چيزي
باشي جز از وي،
و نه برگوشيدن چيزي باشي به جز از وي
و در سماع آن است كه:
در گوش سر، از سه نداي وي بريده نيايد:
يك ندا، باز خواندن با خود در هر
نفسي
يكي نداء فرمان به خدمت خود در هر طرف
سيم: نداء ملاطفت در هر چيز
و
در نظر آنست كه:
نگريستن دل از وي بريده نيايد.
و نشان آن سه چيز است
يكي: آنكه گردش حال، مرد را بنگراند
ديگر: آنكه تفرقه دل به هيچ شاغل مرد
را درنيايد
سيم آنكه مرد از خود بي خبر ماند.
كشف الاسرار و
وعدةالابرار
پير طريقت گفت: الهي آنرا كه نخواستي چون آيد؟ و او را كه
نخواندي كي آيد؟ ناخوانده را جواب چيست؟ و ناكشته را از آب چيست؟ تلخ را چه
سودگرش
آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوي گل در كنار است؟ آري
نسب، نسب
تقوي است و خويشي خويشي دين.
الهی اگر از دنیا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیره یی است به مومنان دادم ـ در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبا مرا دیدار تو بس دنیا و عقبا دو متاعند بهایی و دید نقدیست عطائی ـ قومی بینم باین جهان از و مشغول قومی از هر دو جهان بوی مشغول گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کی دمد؟ و آفتاب وصلت از برخ عنایت که تابد؟ بزبان بیخودی و به حکم آرزومندی میزارند و میگویند .
کریما مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذرد؟ آرزومند بتو از دست دوستی تو یک کنار خون دارد ـ بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم؟ چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم؟
الهی هر که تو را جوید او را بنقد رستاخیزی باید یا بتیغ ناکامی او را خونریزی باید .
عزیز دو گیتی هر که قصد درگاه تو کند روزش چنین است/ یا بهره این درویش خود چنین است؟
الهی همگان در فـــراق میسوزند و محب در دیدار چون دوست دیده ور گشت ـ محب را با صبرو قرار چه کار؟
خداوندا تو ماراجاهـــل خـــواندی ـ از جاهـــــل جز جفا چه آیـــــد؟
الهی عارف ترا بنور میداند از شعاع وجود عبارت نمی تواند موحد ترا بنور قرب می شناسد و در آتش مهر میسوزد از نار باز نمی پردازد .
خـــــداوندا یافت ترا دریافت می جوید از غرقی در حیــــــرت طلب از یافت بــاز نمیـــــداند .
الهی نشان این کار مارا بی جهان کرد تا از تن نشان ما را هم نهان کرد ـ در دیده وری تورهی را بی جان کرد مهر تو سود کرد و دو گیتی زیان کرد.
الهی دانی بچه شادم بآنکه نه به خویشتن بتو افتادم تو خواستی نه من خواستم ـ دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم .
الهی آن روز کجا یابم که تو مرا بودی و من نبودم تا باز بآن روز رسم میان آتش و دودم ـ اگـــر بدو گیتی آنروز یابم من برسودم ـ ور بود تو خود را یابم به نبود تو خشنودم .
خــدایا نه شناخت ترا توان نه ثناء ترا زبان نه دریای حلال و کبریا ترا کران ـ پس تر مدح و ثنا چون توان ـ ترا که داند که ترا تو دانی تو ـ ترا نداد کس ترا تو دانی بس .
الهی اگر در کمین سر تو بما عنایت نیست سر انجام قصه ما جـــز حسرت نیست ـ ای حجت را یاد و انس را یادگار خود حاضری ما را جستن چه بکار؟
الهی هر کس را امیدی و امیـــد رهی دیدار رهی را بی دیدار نه بمزد حاجت است نه با بهشت کار مرا تا باشد این درد نهــــانی ترا جویم که درمانم تو دانی.
