monday 22 january 2007 17:08:20

 

تهیه و ترتیب: ج. نبرد

در سده چهارم و پنجم هجرى، خراسان روز بازار عرفان بود و بسيارى از مشايخ درآن سرزمين زاده و باليده شدند و به تعليم و ارشاد نشستند. خواجه عبدالله انصارى مكتبى را به وجود آوردند كه عرفاى بلندآوازه اى چون ابو نصر سراج، محمد كلاباذى، صاحب «التعرف»، ابوعبدالرحمن سلمى و ابوالقاسم قشيرى، صاحب رساله «قشيريه» در اين مكتب درخشيده بودند و هريك به سهم خويش بر غناى ميراث عرفان اسلامى افزودند.

بارى خواجه عبدالله انصارى، معروف به پير هرات سرآمد عارفان عصر خويش گشت. وى در فقه و حديث و تفسير در آن عهد مقامى بس ارجمند داشت و آوازه اى بلند يافت. هم از اين رو، لقب شيخ الاسلام خاص وى گشت و آوازه علم و تقوايش بدان جا رسيد كه خلفاى بغداد برايش خلعت مى فرستادند. ظاهراً لقب شيخ الاسلامى را نخستين بار خليفه عباسى، المقتدى، در ۴۷۴ ق به او داد و از آن پس اين لقب براى پير هرات علم شده و رسميت يافته است.

ابواسماعيل عبدالله پسر ابومنصور محمدانصارى هروى در جمعه دوم شعبان ۳۹۶ ق و به قولى ۳۹۵ق در كهندژ هرات از مادر بلخى زاده شد. دودمانش نسب به ابوايوب انصارى (در گذشته ۵۲ ق)، صحابى معروف رسول اكرم، مى رسانيد. پدرش ابومنصور نيز ظاهراً اهل زهد بود و ايام كودكى وى كسب و دكان را فرو گذاشت و به سلوك عارفانه گراييد. عبدالله علاقه به قرآن و شريعت را در آغاز حال از وى آموخت و سپس نزد استادانى چون قاضى ابومنصور ازدى، يحيى بن عمار شيبانى واعظ، ابواسماعيل احمدبن محمدبن حمزه معروف به شيخ عمو، ابوعبدالله باكويه، ابوعبدالله طاقى و ابوالحسن بشرى حديث و تفسير آموخت.

اما از ميان اين استادان، ارادت و علاقه خواجه عبدالله به ابوالحسن خرقانى و ابوعبدالله طاقى بيش از ديگران بوده و تعاليم و ارشادهاى ايشان در احوال و افكار و آراى عرفانى وى تأثير ژرف تر و دامنه دارترى داشته است. در واقع، خواجه از طاقى شريعت آموخت و از خرقانى حقايق طريقت را. از اين دو نيز خرقانى كسى بود كه از دل و جان با او سخن گفته و راه شناخت و دريافت حقايق را بر او گشوده بود. خود خواجه مى گويد: «مشايخ من در حديث و علم شرع بسيارند، اما پير من در اين كار، يعنى در تصوف و حقيقت، شيخ ابوالحسن خرقانى است... يگانه و غوث روزگار خود، و قبله وقت... اگر من خرقانى را نديدى، حقيقت ندانستى، همواره اين با او درآميختى، يعنى نفس با حقيقت».

مهمترين آثار خواجه عبدالله انصارى:

۱ ـ «صد ميدان »: رساله پارسى، «صدميدان » به منزله طرح مقدماتى، «منازل السائرين » است كه خواجه نزديك به ۲۷ سال پيش از آن تحرير كرده بود. در اين رساله، از هزار مقام كه ميان انسان و خدا هست راه به صد ميدان مى رسد كه شيخ از آنها سخن مى گويد. البته در تقسيم اين منازل و ميدان ها، همان گونه كه در «منازل السائرين» به چشم مى خورد، نوعى تكلف اديبانه و عالمانه هم جلوه گر است.

۲ـ «منازل السائرين»: مهمترين اثر خواجه در سير و سلوك عرفانى كتاب «منازل السائرين» اوست به عربى كه شيخ در آن، منازل چندگانه اى را كه عارف در طى مقامات خويش مى بايد به سر آورد به شرح بيان مى دارد. اين كتاب را خواجه در اواخر عمر تصنيف كرد و متعدد شرح بر آن نگاشته شده است. در واقع، خواجه در «صد ميدان» و «منازل السائرين» كوشيده است كه مراحل و مقامات سلوك را از بدايت تا نهايت به ترتيب و توالى تكاملى در صد ميدان يا صد منزل طرح و تنظيم كند، به گونه اى كه هر مقام مكمل مقام پيشين باشد و سالك طريق با احراز لوازم و شرايط هر مقام و سير در درجات آن شايسته ارتقا به مقام بالاتر گردد .

