دوشنبه، ۱۰ دسامبر ۲۰۱۲

مسوولیت مقالات، مطالب و نبشته های نشر شده در «دیدگاه ها» به دوش نویسنده گان آنها میباشد




عتیق الله مولوی زاده
 سدنی آسترالیا

 

«. . . من و قتی به زندگی کارمل توجه میکنم این مراحل از فراز و نشیب را در زندگی او خوب می بینم، و یادم از فریاد های خشمگین از عزم آهنین و گام های استوار او می آید که با چه انرژی و قدرت و چه ایمانی قوی و محکم و عزم راسخ، فریاد مرگ بر امپریالیزم را سرمی داد و گلو پاره میکرد و در آن شعارش که فشرده از ایمانش بود بس، راسخ و استوار گام برداشت و به پیش رفت، او برای آزادی و عدالت و برچیدن ظلم و استبداد، قیام کرد تا آخر هم ایستاد و سر انجام هم در کانتینری که نشانی از راست گوئی و صداقتش بود در عالم غربت و محرومیت جان باخت «.

 

هر قوم و ملتی برای خودش تقویم و روز شماری دارد که حساب و کتاب زندگی اش را بر اساس آن انجام میدهد، از تقویم چینی گرفته تا تقویم مسیحی و اسلامی و هجری و آفتابی و مهتابی، ولی یک تقویم دیگری هم بین ملت ها، بر اساس جریانات و حوادث تاریخی، حوادثی از تلخی ها و خوشی ها و ناخوشی ها و عزت ها و ذلت ها . . . شکل میگیرد، البته خدای عالم هم به این تقویم توجه کرده و بیشتر، از این دریچه با بندگانش سخن گفته است . . . مانند اینکه میگوید ای بنی اسرئیل یاد بیاورید روزی را که، شما را از ظلم فرعونیان نجات دادیم . . . و از این یاد بیاورید ها . . . در قرآن زیاد است که بیانی از همین تقویم حوادث دارد و یا هم اشاره به اینکه آدمی زادگان حوادث و واقعات سرنوشت ساز خود را نباید فراموش کنند، جریانات تاریخی مربوط به سرنوشت خودرا از یاد نبرند، و یا هم اشاره به اهمیت تاریخ در زندگی انسانی، گرچه این حرف ها را منطق دگم و ایمان بسته و لاکی سلفیت (وهابیت) نمی پذیرد!! و این گونه مباحث را یکجا در قالب بدعت میگذارد و راهی جهنم میکند ولی بحمد الله که تعداد خردمندان در این دنیا بیشتر از بی خردان است و سخن ما هم باهمان بخشی از صاحبان عقل و خرد میباشد و گر نه همان قول قالو سلاما قرآن بهترین راه حل در برابر این گروه بی منطق و از خدای بی خبر است که نیازی به بحث استدلال ندارند. حالا گذشته از این حرف ها، روزی، من هم به دنبال تقویم حوادث کشورم میگشتم که در این ماه یعنی در ماه دوازدهم سال مسیحی چه واقعات مهمی در سرزمین مصیبت بار افغانستان رخ داده است، در اولین نگاه به دو واقعه مهم، برخوردم، که هر دو واقعه برایم جالب بود، اولش مرگ دردمندانه ببرک کارمل رئیس جمهور و رهبر حزب دموکراتیک خلق افغانستان و آخرش هم تشکیل شورای بی پایه و بی اساس بنام حل و عقد استاد برهان الدین ربانی! که بسیار مزه دار و خنده آوراست!! (بعدا به تفصیل نقد میشود)

اگر به حوادث و جریانات تاریخی نگاه کنیم می بینیم که هر جنبش و حرکتی، چه سیاسی و فرهنگی مرحله آغاز و پایان دارد، مرحله درخشش و مرحله افول، مرحله رشد و کمال مرحله که همه به او توجه دارند و مرحله که همه او را فراموش میکنند، من و قتی به زندگی کارمل توجه میکنم این مراحل از فراز و نشیب را در زندگی او خوب می بینم، و یادم از فریاد های خشمگین از عزم آهنین و گام های استوار او می آید که با چه انرژی و قدرت و چه ایمانی قوی و محکم و عزم راسخ، فریاد مرگ بر امپریالیزم را سرمی داد و گلو پاره میکرد و در آن شعارش که فشرده از ایمانش بود بس، راسخ و استوار گام برداشت و به پیش رفت، او برای آزادی و عدالت و برچیدن ظلم و استبداد، قیام کرد تا آخر هم ایستاد و سر انجام هم در کانتینری که نشانی از راست گوئی و صداقتش بود در عالم غربت و محرومیت جان باخت، نه مانند من تن پرور راحت طلب که به دست یابی به هوای نفس و رسیدن به جای نرم و لقمه چرب، خودم را از همه حوادث و درد و رنج مردمم کنار کشیدم و به این نقطه از کره زمین رساندم، و یا مانند بعضی از منافقین و دروغگویان پر ادعای اسلام و جهاد، که خدا و رسول را وسیله برای در آمد و چپاول و غارت کردن و برای رسیدن به اهداف دنیائی، از هرخباثت و جنایت و پستی دریغ نکردند، گرچه منافقین سیاه دل، مرحلۀ آخر زندگی او را (زندگی در کانتینر) نشان از ذلت و زبونی او قلمداد میکنند در حالیکه خوب میدانند که زندگی کانتینری او بود، که او را شهره آفاق کرد و زبان زد خاص و عام نمود، مردم ما، از زندگی شاهان و رهبران گذشته این ملت چیزی بیاد ندارند، اینکه در کجا زیستند و چطور مردند برای شان فرقی نمیکند، ولی زندگی کانتینری کارمل به عنوان یک حادثه ثبت شده در تاریخ و جز خاطرات این نسل است که به نسلهای آینده این ملت منتقل میشود . . .