الهی او که ترا بصنایع شناخت بر سبب موقوف است ـ و او که ترا به صفات شناخت در خبر محبوس است ـ او که به اشارت شناخت صحبت را مطلوبست ـ او که ربوده اوست از خود معصوم است ـ
الهی موجود عارفانی ـ آرزوی دل مشتاقانی ـ مذکور زبان مداحانی ـ چونت نخواهم که نیوشنده آواز داعیانی ـ چونت نستایم که شاد کننده دل بندگانی ـ چونت ندانم که زین جهانی ـ چونت دوست دارم که عیش جانی ؟
الهی الهی یافته میجویم با دیده ور میگویم که دارم ؟ چه جویم؟ که می بینم ؟ چه گویم شفته این جستجویم گرفتار این گفتگویم ـ
کریما این سسوز ما امروز در آمیز است نه طاقت بسر بردن و نه جای گریز است ـ سر وقت عارف تیغی تیز است نه جای آرام و نه روی پرهیز است .
لطیفا این منزل ما چرا چنین دور است هراهان برگشتند که این کار غرور است ـ گر منزل ما سرور است این انتظار سور است و گر جز منتظر مصیبت زده است معذور
الهی ای دهنده عطا و پوشینده جفا نه پیدا که پسند کو؟ او پسندیده چراینده بناها به قضا پس کوی که چرا؟
الهی کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رحاست اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست ـ خاصه او آنکس است که از سبب دیدن رهاست اگر اسیاء احوال است قطب مشیت بجاست ـ
الهی عنایت کوه است و فضل تو دریاست کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی واخواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست.
الهی نه دیدار ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست و نه از مقصود ذره یی در جان پیداست ـ پس این درد و سوز در جهان چراست پیداست که بلا را در جهان چند جاست ـ این همه سهم است اگر روزی باین خار خرماست الهی از کرم همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم بیامرز ما را که بس آلوده ایم بکرد خویش بس درمانده ایم بوقت خویش بس مغروریم به پندار خویش بس محبوبیم در سزای خویش دست گیر ما را به فضل خویش باز خوان ما را بکرم خویش ـ بارده ما را به احسان خویش .
الهی چه سوز است این که از بیم فوت تو در جان ما در عالم کسی نیست که ببخشاید بروز زمان ما .
عزیز تو گیتی چند نهان شوی و چند پیدا دلم حیران گشت و جان شیدا تا کی این استتار و تجلی آخر کی بود آن تجـــــــلی جاودانی .
الهی جلا عزت تو جای اشارت نگذاشت محو و اثبات تو راه اضافت بر داشت تا گم گشت هر چه رهی در دست داشت .
الهی آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بارگرفت سنگ درخت رویایند درخت میوه بار گرفت درختی که بارش همه شادی طعمش همه انس بویش همه آزادی ـ درختی که بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هوا ـ رضا میوه آن معــرفت و صفا ـ حاصل آن دیدار و لقا
الهی به چه شادم؟ به آنکه نه بخویشتن بتو افتادم
الهی تــــــو خواستی نـــه من خــواستم .
الهی این چه بتر روزیست؟ ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزیست .
الهی میلرزم از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی بر خیزم .
الهی از بخت خود چون پرهیزم و از بودنی کجا گریزم؟ و نا چاره را چه آمیزم و در هامون کجا گریزم .
الهی ار تو فضل کنی از دیگران چه داد و چه بیداد ور تو عدل کنی پس فضل دیگران چون باد .
الهی گفت تو راحت دل است و دیدار تو زندگانی جان زبان بیاد تو ناز دو دل به مهر و جان بعیان.
الهی بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفــم ـ بهر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم تا جان دارم رخت از ین کوی بر ندارم او که تو آن اویی بهشت او را بنده است او که تو در زندگانی اویی جاوی زنده است .
الهـــی آنچــه من از تو دیدم دوگیتی بیاراید عجب اینست که جان من از بیم داد تو دمی نیاساید .
الهی چند نهان باشی؟ و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا؟ تاکی این استتار و تجلی ؟ کی بود آن تجلی جاودانی .
