تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري
}ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحر قطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {
(بخش بیستم)
سفرنامه ناصرخسرو
چنين گويند ابو معين الدّين ناصرخسرو القبادياني المروزي, كه: من مردي دبير
پيشه
بودم و از جمله متصرّفان در اموال و اعمال سلطاني, و به كارهاي ديواني
مشغول بودم و
مدّتي در آن شغل مباشرت نموده, در ميان اقران شهرتي يافته بودم
.
د رربيعالاخر
سبع و ثلاثينَ و اربعمائه[437] از مرو برفتم و به شغل ديواني, و به پنج ديه
مروالرّود فرود آمدم كه در آن روز, قِران رأس و مشتري بود. گويند كه هر
حاجت كه در
آن روز خواهند, باري- تعالي و تقدس- روا كند. به گوشهاي رفتم و دو ركعت
نماز بكردم
و حاجت خواستم تا خداي- تعالي و تبارك- مرا توانگري حقيقي دهد. چون نزديك
ياران و
اصحاب آمدم, يكي از ايشان شعري پارسي مىخواند. مرا شعري در خاطر آمد كه از
وي
درخواهم تا روايت كند. بر كاغذي نوشتم تا به وي دهم كه: اين شعر بر خوان.
هنوز بدو
نداده بودم كه او همان شعر بعينه آغاز كرد. آن حال به فال نيك گرفتم و با
خود گفتم:
خداي- تبارك و تعالي- حاجت مرا روا كرد. پس, از آنجا به جوز جانان شدم و
قُرب يك
ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمي. پيغمبر- صلّي الله عليه و آله- مىفرمايد
كه: قولوا
الحقّ وَلو عَلي انفسكُم.
شبي در خواب ديدم كه يكي مرا گفت: چند خواهي خوردن
ازاين شراب كه خرد از مردم زايل كند؟ اگر بهوش باشي بهتر. من جواب گفتم كه:
حكما جز
اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند. جواب داد كه: بيخودي و
بيهوشي,
راحتي نباشد. حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را به بيهوشي رهنمون باشد.
بلكه چيزي
بايد طلبيد كه خرد و هوش بيفزايد. گفتم كه: من از كجا آرم؟ گفت: جوينده
يابنده بود.
و پس به سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت
.
چون از خواب بيدار شدم, آن حال
تمام بر يادم بود. بر من كار كرد و با خود گفتم كه: از خواب دوشين بيدار
شدم, بايد
كه از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم. انديشيدم كه: تا همه افعال و اعمال
خود بدل
نكنم, فَرَج نيابم.
آغاز سفر
روز پنجشنبه ششم جمادي الاخرةسنة سبعَ و
ثلاثين و اربعمائه[437], نيمه دي ماه پارسيان, سر و تن بشستم و به مسجد
جامع شدم و
نماز كردم و ياري خواستم از باري- تبارك وتعالي- به گزاردن آنچه بر من واجب
است و
دست بازداشتن از مَنهّيات و ناشايست, چنانچه حق- سبحانه و تعالي- فرموده
است. پس,
از آنجا به شبورغان رفتم. شب به ديه بارياب بودم و از آنجا به راه سمنگان و
طالقان
به مروالرّود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل كه به عهده من بود معاف
خواستم و
گفتم كه: كه مرا عزم سفر به قبله است. پس حسابي كه بود, جواب گفتم و از
دنيايي آنچه
بود ترك كردم, اِلاّ اندك ضروري. و بيست و سوم شعبان به عزم نيشابور بيرون
آمدم و
از مرو به سرخس شدم كه سي فرسنگ باشد و از آنجا به نيشابور چهل فرسنگ است.
روز شنبه
يازدهم شّوال در نيشابور شدم.....
