11 / 04 / 2007
نقش های جاودانه در نگین تاریخ
تهیه و ترتیب: جانباز نبرد از پلخمری
قسمت یازدهم
بزرگ مرد عشق و دوستي
جلال الدین محمد بلخی
جلالالدین محمد بلخی ـ مولوی هشتصد سال پیش در شهر بلخ متولد شد. به سن نوجوانی نرسیده بود که پدرش ـ بهاءالدین الولد سلطان العلما ـ به دلیل رنجش از پادشاه وقت ـ سلطان محمد خوارزمشاه ـ دست زن و فرزند ش را گرفت و از بلخ خارج شد. بین راه، در گذر از نیشابور به ملاقات شیخ فریدالدین عطار رفتند. گفته شده که عطار با یک نگاه به مولوی پی به استعدادهای نهفته در وی برد: «زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و حتی کتاب اسرارنامه ی خود را هم به وی هدیه داد پس از ترک نیشابور و زیارت مکه، بهاءالدین و خانواده اش در قونیه ساکن شدند. می گویند بهاء الدین تا آخر عمر در قونیه ماند و به ارشاد خلق پرداخت و سالها بعد که از دنیا رفت، پسرش جلالالدین ـ که حالا جوان 24 ساله ای بود ـ کار پدر را ادامه داد و مدتی هم فقه و سایر علوم دین را درس می داد. بنا به روایاتی پیش از آن، جلال الدین در هجده سالگی ـ در همان سالی که مادرش را از دست داد ـ در شهر لارنده به فرمان پدرش با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرده بود. سال 642 هجری بود که تحول بزرگ زندگی مولوی رخ داد. جلال الدین هنوز چهل سال نداشت که شمس تبریزی وارد قونیه شد. آمده است که شمس بر سر راه مولانا رفت و از وی پرسید: «محمد (ص) بزرگتر است یا بایزید بسطامی؟» مولانا سخت برآشفت و فریاد برآورد که محمد والاترین است و بایزید را با خاتم انبیا چه کار. شمس پرسید: «پس چرا محمد گفت "ما عرفناک حق معرفتک" و بایزید گفت "سبحانی ما اعظم شانی"؟» این سوال مولوی را چنان به خود مشغول کرد که باعث شد شش ماه با شمس در حجره ی شیخ صلاح الدین زرین کوب خلوت گزیند و به بحث بنشیند. در این مدت جز شیخ صلاح الدین هیچ کس اجازهی ورود به خلوت آن دو را نداشت. مولوی که تا پیش از ملاقات شمس مردی زاهد و معتبد بود و کارش تفسیر و توضیح اصول و فروع دین بود، پس از پایان این شش ماه دین و وعظ و منبر را کنار گذاشت و صوفی شد و به مسلک عشق و شعر و شاعری روی آورد:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفتهاند که افادات معنوی شمس بود که اینگونه در مولوی اثر کرد و او را شیفته و مفتون کرد و باعث خلق شورانگیزترین اشعار مولوی شد. روح وی از مدتها پیش خواستار حقیقتی دیگر بود و مولانا آن را تسلیم تعلیمات وعظ و مدرسه کردهبود. مناظره با شمس تنها آتش زیر خاکستر دل جلالالدین را برافروخت.
در هر حال، مولوی مردی شدهبود بیگانه برای مردمان قونیه. شاگردان و مریدان وی که همه چیز را از چشم شمس میدیدند و او را به دیدهی ساحر و حتی مرد منحرفی مینگریستند که استاد فاضلاشان را از آنان گرفتهاست، به آزار و اذیت او پرداختند و حتی جاناش را تهدید کردند.
همین شد که شمس سه سال بیشتر در قونیه نماند و شبانه شهر را ترک کرد. از کسانی که روز بعد مولوی را دیدند نقل شدهاست که وی حال خیلی بدی داشت و هرگز دیدهنشدهبود مولانا چنان پریشان باشد. در روایات دیگر نیز نقل شده که مردم کوتهنظر قونیه شبانه شمس را به هلاکت رساندند. مولوی مدتی را در فراق شمس در غم و بیتابی سپری کرد و حتی مدتی هم پای پیاده در کوی و برزن به دنبال او رهسپار شد؛
زاهـــد بودم تـرانهگویـــم کردی
سر دفتر بزم و بادهجویم کردی
سجـــادهنشین با وقـــاری بـــودم
بــازیچهی کودکـــان کویــم کـردی
بالاخره وقتی امید از بازگشت شمس برید، دل به مرد دیگری به نام حسام الدین چلبی ـ از مریداناش ـ سپرد. پیش از چلبی مولانا اشعار بسیاری را نیز به نام همان صلاحالدین زرینکوب ـ که مردی عامی و سادهدل بود ـ سرودهبود. هم چلبی بود که مولوی را تشویق به سرودن اشعار «مثنوی معنوی» کرد. حتی آمدهاست که مولوی اشعاری را که به وی الهام میشده بلند میخوانده و حسامالدین تند و تند مینوشته و اینگونه مثنوی مولوی را گرد آورده. مولوی سر انجام در اوایل سال 672 هجری قمری در شصت و هشت سالگی به دیار باقی شتافت. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون کردند.
او را در مقبرهی خانوادگی در کنار پدرش به خاک سپردند. بر سر تربت او بارگاهی است که به «قبهخضراء» شهرت دارد.
سال شمار مهم ترین وقایع زندگی "جلال الدین محمد بلخی رومی"
تولد: ۶ ربیع الاول ۶۰۴، بلخ
5 سالگی: ترک بلخ به قصد بغداد ـ احتمالا 610 ه.ق
8 سالگی: ترک بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و سر آخر به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه
18 یا 19 سالگی: ازدواج با گوهر خاتون
38 سالگی: ملاقات با شمس تبریزی ـ احتمالا در روز شنبه ۲۶ جمادی الآخر ۶۴۲ ه.ق
وفات: غروب روز ۵جمادی الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگی، قونیه
معروفترین کتابهای مولانا: مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه
آثار بهجا ماندهی دیگر:مجالس سبعه، مکتوبات.