مخالفین و دشمنان فکری اش، همراهی و همپیمانی او را با کشور شوراها (اتحاد جماهیر شوری سوسیالستی) نقل و نبات مجالس خود کرده بودند و او را به عنوان یک انسان کافر نامسلمان کمونیست روسی، بی ایمان میکوبیدند و خودرا علم بردار آزادی استقلال عزت و شرف و اسلام ناب محمدی قلمداد میکردند، ولی در این رابطه یک مطلب را فراموش کردند و یا هم نخواستند به آن اعتراف کنند که ببرک کارمل، تنها راستگو ترین و بی ریا ترین رئیس جمهور در تاریخ افغانستان بوده است او هیچگاه دروغ نگفت و ریا نکرد او در ایمانش صادق و راست بود، او نگفت که من حکومت اسلامی می آورم که بعد خلافش را کرده باشد او هیچگاه از خدا و قرآن و پیامبر به عنوان وسیله برای فریب مردم استفاده نکرد، او از اول گفت برای نجات این کشور از فلاکت سیاسی و اقتصادی سوسیالیزم را انتخاب کرده است و در راه انتخاب کرده خودش، از هیچ جد و جهدی دریغ نورزید، حتی دعوت او از عساکر و قشون سرخ شوروی، با ایمان او در تضاد نبود، زیرا در آن زمان تنها کشور شورا ها بود که از مبازرات جنبش های آزادیخواه در سراسر جهان حمایت میکرد، درفش سرخ برافراشته در مسکو مایه افتخار و مباهات هر سوسیالست و آزادیخواهی در جهان بود، و او بنا بر شرائط خاص سیاسی و دینی و فرهنگی حاکم بر جامعه، به اجبار به سوسیالیسم پناه برد، و اگر هم قبول کنیم که سوسیالیزم راه غلط و نادرستی بود، باز هم، اینکه او چرا به این مهلکه افتاد مسئولیتش به عهده ما بود، ما یعنی ما مسلمانان ما مدعیان راه راست و راه حقیقت، ما یعنی اولیاء دین کسانیکه خود را وارث رسول معرفی میکردند (العلماء ورثته الانبیا) سوال از اینجا چنین مطرح میشود که آیا این دین و مذهبی که ما بنامش سینه چاک میکنیم و خود را پیروش می دانیم، آنقدر شفاف و با صفا و جذاب بود که مورد پذیرش روشنفکران و دردمندانی مانند کارمل واقع میشد، و آیا تآثیرات مثبت این دین در زندگی ما مومنین در حدی درخشنده و عالی بود که موجب دلگرمی و جذب دیگران میگردید، با توجه به وضعیت فلاکت بار دین در آنروزگار، اگر شما جای او بودید چه میکردید، حتما می فرمائید، که اسلام، همان اسلام سنتی با ولایت جناب ملا و مولوی، اسلام ضد علم و دانش، ضد ترقی و پیشرفت، ضد آزادی ضد کرامت انسانی! همان اسلامیکه یک انسان نا اهل فاسد بی احساس خوشگذران را بنام شاه، سایه خدا معرفی کرد و اورا به مدت ۴۰ سال بر مردم بیچاره ما تحمیل نمود، همان اسلامی که فقر و پریشانی و بدبختی و فلاکت جامعه را کار خداوند و خارج از اداره انسان معرفی نمود، همان اسلامیکه به جز توجیه ظلم و توصیه به صبر و تسلیمی مظلوم، کار دیگری نداشت، همان اسلامیکه زن را به عنوان موجود شیطانی معرفی کرد و از نعمت نوشتن و خواندن و علم و دانش که از کمالات انسانیت محسوب میشود، محرومش نمود، همان اسلامیکه مبلغینش علما سوء، خود فروخته مزدور و بی مایه، که اصلا چیزی بنام درد مردم و درد ملت، نمی فهمیدند و اگر میخواستید در این موارد با ایشان صحبت کنید بلافاصله خواب شان می آمد و علاقمند به این مباحث نبودند، اسلامیکه تنها چند نفر محدود از پیروانش، بنام علمای اسلام و رهبران دینی(۱) در مخالفت با نظام حاکم بر جامعه تحت فشار قرار گرفتند و زندانی و تبعید شدند و بقیه به عنوان دعا گویان نظام و سلطنت امرار معاش میکردند، در آن زمان صدائی از سنگری با هویت دین و اسلام که علیه بیدادگری نظام شاهی، از حقوق مردم دفاع میکرد، وجود نداشت، تا نسل جوان و در دمند کشور در آن سنگر قرار میگرفتند و به دامن کمونیسم سقوط نمیکردند، آیا قرائت دین از زبان اولیائ دین برای یک روشنفکر دانشگاه رفته قابل قبول بود، آیا روشنفکر افغان میتوانست قبول کند که، خداوند زمین را روی شاخ گاو قرار داده و گاو هم در پشت ماهی و ماهی روی آب است هر وقتیکه گاو قسمتی از بدن خودرا تکان میدهد، زلزله در زمین رخ میدهد!! این تفسیر آیه از قرآن است که در اکثر از تفسیر ها موجود است، منتها مشکل کارمل این بود که خداوند برایش عقل داده بود که به مزخرفات دینی اینچنینی ایمان نداشت او قبول نمکیرد که خداوند سایه داشته باشد و بعدا سایه اش در وجود شاه، از خزانه ملت دزدی کند ظلم کند ستم کند، کارمل درک کرده بود که مصیبت فقر و بدبختی جامعه افغانستان کار خدا نیست، خدا نمیخواهد که جمعی از بند گانش فقیر باشند، مریض باشند، آنطوری که شما نمیخواهید فرزندان تان برادارن تان و حتی دوستان تان فقیر و بیچاره و بدبخت باشند، در حالیکه رابطه خدا با بندگانش هزار هزار مرتبه مهربانانه تر از روابط ما انسانهاست، چطور ممکن است بگوییم فقر جامعه ما کار خداست و جز صبر چاره دیگری ندارد، کارمل ریشه فقر را در نظام حاکم بر جامعه سراغ کرده بود و برای برچیدنش به دنبال سوسیالیزم رفت و یا شاید هم بگوئید که خوب، کارمل میتوانست اخوانی میشد!! با برادران یکجا کار میکرد اولا با کمال تاسف که اخوانی ها به عنوان عکس العمل از جناح چپ وارد میدان شدند و قتیکه بسیار دیر بود و چپی ها بصورت جدی نقاط کلیدی و حیاتی جامعه را گرفته بودند، اخوانی ها وقتی وارد معرکه شدند که کارمل به عنوان یک مارکسیست و تئوریسن در جامعه، رهبری حزب قدرت مند مانند پرچم را داشت. و چندین سال از کاروان ما جلو بودند و از جانبی دیگر، برادران از همان اول با عینک و بینش کافر و مسلمان به میدان آ مدند، به استثنا چند نفر محدود بنام استاد و پروفیسور، که معلوم هم نبودند کجا تشریف دارند، اکثریت دیگر از اعضا و هوادران نهضت اسلامی بهره کافی از دانش اسلامی نداشتند و هیچ برنامه مدون و مشخصی برای تربیت اسلامی جوانان وجود نداشت و متاسفانه که تا کنون هم وجود ندارد، دار و ندار ما در وادی علم و فرهنگ ما همان رساله چند صفحه ای بنام، ما چه میگوئیم، نوشته سید قطب شهید و کتاب فیلسوف نماهای آیت الله مکارم شیرازی و برهان قرآن نوشته صدرالدین بلاغی بود که مولوی محمد نبی محمدی رهبر حرکت اسلامی افغانستان قسمت های از آن را بصورت قرآن حفظ کرده بود و در سخنرانی تاریخی شان در مجلس شورای افغانستان بدون تغییر و تحریف قرائت نمود! که شنوندگان بی سواد مثل من انگشت حسرت به دندان گرفتند که جناب مولوی صاحب عجیب سخنرانی دقیق و حساب شده ایراد نمودند!!