بيستم صفر سنة ثمانَ
و ثلاثينَ و اربعمائه[438] به شهر تبريز رسيدم و آن پنجم شهريور ماه قديم
بود, و آن
شهر قصبه آذربايجان است؛ شهري آبادان, طول و عرضش به گام پيمودم, هر يك,
هزار و
چهارصد بود... مرا حكايت كردند كه: بدين شهر, زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم
ربيعالاول سنة اربع و ثلاثين و اربعمائه[434] و در ايام مسترقه بود, پس از
نماز
خفتن؛ بعضي از شهر خراب شده بود و بعضي ديگر را آسيبي نرسيده بود وگفتند:
چهل هزار
آدمي هلاك شده بودند و در تبريز, قطران نام شاعري را ديدم؛ شعري نيك مىگفت,
امّا
زبان فارسي نيكو نمىدانست. پيش من آمد. ديوان منجيك و دقيقي بياورد و پيش
من بخواند
و هر معني كه او را مشكل بود, از من بپرسيد. با او گفتم و شرح آن بنوشت و
اشعار خود
بر من بخواند.
در بيتالمقدّس
پنجم رمضان سنةثمانَ و ثلاثينَ و اربعمائه
[438]
در بيتالمقدّس شديم. يك سال شمسي بود كه از خانه بيرون آمده بودم و مادام
در
سفر بوده, كه به هيچ جا مقامي و آسايشي تمام نيافته بوديم
بيتالمقدّس را اهل
شام و آن طرف «قُدْس» گويند, و از اهل آن ولايات, كسي كه به حج نتواند
رفتن, در
همان موسم به قدس حاضر شود و به موَقِف بايستد و قرباني عيد كند چنانكه
عادت است. و
سال باشد كه زيادت از بيست هزار خلق در اوايل ماه ذيالحجّه آنجا حاضر
شوند....اكنون
صفت شهر بيتالمقّدس كنم: شهري است بر سر كوهي نهاده, و آب ندارد
مگر از باران, و به رُستاقها چشمههاي آب است, امّا به شهر نيست. و گرد
شهر, با روي
حَصين است از سنگ و گچ و دروازههاي آهنين, و نزديك شهر هيچ درخت نيست, چه
شهر بر
سر سنگ نهاده است. وشهري بزرگ است كه آن وقت كه ديديم بيست هزار مرد در وي
بودند. و
بازارهاي نيكو بناهاي عالي, و همه زمين شهر به تخته سنگها فرش انداخته, و
هر كجا
كوه بوده است و بلندي, بريدهاند و همواره كرده, چنانكه چون باران ببارد
همه زمين
پاكيزه شسته شود. و در آن شهر, صُنّاع بسيارند هر گروهي را رستهاي جدا
باشد و جامع
آن مشرقي است و با روي مشرقي شهر, با روي جامع است.
چون از جامع بگذري, صحرايي بزرگ است عظيم هموار, و آن را «ساهره» گويند و گويند كه: دشت قيامت, آن خواهد بود و حَشْر , مردم آنجا خواهند كرد. بدين سبب, خلق زياد از اطراف عالم بدانجا آمدهاند و مقام ساختهاند تا در آن شهر وفات يابند و چون وعده حق- سبحانه و تعالي- در رسد, به ميعادگاه حاضر باشند. خدايا! در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو, آمين يا ربّ العالمين!... و چون از شهر به سوي جنوب, نيم فرسنگي بروند و به نشيبي فرو روند, چشمه آب از سنگ بيرون مىآيد؛ آن را «عَينُ سُلوان» گويند. عمارات بسيار بر سر آن چشمه كردهاند و آب آن به ديهي مىرود و آنجا عمارات بسيار كردهاند و بستانها ساخته, و گويند: هركه بدان آب, سر و تن بشويد, رنجها و بيماريهاي مزمن از او زايل شود.
