تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري

 }ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {

»بخش هفتم»

کارنامه ادبي تيموريان

  

همه هنرمنداني که اميرتيمور در سمرقند گردهم آورده بود، زمينه ساز تحول بزرگي در نقاشي زمان پسرش شاهرخ (782 تا 824 ه.ش) در هرات شدند شاهرخ در دوره ي حکومت پدرش حاکم خراسان بود. زماني که تيمور از دنيا رفت، وي جانشين او شد و هرات را پايتخت کشور قرار داد و اين شهر را به مرکز مهمي براي پيشرفت هنر نقاشي تبديل کرد. در آنجا کتابخانه ي مهمي تأسيس کرد که هنرمندان نقاش و خطاط در اين کتابخانه به مصور ساختن نسخه هاي خطي پرداختند . در زمان حکومت شاهرخ، اسکندر که از نوادگان امير تيمور بود، حاکم شيراز شد. او در شيراز و يزد به همراه جنيد نقاش و ساير هنرمندان، مدارس هنري بر پا کرد. تعدادي از آثار اين مدارس هم اکنون در موزه هاي جهان نگهداري مي شود.

در همين دوره بايسنقر پسر شاهرخ، حاکم قسمت عمومي هرات شد. بايسنقر هم کتابخانه اي را تاسيس کرد و در آن چهل نقاش، مُذهب و خوشنويس را به سرپرستي استاد جعفر بايسنقري گرد هم آورد . از مهمترين شاهکارهاي اين دوره شاهنامه ي مجلل بايسنقر است، که به دستور و تشويق او نگاشته شده و مصور گرديده است. خوشنويسي اين نسخه توسط استاد جعفر صورت گرفته و اين مجموعه  نفيس اکنون در کتابخانه ي کاخ گلستان نگهداري مي شود. اين شاهنامه در سال 1349 در تهران به چاپ رسيد . بايسنقر در سال 789 ه.ش به همراه يک هيات علمي فرهنگي به چين سفر کرد. در آن زمان حکومت خاندان مغولي «يوان» منقرض شده بود و خاندان «منگ» (1368 تا 1446 م) بر چين، حکمروايي مي کردند.

بايسنقر، نقاشي را به نام «غياث الدين» همراه خود به چين برد و او را مأمور کرد تا آنجا که مي تواند آثار تازه اي را که مشاهده مي کند، ترسيم نمايد . بعد از مرگ شاهرخ (824 ه.ش) امپراطوري تيموريان رو به ضعف نهاد و بين جانشينان شاهرخ اختلاف و کشمکش به وجود آمد و طولي نکشيد که دشمنان، قسمت هاي مختلف کشور را مورد هجوم قرار دادند به طوري که تنها، شهر هرات - پايتخت کشور - از اين تهاجم در امان ماند. در سال 846 ه.ش زمامداري آخرين حاکم تيموري، سلطان حسين بايقرا، شروع شد که در دوره ي او ازنظر فرهنگي و هنري رونق قبلي  به کشور باز گرديد. اين دوران يکي از درخشنده ترين دوره هاي تيموريان به شمار مي رود . مهمترين عامل پيشرفت اين دوران، وزير توانا و مدد کار سلطان حسين، اميرعليشير نوايي بود. به خاطر طبع هنري شاه و مدد وزيرش اميرعليشير، هنر در اين دوره به بالاترين درجه ي ترقي دست يافت . امير عليشير مردي با ايمان، فروتن و دانش پرور بود.

 شايد او بيش از هر شخص ديگري براي نقاشي ايران کوشش کرد. وي را مي توان به حق، بنيانگذار واقعي مکتب شکوهمند هرات دانست. امير عليشير خود به هنرهاي نقاشي و تذهيب مسلط بود . به علاوه او اهل عرفان و تصوف بود؛ به طوري که بعدها به حلقه دراويش فرقه ي نقشبندي پيوست. گفتني است که حالت عرفاني و روحي اين وزير بدون شک بي تاثير در کار هنرمندان دوره خود نبوده است زيرا در آثار هنرمندان اين دوران عرفان و معنويت خاصي متجلي گرديد. اين دوره مصادف با حيات و ظهور مشهورترين نقاش مينياتور خراسان استاد کمال الدين بهزاد بود. بهزاد حدود سال 838 ه.ش به دنيا آمد و زير نظر استاد مير سيد احمد و استاد ميرک خراساني تعليم ديد. روح الله ميرک، اهل خراسان بود.

وي حدود سالهاي 859 ه.ش به بعد فعاليت هنري داشته است و احتمالا از اقوام بهزاد بوده است، زيرا سرپرستي بهزاد را در کودکي به عهده داشته. ميرک خراساني علاوه بر اين که يک نقاش زبردست بود در زمان خود کشتي گير و ورزشکار معروفي هم به حساب مي آمد. هم چنين در خوشنويسي و کتيبه نويسي نيز مهارت کافي داشت. او در سال 885 ه.ش در گذشت

لازم به ذکر است که ميرک خراساني با نقاش ديگري به همين نام که در دوره ي شاه طهماسب صفوي در تبريز نقاشي مي کرد فرق مي کند. از اين دوره آثاري به امضاي بهزاد بر جاي مانده است و در اين که همه  اين آثار، کار بهزاد باشد شک و ترديد است. از کارهاي معروف اين دوره از بهزاد، چند طراحي از سلطان حسين بايقرا مي باشد. از ديگر هنرمندان مکتب هرات سلطان علي شوشتري، ابراهيم تبريزي، درويش نقاش و فرخ بيک را مي توان نام برد . دوران حكومت تيموريان را عصر ظهور مجدد هنر و ادب دانسته اند. در اين دوره نهضت هنري پر رونقي شكوفا شد . تيموريان به طور كلي شاهاني هنر دوست وهنر پرور بودند و اكثر جانشينان تيمور دربار خود را به محفل هنرمندان، شعرا و ادبا مبدل ساختند. آنان هنرمندان را تشويق مي كردند. تحت حمايت آنها هنرهايي همچون خطاطي، نقاشي، صحافي و جلد سازي به كمال پيشرفت خود رسيدند. مهمترين شاخه ي هنري كه در اين دوره با دستاوردهاي خيره كننده اي در تمام تاريخ هنر بعد از اسلام نايل آمد نقاشي بود. نقاشي تيموري به دليل تجمع هنرمندان در شهر سمرقند رشد چشم گيري يافت و در مكتب بزرگ آن دوره در شهرهاي شيراز و بغداد جلوه گر گشت.

از معروف ترين نقاشان اين عهدهنرمندي بغدادي به نام ُجَنيد بود كه نخستين مينياتور داراي امضاء به نام او ثبت شده است. در دوران بايسنقر ميرزا كه خود از هنر دوستان روزگار خويش بود نزديك به چهل نقاش و خوشنويس و خطاط در كتابخانه بزرگ شاهي هرات  مشغول به كار بودند و آثار زيادي همچون كتاب هاي شاهنامه، ليلي و مجنون، بوستان و گلستان سعدي را مصوّر ساختند. مجموع اين آثار سبك جديدي را پديد آورد كه به }مكتب هرات {معروف شد. در مكتب هرات تصاوير انسان ها به صورت ريز وكوچك ترسيم گشته و مينياتورها با خطوط ساده و بي پيرايه اجرا شده اند. مينياتورهاي موجود در نسخه هاي بايسنقري كه استادانه خوشنويسي شده اند و به زيبايي تمام صحافي و جلد آرايي گشته اند ،نمايانگر مرحله نهايي در تكامل نسخه آرايي مصور است.

 در اين آثار مينياتوري بي نظير تركيب بندي و رنگ آميزي به كمال خود رسيده و پيوند و وحدت منسجمي بين نقوش و شكل ها ايجاد شده است. ماهيت رسمي و كمال گرايي مينياتور سازي اين دوره در چند ويژگي موجز مشخص است: تكرار چهره هايي كه فقط اختلاف اندكي در حالت صورت و نحوه ي رنگ آميزي دارند، نحوه پرداخت و آرايش گياهان در دشت هاي شنزار زمينه نقاشي ها، حالت نمايش تنه درختان و آرايش شاخ و برگ آنها و حالت باوقار و سنگين پيكره هاي انساني .   در مكتب هرات همچنين آخرين دوره ي  درخشان نقاشي شامل تصويرگري، احساس زنده ي طبيعت، زيبايي تركيب (Composition) و ظرافت و زنده بودن اشكال به اوج پيشرفت خود رسيد و نسخه مصور كتاب (ظفر نامه) شرح فتوحات امير تيمور از زيباترين نقاشي هاي مينياتوري اين دوره به شمار مي رود . ظهور كمال الدين بهزاد كه مكتبي به نام وي در شهر هرات پديد آمد از بزرگترين رويدادهاي هنري اين دوره در نقاشي و مينياتور به شمار مي رود. اين هنرمند برجسته شيوه ها ي خاص مكتب  تيموري را به حد كمال رسانيد و مسير بعدي  تكامل نقاشي را تعيين كرد .بهزاد نخستين استاد دوره ي نماساز بود و از زير كلك سحّـار و افسونگر او مضاميني همچون ستايش طبيعت در بيان هنري، توصيف حالات دقيق روان شناختي و بيان شور عارفانه به اوج خود رسيد

