تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري
}ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {
»بخش چهاردهم»
اسرار التّوحيد
اسرار التّوحيد في مقامات شيخ ابوسعيد, كتابي است در شرح احوال و عقايد و سخنان شيخ ابوسعيد ابوالخير ميهني (اهل ميهنه خراسان) عارف مشهور قرن چهارم و پنجم(357- 440 هـ.ق.) كه محمّد بن منوّر نواده شيخ ابوسعيد آن را نوشته است. اين كتاب به نثر مرسل و با عباراتي ساده , روان, كوتاه و دلپذير نگاشته شده است.
حكايت
شيخ ما گفت كه شبلي گويد كه:«وقتي دو دوست بودند. يك چند با يكديگر در
سفر و حضر صحبت كردند. پس وقتي چنان بود كه به دريا مىبايست كه گذر كنند
ايشان را.
چون كشتي به ميان دريا رسيد, يكي از ايشان به كران كشتي فراز شد و در آب
افتاد و
غرقه شد. دوست ديگر خويشتن را از پس او در آب افكند. پس كشتي را لنگر فرو
گذاشتند و
غواصان در آب شدند و ايشان را برآوردند و به سلامت, پس چون ساعتي برآمد و
برآسودند,
آن دوست نخستين, با ديگر گفت:«گرفتم كه من در آب افتادم؛ تو را باري چه بود
كه
خويشتن در آب انداختي؟» گفت: من به تو از خويشتن غايب بودم؛ چنان دانستم كه
من
توأم.
حكايت
شيخ ما گفت كه محمّد بن حُسام گويد: طبيبي كه تو
را داروي تلخ دهد تا درست شوي مشفقتر از آنكه حلوا دهد تا بيمار شوي, و
هر جاسوسي
كه تو را حذر فرمايد تا ايمن شوي, مهربانتر از آنكه تو را ايمن كند تا پس
از آن
بترسي،
حكايت
يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس مىگفت.
خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو
پيش از ان
يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بوعلي از در درآمد
شيخ ما
روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.» خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به
سرِ سخن
شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ
در خانه
شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن
مىگفتند كه
كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند,
و جز به
نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از
خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من مىدانم او
مىبيند.» و
متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ!
بوعلي را
چگونه يافتي؟» گفت: هرچه ما مىبينيم او مىداند.
حكايت
يك روز,
شيخ ما مجلس مىگفت و خلق بسيار جمع آمده بود- چنان كه معهود مجلس او بود- و
ائمّه و
بزرگان حاضر بودند. شيخ ما در آخر مجلس گفت:«امروز از احكام نجوم سخن
خواهيم گفت.»
همه مردمان گوش هوش بر شيخ نهادند تا چه خواهد گفت. شيخ گفت:«اي مردمان!
امسال همه
آن خواهد بود كه خداي خواهد, همچنانكه پارينه همه آن بود كه خداي تعالي
خواست و
صَلّي الله علي محمّد و آله اجمعين» دست بر روي فرود آورد و مجلس ختم كرد.
فرياد
خلق برآمد
چند سخن كوتاه و حكمت آموز
هر كه بر خويشتن نيكو گمان
است, خويشتن نمىشناسد و هركه به خداي بدانديش است خداي نمىشناسد. وقت تو
اين نَفَس
است در ميان دو نَفَس يكي گذشته و يكي ناآمده؛ دي رفت و فردا كو؟ روز,امروز
است و
امروز, اين ساعت است و اين ساعت اين نَفَس است و اين نَفَس, وقت است
.
نداني و
نداني كه نداني و نخواهي كه بداني كه نداني.
ابلهترين خلق كسي بود كه در حقّ
دوست خود با دشمن تدبير كند.
بنده آني كه در بند آني
.هركه
با كسي تواند نشست
و از هركسي سخن تواند شنيد و با هركسي خورد و خواب تواند كرد, بدو طمع نيكي
مدار كه
نفس او دست به شيطان باز داده است.
گوشه ي از تاريخ بيهقي
تاريخ نگارش در حدود 450 ـ 460 هـ
.
