تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري

 }ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {

»بخش بیست و یکم»

darvish

 

 

 

ازهزار و يك شب

 

 

 

 

 

 

 

 

هزار و يك شب ترجمه ي كتاب الف ليله است و اصل آن درست معلوم نيست. ولي ظاهراً پيش از اسلام از هندوستان به خراسان آمده است. متن فارسي آن كه «هزار افسان» ناميده مي شده است، در قرن سوم هجري به عربي ترجمه شده و در قرن چهارم از بغداد به مصر رفته است و در ان جا قصصي به آن افزوده گشته و در حدود قرن دهم هجري در مصر به صورت الف ليله و ليله ي كنوني در آمده است.

دزد

آورده اند که مردی دزد به سوی خدای تعالی بازگشت کرده دکانی بگشود و در آنجا به بیع و شری بنشست و دیرگاهی بدینمنوال بود. شبی از شبها دکان را بسته بخانه خود بیامد، دزد عیار به صورت خداوند دکان درآمد کلید ها از آستین بدر آورده و با عسس گفت: که این شمع از برای من روشن کن. عسس شمع گرفته برفت که او را روشن کند. دزد دکان بگشود و شمعی دیگر که با خود داشت روشن کرد. چون عسس بیامد دزد را در دکان نشسته یافت که دفتر حساب بدست گرفته باو نظاره میکند و با انگشتان خویش می شمرد تا هنگام سحر بدینحالت بود . پس از آن با عسس گفت اشتربانی با اشتر بیاور که پاره متاع از بهر من بار کند. عسس شتربانی با شتر بیاورد و دزد چهار بقچه متاع قیمتی به شتر بار کرد و دزد از دکان بیرون آمده در دکان ببست و دو درم به عسس بداد و از پی شتربان برفت و عسس را اعتقاد این بود که او خداوند دکانست. چون روز برآمد خداوند دکان در رسید. عسس چون او را بدید از بهر آن دو درم او را دعا گفت. خداوند دکان را مقالت او عجب آمد. پس چون دکان بگشود دید که دفتر حساب افتاده و شمع گداخته و ریخته. چون در دکان تامل کرد دید چهار بقچه برجای نیست. به عسس گفت حکایت چیست. عسس حکایتی را که شب دیده بود باو گفت و قصه شتربان و بار کردن متاع را بیان کرد. خداوند دکان به عسس گفت: شتربانی که آوردی به نزد من آور. عسس شتربان را به نزد او آورد. خداوند دکان باو گفت: متاعی که دوش باز کردی بکجا بردی؟ شتربان گفت: در کنار دجله به فلانمکان بردم و بفلان کشتی بنهادم. خداوند دکان گفت: آنمکان به من بنمای. شتربان با او بدان مکان بیامد و کشتی و خداوند کشتی را باو بنمود. خداوند دکان با کشتیبان گفت که دوش بضاعت و بارگران را کجا بردی؟ ملاح گفت: به فلانمکان بردم آنجا شتربانی بیامد بضاعت بر شتر بار کرده برفت. خداوند دکان گفت: آن مکان به من بنما شتربان حجره ای که بضاعت در آنجا بود بنمود. خداوند دکان حجره گشود تمامت متاع خود را در آنجا یافت. آنها را به شتربان داد و دزد برآن عبائی انداخته بود. آن عبا را نیز به شتربان بداد. شتربان آنها را بشتر بار کرد و همی بردند که ناگاه دزد برایشان برخورد و بر اثر او برفت تا اینکه بار کشتی فرود آوردند. آنگاه دزد با خداوند دکان گفت که ای برادر ترا بضاعت بدست آمد. تمنا دارم که عبای مرا باز پس دهی. دکاندار از سخن او بخندید و عبار بدو رد کرد و هر کدام براهی رفتند.

