دوشنبه، ۲۹ جنوری ۲۰۰۷
تهیه و ترتیب : «جانباز نبرد» از شهر پلخمری
قسمت اول
دانشمند زمانه وشاعر پرآوازه
حکيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنايی غزنوی
حکيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنايی غزنوی شاعر پرآوازه در سال ٤٧٣ هجری قمری در «غزنين» ديده به جهان گشود. حکيم سنايی از همان بدو جوانی به دليل قريحه ی بالا و استادی خود در سرودن اشعار مدحيه به دربار غزنويان راه يافت و به مدح پادشاهان آن سلسله پرداخت. سنائی تحصيلات خود را در «غزنين» به پايان رساند و به علوم و فنون زمان خود دست يافت. وی پس از آن به شهرهای مهم و مراکز علمی جهان آن روز چون «بلخ»، «هرات»، «نيشاپور» و «سرخس» سفر نمود و به زيارت «خانه ی کعبه» نيز مشرف گرديد. «سنايی» در سنين ميانی عمرش عازم «خراسان» شد و در حلقه ی درويشان آن ديار درآمد. وی در اين دوره است که به سلک عرفان در آمد و طريقه ی آنان را روش خود می ساخت. «سنايی» پس از اين دست از مدح پادشاهان برداشت. از آثار او غير از ديوان اشعارش که بيش از «سيزده هزار» بيت را شامل میشود میتوان به حديقةالحقيقه، که آن را الهی نامه يا فخری نامه نيز ناميدهاند، اشاره کرد.
مثنوی طريقالتحقيق، مثنوی سير العباد الی المعاد، کارنامه، عشق نامه و عقل نامه ديگر آثار اويند. بسياری از استادان ادبيات پارسی «حديقةالحقيقه» او را دايرةالمعارف منظوم تصوف و عرفان میشمارند. شعر عرفانی در دورهی سنائی در ادبيات پارسی باب شد و بسياری از اصطلاحات عرفانی - مثل می، خرابات، میخانه و...- را او به صورت استعاره وارد ادبيات کرد. سنائی در سال ٥٤٥ هجری قمری چشم از جهان فروبست. مزار او در شهر غزنين واقع است. اهالی غزنه بنا به سنتی ديرين روزهای سهشنبه به زيارت آرامگاه اين عارف بزرگ میروند.
ما هيچ کسان پادشاييم
خورشيد تويی و ذره ماييم
بی روی تو روی کی نماييم؟
تا کی به نقاب و پرده؟ يک ره
از کوی برآی تا برآييم
چون تو صنم و چو ما شمن
نيست
شهری و گلی تويی و ماييم
آخر نه ز گلبن تو خاريم؟
آخر نه ز باغ تو گياييم؟
گر دسته ی گل نيايد از ما
هم هيزم ديگ را بشاييم!
آب رخ ما مبر ازيراک
با خاک در تو آشناييم
از خاک در تو کی شکيبيم
تا عاشق چشم و توتياييم
يک روز نپرسی از ظريفی
کاخر تو کجا و ما کجاييم
زآمد شد ما مکن گرانی
پندار که در هوا هباييم
با سينه ی چاک هم
چو گندم
گرد تو روان چو آسياييم
بر در زدهای چو حلقه ما را
ما رقص کنان که در سراييم
وندر همه ده جوی
نه ما را
ما لاف زنان که دهخداييم!
ما را سگ خويش خوان که تا ما
گوييم که شير چرخ ماييم
پرسند ز ما کهايد؟ گوييم:
ما هيچکسان پادشاييم
تو بر سر کار خويش میباش
تا ما هله خود همی درآييم
کز عشق تو ای نگار چنگی
اکنون نه سناييم ناييم
چند رباعی
با دل گفتم: چگونه ای داد جواب:
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست يک جام شراب
افتاده چنين که بينيم مست و خراب.
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تن است
بر من ز من از صفات هستی بدن است
تا ظن نبری که هستی من ز من است
آن سايه ز من نيست که از پيرهن است.
ای ديده ی روشن سنايی ز غمت
تاريک شد اين دو روشنايی ز غمت
با اين همه يک ساعت و يک لحظه مباد
اين جان و دل مرا جدايی ز غمت.
تا هشياری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نيست، به هستی نرسی.
