21 / 05 / 2007
«قسمت هفدهم»
مردی از سرزمين خرد و پيکار
يعقوب ليث صفار (۲۴۷ - ۲۶۵ هجري)
يعقوب ليث صفار (۲۴۷ - ۲۶۵ هجري) كه او را ملك الدنيا و صاحبقران ميگفتند و حوزه فرمانروائي او خراسان و سيستان و تخارستان و كرمان و فارس و كابل و قسمتي از در سند و خوزستان ايران بوده است و نسب خود را به «گرشاسب» و از او به «جمشيد» ميرسانيد مردي ميهن پرست با اخلاق و معتقد به مليّت خود و از مخالفين سرسخت خليفه بغداد بود و نقشه ا و تشكيل يك حكومت مستقل وسيع بود. «او بسيار گفتي كه دولت عباسيان بر غدر و مكر بنا كرده اند. نبيني كه به ابوسلمه و بومسلم و آل برامكه و فضل سهل با چندان نيكوئي كايشان را اندر آن دولت بود چه كردند با كسي مباد كه بر ايشان اعتماد كند» .
يعقوب به آئين و رسوم ومخصوصآ به زبان خود علا قه اي تام داشت و زبان تازي نميدانست و يا در ظاهر به ندانستن زبان عربي تعمد ميورزيد و همين امر باعث شد كه وي شاعران را دستور دهد تا به عربي او را در فتحها تهنيت نگويند و به فارسي گويند و اين خود مايه رواج شعر فارسي دري در دربارهاي سلاطين مشرق گرديد،وي با ايجاد حكومت مستقل صفاري و علاقه اي كه به زبان خود داشت و بي اعتنائي به زبان عربي توانست بزرگترين مايه استقلال خود يعني زبان ملي را زنده كند و پس از چند سال كه زبان رسمي و سياسي عربي بود لهجه دري را جانشين آن سازد و همين امر بعد از او بي كم و كاست در دوره سامانيان دنبال شد و در نتيجه ادبيات وسيعي بوجود آمد و از ساير ملل اسلامي جدا گشت.
جانشينان يعقوب هم همه بر سيرت ا و رفتند و از ميان آنان برخي مانند ابوجعفر احمد بن محمد و خلف بن احمد خود مردمي دانشمند و علاقمند به علم و ا دب بودند چنانكه خلف فرمان داد تا تفسيري بزرگ به قرآن نويسند و خود عالمان وشاعران را تشويق ميكرد . برادر يعقوب بنام عمروليث (265-287) پس از مرگ وي زمام امور را بدست گرفت و براي تثبيت موقعيّت خود چندي با خليفه بغداد از در دوستي درآمد و بدفع مخالفين پرداخت ا ما سرانجام ميان او و خليفه اختلاف افتاد و خليفه محرمانه اسماعيل بن احمد ساماني را عليه او برانگيخت و در جنگي كه بين طرفين درگرفت عمرو د ستگير شد و در زندان خليفه المعتضد در سال 298 درگذشت. عمرو ليث علاوه بر قوت در سياست و جنگجوئي شعر دوست و شاعرپرور نيز بود و شعرائي چون فيروز مشرقي و ابوسليك در دوران او ظهور كردند، وي عشق مفرط به ايجاد ابنيه و كاروا نسرا و رباط جهت آ سايش مسافرين داشت. ابوجعفر احمد بن محمد معروف به بانويه (311-352) مردي دانشمند بود و به مجالست با حكما ميلي وافر و از علوم خود اطلاع داشت. پسرش خلف بن احمد (352-393) نيز مردي اديب و دانشمند و حامي ادبا و علما بوده است در ترجمه تاريخ يميني چنين آمده ا ست كه وي مردي كريم و سخي و انعام ا و درباره اهل علم و ارباب هنر شايع و مستفيض بود. وي علما و فضلاي معروف را گرد اورد تا تفسيري كامل بر قرآن مجيد بنويسند و بيست هزار دينار براي انجام اين خدمت اختصاص داده بود و ميگويند عمرو در دوران امارت خويش هزار رباط و پنجصد مسجد آدينه و مناره احداث كرد و پلهاي فراوان در نقاط مختلف حكومت خويش ساخت .
