تهيه کننده و گردآورنده : اسکاري
}ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبحرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {
»بخش نهم»
چند حکايت جالب
جوان امانتدار
در زمان حکومت عبدالملک مروان، مرد تاجري بود که همگان وي را به امانت و درستکاري مي شناختند . او در بازار دمشق چنان مورد اعتبار مردم بود که بازرگانان ، کالاهاي خود را براي فروش نزد وي ، به امانت مي گذاشتند تا به هر قيمتي که صلاح مي داند ، بفروشد. از قضا، تاجر در يکي از معاملاتش ، از مسير امانت منحرف گرديد ، مرتکب خيانت شد و شخصيت و اعتبارش در بين مردم متزلزل گشت. رفته رفته کسب و کارش از هم پاشيد و طلبکاران ، در فشارش گذاشتند. فرزند بازرگان که جواني فهميده و هوشيار بود، از سرگذشت تلخ پدر، درس عبرت گرفت و دريافت که گاه يک خيانت ، آبرو و شرف آدمي را بر باد مي دهد و زندگي با عزت را به بدنامي و ذلت تبديل مي سازد .
اما سرانجام رفتار پسنديده جوان ، موجب شهرت و عزتش گرديد . در همسايگي آنها افسر ارشدي زندگي مي کرد که از سوي عبدالملک مامور شد که همراه سربازان به جبهه جنگ روم برود . وي پيش از حرکت، جوان را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را که ده هزار دينار سکه طلا بود به او سپرد و گفت: " اين مال نزد تو امانت باشد ، اگر در جبهه زنده ماندم که خود مال را پس مي گيرم ولي اگر کشته شدم مراقب خانواده ام باش، زمانيکه دچار تنگي شدند ، يک دهم آنرا براي خود برداشته و بقيه را در اختيار آنان قرار بده که آبرومندانه زندگي کنند ." افسر در جنگ کشته شد. پدر مرد جوان ، يعني همان تاجر شکست خورده ، وقتي از کشته شدن افسر مطلع گشت ، به پسر خود گفت : کسي از اموالي که نزد تو است خبر ندارد ، مقداري از آن را به من بده ، وقتي در کارم گشايشي پيدا شد ، به تو بازمي گردانم."
جوان گفت: " پدر تو از خيانت به اين روزگار سياه گرفتار شده اي . به خدا سوگند اگر اعضاي بدنم را تکه تکه کنند، در امانت خيانت نخواهم کرد. " مدتي گذشت. خانواده افسر مقتول تنگدست شدند. نزد جوان آمده و از وي تقاضاي نوشت نامه اي براي عبدالملک کردند تا کمکي به آنها بکند . جوان نامه را نوشت ، اما جوابي نگرفت چرا که افرادي که کشته مي شدند نامشان از دفتر بيت المال حذف مي گرديد. در اين زمان بود که جوان ، فرزندان افسر را طلبيد و ماجراي وصيت پدرشان را براي آنها بازگو کرد .فرزندان از شنيدن خبر خشنود شده و گفتند : " ما دو برابر وصيت پدر را به شما خواهيم داد ." چند روزي از ماجرا گذشت ، عبدالملک در تعقيب نامه بازماندگان افسر مقتول ، آنان را به دربار فرا خواند و از وضع زندگيشان سئوال نمود و آنان ماجرا را تعريف کردند. عبدالملک در شگفت ماند ، جوان را فرا خواند ، از امانتداري اش قدرداني کرد و مقام خزانه داري کشور را به وي سپرد.
گشاده دستي و فتوت حاتم طايي
حاتم طايي فرزند عبدالله بن سعد بن مکني معروف به « ابوسفانه» ، از قبيله « طي » مردي بخشنده و جوانمرد بود . نوشته اند او اين صفت عالي را از مادرش « عتبه» دختر «عفيف» به ارث برده بود ، زيرا با وجود ثروت و مکنت فراوان هر چه به دستش مي آمد به مسکينان و مستمندان مي بخشيد ، کسانش او را از اين کار منع کردند ، چون سودي نبخشيد او را يک سال زنداني کردند و خوراک قليلي به قدر سد جوع ( رفع گرسنگي ) به او مي رساندند ، بعد از يک سال از بند آزادش کردند و قسمتي از اموالش را در اختيار او گذاشتند . قضا را روزي زني مستمند به وي مراجعه کرد و چيزي از او خواست « عتبه» تمامي اموالش را به آن زن مستمند بخشيد و گفت : يک سال که در آن سختي بسر بردم ، عهد کردم چيزي از کسي دريغ نکنم ، حاتم طايي از چنين مادري زاده شد و در جواني شترهاي پدر را سارباني مي کرد .
سعدي در بوستان از فتوت و جوانمردي حاتم ، حکاياتي به نظم آورده است که به صورت نثر در آورده و تقديم مي نماييم . شنيده ام که حاتم طايي را از نژاد اسبهاي اصيل عرب اسبي بود راهوار که چون برق لامع مي پريدي و چون باد سحرگاهي سريع بر همه جا روان بودي .
بارها سوار خويش را از خطرها و آسيبهاي طبيعي رهانده و به محل امن و بي خطري رسانده بود . اوصاف آن اسب پربها و نادر در دنياي آن روز به گوش عده اي از مردم جهان رسيده ، از جمله پادشاه روم نيز از وجود چنين اسبي در مقام حاتم باخبر شد ، و چون از کرم و سخاوت حاتم نيز در حضور سلطان روم سخنها رفته بود ، وزير سلطان روم گفت : ادعا بدون شاهد و گواه پشيزي ارزش ندارد ، من آن اسب پر بها را از حاتم درخواست مي کنم ، اگر او کرامت کرده ، به درخواست من جواب مثبت داد و آن اسب اصيل را به من هديه کرد ، هر چه از کرم و جوانمردي او بگوييد قبول خواهم کرد . پس سفيري عاقل و دانا و هنرمند که فراز و فرود جهان ديده و تلخ و شيرين دنيا چشيده همراه ده مرد به سوي حاتم روان ساخت. آن مردان شب به خانه حاتم وارد شدند و حاتم سفره شاهانه اي براي آنان بگسترانيد .