ابوالمجد مجدود بن آدم موسوم به سنائي غزنوي پس از سفر به خراسان و ملاقات با مشايخ تصوف تغييري اساسي در روحيات و اخلاقيات او ايجاد شد و در نهايت به زهد و انزوا و تأمل در حقايق عرفاني روي آورد. از اين زمان شخصيت حقيقي اين شاعر بزرگ آشكار گشت و به سرودن قصائد معروف خود در زهد و عرفان و وعظ و ايجاد منظومه هاي مشهور پرداخت. سنائي در طريقت و سير و سلوك مريد شيخ ابو يوسف يعقوب همداني بود و مولانا جلال الدين رومي با وجود كمال فضل،خود را از متابعان و پيروان او دانسته است. وي يكي از بزرگترين شاعران ادب پارسی دری و معروف ترين شاعر صوفي و بنيانگذار اين فن بشمارمي رود كه در سبك شعر پارسي و ايجاد تنوع و تجدد در آن نقش بسزائي ايفا نموده است.
سنائي پس از بازگشت از سفر مكه مدتي در بلخ بسر برد واز آنجا به سرخس و مرو و نيشابور رفت. وي در هر مكان مدتي به سير و سلوك و عرفان پرداخت و سرانجام درغزنين در سال 545 ه.ق درگذشت. سنائي در دوره اول فعاليت هاي ادبي خويش شاعري مداح بود، روش شاعران غزنوي خاصه عنصري و فرخي را تقليد ميكرد. در دوره دوم كه دوره تغيير حال و تكامل معنوي او بود به معارف و حقايق عرفاني و حكمي و انديشه هاي ديني، زهد كه با بياني شيوا و استوار ادا ميشد پرداخت و در نوع خود اولين شاعر پارسی دری پس از اسلام بشمار ميرود كه حقايق عرفاني و معاني تصوف را در قالب شعر به كار برد.
سنائي براي اثبات مقاصد خود و اصطلاحات وافر و علمي از علوم مختلف زمان كه در همه آنها صاحب اطلاع بوده استفاده كرده است و لذا بسياري از ابيات او دشوار و محتاج شرح و تفسيراست. اين روش كه سنائي در پيش گرفت مبدأ تحول بزرگي در شعر پارسي دری شد و يكي از علل انصراف شعر از امور ساده و توضيحات عادي و توجه شعرا به مسائل مشكل وسرودن قصائد طولاني در زهد، خطابه، حكمت، عرفان و اخلاق از اين زمان آغاز شد. از شعراي معاصري وي مسعود سعد سلمان، عثمان مختاري، سيد حسن غزنوي، معزي انوري و سوزني را مي توان نام برد.
آثار : مهمترين آثار سنايي غزنوي عبارت است از: - حديقه الحقيقه و شريعه الطريقه - سير العباد الي المعاد - ديوان قصايد و غزليات - عقل نامه - طريق التحقيق - تحريمهالقلم - مكاتيب سنائي - كارنامه بلخ - عشق نامه - سنائي آبا.
مبارز بي همتا و پژوهشگر با صفا
ناظم حکمت
نگاهتان خطا ميرود،
درست ديدن هم هنر است،
درست انديشيدن هم هنر است.
دستان هنرآفرينتان گاه بلاي جانتان ميشود
خميري فراوان را ورز ميدهيد، لقمه اي از آن را خود نميچشيد،
براي ديگران بردگي ميکنيد و فکر ميکنيد آزاديد،
عني را غنيتر مي سازيد و اين را آزادي ميناميد!
سوم ژوئيه، سالروز مرگ «ناظم حکمت»، شاعر آزاديخواه و مبارز ترکيه است.
«ناظم حکمت» شاعر ترقيخواه ترک، در بيستم ژانويهي سال 1902 در شهر «سالونيک» در تر کيه بهدنيا آمد. او در خانواده اي هنرمند رشد و پرورش يافت. مادر، نقاش بود و پدر بزرگ، اديبي شاعر. در چنين خانوادهاي و در جمع دوستاني اهل ادب و فرهنگ بود که او با شعر آشنا شد.
در هفدهسالگي اولين مجموعه شعر خود را به چاپ رساند. ناظم جوان، سبک پدر بزرگ را در سرايش اشعارش نميپسنديد و اعتقاد داشت: « من شعرهاي او را هرگز بهدرستي نفهميدم زيرا در قالب اوزان عروضي کهن بود و پر از واژههاي عربي و فارسي».