، آثار دکتور علی شریعتی در آن زمان اخوانی پسند نبود، زیرا بزرگان ما زیر گوشکی میگفتند که شریعتی گرایشات سوسیالیستی دارد، و نوشته هایش بدرد مسلمانان نمیخورد، چون امپریالیسم و نظام سرمایه داری را در سخنرانیش رسوا میکند!! بعد ها فهمیدیم که بیچاره بزرگان ما زبان شریعتی را نفهمیده اند و از درک بیان و کلام آن پیام آور جدید عاجز اند البته کتب و آثار گرانبهای از علما و دانشمندان افغانی خودمان به مانند کتاب های ورقه و گلشا و داستان یوسف و زلیخا و لیلی و مجنون و شرین و فرهاد و اخیرا کتاب تلسکوب قرآن و هفت جام(۷) معرفت در باب خداشناسی تالیف علامه زمان و مولوی عطا الله فیضانی!! از نظرها دور بود و کمتر مورد استفاده نسل جوان کشور قرار گرفت، این بی دانشی و فقر فرهنگی موجب شد که خشونت و روحیه کشت و کشتار از همان اول به عنوان نسخه عملی برادران جهادی روی دست گرفته شود، و امکانات هرگونه گفتگو، بحث و جدل فکری را بر روی نسل روشنفکر افغانی بسته نماید، هر که خشونتش بیشتربود، درجه ایمان و اسلامیتش بالا تر حساب میشد و بصورت مسلمان انقلابی جلوه میکرد، مگر سیدال شعله ای نبود که توسط برادر حکمتیار در پوهنتون کابل، شکمش با چاقو پاره پاره شد و بیچاره به جرم مبارزه و عدالت خواهی از دنیا رفت، و برادر هم به عنوان جوان مسلمان انقلابی خوبتر و بهتر جا افتاد، در حالیکه اگر منطقی در کار میبود، میفهمید که مشکل فکر و اندیشه را نمیشود با چاقو و تفنگ و کشتن و بستن حل نمود، و قرآن با پیامبر درین مورد به تندی صحبت میکند، و میگوید آیا تو مردم را برای پذیرش دینت، مجبور میکنی؟ که دین تورا قبول کنند!! خداوند به رسولش میخواهد بگوید که تو چکاره هستی که مردم را وادار به ایمان می کنی!! این قول خدا کجا و چاقو کشی برادر کجا!!، ولی آنچه واضح و آشکار است اینکه، اگر کارمل با ما یکجا میشد حتما این افتخار را نمیداشت که پایان عمرش را در کانتینر سپری کند، او هم به مانند ما، به ناز و نعمت و آب و نانی میرسید و به بهانه های مختلف در داخل و خارج از کشور صاحب جاه و بارگاهی میبود، که افتخار زندگی در کانتینر را نمی داشت، و امروز، زندگی کانتینری او مایه شرم و رسوائی دیگران نمیشد!!، این خصیصه بی احساسی و بی مسئولیتی و خوشگذرانی نه تنها در علمای سنتی مسلمان که حتی در ادبا و شعرا و فرهنگیان مسلمان کشور نیز کاملا محسوس بود، بطور مثال شخصیت روشنفکر و ادیب بنام رسیده کشور، که این همه تعریف و تمجید از شخصیت علمی ادبی شان صورت میگیرد، بیشتر از زندگی مبارک خودرا، در خدمت دربار سپری نمودند، شما یک بند شعر و مقاله اعتراضی در باب بی عدالتی و ظلم حاکم بر جامعه، در طول پادشاهی و حیات پر برکت اعلیحضرت، از ایشان سراغ ندارید، ولی سروده های شان در مذمت و محکومیت کمونیسم و لشکر کشی کشور شوراها، بس فراوان و دلپذیر و به هر گوشی از شرق تا به غرب عالم هم رسیده است، ولی اگر راستش را بگویم، این سرودهای او در دوران جهاد، ارزش آنچنانی نزد مردم افغانستان نداشته و ندارد، زیرا فضا و جو ضد روسی و ضد کمونستی دوران جهاد مردم افغانستان علیه ارتش متجاوز شوروی به حدی داغ و پررنگ بود که حتی حیوانات این عالم، هم بر حاکمیت کمونیسم نعره نفرت سر میدادند، چه رسد به انسانها و خاصتا که آن سرودها (دوران جهاد) شنونده های در مقامات بالا داشته بود و به هر بند و مصرعش باران سیم و زر نصیب میشد (۲)، ولی برعکس در آن طرف خط شعرا و ادبای چپی کمونست، درد مند و انقلابی بودند، که از مردم سخن می گفتند و ناله مردم را داشتند، بارق شفیعی و سلیمان لایق و دهها تن دیگر از قلم بدستان مربوط به جناح چپ، ضد نظام سلطنت و شاهی بسیار زیبا می نوشتند و زیبا می سرودند، حالا انسان روشنفکر درد مند، آزاده، کدام یک را می پسندد و کدام یک از این شعرا، را مردم پسند و خداپسند، تشخیص میدهد!! جوابش روشن و واضح است، ولی ما که خیلی علیه او (کارمل) داد زدیم نه تنها علیه او، بلکه علیه بسیاری انسانهای خوشنام و دلسوز دیگر مانند مرحوم دکتور محمد یوسف، مرحوم محمد هاشم میوندوال، ما که غیر از خودمان کس دیگر را مسلمان نمی دانستیم، بیاد دارم برج عقرب سال ۱۳۵۱ را، تظاهرات بزرگی، از تمامی گروههای سیاسی که در پل باغ عمومی، مرکز شهر کابل برگذار شده بود، هر گروه بیرق و مردم خودش را داشت کمونیست ها، مساواتی ها (به رهبری محمدهاشم میوندوال)، اخوانی ها، بزرگترین جمعیت را مساواتی ها داشتند که مرحوم محمد هاشم میوندوال سخن رانی تاریخیش(۴) را در همان روز و در همانجا ایراد کرد، میوندوال کمونیست نبود، انسان مومن و متدین بود، منتها حکومت دینی را قبول نداشت و میگفت وقتی دین و حکومت یکجا شود آبروی دین از بین میرود و قدسیت خود را از دست میدهد، بیچاره میوندوال دلش برای دین میسوخت، ولی اخوانیها با او به مانند کافر برخورد میکردند، در آن روز، وقتی اخوانیها می دیدند که بیشترین جمعیت مردم به دور میوندوال جمع شده اند و به سخنرانی او گوش میدهند، برای تخریب و برهم زدن نظم و اختلال در سخنرانی او شعار های بیمعنی و پوچ، از بلند گوهای پرقدرت سر میدادند و من هنوز یکی از آن شعر ها را بخاطر دارم (جاسوس پریروز، صدراعظم دیروز، مبارز امروز، شرمنده فردا، میوندوال بی خدا!! و یا شعاری که کمونیست ها خطاب به اخوانیها میدادند- ترسم که به کعبه نرسی اخوانی این راه که تو میروی به انگلستان است!!

