خورجين عطار

(اسکاری)

 

»بخش هژدهم»

آداب الحرب و الشجاعة

یكی از كتابهایی كه در نوع خود بی مانند است كتاب آداب الحرب و الشجاعه است دربارۀ رسوم جنگاوران و صف آرایی و مسائل مربوط بدان از قبیل انواع سلاحهایی كه در قدیم به كار می رفته است و نحوۀ تربیت اسب و معالجه بیماری اسب و نحوۀ فرماندهی لشكر و سپاه و فرهنگ و دانش حرب و اینگونه موضوعاتی كه مربوط به سلحشوری و شجاعت است.نویسنده این كتاب محمدبن منصوربن سعید ملقب به مباركشاه و معروف به فخر مدبر است كه كتاب او با توجه به تاریخ ولادتش كه بین 525 تا 535 هجری بوده است از متون قرن ششم هجری است.

كتاب )آداب الحرب و الشجاعه) بر خلاف نامش كه با لغات عربی تركیب یافته از متون فارسی قرن ششم است كه به سبب آنكه راه و رسم جنگاوری و شكار و چوگان بازی و كشتی گرفتن و مشت زدن و دیگر رفتارهای دلاوری را می آموزد و مخاطب آن عموم مردم است از نثری روان و ساده برخوردار است و چون ایزار و آلات جنگ و شكار و ورزش كه از آنها نام می برد، ابزاری ایرانی و با نام ایرانی است جز در موارد نادر نیازمند استفاده از لغات غیر فارسی نیست و درنتیجه تعدا لغات غیر فارسی آن از ده درصد بیشتر نیست.
  -
استعمال علامت مفعولی (مر) پیش از مفعول و (را) بعد از آن.
 -
استعمال صورت كهن بعضی كلمات مانند اُستاخ (گستاخ(
  -
بعضی كلمات عربی را كه به كار برده است نشانگر آنست كه در آن روزگاران آن لغت عربی برای معنای مورد نظر مستعمل بوده است.مانند: «حرب» و «مبارزی» و «غازی»
 -
بعضی كلمات كه امروز كاملاً مهجور و متروك است در كتاب به كار رفته است مانند: «بُرجاس» به معنی هدف، نشانه.

اندر آنچه استادان بزرگ كار دیدۀ تجربه یافته ساخته اند از سلاحها و چیزهای دیگر، چون: گوی و چوگان و گوی شاهنامه پهنه و سنگ برداشتن و زور آزمودن و كشتی گرفتن و جنگ مشت كردن و سنگ فلاخن انداختن و لت بازی كردن و چك انداختن و آنچه بدین ماند از بهر كاری و فایده ای ساخته اند و فایده گوی پهنه انداختن و گرفتن، آنست كه دست در حرب روان شود و انگشتان بر پهنه تاودار شود و از بسیاری انداختن و برگرفتن گوی، دیدار تیز شود از نظر كردن به دقت چوگان زدن.چون گوی پرتابی آید از آن حذر باید كرد و سنگها كه از حصار آید از منجنیق عراده و فلاخن، چون چشم مردم بر گوی پهنه خو كرده باشد، اندازۀ آمدن آن بداند كه كجا خواهد افتاد و از آن پرهیز تواند كرد و جز این اندر پهنه سخن بسیارست چون: اندام نرم شدن و نظر تیز بین شدن و دست راست شدن و آنچه بدان ماند.
اما اندازه گوی انداختن به پشت اسپ و گرفتن آن از افتراك بیندازی، به زانو بگیری و از زانو بیاندازی، برابر گوش اسپ بگیری اما چوگان زدن كه استادان نهاده اند و فایده اندر آن آنست كه همه سلاحها را شورش نهاده اند و شمشیر در نیام كردن و تیر انداختن را نشانه هدف و برجاس نهاده اند تا دست بر شمشیر كشیدن و در نیام كردن استاخ شود و ضرب راندن را بشناسد كه شمشیر بر اسپ چگونه باید زد و هر سلاح كه هست چون تیر انداختن به حرب و خصم بر هدف بتوان انداخت و بر شكاری و پرنده و بُرجاس .و نیزه در میدان گردانیدن چون میدان ملوك و رستم و اسفندیار و میدان سهراب و فرامرز و حلقه ربودن و لعب سواری كردن و جز آن و بر پشت اسب بدل شمشیر زدن و چوگان نهاده اند تا مرد اندر وی تاودار شود و پوست دست سخت كند و انگشتان برو استوار گردد و خو كند تا شمشیر و دبوس و خراتگینی و ناچخ و گرز زدن بر مرد آسان شود و غلبه و گردش سواران بشناسد كه چوگان زدن را بر كارزار برابر نهاده اند.
اما چوگان زدن به اندازه كند تا پیش كوهه و اگر كسی باشد از تو بزرگتر تا او نفرماید به چوگان زدن اندر نشود و اگر همگنان باشند باتفاق ایشان در چوگان زدن شوند و خویشتن را از اسپ یاران نگاه دارد تا آسیب نزنند به وقت اسپ گردانیدن به دهان اسپ خویش جامه سواران آلوده نكند و چوگان نگاه دارد تا ره چوگان خویش و از آن یاران نگیرد و اگر چوگان او به چوگان مهتری یا بزرگی درآویزد نیرو نكند چنانكه چوگان از دست او بستاند و به وقت گوی زدن نگاه دارد تا گوی به مهتر و یاران نزند و بدل زدن و زخم تا بحال نهادند تا ادب نماید و بحال زند تا گوی بر كسی نیاید و خویشتن از گوی یاران نگاه دارد تا بر نیاید و چوگان خواهد زد میان نیاید تا بر روی اسپ خویشتن نزند.این ادبهای چوگان برای شمشیر نهاده اند تا پیش از كار و خصم، بیاموخته باشد تا به وقت كار در نماند.