خد ما ت بزرگ وي به زبا ن فارسي د ري
او نخستين كسي بود كه شعرا را به سرودن شعر پارسي تشويق كرد و همين
موضوع باعث رشد، گسترش و حفظ زبان فارسي شد. «يعقوب ليث صفاري» نخستين
كسي بود كه زبان فارسي دري را ۲۰۰سال پس از ورود اسلام ، به عنوان زبان
رسمي اعلام كرد و پس از آن ديگر كسي حق نداشت در دربار او به زباني غير
از فارسي سخن بگويد. در كتاب «تاريخ زبان فارسي» آورده است:«.... در
سال 254 هجري، يعقوب ليث صفار، دولت مستقل را در شهر زرنج تاسيس كرد و
زبان فارسي دري را زبان رسمي كرد كه اين رسميت تا كنون ادامه دارد . در
منابع كهن نيز از اين رويداد نام برده شده است. نويسنده «تاريخ سيستان»
چنين روايت كرده است: يعقوب فرا رسيد و بعضي از خوارج كه مانده بودند
ايشان را بكشت و مالهاي ايشان برگرفت. پس شعرا او را شعر گفتندي به
تازي:
قد اكرم الله اهل المصر و البلد
بملك يعقوب ذي الافضال و العدد
چون اين شعر برخواندند او عالم نبود، در نيافت، محمدبن و صيف حاضر
بود و دبير رسايل او بود و بدان روزگار نامه پارسي نبود، پس يعقوب گفت:
چيزي كه من اندر نيابم چرا بايد گفت؟
محمد وصيف پس شعر پارسي گفتن گرفت و اول شعر پارسي اندر عجم او گفت.
دكتر حسن باغ بيدي زبانشناس، درباره صحت اين موضوع كه يعقوب ليث، زبان
فارسي دري را رسمي كرد، ميگويد: من اين مطلب را تاييد ميكنم. البته
رسمي شدن نه به اين معنا كه حالا رواج دارد بلكه به اين معنا كه او
نخستين كسي بود كه شعرا را به شعر پارسي گفتن تشويق كرد و همين موضوع
باعث رشد، گسترش و حفظ زبان فارسي شد. يعقوب در سال 254 هجري قمري زبان
فارسي را رسمي كرد و از آن زمان تاكنون 1171 سال است كه اين زبان،
زبان رسمي است.
دكتر «مهدي محبتي»، مسوول بنياد دائره المعارف اسلامي، نيز در تاييد
رسمي شدن زبان فارسي توسط يعقوب ليث صفاري ميگويد: « تا عهد يعقوب
ليث، زبان رسمي حكومتها ، زبان عربي بود. زماني كه شاعري شعري به زبان
عربي براي او خواند او معناي شعر را در نيافت و آن جمله معروف را گفت
كه «چيزي كه من درنيابم چرا بايد گفت؟ » و دستور داد كه زبان فارسي
زبان رسمي جامعه شود و پس از آن ديگر كسي حق نداشت در دربار او به زبان
عربي سخن بگويد. پس از او هم سامانيان و آل بويه اين زبان را گسترش
دادند و از نابودي آن جلوگيري كردند.