مــرد فقیر

از جمله حکایتها اینست که مردی بود، قرض بسیار داشت بی چیز و بد روزگار از تهی دستی اهل و عیال خود را ترک کرده و از شهر بدر آمد و حیران همی رفت. پس از دیر زمانی به شهری برسید و به مذلت و خواری بدان شهر در آمد و از گرسنگی و رنج سفر به تعب اندر بود. پس او را به یکی از کوچه های شهر گذر افتاد. جمعی از بزرگان را دید که همی روند. با ایشان برفت تا به جای برسیدند که به مکان ملوک شبیه بود. آن مرد نیز با ایشان درون رفت. در صدر آن مکان مردی دیدند با وقار و جلالت که بزرگی از جبینش هویدا بود. غلامان و کنیزان در پیش او صف کشیده بودند. چون آن مرد ایشان را دید بر پای خاسته و با ایشان اکرام کرد و آن مرد بینوا از دیدن اینحالت بهراس اندر شد و از مشاهده خدم و حشم مدهوش پیش رفت در مکانی دور تر از مردم تنها بنشست و به حیرت به این سو و آن سو نظر میکرد که ناگاه مردی درآمد و چهار سگ شکاری همراه آورد که برآن سگ ها دیبا و حریر پوشانیده بودند و طوقهای زرین و سلسله های سیمن در گردن داشتند. پس آن سگها را هر یک به جائی جداگانه ببست.

پس از زمانی از برای هر یک از سگان ظرف های زرین پر از طعام بیاورد و ظرفها در نزد سگان جدا جدا بگذارد و خود از پی کار خود رفت و آن مرد بینوا با آن طعمها نظاره همی کرد از شدت گرسنه گی میخواست نزدیکی از سگان رفته با او طعام بخورد ولی ترس مانع بود آنگاه سگی از سگها به سوی آن مرد نظر کرد و با الهام غیبی حالت او را بدانست و از ظرف طعام عقب تر بایستاد و بخوردن طعام اشارت کرد. آن مرد پپیش آمده به قدر کفایت بخورد و خواست که بیرون رود. سگ او را اشاره کرد که این ظرف را بگیر و از بهر خود ببر. پس آن مرد ظرف را گرفته و از خانه بدر رفت و کسی بر اثر او نیامده و از آن شهر به شهر دیگر سفر کرد و ظرف را در آن شهر بفروخت و قیمت او را بضاعت کرده به سوی شهر خود باز گشت و به بیع و شری بنشست و قرضهای خود را ادا کرد. نعمت و برکت او را رو داد و دیرگاهی در شهر خود بسر برد. پس از آن با خود گفت ناچار من به شهر خداوند ظرف زرین سفر کنم و از برای او هدیه های شایسته برم و قیمت ظرفی که سگی از سگان او به من داده باو بدهم.

پس هدیه های شایسته فراهم آورده و قیمت ظرف را برداشته سفر کرد و شبانروز همیرفت تا آنکه بدان شهر برسید و در کوچه ها بگردید تا آن که بدان محل رسید. آن مکان را دید خراب گشته و به جز بوم و غراب کسی بدانجا نیست. چون آن مرد آن حالت بدید به حزن و اندوه یار گشته به حسرت و افسوس ایستاده بود که مرد مسکینی را بدید و از دیدن او لرزه باندامش افتاد و بر حالت او دلش بسوخت باو گفت هیچ میدانی که روزگار با خداوند این خانه چه کرد و غلامان ماهرو و کینزیان زهره جبین او کجا شدند و بنیاد این خانه چرا خراب گشت. آن مرد مسکین گفت: خداوند این خانه من مسکین هستم که حوادث روزگار مرا بدین روز انداخته و لکن سخن پیغمبر عبرت گیرندگان را موعظتی است بلیغ که آن جانب فرموده خدا را فرضست که در این روزگار کسی را بلند نکند مگر آنکه او را پست گرداند. پس اگر مقصود سوال کردن از سبب اینکار است از حادثات روزگار ما عجب نیست. بدان که من خداوند این خانه بودم و غلام ماهرو و کنیزان زهره جبین مرا بودند لکن روزگار روی از من گردانید و کنیز و غلام و زر و مال مرا ببرد و حادثادتی که در نزد روزگار پوشیده بود به من رو آوردند ولی این سوال تو سبب عجیبی دارد سبب به من باز گو و تعجب به یکسو نه. آنمرد تماماً قصه باو باز گفت و گفت اکنون ترا هدیتی آورده ام و قیمت آن ظرف زرین را که سبب بی نیازی من شد از بهر تو آورده ام. آن مرد چون این سخن بنشنید سر بجبانید و بگریست گفت: ایفلان گمان میبرم که تو دیوانه باشی از آن که چنین سخن از عاقل سر نمیزند. چگونه می شود که سگی از سگان من ظرف زرین داده باشد و من قیمت آن ظرف را پس ستانم. اگر من از گرسنگی بمیرم انعام سگ خود بازپس نگیرم. به خدا قسم که هدیه تو را نپذیرم بسلامت بشهر خود باز گرد.