روز بعد حاتم ، از آن سفيران سلطان روم سوال کرد که اي جوانمردان شما به چه حاجت به قبيله ما آمده ايد ؟ بزرگ سفيران گفت : اي حاتم ذکر جوانمردي و سخاوت تو در حضور سلطان روم به ميان آمد ، سلطان براي امتحان ما را به درگاه تو فرستاد تا آن اسب پر بهاء را براي سلطان روم طلب کنيم!!. حاتم سر انگشت حسرت و ندامت به دندان گزيد و گفت :
اي عزيزان من ؛ چرا زودتر حاجت خويش بيان نداشتيد . ديشب چون هوا بارندگي بود و دسترسي به گله و رمه نداشتم ، آن اسب اصيل را براي شما کباب کردم ، چون بر در خيمه ام جز آن اسب هيچ چارپايي وجود نداشت و اين را از مروت و جوانمردي به دور مي دانستم که ميهمان من بخوابد در صورتي که دلش از گرسنگي ريش باشد . انسان بايد نامش به آزادگي و جوانمردي در جهان مشهور شود ، حالا اسب تيز روي اصيل عرب موجود نباشد . بعد به هر يک از آن سفيران خلعتهاي نيکو و اسبهاي راهوار و پول نقد تقديم کرد ، چرا که اخلاق نيکو به قول سعدي اکتسابي نيست و خداوند در سرشت انسان به وديعه نهاده است . چون سلطان روم از اين اعمال نيکوي حاتم خبردارشد هزارها آفرين بر طبع حاتم بگفت.
جانشين حاتم طايي
آمده چون حاتم طايي فوت کرد ، برادر حاتم از مادرش درخواست کرد ؛ حال که حاتم فوت کرده او بر جاي حاتم نشيند و مردم مستحق و بيچاره را روزها از سفره خانه ، غذا هديه کند ، مادرش مخالفت کرد و گفت : اي نور چشم من تو نمي تواني جاي حاتم را پرکني، چرا که وقتي حاتم کودک شيرخواري بود و سينه مرا مي مکيد ، هر گاه کودکي وارد مي شد ، سينه را رها مي کرد ، تا من به آن کودک هم شير بدهم ، اما تو هر گاه مشغول شير خوردن بودي ، اگر کودکي وارد مي شد دست بر سينه ديگر من مي نهادي که به آن کودک شير ندهم ، هر چه مادر با دليل و برهان خواست فرزندش را از اين کار منع کند که جاي حاتم ننشيند ، برادر حاتم قبول نکرد ، بالاخره رفت و جانشين حاتم شد .
درويشي مستمند آن روز هفت بار در جامه هاي مختلف به سفره خانه آمد و جيره دريافت کرد ، برادر حاتم در آخرين مرحله درويش را به گوشه اي کشيد و گفت : اي مرد نزد خود نگويي اين برادر حاتم است و امروز اولين روزي است که بر جاي برادر نشسته و حساب و کتاب دستش نيست ، با اين بار که غذا گرفتي امروز هفت بار از من جيره دريافت کرده اي . درويش گفت : اي مولاي من ، من سي سال ، در حيات برادرت هر روز هفت بار جيره مي گرفتم ، يک دفعه به روي من نياورد ، ولي امروز تو در روز اول مرا رسوا کرده و خطايم را به رخم کشيدي. وقتي اين واقعه را برادر حاتم براي مادرش بيان کرد ، مادر گفت : گفتم تو نمي تواني جانشين حاتم شوي.
چند حکايت کوتاه ازبهلول
آستين نو بخور پلو
مي گويند روزي بهلول را به مهماني دعوت کردند. بهلول با لباس کهنه و مندرس به آن مهماني رفت و در صدر مجلس نشست. مهمانها يکي پس از ديگري وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفنتند : "يک خرده پايين تر، يک خورده پايين تر" تا بهلول دم در نشست و روي کفشهاي مهمانها غذا خورد.
بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد . اين دفعه لباس نو و تازه اي عاريت گرفت و به تن کرد و به مهماني رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر کس از در وارد مي شد نگاهي به او مي کرد و مي گفت: " آقا بهلول چرا اينجا نشسته اي؟ يک خرده بفرماييد بالاتر. " آنقدر بفرماييد بالا، بفرماييد بالا " تکرار شد تا موقع شام خوردن، بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.
وقتي شام آوردند و غذاهاي الوان را چيدند و همه مشغول غذا خوردن شدند، بهلول آستين لباسش را در بشقاب پلو کرد و مرتب مي گفت: " آستين نو بخور پلو " حاضرين مجلس تعجب کردند و از او پرسيدند : " اين چه کاري است که مي کني؟ آخر مگر آستين هم غذا مي خورد؟ " بهلول در جواب گفت: " من همان شخصي هستم که فلان شب اينجا مهمان بودم و کسي به من اعتنايي نکرد و ناچار دم در غذا خوردم . حالا هم اين تشريفات مال من نيست بلکه مال لباس من است و جا دارد که بگويم : " آستين نو بخور پلو " عاقلان مجلس از کرده خود شرمنده شدند و بر شيرين کاريهاي بهلول آفرين گفتند.
زندگي آدمي
جماعتي از بهلول سؤال کردند که: مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست؟
بهلول در جوابشان گفت: زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است، که از يک طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پائين مي آيد.!
شرح جهنم
روزي بهلول بالاي منبر به شرح و بسط بهشت پرداخته مفصلاً در اين باب صحبت کرد، به طوريکه حوصله عده اي از مستمعين سرآمد.
فضولي از مستمعين فرياد زد، اي بهلول : از بهشت گفتي، مقداري هم از جهنم تعريف کن.
بهلول جواب داد: جهنم را احتياج نيست براي شما شرح دهم، زيرا جهنم را با چشم خواهيد ديد.!
بر بالين مريض
يکي از دوستان ثروتمند بهلول را مرگ فرا رسيد، در بستر افتاده و ناله مي کرد.
بهلول بر بالينش حاضر شد، مريض گفت: حضرت شيخ! نمي دانم امشب را چگونه به صبح برسانم.
بهلول گفت: مطمئن باش که به صبح نخواهي رسيد.!
وجه تشابه
شخص ثروتمندي خواست بهلول را در ميان جمعي به مسخره بگيرد. به بهلول گفت: هيچ شباهتي بين من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چيز ما به همديگر شبيه است، بگو! بهلول جواب داد: دو چيز ما شبيه يکديگر است، يکي جيب من و کله تو که هر دو خالي است و ديگري جيب تو و کله من که هر دو پر است.!
گفتگوي ذوالقرنين با قومي شگفت
ذوالقرنين" پس از گشودن شهرهاي بسيار، همچنان در شرق و غرب عالم مي گشت و مردم را گروه گروه دعوت مي کرد، تا به قومي رسيد که در اخلاق و روش، همه همرنگ و يکسان، و در اخلاق و اعمال شايسته با يکديگر مهربان بودند. نه قاضي داشتند و نه داور. همه بر يکديگر مهربان چون پدر و برادر. نه يکي درويش و ديگري ثروتمند و نه يکي شريف و ديگري پست، بلکه همه يکسان و برابر بودند. در طبعشان جنگ و در کلامشان فحش نبود. کردار زشت نمي کردند، در ميانشان بدخلقي نبود و هيچکدام جلف و جفاکار نبودند. عمرشان دراز، اما آرزوهايشان کوتاه بود. بر در خانه هاشان گورهايي کنده بودند و خانه هايشان در نداشت. ذوالقرنين، در کارشان خيره و حيرت زده ماند و گفت: اي قوم شما چه کساني هستيد که در تمام شرق و غرب عالم، مانند شما را نديدم و جز سيرت و اخلاق شما، هيچ سيره و اخلاقي را نپسنديدم . مرا از کار و حال خويش آگاه نماييد و به سؤالهايم پاسخ دهيد.