شور و مستي مولانا
افلاطون میگوید: «نغمه و وزن موسیقی تاثیر فوق العادهای در روح انسان دارد و اگر درست به کار رود، میتواند زیبایی را در رویاهای روح جایگزین کند». موسیقی تاثیری شگرف بر روح آدمی دارد و می تواند لطیفترین احساسات انسانی را بر انگیزد. ابونصر فارابی، فیلسوف موسیقیدان شهیر و صاحب «الموسیقی الکبیر» نیز میان فطرت انسان و موسیقی، پیوند قائل است و پیدایش موسیقی را معلول سرشت آدمی میشناسد. جایگاه موسیقی در فرهنگ معنوی و مذهبی نیز، بسیار با اهمیت است. ادیان و مذاهب مختلف، تجلی گاه نمونه های متعالی از موسیقی هستند. آیینها و مراسم گوناگون موجود در هر کیش و مذهبی، هر یک به نوعی، با گونه ای از موسیقی همراهاند.
اساساً موسیقی انسانهای نخستین، به هر شکل و صورتی که بوده، جنبه روحانی داشته و در قالب ستایش و نیایش خدایان و مناسک دینی بوده است. در فرهنگ اسلام هم، می توان از موسیقی عاشورایی و تعزیه، موسیقی عبادی (اذان، تلاوت قرآن، روضه، نیایش و...) و موسیقی عرفانی به عنوان جلوه هایی از این حضور نام برد. بودائیان کتب مذهبی خود را با نوعی موسیقی میخوانند و آداب مذهبی آنان همراه با رقص و آواز است. عقیده چینیان نیز بر این بوده است که :«با خدایان، با زبان موسیقی می توان سخن گفت.»
موسیقی، شعر و مولانا
موسیقی پیوندی دیرینه با شعر دارد و در فرهنگ اسلامی نیز چنین است. ابونصر فارابی، معتقد بوده است که اقاویل شعر اگر با موسیقی همراه شوند، عنصر تخییل در آن ها افزون تر خواهد شد و بر میزان فعل و انفعالات ِ نفس در برابر اثر میافزاید. دکتر حسین نصر(از فلاسفه معاصر اسلامی) نیز به این ارتباط تنگاتنگ موسیقی و شعر اشاره دارد و می گوید: «در تمدن اسلامی، به طور کلی موسیقی بسیار آمیخته با شعر بوده است. شعر شکل مطلوب هنر در جهان اسلام است و این توجه به شعر مستقیماً ناشی از ساختار شاعرانه وحی قرآن است. هیچ ملت مسلمانی را نمی یابید که سنت شعری بسیار غنی نداشته باشد. برخی از بزرگترین شاعران در جهان اسلام، نوازندگان و موسیقیدانان بزرگی نیز بوده اند، لذا شعری آفریده اند که بسیار موسیقایی است.»
نمونه بارز چنین شعرایی، مولانا جلال الدین محمد بلخیاست. مهارت مولانا در علم موسیقی، سبب شده که وی بتواند در 55 بحر از بحور مختلف، شعر بسراید. وی هم در موسیقی علمی تبحر داشته و هم در موسیقی عملی. او به خوبی وزن شناسی را می دانسته و در جای جای دیوان غزلیات کبیر می توان نشانه هایی از آگاهی گستردهی او از موسیقی را یافت. چنانچه در غزل:
میزن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی
یا پرده رهاوی یا پرده رهایی
بی زیر و بیبم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی
ای آشنای شاهان در پرده سپاهان
بنواز جان ما را از راه آشنایی
در جمع سست رایان رو زنگله سرایان
کاری ببر به پایان تا چند سست رایی
از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی
گر یار راست کاری ور قول راست داری
در راست قول برگو تا در حجاز آیی
در پرده حسینی عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی ای خوش که میسرایی
بیش از 20 اصطلاح موسیقی را از قبیل نام سازها و پردهها و مقامها آورده است. او همچنین در موسیقی عملی هم دستی داشته و نوازنده چیره دست «رباب» نیز بوده است. مهارت وی در نواختن رباب تا حدی بوده که حتی در ساختمان این ساز تغییراتی نیز پدید آورده بود. دکتر شفیعی کدکنی اعتقاد دارد که:«از عصر شاعرْ – خنیاگران ایران باستان، تا امروز، آثار بازمانده هیچ شاعری به اندازه جلال الدین مولوی، با نظام موسیقیایی ِ هستی و حیات انسان، هماهنگی و ارتباط نداشته است.»
اشعار مولانا، به روشنی بیانگر مهارت موسیقیایی وی بوده و اشعار غنایی مولانا با موسیقی درآمیخته است. شاید بتوان گفت که هیچ شاعری، تا به این حد، موسیقی را در شعر خود وارد نکرده است. عنصر موسیقیایی در غزلیات مولانا آنچنان برجسته است که حتی خواندن ساده اشعار وی، بی ساز و آواز، در مخاطب شور و ترقص می انگیزد و وجد و شور می آفریند. البته به شرط آنکه شدّ و مدّ و تقطیعات اشعارش به درستی رعایت شود:
ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
***
ای یوسف خوش نام، ما خوش می روی بر بام ما
ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما
***
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
موسیقی و جایگاه آن نزد مولانا
آشنایی مولانای روم با موسیقی، به دوران نوجوانی او بر میگردد؛ آن هنگام که وی همراه خانواده، از بلخ به بغداد مهاجرت می کردند. در این سفر، او با موسیقی کاروانی آشنا گشت و نیز از هر شهر که می گذشتند، با موسیقی محلی آن دیار آشنا میشد. به تعبیر دکتر زرین کوب: « آهنگ حدی که شتربان میخواند و نغمه نی که قوال کاروان می نواخت، او را با لحن ها و گوشه های ناشناخته دنیای موسیقی آشنا میکرد».