و بر سر آن چشمه, وقفها بسيار كردهاند. و بيتالمقدس را بيمارستاني نيك
است و
وقف بسيار دارد, و خلق بسيار را دارد و شربت دهند, و طبيبان باشند كه از
وقف مرسوم
ستانند....و
در سه فرسنگي شهر, آبگيري ديدم عظيم, :كه آبها از كوه فرودآيد, در
آنجا جمع شود, و آن راهي ساخته كه به جامع شهر رود و در همه شهر , فراخي آب
به جامع
باشد, اما در همه سراها حوضهاي آب باشد, از آب باران, كه آنجا جز آب باران
نيست و
هر كس آب بام خود گيرد. گرمابهها و هرچه باشد, همه از آب باران باشد. و
اين حوضها
كه در جامع است, هرگز محتاج عمارت نباشد, كه سنگ خاره است و اگر شَقّي يا
سوراخي
بوده باشد, چنان محكم كردهاند كه هرگز خراب نشود. همچنين گفتند كه: اين را
سليمان
عليهالسّلام كرده است, و سرِ حوضها چنان است كه چون تنوري, و سر چاهي
سنگين ساخته
است بر سر حوضي, تا هيچ چيز در آن نيفتد, و آب آن شهر از همه آبها خوشتر
است و
پاكتر, و اگر اندكي باران ببارد, تا دو سه روز از ناودانها آب مىدود؛
چنانكه هوا
صافي شود و ابر نماند, هنوز قطرات باران همي چكد.
هشتم صفر
سنةاربع و اربعينَ اربعمائه[444] بود كه به شهر اصفهان رسيديم. از بصره تا
اصفهان
صدو هشتاد فرسنگ باشد. شهري است برهامون نهاده, آب و هوايي خوش دارد و هر
جا كه ده
گز چاه فرو برند, آبي سرد و خوش بيرون آيد و شهر ديواري حصين و بلند دارد و
دروازهها و جنگ گاهها ساخته, و بر همه بارو و كنگره ساخته؛ در شهر, جويهاي
آب روان
و بناها نيكو و مرتفع و در ميان شهر, مسجد آدينه بزرگ نيكو
.
و باروي شهر را
گفتند سه فرسنگ و نيم است و اندرون شهر, همه آبادان كه هيچ از وي خراب
نديدم و
بازارهاي بسيار. و بازاري ديدم از آن صّرافان كه اندر او دويست مرد صّراف
بود, و هر
بازاري را در بندي و دروازهاي و همه محلّتها و كوچه ها را همچنين در
بندها و
دروازههاي محكم و كاروانسراهاي پاكيزه بود. و كوچهاي بود كه آن را
«كوطراز» مى
گفتند, و در آن كوچه, پنجاه كاروانسراي نيكو, و در هريك, بياعان و
حجرهداران
بسيار نشسته, و اين كاروان كه ما با ايشان همراه بوديم, يك هزار و سيصد
خروار بار
داشتند كه در آن شهر رفتيم. هيچ با ديد نيامد كه چگونه فرود آمدند, كه هيچ
جا, تنگي
موضع نبود و نه تعذّر مُقام و عُلوفه
.
و پيش از رسيدن ما, قحطي عظيم افتاده
بود. امّا چون ما آنجا رسيديم, جو مى درويدند و يك من و نيم نان به يك درم
عدل, و
سه من نان
جوين هم. و مردم آنجا مى گفتند: هرگز بدين شهر هشت من نان كمتر به يك درم
كس نديده است, و من در همه زمين پارسي گويان, شهري نيكوتر و جامعتر و
آبادانتر از
اصفهان نديدم. و گفتند: اگر گندم و جو و ديگر حبوب, بيست سال بنهند, تباه
نشود و
بعضي گفتند: پيش از اين كه بارو نبود, هواي شهر خوشتر از اين بود؛ چون بارو
ساختند,
متغير شد: چنانكه كه بعضي چيزها به زيان مى آيد, امّا هواي روستا همچنان
است كه مى
بود......
صفت شهر مصر و لايتش
آب نيل از ميان جنوب و مغرب مي آيد و به مصر مي گذرد و
به درياي روم مي رود و آب نيل چون زيادت مي شود دوبار چندان مي شود كه
جيحون به
ترمذ و اين آب از ولايت نوبه مي گذرد و به مصر مي آيد و ولايت نوبه كوهستان
است و
چون به صحرا رسد ولايت مصر است و سرحدش كه اول آنجا رسد اسوان مي گويند
و از مصر
تا آنجا سيصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهرها و ولايتهاست و آن ولايت را
صعيدالاعلي مي گويند و چون كشتي به شهر اسوان رسد، از آنجا برنگذرد چه آب
از دره
هاي تنگ بيرون مي آيد و تيز مي رود و از آن بالاتر سويي جنوب ولايت نوبه
است و
پادشاه آن زمين ديگر است و مردم آنجا سياه پوست باشند و دين ايشان ترسايي
باشد و
بازرگانان آنجا روند و مهره و شانه و بسد برندو از آنجا برده آورند.