نخست آنکه، چرا نزديک سراهاي خويش گور کنده ايد؟
گفتند: براي اينکه پيوسته به ياد مرگ باشيم، زيرا بازگشت به آنجاست .
پرسيد: چرا خانه هايتان در و قفل و حجاب و بست ندارد؟
گفتند: زيرا در ميان ما همگي امين و مؤمن هستند و هيچکس از ديگري ترس و بيم ندارد .
پرسيد: چرا در ميان شما امير و قاضي نيست؟
گفتند: زيرا در طبع ما جنگ و ستم نيست، تا به پاسبان و امير و قاضي نياز داشته باشيم .
پرسيد: اين نزديکي شما در ظاهر و نزديکي دلهاي شما در باطن، از کجا به وجود آمده است؟
گفتند: کينه، حسد، خشم و دشمني را از دل بيرون کرديم، تا موافق و دوست يکديگر شديم .
پرسيد: چرا عمر شما دراز و عمر ديگران کوتاه است؟
گفتند: زيرا ما به حق مي کوشيم، حق مي گوييم، از حق نمي گذريم و به عدل و راستي زندگي مي کنيم.
پرسيد: چگونه است که آفت و آسيب روزگار به شما نمي رسد، آن گونه که به مردم ديگر مي رسد؟ گفتند: زيرا هر حادثه اي که برايمان پيش آيد، جز به خدا پناه نمي بريم، جز به او توکل نمي کنيم و جز از وي، ياري نمي جوييم.
حکمت تندرستي بزرجمهر
آورده اند نوشروان عادل ، به مجرد تهمتي بر بزرجمهر متغير شد، او را مقيد گردانيد ، در موضعي تنگ و تاريک حبس کرد ، فرمود تا او را گليمي پوشانند و راتبه او هر روز دو قرص جو و يک کف نمک ناسوده دادند. و از اين زيادت نکرد و فرمود موکلان را هر چه کند و گويد به حضرت بازگويند. بزرجمهر چند ماه در آن حال بماند، که البته کلمه اي نگفت و از هيچ کس استعانتي نطلبيد. نوشروان طايفه اي از دوستان او را اجازت داد تا به نزد او روند ، و با او سخن گويند و بشنوند. طايفه اي از خواص برفتند و گفتند : تو را در شدتي مي بينم ، و بدين بليت گرفتار شده و به ناکام جام مذلت تجرع مي نمايي ، و با اين همه صحت ذات کامل است و بشره برقرار ، و اثر ضعف و شکستگي بر نهاد تو نيامده است.
سبب اين حکمت چيست؟ گفت : يکي از آن اخلاط ، اعتماد است بر حق تعالي ، دوم آنکه هر چه خداي ، عزوجل ، تقدير کرده ، بودني است. سيُّم دواي صبر است ، که بهترين چيزهاست که مبتلا بدان پناه آرد. چهارم آنکه شکر کنم ، و اگر نکنم چه کنم. پنجم آنکه تواند بود که به بلائي بتر اين مبتلا شوم . ششم آنکه تا زمان فرج آيد و خورشيد فلاح و نجاح طلوع کند ، جزع فايده ندارد. چون آن طايفه اين سخنان پيش نوشروان باز گفتند ، او را اطلاق فرمود و در تربيت او بيفزود.
حضرت سليمان و خارپشت
در قصص و تواريخ آورده اند که وقتي جبرئيل عليه السلام به نزد سليمان پيامبر آمد ، قدحي آب حيات آورد و گفت: آفريدگار تعالي ترا مخير کرد ، بدان که اين جام بخوري ، تا قيامت زندگاني يابي. سليمان اين معني را با جن و انس و حيوانات مشورت کرد. همگي گفتند: ببايد خورد تا حيات جاوداني يابي. سليمان انديشه کرد که هيچ جنسي از حيوانات باقي مانده که با وي مشورت نکرده باشم ؟ او را ياد آمد که با خارپشت مشورت نکرده ام. پس اسب را به نزد خارپشت فرستاد و او را طلب کرد.
خارپشت نيامد و امتناع نمود . حضرت سليمان ، سگ را بفرستاد . خارپشت بيامد. سليمان گفت: پيش از آنکه در کار خود ، تو را مشورت کنم ، بگو اسب را که بعد از آدمي ، هيچ جانوري شريف تراز وي نيست ، به طلب تو فرستادم و نيامدي ، و سگ خسيس ترين حيوانات است بفرستادم بيامدي ؛ حکمت چه بود؟ گفت: از آنکه اسب اگر چه حيواني شريف است ، اما وفا ندارد . و سگ اگر چه خسيس است ، اما وفادار است که براي ناني که از کسي يابد همه عمر او را وفاداري کند. لاجرم به قول بي وفايان نيامدم و به اشارت وفاداري ، بيامدم.
پس سليمان گفت: مرا جامي آب حيات فرستاده اند و مخير گردانيده که اگر خواهم ، بخورم و اگر خواهم رد کنم. همه نظر داده اند که بخورم. تو چه مي گويي؟ گفت: اين جام را تو تنها خواهي خورد ، يا با فرزندان و دوستانت؟ گفت: مرا تنها فرموده اند. خارپشت گفت: پس درست آن است که رد کني و نخوري.
گفت: چرا؟ خارپشت گفت: چرا که چون ترا زندگاني دراز شود، همه دوستان، زن و فرزندانت پيش از تو بميرند و ترا به غم هر يکي هزارغم و ماتم روي نمايد. و چون ياران و دوستانت نباشند ، حيات بي ايشان به چه کار آيد؟ سليمان اين راي را بپسنديد و آن آب را رد کرد.
جوان خوش چهره
در قريش ، جواني بود زيبا و خوش چهره وي ، زندگي مرفه و آسوده اي داشت. مردم قريش ، به خاطر لطافت و زيبايي صورتش ( که همچون پنجه ي آفتاب بود ) او را "شماس" لقب داده بودند.
هنگامي که پيامبر اسلام (ص) به رسالت برانگيخته شد ، شماس بن عثمان ، دعوتش را پذيرفت و خود را براي هرگونه فداکاري آماده کرد و سپس ، بر اثر شکنجه هاي بيش از حد دشمنان ، به دستور پيامبر (ص) خانواده و شهر خويش را ترک گفت و به حبشه هجرت کرد.