نويسنده «تاربخ زبان پارسي »، درباره ريشههاي اين زبان نوشته است:
فارسي، يا پارسي دري يعني رسمي، دنباله فارسي ميانه زردشتي است، اين
زبان كه از زمان يعقوب ليث صفاري زبان رسمي ... شده، به تدريج جانشين
ديگر زبانها... يعني سغدي، سكايي، خوارزمي و بلخي شد و در منطقه وسيعي
از جهان، از هندوستان تا اروپا و از درياي خوارزم تا خليج فارس رواج
يافت. در فاصله ميان سقوط ساسانيان و روي كار آمدن صفاريان، زبان علمي
زردشتيان پارسي ميانهٌ زردشتي، وزبان علمي مانويان فارسي ميانهٌ مانوي
و پهلوي اشكاني مانوي و سغدي مانوي، و زبان علمي مسلمان عربي بود.دولت
ساماني به رواج زبان پارسي علاقه مند بود و دولت غزنوي، پارسي را در
هندوستان رايج كرد. زبان فارسي در دربار مغولي هند، زبان رسمي بود.
رواج پارسي در هند سبب شد زباني به وجود آيد به نام اردو كه زبان رسمي
دولت پاكستان شد و به الفبايي كه از الفباي پارسي گرفته شده، نوشته مي
شود.
زباني كه در هند، آن را هندوستاني مي نامند و به الفبايي كه از الفباي سنسكريت گرفته شده، نوشته مي شود، با اردو يك منشأ دارد. سلجوقيان زبان پارسي را در آسياي كوچك رايج كردند. در دولت عثماني زبان پارسي رايج بود. برخي از سلاطين عثماني چون محمد فاتح و سليم اول به پارسي شعر سروده اند. دكتر «محسن ابوالقاسمي» ادامه ميدهد: تسلط استعمار بر كشورهاي شرق سبب شد كه از رواج فارسي كاسته شود. فارسي دري امروز در افغانستان، تاجيكستان و ايران رايج است. در هر سه كشور از اوايل قرن بيستم مسيحي، وضعي براي زبان فارسي پيش آمده كه باعث شده است فارسي رايج در هر يك به راهي بيفتند كه به تدريج آنها را از هم جدا خواهد كرد.
زند گي و مرد ا نگي ليث صفا ري
( من ا ین پا د شا هی وگنج ر ا ا ز سر عیا ر ی و شیر مرد ی بد ست آ و رده ا م نه ا زمیرا ث پد ر یا فته ا م . ازسخنا ن یعقوب لیث ) تا ر یخ آ ئینه تما م نما ی ا ز مبا رزا ت ، کا رنا مه ها وقهرما نا ن و مردا ن تا ریخ بوده وا نسا ن خود سا ز ند ه تا ریخ جا معه ا نسا نی خویش ا ست .یکی د یگرا ز آ زا د گا ن و طن عزیزما وموسس ا ولین دو لت صفا ر ی کشورما د ر سال ( 290 – 245 ق ) یعقو ب لیث صفا ری ا ست .وی د ریک خا نوا ده فقیر مسگرزاده شد و د ر شهر ز رنج د ر طفو لیت شا گرد رویگرشد .د رآ نجا ازابتدای جوانی با عیاران و جوانمردان وطندوستان که برضد ظلم وستم زمامداران عیاش عباسیان میر زمیدند آشنا و داخل حلقه آنان گردید. وی بزودی در حلقه عیاران آنجا نظربشهامت و شجاعت و کفایت و کاردانی بدرجه فرماندهي رسید تا اینکه در سال 269 هه ق ولایات کشوربوی بیعت کرده وی را بعیث رهبر خویش برگزیدند.این امر در بار بغداد را بوحشت و تشویش انداخت .