ناظم حکمت اما در سرودن اشعارش، قالبهاي شعر کهن را درهم ريخت و شعر نو ترکيه را بنيان نهاد. دريافت او آن بود که آن قالبها کلام او را زنداني وزن و قافيههاي دشوار ميسازد. با اين کار، او گسترهي وسيعتري را فراروي خود قرار داد که از مرزهاي کشورش فراتر ميرفت و جهاني را دربر ميگرفت.
«ناظم حکمت» را به جرأت ميتوان پدر شعر نو ترکيه دانست. او در فضاي نوسرايي شعر ترکيه از «ماياکوفسکي» شاعر درامنويس روسي تأثير پذيرفت و آن را در کشور خود رواج داد. محتواي انساني و آزاديخواهانهي اشعارش و سبک و زباني را که براي سرودن برگزيده بود، شعر او را به فراسوي مرزهاي ترکيه کشاند و محبوبيت او را دوچندان ساخت.
آنچه که شخصيت او را در نزد ديگر مردم جهان برجسته ميساخت، باور به اصل آزادي، حرمت و ارزش انساني بود که او آن را به عنوان يک اصل خدشهناپذير در زندگي، حق هر فرد و امري ضروري براي زيستن ميدانست. او بر اين باور بود که با نبود چنين اصلي در زندگي، در آن سوي ميلههاي زندان که آزاديش مينامند، باز هم بند است و قفس. اما بند و قفسي از نوع ديگر.
ما را به بند کشيده اند
زنداني مان کرده اند
مرا در اين درون
و تو را در آن بيرون
اما چيزي نيست اين
ناگوار هنگاميست که برخي
دانسته يا ندانسته
زندان را در درون خود مي پرورانند
او با وجود سال هاي دشوار و طاقت فرساي در بندبودن، نه تنها در باورهايش نسبت به عشق و زندگي خللي واردنيامده بود بلکه بر اين اصل باورمند مانده بود که عشق نيز درگسترهي احترام به شرف و حرمت انساني و داشتن آزادي است که ميتواند ببالد و به بار نشيند.
در انديشه ي او، داشتن هر تفکر و باوري بدون عشق به انسانها بيمعني است. براي او شعر و عشق، هميشه پديدههاي ارزشمندي بودهاست:
زندگي يعني اميد، عشق من!
زيستن، مشغلهاي جديست
درست مثل دوست داشتن تو
محتواي شعر«ناظم حکمت» زبان حال همه ي کساني است که زنده اند، اما زندگي نمي کنند و رنج ميبرند. خود او ميگويد: «در شعر از عشق، صلح، انقلاب، زندگي، مرگ، شادي، اندوه، اميد و نااميدي سخن ميگويم. ميخواهم هرآنچه که ويژهي انسان است، ويژهي شعر من نيز باشد». «ناظم» با شاعران، نويسندگان و هنرمندان متعهد و مبارز بسياري چون «آراگون»، «پابلو نرودا»، «نيکلاس گيلين» و «سارتر» باب دوستي و آشنايي گشوده بود. زندگي و اشعار او در جهان حس احترام و همدردي بسياري را نسبت به او برانگيخت. از همين رو زماني که در بند بود، تلاش زيادي براي آزادي او صورت گرفت. «ناظم» در جواني، آکادمي نيروي دريايي ترکيه را برگزيد اما پس از جنگ جهاني اول، شغل خود را رها کرد و براي کار تدريس به شرق ترکيه رفت. بعدها به کار روزنامهنگاري پرداخت و به فعاليت هاي سياسي نيز کشيده شد. در قيامي که عليه «آتاتورک» صورت گرفت، شرکت کرد و از طرف نيروهاي دولتي دستگير و به بيست و هشت سال و چهار ماه زندان محکوم گرديد. در حالي که دوازده سال از بهترين سالهاي زندگي خود را در زندانهاي ترکيه گذرانده بود با استفاده از عفو عمومي، آزاد شد. او در سال 1951، مخفيانه استانبول را ترک کرد و همان سال نيز دولت ترکيه از او سلب تابعيت کرد. در مجموع هفده سال از عمرش را در زندان گذراند و سالهاي پاياني عمر را در تبعيد. در آغاز در کشور بلغارستان زندگي ميکرد و سپس تا زمان مرگ در شوروي سابق زيست. او در سال 1952 با «پابلو نرودا» آشنا شد و در همين سال جايزهي صلح را نيز دريافت کرد و در 1955 در کنگرهي صلح «هلسينکي» شرکت کرد.