این شعار در آن روزها بس تلخ و ناگوار به گوش میرسید، ولی حالا چه شعار با مزه و دلنشین شد.

وقتی ما مسلمانان با انگیزه جهاد علیه کفر به میدان رفتیم، آیا به راستی آنچنان بود که میگفتیم، به راستی خدا گونه عمل کردیم، به راستی عدالت اسلامی را حد اقل در بین خودمان و در ساحه نفوذ و قدرت مان عملی کردیم!! آیا قدرت و توانمندی ما ریشه در ایمان و اعتقاد ما به خدا داشت و یا به جاهای دیگر و کمک های پنهان و آشکار، زورمندان دیگری مانند ایالات متحده آمریکا و هم پیمانانش در سطح جهان، در حالیکه ناظران غربی از طریق پاکستان جنگ و جهاد ما را لحظه به لحظه ترصد میکردند، همینکه اندکی تنور جنگ سرد میشد بلافاصله هیزم جدید بر آتش و به تندور میریختند، موشک های استنگر به عنوان سلاح استراتیژیک، برای اولین بار از شانه رهبران جهادی و بنیاد گرای ما علیه هواپیماهای روسی فیر شد، منتها بعد از فیر و شلیک استنگر شعار شادباشش را با صدای بلند الله اکبر ما میدادیم و آیه قرآن ((و مارمیت اذ رمیت و لکن الله رما)) میخواندیم و میگفتم ای مجاهدین اسلام، ایمان تانرا سست نکنید درست است که موشک استنگر هواپیمای سوخوی روسی را سقوط داد، ولی متوجه باشید که عامل اصلیی نصرت و کمک الهی است که به سراغ ما می آید، ما بندگان بیچاره و بی خبر از دنیا و معاملات پشت پرده، باز، فریاد الله اکبر هم سر میدادیم و کنفرانس های پیروزی با هلهله و باز هم شعار جهاد تا فتح مسکو را بلند میکردیم، منتها غربی ها با تحلیل از اوضاع با دقت همه مسائل را تحت نظر داشتند، در آنروزها از جناب ریگن رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا گرفته، تا مجلس سنا، وزارت خارجه و سفارت اسلام آباد و اعضای سی آی آی سازمان جاسوسی آمریکا همه از مومینین و بنیاد گراها بودند، ادبیات معمول در آن روزها، تنها ایمان به خدا بود، بین سخنرانی های رهبران مجاهدین و سفیر آمریکا در اسلام آباد کمتر فرقی موجود بود، زیرا همه از ایمان و قدرت خداوند و پیروزی حق بر باطل سخن میگفتند، از کلمه دموکراسی خبری نبود، غربی ها فهمیده بودند که مجاهدین را از این کلمه کفری (دموکراسی) خوش نمی آید و برای خوشی خاطرشان بکار گیری کلمه دموکراسی را برای مدتی تا پایان حکومت شوراها تعطیل کرده بودند، جنگ مردم افغانستان علیه شوروی ها آنقدر حسابشده و دقیق بود که وقتی استاد برهان الدین ربانی به عنوان رئیس مجاهدین به آمریکا رفت سناتورهای امریکائی جمعیتی! اورا به مجلس سنا بردند و هنگامیکه ایشان در آن مجلس درافشانی میکردند، یکی از سناتوران مجلس سنا که جمعیتی بود! به عنوان حمایت جدی از سفر رهبر محبوبش، با کلاه و پکول، بر سر، شعار بلند الله اکبر سر داد و با فریاد الله اکبر از سخنان استاد ربانی حمایت میکرد، صدای الله اکبر با کلاه پکول در مجلس سنای ایالات متحده آمریکا نشانه های از گرایشات رهبران آمریکا به اسلام تلقی میشد!! و ما بیچاره فریب خورده ها در لباس نمی گنجیدیم، که نام خدا اسلام، رو به پیشرفت است، چون صدای الله اکبر از مجلس سنا بلند میشود و سناتور آمریکائی کلاه پکول بر سر میکند و آن صدا ما را آنقدر احمق ساخت که جناب مولوی محمد یونس خالص یکی دیگر از رهبران مجاهدین، در دیدارش از کاخ سفید و ملاقاتش با ریگن اصرار داشت که او را به اسلام دعوت کند!! و آی اس آی برای خر ساختن ما بیچاره ها در پشاور تبلیغ میکرد که نماز شب بخوانیم و دعا کنیم که خداوند در دل ریگن رئیس جمهور آمریکا محبت و عشق اسلام را جا دهد و دعوت مولوی خالص را قبول کند و مسلمان شود زیرا او مالک دلهاست و اینکار نزد خداوند مشکل نیست، که صبح از خواب بلند شوید و از رادیوها بشنوید که جناب ریگن رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، کلمه تشهد بر زبان جاری کرد و مسلمان شد!! و آنگاه قدرت بزرگی به مانند آمریکا مرکز خلافت اسلامی و با یک تهدید همه دنیا مسلمان و دین خدا سراسر عالم را فرا خواهد گرفت، که بحمدالله نشد!! و گرنه اینبار جنگ سوم جهانی با انگیزه اسلامی و جهادی و قدرت اتمی ایالات متحده اسلامی آمریکا، ریشه آدمی زاد را از کره زمین بر میچید!! و چه فاجعه هولناکی که واقع میشد، بحمدالله نشد که نشد!!، بیان این قصه ها خبر از آن میدهد که بیچاره رهبران ما در عالم بی خبری و ساده اندیشی توان رهبری جنگ به آن بزرگی را نداشتند، رهبری جنگ را قدرت های دیگری انجام میداد و این فرصتی پیش آمد که مخالفین اتحاد جماهیر شوری آنروز بصورت عام و ایالات متحده بصورت خاص از وجود ما به عنوان نیروهای جنگی و ملیشائی خود بصورت غیر مستقیم استفاده کنند، در دوران جهاد رهبران ما بصورت عموم همه چیز را به خوشبینی و انشا الله حساب میکردند، وقتی در پشاور بودم، از یکی از شخصیت های جهادی پرسیدم، که بعد از خروج روسها و رفتن مجاهدین به کابل چه خواهد شد زیرا مجاهدین تجربه حکومت داری ندارند و این مشکل بزرگی در آینده خواهد بود، د ر جواب گفت، جای هیچ تشویشی نیست، برادران عرب می آیند و در هر وزارت و ریاست به عنوان مشاور در کنار ما کار خواهند کرد، و ما انشا الله در این مورد مشکلی نخواهیم داشت. غرضم از نبشتن این موضوع این است که با توجه به وضعیت و جایگاه دین، در جامعه ما، اسلام نمیتوانست به عنوان منجی و راه نجات برای انسان آگاه و روشنفکر قابل قبول باشد و انسان سرگردان آنروز، گم شده خودرا در جاده و صراط مستقیم دین سراغ کند، زیرا ایمان روشنفکر با ایمان من بیچاره فرق میکرد، ایمان من باور داشتن جاهلانه به یک سلسله اعتقادات موهوم، که بصورت ارثی از پدر و خانواده برایم منتقل شده بود و بیشترش مایه ترس از خشم پدر و قهر خدا را داشت، بود، ولی ایمان روشنفکر ایمان ترس نبود، روشنفکر مرحله ترس را پشت سر کرده بود به مرحله بالاتری رسیده بود که مرحله عقلانیت بود و بر اساس عقل، منطق هر مزخرفی را بنام دین قبول نمیکرد، برهان و دلیل میخواست بناً کارمل به عنوان انسان راستگو و بی ریا، به اندیشه و فکرش خیانتی نکرد و از صداقت و راستیش بود که به عنوان رئیس جمهور و رئیس یک حزب قدرت مند، پایان عمر ش را در کانتینر سپری کرد، زندگی او در کانتینر نشانه از پاکی و صداقت او بود اگر او هم، نه به اندازه برادر مجاهد کبیر ۱۸۰ ملیون دالر، تنها یک ملیون دالر دزدی میکرد! بخوبی میتوانست زندگی غیر کانتینری برای خودش داشته باشد و با خانواده اش در یکی از کشورهای بیرونی راحت و آرام زندگی کند ولی زندگی او در شهر حیرتان در کانتینر، نه تنها مایه عزت و وقار او، بلکه مایه شرمندگی و رسوائی دزدان مکار و حیله گر بنام جهاد و مجاهدین شد، زندگی او در کانتینر، مایه نفرت و انزجار از کسانی گردید که برادران شان از خزانه ملت ۱۸۰ ملیون دالر دزدیدند و بی شرمانه هم اعتراف میکنند که برادران کرزی و فهیم صاحب پول قرضی خود را به کابل بانک پرداخت کردند!! و هیچکس هم نیست که فریاد زند آی وجدان مرده های کثیف بی ایمان، بس است یک مقدار شرم و حیا هم چیز خوبیست، آخر شما با کدام صلاحیت و قانون این همه پول را از بانک برداشت کردید، که حالا زیر نام قرض از بازپرداختش سخن میگویید و با کمال تاسف که همین جناب دزد وقتی با هیکل و صورتی از دوزخیان، زنده، در روی زمین، سخن میگوید و با الحمد لله سخنش را آغاز میکند، البته الحمد لله ایشان با الحمد لله شکم گرسنه ها فرق میکند، الحمد لله که ایشان می فرمایند رسیدن به آن جاه و مقام و قدرت ظاهری و دست یابی به صد ها ملیون دالر و از آن الحمد لله است که اگر هر کافر و ملحدی را هم آنقدر مال و منال نصیب کند، تمام عمر به جز الحمد لله حر ف دیگری بر زبان نمی آرد، میخواهم بگویم که اینها بودند و هستند، که دین خدا را سبک ساختند ابروی جهاد را بردند مجاهدین راستین را بدنام کردند، مردم ما را به سطح جهان بی آبرو و بی عزت ساختند! در حالیکه مجاهدین اصلی که تفنگ بر شانه داشتند، شبها و روزها را با شکم گرسنه بنام خدا و دفاع از ناموس سپری کردند، هیچ سهمی در این همه چور و چپاول نداشتند، همین حالا در بازار و روی سرک های کابل کیله فروشی میکنند بیوه زنان شهدا کچکول گدائی بر گردن دارند و به لقمه نانی محتاج اند ولی اینها بودند که همان پا برهنه ها و شکم گرسنگان همان افتخار آفرینان بنام مجاهدین را هم بی وقار و بی عزت کردند، آری زندگی و مرگ کارمل در کانتینر مایه ننگ این دزدان است که مردم ببینند یک انسان در مقام رهبری حزب و ریاست جمهوری و بگفته این آقایان کافر، کمونست، زندگی در عالم غربت و بیچاره گی و تنگدستی می میرد، و با افتخار از این دنیا میرود و برای مردمش میگوید من ازین دنیا میروم و هیچ ملک و زمین خانه شرکت بلند منزل در داخل و خارج از خود بجا نگذاشتم، میخواستم برای شما کاری کنم شما را از فقر از مرض از بیکاری و تنگدستی نجات بخشم ولی به آن خواستم موفق نشدم و همه دنیا با بهره گیری از احساسات دینی و ایمانی شما علیه من استفاده کرد و مرا از اهدافم و خدمتی که میخواستم انجام دهم باز داشت، ولی شما میدانید که خیانت هم نکردم و هیچکس هم نمیتواند ثابت کند که وی دروغ گفت ملیون دالر را دزدید به خارج از کشور انتقال داد در دبی در قطر در آلمان کانادا آمریکا و حتی در مسکو سرمایه گذاری کرد، در حالیکه بگقته ما او ایمان به قیامت هم نداشت یعنی ترس از آنکه روزگاری د ر عالم دیگر با او حساب و کتا ب میشود، نداشت، دست و دلش باز بود آیه قرآن (فمن یعمل مثقال ذره خیرایره و من یعمل مثقال ذره شرایره) را، هر روز در نمازهای پنجگانه قرائت نمیکرد، ولی باز هم او دزدی نکرد خیانت نکرد به ناموس هموطنان خودش و حتی به ناموس ما که دشمانش بودیم تجاوز نکرد، برادرش دخترش دامادش هیچ کدام از موقف و مقام او نتوانستند استفاده سوء کنند، محمود بریالی برادرش را بخاطر تصاحب یک نمره زمین اخطار داد (۵) و لی دزدان و چپاول گران دین فروش زور گیر شاید ادعا کنند که او نیروهای ارتش سرخ را به افغانستان آ ورد و مردم را کشت و کشور را ویران کرد، بلی این یک واقعیت است که هیچکس را یارای انکار از آن نیست ولی، این حربه علیه او تا زمانی شنونده و کارآئی داشت که مشت ما در این طرف باز نشده بود، برادران جهادی ما معامله نکرده بودند، آنروزی که این برادران در کاخ سفید با برادر ریگن قول همیاری و همکاری دادند و اسناد دوستی و همکاری امضا کردند، دیگر دعوت از نیروهای ارتش سرخ شوری برای کارمل مایه شرم و ننگ محسوب نمیشود، برادران در رقابت بین هم آنقدر به پای بوسی کاخ سفید رفتند و التماس کردند، تا بتوانند خودشان را به عنوان مخلصین له الدین در آن آنجا ثبت نام کنند ولی، کاخ سفید با شناختی که از آقایون داشت، هیچ یکی را تحویل نگرفت، و این ۱۵ سال است که برادران برای آمریکا گریه و زاری میکنند ولی نتیجه نمیدهد، چون تاریخ مصرف شان گذشته است اینها حتی بدرد کرزی هم نمیخورند.

 کسی(۶) که بگفته خودش بیست سال را در خدمت سازمان سی آی ای گذرانیده است و پابند هیچ قید و بند شرعی و دینی نبوده و نیست و سالیان سال در جبهات مجاهدین از شرق تا غرب همه جا رفت و با همه کس دید، این جناب در تنظیم جمعیت اسلامی افغانستان در پشاور به عنوان رئیس کمیته سیاسی ایفای وظیفه میکرد، در حالیکه بیچاره برادر مسلمان مومن خوشنام با تقوا، به تمام معنی انسان وارسته آگاه به مسائل روز، مسلط به زبان انگلیسی به عنوان معاون این جاسوس شراب خوار بی ایمان تعیین بود، برای همگان این سوال مطرح بود که چرا باده نوش بی نماز بی روزه جاسوس، رئیس دفتر میشود و انسان وارسته و زاهد با تقوا میشود معاون، رمز کار در کجاست؟ ما بیچاره ها بعدا فهمیدیم که جناب استاد معظم رهبر خردمند جمعیت اسلامی افغانستان، بآ آگاهی کامل ایشان را به ریاست دفتر سیاسی گماشته اند تا این جاسوس در گزارشات خود به کاخ سفید یک توجه به جمعیت اسلامی داشته باشند!! و حتی به زعم استاد، جمعیت اسلامی توانسته بود به شکلی در سازمان سی آی ای، رخنه کند، و یک عضو مهم سیاه را در خدمت بگیرد، ما بیچاره ها در قرآن خوانده بودیم (آن اکرمکم عندالله اتقاکم) بهترین شما در پیشگاه خدا متقی ترین شماست، ولی دیدیم که برعکس معزز ترین ما نزد استاد بی ایمان ترین ما بود و آن جاسوس، آنقدر در وظیفه اش ثابت ماند تا سرانجام کارش را با موفقیت انجام داد!!!، و حالا با یک چشم کور و سیمای کریه به عنوان دپلومات وزارت خارجه در سفارت خانه های افغانستان از بیکاری خمیازه میکشد و گرنه چطور ممکن است که یک حزب و جمعیت به اصطلاح اسلامی یک آدم باده خوار بی نماز بی روزه و جاسوس را به عنوان رئیس دفتر خودش تعیین کند، انگیزه دیگر استاد ازین کار این بود که برای خارجی ها برسانند که جمعیت اسلامی افغانستان برعکس حزب اسلامی حکمتیار بنیاد گرانیست، دست و دلش باز است و در آینده میشود به این جمعیت امید بست و معامله کرد، و اگر هم لازم شود بدون مشکل شراب قرمز را بنام آب انار سر میکشد و در پایان کار بعد از ۴۰ سال مبارزه، چه افتضاحی بالا تر که امروز دلقلک های بی هویت خوشخط و خال با کمال بی شرمی میگویند ما به همراه آمر صاحب در جبهه بودیم ولی جمعیتی نبودم و جمعیتی بودن را برای خودشان عار میدانند شما باور کنید که همین آقایون اگر نزد ارباب بزرگ شان بنشیند با کمال جرئت میگویند ما مسلمان هم نبودیم و نیستیم!! برای آنکه میدانند که روند حاکم بر جریان سیاسی در افغانستان، روند آمریکائیست و غیردینیست.