مولانا اما تا پیش از دیدار شمس، چندان به موسیقی نمی پرداخت. او فقیه بود و فقها را میانه ای با موسیقی نبوده و نیست. تا اینکه شمس بر وی طلوع کرد و مولانایی دیگر پدید آمد. شمس، مولانای نو را به سماع خواند؛ کاری که او پیش از آن هرگز انجام نداده بود. نزد مولانا (مولانای پس از دیدار با شمس!) موسیقی از جایگاه و اعتبار ویژه ای برخوردار بود. مولانا مانند بسیاری از حکمای اسلامی، موسیقی را طنین گردش افلاک میدانست. در واقع مولانا با نظریه «فیثاغورث» در باب موسیقی موافق بود و عقیده داشت که اصول موسیقی از نغمات کواکب و افلاک اخذ شده است. همانطور که ضمن داستان ابراهیم ادهم(دفتر چهارم مثنوی) میگوید:
پس حکیمان گــفتـه اند این لحـنها
از دوار چــرخ بــگــرفــتـیــم مــا
بانگ گردش های چرخ است اینکه خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
چنین معروف است که فیثاغورث با ذکاوت قلبی و روشن بینی خود، نغمههای افلاک را می شنیده و سپس اصول موسیقی را بر اساس آن استخراج کرده است. در واقع او موسیقی را، که پیش از آن نیز وجود داشته، با ریاضیات درآمیخت و قواعد و اصول دقیقی برای آن تنظیم کرد. خود فیثاغورث می گوید:«من صدای اصطکاک افلاک را شنیدم و از آن علم موسیقی را نوشتم.» همچنین مولانا بر این عقیده بوده است که تاثیر نغمات و اصوات موزون بر روان آدمی از آنروست که نغمات آسمانی و ملکوتی جهان پیشین را در ما می انگیزد. چرا که به اعتقاد مولانا، روح آدمی پیش از آنکه به جهان فرودین هبوط کند، در عالم لطیف الهی سیر می کرده و نغمات آسمانی را می شنیده است. بنابراین موسیقی زمینی، تذکار و یادآور موسیقی آسمانی است:
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان، خیال آن خطاب
نالــه سـرنا و تـهــدیـد دهـــل
چـیزکـی مـاند بـدان ناقـور کـل
***
مؤمنـان گویـند کآثـار بهشــت
نغــز گردانــیـد هـر آواز زشــت
ما هـمه اجزای آدم بوده ایــم
در بهشت، آن لحن ها بشنودهایم
گرچه برما ریخت آب و گل شکی
یادمــان آمــد از آنــها چــیزکی.
همچنین او در جایی دیگر نیز تصریح میکند که عارف در صدای رباب، آواز باز و بسته شدن دروازه بهشت را میشنود. اما علی رغم اینکه موسیقی این جهانی را یادآور موسیقی آن جهانی میدانسته، با این حال به تفاوت این دو نوع موسیقی اشاره دارد و میگوید:
گرچه برما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر واین بم، آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول وکمیز
گشت زآمیزش، مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش، آتشی را می کشد
گر نجس شد آب، این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
موسیقی؛ زبان عشق
مولانا عقیده داشت که هیچ زبانی توان تعریف عشق را ندارد، مگر نوا و موسیقی:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیـک عشـق بیزبان روشـنتر اسـت
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
***
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را می شنود و از بانگ رباب، ناله جانسوز عاشق سوخته ای را که از دوست و محبوب دور افتاده است:
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟
زاشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی ام دور مانده من ز گوشت
چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟
ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!
بشـنـوید از مـا، «الی الله المـآب»
و اشاره می کند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود:
آتش عشق از نواها گشت تیز
همچنان که آتشِ آن جوز ریز
مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنه ای را میآورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر می اندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند.
سماع؛ رهایی از تعلقات
و اما سماع؛ ره آورد شمس برای مولانا و توصیه اکیدش به وی. این سماع، که فوق العاده نزد مولانا ارزشمند بوده، چیست و ارمغانش چه می باشد؟ مولانا ابیات بسیاری را در مثنوی و دیوان غزلیات خود، در مورد سماع دارد و حتی چند غزل هم با ردیف سماع سروده است:
سماع از بهر جان بی قرار است
سبک برجه چه جای انتظار است
***
سماع آرام جام زندگانیست
کسی داند که او را جانِ جانست
***
بیا، بیا که تویی جانِ جانِ جانِ سماع
بیـا که سـرو روانـی به بوسـتان سـمــاع
برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهانست این جهان سماع
اگرچه به بام بلند است بام هفتم چرخ
گذشته است از این بام، نردبـان سـمـاع
بزیر پای بکوبید هر چه غـیـر ویسـت
سـمـاع از آنِ شـما و شما از آنِ سـمـاع
در مثنوی شریف نیز، ضمن داستان هجرت ابراهیم ادهم از ملک خراسان، میگوید:
پس عذای عاشقان آمد سماع
که در او باشد خـیـال اجـتمـاع
قوتی گــیــرد خـیـالاتِ ضــمـیـر
بل که صورت گردد از بانگ و صفیر
از این رو، مولانا سماع را غذای روح عاشقان میداند و محرک خیال وصل و جمعیت خاطر. منظور از خیال اجتماع(اجتماع خیال) و یا جمعیت خاطر اینست که سالک، خاطر خود را از ما سوی الله منقطع کند و تنها در یاد حضرت حق متمرکز شود (نقطه مقابلِ پریشانی خاطر و خیال). جمعیت خاطر سبب می شود که قوای جسمی و روحی انسانِ سالک ذخیره شود. چرا که پریشان خاطری و افکار مشوش، همچون رخنه ای است که ذخایر جسمانی و روانی آدمی از آن طریق به هدر میرود. رقص که در طی سماع، صورتی از وجد و هیجان صوفیانه را نشان می دهد، در نظر مولانا، نوعی رهیدگی از جسم و خرسندی در هوای عشق حضرت دوست محسوب میشود:
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی نقصان شوند
***
دانی سمـاع، چه بود؟ قـول بلی شـنیـدن
از خویشتن بریدن، با وصل او رسیدن
دانی سماع، چه بود؟ بی خود شدن ز هستی
اندر فنای مطلق، ذوق بقـا چشیـدن
مولانا در دفتر سوم مثنوی، ضمن بیان داستان خورندگان پیل بچه، میگوید:
رقص آن جا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص، اندر خون خود، مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند
مطربانشان از درون کف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی، لیک بـهر گوشـشـان
برگها بر شـاخ هـا هـم کــف زنـان
تو نبیــنی برگــهــا را کــف زدن
گوش دل می باید، نه این گوش بدن
و بنابراین معتقد است که سماع و رقص خالصانه، انسان را از بار شهوات مزاحم و انانیت میرهاند. و همچنین از آنرو که عشق را در همه هستی جاری و ساری میداند، هستی را یکسره در رقص و سماعی شکوهمند میداند. خود وی در کوچه و بازار هم چه بسا که با اصحاب به رقص در میآمد؛ چنان که روزی در بازار زرکوبان، این حالت بی خودانه به وی دست داد و از صدای چکش های پیاپی زرکوبان، به سماع درآمد. و به روایت افلاکی (صاحب مناقب العارفین)، «...همچنان از وقت نماز ظهر تا هنگام نماز عصر، حضرت مولانا در سماع بود» و این غزل را همانجا آغاز کرد که:
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!