ابتدا خواستند وی را باحیله و نیرنگ و وعده وعیده بخود نزدیک و همدست بسازد تا وی از عزم رهایی مردمش از یوغ استثمار شان منصرف شود. اما از آنجايی که یعقوب شخص مصمم و دارای عزم راسخ در جهت نجات و رهایی مردم ازبهره کشی و مظالم زمامداران عباسیان بود هیچ یک از این حیله آنها بروی کارگر واقع نشده و از اوامر و اطاعات آنان سرباز زده آماده رزم و پیکاربا ایشان گردیدند. در سال ( 262 هه ق ) بین سپاه یعقو ب در محلی بنا م ( د یر ا لعا قو ل ) < د یر عا صول > و سپاه بغداد بسر کرده گی خود خلیفه جنگ شدیدی در گرفت . درین جنگ یعقوب و لشکریا نش چنان مردانه و با شجاعت جنگیدند که مایه حیرت خلیفه و سپاه اش گردیده و نزدیک به شکست بودند که خلیفه از حیله و نیرنگ کارگرفته و در اثر آن یعقوب با سپاهش شکست خورده عقب نشینی نمود. یعقوب آزاد مرد و با غیرت این شکست را مایه شرمساری خود دانسته و در صدد تلافی آن بر آمد . این مرد جنگجو در عمر شکست نخورد ه بود . این امر تار و پود و جودش را در آتش غیرت می سوختاند.
بنا بر آن با تلاش زیاد سپاه خویش را دوباره تنظیم و به آرایش آن پرداخته دوباره آماده جنگ با خلیفه گردید. خلیفه که از دلاوری و شجاعت آن آگاهی عام و تام داشت و از آن در بیم و هراس بسر میبرد باز در صدد حیله و نیرنگ بود. از قضا شکست دیر عا قول هم بر رویه این مرد حساس و با غیرت تاثیر سو نموده و در ینوقت نازک وی را در بستر بیماری انداخت. خلیفه درینوقت باریک موقع را غنیمت شمرده قاصد شخصی خویش را برای جلوگیری از جنگ نزد او فرستاده . یعقوب باوجود مریضی قاصد را بحضور خود پذیرفته قاصد هنگام حضور دید که از دربار و حاجب درکی نیست ; سردار لشکر خراسان شخص بی تکلف و ساده در روی گلیم نشسته و با سپر جنگی خویش تکیه زده . در پهلویش شمشیر و دورتر از آن سفره ای با نان خشک و قدری پیاز و کوزه سفالین پر از آب قرار دارد. قاصد پیام خلیفه را بوی بیان داشت .
یعقوب رو به او نموده گفت: < به خلیفه بگو، اگر از این مرض زنده ماندم هما نا میان من و تو جز این شمشیر کسی دیگر فیصله نخواهد کرد. من در کودکی و جوانی با نان و پیاز زندگی کرده ام. از دستمزد حلال خویش به سختی گذاره کرده ام; اگر در جنگ با تو باز شکست بخورم و باز به نان و پیاز خود رو آورده به آن خواهم سا خت و به بازمانده گان خویش درس خواهم داد که آنان بعد از من هم چنین کنند.> فرستاده خلیفه از صلابت و غیرت و احساسات مردمی یعقوب متعجب شده و هیجان آلوده برگشت پیامش را بخلیفه رسانید . اما دریغا که یعقوب لیث سر از بستر بیماری برنداشت و بعد از 16 روز مریضی در سال (260 هه ق ) به جاویدانگاه پیوست و بدین سان خلیفه عباسی از خطر بزرگی که از وجود این راد مرد شجاع احساس میکرد نجات یافت . اما راهیان و پیروان بعدی آن راه آنرا تعقیب نمودند . یعقوب لیث صفاری یکی از رجال نامدار تاریخ کشور ما است وی شخص ساده، بی تکلف و باوقار و مد برو بیدار وطندوست بود در انتخاب مردان رای ثواب داشت سپاه را خوب و نیک می آراست ، خزانه اش از مال پر بود اما اسراف نمیکرد. فقیرانه می زیست غالبآ در بالای پاره نمدی می نشست سپرش را در عقب خود نهاده به آن تکیه می نمود حاجب و دربان قصر نداشت اگر میخواست بخوابد پارچه ای را بالای سر می انداحت و از سپرش بحیث تکیه استفاده میکرد ، غذ ا یش عادی و ساده و غذ ا ی مردم فقیر بود. اکثرآ به نان و پیاز بسنده میکرد.