و كشتی گرفتن از بهر آن نهاده اند تا چون هر دو خصم از جمله سلاحها درمانند، و كار برنیاید و اسپ پی شود تا رخم خورد یا از كار فرو ماند، به كشتی با یكدیگر كوشند، نخست بند دست گیرند، در پیچند چون از آن درمانند دست در گردن یكدیگر اندازند و به علم گردن بپیچند، چون از آن درمانند به پای و ساق یكدیگر اندازند و زور كنند چون از آن درمانند كمر یكدیگر گیرند و قوت كنند و زور آزمایی بهر این كار آموزند تا مرد را در توان ربود وبر زمین تواند زد تا بر خصم، قادر شود و كشتی گرفتن سنت است.

و بهترین علمها این است كه چون از همه درماند، پس پای زند تا بر زمین افتد و اگر از كشتی گرفتن عاجز آید، به جنگ مشت بر سینه و دل و بنا گوش زند تا خصم را بیفگند، اگر زخم مشت، كاری آید، در حال مرد هلاك شود و چنانكه موسی ـ علیه السلام ـ قبطی را زد و به یك مشت هلاك كرد.

و مشت زدن سنت است اما باید كه آموخته باشد تا درنماند؛ كه هر كه دركاری ندانسته شروع كند، در خون خود سعی كرده باشد.

اما سنگ فلاخن انداختن سلاح مردمان كوهپایه و رودبار است كه به سنگ انداختن خو كرده باشند و خواهند كه سنگ دورتر و سخت تر آید و همچون سنگ عراده باشد، و زخم آن هر جا كه بیاید بشكند و اگر بر بنا گوش و تهیگاه و سینه و دل آید، در حال هلاك گرداند و سلاح رایگان است چون از جمله سلاحها درماند و سلاحی دیگر نیاید بدین، كار كند.و كسی در انداختن آن ماهر شده باشد چنانكه تیر بر هدف اندازد، آن كس همچنان بر نشانه بتواند زد و شب بر آواز مرد تواند انداخت و زد و هیچ سوار، پیش او نتواند رفت، و خود و جوشن بشكند، و سلاح داوود است ـ علیه السلام ـ كه جالوت را و جمله لشكرش را به یك زخم بشكست و این چنان بود كه طالوت كه ملك بنی اسراییل بود و فرمان ایزد تعالی به جنگ جالوت رفت، چون هر دو لشكر مصاف راست كردند، جالوت از میان صف بیرون آمد بر ابلق اسپی چون كوه پاره نشسته و شخصی بس بزرگ بود از بقیه عاد و در قصص و تفسیر چنین آورده اند كه ششصد من جوشن و صد و پنجاه من خود بر او بود.طالوت را آواز داد كه از میان لشكر بیرون آی، اگر مرا بزنی و بكشی، پادشاهی و لشكر من، جمله تو را باشد .اگر من تو را بكشم پادشاهی و لشكر تو مرا باشد.