 .  سبك كلاسيك بهزاد در نگارگري و چيره دستي وي در ترسيم تصاوير و خطوط به همراه هماهنگي و نرمي و آرامش، او را به يكي از بزرگ ترين نقاشان تاريخ بدل ساخته است كه در مينياتورهاي خود صلح و صفا و بهار و دوستي را به تصوير مي كشيد. از شاهكارهاي اين مينياتوريست بزرگ دو نسخه خطي خمسه نظامي، نسخه خطي ليلي و مجنون، بوستان سعدي، نسخه خطي ظفرنامه و تصاويري از سلطان حسين بايقرا، شاهزاده اي ترك و درويش و متفكر است كه هر يك نبوغ اين نقاش برجسته را به نمايش مي گذارند. جداي از هنر نقاشي، خطاطي و خوشنويسي نيز در اين روزگار مراحل تكامل را پيموده و به اوج پيشرفت خود رسيد. در عهد سلطنت شاهرخ فرزند وي شاهزاده بايسنقر ميرزا فرهنگستان گونه اي در هرات ايجاد كرده كه نقش مهمي در ترقي نقاشي و خوشنويسي و فنون مربوط به كتاب را به دنبال داشت. وي هنرمندان را از سراسر امپراتوري  در دارالعلم خود گرد آورد و شاهكارهايي تحت نظارت اين شاهزاده هنرمند و هنرپرور پديد آمد. خوشنويسي در اين دوران بسيار پيشرفت نمود و استاد خواجه ميرعلي تبريزي خط نستعليق را اختراع كرد كه بعدها رايج ترين خط  گشت. استاد سلطان علي مشهدي و جعفر بايسنقري خطاطان بزرگ آن عهد بودند كه هر يك در شناسايي شيوه ها و خطوط و قواعد خط و استنساخ كوشيدند و آثار بي نظيري از خود به يادگار گذاشتند. بزرگ ترين شاهكار هنري خطاطي مكتب هرات كتاب خواجوي كرماني رقم استاد ميرعلي تبريزي با خط نستعليق است . شاهنامه بايسنقري از ديگر جلوه هاي هنري اين دوره است كه جعفر بايسنقري آن را به خطي بسيار زيبا نسخه برداري كرده است .

هنر صحافي نيز در اين دوره بسيار ترقي نمود و ساخت جلد كتاب با چرم در عهد تيموريان رواج يافت. در اين عهد هر دو جلد كتاب و قطعه اضافه كه براي حفظ لبه هاي كتاب به كار مي رفت به طرز هنرمندانه نقاشي مي شد. داخل جلد نيز تزئيناتي شامل نقش حيوانات مختلف را در بر مي گرفت. براي تزئين سطح خارجي جلد اين گونه كتاب ها پر پيچ و خم ترين طريقه هاي فني به كار مي رفت، صحنه هاي طبيعي و اشكال حيوانات به وسيله مهره هاي قالبي فلزي و زير فشار بوجود مي آمد و تزئينات بدون تصوير به وسيله بكار بردن قالب هاي كوچك زيادي عملي مي گشت، مطلا ساختن و به كار بردن رشته هاي طلا و برجسته كاري نيز معمول بود. اين طريق صحافي و جلد سازي تأثير فراواني در توسعه اين فن در اروپا داشت و روش هاي فني اين صنعت بعدها توسط اروپاييان به كار گرفته شد. هنرهاي مستظرفه و فلزكاري نيز در اين دوره رونق داشت و آثار بدلي چيني و فلزي تزئيني با ظرافت و دقت فراوان ساخته مي شدند. ظروف و اشياء تجملي دوره تيموري با فلزات گرانبها تزئين مي شدند و از لحاظ هنري شاهكارهايي خيره كننده به شمار مي رفتند.

بشقاب هاي نقره با نقش و نگارهاي قطعه قطعه از طلا يا صفحات مطلا و گل و بو ته هاي برجسته از سنگ هاي قيمتي با لعابي شيشه اي از يادگارهاي منحصر به فرد اين دوره است. هنر پارچه بافي نيز رو به تكامل بود و باستان شناسان از روي لباس اشخاص و پرده هاي نقاشي شده ثابت كرده اند كه سبك پارچه هاي ضخيم و پر نقشه و براق دوره مغول جاي خود را به طرح هاي بازتر و روان تر آن در عهد تيموري داده است. شاهكارهاي هنرمندان اين دوره شامل ظروف پر نقش و نگار سفالي و فلزي به رنگ هاي سياه در زير لعاب سبز و يا فيروزه اي مزين به نقش هاي اسليمي و گياهان، امروزه و زينت بخش موزه هاي معروف جهان است و از شكفتگي جلوه هاي مختلف هنري آن عصر حكايت دارد مينياتورهاي به جا مانده از استادان بزرگ دوره تيموريان شامل استاد كمال الدين بهزاد، آقا ميرك، حاجي محمد، محمد هروي و ميرعلي تبريزي نيز در موزيم هاي ايران، مصر، پاريس، انگلستان، روسيه و آمريكا چشم هاي بينندگان را مجذوب زيبايي خود مي نمايند.

مهر و ماه

 tazhib#2

مولانا جمالی یا شیخ جمالی ملقب به قمرالدین ناظم مثنوی مهر و ماه در حدود سال 862 هجری قمری برابر 837 شمسی در حوالی دهلی به دنیا آمد. در طفلی پدرش درگذشت، اما یتیمی وی را از کسب دانش باز نداشت و با وجود نابسامانیها و محرومیتهای بسیار چندان به کسب علوم کوشید که در نظر دانشمندان زمان خود محترم و معتبر شد. وی با سه تن از پادشاهان لودی: بهلولِ لودی، نظام خان سکندر شاه دوم، ابراهیم لودی دوم، و دو تن از سلاطین مغول هند: بابر شاه 937- 932 قمری، همایون شاه، نخستین دوره سلطنتش 947- 937 همزمان بود. او در سال 924 در هشتاد سالگی درگذشت و در خانه ای که سالها در آن زندگی کرده بود، در گوری که به زمان حیات خود کنده بود به خاک سپرده شد.
 
از مولانا جمالی چند اثر به جا مانده که مشهورترین آنها مثنوی مهر و ماه است که به سال 905 قمری به تشویق افاضل تبریز به سبک و شیوه مهر و مشتری عصار تبریزی متوفی به سال 784 پرداخته است مثنوی مرات المعالی، محتوی 639 بیت و تذکره سیرالعارفین مشتمل بر شرح حال بعضی از مشایخ از جمله دیگر آثار اوست گفتنی است که داستان مهر و ماه گرچه افسانه ای سراسر عشقی می نماید اما ضمن آن بسیار عرفانی و اخلاقی آمده است.