ســه والـی

از جمله حکایتها این است که ملک ناصر روزی از روزها والی قاهره، والی بولاق و والی مصر قدیم را حاضر آورد و بایشان گفت میخواهم که هر یک از شما حکایتی که در ایام ولایت خود دیده اید به من باز گوئید.

والی قاهره پیش آمده زمین ببوسید و گفت ایهاالملک عجیب تر حکایتی که در ایام ولایت به من روی داده این است که دراینشهر دو مرد بودند که به قروح دمار و اموال شهادت میدادند و گواهی ایشان بسی معتبر بود ولی ایشان بدوستی زنان و می گساری حریص بودند و من به هیچ حیله بایشان راه نمی یافتم که ایشان را گرفته انتقام بکشم. پس من میفروشان و نقل فروشان و خداوندان خانه هائی را که از برای فساد مهیا بودند بسپردم که هر وقت آندو عادل در مکانی بباده گساری بنشیند خواه با همدیگر باشند خواه تنها مرا آگاه کنند و از من پوشیده ندارند. اتفاقاً در پارهء از شبها مردی نزد من آمده و به من گفت آندو عادل در فلان کوچه به فلان خانه اندرند که خمر همی خورند. پس من برخاسته با غلام خود پنهانی بسوی ایشان همیرفتم تا بدرخانه برسیدم. در بکوفتم کنیزکی بدر آمده از برای من در بگشود و به من گفت تو کیستی.

من جواب رد نکرده به خانه اندر شدم. آن دو عادل را دیدم که با خداوند خانه نشسته شاهد و شراب در پیش دارند. چون مرا بدیدن برخاسته به من تعظیم کردند و مرا در صدر جای دادند و گفتند آفرین به مهمان عزیز و ندیم ظریف پس از آن خداوند خانه از نزد ما برخاسته ساعتی غایب شد. چون بازگشت سیصد دینار با خود بیاورد و از من بیم داشت و به من گفت: ایهاالولی تو بهر طور که بخواهی قادر هستی و لکن ترا اینکار رنج بیفزاید بهتر اینست که تو اینمال را بگیری و راز ما پوشیده داری. من با خود گفتم که اینمال از ایشان بگیرم و این کرت راز ایشان پوشیده دارم. اگر کرت دیگر بایشان دست یابم از ایشان انتقام بکشم. پس در مال طمع کرده مال را بگرفتم و ایشان را به حال خود گذاشته باز گشتم و هیچکس از کار من آگاه نشد.

 روز دیگر نشسته بودم که رسول قاضی درآمد و گفت ایهاالوالی قاضی ترا همیخواهد من برخاسته به خانه قاضی رفتم و سبب را نمیدانستم. چون بنزد قاضی رسیدم اندو شاهد عادل و خداوند خانه در آنجا نشسته یافتم. پس خداوند خانه برخاسته سیصد هزار دینار بمن ادعا کرد و کاغذی بدر آورد که آندو شاهد عادل با دعای او شهادت داده اند. پس در نزد قاضی به گواهی آندو عادل ادعای او ثابت شد و پس من از نزد ایشان بیرون نرفتم مگر آن که مبلغی را از من گرفتند من خجل شده بازگشتم. پس والی بولاق برخاسته گفت ایهاالملک، عجب تر حکایتی که مرا روی داده اینست که وقتی من سیصد هزار دینار مدیون بودم از هجوم دین خواهان برنج اندر بودم. پس هر چه داشتم بفروختم صد هزار دینار جمع آوردم. و به کار خود به حیرت اندر بودم تا آن که شبی از شبها من در حالت نشسته بودم که ناگاه در را کوفتند. غلامی را گفتم که ببین بر در که ایستاده. غلامک بیرون رفت چون بازگشت دیدم که گونه او زرد شده. باو گفتم که ترا چه روی داد؟ گفت: بر در مردی دیدم که جامه پوست پوشیده و تیغی در میان دارد و جمعی هم بدین هیت با او بودند و ترا همی خواهند. پس من شمشیر بگرفتم و بیرون رفتم. ایشانرا دیدم آنچنان بودند که غلامک گفته بود. بایشان گفتم کار شما چیست؟ گفتند ما جماعت دزدانیم. امشب غنیمت بزرگ بدست آوردیم و او را پیشکش تو گردانیدیم که وام خود را ادا کنی. در حال صندوقی بزرگ پر از ظرفهای زرین و سیمین حاضر آوردند.