ابوالفضل محمد بن حسين كاتب بيهقيِ نوزده
سال منشي ديوان رسائل غزنويان بود و تاريخ عمومي جامعي در بازه دنياي معلوم
عصر خود
نوشته بود كه بگفته بعضي سي مجلد بوده است و اكنون فقط آنچه راجع بعهد
سلطان مسعود
غزنوي ميباشد در دست است ـ كه بتاريخ مسعودي و يا «تاريخ بيهقي» معروف
است. ابوالفضل بيهقي نوشتن اين تاريخ را در سال 451 هـ . ق. آغاز كرد. وي
در
سال 470 وفات يافت.
بر دار كردن حسنك وزير
...فصلي
خواهم نبشت، در ابتداي
اين حال بر دار كردن اين مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز كه من اين
قصه آغاز
ميكنم، در ذيالحجه سنه خمسين وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو
شجاع
فرخزاد بن ناصردين الله، اطالالله بقاؤه و ازين قوم كه من سخن خواهم راند،
يك دو
تن زندهاند، در گوشهاي افتاده و خواجه بوسهل زوزني چند سالست تا گذشته
شده است و
بپاسخ آنانكه از وي رفت گرفتار و ما را بآن كار نيست، هر چند مرا از وي
برآيد، بهيچ
حال. چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وي ميببايد رفت و در تاريخي كه
ميكنم
سخن نرانم كه آن بتعصبي و تر بدي كشد و خوانندگان اين تصنيف گويند:
شرم باد اين پير
را. بلكه آن گويم، كه تا خوانندگان با من اندرين موافقت كنند و طعني نزنند.
اين
بوسهل مردي امامزاده و محتشم و فاضل و اديب بود، اما شرارت و زعارتي درطبع
وي مؤكد
شد و بآن شرارت دلسوزي نداشت و هميشه چشم نهاده بودي، تا پادشاهي بزرگ و
جبار بر
چاكري خشم گرفتي و آن چاكر را لت زدي و فرو گرفتي، اين مرد از كرانه بجستي
و فرصتي
جستي و تضريب كردي و المي بزرگ بدين چاكر رسانيدي و آنگاه لاف زدي كه: فلان
را من
فرو گرفتم. و اگر چنين كارها كرد كيفر ديد و چشيد و خردمندان دانستندي كه
نه چنانست
و سري ميجنبانيدندي و پوشيده خنده ميزدندي كه نه چنانست، جز استادم كه او
را فرو
نتوانست برد، با اين همه حيلت، كه در باب وي ساخت و از آن در باب وي بكام
نتوانست
رسيد، كه قضاي ايزد، عزوجل، با تضريبهاي وي موافقت و مساعدت نكرد و ديگر
كه بونصر
مردي بود عاقبت نگر، در روزگار امير محمود، رضيالله عنه، بيآنكه مخدوم
خود را
خيانتي كرد، دل اين سلطان مسعود را رحمه الله عليه، نگاه داشت، به همه
چيزها كه
دانست، كه تخت ملك پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنك ديگر بود، كه بر
هواي امير
محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود اين خداوندزاده را بيازرد و چيزها بكرد
و گفت،
كه اكفا آنرا احتمال نكنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانكه جعفر برمكي و اين
طبقه
وزيري كردند، بروزگار هارون الرشيد و عاقبت كار ايشان همان بود، كه از آن
اين وزير
آمد و چاكران و بندگان را با زبان نگاه بايد داشت، با خداوندان، كه محالست
روباهان
را با شيران چخيدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امير حسنك يك قطره
آب بود
از رودي، از روي فضل جاي ديگر داشت اما چون تعديها رفت از وي كسي نماند، كه
پيش
ازين درين تاريخ بيآوردم. يكي آن بود كه عبدوس را گفت كه: «اميرت را بگوي
كه من
آنچه كنم بفرمان خداوند خود ميكنم، اگر وقتي تخت ملك بتو رسد، حسنك را
بردار بايد
كرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد اين مرد بر مركب چوبين نشست و بوسهل و غير
بوسهل
درين كيستند، كه حسنك عاقبت تهور و تعدي خود كشيد و بهيچ حال بر سه چيز
اغضا نكنند:
الخلل في الملك و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.