زماني در زاگادهم زندگي مي كردم، روزي به ناگاه شوق زيارت خانه خدا و مزار متبرك حضرت پيغمبر اكرم در دلم افتاد، و چنان بي تاب گشتم كه روزي چند از آن پس قدم در راه آن مقصد شريف نهادم.
ز خويشان و عزيزان دل بريدم
غريبي را صلاح خويش ديدم
و بعد از اين كه ماهي چند سفر را بر خود هموار كردم به شهر تبريز رسيدم. بزرگان و افاضل آن شهر عزيز كرامتها كردند، و
به راه دوستي و روي ياري
به شرط همدلي و غمگساري
شدند اين خسته دل را در شب و روز
به تنهايي چراغ خاطر افروز
هر چند از دوري ياران زادگاهم دلي پر خون داشتم به دين آن مردميها و مهربانيها غم فرقت احباب و رنج آن سفر دور و دراز از خاطرم رفت. روزي در انجمني كه آن مهروران به شادي حضور من پرداخته بودند چند تن از ايشان به نظم كشيدن داستان عشقي و عرفاني مهر و ماه را پيشنهاد خاطر كردند. حرمت خواهش آنان به كار آغاز نهادم و چنين پرداختم . در بدخشان پادشاهي دانا و همايون فال بود كه به سرزميني پهناور سلطنت مي كرد. در حرم اين پادشاه دادگر فزون بر صد زن زيبا و دلارام وجود داشت. اما از هيچ يك آنان فرزندي به دنيا نمي آمد.پادشاه از نداشتن فرزند هميشه ناشاد و اندوهگين بود، و چون به هيچ افسون به مراد نمي رسيد از سر ناچاري به درويشان روي آورد، مگر از بركت نفس و دعاي ايشان كامياب گردد . در حوالي پايتخت پادشاه كوهي بود، و در آنجا درويشي دل از جهان بريده بود و مستجاب الدعوه معتكف بود. نديمانش به وي گفتند اگر آرزويش را به آن درويش بگويد باشد به دعاي وي خدا مرادش را برآورد . پادشاه كه سخت در آرزوي داشتن فرزند بود رهنمايي وزيرانش را پذيرفت و با چند تن آنان راهي كوهي شد كه درويش يكي از غارهاي آن را خلوتگه پرستش ذات لايزال قرار داده بود . شاه و همراهانش بدان كوه رسيدند جا به جا چند غار ديدند كه درون همه آنها چون زلف بتان و گور گنه گاران تاريك بود، اما از درون يكي از آنها نوري خيره كننده مي تافت. شهريار و نديمانش رو به غار نهادند و چون به آنجا رسيدند همه كلاه بزرگي از سر برگرفتند، از آن كه
به درگاه گدايان الهي
نمي زيبد حديث پادشاهي
چون شاه آن درويش را كه دلش آيينه سرّ الهي بود برابر خود ديد و رو بر خاك نهاد و زمين بوسيد و درويش كه دلش از غايت صفا و پاكيزگي به رازهاي ناگفته آگاه بود، به فراست حاجت شاه دريافت، اما به لطف و مهرباني گفت: چگونه شد كه دلت به ديدار درويشان مايل گشت؟ شاه گفت: بدين آستان به اين اميد پناه آورده ام كه از خدا بخواهي به من پسري كرامت فرمايد، از‌ آن پادشاهي كه پسر ندارد چنانست كه سر و افسر ندارد . درويش براي مراد يافتن پادشاه به درگاه خدا دست به دعا برداشت و مناجات بسيار كرد پروردگار بي همتا و مهربان به دعاي دوريش حاجت شاه را برآورد، و
به باغ خرمي از سرو آزاد
به سر سبزي برآمد شاخ شمشاد.
همين كه گل آرزوي شاه ازگلزار مقصود شكفت به شادي آن در گنجهايش را روي بينوايان گشود، و آنان را از مال بي نياز كرد. چون فرزند شاه نخستين روز ماه به دنيا آمد. پدرش آن را «ماه» ناميد آن گاه اختران را احضار فرمود تا در طالع فرزندش بنگرند. ستاره شناسان شمار اصطرلاب كردند. مهتر آنان پس از دقيقه اي چند نخست به خنده لب گشود و بعد از لختي گريست. شاه از كار او در شگفت شد و به وي گفت:
ترا اين گريه و خنده از كيست
غمت گو از كجا شادي از چيست؟
غم و شادي به يك جا در نگنجد
به گاه غم مي و ساغر نگنجد
مهتر اخترگران پادشاه را دعا و ثناي بسيار كرد و گفت گردش خورشيد و ستارگان چنين
مي نمايد كه اين شهزاده پادشاهي نامور و بلند آوازه مي شود، به گاه جواني به دام عشق ماهرويي گرفتار، و چنان در اين كار شهره مي شود كه داستاني نو مي آفريند، و حديث ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد شادي آفرين نيست، اما به هر روي دل بد نكرد، و زبان به خير فرزندش گشود و
بگفت آخر خدايش يار بادا
ز شاخ بخت برخودار بادا
باري شهزاده از گاه تولد همان سان كه ماه نو شب به شب به كمالش مي گرايد، روز به روز مي ياليد در پنج سالگي رويش چون ماه مي درخشيد و در ده سالگي طلعتش از ماه شب چهارده تابنده تر بود. چشمان سياهش از چشم آهو زيباتر و دلفريب تر و دهان تنگش از غنچه
گل روان پرورتر بود.
به شوخي هر كرا آواز مي داد
دلش را مي ربود باز مي داد
هزاران سروقد عنبرين مو
چون زلف آشفته بر رخساره او
چو او لوء لوء نمود از لعل خندان
ز خجلت ناردان شد ترش دندان
چه گويم كاين چنين يا آن چنان بود
ز خوبي هر چه گويم بيش از آن بود.
چون ساليان عمرش به هجده رسيد در شمشيرزني و نيزه اندازي و كوبيدن گرز بي همتا بود. چون بدين هنر آراسته شد شاه تاج و تخت و خزانش را بدو سپرد. شاه نو يك شب كه از روز نوروز طرب خيزتر بود.
شبي چون سنبل مشكين سمن ساي
شبي چون خط محبوبان دل آراي
شبي چون نوعروس پر ز زيور
حرير زرنگارين كرده در بر
مجلسانه و بساط شادماني آراست. او و وزيران و نديمانش در دولت به روي دل گشودند، تا سحرگاهان به عيش و عشرت نشستند، چون نسيم سحرگاهي وزيد هر كس به خانه خويش رفت و شاه در تنهايي در بستر آرميد. همين كه در خواب شد حصاري به خواب ديد كه گردش را دريا فراگرفته بود. در آن حصار شهري خوش منظر و آبادان و فرحزا وجود داشت كه داراي دوازده برج برآمده از ياقوت و در هر برجي كاخي از لعل بود. همچنين در هر اتاق هر يك از كاخهاي تختي از گونه گون گوهرها بود؛ و
به هر تختي نشسته لعبتي چند
همه شكر لب و شيرين تر از قند
همه گل عارضان و نارپستان
همه چون غنچه گلزار خندان
همه بر گل كشيده شاخ سنبل
ره تقوا زده زان سنبل و گل
درون اتاقي از يك كاخ، تختي زيب مزين به گونه گون گوهرهاي خوش آب و رنگ بود. بر آن تخت خوبرويي جوان و دلارام كه از همه گلچهرگان گرو مي برد تكيه زده بود، و گروهي مهرويان گردش را گرفته بودند. دهان آن بت فروزنده دلجو رونق پسته خندان را شكسته و گوهر دندانش جلوه صدف را كاسته بود.
يكي خالش به زير چشم جادو
فتاده نافه اي از ناف آهو
به خوبي چون خم ابروي خود طاق
غمش پيوسته جفت جان عشاق
دو زلفش تا ميان پيچ در پيچ
دهانش چون ميانش هيچ در هيچ
به زير ابروي او چشم پرخواب
دو هندو سرنهاده زير محراب
ماه چون در عالم خواب چهره دلفروز و رؤيا آفرين آن بت طناز را ديد چنان بي خويشتن گشت كه به وي نزديك شد و خواست دزدانه به رويش بنگرد. آن دوشيزه نورس دلارام بر او نهيب زد كه خويشندار باش و نزديك تر ميا. ماه از نهيب بيم انگيز آن بت رعنا چنان در وحشت افتاد كه از خواب بيدار شد از آن دم چنان به عشق آن گلچهره افسونگر گرفتار آمد كه آرام و قرارش رفت.
نه صبرش تا زماني گيرد آرام
ز بي صبري همي ناليد بي كام
نديمانش پدر او را از حالش آگاه كردند. وي پريشان دل و دردمند گشت، با تحسر و تأثر به او گفت: اميد داشتم كه به گاه پيري و درماندگي دستگيرم باشي، دريغ كه آرزويم بر باد رفت. و روزگار بدفرجام شيشه اقبالم مرا به سنگ زد ماه چون شكوه هاي شماتت بار پدر را شنيد زبان به پوزشگري گشود و گفت:‌اي پدر گرامي و مهربان من به سزا مي دانم كه وجود من از بركت هستي تست، اما چه سود كه در گلشن زندگي تو من خاري شده ام كه جز خليدن بر سينه پر مهرت حاصلي ندارم. افسوس كه آن خواب بدفرجام اميدهاي تر بر باد داد و زندگي مرا تباه كرد كاش در عالم رويا روي آن گلچهره فتان را نمي ديدم. سزاوار چنان است ديده ام كه مرا چنين شوربختي گرفتار كرده بركَنم . پدر چون چون دردمندي و آزردگي پسرش را دريافت از سر رحمت و رأفت به او گفت آدمي نبايد به خواب و خيال خود را چنين پريشان دل و آشفته روزگار كند. اگر اندكي به خود آيي و خرد پيشه خود سازي اين خيالهاي گمراه كننده از سرت بيرون مي رود.