۳ ـ «طبقات ا لصوفيه»: اين كتاب از امالى پير هرات است. اصل آن كتابى است كه ابوعبدالرحمن سلمى، زاهد و مفسر و محدث و عارف نامدار خراسان، در ۴۱۲ ق به عربى نگاشته است.

۴ ـ «تفسيرالهروى»

كه در «كشف الاسرار و عدة الابرار» ميبدى زبده و خلاصه آن را مى توان يافت. اين كتاب گذشته از شريعت، به آنچه نزد خواجه تعبير به طريقت و حقيقت مى شده، نيز نظر دارد. اين تفسير نيز مانند آنچه در كتاب قبلى روايت شده، نه تحرير بلكه تقرير است. ميبدى در بسيارى از جاى هاى «كشف الاسرار» از خواجه به القاب پير طريقت عالم طريقت، پير طريقت و جمال اهل حقيقت شيخ الاسلام انصارى ياد و سخنانش را نقل مى كند.

۵ ـ «الاربعين فى الصفات» يا «كتاب الاربعين فى دلايل التوحيد» كه عرضه داشت طرز تلقى خواجه از مسائل كلامى و مخصوصاً نماينده رأى او در باب تشبيه و تجسيم است.

۶ ـ «ذم الكلام و اهله» (در نكوهش كلام و اهل كلام): اين رساله ظاهراً مربوط به اواخر عمر خواجه است و او در آن نيز مانند كتاب «الاربعين» نسبت به مسائل متكلمان اظهار تبرى مى كند. اين رساله مجموعه اى است از احاديث در باب ضرورت دورى از خوض در كلام.

اما بيشتر شهرت خواجه به سبب مناجات نامه اوست كه به نثر مسجع و روان پارسى نگاشته است. نثر او در مناجات نامه، مانند يك شعر آكنده از شور و ذوق و جذبه و عرفان است و مى توان آن را در كنار «تمهيدات » عين القضاة همدانى، «سوانح » احمد غزالى، «لمعات» عراقى و لوايح جامى سكر منثور خواند.

همان طور كه پيشتر گفته آمد، روش تعليم و مقصد كوشش هاى خواجه چون اغلب مشايخ بزرگ آن عهد جمع ميان شريعت و طريقت بود و سعى بليغ داشت تا آراء و آداب سالكانه را با موازين احكام و احاديث موافق سازد. در واقع، خواجه لازمه سلوك طريقت و حصول حقيقت را پيروى از شريعت مى دانست و طريقت دور از شريعت را تباهى و گمراهى مى شمارد. چنان كه گويد: «اصل تصوف لازم گرفتن كتاب و سنت است و كاركردن بدان... و دست از رخصت و تأويلات بداشتن.» ولى به نزديك او، شريعت دور از طريقت و تهى از حقيقت عرفانى نيز به تن بى دل و جان مى مانست چنان كه در رساله «واردات» گويد: «شريعت را تن شمر، طريقت را دل و حقيقت را جان».

بايد در نظر داشت كه سير و سلوك عارفانه و استغراق در حقايق عرفانى روحى آزاد و طبعى پرشور و گداز به وى داده بود كه از تنگى مشرب و قيود تعصب بركنارش مى داشت و با آن كه در ظواهر شرع از مذهبى خاص پيروى مى كرد و در استحكام اصول و حفظ موازين آن مجاهدت داشت، در عالم فكر و رأى گرفتار حدود تقليدى نبود و در طريق وصول به كمالات روحى و معنوى، از راه و روش پيران طريقت پيروى مى كرد، نه از شيوه هاى اصحاب علوم ظاهر. عرفان او نيز تلفيقى است معتدل ميان طريقه صحو و طريقه سكر، ميان عبادت و عشق. چنان كه گفته اند وى نه يك سر زاهد است كه از دنيا روى در هم كشد و در زاويه عزلت و رياضت نشيند، و نه يك باره عاشق و سرگشته است كه در غلبه سكر و جنون پايكوبى و دست افشانى كند و در اين كار سر از پا نشناسد. نه چون حلاج و بايزيد است كه از «اناالحق» و «سبحانى» دم زند و نه خود را در پيچ و خم افكار وحدت وجودى گرفتار سازد. همچنين، تميز «خود» نفسانى و «خود حقيقى» ميان صفات انسانى و كمالات ربانى، در حقيقت اساس آراى عرفانى خواجه است و وى دست شستن از «خود» نفسانى و ترك آثار و صفات بشرى، يعنى تخلق كامل به اخلاق الهى را تنها راه نيل به مقصد غايى به شمار مى آورد. در واقع، «خود» نفسانى خودى است كه سالك بايد از آن بميرد و «خود» حقيقى خودى است كه به حق مى پيوندد و به حق هستى و زندگى مى يابد كه «همه نيستند جز از وى، مگر همت به وى» اين خودى نويافته در حقيقت وصول به حق و بقا به اوست.