 چون آن را بدیدم فرحناک شدم با خود گفتم که بعد از وام دو چندان دیگر برای خودم ذخیره خواهد ماند پس من صندوق را گرفته به خانه درآوردم. با خود گفتم نه از مردیست که ایشان را تهی دست روانه نمایم. پس از آن صد هزار دینار نقد را که جمع آورده بودم بایشان بدادم. ایشان زرها بگرفتند. پس چون بامداد شد هر چیز که به صندوق بود مسینش یافتم که زر اندود کرده بودند و همه آنها برابر پانصد دینار نبود. پس من بسبب تلف شدن زرها و فریب ایشان محزون گشتم. پس از آن والی قدیم مصر برخاسته گفت: ایهاالسطان عجیب تر حکایتی که در زمان ولایت به من روی داده اینست که من ده تن از دزدان را بدار کشیدم و هر یک را به چوبی جداگانه آویختم و پاسبانان بحراست ایشان بگماشتم. پس چون فردا شد به پای دار رفتم که کشتگانرا نظاره کنم و کشته ای را از یک چوبی آویخته دیدم.

 به پاسبان گفتم که اینکار که کرده است. حقیقت حال از من پنهان داشتند. آنگاه قصد آزردن ایشان را کردم. گفند ایهالاامیر بدان که ما دوش خفته بودیم چون بیدار شدیم دیدیم که یکی از دار آویخته گان گریخته و چوب دار را برده، بدین سبب ما از تو بهراس بودیم که ناگاه دهقانی دیدیم که خری در پیش داشت ما او را گرفته بکشتیم و به جای گریخته از همین چوب بیاویختیم. مرا سخن پاسبان عجب آمد. بایشان گفتم دهقانی بهمراه چه داشت؟ گفتند خرجینی در پشت خر داشت. پرسیدم که این خرجین چه بود؟ پاسبانان گفتند نمیدانیم. گفتم خرجین در نزد من حاضر آوردند، چون خرجین بگشودند مردی کشته در خرجین دیدم. با خود گفتم سبحان الله سبب کشته شدن دهقان نبوده است مگر به جهت ستمی که باین مظلوم کرده.

ابله و اعیار

ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته و می برد. دو مرد از عیاران او را بدیدند. یکی از ایشان گفت: من خر را از این بگیرم. آن یکی گفت: چگونه میگیری؟ گفت: با من بیا تا گرفتن به تو باز نمایم. پس از آن عیار به سوی خر باز آمد و افسار را از سر خر بگشود و خر برفقیش سپرده افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همیرفت تا این که رفیق آن مرد اعیار خر از میان برد. آنگاه مرد اعیار بایستاد و قدم برنداشت. مرد ابله به سوی او نگاه کرد دید که افسار در گردن مردیست. باو گفت: تو چه چیز هستی؟ گفت: من خر تو هستم و حدیث من عجیب است و آن این است که مرا مادر پیر نیکو کاری بود. روزی من چوب بگرفتم و او را بزدم. او به من نفرین کرد. در حال به صورت خر درآمدم و بدست تو افتادم. من اینمدت را نزد تو بودم. امروز مادرم از من باز گردید و مهرش به من بجنبید و مرا دعا کرد. به صورت اصلی خود در آمدم. پس آن مرد ابله گفت: ترا به خدا سوگند میدهم که من آنچه با تو کرده ام حلال کن. آنگاه افسار از سر او برداشت و به خانه خود بازگشت و از این حادثه غمین و اندوهناک بود و دیرگاهی بیکار در خانه نشست.  روزی زن باو گفت به خانه اندر بیکار نشستن تا بکی بر خیز و به بازار شو و دراز گوشی خریده به کار مشغول باش. آن مرد برخاسته به بازار چارپا فروشان رفت. خر خود را دید که در آنجا میفروشند. چون او را بشناخت پیش رفته دهان به گوش او نهاد و باو گفت: ای میشوم، پندارم که باز غلط کرده مادر خود را آزرده ای و او ترا باز نفرین کرده. به خدا سوگند که من تو را دیگر نخواهم خرید.

مرد عابد

در بنی اسرائیل مردی بود عابد که عیال او پنبه میرشت و آن مرد عابد ریسمان او را فروخته پنبه دیگر می خرید و فاضل قیمت را نان گرفته آن روز با عیال صرف میکرد.