شعر زير را «پابلو نرودا»، پس از مرگ «ناظم حکمت» در اندوه از دست دادن او سرودهاست:
چرا مُردي ناظم!
اينک بي سرودههاي تو چه کنيم؟
کجا جويم چشمه اي را که در آن
لبخندي باشد؟
که به گاه ديدارمان، در چهره ي تو بود
نگاهي همچون نگاه تو،
آميزه اي از آب و آتش
مالامال از ملال و شادي و رنج.
***
اينک دسته گلي از گلهاي داوودي شيلي
نثار تو باد!
بي تو در جهان چه تنهايم
از دوستي ات که برايم نان بود،
و نيز فرو نشاننده ي عطشان ما،
و به خونم توان مي داد،
بي نصيب ماندم.
قدرت حاکمه و نيروهاي محافظهکار ترکيه از شعر او، به سبب نيروي برانگيزاننده و ويژگي قوي مردمي و انساني آن هراس داشتند و هنوز هم دارند. زيرا پس از گذشت اين همه سال از مرگ او، اثري از اشعارش در کتابهاي درسي و آموزشي ترکيه ديده نميشود. بخشي از آثار او بيانگر درد دوري از ميهن و کاشانهي اوست. اين حسرت دروني را در يکي از شعرهايش بازتاب داده و خواسته که پس از مرگش، او را در دهکدهاي در آناتولي به خاک بسپارند. دريغا چنان نشد که او آرزو ميکرد.
«ناظم حکمت» در سحرگاه روز سوم ژوئيه 1963 در مسکو، در سن 61 سالگي چشم از جهان فرو بست و صدايش که ترانهخوانِ اميدها و آرزوهاي آيندهي انسانهايي بود که براي نان، آزادي، برابري و حرمت انساني مبارزه ميکردند خاموش شد. سازمان علمي و فرهنگي سازمان ملل (يونسکو) سال 2002 ميلادي را که بزرگداشت صدمين سال تولد او بود، به جهت جايگاه ارزشمند او در ادبيات متعهد جهان، سال «ناظم حکمت» اعلام کرد.
آثار «ناظم حکمت»:
آثاري که در طول ساليان مبارزه و تبعيد از او باقي مانده، بيش از 14 مجموعه و 11 نمايشنامه است که به زبانهاي بسياري در دنيا برگردانده شدهاست. دو رمان نيز به نامهاي «خون سخن ميگويد» و «برادر زندگي زيباست» دارد که رمان اولي را در آغاز با نام مستعار «اورهام سليم» نوشتهاست و رمان دوم آخرين اثر اوست که آن را حدود يک سال پيش از مرگ خويش به قلم آورده است.
دو شعر از ناظم حکمت:
روشنايي پيش ميآيد
و مرا دربرميگيرد
دنيا زيباست
و دستانم از اشتياق سرشار
نگاه از درختان برنميگيرم
که سبزند و بار آرزو دارند
راه آفتاب از لابهلاي ديوارها ميگذرد.
***
پشت پنجرهي درمانگاه نشستهام
بوي دارو رخت بربسته
مبخکهاي جايي شکفتهاند
ميدانم
اسارت مسئلهاي نيست
ببين!
مسئله اينست که تسليم نشوي
ناظم حکمت _ 1948
درمانگاه زندان
جهان
من و دوره گرد گذرمان
بغايت در آمريكا گمناميم.
با اين همه
از چين تا اسپانيا، از دماغه اميدنيك تا آلاسكا
در هر وجب از آب و خشكي، دوستاني دارم
و دشمناني.
چنان دوستاني كه يكبار نيز، هم را نديده ايم
ميتوانيم اما بميريم
از بهر ناني برابر، آزادي برابر،
رويايي برابر
و آنچنان دشمناني
تشنه بخون من،
و من به خونشان.
قدرتم از آن
كه نيستم تنها
در اين گسترده دنيا.
جهان و خلقش نمايانند در قلب من
آشكارند در علم من.
به آرامي و صراحت،
پيوسته ام
به پيكار عظيم.
شعر زير را هوشنگ ابتهاج (هـ.. سايه)براي ناظم حکمت سرودهاست:
به ناظم حکمت
مثل يک بوسهي گرم،
مثل يک غنچهي سرخ،
مثل يک پرچم خونين ظفر،
دلِ افراختهام را به تو ميبخشم،
ناظم حکمت!