بعد از ورود مجاهدین به کابل برای اولین بار دولت استاد ربانی میخواست هیآتی را به تا جکستان بفرستد پادشاه اصلی کابل دستور فرمودند که اعضای هیات از کسانی باشند که ریش های بلند نداشته باشند تا مقامات تاجکی که همه کمونیست هستند از هیات افغانی وحشت نکنند بیچاره غافل از اینکه کمونیست های تاجک ریش هائی را دیده اند که ریش های هیآت افغانی به حساب هم نمی آید، مارکس، لینن، کاسترو، چگوارا، همه ریش داشتند و این دستور پادشاه کابل بیان گر آن بود که ما بیجاره ها قضایای عالم را آنچنان سطحی تصور میکردیم که با استراتیژی پشم و ریش میخواستیم مسائل و مشکل کشور مان را حل وفصل کنیم.

آری مردم می بینند و قضاوت میکنند که آیا اینها راست گفتند که بنام دفاع از آزادی و استقلال کشور، پرچم جهاد در راه خدا را بلند کردند و در نتیجه و پایان کار در هر روستا و قشلاق یک آمریکائی و انگلیسی را بر مقدرات مردم ما حاکم نمودند، آری انسان های آزاد و مسخ ناشده داوری خواهند کرد که این فرزندان گدا پیشه و اسقاط خوران مرده شو، بزور سرنیزه های آمریکائی و ناتو، بر مقدرات این ملت حاکم شدند و از خزانه پر از خیرات گبر و ترسا، که به عنوان بازسازی و کمک به ملت بیچاره افغانستان جمع گردیده بود، صدها ملیون دالر را دزدیدند و با چه بی شرمی و رسوائی از همان پول های به غارت برده بنام پدران شان مسجد و معبد هم بنا کردند، من وقتی مسجد جدید التاسیس را در کارته پروان در شهر کابل دیدم که از پول به یغما رفته این ملت اعمار شده بود، برای شیاطین به خصوص آن شیطان بزرگ جناب ابلیس تبریک گفتم، گفتم آی ابلیس! مبارک بادت از بنای زیبا و دلکشی که در این منطقه از شهر برایت اعمار گردیده است و اسمش را مسجد گذاشتند، و او در جوابم گفت مبارکم باد، ای یار عزیز! سالیان درازیست که ندیدمت ولی احوالت را داشتم، که برای زندگی چند روزی به آخر دنیا رفتید و گفت مبارکم باد، نه از خانه زیبا که تو می بینی که من ازین خانه ها زیاد دیدم و زیاد دارم ولی مبارکم باد، که بندگان خدا برای عبادت و پرستش خدای شان به خانه من، می آیند و خانه من را، خانه خدای شان میدانند، و من از این بابت بس مفتخر و شادکامم!!، شما را به خدا در کدام دین و مذهبیست که مسجدش از پول دزدی بنا شود، آیا خدای پاک و سبحان، نماز و نیاز در چنان مسجدی را قبول میکند آیا رحمت خدا شامل کسانی میشود که در چنین مسجدی نماز بخوانند و آیا فرشتگان رحمت، در چنین جائی برای دعای بندگان خدا لبیگ میگویند و آیا خداوند برای اینکه من حقه باز مکار حیله گر بی ایمان بی وجدان، دزد، بنام او مسجدی را از پول خیانت خباثت بنا کردم، راضی خواهد شد و از حساب و عقاب من در روز جزا منصرف خواهد شد!!

جواب این همه پرسش ها را میگذاریم به همان ذات یکتا در همان روز.

 

-----------------------------------------------------

 

(۱) صبغته الله مجددی، سید اسماعیل بلخی، مولوی عبدالوهاب پنجشیر

(۲)  یکی از دوستان نزدیک جناب استاد داستانی در مجلسی نقل میکرد که من بگوش های خودم شنیدم، کسی برای دوستش این چنین میگفت، یکی از روزها بدیدن استاد خلیلی به خانه اش رفتم، در مهمانخانه با جناب استاد نشسته بودیم و ضمن صرف چای، از اوضاع و احوال کشور صحبت میکردیم، در جریان صحبت متوجه شدم که پرده های در و پنجره مهمانخانه استاد بس زیبا و قشنگ است و من تا آنوقت همچو پارچه های زیبا و پرده ی به آن ساخت در جائی ندیده بودم، زیبائی پرده ها وادارم کرد که از استاد بپرسم که این پرده ها را از کجا تهیه کرده اند، سوالم را از استاد پرسیدم و استاد خندید و گفت این پرده ها هم داستان دارد و آن اینکه جمعه شب قبل، در خانه نشسته بودم، حدودا ساعت ۱۰ شب بود از ارگ برایم تلفن آمد وقتی جواب گفتم متوجه شدم که شاه است و با صدای بسیار نارام از من خواست که با عجله خودم را به ارگ برسانم، من کمی حیران شدم چه خبر است که شاه در این وقت من را به ارگ میخواهد، با عجله خودم را به ارگ رساندم و به حضور شاه رفتم، دیدم شاه بسیار ناراحت و عصبانی است، حالش را پرسیدم، برایم گفت که ملکه خانم شاه با او جنگ کرده و در اطاقش خودرا زندانی کرده است و شاه هر قدر التماس میکند او جوابش را نمی دهد و شاه میترسد از اینکه نکند ملکه دست به خود کشی و یا کار خطرناک دیگری بزند که خدای ناکرده آبروی سایه خدا را بر زمین ریزد، شاه از استاد خلیلی خواسته بود که اگر بتواند ملکه را راضی کند که دروازه را باز کند و زمینه صحبت و آشتی را با او مساعد کند، استاد هم با بسم الله و دعا و شعر و قصیده و هر چه کمالی که داشت، همه را از پشت درب اتاق بکار میگیرد، تا ملکه راضی میشود و در را به روی استاد باز میکند، استاد کنار ملکه همان، مادر معنوی ملت!! می نشیند و به درد دل ملکه گو ش میدهد، معمولا شکایات ملکه از ورود مهمانان ناخواسته و پری پیکری بود که در خفا به ارگ شاهی آورده میشدند و جناب اعلیحضرت به عنوان پدر معنوی ملت از آنها بهره جنسی میبردند، که مواردی هم استثناء به بیرون درز میکرد و خبرش بگوش ملکه میرسید و موجب ناراحتی و برآشفتگی شان میشد و این بار هم تکرار از مکررات قبلی بود، که ملکه معظمه را به خشم آورده بود، استاد که خود از فضیلت استادی برخوردار بود و میدانست که ملکه را چطور آرام کند، با استفاده از همان کمالات، او را آرام و زمینه ملاقات و آشتی پدر و مادر معنوی ملت را در ساعت ۱۲ شب مهیا نمودند، با وساطت استاد مصالحه لازم انجام گرفت و استاد با موفقیت کامل به خانه خودش برگشت، شب گذشت و بعد از ظهر، روز فردا جناب استاد برای احوال پرسی ذات ملوکانه، اعلیحضرت محمد ظاهرشاه، راهی ارگ ریاست جمهوری شدند، استاد گفت وقتی شاه را دیدم خوشحال و سرحال به نظر می رسید بسیار تشکر کرد و معلوم بود که ذات ملوکانه شب خوبی را سپری کرده است بعدا شاه دستور فرمودند تا پرده هائی را که اخیرا از ایتالیا برایشان آورده اند و برای استفاده ارگ، اندکی کوتاه است، به عنوان هدیه خدمت استاد تقدیم کنند و آنچنان کردند و این همان پرده هائی است که شما می بینید و داستانش هم آنچنان، این بود زندگی و مصروفیت شخصیت های مسلمان علمی و ادبی کشور که این همه القاب و افتخار برایش داده میشود، زندگی در کنارشاه زندگی در کنار ضیاءالحق و لقبی دروغین و بی اساس مشاور ضیاءالحق یعنی جنرال محمد ضیاء الحق به عنوان رئیس نظامی پاکستان، با داشتن این همه سازمانهای جاسوسی عریض و طویل بنام آی اس آی می آید یک آدم سالخورده فرتوت، مریض، دور از جریانات وطن بنام جناب خلیلی الله خلیلی را، مشاور خود برمیگزیند، و در مسائل افغانستان به عنوان مهم ترین مسائل مهم جهانی از ایشان مشوره میگیرند!! ----