روزی از روز ها مرد عابد بیرون آمده ریسمان بفروخت. ناگاه یکی از برادران دینی حاجت خود بدو شکایت کرد. آن مرد عابد قیمت ریسمان باو داده بسوی عیال بازگشته نه پنبه برای رشتن خرید و نه طعام از برای خوردن بیاورد.

زن عابد گفت چرا پنبه و طعام از برای ما نیاوردی؟

گفت: کسی حاجت به من آورد، من قیمت ریسمان باو دادم.

زن عابد گفت: ما را چه باید کرد که در نزد ما چیزی فروختنی نیست و در نزد ایشان کاسه شکسته و کوزه سفالین بود، مرد عابد آنها را به بازار برد. کسی آنها را نخرید و او در بازار حیران همیرفت که ناگاه مردی بگذشت که ماهی گندیده داشت. و کسی آن ماهی را نمی خرید. خداوند ماهی به مرد عابد گفت: متاع ناروای خود را به متع ناروای من می فروشی؟

مرد عابد گفت: بلی

پس کاسه و کوزه داده و ماهی بگرفت و به خانه آورد.

زن عابد گفت این ماهی گندیده را چه کار کنم.

عابد گفت: او را بریان کن بخوریم تا خدا روزی ما را برساند.

در حال زن عابد ماهی را گرفته شکم آن را پاره کرد و در شکم او دانه لو لو یافته عابد را خبر داد.

عابد گفت لولو را نظر کن اگر او را سفته باشند مال دیگری خواهد بود و اگر ناسفته باشد رزقیست که خدا به ما عطا فرموده پس لولو را دیدند ناسفته بود.

عابد او را پیش یکی از یاران خود برد که بدانگونه چیز ها شناسائی داشت، آن مرد گفت ای فلان از کجا تو را این لولو به هم رسید.

عابد گفت: رزقیست که خدا عطا فرموده.

آن مرد گفت: مرا گمان اینست که هزار درم ارزش دارد و لکن تو او را به نزد فلان بازرگان ببر که او را شناسائی بیش از منست.

عابد لولو بنزد بازرگان برد. بازرگان گفت: این لولو را من به هشتاد هزار درم میخرم.

پس بازرگان قیمت بشمرد. عابد حمالات خواسته مالرا به خانه برد. چون مالرا به در خانه رسانید سائلی بیامد و گفت از آنچه خدا بتو عطا فرموده به من هم عطا کن. آن مرد عابد گفت نیمه مالرا به تو بخشایم. پس مالرا دو نیم کرده نیمی سائل داد.

سائل گفت: مال از بهر خود نگهدار، خدا ترا از این مال برکت دهد که من رسول پروردگارم و مرا از بهر امتحان تو فرستاده. پس آن مرد عابد حمد خدا بجا آورد و با عیال خود به عیش و نوش همی زیستند تا مرگ بایشان در رسید.

مــرد فقیر

از جمله حکایتها اینست که مردی بود، قرض بسیار داشت بی چیز و بد روزگار از تهی دستی اهل و عیال خود را ترک کرده و از شهر بدر آمد و حیران همی رفت. پس از دیر زمانی به شهری برسید و به مذلت و خواری بدان شهر در آمد و از گرسنگی و رنج سفر به تعب اندر بود. پس او را به یکی از کوچه های شهر گذر افتاد. جمعی از بزرگان را دید که همی روند. با ایشان برفت تا به جای برسیدند که به مکان ملوک شبیه بود. آن مرد نیز با ایشان درون رفت. در صدر آن مکان مردی دیدند با وقار و جلالت که بزرگی از جبینش هویدا بود. غلامان و کنیزان در پیش او صف کشیده بودند. چون آن مرد ایشان را دید بر پای خاسته و با ایشان اکرام کرد و آن مرد بینوا از دیدن اینحالت بهراس اندر شد و از مشاهده خدم و حشم مدهوش پیش رفت در مکانی دور تر از مردم تنها بنشست و به حیرت به این سو و آن سو نظر میکرد که ناگاه مردی درآمد و چهار سگ شکاری همراه آورد که برآن سگ ها دیبا و حریر پوشانیده بودند و طوقهای زرین و سلسله های سیمن در گردن داشتند. پس آن سگها را هر یک به جائی جداگانه ببست. پس از زمانی از برای هر یک از سگان ظرف های زرین پر از طعام بیاورد و ظرفها در نزد سگان جدا جدا بگذارد و خود از پی کار خود رفت و آن مرد بینوا با آن طعمها نظاره همی کرد از شدت گرسنه گی میخواست نزدیکی از سگان رفته با او طعام بخورد ولی ترس مانع بود آنگاه سگی از سگها به سوی آن مرد نظر کرد و با الهام غیبی حالت او را بدانست و از ظرف طعام عقب تر بایستاد و بخوردن طعام اشارت کرد. آن مرد پپیش آمده به قدر کفایت بخورد و خواست که بیرون رود. سگ او را اشاره کرد که این ظرف را بگیر و از بهر خود ببر.