براي اين كه بر هوس پيروز شوي به گردش طبيعت و شكار بپرداز چوگان بازي كن و در بوستانها به تماشاي سبزه و گل روي آور . ماه گفت خداوندگارم چنان به عشقش گرفتار شده ام كه قرار و آرامم نمانده، مگر سودايي را به بوي عود و درمان مي توان كرد. هر دم گوي ذفن و گيسوي درازش را به ياد مي آورم دلم سرگشته و پريشان مي شود و ياد گوشه ابروان و نرگس چشمانش به جانم آتش مي زند . پادشاه را وزيري هوشمند، خردور و دانا و چاره انديش بود. قضا را در همان روز كه ماه از مادر زاده بود پسر وزير به دنيا آمده بود. اين دو از كودكي با هم باليده بودند و به يكديگر انس و الفت داشتند. چون با هم يكدل و همزبان بودند اگر في المثل دل «ماه» به سببي آزرده مي شد عطارد از غم او جامه بر تن مي دريد.
باري، شاه روزي دستورش را در خلوت نزد خويش نشاند، ماجراي خواب ديدن پسرش، و عاشق شدن وي را بر آن دختر به وي بازگفت، و گفت، اگر معشوقش وجود داشت به هر تدبير او را به مرادش مي رساندم، اما چه كنم كه در جستجوي چيزي موهوم نمي توانم بكوشم. وزير لختي سر به جيب تفكر فرو برد و پس از دقيقه اي چند گفت: هاتفي در دلم انداخت كه بايد چاره اين كار را از درويشي كه در غاري در كوه مجاور شهر معتكف است، و روزگار را به پرستش خداي يگانه مي گذراند بخواهيم. او وارسته پيري است روشندل كه هيچ رازي بر او پنهان نيست . شاه به شنيدن اين سخن شادمان شد. بر وزير آفرين خواند و روز بعد او و دستور بر اسب نشستند، و راه كوهي را كه غار در آن بود پيش گرفتند و چون به در غار رسيدند هر سه از اسب فرود آمدند و به ديدن درويش رفتند و چون او را ديدند، شاه شرح عاشق شدن پسرش را به دختري كه در خواب ديده بود به درويش گفت و از او چاره اي خواست.
چون درويش خداجو از لب شاه
سراسر كرد روشن قصه ماه
چون شاخ دو تا انگشت آن خردمند
بنفشه وار سر در پيش افگند
پس از آن گاه سر از زانو برداشت و گفت در مغرب زمين شهري است به نام «مينا» كه پادشاهش بهرام شاه است. او دختري دارد به نام «مهر» و گلچهره اي كه به خواب بر پسرت نمايان شده اوست. و دانم كه اين دو به هم مي رسند وزير گفت مرا پسري است كه با شهزاده در يك روز به دنيا آمده اند و همدل و مهربانند بگو تا سرنوشت او چيست. درويش فرمود غم او مخور كه دوستي اين دو پاينده است. «ماه» پادشاه مي شود و عطارد وزيرش . از آن پس شاه و وزير و «ماه» درويش را وداع گفتند و به شهر بازگشتند. پس از آن گاه شاه بر نقاشي چيره دست فرمود نقش «مهر» را از روي نشانيهايي كه ماه مي گويد بكشد. صورتگر فرمان برد و
چو «ماه» آن نقش زيبا در كفش ديد
دلش از آتش غيرت بجوشيد
بدو فرمود كاين نقش نگارم
به دست من بده تا خود نگارم
روا نبود كه نقش چهره يار
گذارد عاشق افتد دست اغيار
س از چند روز «ماه»‌با عطارد به اميد رسيدن به ديار معشوق از بدخشان رو به ديار مغرب زمين نهادند. گروهي مردان سپاهي نيز همراه خود بردند. پس از اينكه از كوهها و دشتها گذشتند و بيابانها بريدند به كنار دريا رسيدند و در آن جا به كشتي نشستند و پس از بيست روز به يك فرسنگي ساحل رسيدند و همگي شاد شدند در اين هنگام ناگهان ابري تيره رنگ در آسمان پديدار شد، و كشتيبان گفت كه اين نشان برخاستن توفاني توفنده و سهمگين است. بسي بگذشت كه چنان كه ناخدا گفته بود توفاني مهيب و وحشت انگيز به حركت درآمد. از نهيب و صولت توفان كشتي دستخوش موجهاي شكننده شد و در هم شكست و سرنشينانش هر يك به جايي افتاد. «ماه» تخته پاره اي ديد بدان آويخت و چندان بدين حال ماند تا به اراده پروردگار توفان فرو نشست موجها آرام گرفتند و «ماه» شناكنان خود را با ساحل رساند. چنان فرسوده وبي توان گشته بود كه در كناره بي هوش بر زمين افتاد، و روز بعد چون صبحگاهان ساحل از نور و حرارت خورشيد روشن و گرم شد به هوش آمد. آن گاه از بخت بد و شومي طالع و تنهايي خويش چندان گريست كه زمين از اشك خونينش لاله گون گشت . قضا را در آن وقت سيلي خروشان و جوشان فرا رسيد «ماه»‌را در ربود و در راه ماري به پايش پيچيد. پس از آنكه «ماه» خود را به درختي كه در گذرگاه سيل بود آويخت و سيل مار را با خود برد بر زمين فرو آمد و چون خويش را تنها و بي كس ديد خطاب به باد صبا گفت:
دمت آرام جان بي قراران
وجودت حامل پيغام ياران
شميم تو چمن را آب داده
دمت در زلف سنبل تاب داده
چمن سرسبز از ريحاني تو
سمن خوش بو ز مشك افشاني تو
دهان غنچه در گلزار خندان
ز لطف بوسه ات حاصل كند جان
من بي صبر و دل را هم نفس باش
دمي لطفي كن و فرياد رس باش
بر من درمانده فرسوده جان رحمت آور، پري وار به كوي معشوق پريروي من بگذر، و چون به وثاقش درآيي از سوي من سر به پايش بنه، وقتي قامت سروش را ديدي قد چون كمان مرا ياد كن و آن گاه كه به لب ميگونش نگاه كردي چشم پرخون مرا ياد آور. سپس به او بگوي خورشيد چرخ دلربايي، تا چند مرا با آتش دوري خود مي سوزاني؟ تو خورشيدي و از جوهر پاكي و واگر خورشيد بر ذره اي بتابد چه نقصان در او پديد مي آيد؟ اي قوت جان و دل من چرا بايد همواره صبح اميدم از بي مهري تو شام باشد ماه از بي كسي و تنهايي بدين سان زماني دراز با باد صبا سخن گفت . از روي ديگر عطارد كه پس از نجات يافتن به ساحل افتاده بود روزي چند خسته و كوفته و گرسنه در پي آب مي گشت. روزي كه بر بالاي كوهي رفته بود نظرش به بوستاني افتاد كه در مرغزاري خوش منظر بود. چون نزديك آن باغ آمد گلستاني فرحزادي ديد كه از باغ جنان گرو مي برد. در آن باغ كاخهاي بديع بود، و
به زير سرو ناز و سايه بيد
روان صد چشمه روشن چو خورشيد
دميده بر لب جوش رياحين
چو بر لعل نگاران خط مشكين
به هر سو سنبل تر بر سر آب
چو زلف گلرخان بر روي مهتاب
آن سو تر برآمده از سنگ مرمر و يشم و رخام حصاري ديد و چون نزديك آن رسيد ديد ديو رويي كه دهانش چون غار جهنم دندانهايش چون ستون و چشمانش آتش و دود سرخ بود به زنجير بود. عطارد و سپاهياني كه همراهش بودند از جدايي «ماه» همچنان مي گريستند. پسر وزير از اندوه بسيار چون نرگس پژمرده بي آب شده بود.
هلالي گشته آن قد نكويش
ز درد دل چو خيري رنگ و بويش
ز نرگس لاله گلگون فشانده
چمن چون ارغوان در خون نشانده
ز هجر روي او در آه و زاري
به ياد موي او در بي قراري
عطارد چندان از دوري «ماه» بي تابي كرد و گريست كه خوابش در ربود در علم خواب خود را در بهشتي دلگشا و پرنور ديد كه سرايي از خشتهاي زر در آن بود و در آن كسي كه از پرتو وجودش همه جا روشن شده بود.
جمال جانفزايش مظهر حق
به رخسارش مقيد نور مطلق
عطارد چون آن مظهر پاك را ديد بسان سايه چون دردمندان در پايش به خاك افتاد و
بگفتا الغياث اي سرور دين
مدار مسند طه و ياسين
اكنون كه ترا به خويش بر سر رحمت و رأفت مي نگرم چرا از ديگران داد خواهم. اگر تو دستم بگيري هرگز افگنده و زبون نمي شوم. آن مظهر پاكي لب به تبسم گشود. «عطارد» را از زمين برداشت و فرمود: از اين پس نگران و غمگين مباش به تو مژده مي دهم كه پس از سپري شدن يك هفته به دوست و همسفر خود مي رسي . عطارد بدين بشارت چنان شادمان شد كه فرياد كشيد و بدان صدا از خواب بيدار شد. پس آن گاه سر به سجده نهاد و پروردگار مهربان را نيايش كرد و لب به خنده گشود. همراهانش گفتند ما تا مدتي پيش جز ناله و گريه از تو چيزي نديديم، چه شد كه اكنون چنين شكفته حال و خندان شده اي؟ گفت:‌شما نيز شادمان و خندان باشيد كه بزرگي در عالم خواب به من فرمود كه بعد از يك هفته ما و «ماه» به هم مي رسيم.
از روي ديگر «ماه» از درد جدا ماندن «عطارد»‌و سپاهيانش چهره گلگونش چون خيري زرد و تنش چون تار مو باريك شده بود. هر دم از بسياري درد به زخم ناخن رويش را مي خراشيد و از حسرت و رنج لبانش را به دندان مي گزيد. روزي ناگهان به عالم رؤيا هاله اي از نور و ميان آن چهره خضر را مشاهده كرد «ماه» به ادب بر او سلام كرد، خضر به لطف و مهرباني جواب سلامش را داد و گفت: آمده ام تا ترا از رنج و غم برهانم. دستت را به من بده و لحظه اي چند چشمانت را ببند «ماه» ديدگانش را بر هم نهاد و پس از دقيقه اي به فرمان راهنمايش چشمانش را گشود. خضر از نظرش غايب شده بود، او خود را كنار چشمه اي ديد. در آن جا صوفي سبزپوش ديد كه از غايت وارستگي