و نه تنها دل من،
همهجا خانهي توست:
دل هر کودک و زن،
دل هر مرد،
دل هر کس که شناخت
بشري نغمهي اميد تو را، که در آن هر شب و روز
زندگي رنگ دگر، طرح دگر ميگيرد.
***
زندگي، زندگي
اما، نه بدينگونه که هست
نه بدينگونه پليد
نه بدينگونه که اکنون به ديار من و توست،
به دياري که فرو ميشکنند
شبچراغي چو تو گيتيافروز
وز سپهر وطنش ميرانند
اختري چون تو، پيامآور روز.
ليک، ناظم حکمت!
روي کاغذ زکسي
وطنش را نتوانند گرفت.
آري، اي حکمت: خورشيد بزرگ!
شرق تا غرب ستايشگر توست،
وز کران تا به کران، گوش جهان
پردهي نغمهي جانپرور توست.
جغدها
در شب تبزدهي ميهن ما،
ميفشانند به خاک
هر کجا هست چراغي تابان،
و گل غنچهي باغ ما را
به ستم ميريزند
زير پاي خوکان.
و به کام خفاش
پرده ميآويزند
پيش هر اختر پاک
که به جان ميسوزد،
وين شبستان فروريخته ميافروزد.
***
ليک جانداروي شيرين اميد
همچو خون خورشيد ميتپد در رگ ما.
و گل گمشده سر ميکشد از خاک شکيب.
غنچه ميآرد بيرنگ فريب،
و به ما ميدهد اين غنچه نويد
از گل آبي صبح
خفته در بستر خون، خورشيد.
***
نغمهي خويش رها کن، حکمت!
تا فروپيچد در گوش جهان
و سرود خود را
چو گل خندهي خورشيد، بپاش
از کران تا به کران!
جغدها، خفاشان
ميهراسند ز گلبانگ اميد
ميهراسند زپيغام سحر....
بسرائيم و بخوانيم، رفيق!
نغمهي خون شفق
نغمهي خندهي صبح.
پردهي نغمهي ماست
گوش فرداي بزرگ.
و نوابخش سرود دل ماست
لب آيندهي پاک...
روايت از ناظم حکمت
«ناظم حکمت را آوردند!...» در زندان «پاشا قاپوسی» خبر مثل بمب منفجر شد. يک روز آفتابی بهاری. اولين روزهای ماه مه. سال ۱۹۵۰. دويدم طرف اتاق رئيس زندان. پله ها را يک نفس بالا رفتم. درست جلوی در رسيده بودم که در باز شد: ناظم... يکديگر را در آغوش کشيديم. ناگهان ناظم گفت: «چه خوب کردی کمونيست شدی.» گفتم: «مواظب باش! ديوار گوش دارد.» خنديديم. لحظه ای با اين تصور که ناظم را به بند ما خواهند داد، اميدوار شدم. هر چند می دانستم اميد بيهوده ای است. طبيعی بود ناظم را به بند کمونيست ها بفرستند. پله ها را پائين آمديم. زندانبان منتظر بود. بند تقريبا همان جا قرار داشت.
صحنه های خوشبختی دوباره جان گرفت. دوستان ناظم تختخواب او را هم آماده کرده بودند. گاه من به سلول ايشان می رفتم، گاه ناظم به سلول ما می آمد. از با هم بودن مان احساس خوشبختی می کرديم. اگر چه مجلس ملی به خاطر برگزاری انتخابات در تعطيلی به سر می برد، ناظم تصميم داشت اعتصاب غذايی که در زندان «بورسا» شروع کرده بود را، ادامه بدهد. بدين ترتيب اعتصاب او فاقد مخاطب می شد. اما همان قدر که ناظم می کوشيد رفتارش در افکار عمومی عاملی برای تفسير غلط نباشد، به همان اندازه نيز مصمم بود برای فشار به مجلس جديد و حکومت، اعتصاب خود را هر چه سريع تر از سربگيرد. آهن تا تفته است چکش می خورد. او حق داشت، ما هم می ترسيديم او را از دست بدهيم. ما هم حق داشتيم.