و به مصر،
برده يا نوبي باشد يا رومي و ديدم كه از نوبه گندم و ارزن آورده بودند هر
دو سياه
بود و گويند نتوانسته اند كه منبع آب نيل را به حقيقت بدانند و شنيدم كه
سلطان مصر،
كس فرستاد تا يك ساله راه بر كنار نيل رفتند و تفحص كردند هيچ كس حقيقت را
ندانست
الا آنكه گفتند كه از جنوب كوهي مي آيد كه آن را «جبل القمر» گويند
.
و چون
آفتاب به سر سرطان رود آب نيل زيادت شدن گيرد. از آنجا كه به زمستانگه
قرارداد
بست اَرَش
بالا گيرد چنانكه به تدريج روز به روز مي افزايد
و به شهر مصر،
مقياسها و نشانها ساخته اند و عاملي باشد به هزار دينار معيشت كه حافظ آن
باشد كه
چند مي افزايد.
و از آن روز كه زيادت شدن گيرد، مناديان به شهر اندر فرستد كه
ايزد ـ سبحانه و تعالي ـ امروز در نيل چندين زيادت گردانيد و هر روز گويند
چندين
اصبع زيادت شد. و چون يك گز تمام مي شود آن وقت بشارت مي زنند و شادي مي
كنند تا
هجده ارش برآيد و آن هجده ارش معهود ايت، يعني هر وقت كه از اين كمتر بود،
نقصان
گويند و صدقات و تذرها كنند و اندوه و غم خورند و چون از اين مقدار بيش شود
شاديها
كنند و خرميها نمايند.
و تا هجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعيت ننهند . و از نيل جويهاي بسيار بريده اند و به اطراف رانده و از آنجا جويهاي كوچك برگرفتهاند يعني از آن انهار و بر آن ديه ها و ولايت هاست و دولابها ساخته اند چندان كه حصر و قياس آن دشوار باشد و همه ديه هاي ولايت مصر بر سر بلنديها و تلها و به وقت زيادت نيل همه آن ولايت در زير آب باشد ديه ها از اين سبب بر بلنديها ساخته اند تا غرق نشود و از هر ديهي به ديهي ديگر به زورق روند . و از سر ولايت تا آخرش سكري ساخته اند از خاك كه مردم بر سر آن سكر روند يعني در جنب نيل و هر سال ده هزار دينار مغربي از خزانه سلطان به دست عاملي معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه كنند و مردم آن و لايت همه اشغال ضروري خود ترتيب كرده باشد آن چهار ماه كه زمين ايشان در زير آب باشد و در سواد آنجا و روستاهاش هر كس چندان نان پزد كه چهار ماه كفاف وي باشد و خشك كنند تا به زيان نشود . و قاعده آب، چنان است كه از روز ابتدا چهل روي مي افزايد تا هجده ارش بالا گيرد و بعد از چهل روز ديگر برقرار بماند و هيچ زياده و كم نشود و بعد از آن بتدريج روي به نقصان نهد به چهل روز ديگر، تا آن مقام رسد كه زمستان بوده باشد و چون آب كم آمدن گيرد مردم بر پي آن مي روند و آنچه خشك مي شود زراعتي كه مي خواهد مي كنند و همه زرع ايشان صيفي و شتوي بر آن كيش باشد و هيچ آب ديگر نخواهد . و شهر مصر ميان نيل و درياست و نيل از جنوب مي آيد و روي به شمال مي رود در دريا مي ريزد. و از مصر تا اسكندريه سي فرسنگ گيرند و اسكندريه بر لب درياي روم و كنار رود نيل است و از آنجا ميوه بسيار به مصر آورند به كشتي و آنجا مناره اي است كه من ديدم آبادان بود به اسكندريه و بر آن مناره آينه اي حراقه ساخته بودند كه هر كشتي روميان از استنبول بيامدي، چون به مقابله آن رسيدي آتشي از آن آينه در كشتي افتادي و بسوختي و روميان بسيار جد و جهد كردند و حيلتها نمودند و كس فرستادند و آن آيينه بشكستند و به روزگار حاكم، سلطان مصر، مردي نزديك او آمده بود و قبول كرده كه آن آيينه را نيكو ساز كند چنانكه به اول بود حاكم گفته بود. حاجت نيست كه اين ساعت خود روميان هر سال زورمال مي فرستند و راضي اند كه لشكر ما نزديك ايشان نرود و سربسر بسنده است.