از اين گذشته، سخن پير هرات آكنده از شوق و گرمى عاشقانه است و گهگاه پاره اى عبارات رنگين و موزون او چون غزلى شورانگيز در دل اثر مى گذارد. عشق در نظر اين پير پرسوز آتش گرفته عارف، لازمه همه مراحل سير و سلوك است و پيوندى است كه ازآغاز تا انجام طالب را به سوى مطلوب مى كشاند و در اين راه او را از هوس هاى نفسانى مى پالايد و از آثار و صفات بشرى پاك و شايسته وصال نهايى مى سازد.

شور و شوق عارفانه، درد و سوز فراق و آرزوى ديدار و وصل مايه و پايه اصلى عرفان اوست و اين خاصيت در مناجات و اشعار و در برخى رسائلش به حد كمال جلوه گر است:

الهى! عاجز و سرگردانم، نه آنچه دارم دانم، و نه آنچه دانم دارم.

الهى! اگر بر دار كنى رواست، مهجور مكن؛ و اگر به دوزخ فرستى رضاست، از خود دور مكن.

الهى! مكش اين چراغ افروخته را، و مسوز اين دل سوخته را.

الهى! هركه را خواهى براندازى، با درويشان دراندازى.

الهى! همه تو، ما هيچ؛ سخن اين است، بر خود مپيچ.

الهى! گفتى كريمم، اميد بدان تمام است؛ تا كرم تو درميان است، نااميدى حرام است.

الهى! طاعت فرمودى و توفيق بازداشتى ؛ و از معصيت منع كردى، برآن داشتى؛ اى ديرخشم زودآشتى؛ آخر مرا در فراق بگذاشتى.

الهى! تا از مهر تو اثر آمد، همه مهرها سرآمد.

الهى! من كيم كه تو را خواهم؟! چون من از قيمت خويش آگاهم.

دل و دوست يافتن پادشاهى است. بى دل و دوست زيستن گمراهى است. (از رساله دل و جان)

خواجه عبدالله انصارى، پيرهرات، در پايان عمر نابينا گرديد. وى در صبح روز جمعه ۲۲ ذى الحجه ۴۸۱ ق در سن ۸۵ سالگى درگذشت و در گازرگاه (۱۰كيلومترى هرات) به خاك سپرده شد. با مرگ او، در واقع، دنياى اسلام در آن عهد نه فقط در سوگ و ماتم يك زاهد و عارف عزادار شد، بلكه در عين حال يك محدث، مفسر و واعظ و يك عالم الهى را از دست داد.

مناجات پیر هرات

الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونی است گواهی تو ترجمانی من بکردند ندأ من افزونی است قروب تو چـــراغ وجد بیفروخت همت من افزونی است بود تو کار من راست کـــرد بود تو من افزونی است ـ

الهی از بود خود چه دیدم مگر بلا و عناد از بود تــــو همـــه عطا است و وفای به بر پیدا و بکرم هویدا ـ

نا کرده گیر کرد رهی و آن کـــن که از تو سزا

الهی نـــام تو مــا را جواز و مهــــــر تو ما را جهــاز

الهی شنــاخت تو ما را امان و لطف تو مـــا را عیـــان

الهی فضـــل تـــو ما را لوادکنف تــــو ما را ئادی

الهی ضیعفان را پناهی قاصدان را بـــر سراهی مومنـــــان را گواهی چه بود که افزوئی و نکاهی؟