پس آن مرد ظرف را گرفته و از خانه بدر رفت و کسی بر اثر او نیامده و از آن شهر به شهر دیگر سفر کرد و ظرف را در آن شهر بفروخت و قیمت او را بضاعت کرده به سوی شهر خود باز گشت و به بیع و شری بنشست و قرضهای خود را ادا کرد. نعمت و برکت او را رو داد و دیرگاهی در شهر خود بسر برد.

پس از آن با خود گفت ناچار من به شهر خداوند ظرف زرین سفر کنم و از برای او هدیه های شایسته برم و قیمت ظرفی که سگی از سگان او به من داده باو بدهم.

پس هدیه های شایسته فراهم آورده و قیمت ظرف را برداشته سفر کرد و شبانروز همیرفت تا آنکه بدان شهر برسید و در کوچه ها بگردید تا آن که بدان محل رسید. آن مکان را دید خراب گشته و به جز بوم و غراب کسی بدانجا نیست. چون آن مرد آن حالت بدید به حزن و اندوه یار گشته به حسرت و افسوس ایستاده بود که مرد مسکینی را بدید و از دیدن او لرزه باندامش افتاد و بر حالت او دلش بسوخت باو گفت هیچ میدانی که روزگار با خداوند این خانه چه کرد و غلامان ماهرو و کینزیان زهره جبین او کجا شدند و بنیاد این خانه چرا خراب گشت. آن مرد مسکین گفت: خداوند این خانه من مسکین هستم که حوادث روزگار مرا بدین روز انداخته و لکن سخن پیغمبر عبرت گیرندگان را موعظتی است بلیغ که آن جانب فرموده خدا را فرضست که در این روزگار کسی را بلند نکند مگر آنکه او را پست گرداند. پس اگر مقصود سوال کردن از سبب اینکار است از حادثات روزگار ما عجب نیست. بدان که من خداوند این خانه بودم و غلام ماهرو و کنیزان زهره جبین مرا بودند لکن روزگار روی از من گردانید و کنیز و غلام و زر و مال مرا ببرد و حادثادتی که در نزد روزگار پوشیده بود به من رو آوردند ولی این سوال تو سبب عجیبی دارد سبب به من باز گو و تعجب به یکسو نه.

آنمرد تماماً قصه باو باز گفت و گفت اکنون ترا هدیتی آورده ام و قیمت آن ظرف زرین را که سبب بی نیازی من شد از بهر تو آورده ام. آن مرد چون این سخن بنشنید سر بجبانید و بگریست گفت: ایفلان گمان میبرم که تو دیوانه باشی از آن که چنین سخن از عاقل سر نمیزند. چگونه می شود که سگی از سگان من ظرف زرین داده باشد و من قیمت آن ظرف را پس ستانم. اگر من از گرسنگی بمیرم انعام سگ خود بازپس نگیرم. به خدا قسم که هدیه تو را نپذیرم بسلامت بشهر خود باز گرد.

شیخ بذل گو و خلیفه

روزی از روز ها هارون الرشید با ابو یعغوب ندیم و جعفر وزیر برمکی و ابونواس بیرون آمده در صحرا همی گشتند. شیخی را دیدند بخری سوار گشته. هارون الرشید با جعفر گفت: ازین شیخ بپرس که از کجا می آید؟ جعفر به آن مرد گفت: از کجا میآیی؟

آن مرد گفت: از بصره همی آیم.

جعفر گفت: به کجا خواهی رفت؟ گفت: به بغداد خواهم رفت. جعفر گفت: در بغداد چه خواهی کرد؟ گفت: از بهر خود دارو خواهم گرفت. هارون الرشید با جعفر گفت: باین مزاح کن. جعفر گفت: اگر با او مزاح کنم سخن ناخوش خواهم شنید.