هر آن رازي كه پنهان بود در خاك
مراو را بود پيدا در دل پاك ماه مريد و معتقد او شد. سپس در چشمه تنش را شستشو داد و چون بيرون آمد «عطارد» را در كه در آن هنگام در پي صيد به هر سو مي گشت از دور ديد. بي درنگ به سوي او شتافت «عطارد» به ديدن وي خود را بر پاي او انداخت «ماه» او را از زمين برگرفت رويش را بوسيد و در آغوشش كشيد.
به يكديگر بدين سان آرميدند
كه غير يكديگر چيزي نديدند
اين دو سرگذشت ايام دوري خويش را به هم بازگفتند. از آن پس «ماه» به «عطارد» گفت: مرا قصد كشتن ديو رويي كه بر در قلعه طربلوس به زنجير است در دل افتاده است. سپس با عده اي از سپاهيان روانه آن قلعه شدند و چون بدان جا رسيدند «ماه» دانست كه كشتن آن وجود مهيب جز از راه كور كردن چشمانش ميسر نيست، از اين رو تير در كمان نهاد و چشمانش را نشانه گرفت.
به چشمش شد خدنگش آن چنان غرق
كه از مژگان سر بي موي نشد فرق
ز بانگش آن چنان غوغا برآمد
زمين چون آسمان از جا برآمد
آن گاه «ماه» و «عطارد» و جمله لشكريان بدان شهر كه ديوارهايش از نقره، و درهايش از زر بود درآمدند و چندان زر و انواع گوهر ديدند كه از حد گمان و قياس افزون بود. در آن شهر كوشكي وجود داشت كه به جاي سنگ ياقوت و جاي گل مشك در آن به كار رفته بود.
باري، همين كه ماه شهر طربلوس را تسخير كرد و در نيك بختي به رويش گشوده شد به داد و دهش پرداخت. خبر به بهرام شاه پدر «مهر» رسيد و چون به تواتر شنيد كه از زمان پادشاهي سليمان به بعد كسي به گشودن شهر طربلوس توفيق نيافته سخت در شگفت شد و دانست شهرياري كه چنين كاري بزرگ كرده در سراسر كشورها از روم تا شام زير فرمان خود در مي آورد. وزيرش را احضار كرد و گفت هم اكنون جاسوسي چست و چالاك و فتن به طربلوس بفرست تا از آن شهر و احوال «ماه»‌خبر بياورد وزير سعد اكبر يكي از نزديكان بهرام شاه و محرمان (مهر) را كه مردي روشن بين و تيز نظر بود بدين كار برگزيد و به شاه بهرام معرفي كرد. بهرام شاه صورت حال را بدو گفت و از هر جنس چيزي كه براي سفر به كار بود به وي داد. سعد اكبر بي درنگ راه شهر طربلوس را در پيش گرفت. چون بدان جا رسيد و بندگان «ماه» وي را ديدند او را در سرايي كه نامش دارالامان بود فرود آوردند و «عطارد»‌ را خبر كردند وي به لطف و محبت نام و منزل و اسم پادشاهش را پرسيد و سعد اكبر چون جز از راست گفتن چاره نداشت گفت: نامم سعداكبر است، از مردم شهر مينا هستم و اسم پادشاهم شاه بهرام است.
عطارد‌به شنيدن نام بهرام شاه نزد «ماه» دويد و خندان به او گفت: شادباش كه شام هجران به پايان نزديك شده، و چنين مي نمايد كه ترا ديدار «مهر» آسان شود. «ماه» چون نام دلدارش را شنيد رويش چون گل تازه شكفته شد، و گفت: بگو چه خبر داري . عطارد جواب داد، ساعتي پيش كسي به نام سعداكبر از شهر مينا از سوي شاه بهرام رسيده است آن گاه «عطارد» سعداكبر را نزد «ماه» برد. فرستاده بهرام شاه به ديدن «ماه» بر او تعظيم كرد «ماه» وي را نوازش فرمود و خلعتها داد. پس آن گاه «عطارد»‌به منزلگه سعداكبر رفت با او به گرمي از هر در به گفت و شنود پرداخت، پس گردان گردان سخن به شهر و شهريار او كشاند. سعداكبر گفت: شهر ما مينا نام دارد كه به زيبايي از مينو گرو مي برد. پادشاه ما شاه بهرام است، و جز دختري تازه رسيده و دلفريب و هوش ربا فرزندي ندارد
رخش خورشيد و نامش «مهر» دلكش
ز مهرش در دل خورشيد آتش
همين كه نام «مهر»‌بر زبان سعداكبر رفت اشك از چشمان «عطارد» جاري شد و چون لختي گريست سعداكبر را از خوابي كه «ماه» ديده بود و از تعبيري كه درويش كرده بود آگاه ساخت. پس آن گاه هر دو نزد «ماه» رفتند و «عطارد»‌ آنچه از سعداكبر شنيده بود به او گفت: «ماه» دگر بار فرستاده بهرام شاه را نزد خود خواند، و از دلدادگي خود به «مهر» سخنها گفت و سعداكبر در جوابش گفت: اي شهريار جوان بخت غم مدار كه من به تدبير تو و او را به هم مي رسانم و چه بهتر كه بهرام شاه را چون تو دامادي تمام خلقت باشد. اما اين كار را تأمل بايد . پس آن گاه «ماه»‌به سعداكبر و خواسته بسيار بخشيد و او را نزد بهرام شاه فرستاد. وي چون به مينا رسيد شاه، او را نزد خود خواند و از احوال «ماه» پرسيد. سعداكبر زمين بوسيد.
نخستين مدح كرد از گوهر شاه
پس آخر كرد پيدا گوهر ماه
كه شاها گر فلك عالم نوردد
زمين چون آسمان سرگشته گردد
نبيند مثل او صاحبقراني
مهي خورشيد رويي مهرباني
چه از حسن و چه از خلق و چه از زور
ز ماهي تا به مه انداخته شور
به علم و حكمت و عقل و كياست
به فكر و دانش و فهم و فراست
ز افلاطون و لقمان گوي تمييز
ربايد حكمتش از بوعلي نيز
اگر از اصل و نسبش بپرسي شهزاده ايست كه تا هفت پشت نياكانش همه پادشاه
بوده اند. بازيگري روزگار او را از مشرق زمين به ديار مغرب افگنده، پدرش دستوري بخرد و پاك رو دارد كه او را فرزندي گزيده است. اين دو با گروهي سپاهي راه سفر در پيش گرفته اند، و چون براي گذشتن از دريا در كشتي نشستند قضا را توفاني مهيب برخاست. كشتي اين دو را از هم جدا افتاد و هر يك به سرنوشتي دچار شد. سعداكبر چون سخن بدين جا رساند خاموش شد.
سخنگو گر چه احوالش بيان كرد
ولي مقصود اصلي را نهان كرد
از آن مصلحت نديد كه به يكبارگي از راز دلدادگي «ماه» به «مهر» پرده برگيرد.
شاه به شنيدن سرگذشت «ماه» و «عطارد» انگشت حيرت و حسرت به دندان گزيد و بر «ماه» آفرين خواند و در دلش افتاد كه «ماه» و «مهر» جفت هم شوند. آن گاه سعد ناآسوده از رنج راه نزد «مهر» رفت و در برابر او چهره بر زمين سود. «مهر» او را از خاك برگرفت نخست از رنج سفرش پرسيد، پس آن گاه از حال و سرگذشت «ماه» جويا شد سعداكبر
زبان بگشاد كز سلطاني او
بگويم يا ز سرگرداني او
سپس از خوبي و جواني، از قابليت فرماندهي و كشورگشايي و ديگر اوصافش سخنها گفت، و از دلدادگي وي نسبت به او سخنها بر زبان آورد. از خوابي كه ديده بود و تعبيري كه درويشي كرده بود، از قصه به كشتي نشستن و خيزش توفان مهيب و آنچه از پس آن روي داده بود همچنين قصه خضر و «عطارد» و در آخر دلباختگي «ماه» به او را بيان كرد.
هر آن حرفي كه از هجران او زد
تو گفتي آتشي بر جان او زد
چنان آتش زدش بر خرمن صبر
كه چشمش ارغوان باريد چون ابر
«
مهر» چون از دلباختگي و شيدايي «ماه» به خود آگاه شد آتش عشق در دلش شرر افگند چنان بي تاب و بي خويشتن شد كه به خواب رفت و بهشتي چون رخ خود به خواب ديد. در آن جنت قصري دلاراي بود كه از بلندي سر به آسمان مي سود. صفايش چون ضمير پاكدينان و هوايش چون جمال نازنينان روح پرور بود. در آن فردوس جان افزا تختي از زبرجد بود كه سهي قامتي زيبا بر‌ان جاي داشت. آن جوان تازه رو همين كه چشمش به او افتاد دستش را گرفت و به مهرباني و دلنوازي كنار خود بر تخت نشاند و گفت:
ز لعل روح پرور كام من بخش
ز روي دل افروز آرام من بخش
و پس از اين سخنان شيرين و دلاويز بسيار گفت: خواست كام از لبش بگيرد و همين كه ماه دست به سوي سنبل مويش دراز كرد «مهر» به بر و سر وخود شكن داد. بدين حركت ناگهان از خواب بيدار، و از حسرت رنگش چون زعفران زرد شد.
نه يارا تا بنالد بي مدارا
كه ناگه گردد اين راز آشكارا
نه جاي آن درد و محنت خويش
دمي بيرون بريزد از دل ريش
نه طاقت تا خرد را پاس دارد
نه عقلش تا دل از وسواس دارد
مهر كنيزي داشت كه از روشني طلعت چون خورشيد عالم افروز بود.
دو لعلش نقد جان مي پرستان
دو چشمش ساقي دلهاي مستان
بتي شكر لبي شيرين كلامي
مهي جان پروري ناهيد نامي
دو صد مرغ از هوا بر يك نوايش
بيفتادي چه گيسو زير پايش