چون حسنك را از
بست بهرات آوردند، بوسهل زوزني او را بعلي رايض، چاكر خويش، سپرد و رسيد
بدو، از
انواع استخفاف، آنچه رسيد، كه چون باز جستي نبودي و كار و حال او را
انتقامها و
تشفيها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز كردند، كه زده و افتاده
را نتوان
زد و انداخت. مرد آن مردست كه گفتهاند: العفو عند القدره بكار تواند آورد
و قال
الله عز ذكره قوله الحق: الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب
المحسنين
.و
چون امير مسعود، رضي الله عنه، از هرات قصد بلخ كرد و علي رايض
حسنك را ببند ميبرد و استخفاف ميكرد و تشفي و تعصب و انتقام ميبرد، هر
چند
ميشنودم، از علي، پوشيده، وقتي مرا گفت كه: «از هر چه بوسهل مثال داد از
كردار
زشت، در باب اين مرد، از ده يكي كرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و ببلخ در
ايستاد و
در امير ميدميد كه: ناچار حسنك را بردار بايد كرد و امير بس حليم و كريم
بود، جواب
نگفتي و معتمد عبدوس را گفت، روزي پس از مرگ حسنك، از استادم شنودم كه:
«امير بوسهل
را گفت: حجتي و عذري بايد، بكشتن اين مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از
اين كه
مرد قرمطي است و خلعت از مصريان استد، تا اميرالمؤمنين القادر بالله بيآزرد
و نامه
از امير محمود باز گرفت؟ و اكنون پيوسته ازين ميگويد و خداوند ياد دارد كه
بنشابور
رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام درين باب بر چه جمله
بود. فرمان
خليفه درين باب نگاه بايد داشت». امير گفت: تا درين باب بينديشم.
پس ازين، هم
استادم حكايت كرد كه: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، كه چون بوسهل درين باب
بسيار
بگفت، يك روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز ميگشت امير گفت كه :
«خواجه تنها بطارم بنشيند، كه سوي او پيغاميست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امير، رضيالله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوي كه حال حسنك بر تو پوشيده نيست، كه بروزگار پدرم چند دردي در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها كرد، بزرگ، در روزگار برادرم وليكن بنرفتش و چون خداي عزوجل بدان آساني تخت و ملك بما داد اختيار آنست كه عذر گناهكاران بپذيرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا اين مرد سخن ميگويند، بدان كه خلعت مصريان بستد، برغم خليفه، و اميرالمؤمنين بيآزرد و مكاتبت از پدرم بگسست و ميگويند كه: رسول را كه بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود كه: حسنك قرمطيست، وي را بر دار بايد كرد و ما اين بنشابور شنيده بوديم و نيكو ياد نيست. خواجه اندرين چه بيند و چه گويد؟» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد، پس مرا گفت:
«بوسهل زوزني را با حسنك چه افتاده است، كه چنين مبالغتها در خون ريختن او كرده است؟». گفتم: «نيكو نتوانم دانست، اين مقدار شنودهام كه: يك روز بر سراي حسنك شده بود، بروزگار وزارتش، پياده و بدراعه، پردهداري بروي استخفاف كرده بود و وي را بينداخته». گفت، «اي سبحانالله، اين مقدار شغر را از چه دردل بايد داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوي كه: در آن وقت، كه من بقلعه كالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من ميكردند وخداي عزوجل نگاه داشت، نذرها كردم و سوگندان خوردم كه در خون كس، حق و ناحق، سخن نگويم و بدان وقت كه حسنك از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر كرديم و با قدرخان ديدار كرديم، پس از بازگشتن بغزنين، ما را بنشاندند و معلوم نه كه در باب حسنك چه رفت و امير ماضي بر خليفه سخن بر چه روي گفت و بونصر مشكان خبرهاي حقيقت دارد از وي باز بايد رسيد و اميرخداوند پادشاهيست، آنچه فرمود نيست بفرمايد، [كه اگر بروي قرمطي درست گردد، در خون وي سخن نگويم. بدان كه وي را درين مالش كه امروز منم مرادي بوده است] و پوست باز كرده. بدان گفتم كه وي را در باب من سخن گفته نيايد، كه من از خون همه جهانيان بيزارم و هر چند چنينست نصيحت از سلطان بازنگيرم كه خيانت كرده باشم، تا خون وي و هيچ كس بنريزد، البته كه خون ريختن كاري بازي نيست». چون اين جواب باز بردم، سخت دير انديشيد. پس گفت: «خواجه را بگوي: آنچه واجب باشد فرموده آيد».