رقص مولانا، به تعبیر دکتر زرین کوب، یک دعای مجسم و یک نماز بی خودانه بود؛ ریاضت نفس و مراقبت قلبی. در نظر مولانا، انسان با التزام به سماع، از اتصال به خودی و تعلقات آن می رهد و لذا سماع در نظر وی هم پایه عبادت، اهمیت داشت.
معروف است که روزی یاران مولانا پیرامون مطالب کتاب «فتوحات مکیه» محی الدین ابن عربی گرمِ مباحثه بودند که زکی قوال (از مغنیان مجلس سماع مولانا) ترانه گویان درآمد. مولانا در دم گفت: «حالیا فتوحات زکی به از فتوحات مکی است». و به سماع برخاست. و بدین گونه، پرداختن به تغنی را بر مباحث ملال انگیز کلامی و نظری ارجح می شمرد.
بر سماع راست، هر کس چیر نیست!
البته بایستی به این نکته توجه داشت که صوفیه و اکابر آن اعتقاد دارند که سماع بر هر فردی جایز نیست؛ شمس تبریزی سماع را بر «خامان» حرام می داند. امام محمد غزالی نیز سماع را به سه قسم تقسیم کرده و دو قسم آن را که موجب غفلت و پیدایش صفات ناپسند است مردود شمرده است و تنها یک قسم آن را جایز می داند. کسانی مانند امام غزالی که سماع صوفیه را، به شرطها، جایز می شمردند، به خطرها و آفت هایی که در آن بود اشاره می کردند. مخصوصاً حضور زنان و پسران را که ممکن بود مایه تشویش وقت شیوخ شود، منع میکردند. خود مولانا نیز در همراهی خود با این عقیده، ضمن ابیات زیر، مساله «اهلیت سماع» را بیان میکند:
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمه هر مرغکی انجیر نیست
خاصـه مرغی، مرده پوســیـدهای
پرخیالی، اعمی ای، بیدیدهای
حرکات مربوط به رقص (در سماع) را متضمن رمز احوال و اسرار روحانی تلقی می کرده اند، به این صورت که:
«چرخ زدن» را اشارت به شهود حق در جمیع جهات
«جهیدن» را اشارت به غلبه شوق به عالم علوی
«پاکوفتن» را اشارت به پامال کردن نفس اماره
و «دست افشاندن» را اشارت به دستیابی به وصال محبوب میدیدند.
مولا نا و شمس
«شمس تبريزي» کيست؟ فرشته اي در هيأت انسان و يا انساني در چهار چوب بستهي تن با همهي ضعفها، حقد و حسدها و پوياييها و شکوفاييها. آيا ميتوان انسان آسماني را در گسترهي خاک سراغ گرفت؟ و اگر سراغ چنين انساني را بگيريم، آيا حکايت از ساده نگري و يکدست انديشي ما ندارد؟ به سراغ «شمس تبريزي» برويم و از درون ادبیات کشورمان شاهد رابطهي نابرابر حقوق او با همسرش «کيميا » باشیم.
در سال 604 قمري برابر با 1225 ميلادي در سن 68 سالگي در گذشت .
معمولاً آنچه در چنين روزها و يا بزرگداشتهايي گفته ميشود بيشتر در راستاي زندگي و مرگ «مولانا»، رابطهي فکري و عاطفي او با «شمس» و بررسي ويژگيهاي گوناگون فرهنگي و رفتاري در آثار اوست. تا کنون کمتر ديده شده که در پرداخت به زندگي «مولانا» و مراد او «شمس تبريزي» به خصلتهايي پرداخته شود که به طبيعت انسان و يا بهتر بگوئيم، يک انسان زميني نزديکتر است. شايد به اعتقاد گروهي، اين امر، در گسترهي مثنوي يا مولويشناسي و يا انسانهاي وارستهي ديگري از اين دست قرار ندارد. براي بسياري از ما که «غزليات شمس تبريزي» را خواندهايم، اين نکته در رديف ابتداييترين آموزههاي ادبي است که شخصيتي ارجمند، گمنام و پر از رمز و راز به نام «شمس تبريزي» يا «شمس پرنده»، دريايي از احساس و انديشه را در وجود «مولانا»، در هيأت کتاب «غزليات شمس تبريزي» به جوش و خروش در آورده است. ما در مکتب و مدرسه، در محفلهاي ادبي و دانشگاه، جز اين چهرهي احترام برانگيز، کمتر نکتهي ديگري در مورد زندگي «شمس تبريزي» شنيدهايم. پرداخت به گوشهاي از زندگي «شمس تبريزي»، نه تنها به معني فراموش کردن «مولانا» نيست بلکه اين پرداخت، چراغي بر مجموعهي زندگي مولاي روم ميتاباند که يکي از چهرههاي عميق ادبيات ماست. پر واضح است که غرض از اين نوشتار غبارآلود کردن چهرهي «شمس تبريزي» و به دنبال آن چهرهي «مولانا» که در زندگي خود، شيفتهي انديشهها و گفتههاي او شده بود نيست. اگر چنين انديشهاي در ذهن کسي راه يابد، درست به مثابهي آنست که انسان، بر خلاف منطق و شعور انساني بخواهد از اينان چهرههايي بيعيب و نقص، کامل و آسماني ارائه دهد.