طالوت از آن شخص و هیكل بزرگ او بترسید.داوود ـ علیه السلام ـ را پیش خواند و اسپ و سلاح و خود و جوشن داد كه ایزد تعالی ایشان را آگاه كرده بود كه داوود، جالوت را بكشد.بدین موجب او را به مبارزی بیرون فرستاد چون لختی راه برفت، خود و جوشن بدو گران آمد از میان معركه كه بازگشت.جمله لشكر گفتند كه: داوود بترسید بدان باز آمد چون نزدیك طالوت آمد از اسپ فرو نشست و خود و جوشن بینداخت گفت: تو را گذاشتیم چندانكه خواهی جنگ كن و درین راه كه با لشكر می رفت سنگی برو سخن آمد كه مرا بر گیر كه من سنگ هاروتم كه فلان ملك را به من كشتست.

آن را برگرفت در توبره نهاد، پیشتر آمد سنگی دیگر بر وی سخن آمد كه مرا برگیر كه من سنگ موسی عمرانم كه فلان ملك را به من كشته است، آن را هم برگرفت و در توبره نهاد و در میدان معركه كه در رفت و گرسنه شده بود، جفتی قرص جوین داشت از توبره بیرون آورد و بنشست و آن را به كار برد.
جالوت، داوود را علیه السلام بدید نیك خشمش آمد بدان سبب كه در شخص و هیكل خود بنگریست در هر دو لشكر ازو هیچكس بزرگ تر نبود و در داوود بنگریست ازو خردتر جثه نبود گفت: به مبارزی من بیرون آمده ای؟

گفت: آری

پس گفت كه: جنگ با من به فلاخن و سنگ خواهی كرد؟ چنانكه بر سگان سنگ اندازند!

داوود گفت: تو نیز سگی.گفت لاجرم تو را بكشم و گوشت تو را طعمه سباع و طیور كنم.داوود گفت كه: خدای تعالی گوشت تو را قسمت جانوران كند.

پس دست درتوبره كردو گفت: به نام خدای ابراهیم، یك سنگ بیرون كشید و در فلاخن نهاد، و سنگی دیگر بیرون كشید و گفت: به نام خدای اسحاق و در فلاخن نهاد و سنگی دیگر بیرون كشید و گفت: به نام خدای یعقوب و در فلاخن نهاد.

ایزد تعالی هر سه سنگ را یكی گردانید پس فلاخن بگردانید بینداخت ایزد تعالی باد را مسخر گردانید تا آن سنگ را بر بینی جالوت زد تا در دماغ او رفت و از پس قفا بیرن شد، سی كس را بكشت آنگاه ْا سنگ را لیزد تعالی ریزه ریزه گردانید و بر لشكر او تفرقه كرد و بر هیچكس نبود كه از آن سنگ نرسید تا جمله لشكر جالوت هزیمت شدند و فلاخن سلاح، و سنت داوود است و لت بازی

كردن هم سلاحست كه از آن خصم را بتوان زد و درگردانیدن زخم، خصم را در تواند كرد.

و چك انداختن اگر چه بازی را ماند، اما اگر كس آن را نیكو آموخته باشد و به صواب انداختن خو كرده باشد بر گردن خصم بتوان زد و سرش را بتوان انداختن.و «چك» آهنی باشد گرد و بر مثل آیینه بزرگ،میان سوراخ چنانكه دست و بازو درون توان كرد و كرانه بیرون او به مثل شمشیر تیز باشد در بازی كردن وبر بالا انداختن، بدان سوراخ بگیرند و اگر سوراخ نباشد در گرفتن بر هر جا كه رسد چون از بالا فرود آید، دو نیم كند و نیك عجایب و نادر ساخته اند كه اگر خصم غافل باشد از پس یا از پیش یا از پهلو هر كجا كه انداختند سر از تن جدا گردد .در جمله، هر كاری كه هست سلاح كار فرمودن و جز آن باید كه نیكو آموخته باشد تا در آن خصم را مقهور كند و خود به سلامت ماند و چون مردم از سلاح فرو مانده باشند و به دست هیچ نباشد قوی تر سلاحی جنگست كه جمله سلاح از بیم آن ساخته اند، چنانكه كرد، از بیم مشت ساخته اند و خنجر و كناره و نیزه و نیم نیزه ناوك و غدرك از بیم نیزه و استادان این صنعت چنین گفته اند كه در روز جنگ موی سر باز نباید كرد تا به دست خصم درنماند و ناخنان را باز نباید كرد تا دراز باشد، كه ناخن و دندان هم سلاحی است به وقت كار تا در هیچ حال از كوشش و جلدی فرود نایستد.و بدانچه بتواند، خصم را دفع كند و اگر از همه درماند پشت بر خاك كند و در روی و چشم خصم زند تا بدین هم رهایش یابد و اسیر و گرفتار نوشد و باید كه كمند انداختن هم بیاموزد اگر چه حرفت چوپانان و گله بانان است، اما وقت باشد كه از جمله سلاحها بچربد و خصم را بدان گیرد و اسیر كند.

