تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري
}ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {
»بخش بیست و چهارم»
بيژن و منيژه
ثريا چون منيژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بيژن
كيخسرو روزي
شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني
شاهانه
ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده
بود.
بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده
بودند.
همه بادﮤ خسرواني به دست
همه پهلوانان خسرو پرست
مي اندر
قدح چون عقيق يمن
به پيش اندرون دستـﮥ نسترن
سالاربار كمر بسته بر پا
ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده دار شتابان رسيد و خبر
داد كه
ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند
و بار
مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد.
ارمنيان به
درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند:
شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران
زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.
از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و
پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي
سر
رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند, با دندان قوي درختان كهن را
به دو
نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.
شاه برايشان رحمت
آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از
آن روي به
دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر
خوكان را با
تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد
.كسي
پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا
پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر
خود لرزيد
و پسر را سرزنش كرد.
به فرزند گفت اين جواني چر است ؟
به نيروي خويش اين
گماني چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر
به راهي كه هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آب روي
بيژن از
گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و
خشنود
ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.
بيژن آمادﮤ سفر گشت و با
يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به
بيشه
رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و
نوشيدن و
شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به
ايستادگي
و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر
گرازي از
چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت
و از
يارمندي سرباز زد.
تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مر اين رزمگه را
كمر
كنون از من اين يار مندي مخواه
بجز آنكه بنمايمت جايگاه
بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس
خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان
رساندند.
گرازي به بيژن حمله ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم
خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را
بريد تا
دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند,
گرگين كه
چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و
از
بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه هاي ناروا بخاطر راه داد.
ز بهر
فزوني و از بهر نام
به راه جواني بگسترد دام
پس از باده گساري و
شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه
راه
دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است.
هر سال
در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر
افراسياب
در ميانشان چون آفتاب تابان مي درخشد.
زند خيمه آنگه بر آن مرغزار
ابا
صد كنيزك همه چون نگار
همه دخت تركان پوشيده روي
همه سرو قد و همه
مشكبوي
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي به بوي گلاب
بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و
نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان
شد
.پس
از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند
.از
سوي
ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.
چهل عماري از
سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت
.
همينكه گرگين
از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد.
بيژن عزم
كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را
بهتر
بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي
آراست و بر
اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند
آفتاب
در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را
از زيبائي
خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از
ديدن
منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه
شاهانه و
ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان
فرستاد تا
ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.
بگويش
كه تو مردمي يا پري
برين جشنگه بر همي بگذري
نديديم هرگز چو تو ماهروي
چه نامي تو و از كجائي بگوي
دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام
بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و
به جنگ
گراز آمده ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته
بزمگهي
چنان ديدم عزم
بازگشت برگردانيدم.
مگر چهرﮤ دخت افراسياب
نمايد مرا بخت
فرخ به خواب
به دايه و عده ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او
بخشيد تا در اين كار ياريش كند.
دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان
دم پاسخ فرستاد:
گر آئي خرامان به نزديك من
برافروزي اين جان تاريك من
به ديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم
ديگر جاي
سخني باقي نماند, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و
از راه
و كار او و جنگ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و
خوردني
خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت
و زر و
مشك و عنبر شاديها كردند و مستي ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ
بازگشت به كاخ
كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي
در جامش
ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري
خوابگاهي
آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر
رسيدند خفته
را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي
هوشياري
به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه
ناگهان خود
را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين
آگاه گشت
و بر او نفرين ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي به دستش
داد و
گفت:
بخورمي مخور هيچ اندوه و غم
كه از غم فزوني نيابد نه كم
اگر شاه يابد زكارت خبر
كنم جان شيرين به پيشت سپر
چندي برين
منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند
.افراسياب
از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از
ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.
كرا از پس پرده دختر
بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
كرا دختر آيد بجاي پسر
به از گور داماد
نايد ببر
پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا
گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند
.
گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و
صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت
و خود
به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي سرخ
نهاده و به
شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد
فتادي به چنگال
شير ژيان
كجا برد خواهي تو جان زين ميان
بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر
خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد
و او را
به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند,
با زبان
چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش
برد. شاه از
او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد
كه: من با
ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ام, به جنگ
گراز آمدم و
به دنبال باز گمشده اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين
هنگام پري
بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد
.در
اين ميان لشكر
دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب
چهر
نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.
گناهي
مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين كار آلوده نيست
پري بيگمان بخت برگشته
بود
كه بر من همي جادو آزمود
افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي
خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني.
بيژن گفت
كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي روند من چگونه دست
بسته و
برهنه بي سلاح مي توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند
دستور
دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم
پهلوانم
نخوانند
.افراسياب
از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه
عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد
اشك از چشم
روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و
به ياد
صبا پيامها فرستاد:
ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي زمن بر به شاه
گزين
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كينم كمر
بگويش كه بيژن بسختي درست
تنش زير چنگال شير نرست
به گرگين
بگو اي يل سست راي
چه گوئي تو بامن به ديگر سراي
بدين ترتيب بيژن دل از
جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد.
از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به
مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و
كمند بلندي
از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او
رساند.
بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي
مانده
است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر
او سوخت و
دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در
گاه شاه
آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را
خواستار
شد
.افراسياب
از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد:
نبيني كزين بي هنر دخترم
چه رسوائي آمد به پيران سرم
همه نام
پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
كزين ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه كشور و لشكرم
سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران
راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز
دستور داد
كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و
نگون به
چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان
بياورند
و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود
و آن
دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه
ديده
است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد
.گرسيوز
چنان كرد و منيژه را برهنه پاي
و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در
دشت و
بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد ميكرد و
شبانگاه از
سوراخ چاه به پائين مي انداخت و زار مي گريست.
شب و روز با ناله و آه
بود
هميشه نگهبان آن چاه بود
از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن
ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را
نيافت,
از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا
شده بود
رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده
است. با
دلي از كردﮤ خودپشيمان بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن
خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين
افتاد, جامع
بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد:
به گيتي مرا خود يكي پور
بود
همم پور و هم پاك دستور بود
از اين نامداران همو بود و بس
چه
انده گسار و چه فرياد رس
كنون بخت بد كردش از من جدا
چنين مانده ام در
دم اژدها
گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه
را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم
بازگشت
كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و
همينكه
كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا
پديد
شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را
راست نشمرد
گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و
دندانهاي
گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت
.شاه
فرمود
تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف ميفرستم
تا از
بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و
باغ از گل
شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت
كشور در
آن نمودار است, در آن مينگرم و به جايگاه بيژن پي
ميبرم و ترا از آن مي
آگاهانم.
بگويم ترا هر كجا بيژن است
به جام اين سخن مرمرا روشن است
گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و
توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند
.همينكه
نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ
زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر
نگار را
پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس
به جام
نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در
آن
نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را
در چاهي
به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است.
پس روي
به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.
ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از كار اوي
زپيوند و خويشان شده نا اميد
گدازان و
لزان چو يك شاخ بيد
چو ابر بهران به بارندگي
همي مرگ جويد بدان
زندگي
جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه
اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز
سپرد و
به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و
خون از
ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و
بيژن
نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش
بر نمي
دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از
آنكه
چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن
شاهانه
اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير
سايـﮥ گلي
نهادند:
درختي زدند از بر گاه شاه
كجا سايه گسترد بر تاج و گاه
تنش سيم و شاخش زياقوت زر
برو گونه گون خوشهاي گهر
عقيق و زير جد
همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار
بدو اندرون مشك سوده به مي
همه پيكرش سفته برسان ني
بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه
زير درخت
كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي
دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت:
گر آيد به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان
گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار
گرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز
با مكر
و فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان
بيژن
زيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با
شكيب
فراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم
است تا هم
ببخشيم و هم بفروشيم
.پس
از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد و
براه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با
لباس
بازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ
لشكريان را
حمل ميكرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه
باز ميگشت
ديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد
چارپا و
فروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر
آن
گوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما
رستم
اجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان
براي
نگاهداري مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت
كرد, از
گوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن
خانه به
داد و ستد پرداخت
.روزي
منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت و
پس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده
اي بگو
كه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از
بيژن
خبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان
در چاه,
در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر
خشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري
كه
كيخسرو است, اقامت ندارم
.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد و
يكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل
كرد و خود
را معرفي نمود:
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دور خساره
زرد
همي نان كشكين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم
براي
يكي بيژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت
و در خواست كرد كه اگر به
ايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال
بيژن آگاه
سازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان
پيچيد و
در درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده.
منيژه
دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي
گوناگون
متعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ
داد كه
بازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت
فرستاده
است
.بيژن
چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آن
نقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از
سر چاه شنيد و با تعجب
گفت:
چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز و
شب
بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت
كه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو
از او
بپرس كه آيا خداوند رخش است
.منيژه
شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند.
رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و
گفت:
برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي
بر افروز
تا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزم
شتافت.
منيژه به هيزم شتابيد سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت
چو
از چشم, خورشيد شد نا پديد
شب تيره بر كوه لشكر كشيد
منيژه بشد آتشي
برفروخت
كه چشم شب قيرگون را بسوخت
رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كرد
و با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را
بجنبانند,
سرانجام رستم از اسب بزير آمد.
زيزدان زور آفرين زور خواست
بزد دست و آن
سنگ برداشت راست
بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين
پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونش
كشيد.
برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نياز
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجير زنگار
خورد
سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند و
اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود
با بيژن
و سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار
بازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال
شتافتند
و آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد,
شاه بر
تخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار
سخت و
دختر تيره روز سخن گفت. شاه:
بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيكرش گوهر و
زرش بوم
يكي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فروش هرگونه
چيز
به بيژن بفرمود كاين خواسته
ببر پيش دخت روان كاسته
بر نجش
مفرساي و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را به روي
تو با او جهان را به
شادي گذار
نگه كن برين گردش روزگار.
ازمرزبان نامه مرزبان بن رستم
مرد سوار و جامه فروش
وقتي مردي جامه فروش رزمه ي جامه دربست وبر دوش نهاد
تا به ديهي برد فروختن را. اتفاقاً سواري با او همراه
افتاد. مرد از كشيدن پشتواره به ستوه آمد و خستگي
در او اثر كرد. به سوار گفت: «اي جوان مرد، اگر پشتواره ي من
ساعتي در پيش گيري چندان كه من بياسايم، از قضيت كرم و
فتوت دور نباشد.» سوار گفت:
«شك
نيست كه تخفيف كردن از متحملان بار كلفت، در ميزان حسنات وزني تمام دارد. و
از
آن به بهشت باقي توان رسيد. اما اين بارگير من،دوش را تب
هر روزه، جو نيافته است و تيمار به قاعده نديده.»
در اين ميان خرگوشي برخاست، سوار اسب را در پي
او برانگيخت و بدوانيد. چون ميداني دو سه برفت، انديشه كرد
كه: «اسبي چنين دارم، چرا جامه هاي آن مرد نستدم و
از گوشه اي بيرون نرفتم؟» و الحق جامه فروش نيز از
همين انديشه خالي نبود كه «اگر اين سوار جامه هاي من برده بودي و دوانيده،
به گردش كجا مي رسيدي.»
سوار به نزديك او باز آمد و گفت: «هلا،9 به من ده تا لحظه اي
بياسايي.» مرد جامه فروش گفت: برو كه آن چه تو انديشيده اي
من هم از آن غافل نبوده ام
.
خورجين عطار