پس از چندي ،" شماس" از حبشه به مکه بازگشت و دوباره ، با گروهي از مسلمانان به يثرب هجرت کرد. پيامبر (ص) که به مدينه آمد ، ميان او و حنظلة بن ابي عامر ، عقد برادري بست.
عشقي آتشين نسبت به خدا و اسلام ، تمام صفحه دل شماس را فرا گرفته بود. او در راه معشوق ، سر از پا نمي شناخت. وقتي جنگ بدر آغاز شد ، شماس در نبرد شرکت جست و آسيب سختي بر مشرکان وارد ساخت. سال بعد ، جنگ احد پيش آمد و پيامبر (ص) پرچم جنگ را برافراشت . در اين جنگ ، بر مسلمانان شکست سنگيني وارد شد و بسياري پا به فرار گذاشتند. هر چه رسول خدا (ص) آنان را به مقاومت و ايستادگي فرا خواند ، توجهي نکردند ، اما "شماس"، همچون کوه در برابر مشرکان ايستاد و از چپ و راست ، به آنان يورش آورد. پيامبر (ص) هر گاه به او مي نگريست ، مي ديد که سخت مشغول نبرد است.
پيامبر (ص) در جنگ احد ، از شدت ضربه هاي وارد بر جسم و صورتش ، از حال رفت و گروهي از يارانش نيز کشته شدند. "شماس"، همچون سپري پولادين از پيامبر (ص) حفاظت مي کرد. ضربه هاي شمشير دشمن ، پياپي بر بدنش وارد مي شد و تيرهاي مشرکان ، اندامش را پاره پاره مي ساخت ، اما "شماس" همچنان پايداري مي کرد. سرانجام ، "شماس" قهرمان ، بر اثر شدت زخم و جراحت ، از پاي درافتاد. پيکر مجروح و نيمه جانش را به مدينه آوردند. پس از يک شبانه روز ، در سي و چهار سالگي ، در مدينه جان سپرد و به خيل شهيدان پيوست. از رسول خدا (ص) نقل شده است که فرمود:«من، هيچ کس را در بهشت همچون " شماس" نديدم!»
جوان عاقبت انديش
در روزگاران پيشين ، جواني به سفري دريايي رفت . از قضا ، طوفاني بر آمد و كشتي را شكست و اهل كشتي غرق شدند . اما او به تخته پاره اي چسبيد و خود را به خشكي رسانيد و نجات يافت .
چون قدري راه يافت ، ناگهان به شهري رسيد . گروهي از اميران و وزيران را ديد كه سواره ايستاده اند . چون او را ديدند ، همه پياده شدند و خلعت پادشاهي بر وي پوشانيدند و بر تخت سلطنتش نشانيدند . اركان دولت نيز كمر به خدمتش بستند و خزاين كشور را در اختيارش نهادند . جوان با خود انديشيد كه چه رازي در اين امر نهفته است . چند روزي به كار كشورداري پرداخت . شبي به فكر فرو رفت كه خداي بزرگ مرا از چنان غرقابي نجات داده و بي هيچ سختي و رنجي ، به چنين مملكتي رسانيده است ، اما به هر حال نبايد از عاقبت خود غافل گردم . از اين رو ، مردي فهميده از ميان وزيران برگزيد و او را محرم اسرار خود كرد و هر رازي كه داشت ، با او در ميان مي گذاشت . روزي در خلوت از او پرسيد :
اي وزير دانا ! احوال اين مملكت و سلطنت را به من بگو ، كه چه سري در آن نهفته است ؟ وزير پاسخ داد : اي جوان خوشبخت ! راز اين قصه را از من مپرس ، كه اگر اين حال بر تو آشكار شود ، عيش و نوش بر تو تباه گردد ! پادشاه گفت :
« من تو را دوست خود مي دانم و از ميان همگان ، تو را برگزيده ام . البته بايد سراين مطلب را با من بگويي تا به تدبير آن بپردازم ، چه علاج واقعه، پيش از وقوع بايد كرد !» چون وزير دانست كه او ، جواني عاقل و هوشيار است و پايان كار را در نظر دارد ، گفت :
« اي پادشاه ! چون در انديشه پايان كار هستي ، بايد رازي مهم را به عرض برسانم . بدان كه اين مردم را عادت چنان است كه هر سال در روزي معين ، پادشاه خود را از تخت فرود مي آورند و به دريا مي اندازند و روز ديگر ، غريبي را كه از راه مي رسد و از اين راز آگاه نيست ، مي آورند و بر تخت پادشاهي مي نشانند ، چنان كه تو را آورده اند !»
جوان عاقبت انديش گفت :« اي وزير كاردان ! اكنون كه اختيار و قدرت در دست ماست ، چاره آن روز را بايد كرد ، در نظر تو چاره چيست ؟ » وزير گفت : « اي پادشاه ! در آن سوي دريا ، جزيره اي است هميشه سبز و خرم . مصلحت آن است كه معماران و كارگران را بفرستيم تا در آن جا ، شهري بنا كنند و خانه هاي عالي و قصرهاي بلند پايه بسازند و آنچه لازم باشد ، به آن محل بفرستيم .
شماري قايق و افراد شناگر نيز آماده نگه داريم ، تا آن روز فرا رسد . من، پيش تر مي روم و خدمتكاران را با قايق ها بر روي آب پراكنده مي سازم تا وقتي تو را به دريا مي اندازند ، بگيرند و به آن مكان برسانند و با خيال راحت ، روزگار را به خوشي و آسايش بگذراني .» سپس به كار مشغول شدند و در اندك زماني ، آن شهر را ساختند و از كالاهاي گرانبها آنچه بود پيش فرستادند . روزي كه مردم شهر خواستند پادشاه را به دريا بيندازند ، وزير دانا ، شاه را آگاه ساخت و خود پيش تر رفت و در زمان مقرر ، قايق ها را آماده ساخت . با غواصان و شناگران ماهر ، به انتظار نشست . چون مردم بر سر پادشاه ريختند و او را از شهر بيرون آوردند و در دريا انداختند ، آنان از سوي ديگر ، وي را گرفتند و در قايق جاي دادند و به شهري رسانيدند كه پيش تر ساخته بود . پادشاه و وزير به شهر رسيدند ، در حالي كه همه چيز در آن جا ، آماده بود .
پس اي عزيز ! به تمثيل خوب بينديش ! آدمي چون پا به عرصه وجود مي گذارد ، اگر در اين دنيا ، غافلانه زندگي كند ، ناگهان دست اجل گريبانش را مي گيرد و از تخت وجود پايين مي كشد و در درياي حيرتش مي اندازد و در گور و قيامت شرمسار مي گردد . اي جوان عاقل ! تو خود مي بيني كه دنياي فاني بر يك قرار نيست . جوانان فهميده و زيبايي كه با تو همنشين و همدم بودند ، چه شدند و كجا رفتند ؟ همه شربت مرگ نوشيدند و رفتند . تو را نيز چنين راهي در پيش است . پس عمر گرانمايه به غفلت گذرانيدن ، بسي خسران در پي دارد . اين تمثيل را به گوش جان بشنو و هر چه در دنيا بيشتر دوست داري ، پيش ازخود به سراي باقي بفرست ، كه ذخيره تو خواهد بود و اين مهم ، جز با ترك دلبستگي دنياي فريبنده . امكان پذير نيست .