ناهيد محرم «ماه» بود و آن گلچهره راز و غم دل خود را به جز او به كسي نمي گفت، چون در آن حال غمخواري براي خويش نديد او را نزد خود خواند و آنچه به خواب ديده بود براي او گفت. ناهيد چون از درد دلش آگاه شد به او گفت: همان شب سعداكبر نزد تو آمد به خواب ديدم كه قرص ماه به قصرت فرود آمد همچنين لحظه اي بعد آفتاب به كاخت وارد شد و اين دو در برابر تو رويارو شدند. اين هر دو به خوبي در جهان طاق بودند يكي گيسوان سنبل فام عنبرين بويش از سر دوشش آويخته و مانند گلي قصب پوش بود و
يكي لوءلوء نشان از درج ياقوت
ز مرجان داده جان را قوت و قوت
اين دو در صحن قصرت به ناز مي خراميدند. از تبسم دلكش خود آتش به جان مردم انداخته بودند. چون نيك نظر كردم يكي از آن دو تو بودي. از ديدارت در آن صورت به حيرت شدم و قدم پيش نهادم. از اين رو فرخنده خواب چنين به دلم گذشته كه تو و ماه در كنار هم جفت يكديگر خواهيد بود . به شنيدن آنچه ناهيد به خواب ديده بود آتش عشق در دل «مهر» شعله ور گشت و چندان كه كوشيد نتوانست راز خود را به سر مهر نگه دارد.
دل از صبرش جدا شد صبرش از دل
بكرد از آب ديده خاك را گل
چون طاقتش طاق شد و زمام شكيبايي از كفش رها شد كسي را به طلب سعداكبر فرستاد. چون آمدي وي را نزديك خود نشاند. عشق چنان در دلش سودا افگنده بود كه پرده شرم را دريد، از آنكه
چون آه بي دلان آتش فروزد
نخستين پرده آزرم سوزد
به سعداكبر گفت: اين چه خبر بود كه آتش به خرمن شكيباييم زد. چندان از قامت دلجو، از كمان ابرو، از لعل لب، از چشمان مخمور «ماه»‌سخن گفتي كه آرام و قرار از دلم ربودي. آن گاه آنچه را به خواب ديده بود و خواب ناهيد را براي او گفت و راز دلش را گشود. سعداكبر دلش به حال «مهر»‌سوخت؛ بي درنگ شهاب نامي را براي فرستادن نزد «ماه» برگزيد شرح دردمندي و آرزومندي «مهر» را به او گفت تا به ماه عرضه دارد. شهاب بي درنگ راهي پايتخت «ماه» شد و چون بدانجا نزديك گرديد خبر بران «ماه» را از آمدن او آگاه كردند. «ماه»‌شهاب را نزد خود خواند وي را نواخت آن گاه احوال «مهر» را از او پرسيد. شهاب آنچه را سعداكبر بدو آموخته بود به «ماه» گفت، «ماه» با شنيدن اين پيامهاي دلنواز و رؤيا آفرين
نه صبرش ماند تا در غم گدازد
نه عقلش ماند تا تدبير سازد
آن گاه دستور نزد خود خواند و به او گفت تو خوب مي داني كه من در طلب چه مقصودي ترك راحت تاج و تخت كردم، اكنون چنين مي نمايد كه پس تحمل آن همه رنج به مراد خود نزديك شده ام و هنگام آن رسيد كه رو به سوي معشوق خود نهم كه او نيز دل به مهر من بسته است. تو در اينجا به جاي من بمان، من و شهاب ره سپركوي يار مي شويم.
در اين ره همدم من آه من بس
غم و دردش رفيق راه من بس
نخواهم همرهي جز اشك خوني
شهابم بس براي رهنموني
نبينم تا رخ «مهر» دلارام
نگيرم ذره سان از گردش آرام
عطارد ‌به شنيدن اين سخنان دلازرده گشت، و به اندوه گفت: من از آن تركِ سروري و بزرگي كردم كه تا زنده ام هميشه چون سايه همراهت باشم، اكنون چگونه اين ستم بزرگ بر من مي پسندي كه از تو جدا مانم؟  ماه به شنيدن شكوه «عطارد» محزون گشت، و او را نيز همسفر خود كرد . ماه و «عطارد» و شهاب پس از اين كه چند روز دشتها و كوه ها بريدند و از نشيبها و فرازها گذشتند به قلعه مينا رسيدند. در آن جا باغي خرم و با صفا كه آراسته به گلهاي شاداب بود فرود آمدند، و كنار جويي كه زلالش چون آب زندگاني، و بساطش چون ايام جواني خوش و طرب زاي بود نشستند، و در اين انديشه شدند كه چگونه سعداكبر را از آمدن خود آگاه كنند. قضا را اين باغ كه هوايش چون وصال يار جان بخش، و نسيمش روح پرور بود بزمگه «مهر» بود. او هر زمان از دوري «ماه» بي تاب مي شد به ياد روي محبوب و آرزوي وصال او با چند تن از محرمانش در آن باغ مي گشت. اتفاق را در آن روز نيز با
تني چند از كنيزان پري روي
گل اندامان زيبا عنبرين موي
برابر آن سهي قدان پرناز
كه با او همدمان بودند پرناز
بدان باغ آمدند، و چون ساعتي با هم به گردش پرداختند «مهر» و ناهيد به بهانه اي از آنان جدا شدند و قدم زنان به كنار همان جويي رسيدند كه «ماه» و «عطارد» و شهاب فرود آمده بودند. مهر ديد .
گل سنبل خطي و سرو آزاد
فتاده سايه سان در زير شمشاد
ز گرمي عارضش را خون رسيده
تو گفتي بر گلي شبنم چكيده
آن هر سه به خواب بودند. چون چشم مهر به آن جوان خوب چهر افتاد در دلش گذشت و يقين كرد كه دلبر اوست، چنان بي خويشتن شد كه سوي او دويد، كنارش نشست، آرام آرام سرش را بر زانوي خود نهاد و از بسياري شوق چندان اشك بر رويش افشاند كه «ماه» بيدار شد و پري رويي را كنار خود ديد.
لب همچون زلالش روح پرور
زده آتش به جان آب كوثر
دو سنبل بر سر رخسار هشته
به هم آميخته ديو و فرشته
ماه به ديدن آن خورشيدرو آرام و قرارش نماند و لب بر لب او دوخت. «مهر» نيز به ديدار «ماه» چنان حيران و سرگشته گشت كه
به درج گوهرش آن چشمه نوش
ز ياقوت لب خود كرد سرپوش
چو بر ياقوت او بنهاد مرجان
يكي شد آن دو تن را گوهر جان
ناهيد چون احوال آن دو را بدين گونه ديد به سوي آنان دويد تا مبادا لذت شوق ديدار آنان را از پا درآ ورد، به هنگام دويدن پايش چنان صدا كرد كه «عطارد» و شهاب بيدار شدند، و ناهيد اشارت كرد كه از آن جا دور شوند، سپس از باغبان گلاب گرفت و بر روي ايشان افشاند. آن دو پس از دو ساعت بي هوشي به خويشتن آمدند و «مهر» از سر دلنوازي به «ماه» گفت:
كه اي سلطان مهرويان آفاق
چو ابروي خود اندر سروري طاق
نهادي پاي خود بر ديده ما
بياسودي دل غمديده ما
ماه در جوابش گفت تو مهري و من ماه و همه كس مي داند كه فروغ ماه لمعه اي از نور خورشيد است. تو خورشيد جهانتابي و من ذره اي ناچيز، اكنون كه شهد ديدار حاصل شده دريغ است كه از تلخيهاي دوران فراغ ياد كنيم . به هنگامي كه آن دو دلداده تازه روي بدين سان با هم عشق مي باختند «عطارد» در سايه بيد به آنان نظاره مي كرد. دي كه باغبان به سوي «ماه» و «مهر» پيش مي آمد. براي اين كه راز دلدادگي اين عاشق و معشوق آشكار نگردد. تصميم كرد باغبان را بكشد و چون دست به خنجر برد باغبان به فراست دريافت، چند گام به قفا برگشت. در اين هنگام «مهر» و «ماه» و ناهيد حضور باغبان را دريافتند، او را نواختند و گفتند سوگند ياد كند كه اين راز را هرگز بر زبان نياورد. باغبان سوگند ياد كرد و گفت:
به گلبرگ شقايقهاي اين باغ
كه دارد در دل پر خون خود داغ
به زلف سنبل و جعد گلاله
به چشم نرگس و رخسار لاله
به حسن راستي سرو آزاد
به قد عرعر و بالاي شمشاد
ه خوبي رخ گلنار دلجوي
به سرخي رخ گلهاي خوش بو
به زيب سبزه و خط رياحين
به رنگ ياسمين و بوي نسرين
به اشك ارغوان و چشم بادام
به سيماي ترنج خيري اندام
به ناز چون سرشك اشكباران
به سيب چون زنخدان نگاران
به گوهر باري شبنم به زاري
به لوءلوء ريزي ابر بهاري
به رنگ عارض خيري پردرد
كه چون عاشق بود رخساره اش زرد
گر اين سوگند باشد سست بنياد
بهار بوستانم را خزان باد
پس از اين كه باغبان بدين گونه قسم ياد كرد «مهر» به پاداش گوهري چند از گوشوار خود جدا ساخت و به او بخشيد. آن گاه، «مهر» به ناهيد فرمان داد كسي را به آوردن سعداكبر بفرستد. ناهيد پرستاري محرم را فرستاد. چون سعداكبر بدان جا رسيد مهر مصلحت را به يك سو شد تا سعد «ماه» را ديدار كند و او و ناهيد به كاخ خود بازگشتند. «ماه» شرح ديدار خود را با معشوق چنان كه روي نموده بود به سعداكبر گفت؛ و چون عمر روز به آخر رسيد سعد «ماه» را بر اسب نشاند و در حالي كه شهاب به دنبال مي رفت، آنان را به خانه برد «مهر» پس از سپري شدن پاسي از شب سريري خاص و مفرشهايي گرانبها، و طعامي خوشگوار، و شيرينهاي لذيذ براي آنان فرستاد و نهاني به سعداكبر پيغام داد.
تو مي داني كه دستم زير سنگ است
دل پرخون من غنچه تنگ است
مبادا همچو گل بگشايد اين راز
چون دم بيرون رود نايد درون باز
نهان دارش بسان مغز در پوست
بينديش از فريب دشمن و دوست
در دروازه را با گل توان بست
دهان مردمان مشكل توان بست