چنین گویند كه: در آن وقت كه سلطان یمین الدوله محمود غازی انارالله برهانه در سنه اثنی و عشرین و اربعمائه عزم غزای هندوستان كرد و دوازده رای و لشكرهای انبوه و قوی جمع شده بودند با تلواجیپال پسر شاه جیپال تا سلطان را اندازد و تلواجیپال پادشاه لاهور شود چون سلطان یمین الدوله به سبیه رسید خبر یافت كه لشكر كافران براست از آب جون و گنگ گداره شد و تاخت، لشكر كافران بایستادند و مصادف كردند خدای تعالی او را نصرت داد تا كافران را بكشت و صد و هفتاد پیل بگرفت و زن پسر پادشاه انندپال نام بگرفت و او را خسته كرده بودند تعهد فرمود چون نیك شد خلعت و یاره زرین داده و بر مهد پیل به نزدیك پسر شاه باز فرستاد و از آنجای بتاخت به قنوج رفت كه لشكر افران جمع می شدند چون سه فرسنگی قنوج رسید فرود آمد و طلیعه برگماشت.آن روز نوبت طلیعه احمد انوشتكین اَخُر سالار بود و او در لعب سواری دستی داشت و در مردانگی یگانه بود و چون به طلایه بیرون شد، سر سواران رای قنوج را جیپال بودی، به طلایه آمده بودند سواری از میان ایشان خیرگی می كرد و هر رساعت حمله می آورد.احمد علی انوشتكین، كمند از فتراك بگشاد چون سوار برو حمله كرد، كمند بینداخت و گردن سوار را با گردن اسپ سخت كرد و مرد و اسپ را همچنان گردن بسته پیش سلطان برد.چون سواران كافران بدیدند هزیمت شدند و رای قنوج را بگفتند كه قومی آمده اند كه چهره آدمیان دارند ولیكن جنگشان نه چون جنگ آدمیان است، رشته می اندازند و مردم و اسپ را می برند.چون كافران، این سخن بشنیدند چهل هزار خیمه و خراپشته و دوازده سرای پرده بر جای بگذاشتند و هر دوازده رای و چند هزار سوار بگریختند و سلطان در عقب ایشان برفت و قنوج را بزد و چندان زر و سیم عین یافتند كه هیچكس از زرینه و رویینه بر نگرفت و چون از آن غزو باز آمد، چند مسجد آدینه در قلعه لوهور مناره فرمود و یادگار بگذاشت ایزد تعالی آن پادشاه را و جمله پادشاهان غازی را بیامرزد، می باید مرد سپاهی، كمند از فتراك جدا ندارد كه روزی دست گیرد و بدین سبب نامدار شود و خصم را اسیر كند، و شر دشمن را دفع كند.

قابوس نامه

 

یكی از مشهور ترین متون فارسی قرن پنجم هجری قابوسنامه است كه امیر عنصرالمعالی كیكاووس بن قابوس بن وشمگیر از امرای آل زیار آن را به نام فرزندش گیلان شاه نوشته است این كتاب یكی از روان ترین متون فارسی است كه حاوی نكته های اخلاقی و اجتماعی و حكایات شنیدنی است تاریخ آغاز تألیف كتاب را 475 هجری نوشته اند.

فرهنگ و هنر و دانایی

تن خویش را بعث كن به فرهنگ و هنر آموختن، و این تو را به دو چیز حاصل شود: یا به كار بستن چیزی كه دانی، یا به آموختن [آن چیز] كه ندانی.