بهلول و پاسخ عملي
روزي بهلول گذرش بر در خانه ابوحنيفه افتاد . او مشغول درس گفتن بود و مي گفت : " من بر سه چيز ايراد دارم چون خلاف عقل است :
خداوند مي گويد :
لِأَ ملأِنَّ جَهَنَّمَ مِنكَ وَ مِمَّن تَبِعكَ مِنهُم أجمَعينَ
" كه جهنّم را از تو ( اي شيطان ) و هر كدام از آنان كه از تو پيروي كند، پرخواهد كرد !"
در حاليكه ماده شيطان از آتش است . چگونه آتش ، آتش را مي سوزاند !؟
ديگر اينكه قرآن مي فرمايد :
لا تُدرِكهُ الابصارُ
" چشمها او ( خدا ) را نمي بينند ."
اين چگونه ممكن است كه چيزي وجود داشته باشد و ديده نشود .
سوم اينكه در قرآن آمده است :
اَللّه خالِقُ كُلِّ شيء وَ هوَ عَلي كُلِّ شيء وَكيل
" خداوند آفريدگار همه چيز است و حافظ و ناظر همه اشياء است ."
با وجود اين بنده مختار است و اين خلاف عقل است .
هنگامي كه سخن به اينجا رسيد ، بهلول كلوخي از زمين برداشت و به سوي او افكند . كلوخ به پيشانيش اصابت كرد و خون جاري شد . شاگردان ابوحنيفه بهلول را گرفتند. چون او را شناختند به سبب خويشاونديش با خليفه جرأت نكردند به او جسارتي كنند و از اين واقعه نزد خليفه شكايت كردند.
خليفه بهلول را طلبيد . چون حاضرشد ، خليفه او را سرزنش نمود و گفت : چرا سر ابوحنيفه را شكستي و به او تعدي كردي ؟
بهلول گفت : من نشكسته ام. خليفه دستور داد تا ابوحنيفه را حاضر كنند. ابوحنيفه با پيشاني بسته وارد شد .
بهلول رو به او نموده و گفت : از من چه تعدي به تو شده است ؟
ابوحنيفه گفت : كدام تعدي از اين بيشتر كه سرمرا شكستي و تمام شب به خاطر سردرد آرام و قرار براي من نبود .
بهلول گفت : كجاست درد ؟
ابوحنيفه گفت : درد ديده نمي شود !
بهلول گفت: پس درد وجود ندارد، دروغ مي گويي چون خودت مي گفتي ممكن نيست شيئي موجود ديده نشود .
ديگر آنكه كلوخ ممكن نيست به تو صدمه بزند ، چراكه تو از خاكي و كلوخ نيز ازخاك !
همچنان كه آتش ، آتش را نمي سوزاند خاك هم در خاك اثر نمي كند . از اينها مهمتر من نبودم كه زدم !
ابوحنيفه گفت : پس چه كسي بود ؟
گفت : همان خدايي كه همه كارها را از او مي داني و بنده را نيزمجبور مطلق !!. هارون جواب او را پذيرفت و ابوحنيفه شرمنده ازآن مجلس بيرون رفت.
اندرز لقمان حكيم
لقمان حكيم ، پسري داشت كه همواره او را پند و اندرز مي داد و به راستي و درستي و پيروي از حق فرا مي خواند. از رهنمودهاي لقمان به فرزندش اين بود كه در كردار و رفتارش ، تنها در پي خشنودي خدا و رضاي وجدان خويش باشد و از تمجيد و تحسين مردم مغرور نشود و به اعتراض و كنايه عيبجويان و خرده گيران اعتنايي نكند. پسر ، از پدر خواست نمونه اي به او نشان دهد كه نتيجه اين اندرز را به چشم بنگرد و فروغ حكمت پدر ، از روزنه ديده ، بر دل و جانش بنشيند.
لقمان حكيم به پسر گفت: " هم اكنون ساز و برگ سفر بساز و مركب را آماده كن تا در طول سفر ، پرده از اين راز بردارم." فرزند ، دستور پدر را به كار بست و چون مركب را آماده ساخت ، لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا در پي اش روان گردد. در آن حال بر مرد مي گذر كردند كه در صحرا به زراعت مشغول بودند. آنان چون پدر و پسر را ديدند ، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: " چه مرد بي رحم و سنگدلي ، خود لذت سواري مي چشد و كودك ناتوانش را پياده مي كشد!" در اين هنگام ، لقمان پسر را سوار كرد و خود در پي او روان شد و همچنان مي رفت تا بر گروهي ديگر گذشت ، اين بار ، چون تماشاگران آنان را ديدند ، زبان اعتراض باز كردند كه : " اين پدر نادان را بنگريد كه در تربيت فرزند چندان كوتاهي كرده كه حرمت پدر را نمي شناسد. خود كه جوان و نيرومند است ، سوار مي شود و پدر پير و محترم را پياده ، به دنبال مي كشد!"
در اين حال ، لقمان نيز در كنار فرزند سوار شد و همچنان رفتند تا به گروهي ديگر رسيدند. آنان چون اين وضع را ديدند ، از سر عيبجويي گفتند:" چه مردم بي رحمي كه هر دو بر پشت حيواني ضعيف سوار شده اند و باري چنين سنگين بر چارپايي چنان ناتوان نهاده اند.
در صورتي كه اگر به نوبت سوار مي شدند ، هم خود از زحمت راه مي رستند و هم مركبشان از بار گران به ستوه نمي آمد." در اين جا ، لقمان و پسر هر دو از مركب به زير آمدند و پياده به راه افتادند تا به دهكده اي رسيدند. مردم دهكده چون ايشان را به آن حال ديدند ، نكوهش آغاز كردند و با شگفتي گفتند: " اين پير سالخورده و جوان نورس را بنگريد كه هر دو پياده مي روند و سختي راه را تحمل مي كنند ، در صورتي كه مركب آماده ، پيش رويشان روان است. گويي كه ايشان ، اين حيوان را از جان خود بيشتر دوست دارند!" چون كار سفر پدر و پسر به اين جا رسيد ، لقمان با لبخندي آميخته به حسرت ، به فرزند گفت:" اين ، تصويري از آن اندرز بود كه با تو گفتم. اكنون خود ضمن آزمايش و عمل دريافتي كه خشنود ساختن مردم و بستن زبان عيبجويان و ياوه سرايان ، امكان پذير نيست. از اين رو، مرد خردمند به جاي آن كه جلب رضا و كسب ثناي مردم را هدف خويش قرار دهد ، مي بايد خشنودي وجدان و رضاي آفريدگار را سر لوحه همت خود سازد و در راه مستقيمي كه مي پيمايد ، به تحسين يا توبيخ اين و آن ، گوش فرا ندهد."