خلیفه گفت: به حقی که مرا در ذمت تست سوگند میدهم که با این مزاح کن. جعفر بآن شیخ گفت: اگر ترا داروئی بیاموزم که بتو سود بخشد مرا چه مکافات خواهی داد؟ آن مرد گفت: خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد. جعفر گفت گوش دار تا من داروئی که از برای هیچکس نگفته ام با تو باز گویم. آن مرد گوش داشت. جعفر گفت: صد مثقال روشنائی آفتاب و صد مثقال ماهتاب و صد مثقال پرتو چراغ بگیر و اینها را بیکجا جمع کن و سه ماه در پیش خود بگذار پس از آن در هاونی که ته نداشته باشد سه ماه اینها را بکوب. پس از آن بسرمه دانی گذاشته و در وقت خواب استعمال کن و  سه ماه مداومت کن که ترا عافیت روی دهد.

شیخ چون سخن جعفر بشنید در پشت خر کج بنشست و ظرطه ای بلند بزد و گفت: درین ساعت این را مزد خود بگیر. وقتی که من این را به کار بردم و عافیت خدا بمن روی داد تو را کنیزکی بدهم که در زندگی ترا خدمت کند. چون خدایتعالی بزودی مرگ ترا نصیب گرداند و بزودی روح تو را به سوی آتش بفرستد. آن کنیزیک هر شبانه روز نیز به روح تو بدمد و مدت عمر به نوحه تو بنشیند. هارون الرشید چون این بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد.

از رساله ي دلگشا عبيد زاكاني

 tazhib

ادّعاي خدايي
شخصي دعوي خدايي مي كرد. او را پيش خليفه بردند. او را گفت: پارسال اين جا يكي دعوي پيغمبري مي كرد، او را بكشتند گفت: نيك كردند، كه من او را نفرستادم.
باقي تو داني
جحي در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه ي عسل به دكان برد. خواست به كاري رود. جحي را گفت: در اين كاسه زهر است، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي.» گفت: «مرا با آن چه كار است؟» چون استاد برفت، جحي وصله ي جامه اي به طرف داد و پاره اي فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله طلبيد. جحي گفت: مرا مزن تا راست گويم، حال آن كه من غافل شدم، طرار وصله ربود، ترسيدم كه تو بيايي و مرا بزني، گفتم زهر بخورم تا تو بازآيي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.
درد چشم
شخصي با دوستي گفت: «مرا چشم درد مي كند، تدبير چه باشد؟»‌گفت: مرا پارسال دندان درد مي كرد، بركندم.
خواجوي بد شكل
خواجه يي بد شكل، نايبي بد شكل تر از خود داشت، روزي آينه داري، آينه به دست نايب داد. آن جا نگاه كرد، گفت: «سبحان الله! بسي تقدير در آفرينش ما رفته است.» خواجه گفت: «لفظ جمع مگوي. بگوي در آفرينش من رفته است.» نايب آينه پيش داشت و گفت: خواجه اگر باور نمي كني تو نيز در آينه نگاه كن.
مسكين جولاه!
حجي به دهي رسيد گرسنه بود. از خانه اي آواز تعزيتي شنيد. آن جا رفت، گفت: «شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم» كسان مرده او را خدمت به جاي آوردند. چون سير شد، گفت: «مرابه سر اين مرده ببريد» آن جا برفت. مرده را بديد. گفت «اين چه كاره بود؟» گفتند:«جولاه» انگشت در دندان گرفت و گفت «آه» دريغ! هر كس ديگر بود در حال زنده شايستي اما مسكين جولاه، چون مرد مرد.
دزد ناشي
دزدي در شب خانه ي فقيري مي جست. فقير از خواب بيدار شد. گفت: «اي مردك! آن چه تو در تاريكي مي جويي، ما در روز روشن مي جوييم و نمي يابيم
هر كه را عقل بود از اين خانه رفت.
صاحب ديوان پهلوان عوض را گفت: يكي را كه عقلي داشته باشد بطلب كه به جايي فرستادن مي خواهم . گفت: اي خواجه! هر كه را عقل بود از اين خانه رفت.