بزرگي «مولانا» و مراد او «شمس تبريزي» در آن است که با وجود زميني بودن و با وجود داشتن همهي ضعفهاي انساني، چنان پوينده و چنان بزرگند که تاريخ فکر و ادب ايران و جهان نميتواند زايندگيها و تأثير ژرف انديشههاي آنها را بر نسلهاي انساني نديده بگيرد. از اين رو وقتي در خبرها ميخوانيم که کتابي به نام «کيميا خاتون» از «سعيده قدس» منتشر ميشود که به بعد ديگري از زندگي «شمس» ميپردازد که جز آن چيزي است که تا بهحال شنيدهايم، سخت دچار ترديد ميشويم. آنچه در اين کتاب ميآيد نه تنها او را به عرش نميبرد بلکه به سختي، او را از جايگاه فرازنشينانهاي که دارد در ذهن انسان برابر طلب امروز فرو ميکشد. نويسندهي کتاب «کيميا خاتون»، «سعيده قدس» است که اين کتاب را در قالب رمان ارائه دادهاست. من هنوز به اين کتاب دسترسي نيافتهام اما چنانکه در خبرها آمده، کتاب بر اساس متنهاي معتبر تاريخي نوشته شده و به زندگي «کيميا خاتون»، دختر «محمدشاه» و «کراخاتون» ميپردازد.
«کراخاتون» مادر «کيميا خاتون»، پس از مرگ شوهر خود «محمدشاه»، بهعنوان همسر دوم «مولانا» به عقد او درمي آيد. آن چه در خبرها در ارتباط با مطالب کتاب «سعيده قدس» آمده بود، براي من انگيزهاي شد تا در اين زمينه، در جستجوي منابع ديگري برآيم و از طريق تجزيه و تحليل برخي پژوهشگران معتبر و نامآور کشورمان، چند و چون موضوع را در پيرامون رفتار «شمس تبريزي» با همسرش «کيمياخاتون» براي آگاهي خودم بيشتر روشن کنم. اين دو کتاب يکي اثري است از دکتر «عبدالحسين زرينکوب» با نام «پلهپله تا ملاقات خدا» و ديگري «باغ سيز عشق» از دکتر «محمدعلي اسلامي ندوشن».
پس از خواندن دو نوشتار از دو نويسندهي آگاه و شناختهشدهي کشورمان، که در مورد رابطهي «شمس» با همسرش نوشته شده، ابعاد ديگري از شخصيت افرادي همچون «شمس تبريزي» و «مولانا» بر ما روشن ميشود. اگر برخوردي شتابآميز و احساسي به اين شخصيتها که در ذهن ما در اوج هستند، داشته باشيم، به سختي افسرده و سرخورده ميشويم. اما اگر از ديدگاه انسان زميني به آن ويژگيها بنگريم، به اين پديده نگاه طبيعيتري خواهيم داشت. نخست بايد بر اين نکته باور داشت که از چهار چوب شخصيت اين افراد نيز همان برون تراود که در درون آنهاست. در آن صورت قبول خواهيم کرد که انسانهايي چون «شمس تبريزي» و «مولانا» نيز داراي خصلتهايي همچون حسد، خشم، تندخويي و آزار و اذيت نسبت به زير دستان خود بودهاند. چنانکه با وجود تفاوت سني بسيار زياد ميان «شمس» و دخترک جوان، او «کيمياخاتون» را به همسري ميگيرد و آنگاه پس از مدتي کوتاه، به دليل بدبيني و حسد، او را آزار ميدهد و بنا به رواياتي، باعث مرگ او ميشود. «در گذر شتابآلود و پرهيجان اين سالها بود که «گوهرخاتون» زوجهي «مولانا» درگذشت و او چندي بعد خود را به «تجديد فراش» ناچار يافت.
«کراخاتون» قونوي که از شوهر سابق خود «شاه محمد»، فرزندي به نام «شمسالدين يحيي» نيز داشت، زوجهي جديد «مولانا» بود که در اندک مدت توانست به خانهي خاموشيزدهي خداوندگار، دوباره روشني و گرمي انس و محبت ببخشيد. دختري هم که پروردهي او بود، و ظاهراً او را نيز از شوهر سابق داشت در همين ايام با او به حرم «مولانا» وارد شد. و بهزودي علاقهي پسر کوچک «مولانا»، «علاءالدين محمد» را به خود جلب کرد. اين دختر «کيميا خاتون» نام داشت و علاقهاي که «علاءالدين» به او پيدا کرد، معصومانه و ناشي از توافق در سن و در احوال روحي بود. با آنکه اين علاقه از هر شائبهاي منزه بود، در داخل خانواده و در بين زنان حرم تصور يک وصلت آينده را هم بين آنها ظاهراً القا کرد. اما اشتغال «علاءالدين» به درس و هيبت و حرمت «مولانا» در خانه، مانع از آن شد که چيزي از اين مقوله در آن ايام به گوش وي برسد. دلمشغوليهاي «مولانا» در خارج از خانه، او را از آنچه در داخل خانه از اينگونه پچوپچهاي بيخگوشي زنانه نقل ميشد، برکنار نگهميداشت...»