هارون الرشيد و شقيق بلخي
حكايت مي كنند از شقيق بلخي كه چون در راه كعبه به بغداد رسيد، هارون الرشيد او را طلب كرد.
شقيق با اكراه نزد هارون رفت. هارون از او پرسيد:
شقيق زاهد تويي؟
شقيق در پاسخ گفت: شقيق منم ، اما زاهد نيستم.
هارون از او خواست كه سخني چند بر سبيل موعظه و نصيحت گويد.
شقيق گفت: اي هارون چنين تصور كن كه در يك بيابان بي آب و علف تشنه مانده اي و لبهايت از شدت عطش چون چوب خشك شده است و به هلاكت نزديك گرديده اي؛ در اين حالت اگر كوزه اي آب خنك و گوارا يابي به چند خري از صاحب آن؟
هارون گفت: به هر چند كه خواهد...
شقيق گفت: اگر نفروشد الا به نيمه مملكت تو، آيا باز هم خريدار آن هستي؟
هارون گفت: به خدا سوگند كه مي خرم.
شقيق گفت: تصور كن كه آن آب را خوردي و بول تو بند شده و از تو بيرون نيامد، چنان كه بيم هلاكت بود... اگر كسي در آن حال گويد كه من ترا علاج مي كنم اما نيمه ديگر مملكت تو بستانم. چه كني؟
هارون گفت: به خدا سوگند كه مي دهم.
شقيق خنديد و گفت: درين صورت به مملكتي كه قيمتش شربتي آب باشد كه بخوري و از تو خارج نشود؛ چه نازي؟!
هارون به شنيدن اين سخنان بسختي بگريست و شقيق را با اعزاز و اكرام تمام به مكه فرستاد...
شگفتا هارون كه از يك نصيحت شقيق به درد مي گريد، از قتل اولاد طاهر پيامبر اكرم(ص) ، حضرت موسي بن جعفر(رض) و اولاد و وابستگان علويان وفاطميان خم به ابروي مبارك نمي آورد.
نكوهش از ريا
زاهدي مهمان پادشاهي بود، چون به طعام بنشستند، كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او، تا ظن صلاحيت در حق او زيادت كنند.
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي كاين ره كه تو مي روي به تركستان است
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولي كند، پسري صاحب فراست داشت گفت: اي پدر، باري به مجلس سلطان در، طعام نخوردي؟ گفت: در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد. گفت: نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد.
اي هنرها نهاده بر كف دست عيبها را گرفته زير بغل
تا چه خواهي خريدن اي مغرور روز درماندگي به سيم دغل؟
غلام پارسا
مردي بود در شهرمرو كه او را نوح بن مريم گفتندي، و قاضي و رئيس مرو بود و نعمتي بسيار داشت و او را دختري بود با كمال و جمال و بسيار كس از رئيسان و بزرگان او را خواستاري كردند، نداد و پدر سخت متحير بود در كار دختر و نمي دانست كه كرا دهد و مي گفت : اگر يكي را دهم ديگران بيازارند؛ فرومانده بود، و او را غلامي بود هندو، پارسا و با ديانت. نام او مبارك و باغي داشت آبادان و بسيار ميوه . او را گفت امسال به رز شو و انگور نگاهدار . غلام برفت و تا دو ماه به رز مي بود.
خواجه روزي به رز شد؛ گفت: اي مبارك خوشه اي انگور بياور. غلام انگور بياورد . ترش بود. خواجه گفت: برو يكي ديگر بياور؛ بياورد، هم ترش بود. خواجه گفت: رزي بدين بزرگي، چرا انگور ترش پيش من آوري و انگور شيرين نمي آوري . گفت: نمي دانم كه شيرين كدام و ترش كدام؛ خواجه گفت: اي سبحان الله! تو امروز دو ماه است كه انگور مي خوري، نداني كه شيرين كدام است، غلام گفت: اي خواجه به نعمت تو كه من ازين انگور نخورده ام و طعمش ندانم كه ترش است يا شيرين.
گفت: چرا نخوردي؟
گفت: اي خواجه تو مرا گفتي انگور نگاهدار، نگفتي انگور بخور. من خيانت چگونه كردمي؟ قاضي را شگفت آمد و گفت: خداي تعالي ترا هم بدين امانت نگاه دارد.
قاضي بدانست كه غلام سخت عاقل و بيدار است. گفت : اي غلام مرا در تو رغبت افتاد. آنچه من ترا گويم ببايد كردن. گفت: فرمان بردارم. قاضي گفت: اي مبارك مرا يك دختر است و بسيار كس او را به زني مي خواهند از مهتران و بزرگان و ندانم تا كرا دهم. تو چه صواب بيني؟ غلام گفت: اي خواجه ، كافران به روزگار جاهلي اصل و نسب جستندي و جهودان و ترسايان روي نيكو جويند و به وقت پيغامبر ما عليه الصلوة و السلام دين جستندي و امروز دنيا مي خواهند. توازين چهار كدام خواهي؟ قاضي گفت: اي غلام! دين گزيدم و اين دختر به تو خواهم دادن كه با دين و امانتي . غلام گفت: اي خواجه من يك هندوي درم خريده ام ، دختر مرا كي خواهد؟ قاضي گفت: اي غلام خيز با من به خانه بيا تا تدبير كنيم . بيامدند و قاضي مادر دختر را گفت: اي زن اين غلامك هندو سخت شايسته و پارساست و مرا رغبت افتاد كه اين دختر بدو دهد . تو چه گويي؟ گفت: فرمان تر است و ليكن بروم و دخترك را بگويم، تا خود چه جواب دهم . مادر آمد و پيغام پدر برسانيد. دختر گفت: آنچه فرماييد من آن كنم و از حكم خداي و شما بيرون نيايم و عاق نشوم . قاضي دختر به مبارك داد با مالي بسيار، و ايشان را پسر آمد، عبدالله مبارك نام كردند . آنك نام وي در همه عالم منتشر و معروف است به زهد و علم و پارسايي و تا جهان بود حديث او كنند.