ناظم اعتصابش را از سر گرفت. فقط آب می نوشيد و سگرت می کشيد... به او می گفتم بخوابد. اهميتی نمی داد. مدام به ملاقاتش می آمدند. اگر بگويم روزهای اول را در اتاق رئيس زندان گذراند، دروغ نگفته ام. از خوشحالی کاملا سرحال بوده اما با گذشت روزها انگار حرکت هايش کندتر می شد. پيشنهاد کردم اعتصابش را زير نظر پزشک ادامه دهد. گفت: «تو ديگر شروع نکن» اطلاع داشتم دوستان ملاقات کننده از او خواسته اند در بيمارستان بستری شود. گفتم: «من از زاويه سياسی به مسئله نگاه می کنم، تو بزرگ ترين برگ برنده چپ ترکيه هستی، حق نداری بميری.» خنديد، گفت: «مبالغه نکن.» اعتصاب ناظم بازتاب های گسترده ای يافته بود. روزنامه ها در اين خصوص خبرهايی منتشر می کردند. بيگناهی ناظم برای مردم مشخص شده بود. جوانان دانشجو مجله ای با نام «ناظم حکمت» منتشر ساختند. برخی روشنفکرها برای آزادی او امضا جمع می کردند و مادر ناظم با تابلويی در دست از مردم می خواست تا به آزادی پسرش کمک کنند. نشريه های خارجی هم خبرهايی منتشر کرده بودند. اعتصاب ناظم به حادثه روز بدل شده بود...
با گذشت روزها، وضعيت ناظم رو به وخامت می گذاشت. آخر سر رفتن به بيمارستان را پذيرفت. او را به بيمارستان «جراح پاشا» بردند. پزشک شرايط او را بحرانی اعلام کرد و سرانجام دو نفر از دوستان نزديکش (والا و ذکريا) با يادآوری اين که، به دليل تعطيلی مجلس، مرگ او هيچ ثمری در پی نخواهد داشت، باعث شدند ناظم دست از اعتصاب بردارد. پس از مدتی، حزب دموکرات به قدرت رسيد و عفو عمومی اعلام شد و بدين ترتيب، رنج و عذاب سيزده ساله ناظم نيز پايان يافت. پس از آزادی از زندان، ناظم در شرکت «ايپک فيلم» شروع به کار کرد، البته او سناريوهايش را با نام مستعار می نوشت. منزل من فاصله چندانی با محلی که ناظم با همسر و مادرش در آن زندگی می کرد، نداشت. مرتب همديگر را می ديديم. «منور» (همسر ناظم) باردار بود... پسری به دنيا آورد. نامش را «محمد» گذاشتند. خوشبخت بودند...
اگرچه ناظم در جوانی به دليل بيماری از نيروی دريايی اخراج شده و در سال های زندان نيز، دچار گرفتگی دريچه قلب و بيماری کبد شده بود و مسئولان تخقيق و زندان از اين مسئله آگاه بودند، اما چندی بعد ناظم را برای گذراندن دوره سربازی فراخواندند. فراخوانی ناظم بيمار به اجباری، اين ترديد را دامن می زد که احتمالا شرايط پيشين در حال بازگشت است. ناظم به دايره نظام وظيفه مراجعه و وضعيت خود را شرح داد. رفتار رئيس شعبه طوری بود که انگار شرايط ناظم را درک کرده، او قول همکاری به ناظم داده بود. چند ماهی از اين ماجرا گذشت و خبری نشد. همه مان خوشحال بوديم. اما دوباره ناظم را به دايره نظام وظيفه خواستند. دستور از مقام های بالا صادر شده بود. می خواستند او را به يکی از ولايت های شرقی بفرستند. يک هفته برای اعزام به او مهلت دادند. همه گيج شده بوديم. ناظم گفت: «نمی توانم دو سال دوام بياورم».
اما آنچه همه ما را به تامل وامی داشت، اهداف نهفته در پشت اين احضار بود. می توانستند با دو شاهد دروغين، دوباره ناظم را زندانی کنند يا گلوله ای که از سر تقدير... در همان روزها ناظم گفت: «می روم.» جوانی از خويشاوندان پدری ناظم، قصد داشت او را با قايق به دريای سياه رسانده و در ميان آب، وی را سوار کشتی بکند... گفتم: «ريسک بزرگی است». گفت: «بله. ريسک است، اما چاره ديگری ندارم.» همديگر را در آغوش کشيديم و از آن پس ديگر نتوانستم ببينم اش.
توجه !
کاپی
و نقل مطالب از «اصالت» صرف با
کسب مجوز کتبی از «اصالت»
مجاز است !
کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت محفوظ و متعلق به «اصالت»
می باشد.