حكمت: و سقراط گوید: هیچ گنجی بهتر از هنر نیست و هیچ دشمن بتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست، و هیچ پیرایه، بهتر از شرم نیست.پس آموختن را وقتی پیدا مكن  چه درهر وقت و در هر حال كه باشی، چنان باش كه یك ساعت از تو در نگذرد تا دانشی نیاموزی و اگر در آن وقت، دانایی حاضر نباشد از نادانی بیاموز كه دانش از نادان نیز آموخت.از آنكه هر هنگام كه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچه تو را از وی ناپسند آید دانی كه نباید كرد چنانكه اسكندر گفت:

حكمت: من منفعت نه همه از دوستان یابم، بلكه از دشمنان نیز یابم از آنچه اگر }در{ من فعلی زشت بود، دوستان به موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود؛ این فعل بد را از خویشتن دور كنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست.تو نیز دانش آموخته باشی كه از دانایان. و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن كه فزونی بر همسران خویش به فضل و هنر توان یافت؛ چون در خویشتن هنری نبینی كه در امثال خویش نبینی همیشه خود را فزون تر از ایشان دانی و مردمان نیز تو را افزون تر دانند از همسران تو به قدر فضل و هنر تو.

و چون مرد عاقل بیند كه وی فزونی نهادند بر همسران وی به فضلی و هنری، جهد كند تا فاضلتر و بهره مندتر شود و هر آنگاه كه مردم چنین كند بس دیر برنیابد تا بزرگوارتر هر كسی شود.و دانش جستن، برتری جستن باشد بر همسران و مانند خویش و دست باز داشتن از فضل و هنر، نشان خرسندی بود بر فرومایگان و آموختن هنر و تن را مالیده داشتن از كاهلی سخت سودمندست كه گفته اند :

كاهلی فساد تن بود و اگر تن تو را فرمان برداری نكند نگر تا ستوه نشوی، ازیرا كه تنت از كاهلی و دوستی آسایش، تو را فرمانبردار از آنكه تن ما را تحریك طبیعی نیست و هر حركتی كه تن كند به فرمان كند نه به مراد؛ كه هرگز تا نخواهی و نفرمایی تن تو را آرزوی كار كردن نباشد پس تو به ستم، تن خویش را فرمان بردار گردان و به قهر او را به اطاعت آور كه هر كه تن خویش را مطیع خویش نتواند گردانید، وی را از هنر بهره نباشد و چون تن خویش )ار فرمان بردار خویش( كردی به آموختن هنر سلامت دو جهانی اندر هنرش بیابی و سرمایه همه نیكی ها اندر دانش و ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاك دینی و پاك شلواری وبی آزاری و بردباری و شرمگنی شناس.اما به حدیث شرمگنی، اگر چه گفته اند «الحیاء من الایمان» بسیار جای بود كه حیا بر مرد و بال بود.و چنان شرمگن مباش كه از شرمگنی در مهمات خویش تقصیر كنی و خلل در كار تو آید كه بسیار جای بود كه بی شرمی باید كرد تا غرض حاصل شود.شرم از فحش و ناجوانمردی و نا حفاظی و دروغزنی دار.از گفتار و كردار با صلاح شرم مدار كه بسیار مردم بود كه از شرمگنی از غرضهای خویش بازماند .همچنانكه شرمگینی نتیجه ایمان است، بی نوایی نتیجه شرمگینی است.جای شرم و جای بی شرمی بباید دانست و آنچه به صواب نزدیك تر است همی باید كرد كه گفته اند مقدمه نیكی شرم است و مقدمه بدی بی شرمی است.اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان.و با مردم نادان صحبت مكن خاصه با نادانی كه پندارد داناست .و بر جهل خرسند مشو و صحبت جز با مردم نیكنام مكن كه از صحبت نیكان مردم نیكنام شود چنانكه روغن كنجید از آمیزش با گل و بنفشه كه به گل و بنفشه اش باز می خوانند از اثر صحبت ایشان .و كردار نیك را ناسپاس مباش و فراموش مكن و نیازمند خود را به سر باز مزن كه وی را رنج نیازمندی بس است خوشخویی و مردمی پیشه كن و ز خوی های ناستوده دور باش و بی سپاس و زبان كار مباش كه ثمره زیان كاری رنج مندی بود و ثمره رنج نیازمندی بود و ثمره نیازمندی فرومایگی و جهد كن تا ستوده خلقان باشی و نگر تا ستوده جاهلان نباشی كه ستوده عام، نكوهیده خاص بود چنانكه در حكایتی شنودم.

حكایت: گویند روزی «فلاطُن» نشسته بود از جمله خاص آن شهر، مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخنی همی گفت در میانه سخن گفت: ای حكیم امروز فلان مرد را دیدم كه سخن تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت افلاطن بزرگوار مردی است كه هرگز كس چنو نبوده است و نباشد.