جوان تهيدست
شنيدم كه دو جوان مسافر در راهي مي رفتند. يكي تهيدست بود و ديگري، پنج دينار همراه داشت. جوان تهيدست، دليرانه پيش رفت و از چيزي نمي ترسيد. اما جوان پولدار، خواب و خوراك نداشت و بسيار نگران بود. پس از مقداري راه پيمايي، به چاهي رسيدند كه جايي ترسناك بود و سر چند راه بود. جوان بي چيز، غذا خورد و خوابيد، ولي رفيقش از ترس نمي توانست بخوابد، به دوستش مي گفت: " پنج دينار ثروت دارم و اين جا، بسيار وحشتناك است و تو خوابيده اي، اما مرا خواب نمي گيرد." جوان تهيدست به او گفت:" پنج دينارت را به من بده." چون پول ها را گرفت، بي درنگ آنها را در چاه انداخت و گفت: " راحت شدي، اكنون با خيال آسوده بخواب ، كه آدم تهيدست، دژي استوار و نفوذ ناپذير دارد!"
ماجراي اسكندر و آب حيات
در داستان زندگي اسكندر مشهور است كه جهان را براي يافتن آب حيات كه موجب عمر جاوداني است زير پا گذاشت تا چشمه آب حيات را كه در ظلمات است بيابد اما توفيق نيافت . قسمتي را كه در زير از كتاب اسكندرنامه نقل كرده ايم مربوط به همين آرزوي اسكندر است كه مي گويند جهانگيري او بوده است .
رفتن شاه اسكندر در ظلمات و آنچه او راپيش آمد.
چنين روايت كند خداوند حديث كه چون خضر ـ عليه
السلام ـ قصه الياس عليه السلام با شاه بگفت و شاه بنشنيد فرمود كه از
اينجا بي
آزار بگذريم و ازيشان نُزل نخواهيم.
خضر عليه السلام گفت: كه مصلحت باشد و از
آنجا برگرفتند و برفتند تا به شهري رسيدند كه ازآن شهر تا به ظلمات پنج
روز راه
بود
.
پس شاه اسكندر، خضر را عليه السلام گفت: ما را راه دراز در پيش است و ما
را برگ و ساز لشكر راست مي بياد كردن و آن روز به لشكر نگفت كه به طلب آب
حيات مي
روم. گفت: به جابلقا
مي روم بر دامن كوه قاف.
يك ماه در آن شهر مقام كرد و
خضر عليه السلام به شب ناپديد شدي و به روز پيدا آمدي و شاه به شب دلتنگ
بودي و غم
آن همي خوردي كه باشد كه آب حيات يابد يا نه؟ و از آن چهارده سال كه شنيده
بود كه
او را عمر مانده است و مدت پادشاهي اوست نه سال گذشته بود. پس به ساز لشكر
مشغول
گشت، چون برنج و نخود و ناردان و جو و گندم و انگبين تا قرب يك ماه از
ولايت
مي
آوردند
.
پس روزي شاه اسكندر بر كوهي بود از كوههاي مغرب، راهبي ديد بر آنجا
پير و مويهاي سفيد و بالا، منحني گشته، شاه را ازو عجب آمد، پيش آن راهب
رفت و ازو
بپرسيد كه نام تو چيست؟
گفت: نام من هوم است و اين ساعت مدت هفتصد و پنجاه سال
از عمر من گذشته است و هيچ كوهي در اين عالم نمانده است كه من آنجا نرسيده
ام.
پس اسكندر گفت: با من بيا تا من تو را به دامن كوه قاف برم.
گفت: من به
هفتصد و پنجاه سال عمر به دامن كوه قاف نرسيدم تو بدين چهار پنج سال كه
مانده است
بدانجا خواهي خواهي رسيدن؟
اسكندر، چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و گفت: تو
چه داني كه عمر من چندين مانده است؟
گفت: من دانم
اسكندر گفت: من به طلب آب
حيات مي روم، اگر دريابم و باز خورم علم تو هباء منثور گردد.
راهب گفت:اگر خداي
تعالي روزي كند
.
پس راهب گفت، اگر نيكويي ها كني در عمرت بيفرايد و اگر خويشان
را نيكو داري هم در عمرت فزون شود و اگر خون ريزي و ظالم باشي نه عمر يابي
و نه ملك
و پادشاهي، همچون افراسياب كه خون سياوش بر بي گناه بريخت و او را من گرفتم
و به
دست كيخسرو و بازدادم و آن قصه با شاه بازگفت كه او را چون گرفتم چنان كه
در شهنامه
منقول است
.
اسكندر چون اين قصه از راهب بشنيد دل خوش گشت و از آنجا به زيرآمد
و چون شب درآمد احوال آن مرد با حكيم ارسطا طاليس باز گفت.
پس، شاه ديگر بار
حكيم را گفت: مي بايد كه احوال كيخسرو تمام بدانم تا با افراسياب چه كرد و
خون پدر،
چون بازخواست؟
پس،؛ حكيم آن داستان با شاه بازگفت از اول تا آخر چنانكه در
شهنامه به نظم فردوسي طوسي گفته است تا بدانجا باز گفت كه كيخسرو از ميان
لشكر برفت
و پادشاهي به لهراسب داد و او ناپديد شد و پهلوانان بعضي كه با وي بشدند در
زير برف
بماندند.
شاه اسكندر حكيم را گفت: اين همه از نوشته خواندي؟
گفت: بلي
پس شاه گفت: از آنجا گذر بايد كردن كه روزگار برفت.
پس چون شاه از آن شهر
برفت و به كنار ظلمات رسيد، شهري ديد بس شگفت و مردماني در آنجا بودند كه
كس زبان
ايشان نمي دانست. شاه قومي را از آن مردمان بخواند و احوال ظلمات ازيشان
باز پرسيد.
گفتند: شاها ده فرسنگ زمين مانده است تا به ظلمات
.
شاه كار راست كرد و آن
شب در جايگاه ببود و ديگر روز، در ظلمات رفت و لشكرش به اكراه در آنجا
رفتند و چنان
بود كه چهار ماه متواتر، ايشان شب از روز نشناختند و چون خضر عليه السلام
برداشتي
شاه اسكندر نيز برداشتي و البته خضر پيغمبر عليه السلام پيشرو بودي و چندان
لشكر
بودي كه چون پيشاهنگ فرود آمدي دُمدار هنوز بار ننهاده بودي.
پس، يك روز ناگاه
خضر عليه السلام چيزي در دست داشت. از دست او بر زمين افتاد. او دست فرا
كرد تا آن
چيز بردارد. دست اوبر آب آمدو بجُست آنجا چشمه آب ديد، به طعام(=
طعم) همچون عسل.
بدانست كه آب حيات است، از آن آب بازخورد و به طعام(=
طعم) آن هرگز هيچ چيز نخورده
بود و آنجا دو ركعت نماز بكرد و خود لشكر را نگفت كه من آب حيات خوردم.