او سخت دوستدار فرهنگ واد ب کشور بود. چنانکه روزی که بر دشمنانش پیروزی یافته بود. شاعرانی او را بزبان عربی ستوده و اشعار شانرا بزبان عربی بحضورش خواندند که یعقوب آنرا نه پسندیده گفت: < چیزیکه من اندر نیابم چرا باید گفت. باید بزبان خودم سخن گفت .> زبان وی دری بود که آنرا سخت گرامی میداشت. وی را میتوان از حامیان بزرگ فرهنگ و ادب دری دانست که در دوره او و تا قرن های بعد از وی جانشینانش بر سیرت و کردار او رفتند و فرهنگ و ادب دری را پاس داشتند و در دوره < صفاریان > فرهنگ و ادب بمدارج تکاملی اش رسید . که نام نامی یعقوب لیث صفار ی همیشه در تاریخ کشور مان چون اختر فروزان میدرخشد.
يــعـقــوب٫ پــورلــيــث٫ ابــر مــرد سـيـســتـــان
زيبــــــاتـــريـن حـــماســه دوران بـــيــافـــريد
آزاد مـــــــــرد رويــــــگـــر مـلـك نـيـــــــمـــــروز
در جســم سـرد مـهـد كــيان٫ جــــان بيافريد
نــاگـــه در آن ســـيــاهــي و انــدوه بـيـكـــران
بــــرخـــاســـت پــــور رويـــگـري مـرد كـارزار
در پـيـش روي دشــمن بيـگــانـــــه ايســـــتاد
چـــون كـوه بـي تـزلـزل و سرسخت و اسـتوار
روزي خـــلـيــفــه داد پــيــامـــي بــه پــورليـث
كـاي شـيــر مـرد رزمي پر خشم و كينـه توز
گــر بــگــذري ز جــنــگ و دم از آشــتــي زني
بـخـشــم تـــو را حــكومــت مـكران و نيمروز
آيــنــــده ســاز كـشــــور خراسان جــواب داد
كـــامــروز فـر و بخـت مـرا يــار و بنـده است
فـــردا اگـــر شـكسـت خـورم از سپــاه تــــــو
غم نيست٫ زانكه نان و پيازي بسنده است
روزي اگـــر شــكســت دهــم لشــكر تـــو را
آنـــــروز٫ روز فـــــرّخ و پــيـــروز مـــــن بـــود
گــــوينــد٫ بـر خــليفــه بيــــايد اگـر شكست
يـعـقـوب لــيـث٫ فــاتــح و لـشكر شكن بود
جــز جــنـگ اي خـليفـه بغـداد٫ چـاره نيست
زيـرا بــه فـكر خصم٫ كس ايمــن نمـي شود
آمــــاده بـاش از پــي پــيـكـار ســرنــوشــت
يعــقـوب ليـــث بنــده دشــــمن نمــي شود
خواهم كه بند بنـدگيــت را به دست خويـش
از دســــــت و پــــاي مــتی آزاده وا كنـــــم
يــا مــي رهـانـم از كــف بيـگــانــه٫ مـلـك را
يـــا جـان خـويـــش در ره مــيهـــن فـــداكنـم
مــن مـرد كـــارزارم و باكـم ز مـــرگ نيسـت
مــردن بــراي حفـــظ وطـــن٫ زنـــدگـــي بـود
تسـليـم چـون تـويـي نشـوم تا كـه زنــده ام
زان رو كـه مـرگ٫ خـوشـتـر از آن بــندگي بود
نقـش آفــــريـن آن هـمه آزادگـي و عــشــق
در راه عــشق خويـش٫ سرانجام جان سپرد
افـــشــــانـــد بـــذر رادي و آزادي و امــيـــــد
آن كشـتــــه را زمــانـــه بـــه آزادگــان سپرد.