الهی دانش و کوشش محنت آدمیت و بهره هر یکی از توبه سزا کرا و از لیست
الهی آمدم با دو دست تهی ـ بسوختم بر امید روز بهی ـ چه بود اگر از فضل خود براین خسته دلم مرهم نهی؟
الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومـــی را به شراب انس متان کردی قومی را بدریای دهشت غرق کردی .
الهی تو آنی که نو تجلی بر دل های دوستان تابان کردی چشمه های مهـــر در سرهای ایشان روان کردی و آن دلها را آئینــه خود محل صفا کردی تو در آن پیدا و به پیدائــی خـــود در آن دو گیتی نا پیدا کردی .
الهی هر چه نشان شمردم پرده بود و هــر چه می مایه دانستم بیهوده بود .
الهی این پردهء من از من بدار و عیب هستی من از من وا دار و مرا در دست کوشش بمن گذار
الهی کرد ما در میار و زیان ما از ما وا دار ای کردگار نیکو کار آنچه بی ما ساختی بی ما راست دار و آنچـــه تو برتادی بما مسپار .
الهی همه دوستان میان دو تن باشد ـ سه دیگر نگنجد درین دوستی همه تویی من در نگنجم گر این کار سراز منست مرا بدین کار نا کاردر سزار تو است همه توئی من فضول را بدعوی چه کار؟
الهی از کجا باز یابم من آنروز که تو مرا بودی و من نبودم تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم اگر بدو گیتی آن روز من یابم پر سودم در بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم .
الهی ای داننــــد ه هر چیز و سازنده هر کار و دارنه هر کس نه کس را با تو بنازی و نه کس را از تو بی نیازی کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی نه بیداد است و نه بازی .
الهی نه به چرائی کار تو بنده را علم و نه بر تو کس را حکم سزا ها تو ساختی و نوا ها تو ساختی و نه از کسی به تو نه از تو به کس همه از تو بتو همه توئی و بس .
الهی ترا آنکس ببیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسند ید .
الهی بر هزاران عقبه بگذارنیدی و یکی ماند دل من خجل ماند از بس که ترا خواند .
الهی به هزاران آب شبستی تا آشنا کردی با دوستی و یک ماند آن که مرا از من بشوی تا از پس خود بر خیزم و تو مانی .
الهی هر گز بینما روزی بی محنت خویش؟ تا چشم باز کنم و خود را نبینم در پیش .
الهی نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است مبارک باد که مرا ازین درد سخت در خورد است بیچاره آنکس که ازین درد فرد است حقا که هر که بدین درد ننازد نا جوانمرد است .
الهی همه عالم تر می خواهنـــد کار آن دارد که تا تو کراخواهی بناز کسی تو او را خواهی که اگر بر گردد تو او را در راهی.
الهی تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف چه آید جز خطا و ما را جاهل خواندی و از جاهل چه آید جز جفا و تو خداوندی کریم و لطیف چه سزد جز از کرم و وفبخشیدن عطا .
الهی یادت چون کنـــم که من خود همه یادم من خرمن نشان خویش فراباد نهــادم .
الهی وقت را بدرد می نازم و زیادتی را می سازم به امید آنکه چون درین درد بگدازم درد و راحت هر دو بر اندازم .
الهی تو مومنان را پناهی قاصدلن را بر سر راهی عزیز کسی که تو او را خواهی اگر بگریزد او را در راهی طوبی آنکس را که تو او رایی آیا که تا از ما خو کرایی ـ
الهی تو خواستی نه من خواستم دوست بر بالین دیدم چو از خواب بر خواستم .
الهی دانی بچه شادم ؟ به آنکه نه بخویشتن بتو افتادم ـ
الهی هر چند که ما گنهکاریم تو غفاری هر چند که ما زشتکاریم تو ستاری .
ملکا گنج فضل تو داری بی نظیر و بی یاری سزد که جفا های ما درگذاری .
الهی این تیغ است که چنین تیز است ـ نه جای آرام و نه روی پرهیز است .
الهی یافت جستن زندگانیست و جوینده نا یافتن زندانیست و چندان که میان آن و این معانیست یگانگی ترا نشانیست و هر چه نه بتو باقیست فانیست .
خورجين عطار