خواجه برخاست و سوي ديوان رفت و در راه مرا گفت كه: «عبدوس، تا بتواني خداوند را بر آن دار كه خون حسنك ريخته نيايد، كه زشت نامي تولد گردد». گفتم: «فرمانبردارم» و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در كمين بود، كار خويش ميكرد و پس ازين مجلسي كرد. با استادم، او حكايت كرد كه در آن خلوت چه رفت. گفت كه: «امير پرسيد مرا، از حديث حسنك و پس از آن حديث خليفه و آنچه گوئي در دين و اعتقاد اين مرد و خلعت ستدن از مصريان؟ من در ايستادم و حال حسنك و رفتن بحج، تا آنگاه كه از مدينه بوادي القري باز گشت، بر سر راه شام و خلعت مصري بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانيدن و ببغداد باز نشدن و خليفه را بدل آمدن كه مگر اميرمحمود فرموده است. همه بتمامي شرح كردم. امير گفت: «پس از حسنك درين باب چه گناه بوده است؟ كه اگر راه باديه آمدي در خون آنهمه خلق شدي»، گفتم: «چنين بود وليكن خليفه را قرمطي خواند و درين معني مكاتبات و آمد و شد بوده است و اميرماضي، چنانكه لجوجي و ضجرت وي بود، يك روز گفت: «بدين خليفه خرف شده ببايد نبشت كه:
من از بهر قدر عباسيان انگشت در كردهام، در همه جهان و قرمطي
ميجويم و آنچه يافته آمد و درست گردد بر دار ميكشند و اگر مرا درست شدي كه
حسنك
قرمطيست، خبر باميرالمؤمنين رسيدي كه در باب وي چه رفتي. وي را من
پروردهام و با
فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي قرمطيست من هم قرمطي باشم». هر
چند آن سخن
پادشاهانه نبود، بديوان آمدم و چنان نبشتم، نبشتهاي كه بندگان بخداوندان
نويسند و
آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت كه آن خلعت، كه حسنك استده بود و آن
طرايف، كه
نزديك امير محمود فرستاده بودند، آن مصريان، با رسول ببغداد فرستد، تا
بسوزند و چون
رسول باز آمد، امير پرسيد كه: آن خلعت و طرايف بكدام موضع سوختند؟ كه امير
را نيك
درد آمده بود كه حسنك را قرمطي خوانده بود، خليفه، و با آن وحشت وتعصب
خليفه زيادت
ميگشت، اندر نهان نه آشكارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آنچه رفته است
بتمامي
باز نمود». گفت: بدانستم.
پس ازين مجلس نيز بوسهل البته فرو نايستاد از كار،
روز سه شنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امير خواجه را گفت: «بطارم
بايد نشست،
كه حسنك را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزكيان، تا آنچه خريده آمده است،
جمله بنام
ما قباله نوشته شود و گواه گيرد، بر خويشتن». خواجه گفت: «چنين كنم» و
بطارم رفت و
جمله خواجه شماران و اعيان و صاحب ديوان رسالت و خواجه ابوالقاسم كثير، هر
چند
معزول بود، اما جاهي و جلالي عظيم داشت و بوسهل زوزني و بوسهل حمدوي، همه
آنجاي
آمدند و اميردانشمند بنيه و حاكم لشكر راو نصر چلف را آنجاي فرستاد و قضاه
بلخ و
اشراف و علما و فقها و معدلان و مزكيان و كساني كه نامدار و فراروي بودند،
همه
آنجاي حاضر بودند و نوشتند و چون اين كوكبه راست شد من، كه بوالفضلم و قومي
بيرون
طارم، بدكانها بوديم، نشسته در انتظار حسنك.