الهــــی چه عزیز است او که تو او را خواهی در بگریزد او را در راه آرئی طوبی آنکس را را کـــه تو او رایی ـ آیا که تا از ما خــــود کرائی؟

کریمــا گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ـ بنده آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟ تو دانی ـ تو آنی که گفتی من آنم آنــی

الهی نمی توانم که این کار بیتو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم ـ هر گه که پنداریم کهه رسیدیم از حیرت شمارواسر بریم

خـــــداوندا کجا باز یابیم آنروزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آنروز یابیم پر سودیم ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم

الهی از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است

الهی شاد بدانم که بد درگاه تو میزارم بر آن امیـــد که روزی در میـــدان فضل بتو نازم تومن فاپذیری و من فا تو پردازم ـ یک نظر در من نگری و دو گیتی بآب انـــدازم

الهی نسیمی دمید از باغ دوستی دل را فـــدا کردیم ـ بویی یافتیم از خزینه دوستی بپادشاهی بر سر عالم ندا کردیم ـ برقی تافت از مشرق حقیقت اب و گل کم انگاشتیم و دو گییتی بگذاشتیم ـ یک نظر بسوختیم و بگداختیم بیفزای نظریو این سوخته را مـــرهم ساز و غرق شده را دریاب که می زده راهم بمی دارد و مرهم بود.

الهی تودوستان را به خصمان می نمایی درویشان را به غم و اندوهان میدهی بیمار کنی و خود بیمارستان کنی درمانده کنی و خود درمان کنی از خاک آدم کنی و با وی احسان کنی سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی مجلسش روضه رضوان کنی نا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی آنگه او را بزندان کنی و سال ها گریان کنی جباری تو کار جباران کنی خداوندی کار خداوند ان کنی تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.

الهی بنده با حکم ازل چون براید؟ < و آنچــه ندارد چه باید جهــد بنده چیست کار خواست تو دارد بنده به جهد خویش کی تــــواند ؟

الهی ای ســزای کرم وای نوازنده عالم نه با جز تو شادیست و نه با یاد تو غــــم ـ خصمی و شفیعی و گواهی و حکم هرگز بینما نفسی با مهــر تو بهم آزاد شده از بند وجود و عدم باز رسته از رحمت لوح و قلم درمجلس انس قدح شادی بردست نهاده دمادم .

الهی کار آن دارد که با تو کاری دارد یار آن دارد که چون تو یاری دارد ـ او که در دو جهان تر دارد هرگز کی ترا گذارد و عجب آنست که او که ترا دارد از همه زار تر میگذارد ـ او که نیافت بسبب نا یافت می زارد اوکه یافت باری چـــرا میگذارد دربرآن را که چون تو یاری باشد گر ناله کند سیاهکاری باشد .

الهی در سر گریستنی دارم دراز ـ ندانم که از حسرت گریم یا از ناز ـ گریستن حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز ـ از ناز گریستن چون بود این قصه یی است دراز .

الهی یک چند بیاد تو نازیدیم آخر خود را رستخیز گزیدیم چومن کیست که این کار را سزیدیم اینم بس که صحبت تو ارزدیم .

الهی نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟

الهی جدا ماندم از جهانیان به آنک چشمم از تو تهی و تو مراعیان خالی ینی از من و نبینیم رویت جائی که تو با منی و دیدارینی ای دولت دل و زندگانی جان نادریافت یافته و نادیده عیان یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سرو جان ـ یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان یابنده تو نه به شادی پردازد و نه باندهان ـ خداوندا به سر مرا کاری ار آن عبارت نتوان تمام کن برما کاری با خود که از دو گیتی نهان.

الهی شاد بدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم ـ کار تو درگرفتی و ما نگرفتیم قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی .

الهی هر چه طلب بما دادی به سزا داری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی بناسزائی ما جدا مکن.

الهی آنچـــه ما خود کشتیم به برمیار و آنچه تو ما را کشتی آفت ما زا آن باز دار ـ من چه دانستم که مزدور راوست که بهشت باقی او را حظ است و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است ـ من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است و عارف در بحر عیان غرقه نور است .

الهی ما را بر این در گاه همه نیاز روزی بود که قطره ار آن شراب بر دل ماریزی ـ تا کی ما را بر آب و آتش بریم آمیزی ؟ ای بخت ما از دوست رستخیزی .

الهی از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی و ز دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی ـ نفسهای جوانمردانی ـ حاضر دلهای ذاکرانی.