چند داستان از بهارستان جامي
طاووس و زاغ
طاووسي و زاغي در صحن باغي فراهم رسيدند و عيب و هنر يكديگر را
ديدند. طاووس با زاغ گفت:«اين موزه سرخ كه در پاي توست, لايق اطلس زركش و
ديباي
منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاريك عدم, به روز روشن وجود مى
آمدهايم
در پوشيدن موزه غلط كردهايم. من موزه كيمخت سياه تو را پوشيدهام و تو
موزه اديم
سرخ مرا.» زاغ گفت:«حال بر خلاف اين است؛ اگر خطايي رفته است, در پوششهاي
ديگر رفته
است, باقي خلعتهاي تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خوابآلودگي, تو سر
از
گريبان من برزدهاي و من سر از گريبان تو.» در آن نزديكي كشَفَي سر به جيب
مراقبت
فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه: اي ياران
عزيز و
دوستان صاحب تميز! اين مجادلههاي بيحاصل را بگذاريد و از اين مقاوله
بلاطائل دست
بداريد خداي – تعالي- همه چيز را به يك كس نداده و زمام همه مرادات در كف
يك كس
ننهاده. هيچ كس نيست كه وي را خاصّه[اي] داده كه ديگران را نداده است و در
وي
خاصيتي نهاده كه در ديگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند بايد بود و
به
يافته خُشنود.
مور با همّت
موري را ديدند به زورمندي كمر بسته, و ملخي
را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:«اين مور را ببينيد كه با اين
ناتواني باري
به اين گراني چون مى كشد؟» مور چون اين سخن بشنيد بخنديد و گفت: مردان, بار
را با
نيروي همّت و بازوي حميت كشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن،
روباه زيرك
روياهي با گرگي مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با يكديگر به باغي
بگذشتند. در استوار بود و ديوارها پرخار. گرد آن بگرديدند تا به سوراخي
رسيدند, بر
روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان .
انگورهاي
گوناگون ديدند و ميوههاي رنگارنگ يافتند روباه زيرك بود, حال بيرون رفتن
را ملاحظه
كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستي
برداشت و
روي بديشان نهاد. روباه باريك ميان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در
آنجا محكم
شد. باغبان به وي رسيد و چوبدستي كشيد. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده،
پوست
دريده و پشم كنده, از سوراخ بيرون شد.
حكايت عبدالله جعفر
از عبدالله بن
جعفر- رضي الله عنه- منقول است كه روزي عزيمت سفر كرده بود و در نخلستان
قوي
فرودآمده بود غلام سياهي نگهبان آن بود. ديد كه سه قرص نان به جهت قوت وي
آوردند.
سگي آنجا حاضر شد. غلام يك قرص را پيش سگ انداخت , بخورد. ديگري را
بينداخت, آن را
نيز بخورد. پس ديگري را هم به وي انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضي
الله عنه-
از وي پرسيد كه هرروز قوت تو چيست؟ گفت: اين كه ديدي. فرمود كه چرا بر نفس
خود
ايثار نكردي؟ گفت:اين در اين زمين غريب است؛ چنين گمان مى برم كه از مسافتي
دورآمده
است و گرسنه است نخواستم كه آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهي
خورد؟ گفت
روزه خواهم داشت. عبدالله –رضي الله عنه- با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت
ملامت
كنند و اين غلام از من سخي تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا
بود همه را
بخريد. پس غلام را آزاد كرد و آنها را به وي بخشيد
.
خورجين عطار