اما
گفت: همچنين كه ايستاده ايد بر جاي خويش قرار گيريد تا من بازآيم و اگر
پيشتر رويد
هلاك گرديد و خود به تعجيل بر شاه اسكندر آمد و سر اسب شاه بگرفت و شاه بر
استر كره
اي نشسته بود چون بدان جايگاه رسيد خضر عليه السلام گفت: شاها آب حيات
خوردم و چشمه
يافتم و لشكر بدان جاي بازداشتم تا جشمه از دست نشود و خضر عليه السلام از
پيش شاه
مي آمد و سر اسب شاه اسكندر بگرفته و شاه بر استر كره اي نشسته بود
.
چون بدان
جايگاه رسيدند خضر عليه السلام چشمه آب طلب كرد نيافت،
پس لشكر را گفتند: شما
هيچ فراتر شديد؟
گفتند: معاذالله، ما ازينجا يك گام پيشتر نشديم
پس، هفت
شبان روز آنجا مقام كردند و لشكر فرود آمدند و و آبها [كه] بر چهارپايان
بود برسيد
و همچنين طعام برسيد و آن چشمه البته باز نيافتند
.
و شاه رنجور دل و پشيمان و
درمانده بود و آن رنجها و اميدها همه هبا شد. پس بعد از هفت روز از آنجا
برداشتند و
مي آمدند تا از تاريكي بيرون آمدند و به روشنايي رسيدند و چهار ماه بود تا
آفتاب و
ماهتاب نديده بودند و شب و روز ندانستندي و روي خوش نديده بودند و در زير
البته نمي
توانستند دانستن. به دهان مي بردند و به بوي مي نهادند از تاريكي نمي
شناختند پس هر
كس كه در ظلمات بود چون بيرون آمد از بهر آن سنگ، جمله پشيمان بودند و
همچنين
پيغامبر صلي الله و سلم گفته است كه همه پشيمان بودند.
گفتند: يا رسول الله
چرا؟
گفت: زيرا احوال ايشان از سه بيرون نبود. قومي از آن سنگ برگرفته بودند و
وقومي اندك برگرفته بودند و قومي خود نگرفته بودند. چون از آنجا بيرون
آمدند بديدند
كه همه جواهر و ياقوت بود و زبرجد آنكه بسيار داشت پشيمان بود كه چرا بيشتر
برنگرفتم و آنكه اندك داشت هم پشيمان بود كه بسيار نداشت و آنكه خود نداشت
از همه
پشيمانتر بود پس بدان كه جمله پشيمان بودند.
پس چون از ظلمات بيرون آمدند و
رويهاي يكديگر بديدند و يكديگر را در كنار گرفتند و به ديدار يكديگر شاد
شدند كه
چهار ماه بود كه ايشان ديدار يكديگر نديده بودند و شاه اسكندر از بهر آب
حيات دلتنگ
بود كه اميد زندگاني نمانده بود. و چون از ظلمات بيرون آمدند دامن كوه قاف
ديد و
اسرافيل را ديد صور در دم گرفته و يك پا بر كوه قاف نهاده و يك پا بر آسمان
چهارم.
اسكندر، آسمان چهارم نديد، اما دامن كوه قاف ديد و يك پاي اسرافيل بديد.
صور در دم گرفته و چشم در زير عرش گماشته تا كي فرمايد كه صور در دم.
پس اسكندر
چون آنجا درماند و بترسيد و از جهان و جهانيان آنجا اثر نديد پس آوازي آمد
از آنجا
او را بگفتند اي شوخ آدمي شرم، نداري؟ اكنون جهان نماند هرچه در جهان بود
با پس
پشت افگندي مگر بر آسمان خواهي شدن؟ باز گرد كه زندگي تو اندكي مانده
است.
اسكندر از آنجا بازگرديد و آهنگ آن موضع كرد كه آفتاب فرو مي رود. گفتند از
دست چپ كوه قاف بر كناره ظلمات بايد شدن و چهار روز راه است تا آن جايگاه و
چون
آنجا رسي لشكر را بگويي تا نترسند كه چون آفتاب بدان چشمه فرو خواهد شدن
چندان آواز
نعرۀ او باشد چون صنج و دراي از آن چشمه برآيد كه مردم بترسند. واين آفتاب
چندان
است كه چهاربار از مشرق تا مغرب و اسكندر آفتاب و صورت آفتاب را آن روز
بديد كه در
آن چشمه فرو شد و او از هوش برفت و بيفتاد. و چون با هوش آمد برخاست قومي
را يافت
آنجا كه هرگز چنان قومي نديده بود و چون آنجا رسيد كه خداي تعالي و تقدس در
قرآن
مجيد مي گويد.
حتي اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمئة و وجد عندها
قوماً قلنا يا ذوالقرنين اما تعذب و اما تتخذ فيهم حسناً» پس اسكندر آنجا
قومي
ديد هم كافر و هم مؤمن و مي خواست كه از آنجا بود و برگذرد. خداوند تعالي
مي گويد
ما وحي كرديم يعني الهام داديم ذوالقرنين را تا اين قوم را گفت
هر آن كس كه به خداي
ايمان دارد با وي نيكو كنم و بر عاقبت خداي تعالي او را بهشت دهد و آن كس
كه كافر
است او را بكشم و به عاقبت، سزاي او دوزخ باشد. پس كافران را درين جهان
كشتن و در
آن جهان بهشت و ديدار باشد.
پس، اسكندر از آن قوم باز پرداخت و علما را در
«عين
حاميه» اختلاف است قومي برآنند كه چشمه گرم و جوشان است كه خورشيد بدان
چشمه
فرو مي شود و از هر نوع درين سخن گويند.
پس اسكندر چون آن بديد برگ ساخت كه از آن جايگاه برگردد و آن زمين مغرب بود و با زمين شام پيوسته بود و قومي گويند كه آن زمين قيامت خواهد بودن .پس اسكندر ده روز آن جايگاه مُقام كرد كه جاي خوش و هواي معتدل بود، اما از درخت و نبات خشك بود . پس شاه شبي فرو خفت چون از شب پاره اي بگذشت به حاجتي برخاست آنجا ماران بسيار ديد كه در ميان لشكرگاه مي رفتند بترسيد كه رنجي رسد. لشكر را بيدار كرد و گفت: بعد از اين هيچ كس مخسبيد و خود را ازين ماران نگاه داريد. همه برخاستند و آن ماران را بكشتند و بعضي برفتند . و چون روز برآمد اسكندر به كشتي ساختن مشغول گشت كه دريا سر را گذاره كردن دشوار بود. از روزگار كيخسرو كس آنجا گذر نكرده بود. پس از آن ولايت برگ دريا راست كردن نمي توانست. از آنچه داشت برگ راست كرد. و آنجا خوردني بسيار بود و گرماي گرم بود، به زبان مي آمد. پس بر آن حال كه بود، برگ راست بكرد و كشتي راست مي كرد و طلب كسي مي كرد كه احوال دريا باز داند كه چگونه است و از عجايب چيست در وي. مدتي طلب كرد و با دست نيامد .
خورجين عطار