ملکا تو آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی من چه دانستم که این دود آتش داغ است ـ من پنداشتم که هر جا آتشی است چراغ است من چه دانستم که در دوستی کشته را گناهست ـ و قاضی خصم را پناهست من چه دانستم که حیزت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در غریق است خوانندگان از و بردر او بسیارند خواهندگان او کم گویندگان از درد بی درد او بسیارند و صاحب درد کم .

الهی چون از یافت تو سخن گویند از علم خود بگریزم برزهره خود بترسم در غفلت آویزم همواره از سلطان عیان در پرده غیب میآویزم نه کامم بی لکن خویشتن را در غلطی افکنم تا دمی برزنم .

خداوند نثار دل من امید دیدار تست بهار جان من مرغزار وصال تست .

خداوندا یافته میجویم با دیده در میگویم که دارم چه جویم که ببینم چه گویم شفیته این جستجویم گرفتار این گفتگویم.

خداوندا خود کردم و خود خریدم آتش بر خوئ خود افرورانیدم از دوستی آواز دادم دل و جان فراناز دادم .

مهربانا اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.

الهی چه یاد کنم که خود همه یادم ـ من خرمن نشان خود فرا باد دادم یاد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی زندگانی وراء دو گیتی است و کسب چنانکه دانی.

الهی یک چند به کسب تو ورزیدم باز یکچندی بیاد خود ترا نازیدم دیده بر تو آمد با نظاره پردازیدم ـ اکنون که یاد بشناختم خاموشی گزیدم چون من کیست که این مرتبت را سزیدم ـ فریاد از یاد بی اندازه و دیدار بهنگام و زآشنائی بنشان و زدوستی به پیغام .

خداونـــــدا کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد پس رهی چه دارد و چه تواند چون توانائی تو کرا توانست ؟ و در ثنا تو کرا زبانست؟ و بی مهر تو کرا سر در جانست؟ چه غم دارد او که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد و آن دل که به مهر تو نازان ـ و شاد آنکس که با تو در پیمان از غیر جدا شدن سر میدانست کار آن دارد که با تو در پیمانست.

الهی اگر از دنیا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیره یی است به مومنان دادم ـ در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبا مرا دیدار تو بس دنیا و عقبا دو متاعند بهایی و دید نقدیست عطائی ـ قومی بینم باین جهان از و مشغول قومی از هر دو جهان بوی مشغول گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کی دمد؟ و آفتاب وصلت از برخ عنایت که تابد؟ بزبان بیخودی و به حکم آرزومندی میزارند و میگویند .

کریما مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذرد؟ آرزومند بتو از دست دوستی تو یک کنار خون دارد ـ بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم؟ چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم؟

الهی هر که تو را جوید او را بنقد رستخیزی باید یا بتیغ ناکامی او را خونریزی باید .

عزیز دو گیتی هر که قصد درگاه تو کند روزش چنین است/ یا بهره این درویش خود چنین است؟

الهی همگان در فـــراق میسوزند و محب در دیدار چون دوست دیده ور گشت ـ محب را با صبرو قرار چه کار؟

خداوندا تو ماراجاهـــل خـــواندی ـ از جاهـــــل جز جفا چه آیـــــد؟

الهی عارف ترا بنور میداند از شعاع وجود عبارت نمی تواند موحد ترا بنور قرب می شناسد و در آتش مهر میسوزد از نار باز نمی پردازد .

خـــــداوندا یافت ترا دریافت می جوید از غرقی در حیــــــرت طلب از یافت بــاز نمیـــــداند .

الهی نشان این کار مارا بی جهان کرد تا از تن نشان ما را هم نهان کرد ـ در دیده وری تورهی را بی جان کرد مهر تو سود کرد و دو گیتی زیان کرد .

الهی دانی بچه شادم بآنکه نه به خویشتن بتو افتادم تو خواستی نه من خواستم ـ دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم .

الهی آن روز کجا یابم که تو مرا بودی و من نبودم تا باز بآن روز رسم میان آتش و دودم ـ اگـــر بدو گیتی آنروز یابم من برسودم ـ ور بود تو خود را یابم به نبود تو خشنودم .

خــدایا نه شناخت ترا توان نه ثناء ترا زبان نه دریای حلال و کبریا ترا کران ـ پس تر مدح و ثنا چون توان ـ ترا که داند که ترا تو دانی تو ـ ترا نداد کس ترا تو دانی بس .