خواستم كه شكر او را به تو رسانم افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دل تنگ شد.این مرد گفت: ای حكیم، از من چه رنج آمد تو را كه چنین تنگ دل گشتی؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجی نرسید ولكن مرا مصیبتی ازین بتر چه بُود كه جاهلی مرا بستاید و كار من او را پسندیده آید؟ ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او نزدیك بود كه او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه كنم از آن كار و این غم مرا آنست كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند.و هم درین معنی حكایت دیگر یاد آمد .حكایت چنین شنیدم كه محمدبن زكریارازی رحمةالله می آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه ای پیش ایشان اوفتاد، در هیچ كس ننگریست مگر در محمدبن زكریا و نیك درو نگاه كرد و در روی او بخندید.محمدبن زكریا باز خانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود پختن و بخورد.شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردی؟ گفت: از بهر آن خنده دیوانه كه تا وی از جمله سودای، جزوی با من ندید، با من نخندید، چه گفته اند: «كل طایر بطیر مع شكله» دیگر، تندی و تیزی عادت مكن و زحلم خالی مباش ولكن یكباره چنان مباش نرم كه از خوشی و نرمی بخوردندت و نیز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت.و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد.و هیچ كس را بدی میاموز كه بد آموختن دوم بدی كردن است.و اگر چه بی گناه، كسی تو را بیازارد تو جهد كن تا تو او را نیازاری كه خانه كم آزاری در كوی مردمی است.واصل مردمی گفته اند كه كم آزاری است.پس اگر مردمی كم آزار باش.

دیگر: كردار با مردمان نیكو دار از آنچه مردم باید كه در آینه نگرد اگر دیدارش خوب بود باید كردارش چو دیدارش بود كه از نیكوی زشتی نزیبد.نشاید كه از گندم جو روید و از جو گندم.و اندرین معنی مرا دو بیت است:

شعر

ما را صنم همی بدی پیش آری

از ما تو چرا امید نیكــی داری؟

رو جـانا رو همی غــلط پنداری

گندم نتوان درود چوت جو كاری

پس اگر در آینه نگرد، روی خویش زشت بیند هم باید كه نیكی كند كه اگر زشتی كند بر زشتی فزدوه باشد و بس ناخوش و زشت بود دو زشتی به یكج.و از یاران مشفق و آزموده نصیحت پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت باش، ازیرا كه فایده تو ازیشان به وقت خلوت باشد.و چنین سخنها كه من یاد كردم بخوانی و بدانی و بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه به فضل و هنر خویش غره مباش.و مپندار كه تو همه چیز بدانستی، خویشتن را از جمله نادانان شمر كه دانا آنگه باشی كه بر دانش خویش واقف گردی.

كیمیای سعادت

این كتاب از متون قرن پنجم هجری و نوشته ابوحامد محمد غزالی، دانشمند نامدار آن دوران است كه استادی و ریاست بزرگترین مركز علمی آن روزگار یعنی نظامیه بغداد را عهده دار بود.غزالی كتاب بزرگ احیاءالعلوم را در اعتقادات و اعمال به عربی نگاشت و سپس خلاصه آن را در دو جلد به نام كیمیای سعادت به تحریر درآورد.احیاءالعلوم او در سال 620 هجری توسط مؤیدالدین محمد خوارزمی به فارسی برگردانده شده است.

انواع سفر بدان كه سفر پنج قسم است:

سفراول: در طلب علم است، و این سفر فریضه بودن چون تعلم علم فریضه بُوَد و سنت بود چون تعلم سنت بُود چو سفر برای طلب علم بر سه وجه بود :یكی آنكه علم شرح بیاموزد.و در خبر است كه : «هر كه از در خانه خویش بیرون آید در طلب علم، وی را در راه خدای است تا باز آید» و در خبر است كه «فریشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم.» و كس بوده است از سلف كه برای یك حدیث سفر دراز كرده است.و شعبی گوید كه «اگر كسی از شام به یمن سفر كند تا كلمه ای بشنود كه وی را در راه دین از آن فایده ای باشد سفر وی ضایع نباشد» لیكن باید كه سفر برای علمی كند كه زاد آخرت را شاید و هر علمی كه وی را از دنیا به آخرت نخواند و از حرص به قناعت نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند آن علم سبب نقصان وی بُود .