در اثناي اين احوال، مرد تبريزي به «کيميا خاتون» که پروردهي حرم «مولانا» و هممقيم حرمسراي وي بود علاقه پيدا کرد و معلوم شد اولياي حق هم از اسارت در دام عشق جسماني در امان نميمانند. «شمس» که همهي عمر از هر دامي گريخته بود، به هيچ تعلقي سر فرود نياورده بود، حتي از توفان شور و هيجان روحاني «مولانا» خود را کنار گرفته بود، بالاخره به عشق اين دختر «جميلهي عفيفه» پايبند شد. پيرمرد سالهاي شصت را پشت سر گذاشته بود، مدتها در آفاق عالم گشته بود و هرگونه تجربه آموخته بود و تا اين هنگام فکر تأهل و انديشهي ترک تجرد به خاطرش رسوخ نيافته بود. تا اين هنگام در هر آنچه به تعلقات جهاني مربوط ميشد نداي دروني، او را از هرگونه پايبندي برحذر داشته بود. ليکن کيست که گهگاه رهائي از خود را که هر تعلقي بدان گره ميخورد، در عشق که لازمهي آن نفي خودي است، جستجو نکند؟ اما «کيميا» که «شمس» در داخل حرم «مولانا» با او برخورد کرده بود، سراسر وجود او را تسخير کرده بود و عشق او که «صنم گريزپاي» مولانا را در کمند آورده بود چنان شوري داشت که پيرمرد را حتي به فکر تأهل هم انداخته بود. «کيميا خاتون» براي «شمس» که همهي عمر، مجرد زيسته بود و اشتغال دايم به سير و سفر، او را از فکر تأهل دور نگهداشته بود، يک رؤياي زنده يا يک تجربهي روحاني در سلوک کمال بهنظر ميرسيد. تجسم تجربهاي بود که جسم را هم در کنار روح ارضا ميکرد و فکر ازدواج با او ، در وي تا حدي نيز متابعت از سيرهي پيامبر بود و لاجرم مانع از سير در مراتب کمال روحاني به نظر نميآمد.
اگر خود «شمس» بهرغم آن بيتعلقي که در تمام عمر شيمهي او بود انديشهي اين تأهل را در سر نپرورده بود، در محيط خانهي «مولانا» با وجود غلبهاي که او بر احوال «مولانا» داشت، هيچکس نميتوانست او را بدين کار الزام يا حتي تشويق کند. اما وقتي پيشنهاد اين ازدواج در حرم «مولانا» مطرح گشت، بيدرنگ مورد قبول گشت. با اين حال انعکاس خبر، هم در داخل خانه ناخرسندي «علاءالدين محمد» را که گوشهي چشمي به اين دختر داشت تحريک کرد و هم در خارج خانه، غيرت و ناخرسندي بلفضولان را که پيرمرد تبريزي به نظر آنها «کفو» دختر نميآمد، برانگيخت. اما «شمس» به صحبت «کيميا» خو کرده بود و اين بار خشم و تهديد مخالفان، ديگر او را به ترک «قونيه» وادار نميکرد. در تابخانهي مدرسه که مدخل حرم و در واقع قسمت بيروني آن محسوب ميشد، حجرهاي چند به «شمس» و زوجهاش واگذار شد و بدينگونه، «شمس» در واقع جزو محارم حرم «مولانا» گشت. بههرحال علاقه به «کيميا»، او را که در عشق زميني هم مثل عشق آسماني پرشور و گرمآهنگ و بيآرام بود، دچار وسوسهي غيرت و حسادت کرد.
«علاءالدين محمد» که انس ديرينهي خانوادگي او با «کيميا» از هر شائبهي آلايش، منزه بود آماج اين غيرت و سوءظن عاشقانه شد و عبور دايم وي از حوالي تابخانه که درواقع مدخل حرم «مولانا» بود و پسر جوان در رفت و آمد به خانه ناچار ميبايست از آن حوالي عبور کند، سوءظن عاشق پير را تحريک کرد. چند بار بر اين رفت و آمدِ آزادِ وي اعتراض نمود و حتي يکبار چنانکه از اشارت خود او در طي «مقالات» برميآيد، وي را «تهديد» کرد با منع شديد. اين منع و تهديد که مثل انس و علاقهي «علاءالدين» نسبت به «کيميا»، از «مولانا» مخفي نگهداشته شد، در خارج حرم بيش از داخل آن انعکاس يافت. شاگردان «علاءالدين» که در مدرسه نسبت به اين مدرس جوان و متشرع، با نظر حرمت مينگريستند و عدهاي از مريدان «مولانا» که سکونت مرد تبريزي را در کنار حرم «مولانا» اهانتي در حق حيثيت خاندان او تلقي ميکردند، زمزمهي ناخرسندي ساز کردند و زير لب غريدند که بيگانهاي درون حرم «مولانا» آمدهاست و فرزند صاحبخانه را از ورود به خانهي پدر منع ميکند! مخالفتها که رنجش «علاءالدين» از تهديد«شمس» هم مايهي تشديد آن شده بود، اندک اندک بالاگرفت. بدگوئيها و ناخرسنديها، دوباره در خارج از حرم شدت پيدا کرد و «شمس» بار ديگر خود را از جانب مريدان «مولانا» و طالبعلمان مدرسه معروض تهديد يافت.
با آنکه يکبار از روي خشم و ناخرسندي به «سلطان ولد» گفته بود که اينبار اگر ناچار به غيبت شود ديگر هرگز بازنخواهد گشت و هيچکس نشان او را نخواهد يافت، عشق «کيميا» او را از اينکه اين تهديد را عملي سازد، مانع آمد. ترک کردن «قونيه» که لازمهي آن بريدن از حرم «مولانا» و از صحبت «کيميا»ي محبوبش بود، براي او غيرممکن مينمود. ناچار به صبر کوشيد و طعن و خشم مخالفان را تحمل کرد؛ حتي به خلاف گذشته از خشونت پرهيز کرد و تا توانست خود را آرام و مردمآميز نشان داد. بدينگونه مردي را که تا سنين آن سوي شصتسالگي از هرگونه تعلقي خود را برکنار نگهداشته بود، عشق، به دام و قيد تعلق انداخت و عشق از اين بسيار کردهاست و کند. آنچه را سياحت طولاني در آفاق دور، صحبت با مشايخ و زهاد خشک و سرد و مغرور به او نياموخته بود، عشق «کيميا» به او ياد داد. «کيميا» او را آرام کرد، مردمآميز کرد و به تعبير صوفيان از مقام «ليمعالله» به عرصهي «کلّميني يا حميرا» درآورد. در عين حال آن بيخيالي و آسايش خاطر را که به اقوال و احوال او رنگ کبريايي ميداد از او بازگرفت.