(۳) -انجنیز محمد اسحاق معاون کمیته سیاسی جمعیت اسلامی افغانستان در پشاور بود وی از مبارزین و اعضای اصلی نهضت اسلامی و از محدود کسانی بود که آبرو و عزت خود را حفظ کرد و با اعتقادات خودش بازی نکرد و با وجود توانائی سراسر عمرش را با پاکی و زهد سپری کرد، در دوران زندگی پشاور و گرمای طاقت فرسای آن یکی از دوستانش برای او پیشنهاد کرده که ایرکندیشن جاپانی خوبی را برایش هدیه کند، جناب شان اول موافقت کرده بودند، ولی فردای روز، از پذیرش آن منصرف گردید وقتی دوستش علت را پرسیده بود جناب انجنیر صاحب گفته بود، ابتدا، ناملایمات و گرمای سوزان پشاور وادارم کرد که قبول کنم ولی بعدا متوجه شدم، ایستادن نزد استاد برهان الدین ربانی و مطالبه پول برق ایرکندیشن به مراتب دشوار تر از گرمای پشاور برایم تمام میشود، ترجیح دادم که همان گرمی را قبول کنم و از هوای خنک و دل نشین ایرکندیشن منصرف شوم!!، ولی متاسفانه که از این نمونه انسان ها بسیار بسیار کم داشتیم، و کمبودی چنین انسانهای واراسته بود که مصیبت این چنینی دامن ما را فرا گرفت و ملت ما را به روز سیاه شاند.

(۴)

(۵) - مرحوم میوندوال در آن روز با تشریح اوضاع و احوال نابسامان کشور و با انتقاد شدید از دستگاههای حاکم، قانون اساسی نظام را از جیبش بیرون کرد و آن را بر زمین زد و گفت حداقل مسئولین این دولت مطابق با همین قانون ساخته خودشان عمل کنند و به داد این مردم برسند، که این لحن شدید میوندوال با شعارهای به عنوان تائید مورد استقبال هزاران تن از شنوندگانش واقع شد .

(۶) - در پنجصد متری ارگ ریاست جمهوری کابل مقابل ساختمان رادیو تلویزون کابل قطعه زمینی بود مربوط به شهرداری و یا شاروالی کابل، محمود بریالی در زمان قدرت خودش و ریاست جمهوری برادرش میخواست آن زمین را از طریق شاروالی خریداری کند و برای خودش خانه بسازد قبل از انجام کار ببرک کارمل رئیس جمهور افغانستان از نیت و قصد محمود بریالی خبردار میشود، بلا درنک او را نزد خودش می طلبد و برایش اخطار میدهد که اگر خبر رسد که ایشان زمین را گرفته و در آن خانه اعمار نموده است از افغانستان او را تبعید مینماید که حتی از زندگی در کشور محروم شود و محمود بریالی آن تهدید را جدی گرفت و از خریدن آن زمین منصرف شد. از قضای روزگار که مجاهدین وارد کابل شدند و یک تن از شخصیت های کذائی که بنام مولوی حمزه که مخالفینش اورا حمزه گاو یاد میکردند، با دیدن این زمین در ۵۰۰ متری کاخ ریاست جمهوری تصمیم گرفت که در آن خانه اعمار کند جناب مولوی حمزه با عجله و ترس اینکه کس دیگری زودتر از ایشان آن زمین را نگیرد، فردای روز بنای تهداب گذاشت و به صورت قلعه های بلند و گلی کار را شروع نمود چند هفته نگذشته بود که با تلاش و کار شبانه روزی دیوار قلعه بلند شد و منظره عجیبی را در آن منطقه ایجاد کرد، کار قلعه هم چنان ادامه داشت که جناب برادر حکمتار کابل را راکت باران نمود و با اصابت راکت در داخل ریاست جمهوری مولوی حمزه نامراد از قلعه و خانه جدید به خانه اصلیش رهسپار گردید، در همان روزگار بود که یکی از حزبی های بلند پایه و بنیاد گرای حزب دموکراتیک خلق افغانستان برایم گفت این همان زمینی است که ببرک کارمل، در زمان ریاست جمهوریش، به محمود بریالی اخطار داد ولی مولوی صاحب حمزه به بسیار ساده گی در آن زمین بنای قلعه را نهاد.

(۷) - این آدم همان مسعود خلیلی فرزند استاد خلیلی معروف است که سالیان درازی را در جبهات بین مجاهدین سپری کرد و از افراد مورد اعتماد احمدشاه مسعود، در جبهه پنجشیر به شمار میرفت!! و در پشاور هم سمت ریاست کمیته سیاسی جمعیت اسلامی را به عهده داشت. زمانیکه نامبرده به عنوان سفیر افغانستان در هند ایفای وظیفه میکرد، خودش در صحبتی با جناب داکتر صاحب حق شناس گفته بود که من بیش از بیست سال است که با سازمان سیا کار میکنم ولی هدفم خدمت به مردم و کشورم بوده نه پول و جاه و مقام. حالا جناب شان خواستند که مسئولیت خود را در قبال وطن و مردم خود از طریق کار در سازمان سیا به انجام رسانند که واقعا مایه تقدیر و افتخار ایشان محسوب میشود!!

  

 

 

    («اصالت» در قبال مطالب منتشره در دیدگاه ها هيچ مسووليتي ندارد و با احترام به آزادي بیان و دموکراسي نميخواهد سانسور نمايد و دست رد به سينه نويسنده گان بزند)