وجه دوم: آنكه سفر كند تا خویشتن و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی كه در وی مذموم است مشغول شود.و این نیز مهم است كه مردم تا در خانه خویش بود و كار به نراد وی می رود به خویشتن گمان نیكو برد و پندارد كه نیك خلق است و در سفر پرده از اخلاق باطن برخیزد و اح.الی پیش آید كه ضعف و بدخویی و عجزی خویش بشناسد و چون علت باز دارند به علاج مشغول تواند شد و هر كه سفر نكرده باشد در كارهای مردانه نباشد بشر حافی(ره) گفتی: ای قرایان سفر كنید تا پاك شوید، كه هر اب كه بر جای بماند بگندد .

وجه سوم: آنكه سفر كند تا عجائب صنع خدای تعالی در بّر و بحر و كوه و بیابان و اقالیم مختلف ببیند و انواع آفرریده های مختلف از حیوان و نبات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و ببیند كه همه آفریدگار خویش را تسبیح می كنند و به یگانگی گواهی می دهند.و آن كس را كه این چشم گشاده شد كه سخن جمادات كه بی حرف و صوت است.بتواند شنید و خطی الهی كه بر چهره همه موجودات نبشته است كه نه حرف است و نه رقوم برتواند خواند و اسرار مملكت از آن بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد كه گرد زمین طواف كند بلكه در ملكوت آسمان نگرد كه هر شبانه روزی گرد وی طواف می كنند و عجایب اسرار خود با وی می گویند و منادی می كنند .و كاین من آیه فی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون بلكه اگر كسی در عجایب آفرینش خود نگرد و اعضاء و صفات خود بیند همه عمر خود را نظاره گاه ببیند بلكه عجایب خود آنگاه ببیند كه از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز كند  .یكی از بزرگان می گوید كه :«مردمان می گویند چشم باز كنید تا عجایب ببینید و من می گویم چشم فراز كنید تا عجایب ببینید» و هر دو حق است، كه منزل اول آن است كه چشم ظاهر باز كند و عجایب بیند، آنگاه به دیگر منزل شود.

و عجایب ظاهر را نهایت است كه تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است؛ و عجایب باطن را نهایت نیست كه تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت چشم باطن و صورت سخت مختصر است و مثال وی چنان بود كه كسی زبانی بیند و پندارد كه پاره ای گوشت است و دلی بیند پندار كه خون سیاه است نگاه باید كرد تا قدر این، كه نصیب چشم ظاهر است، در جنب آن، كه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزاء و ذرات عالم همچنین است.هر كه بیش از چشم ظاهر ندادند درجه وی به درجه ستور نزدیك است.اما در بعضی خبرها هست كه: «چشم ظاهر،كالبد چشم باطن است» بدین سبب سفر برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.

سفر دوم: برای عبادت است، چون حج و عزو و زیارت گور انبیا و صحابه و تابعین بلكه زیارت علما و بزرگان دین كه نظر در روی ایشان عبادت بود و بركت دعای ایشان بزرگ باشد و یكی از بركات مشاهدات ایشان، آن بُود كه رغبت اقتدا كردن بدیشان پدیدار آید.پس دیدار ایشان هم عبادت بُود و هم تخم عبادتهای بسیار بُود و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود فواید آن مضاعف است.

و به زیارت گور بزرگان شدن به قصد روا بود و این كه رسول (ص) گفت: لا تشهد الرحال الا الی ثلاثه مساجد یعنی مسجد مكه و مدینه و بیت المقدس دلیل آن است كه به بقاع و مساجد تبرك نكنند كه همه برابر است مگر سه بقعه اما چنانكه زیارت علما كه زنده نباشند در این نیاید آنها مرده باشند هم در این نیاید پس به زیارت گور انبیا و اولیا و علما شدن به قصد سفر كردن بدین سبب روا بود.

سفر سوم: گریختن بود از چیزی كه مشوش دین باشد چون جاه و مال و ولایت و شغل دنی.و این سفر فریضه بود در حق كسی كه رفتن راه، دین بر وی میسر نباشد یا مشغله دنیا كه راه دین به فراغت توان یافت و هر چند كه آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورت حاجات خویش ولیكن سبكبار تواند بود و قدنجاالمخففون سبكباران رسته اند اگر چه بی بار نه اند.و هر كه را حشمت و معرفت پدید آید غالب آن بود كه وی را از حق مشغول كند .سفیان ثور می گوید كه «این روزگار بد است، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد روزگار آن است كه هر كجا تو را بشناختند از آنجا بگریزی و به جایی دیگر شوی كه تو را نشناسند»

و هم وی را دیدند كه انبانی در پشت داشت و می شد گفتند: «كجا می شوی ؟» گفت «به فلان دیه كه طعام ارزانتر می دهند، آنجا شوم» گفتند: «چنین روا می داری؟» گفت: «هر جای كه معیشت فراختر بود آنجا روید كه آنجا دین بسلامت تر بود و دل، فارغ تر باشد» و ابراهیم خواص (ره) به هیچ شهر بیش از چهل روز مقام نكردی.