غريب ما كه در كاشانه تست
چون جان ماست گر در خانه تست
هشيار باش و بينديش كه اگر پدرم از اين ماجرا آگاه شود ترا مي كشد و بر من قهر و ستم رفتار مي كند و اگر مادرم از اين راز باخبر گردد خلقي را به دار مي كشد من بر جان خود
نمي انديشم كه پايان زندگي مرگ است اما مي ترسم بر «ماه» بد برسد.
ماه به هيچ كس روي نمي نمود و همچنان در خانه سعداكبر پنهان بود. اما هر شب به وسيله ناهيد پيغامهاي نوازشگر براي او مي فرستاد. اتفاق را روزي صبحگاهان «ماه» به قصد رفتن به گرمابه از خانه بيرون شد، «عطارد» نيز چون سايه به دنبالش مي رفت. چنان روي نمود كه در اين هنگام كيوان او را ديد كيوان به رو و خو همانند ديو بود. مكاري تاريك دل،‌سيه رويي حسود و فتنه انگيز بود. گفتي وجودش مخمر به شامت و وحشت بود. او دور از نظر «ماه» وي را دنبال كرد. «عطارد»‌ او را ديد و به «ماه» اشارت كرد كه به خانه بازگردد. و چون سعداكبر از آنچه روي نموده بود آگاه شد وي را به سردابه اي كه در كنج خانه اش بود پنهان كرد. سپس نزد «مهر» رفت و او را از ماجرا با خبر ساخت . او به سعداكبر دستور داد كه پنهان از نظر خويش و بيگانه «ماه» را به كاخ او ببرد. آن دو در خانه اما از هم جدا بودند. «مهر» در فراق «ماه» آه مي كشيد و مي گريست.
بهارش چون خزان بگرفت سردي
گل سرخش نموده ميل زردي
دلش همچون دهانش دائماً تنگ
لبش با بخت خود پيوسته در جنگ
نه روي ناله نه ياراي يا رب
به خاموشي نهاده مهر بر لب
چنان بي خويشتن شد كه از بسياري اندوه و حسرت فريادي بلند كشيد. فريادش به گوش كيوان رسيد و آنان كه در آن سرا به خواب بودند همه بيدار شدند و كنيزان آن تازه روي، پروانه سان گرد وجودش جمع آمدند، و چون او را سودازده و مدهوش ديدند پيرهن بر تن درديدند
يكي سنبل درود از داس انگشت
يكي گل را بنفشه كرد از مشت
ناهيد چون خداوندگار خويش را بدان حال ديد گريان
همي گفتش كه احوال تو چون است
كه از دردت دلم در موج خون است
چون زلف خود چرا در بي قراري
چو چشم خود چرا بيمار و زاري
در اين ميان شمس بانو مادر «مهر»‌ كه از سودازدگي دخترش آگاه شده بود به بالينش آمد و به مهرباني سر وي را بر زانويش نهاد.
دمي ماليد بر بالينش جبين را
به بستر برد «مهر»‌ نازنين را
سپس گفت اگر همين دم غم خود به من نگويي گريبانم را چاك مي كنم. «مهر» چون نگراني و تشويش خاطر مادر را ديد در جوابش گفت: راست اين است كه شب هنگام تشنگي بر من غالب شد، چندان كه كنيزان را براي آوردن آب صدا كردم هيچ يك از ايشان بيدار نشد. ناچار خود برخاستم و هنوز جام آب را به لبم نزديك نكرده بودم كه عقربي پايم را گزيد. تحمل كردن نتوانستم و فرياد كشيدم . ناهيد گفت من افسوني مي دانم كه اگر به گوشت بخوانم در دم دردت تسكين مي يابد، و اگر اين افسون چاره گري نكرد خونم حلالت. «مهر» به پاداش اين خدمتگزاري گردن بندش را از گردن ياره اش را از بازو، گوشواره اش را از گوش، و انگشتريش را از انگشت جدا كرد و به ناهيد بخشيد. از آن پس صبحگاهان خرامان به گلزار رفت، و
ز رخ افروخت آتش در دلِ گّل
شكست از تاب طره شاخ سنبل
به غنچه داد دلتنگي دهانش
به سوسن برد خاموشي زبانش
عذارش در دل گل آتش انگيخت
دو لعلش آبروي ارغوان ريخت
مهر در حالي كه شكيب و آرامش نمانده بود در آن باغ قدم مي زد و پس از مدتي با ناهيد زير سروي نشست و با او سخن از «ماه» مي گفت . در اين هنگام در گوشه شرقي آسمان ابري تيره نمايان شد. «مهر» از غايت دلتنگي خطاب به ابر گفت: اي سايبان سقف افلاك كه شادابي و خرمي زمين از ريزش باران تست، اي آن كه رنگيني چهره گل لاله و مشكيني جعد سنبل از هستي تست، اي آن كه چمن از تو صفا و طراوت مي يابد، و ارغون را سرخ رويي و ضميران را سبز مويي حاصل مي شود تو آني كه راه بر آسمان داري كليد رزق عالم در كف تست مگر دل به گيسوي يار بسته اي كه سيه فامي، تو كه راه بر آسمان داري بر فراز منزلگه «ماه» بگذر و مرا از حال وي خبر كن ترا چون گوهر نثار بيند به او بگو اين باران نيست اشك چشم مهر است و چون به غريو رعد گوش فرا دهد بگو اين فغان و خروش من است و چون برقت را بنگرد به گوشش بخوان كه اين شعله سوزان دل من مي باشد. «مهر» پس از اين كه از سوز درون اين رازها با ابر گفت به منزلگاه خويش بازگشت . از روي ديگر اسد پادشاه روم چون از سفر و آوارگي «ماه» آگاه شد به خاطرش گذشت كه چرا وي بايد پس از مرگ پدرش پادشاهي يابد و دشمن او گردد. به خود گفت سرچشمه را به بيل توان بست اما چون پر شد از آن به پيل نتوان گذشت و چون آتش به جايي در گرفت دراول كشتنش دشوار نيست اما چون شعله سركشي كرد آسان فرو نمي توان نشاند. چون اين انديشه در دل وي نيرو گرفت به بهرام شاه نامه اي فرستاد.
كه اي شاهنشه معموره خاك
جنابت قبله سكان افلاك
مرا رازي است پنهان بر ضميرت
گشايم گر بيفتد دل پذيرت
همه مردم مي دانند كه ديوي بر اورنگ جمشيد تكيه زده و مرا همواره از اين واقعه خاطر مشوش است. بر اين نيت شده ام كه به كشور وي بتازم، تاج از سرش برگيرم، خزائنش را به تصرف خويش درآورم و آن را به تو سپارم تا مرا به دامادي خود بپذيري كه دريغ است «ماه» از «مهر» كام يابد و اگر تو در اين كار با من همدل و همداستان نشوي كشورت را به قهر زير و رو مي كنم و «مهر» را به اسيري مي گيرم . چون نامه اسد به بهرام شاه رسيد در جواب پس از نيايش خدا، به او چنين نوشت: به زور بازوي لشكر بسيار خود مناز، اگر تو پادشاهي من ديهقان ديه نشين نيستم و اگر به مقام و شكوه از تو برتر نباشم كمتر نيستم.
سپهداري و مردي از سخن نيست
كسي كو تيغ بندد تيغ زن نيست
همه كس جوياي سروري و مهتري است، اما بزرگي بي همت و بخت مندي نصيب كس
نمي شود. هر كس از شعله آتش چراغش را مي افروزد. اما از اين كار بهره بعضي نور و قسمت برخي دود است. كرم شب تاب را در برابر خورشيد چه قدر است؟ پا از گليم خويش بيرون منه وگرنه از پشيماني اشكها باري، تو كه چون ددي خوي بد داري بايد همسرت نيز چون تو كژ طبع جانوري باشد. برو چون خود ناهنجار ياري بجوي كه صمغ را همسري مشك نشايد، و نور با ظلمت و پري با ديو جمع نمي شود.
دگر باره بري گر «مهر» را نام
بريزم خون ز خلقت چون مي از جام
مرا شمشير مردي در ميان است
نه شمشيري كه اسد را در زبان است
گفتي كه مي خواهي افسر شاهي از سر ما برگيري، گويي كه او مردي بيگانه است و سزاوار ديهيم نيست اگر اندكي بينديشي در مي يابي او كه در ديار غربت تاج از سر پادشاهي بزرگ ربوده و بر كشور او چيره شده در خور پادشاهي است .آن گاه بهرام شاه نامه را به دست قاصد سپرد و به اسد فرستاد. اسد چون آن را خواند در خشم شد و به وزيرش دستور داد بي درنگ براي جنگ به بهرام شاه سپاه بيارايد. بس نگذشت كه لشكريان بسيار آماده نبرد شدند. از روي ديگر بهرام شاه به رهنمايي سعداكبر نامه اي را كه اسد نوشته بود براي ماه فرستاد. او پس از خواندن نامه بي درنگ لشكري عظيم آراست و از طربلوس رو به مينا نهاد. چون «ماه» نزديك مينا رسيد بهرام شاه به پيشبازش شتافت، و آن گاه كه به هم رسيدند يكديگر را در آغوش كشيدند. روز ديگر «ماه» زره بر تن راست كرده. به نيايش يزدان پرداخت، از سر صدق و ارادت خدا را ياد كرد و گفت:
ضعيفان را تو بخشي زورمندي
دهي افتادگان را سربلندي
دليرم كن چنان از روي شمشير
كه از رويم بگردد روي هر شير
به حق عاشقان درگه خويش
به حق مهربانان جگر ريش
به حق جان پاك صبح خيزان
به حق آب چشم اشك ريزان
به حق بي سر و پايان اين راه
به حق ورد خوانان سحرگاه
به حق مهرورزان جگر سوز
كه مهرم را ز مهر خود برافروز
ز مهر آخر شبنم را روز گردان
قمر را بر اسد پيروز گردان
آن گاه رو به ميدان جنگ نهاد. چون دو سپاه به هم رسيدند و به هم درآويختند «ماه» به هر سو حمله مي برد از كشته پشته مي ساخت و راه را به روي خود مي گشود. اسد چون خود را در خطر ديد از ميدان جنگ گريخت. اما «ماه» او را به كمند گرفت، و دست و پايش را به هم بست و نزد شاه بهرام فرستاد. آنچه از لشكريان روم جان به در برده بودند يا گريختند يا اسير شدند.
پس از پيروزي درخشان «ماه» و لشكريان ظفرمندش به مينا بازگشتند. روزي بهرامشاه قصد كشتن اسد كرد. چون نطع افگندند و سياف خنجر به دست بر سر او ايستاد «ماه» شفاعتگري كردو گفت دشمن زبون را همين بس كه داغي به پيشاني او نهند تا غلام داغدار شاه باشد.
آن گاه به فرمان بهرام شاه مينا را آذين بستند. سپس در نهان سعد را نزد «ماه» فرستاد تا به حضور او درآيد. چون آمد گفت ارزو دارم كه در ساعت سعد دخترم را همسر تو كنم «ماه» شاد شد و
چو ماه از اختر خود ديد ياري
دلش بازآمد از اختر شماري
به شادي كرد اشارت شاه بهرام
كه آرايند شهر و كوچه و بام
چو مفروش بر زمين ترتيب دادند
به هر سو مجمر زرين نهادند
شبي الحق چو روز نو بهاران
منور چون رخ سيمين عذاران
چون همه اسباب بزم طرب آراسته شد نوازندگان ساز خود كردند يك ني، ديگري قانون يكي
چنگ، يكي دف مي نواخت.
دگر سو ساقيان سيم اندام
فگنده جام را در نقره خام
صفاي جام و رنگ باده ناب
به هم آميخته چون آتش و آب
در حجره اي دور از نامحرمان، مشاطه گران «مهر» را آرايش مي كردند. هر پيرانه كه به مهر مي بستند بر جلوه پيرايه افزوده تر مي شد. بر كرسي ديگر «ماه» در حالي افسر بر سر داشت نشسته بود. پس از آن مراسم عقد انجام يافت، مجلس بزم از آمدگان خالي شد «ماه» و «مهر» برتختي كه از پيش براي آن دو آماده شده بود به خلوت نشستند.
پس آن گه كه برنهاده قند بر قند
ربوده از دو لعلش بوسه اي چند
چون اول گنج لعلش كرد تاراج
به فرق خود كشيدش پاي چون عاج
به الماس قوي مانند حكاك
همي كرد آن دُر ناسفته را چاك
صبحدم ناهيد با افشاندن گلاب بر چهره آن دو را از خواب بيدار كرد بهرام شاه به دلنوازي «ماه»‌ را نزد خود خواند و كنار خويش بر تخت نشاند. عطارد آن دستور دل آگاه روشن بين پايين تخت نشست، و به جز خاصان در آن بزم كسي راه نداشت. بهرام شاه «ماه»‌ را گفت:
بيا امشب ز گيتي كام گيريم
لبالب سوي خاتم جام گيريم
همان دم در آن بزم مجلسانه آراستند. محفل از تابش نور شمع چون روز روشن بود. اهل طرب ساز برگرفتند و به نواختن پرداختند. در هر گوشه مجلس ساقيان سيم بر جام باده بر دست ايستاده بودند.
طبقهاي زمردگون و گلفام
پر از سيب و به انگور و بادام
به دست ماهرويان سمن بوي
خرامان اندر آن مجلس به هر سوي
ز نور طلعت ماه دلفروز
دل شب گشته چون رخساره روز
چون شب سپري شد و خورشيد دميد بهرام شاه قصد شكار كرد. «ماه» نيز به او پيوست و آن دو با گروهي مرد سپاهي رو به صحرا نهادند. در آن روز چندان شكار افگندند كه صحرا از خون آنها رنگين شد.
گراز از ترس خود افتان و خيزان
شكال آسا در آن صحرا گريزان
هژير از قوت بازو شده سست
پناه از خانه روباه مي جست
در حالي كه «ماه» در افگندن صيد چندان دليري مي كرد ناگهان شيري شرزه از گوشه اي به سوي بهرام شاه جست و اسب او را در هم شكست. شاه از زين به زمين افتاد و تن به بلا سپرد. «ماه» به ديدن آن منظره به سوي شير جست و شمشيرش را چنان بر تن آن درنده فرود آورد كه دو پاره شد. آن گاه شاه را از زمين برداشت و گرد از جامه اش افشاند. همراهان هزار آفرين بر «ماه» خواندند. شاه به پاداش اين هنرنمايي چندان زر و گوهر بر پايش نثار كرد كه از اندازه شمار بيرون بود . سپس «ماه» به سراي خود رفت «مهر» مهربانش به ديدن وي به نشان دلنوازي از جا برخاست غبار از سر و رويش افشاند. و بوسه هاي گرم نثارش كرد . پس از چندي «ماه» از شاه اجازه خواست كه به ديار خود بازگردد، به او گفت:
ز لطف شه رهي آن چشم دارد
كه سويم گوشه چشمي گمارد
عنايت را چو از حد كرد بيشم
روان سازد به سوي شهر خويشم
چو فرمانم دهد شاه جوان بخت
به ديگر بار بوسم پايه تخت
شاه چون اين سخن از ماه شنيد از رفتن وي اندوهگين گشت، اما رضاي خاطر او را سر تسليم فرود آورد. مُهر از خزينه برداشت و چندان لعل و ياقوت و الماس و فيروزه و زبرجد و زر به او داد كه از حد قياس بيرون بود. هزاران بنده چيني و ختايي كه هر يك به خوبي و دلفريبي طاق بود به او بخشيد. آن گاه «ماه» و «مهر» در كجاوه نشستند و به حركت درآمدند. شاه بهرام سه منزل آنان را بدرقه كرد. چون عروس و داماد نزديك شهر طرابلوس رسيدند و اهل شهر آگاه شدند .
زدند از شادماني شاديانه
رباط و بربط و چنگ و چغاله
دهل را هر طرف بر دوش كردند
ز آوازش فلك بي هوش كردند
دگر آوازه ناي و دف و عود
ز اقصاي زمين تا آسمان بود
همش دولت همش دلدار در دست
به تخت كامراني باز بنشست
ماه كارهاي كشورش را به و زير دانان و هوشمندش عطارد سپرد. ر.زي يك بار گزارش امور را از او مي پرسيد و باقي اوقاتش را به مصاحبت «مهر» مي گذراند.
به كف ساغر، نظر بر روي يارش
گذشتي هم بدين سان روزگارش
پس از مدتي بهار فرارسيد. چمن چون خط نگاران سرسبز، و هوا بسان رخسار ياران جانفزا شد، و از دست لاله جام باده نميافتاد. در چنان فصل خوش و دل انگيز «ماه» و «مهر» دامن كشان رو به گلزار مي نهادند، و در پي آنان گلعذاري چند بسان ناهيد مي خراميدند.
يكي را سرو سيمين در چميدن
يكي گل از لب گلزار چيدن
يكي را شاخ سنبل در بناگوش
يكي را جعد مشكين بر سر دوش
يكي در سايه شمشاد در خواب
يكي هر سو روان چون چشمه آب
گلستان زين سهي قدان چون حور
شده چون روضه فردوس پرنور
شده ناهيد زيبا ارغنون ساز
هزاران مرغ خوشخوان كرده آواز
شرابش همچو آب زندگاني
هوايش خوش چو ايام جواني
ماه چنان غرق شادي وسرور و محو ديدار «مهر» شده بود كه از خود بي خبر مانده بود. ناگهان به ياد پدرش شاه بدخشان افتاد. چون از گلزار به شهر بازگشت چنان از دوري پدر و ماد ردل آزرده و بي تاب شد كه لبان گلگونش تبخاله زد و گونه لعل فامش زعفراني شد. قضا در همام روز خبر مرگ پدر را شنيد و چنان ضعف بر او چيره شد كه تنش به سستي گراييد. در آن حال عطارد را نزد خود خواند و به او گفت: سفارش من به تو اين است كه چون درگذشتم «مهر» را به حرمت و اعزاز تمام به پدرش شاه بهرام برساني و
گل ما را سپاري چون به گلشن
نسيم آسا رسي بر تربت من
ز رويت مرقد من برفروزي
به بالينم بسان شمع سوزي
همين كه وصيت ماه به آخر رسيد و جان سپرد و روان پاكش به جهان جاودان پيوست عطارد خاصان را خبر كرد. همه سوگوار شدند، تنش را شستند، به بُرد يماني پيچيدند و به خاك كردند. عطارد از اين غم بزرگ چون ابر بهاران اشك باريد. سعداكبر گاهي سنگ بر سر و گاهي سر بر سنگ مي زد، از خون رنگ ياقوت مي گرفت. چندان به روي خود سيلي زد كه رخسار دلفروز و گلرنگش چون بنفشه نيلي شد. ناهيد چون چنگ خروشيد و موي از سر كند، مويه كرد، گريست و به زاري گفت:
دريغ آن نوبهار تازه گلزار
دريغ آن سرو سرسبز سمن بار
دريغ آن بخشش وجود و فتوت
دريغ آن خلق و آن لطف و مروت
هر رگ ناهيد بسان قانون از مرگ خداوندش به فرياد آمده بود. او گيسوان بافته خود را به نشان ماتم گشود و پريشان كرد. از قضاي آسماني و بخت بد شكايتها كرد و گفت:
چه بد كردم ترا اي بخت ناشاد
كه بر شمعم گشودي روزن باد
مرا پر داغ كردي سينه چو ماغ
ترا در سينه باد از اختران داغ
مهر نيز بر سر مزار دلدار از دست رفته اش مويه ها كرد، رويش را به ناخن تراشيد و گفت:
كه در خاك اي پري رخسار چوني
تو ماهي در ميان غار چوني
عذار نازكت كان بود چون روح
شدي از سايه زلف تو مجروح
چه سان است اين زمان افتاده در گل
ز جور آسمان مجروح چون دل
مهر چندان بر مرگ وفادار خود گريست و ناله و زاري كرد كه بر سر مزار دلدارش جان داد. ناهيد و عطارد و سعداكبر نيز در همان روز از اندوه مرگ آن دو عاشق جوان و وفادار جان سپردند، و
بسا سيمين تنان آن جا بمردند
به راه عشقبازي جان سپردند
دوستداران و شيفتگان «ماه» و «مهر» گرداگرد آرامگاه آن بيدلان باغي بزرگ و دلگشا به وجود آوردند و آن را باغ دلدادگان نام نهادند.

 

 

خورجين عطار