الهی اگر در کمین سر تو بما عنایت نیست سر انجام قصه ما جـــز حسرت نیست ـ ای حجت را یاد و انس را یادگار خود حاضری ما را جستن چه بکار؟

الهی هر کس را امیدی و امیـــد رهی دیدار رهی را بی دیدار نه بمزد حاجت است نه با بهشت کار مرا تا باشد این درد نهــــانی ترا جویم که درمانم تو دانی.

الهی او که ترا بصنایع شناخت بر سبب موقوف است ـ و او که ترا به صفات شناخت در خبر محبوس است ـ او که به اشارت شناخت صحبت را مطلوبست ـ او که ربوده اوست از خود معصوم است .

الهی موجود عارفانی ـ آرزوی دل مشتاقانی ـ مذکور زبان مداحانی ـ چونت نخواهم که نیوشنده آواز داعیانی ـ چونت نستایم که شاد کننده دل بندگانی ـ چونت ندانم که زین جهانی ـ چونت دوست دارم که عیش جانی ؟

الهی الهی یافته میجویم با دیده ور میگویم که دارم ؟ چه جویم؟ که می بینم ؟ چه گویم شفته این جستجویم گرفتار این گفتگویم .

کریما این سسوز ما امروز در آمیز است نه طاقت بسر بردن و نه جای گریز است ـ سر وقت عارف تیغی تیز است نه جای آرام و نه روی پرهیز است .

لطیفا این منزل ما چرا چنین دور است هراهان برگشتند که این کار غرور است ـ گر منزل ما سرور است این انتظار سور است و گر جز منتظر مصیبت زده است معذور است.

الهی ای دهنده عطا و پوشینده جفا نه پیدا که پسند کو؟ او پسندیده چراینده بناها به قضا پس کوی که چرا؟

الهی کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رحاست اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست ـ خاصه او آنکس است که از سبب دیدن رهاست اگر اسیاء احوال است قطب مشیت بجاست .

الهی عنایت کوه است و فضل تو دریاست کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی واخواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست.

الهی نه دیدار ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست و نه از مقصود ذره یی در جان پیداست ـ پس این درد و سوز در جهان چراست پیداست که بلا را در جهان چند جاست ـ این همه سهم است اگر روزی باین خار خرماست.

الهی از کرم همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم بیامرز ما را که بس آلوده ایم بکرد خویش بس درمانده ایم بوقت خویش بس مغروریم به پندار خویش بس محبوبیم در سزای خویش دست گیر ما را به فضل خویش باز خوان ما را بکرم خویش ـ بارده ما را به احسان خویش .

الهی چه سوز است این که از بیم فوت تو در جان ما در عالم کسی نیست که ببخشاید بروز زمان ما .

عزیز تو گیتی چند نهان شوی و چند پیدا دلم حیران گشت و جان شیدا تا کی این استتار و تجلی آخر کی بود آن تجـــــــلی جاودانی .

الهی جلا عزت تو جای اشارت نگذاشت محو و اثبات تو راه اضافت بر داشت تا گم گشت هر چه رهی در دست داشت .

الهی آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بارگرفت سنگ درخت رویایند درخت میوه بار گرفت درختی که بارش همه شادی طعمش همه انس بویش همه آزادی ـ درختی که بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هوا ـ رضا میوه آن معــرفت و صفا ـ حاصل آن دیدار و لقا.

الهی به چه شادم؟ به آنکه نه بخویشتن بتو افتادم.

الهی تــــــو خواستی نـــه من خــواستم .

الهی این چه بتر روزیست؟ ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزیست .

الهی میلرزم از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی بر خیزم .

الهی از بخت خود چون پرهیزم و از بودنی کجا گریزم؟ و نا چاره را چه آمیزم و در هامون کجا گریزم .

الهی ار تو فضل کنی از دیگران چه داد و چه بیداد ور تو عدل کنی پس فضل دیگران چون باد .

الهی گفت تو راحت دل است و دیدار تو زندگانی جان زبان بیاد تو ناز دو دل به مهر و جان بعیان .

الهی بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفــم ـ بهر نام که مرا خوانند به بندگی تو معروفم تا جان دارم رخت از ین کوی بر ندارم او که تو آن اویی بهشت او را بنده است او که تو در زندگانی اویی جاوی زنده است .

الهـــی آنچــه من از تو دیدم دوگیتی بیاراید عجب اینست که جان من از بیم داد تو دمی نیاساید .

الهی چند نهان باشی؟ و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا؟ تاکی این استتار و تجلی ؟ کی بود آن تجلی جاودانی .

الهی دانش و کوشش محنت آدمیت و بهره هر یکی از توبه سزا کرا و از لیست .

الهی آمدم با دو دست تهی ـ بسوختم بر امید روز بهی ـ چه بود اگر از فضل خود براین خسته دلم مرهم نهی؟

الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومـــی را به شراب انس متان کردی قومی را بدریای دهشت غرق کردی .

الهی تو آنی که نو تجلی بر دل های دوستان تابان کردی چشمه های مهـــر در سرهای ایشان روان کردی و آن دلها را آئینــه خود محل صفا کردی تو در آن پیدا و به پیدائــی خـــود در آن دو گیتی نا پیدا کردی .

الهی هر چه نشان شمردم پرده بود و هــر چه می مایه دانستم بیهوده بود .

الهی این پردهء من از من بدار و عیب هستی من از من وا دار و مرا در دست کوشش بمن گذار.

الهی کرد ما در میار و زیان ما از ما وا دار ای کردگار نیکو کار آنچه بی ما ساختی بی ما راست دار و آنچـــه تو برتادی بما مسپار .

الهی همه دوستان میان دو تن باشد ـ سه دیگر نگنجد درین دوستی همه تویی من در نگنجم گر این کار سراز منست مرا بدین کار نا کاردر سزار تو است همه توئی من فضول را بدعوی چه کار؟

الهی از کجا باز یابم من آنروز که تو مرا بودی و من نبودم تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم اگر بدو گیتی آن روز من یابم پر سودم در بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم .

الهی ای داننــــد ه هر چیز و سازنده هر کار و دارنه هر کس نه کس را با تو بنازی و نه کس را از تو بی نیازی کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی نه بیداد است و نه بازی .

الهی نه به چرائی کار تو بنده را علم و نه بر تو کس را حکم سزا ها تو ساختی و نوا ها تو ساختی و نه از کسی به تو نه از تو به کس همه از تو بتو همه توئی و بس .

الهی ترا آنکس ببیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسند ید .

الهی بر هزاران عقبه بگذارنیدی و یکی ماند دل من خجل ماند از بس که ترا خواند .

الهی به هزاران آب شبستی تا آشنا کردی با دوستی و یک ماند آن که مرا از من بشوی تا از پس خود بر خیزم و تو مانی.

الهی هر گز بینما روزی بی محنت خویش؟ تا چشم باز کنم و خود را نبینم در پیش .

الهی نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است مبارک باد که مرا ازین درد سخت در خورد است بیچاره آنکس که ازین درد فرد است حقا که هر که بدین درد ننازد نا جوانمرد است.

الهی همه عالم تر می خواهنـــد کار آن دارد که تا تو کراخواهی بناز کسی تو او را خواهی که اگر بر گردد تو او را در راهی .

الهی تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف چه آید جز خطا و ما را جاهل خواندی و از جاهل چه آید جز جفا و تو خداوندی کریم و لطیف چه سزد جز از کرم و وفبخشیدن عطا .

الهی یادت چون کنـــم که من خود همه یادم من خرمن نشان خویش فراباد نهــادم .

الهی وقت را بدرد می نازم و زیادتی را می سازم به امید آنکه چون درین درد بگدازم درد و راحت هر دو بر اندازم .

الهی تو مومنان را پناهی قاصدا ن را بر سر راهی عزیز کسی که تو او را خواهی اگر بگریزد او را در راهی طوبی آنکس را که تو او رایی آیا که تا از ما خو کرایی.

الهی تو خواستی نه من خواستم دوست بر بالین دیدم چو از خواب بر خواستم .

الهی دانی بچه شادم ؟ به آنکه نه بخویشتن بتو افتادم .

الهی هر چند که ما گنهکاریم تو غفاری هر چند که ما زشتکاریم تو ستاری .

ملکا گنج فضل تو داری بی نظیر و بی یاری سزد که جفا های ما درگذاری .

الهی این تیغ است که چنین تیز است ـ نه جای آرام و نه روی پرهیز است .

الهی یافت جستن زندگانیست و جوینده نا یافتن زندانیست و چندان که میان آن و این معانیست یگانگی ترا نشانیست و هر چه نه بتو باقیست فانیست.

 


 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org