سفر چهارم: تجارت بود در طلب دنی.و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد.

و اگر زادت دنیا طلب می كند برای تفاخر و تجمل این سفر در راه شیطان است و غالب آن بود كه این كس همه عمر در رنج سفر باشد كه زیادت كفایت را نهایت پدید نیست و آنگاه به آخر راه بر وی ببرند یا مال ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان مال برگیرد و نیكوترین آن بود كه وارث برگیرد و در هوای و شهوت خویش خرج كند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت وی به جای نیارد و وام او را نگزارد وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد كه رنج همه وی كشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری ببیند.

سفر پنجم: سفرتماشا و تفریح باشد و این روا نباشد چون اندكی باشد و گاه گاه اما اگر كسی در شهرها گردیدن عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آنكه شهرهای نو .مردمان نو می بیند علما را در چنین سفر خلاف است.

گروهی گفته اند: كه این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید .

و درست نزدیك ما آن است كه این، حرام نباشد كه تماشا نیز غرض است، اگر چه خسیس است و مباح هر كسی در خور وی باشد و چنین مردم خسیس طبع باشند و این غرض نیز در خور وی بُود. اما گروه یهستند از مرقع داران كه خویگرفتهاند كه از شهری به شهری و از جایی به جایی می روند بی آنكه مقصود، دیدن پیرری باشد كه خدكت وی را ملازم گیرند ولیكن مقصود ایشان تماشا بود كه طاعقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه بر ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف و به حكم كاهلی و بطالت، طاقت آن ندارند كه در یك جای در حكم كسی از پیران بنشیند در شهرها می گردند و هر جای كه سفره آبادان تر بود زیادت مقام می كنند و چون بر مراد ایشان نبود زبان بر خادم دراز می كنند و وی را می رنجانند و جای دیگر كه سفره ای بهتر نشان دهند آنجا می شوند و باشد كه زیارت گوری به بهانه گیرند كه «مقصود ما این است» و نه آن باشد.

این سفر اگر چه حرام نیست باری مكروه است و این قوم مذموم اند اگر چه عاصی و فاسق نیستند و هرگاه كه نان صوفیان می خورند و سؤال كنند و خویشتن بر صورت صوفیان فرا نمایند فاسق و عاصی باشند و آنچه فرا ستانند حرام باشد كه نه هر كه مرقع در پوشد پنج نماز كند صوفی بود بلكه صوفی آن بود كه وی طلبی باشد و روی بدان آورده بود یا بدان رسیده بود یا در كوشش آن باشد كه جز به ضرورتی در آن تصرف نكند یا كسی بود كه به خدمت این قوم مشغول باشد.نان صوفیان این سه قوم را بیش حلال نبود.

اما آنكه مردی مغرور باشد و باطن وی از طلب و مجاهدت در آن طلب خالی بود و به خدمت مشغول نباشد بدانكه وی مرقع پوشد صوفی باشد، خویشتن بی ضرورت بر صورت صوفی نمودن بی آنكه به صفت ایشان باشی محض نفاق و طراری باشد .و بنزین این قوم آن باشد كه سخنكی چند به عبادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و می پندارد كه علم اولین و آخرین بر ایشان گشاده شد كه آن سخن می توانند گفت.

و باشد كه شومی آن سخن ایشان به جایی كشد كه به چشم حقارت در علم و علما نگرند، و بشاد كه شرع نیز در چشم ایشان مختصر گردد و گویند كه: «این برای ضعفا است و كسانی كه در آن راه قوی شوند ایشان را هیچ چیز زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد كه به هیچ چیز نجاست نپذیرد» چون در این درجه رسیدند كشتن یكی از ایشان فاضلتر از كشتن هزار كافر در بلاد هند و روم، كه مردمان خود را نگاه دارند از كفار، اما این ملعونان مسلمانی را هم به زبان اصلی مسلمانی باطل كنند و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو ننهاده است مثل این دام.و بسیار كس در این دام افتاد و هلاك شد.

 

 

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org