به دنبال اين عشق پيرانهسر، «شمس» ناخودآگاه، اندک اندک دگرگوني يافت. رفت و آمد «کيميا» را به خارج خانه محدود ساخت، از غيبت او دچار دغدغه ميشد، از معاشرت او با زنان ديگر وحشت داشت و مثل هر پيرمردي که زن جوان را در حباله آرد با او دائم ماجراها داشت. «کيميا» که فاصلهي سني زيادي با او داشت وقتي از صحبت پيرمرد ملول ميشد با زنان همسايه به مسجد يا بازار ميرفت. وقتي با اين زنان جوان به باغ يا مهماني ميرفت و احياناً دير به خانه بازميگشت، «شمس» که قبل از ازدواج از همهي عالم فراغتي داشت از تأخير و درنگ «کيميا» بهشدت دغدغهي خاطر مييافت و در حق زن خشونت ميکرد. در اين ميان مرگي ناگهاني، بعد از يک بيماري سهروزه و در دنبال مشاجرهاي توفاني که بين زن و شوهر روي داد، به خانهي وي راه يافت و «کيميا» را از وي گرفت. «شمس» بهشدت محزون و متأسف شد و آرام و قرار خود را از دست داد. اينکه مرگ محبوبهاش (شعبان 644) بهدنبال يک کشمکش قهرآميز که از تأخير زن در بازگشت از باغ روي داده بود، اتفاق افتاد، وي را بهشدت از خشونت و قهري که در حق او روا داشته بود، نادم و ناخرسند کرد. زندگي زناشوئي آنها چه کوتاه بود! حتي به يک سال هم نکشيده بود.
«کيميا خاتون» اين بار همراه با مادر بزرگ «سلطان ولد» در صحبت عدهاي از زنان به رسم تفرج به باغ رفته بود و جائي براي سوءظن وجود نداشت. آيا مصاحبت اين پيرزن که جدّهي «علاءالدين محمد» نيز بود، «شمس» را به سوءظن انداخته بود و به اعمال خشونت بيشتري در حق اين زوجهي جوان واداشته بود؟ هرچه بود در بازگشت از باغ و در دنبال مشاجرهاي سخت، «کيميا» بيمار شده بود و سه روز بعد در خانهي شوهر و با ناخرسندي و تأثر بسيار جان داده بود و مرگ او به شدت «شمس» را پريشان خاطر ساخته بود. از آن پس اقامت در خانهاي که در آن بعد از سالها دربدري و آوارگي، يکچند در سايهي محبت «کيميا » به آسايش رسيده بود، براي «شمس» غيرممکن شد. «مولانا»، به گمان او، ديگر به وجود وي حاجت نداشت. مقام تبتل را که براي او رهائي از جاه و حشمت فقيهانه بود، پشت سر گذاشته بود و در پلههاي کمال عروج ميکرد. جز انس عاشقانه که ممکن بود براي او حجاب راه شود، هيچ چيز او را به صحبت وي الزام نميکرد. براي خود وي نيز دوري از «قونيه» رهائي از يک خاطرهي محنتخيز و آزادي از يک تعلق بر باد رفته بود. اکنون که «کيميا»يي وجود نداشت، اکنون که وجود خود او ممکن بود براي «مولانا» هم يک حجاب راه و يک مانع کمال باشد، توقف او «در قونيه» چه ضرورت داشت؟ «شمس» در مدت يک هفته در احوال خود و احوال «مولانا» به تأمل پرداخت و استمرار صحبت با وي را ضرورت نديد.
«مولانا»يي که که سالها پيش وقتي از مدرسهي پنبهفروشان با آن موکب و آن جاه و حشمت غرورانگيز بيرون ميآمد در قيد جاه فقيهانه بود، اکنون عارف از قيدرستهاي بود. آن روز «مولانا» بيماري بود که در وجود وي به يک طبيب الهي برميخورد، اما امروز اين طبيب الهي، خود به بيماري تعلق دچار گشته بود و نياز به طبيب داشت. اگر در «قونيه» ميماند و به خاطرهي «کيميا» که هنوز براي او دلبند و وسوسهانگيز و پرجاذبه بود دل ميبست، براي رهائي از اين تعلق بيمارگونه به يک طبيب الهي حاجت داشت. اما خود او ميتوانست صداي اين طبيب الهي را از دل جراحت ديدهي خويش بشنود. براي رهائي از اين بيماري ميبايست از خاطرهي «کيميا» و حتي از حرم «مولانا» و محيط حيات او که يادآور «کيميا» بود، بگريزد. از اينرو بيآنکه «مولانا» را خبر کند شبانه «قونيه» را ترک کرد. شايد هشداري را که پيش از آن بر سبيل تهديد به «سلطان ولد» داده بود براي اعلام اين غيبت بسنده ديده بود. پريشاني، دردمندي و ناخرسندي او بيش از آن بود که قبل از اين فرار، قبل از گريز از «قونيه» و از خاطرهي «کيميا»، با «مولانا»ي خويش خداحافظي کند. دکتر «اسلامي ندوشن» نيز در کتاب «باغ سبز عشق» در مبحث «افول شمس» به «کيميا » اشاره دارد و زير عنوان «داستان کيميا»، به ماجراي ازدواج، زندگي و مرگ او ميپردازد: از ماجراي «کيميا » که مدت کوتاهي به همسري «شمس» درآمد نيز چيز عمدهاي نميدانيم. چه کسي موجب اين ازدواج نامتناسب گرديد؟ به روايت «سپهسالار»، «شمس» خواستار آن شد و «مولانا» هم از آن استقبال نمود «خداوندگار ملتمس ايشان را به خرمي هرچه تمامتر مبذول فرمودند». در جوار خانهي «مولانا»، خرگاهي ترتيب ميدهند و زوج جديد در آن به «زفاف» و سپس به زندگي ميپردازند.