يك ساعت بود كه حسنك پيدا آمد بيبند جبهاي داشت، حبري، رنگ با سياه ميزد، خلقگونه و دراعه و ردائي سخت پاكيزه و دستاري نشابوري ماليده و موزه ميكائيلي نو در پاي و موي سر ماليده، زير دستار پوشيده كرده، اندك مايه پيدا ميبود و والي حرس با وي و علي رايض و بسيار پياده، از هر دستي و وي را بطارم بردند و تا نزديك نماز پيشين بماندند.
پس بيرون آوردند و بحرس باز بردند و بر اثر وي قضاه و فقها بيرون آمدند. اين مقدار شنودم كه دو تن با يك ديگر ميگفتند كه: «خواجه بوسهل را، برين كه آورد كه آب خويش ببرد» و بر اثر خواجه احمد، بيرون آمد، با اعيان و بخانه خويش باز شد و نصر خلف دوست من بود، از وي پرسيدم كه : «چه رفت؟». گفت كه: «چون حسنك بيامد، خواجه بر پاي خاستند و بوسهل زوزني بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام و بر خويشتن ميژ كيد. خواجه احمد او را گفت كه: «در همه كارها ناتمامي». وي نيك از جاي بشد و خواجه امير حسنك را هر چند خواست كه پيش وي بنشيند نگذاشت و بر دست راست من و دست راست خواجه ابوالقاسم كثير و بونصر مشكان بنشاند، هر چند ابوالقاسم كثير معزول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از اين نيز سختتر بتابيد خواجه بزرگ روي بحسنك كرد و گفت: «
خواجه چون ميباشد و روزگار چگونه ميگذراند؟» گفت: «جاي شكرست». خواجه گفت: «دل شكسته نبايد داشت، كه چنين حالها مردان را پيش آيد، فرمانبرداري بايد نمود، بهر چه خداوند فرمايد، كه تا جان در تنست اميد صد هزار راحتست و فرحست». بوسهل را طاقت برسيد، گفت كه: «خداوند را كرا كند كه با چنين سگ قرمطي، كه بر دار خواهند كرد بفرمان اميرالمؤمنين، چنين گفتن؟» خواجه بخشم در بوسهل نگريست. حسنك گفت: «سگ ندانم كه بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و كارها را ندم و عاقبت كار آدمي مرگست. اگر امروز اجل رسيده است، كس باز نتواند داشت، كه بر دار كشند يا جز دار كه بزرگتر از حسين علي نيم. اين خواجه، كه مرا اين ميگويد، مرا شعر گفته است و بر در سراي من ايستاده است، اما حديث قرمطي، به ازين بايد، كه او را باز داشتند بدين تهمت، نه مرا و اين معروفست. من چنين چيزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «اين مجلس سلطان را، كه اينجا نشستهايم، هيچ حرمت نيست؟ ما كاري را اينجا گرد شدهايم. چون ازين فارغ شويم، اين مرد پنج شش ماهست تا در دست شماست، هر چه خواهي بكن». بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنك را، بجمله ازجهت سلطان و يك يك ضياع را نام بروي خواندند و وي اقرار كرد، بفروختن آن بطوع و رغبت و آن سيم كه معين كرده بودند بستد و آن كسان گواهي نبشتند و حاكم سجل كرد، در مجلس وديگر قضاه نيز، عليالرسم في امثالها. چون ازين فارغ شدند حسنك را گفتند: «باز بايد گشت» و وي روي بخواجه كرد و گفت:
«زندگاني خواجه بزرگ دراز باد! بروزگار سلطان محمود، بفرمان وي، در باب خواجه ژاژ ميخوائيدم، كه همه خطا بود، از فرمانبرداري چه چاره داشتم؟ وزارت مرا دادند و نه جاي من بود و بباب خواجه هيچ قصدي نكردم و كسان خواجه را نواخته داشتم». پس گفت: «من خطا كردهام و مستوجب هر عقوبت هستم، كه خداوند فرمايد وليكن خداوند كريم است، مرا فرو نگذارد و دل از جان برداشتهام، از عيال و فرزندان انديشه بايد داشت و خواجه مرا بحل كند». و بگريست و حاضران را بر وي رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت: «از من بحلي و چنين نوميد نبايد بود، كه بهبود ممكن باشد و من انديشيدم و پذيرفتم و از خداي عز و جل، اگر قضائيست بر سر وي، قوام او را تيمار دارم». پس حسنك برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسيار ملامت كرد و وي خواجه را بسيار عذر خواست و گفت:
«بر صفراي خويش برنيامدم» و اين مجلس را حاكم لشكر و فقيه بنيه بامير رسانيدند و امير بوسهل را بخواند و نيك بماليد كه: «گرفتم كه بر خون اين مرد تشنهاي. مجلس وزير ما را حرمت و حشمت بايستي داشت». بوسهل گفت: «از آن ناخويشتنشناسي، كه وي با خداوند در هرات كرد، در روزگار امير محمود، ياد كردم، خويشتن را نگاه نتوانستم داشت و بيش چنين سهوي نيفتد .و از خواجه عميد عبدالرزاق شنودم كه: اين شب، كه ديگر روز حسنك را بردار كردند بوسهل نزديك پدرم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت: «چرا آمدهاي؟». گفت: «نخواهم رفت، تا آنگاه كه خداوند نخسپد، كه نبايد رقعهاي نويسد، در باب حسنك، بشفاعت» پدرم گفت: بنوشتمي، اما شما تباه كردهايد و سخت ناخوبست ـ و بجايگاه رفتو آن روز و آن شب تدبير بر دار كردن حسنك پيش گرفتند و دو مرد پيك راست كردند، با جامه پيكان، كه از بغداد آمدهاند و نامه خليفه آورده، كه حسنك قرمطي را بر دار بايد كرد و بسنگ ببايد كشت، تا بار ديگر بر رغم خلفا هيچ كس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد و چون كارها بساخته آمد ديگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امير مسعود بر نشست و قصد شكار كرد و نشاط سه روزه، با نديمان و خاصگان و مطربان و در شهر خليفه شهر را فرمود، داري زدن بر كنار مصلاي بلخ، فرود شارستان و خلق روي آنجا نهاده بود و بوسهل زوزني بر نشست و آمد تا نزديك دار و بر بالائي ايستاد و سواران رفته بودند، با پيادگان، تا حسنك را بيارند. چون از كران بازار عاشقان درآوردند و بميان شارستان رسيد و ميكائيل بدانجاي اسب بداشته بود، پذيره وي آمده و وي را مواجر خواند و دشنامهاي زشت داد، حسنك در وي ننگريست و هيچ جواب نداد.
عامه مردم او را لعنت كردند، بدين حركت ناشيرين كه كرد و از آن زشتها كه بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت كه اين ميكائيل را چه گويند و پس از حسنك اين ميكائيل، كه خواهر اياز را بزني كرده بود، بسيار بلاها ديد و محنتها كشيد و امروز بر جايست و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است. چون دوستي زشت كند چه چاره از باز گفتن. و حسنك را بپاي دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پيك را ايستادانيده بودند، كه از بغداد آمدهاند و قرآن خوانان قرآن ميخواندند. حسنك را فرمودند كه: «جامه بيرون كش». وي دست اندر زير كرد و از اربند استوار كرد و پايچهاي از ار ببست و جبه و پيراهن بكشيد و دوربيرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زده؛ تني چون سيم سپيد و روئي چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد ميگريستند. خودي روي پوش آهني بيآوردند، عمداً تنگ، چنانكه روي و سرش را نپوشيدي و آواز دادند كه: «سر و رويش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را ببغداد خواهيم فرستاد، نزديك خليفه» و حسنك را هم چنان ميداشتند و او لب ميجنبانيد و چيزي ميخواند، تا خودي فراختر آورند و درين ميان احمد جامهدار بيامد، سوار و روي بحسنك كرد و پيغامي گفت كه:
«خداوند
سلطان ميگويد: اين آرزوي تست، كه خواسته بودي، كه چون پادشاه شوي ما را بر
دار
كني، ما بر تو رحمت ميخواستيم كرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است كه تو
قرمطي شدهاي
و بفرمان او بردار ميكنند.» حسنك البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن خود
فراختر كه
آورده بودند سر و روي او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را كه:
«بدو». دم
نزد و از ايشان نينديشيد و هركس گفتند كه: «شرم نداريد، مردي را كه ميكشيد
و بدار
چنين ميبريد؟» و خواست كه شوري بزرگ بپاي شود. سواران سوي عامه تاختند و آن
شور
بنشاندند و حسنك را سوي دار بردند و بجايگاه رسانيدند. بر مركبي كه
هرگزننشسته بود
نشانيدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: «سنگ
زنيد». هيچ
كس دست بسنگ نميكرد و همه زار ميگريستند، خاصه نشاپوريان. پس مشتي رند را
زر دادند
كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن بگلو افكنده بود و خبه
كرده.
اينست حسنك و روزگارش و گفتارش، رحمه الله عليه، اين بود كه خود بزندگي
گاه گفتي كه: «مرا دعاي نشاپوريان بسازد» و نساخت و اگر زمين و آب مسلمانان
بغصب
بستدند، نه زمين ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم
و نعمت،
هيچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه اين مكر ساخته بودند، نيز برفتند. رحمه
الله
عليهم و اين افسانهايست با بسيار عبرت و اين همه اسباب منازعت و مكاوحت از
بهر
حطام دنيا بيك سوي نهادند. احمق مردي كه دل درين جهان بندد، كه نعمتي بدهد
و زشت
باز ستاند...
چون ازين فارغ شدند بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند و حسنك تنها
ماند، چنانكه تنها آمده بود، از شكم مادر و پس از آن شنيدم، از ابوالحسن
خربلي كه
دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: «يك روز شراب ميخورد و با وي بودم؛
مجلسي نيكو
آراسته و غلامان و ماهرويان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن
ميان
فرموده بود تا سر حسنك، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقي،
بامكبه، پس
گفت: «نوباوهاي آوردهاند، از آن بخوريم». همگان گفتند: «بخوريم». گفت:
«بياريد». آن طبق بيآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنك را بديديم همگان متحير شديم و من از حال بشدم و بوسهل زوزني بخنديد و باتفاق شراب در دست داشت، ببوستان ريخت و سر باز بردند و من در خلوت ديگر روز او را بسيار ملامت كردم. گفت: «اي ابوالحسن، تو مردي مرغ دلي، سر دشمنان چنين بايد» و اين حديث فاش شد و همگان او را بسيار ملامت كردند، بدين حيث و لعنت كردند و آن روز كه حسنك را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشمند بود، چنانكه بهيچ وقت او را چنان نديده بودم و ميگفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمد حسن هم برين حال بود و بديوان ننشست و حسنك قريب هفت سال بر دار بماند، چنانكه پايهايش همه فرو تراشيده و خشك شد، چنانكه اثري نماند تا بدستوري فرود گرفتند و دفن كردند، چنانكه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادرحسنك زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم كه دو سه ماه ازو اين حديث پنهان داشتند و چون بشنيد جزعي نكرد، چنانكه زنان كنند، بلكه بگريست بدرد، چنانكه حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:
«بزرگا، مردا، كه اين پسرم بود، كه پادشاهي چون
محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نيكو
بداشت و
هر خردمند، كه اين بشنيد، بپسنديد و جاي آن بود و يكي از شعراي خراسان
نشاپوري اين
مرثيه بگفت اندر ماتم وي، و بدين جاي ياد كرده شد:
رباعي
ببريد سرش را كه
سران را سر بود آرايــش ملك و دهر را افسر بود
گر قــــــرمطي و جهود يا كافر
بود از تخت بـــدار بر شدن منكر بود.
خورجين عطار