تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري

 }ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {

»بخش بیست و ششم»

 

 

 

                وامق و عذرا

 

 

 

داستان عاشقانه وامق و عذرا افسانه اي كهن است چنانكه در كتاب مجمل التواريخ و القصص آمده است. «اندر آخر داراب بن داراب قصه وامق و عذرا بوده است در سرزمين يونان بعضي گويند در عهد پدرش» به سخن ديگر چنانكه از نام جاها و اشخاص كه در آن آمده است از افسانه هاي عشقي يونان كهن است كه در زبان فارسي راه يافته است، و در طي قرون سرايندگاني آن را به نظم آورده اند. نخستين بار عنصري شاعر معروف معاصر محمود غزنوي آن را به رشته نظم كشيده است اما از اين اثر جز اشعاري پراكنده به جاي نمانده است. پس از عنصري فصيحي جرجاني شاعر در بار عنصر المعالي به همين نام داستاني پرداخته است كه از ميان رفته است. ضميري متوفي به سال 973 قتيلي شاعر معاصر سلطان يعقوب نيز اين قصه را به صورتي كه با اصل آن مطابقت تمام نداشته به نظم در آورده است و در جريان حوادث مفقود شده است محمدعلي استرآبادي متخلص به قسمتي، خواجه شعيب جوشقاني، شيخ يعقوب كشميري، حاجي محمد حسين شيرازي معاصر فتحعليشاه،صلحي، اسيري تربتي، ظهيري و برخي سرايندگان ديگر نيز مثنويهايي بدين نام پرداخته اند. بر آنچه گفته شد بايد افزود آثار اين سرايندگان تنها با داستان عاشقانه وامق و عذراي عنصري همنام بوده و از نظر تركيب و احتوا با آن مطابقت تمام نداشته است و نيز گفتني است كه اين افسانه عشقي بارها به زبانهاي تركي و اردو برگردانده شده و چنانكه محمودبن عثماني لامعي شاعر ترك زبان معاصر سلطان سليمان دوم پادشاه عثماني افسانه وامق و عذرا را به زبان تركي به رشته نظم كشيده است. نام وامق و عذرا در شمار دلدادگاني است كه در زبان فارسي علم شده است، چنانكه غزل سراي نامي سعدي شيرازي در غزليات و قصايد خود نه بار، مولوي يك بار ، و خواجه عماد فقيه معاصر حافظ چندبار از اين عاشق و معشوق نام  برده اند در پايان اين مقدمه كوتاه و نارسا چند بيت از منظومه صلحي به منظور نماياندن توانايي او در داستان سرايي آورده مي شود. اين ابيات بيانگر اعتراض و طعن مادر عذرا به دخترش است كه چرا پسر عمش را به شوهري نپذيرفته و دل به وامق بسته است.
چو مادر گفت: شوهر را ميازار
بگفتا: آيد از شوهر مرا عار
بگفتش: در نسب باشد مرا يار
بگفتا: نيست مارا با نسب كار
بگفتش: جز خدايي جفت كس نيست
بگفتا: اين چنين جفتم هوس نيست
بگفتش: مي كشي تا كي جفايش
بگفتا: تا دهم جان در هوايش
بگفتش دل به غم دادن نه نيكوست
بگفتا: غم نباشد چون غم اوست
بگفت: از بستن و كشتن نترسي
ز بيداد پدر وز من نترسي
بگفتا: از خدا مي ترسم و بس
ز قهر كبريا مي ترسم و بس
بگفت: از عاشقي عيب است از زن
بگفتا: اين هنر شد قسمت من
چنانكه اشاره شد از وامق و عذراي عنصري جز ابياتي پراكنده به جا نمانده همچنين از ديگر اشعارش جز آنچه، در بعضي فرهنگها و برخي جنگها ضبط شده نشاني نيست، و اين است چند بيت از سروده هايش
جهان گاه نرم است و گاهي درشت
گهي روي با ما بُوَده گاه پشت
سخن كان بگويي و ناري به جاي
بود چون دلي كاندر او نيست راي
ز گفتار ريزد همه آبروي
بكن آنچه گويي وگرنه مگوي
اگر كرده ناگفت بيند كسي
به از گفته ناكرده باشد بسي
چو بيدار دارد به چيزي شتاب
روانش به شب آن نمايد به خواب
سخن هر سري را كند جاه دار
سري را كند هر سخن چاره دار.

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.   در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد . فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
سرايندگان رود برداشته اند
به نيك اختري راه برداشته اند

و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد . حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه
هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
چون بر گل و مشك تنگ آمدي
چون از جامه آن ماه برخاستي
به چهره جهان را بياراستي
نامش را عذرا نهادند

چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
به نيزه كه از جا برداشتي
به پولاد تيز بگذاشتي

بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد . فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:
زن بد اگر چون مه روشن است
مياميز با او كه اهرمن است.
هر آن مرد كو رفت بر راي زن
نكوهيده باشد بر رايزن
براي زن اندر ز بن سود نيست
گر آتش نمايد بجز دود نيست

اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق
مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسي كه جان داد روزي دهد
چو روزي دهد دلفروزي دهد

وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
جهانديده و كارديده بسي
پسنديده اندر دل هر كسي

روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي
چنين گفت: كاي پرهنر يار من
تو آگاهي از گشت پرگار من

و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز
به كشتي نشستند هر دو جوان
شده شان سخنها ز هر كس نهان

پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوش
تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش
از آن كه
ز ديدار خيزد همه رستاخيز
برآيد به مغز آتش مهر تيز

عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد . وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
نمي كند.
چه پتياره پيش متن آورد باز
كه دل را غم آورد و جان را گداز
كه داند كنون كان چه دلخواه بود
پري بود يا بر زمين ماه بود.

چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت:
نگه دار فرهنگ و راي روان
بر اين دلشكسته غريب جوان
ز بيدادي از خانه بگريخته
به دندان مرگ اندر آويخته

از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است
بدين نامور بارگاه آمده است
يكي نامجوي به بالاي سرو
بنفشه دميده به خون تذرو

شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و
بدو گفت كام تو كام منست
به ديدار تو چشم من روشن است
سوي خانه و شهر خويش آمدي
خرد را به فرهنگ بيش آمدي

در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد . فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همي ديد دزديده ديدارشان
ز پيوستن مهر بسيارشان

عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند
كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
به گفتار و فرهنگ بالا و روي
بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
نه از كس به گفتار بشنيده ايم
به بخت تو اي نامور شهريار
به دست تو انداختش روزگار

آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد
اگر دشمني هست پرخاشجوي
سزد گر فرستي مرا پيش اوي
چو من برگشايم به ميدان عنان
بكاومش ديده به نوك ستان
ببيند سر خويش با خاك پست
اگر شير شرزه است يا پيل مست

شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند
از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود ومي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به ‌آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن
به مغز اندرون آتش افروختن
غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
چگونه كشم كوه را من به موي
شكسته است و خسته است اندر تنم
به رنج دل اندر همي بشكنم
تو مپسند از آن كس كه بر من جهان
چنين تيره كرد آشكار و نهان
مرا بسته دارد به بند نياز
خود آرام كرده به شادي و ناز
ستاره تو گفتي به خواب اندرست
سپهر رونده به آب اندرست

چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه
بسي آزمودند كارآگهان
چنين كار هرگز نماند نهان
فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و
به عذرا چنين گفت: اندر جهان
بلا به تر از هر زني در زمان
تو اندر جهان از چه تنگ آمدي
كه بر دوره خويش ننگ آمدي
به يك بار شرمت برون شد ز چشم
ز بي شرمي خويش ناديدت خشم

چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت:
كه در شهر خويش اندرين بوستان
چنانم كه در دشت و شهر كسان
سراي پدر گشته زندان من
غريوان دو مرجان خندان من
همي كند آن گلرخ نورسيد
همي خون چكانيد بر شنبليد
همي گفت اي بخت ناسازگار
چرا تلخ كردي مرا روزگار

آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
به طوفان چنين گفت كاي بد نشان
شده نام تو گم ز گردنكشان
مگر خانه ديو آهرمن است
كه تخم تباهي بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است
به كاخ اندرون جايگه ساخته است

و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه
پذيرفت وامق روشن خرد
كه هرگز به عذرا به بد ننگرد

دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند.
همي كرد در خانه در دل خروش
تو گفتي روانش برآمد به جوش
گشاد از دو مشكين كمندش گره
ز لاله همي كند مشكين زره
همي گفت وامق دل از مهر من
بريد و نخواهد همي چهر من
كسي را چيزي بود آرزو
بجويد ز هر كس بگويد كه كو
بيامد كنون مرگ نزديك من
به گوهر شود جان تاريك من
تن وامق اندر جهان زنده باد
برو بر شب و روز فرخنده باد
چون من گيرم اندر دل خاك جاي
روان بگذرانم به ديگر سراي
دلش باد خر به سوي دگر
به از من روي و به موي دگر

باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.

 

 

 

 

 

بكتاش و رابعه

 

 

 

 

 

 

 

رابعه بلخي، ملقب به «زين العرب» نخستين شاعره عارف فارسي گوي است. وي دختر كعب، امير بلخ و از اهالي قزدار، معاصر رودكي در دوران حكومت سامانيان بود. براساس منابع موجود، عطار نيشابوري شرح او را در ۴۲۸ بيت شعر در الهي نامه خود آورده است. روايت عطار به بخشي از زندگي رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژيك خود رابعه مي پردازد . رابعه داستان زني است كه در يك مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسير مي‌‏شود.

چنين قضه كه دارد ياد هرگر؟
چنين كاري گرا افتاد هرگز؟

رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي ‌كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي ‌شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي ‌داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي ‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته ‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي ‌كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي ‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي ‌گذشت و از ادب سر بر نمي ‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته ‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌ داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي ‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي ‌كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي گريست و دلش چون شمع مي گذاخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟
چنان دردي كجا درمان پذيرد
كه جان درمان هم از جانان پذيرد

رابعه دايه‌ اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره‌ گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي ‌خويش آورد
كه صدساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم
كه مي ‌دانم كه قدرش مي ‌ندانم
سخن چون مي‌ توان زان سرو من گفت
چرا بايد زديگر كس سخن گفت

باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت:
الا اي غايب حاضر كجائي
به پيش من نه اي آخر كجائي
بيا و چشم و دل را ميهمان كن
وگرنه تيغ گير و قصد جان كن
دلم بردي و گر بودي هزارم
نبودي جز فشاندن بر تو كارم
زتو يك لحظه دل زان برنگيرم
كه من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم
و گرنه مي ‌روم هر جا كه هستم
به هر انگشت درگيرم چراغي
ترا مي ‌جويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي‌ ساخت و به سوي دلبر مي ‌فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
كه هان اي بي‌ دب اين چه دليريست
تو روباهي ترا چه جاي شيريست
كه باشي تو كه گيري دامن من
كه ترسد سايه از پيراهن من

عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي ‌فرستي و ديوانه ‌ام مي‌ كني و اكنون روي مي ‌پوشي و چون بيگانگان از خود
مي رانيم؟دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌ داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي ‌كشد و هستيم را خاكستر مي ‌كند بنزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ‌ام دور شوي . پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته ‌تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ‌ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذركن
زمن آن ترك يغما را خبركن
بگو كز تشنگي خوابم ببردي
ببردي آبم و آبم ببردي

چون دريافت كه برادر شعرش را مي ‌شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ روئي كه هر روز سبوئي آب برايش مي ‌آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد .از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت .حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي‌ زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده ‌اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر بسوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد .اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي ‌شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي‌ ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گوئي فرشته ‌اي بود كه از زمين رخت بربست .همينكه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌اي به او نوشت:
چه افتادت كه افتادي به خون در
چون من زين غم نبيني سرنگون‌تر
همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي ‌خواهي زمن با اين همه سوز
كه نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
كه از پس مي‌ندانم راه و از پيش
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در برخويش بسته
اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندي از من نه دودي

نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
كه: «جانا تا كيم تنها گذاري
سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان
دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان اي دل افروز
زشوقت پيرهن بر من كفن شد
بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»
چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.

رابعه روزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي ‌پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن
مي داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست‌ . حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنانكه گوئي چيزي نشنيده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي ‌جوشيد و در پي بهانه ‌اي مي‌ گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بكتاش نامه‌ هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي ‌كرد يكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آن بيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اينها چنان او را مي ‌سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي ‌رفت و دورش را فرا مي ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌ برد و غزل ‌هاي پرسوز بر ديوار نقش مي‌ كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي‌ شد چهره اش بي رنگ مي ‌گشت و هنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد .روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلط كردم كه بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيائي
غلط كردم كه تو در خون نيائي
چون از دو چشم من دو جوي دادي
به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهي بر تابه آخر
نمي ‌آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون
يكي آتش يكي اشك و يكي خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جاي تست نتوانم كه سوزد
به اشكم پاي جانان مي‌ بشويم
بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي
كه نوشت باد, اي يار گرامي
كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني

چون بكتاش از اين واقعه آگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .
نبودش صبر بي ‌يار يگانه
بدو پيوست و كوته شد فسانه.

 

 

خورجين عطار