ازسند باد نامه ظهيري سمرقندي

 

سه بازرگان
چنين آورده‌اند كه در اعوام ماضيه، سه كس از دُهات  عالم، بر سبيل مشاركت تجارت مي كردند. چون دينار به هزار رسيد گفتند:«قسمت كنيم» يكي از آن سه كس كه داهي طبع بود و در حوادث تجربت يافته، گفت: قسمت كردن هزار دينار دشوار بود و از كسور و قصور خالي نباشد. اين كيسه نزديك معتمدي  به امانت نهيم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت كنيم و هر يك را نصيبي كامل حاصل آيد و در باقي عمر مارا مدخر  گردد.
پس هر سه به اتفاق يكديگر كيسه برگرفتند و به خانه‌ي پيرزني رفتند كه به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«اين هزار دينار نزديك تو به وديعت مي نهيم و وصايت مي كنيم تا هر سه جمع نشويم، اين كيسه به كسي ندهي.» و خود برفتند. روزگاري بر آن بگذشت تا وقتي اتفاق افتاد كه به گرمابه روند و استحمامي كنند يكي از آن سه كس گفت: «در همسايگي آن زن گرمابه‌اي است هم آن جا رويم و از گنده پير گل و شانه خواهيم.» و چون آن جا رسيدند دو تن توقف كردند و آن كس كه بزرگتر بود گفت: «شما همين جاي باشيد تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانه‌ي گنده پير رفته و گفت: «كيسه‌ي زر به من ده» پيرزن گفت: تا هر سه جمع نگرديد من امانت ندهم» مرد گفت: آن دو يار من در پس خانه‌ي تو ايستاده اند. تو بر بام خويش رو و بگوي آن چه يار شما مي خواهد بدهم يا نه؟
پير زن بر بام خانه رفت و سؤال كرد كه:«آن چه يار شما مي خواهد به وي دهم گفتند: بده، كه ما او را فرستاده‌ايم. زن گمان برد كه ايشان كيسه زر مي گويند. بيامد و كيسه بدين مرد داده مرد كيسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زماني بودند. پس به نزديك گنده پير آمدند و گفتند: «يار ما كجاست؟» پير زن گفت: «كيسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحير شدند و هر دو چنگ در پيرزن زدند كه «دروغ مي گويي. زر ما باز ده.» در جمله به قاضي شهر آمدند و هر يك بر گنده پير زر دعوي كردند. گنده پير واقعه بگفت كه به يار ايشان دادم. قاضي حكم كرد كه: زر باز ده چون شرط آن بود كه تا هر سه حاضر نيايند زر ندهي، چرا دادي؟ غرامت  بر تو لازم است . گنده پير هر چند اضطراب نمود فايده‌يي نبود خروشان از پيش قاضي بازگشت و در آن راه بر جماعتي از كودكان گذشت. كودكي پنج ساله پيش او دويد و از وي پرسيد «اي مادر تو را چه حادث شده است كه چنين مستمند و رنجوري؟ گفت: «اي كودك حادثه‌ي من مشكل است تو چاره‌اي آن نداني.» كودك الحاح در ميان آورد و سوگندان غلاظ و شداد بر وي گنده پير حادثه شرح داد . كودك گفت: «اگر من اين رنج از دل تو برگيرم مرا يك درست خرما بخري؟» گنده پير گفت: «بخرم.» كودك گفت: تدارك اين مشكل آسان است كه در اين ساعت پيش حاكم رو.ي و خصمان را حاضر كني و بگويي تا در حضور جماعتي از اعيان و ثقات قصه‌ي حال از اول تا آخر بگويند و حاضران را بر آن اشهاد فرمايي پس گويي: زندگاني حاكم دراز باد كيسه‌ي ايشان من دارم و زر با من است اما ميان ما شرط آن است كه تا هر سه جمع نگردند، من اين وديعت به ايشان تسليم نكنم بفرماي تا يار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگيرند.
پير زن اين حجت‌هاياد كرد و بر بديهه پيش حاكم رفت و هم چنان كه كودك تلقين كرده بود باز گفت حاكم چون حجت محكم شنيد متحير شد و حكم كرد و خصمان را گفت بازگرديد و يار سوم حاضر كنيد و امانت خود بگيريد چه حق اين است و حكم شرع هم چنين.
خصمان خايب و خاسر برفتند و گنده پير از آن بلا نجات يافت.
آن گاه حاكم روي به گنده پير آورد و از وي سؤال كرد كه: اين حجت محكم از كه آموختي؟» پير زن گفت: از كودكي خرد پنج ساله. حاكم عجب داشت و مثال داد كودك را حاضر كردند و چون در وي آثار رشد و كياست ديد، بنواخت و اعزاز كرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشكلات و مهمات با وي مشاورت مي كرد و فايده مي گرفت .

 

 

 

خورجين عطار