آنگاه «سپهسالار» پاي فرد سومي را به ميان ميآورد که «علاءالدين» پسر دوم «مولانا»ست او مينويسد: «چلبي علاءالدين که فرزند متوسط مولينا، خداوندگار بود و در حسن و لطافت و علم و فضل نازنين جهان، هرگاه که به دستبوس والد و والده ميآمد (منظور نامادريش کراخاتون بود) و از صحن صُفه عبور ميفرمود و به تابخانه (شبستان) ميرفت، مولانا شمسالدين را غيرت ولايت در جوش ميآمد. تا چند نوبت بر سبيل شفقت و نصيحت بديشان فرمود: «اي نور ديده هرچند آراسته به آداب ظاهر و باطني اما بايد که بعد از اين در اين خانه تردد به حساب فرمايي.» اين تذکار خود، انگيزهي بهانهجويي تازه در بارهي «شمس» ميشود. دوستان علاءالدين و مخالفان «شمس» گفتند: «عجب کاري است. آفاقي (غريبه) آمدهاست و در خانهي خداوندگار درآمده و نور ديدهي صاحبخانه را در خانه نميگذارد.»
«سپهسالار» همين مخالفتهاي مکرر را مشوق غيبت «شمس» از «قونيه» معرفي ميکند. بنا به اين قول، قضيهي «علاءالدين» با «شمس» دستاويزي شدهاست براي فشار مخالفان بر او. «کيميا » نادختري «مولانا» بود که پدرش مرده و مادرش «کراخاتون» همسر دوم «خداوندگار» شده بود و او در خانهي آنان زندگي ميکرد. هنگام ازدواج شايد بيست و چند ساله بوده، در حالي که «شمس» از شصت گذشته بوده. آيا دختر با رضايت به اين وصلت تن داده يا هيبت «مولانا» او را به قبول واداشته؟ نميدانيم. ولي احتمال هست که جز «شمس» و «مولانا»، کس ديگري رغبت چنداني به اين ازدواج نداشته و سرانجام هم به فرجام اسفبار پيوست. «شمس» علاوه بر پيشرفت سن، مردي بدخلق و حسود بوده. خود مينويسد: «با او حکم کردم که روي تو هيچکس نخواهم بيند، الاّ مولانا» ظاهراً پس از چندي ميان زن و شوهر اختلافي بروز ميکند. مينويسد: « در آن احوال کيميا ديدي چه تأني (صبر) کردم...
گمان بود که من او را دوست ميدارم و نبود الاّ خداي (يعني که جز خدا کسي را دوست ندارم)». او خود را محق و همسرش را گناهکار ميداند. «همه را حلال کردم و او را حلال کردم». عبارتهاي «شمس» درست روشن نيست، بريده بريده است. اندکي بعد ميگويد: «خبر کرد که بياييد شوي مرا ببينيد. يکي از اينسو سر ميکند، يکي از آن سو و او را خوش ميآيد و آن همه تأني که در باب «کيميا» کردم در مقابل تأني من اندک بود» از عبارت «بياييد شوي مرا ببينيد» گويا منظور آن بوده که همسايگان را به کمک طلبيده. ماجراي نهائي از اينجا شروع ميشود که روزي «کيميا» بياجازهي شوهر، به همراه چند زن خانواده براي تفريح به باغ ميرود. «شمس» برميآشوبد و اين عمل بسيار ساده، جريانهاي شومي به دنبال ميآورد.
«افلاکي» مينويسد:
«کيميا ، زني بود جميله و عفيفه، مگر روزي بياجازت او، زنان او را، مصحوب جدّهي سلطان ولد، به رسم تفرج به باغش بردند، از ناگاه مولانا شمسالدين به خانه آمده مذکوره را طلب داشت، گفتند که جدّهي سلطان ولد با خواتين او را به تفرّج بردند. عظيم توليد و به غايت رنجش نمود» چون «کيميا» به خانه بازميگردد «درد گردن» ميگيرد و بعد از سه روز ميميرد» هفت روز بعد «شمس» ناپديد ميشود. «شمس» که بهزعم خود آن همه در عروج سير ميکرده، نه ميتوانستهاست از ميل جسماني پرهيز داشته باشد و نه از حسدهاي عاميانه. طبع سرکش او اندک مخالفتي را برنميتافنه. بهانهي مشاجره آن بوده که همسر او بياجازهي او به باغ رفته. آيا حساسيتي نسبت به زنان خانوادهي «مولانا» داشته که نميخواسته «کيميا» با آنان جليس شود؟ آنان به احتمالي با اين وصلت نظر مساعدي نداشتند. به هر حال گرهي در کار اين ازدواج بوده. تفاوت سن داماد و عروس، خشونت طبع و غليان «شمس» و نازکطبعي دختر جوان در برابر هم قرار ميگرفتند. رشتهي اتصال «مولانا» بوده که همهي يخها را در آفتاب وجود خود آب ميکرده ولي پارهي ابري هم ميتوانسته اين آفتاب را بپوشاند و جريان باغ پيش آمده. باغ، بهانهاي بيش نبوده.
آيا واکنش تند «شمس» تأثيري در تسريع مرگ زودرس دختر داشته؟ روشن نيست؛ ولي ظاهراً از آن بهانهاي ساخته شده و پاي «علاءالدين» به ميان آمده. از کلمات «شمس» که پيش از آن نقل کرديم، برميآيد که ميان زن و شوهر، نقاري بوده. «شمس» طبيعي نبود که بتواند پايبند خانواده بماند و دختر جوان هم حق داشت که انتظارهاي طبيعي خود را داشته باشد. چگونگي احساس «علاءالدين» که اين زمان بيست و چند ساله است، نسبت به «کيميا» باز دستخوش ابهام است.» ميتوانست احساسي لطيف باشد که ورود «شمس» به صحنه، آن را سرخورده کرد. نيز ميتوانست دستاويزي قرار گيرد براي تشديد مخالفت با پيرمرد تبريزي و يا اندکي از هردو.
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat