14 May2007

 

 

 

 

                                                               

 

 

                                                                                           

                                                                        279258.jpg 

«ويكتورهوگو»، نويسنده بلند آوازه و پر اقتدار رومانتيك فرانسوى است. براى فرانسوى ها و شايد اغلب اروپائيان، هوگو ، سمبول رومانتيك گرايى و در عين حال حقيقت جويى است. او علاوه بر اين كه شاعر، نويسنده، نمايشنامه نويس و مترجم توانا و صاحب شهرتى است، سياستمدار شاخصى هم بود. هوگو يك انقلابى جمهورى خواه بود كه پس از انقلاب سال ۱۸۴۸ فرانسه و تشكيل جمهورى دوم در اين كشور، به عضويت پارلمان درآمد. شايد كمتر كسى باشد كه اسم ويكتور هوگو را نشنيده باشد و با ۲ كار تاريخى او آشنا نباشد؛ «بينوايان» و «گوژ پشت نوتردام» كه هر دو بعد از آنكه بارها و بارها به تصوير كشيده شدند، به اثرى كلاسيك و افسانه اى ماندگار بدل شده اند. هوگو هميشه به خاطر فحوا و مضمون آثارش، مورد حمايت و ستايش جمهورى خواهان چپ بوده است. آثار او باز تابنده و ترسيم كننده فقر و رنج هاى زمان است كه از پس سياست مدرن بروز مى كند. كتاب «مجازات» او اعتراضيه اى شديد الحن بر ضد وضعيت موجود زمانش و پيامدهاى ناگوار دنياى مدرن است. هوگو در سال ۱۸۲۷م با مقدمه اى كه بر درام «كرامول» (Cromwell) خود نوشت، در واقع يكى از بيانيه هاى مكتب رمانتيسيسم را ارائه كرد و سپس در سال ۱۸۳۰ با انتشار درام معروف خود به نام «نبرد ارنانى» (Hernani) اين جنبش فكرى- هنرى را به اوج خورد رساند. در اين نمايشنامه هوگو با اعتراض بر حفظ وضع موجود، صريح و با اقتدار عقايد و مبانى بنيادين كلاسيك ها را به زير سؤال برد. وى سرانجام در سال ۱۸۸۵م در سن ۸۳ سالگى چشم بر وضع موجود بست. در مراسم او ۲ ميليون نفر به خيابان هاى پاريس آمدند و اين فقدان را عزا گرفتند. گفته مى شود بعد از اين واقعه هرگز چنين حضورى در فرانسه شكل نگرفت و اين نشان از تأثير گذارى و منشأ اثر بودن نظامى دارد كه او نمايندگى اش را برعهده داشت.  از آنجايى كه ويكتور هوگو در دوره اى طولانى سرپرستى گروهى رمانتيك به نام «سناكل» (Cenacle) را در فرانسه برعهده داشت، روز تولد او را دستمايه اى قرار داديم تا به مبانى فكرى، فلسفى و اجتماعى، سياسى جنبش رمانتيسيسم بپردازيم. از نيمه دوم قرن هجدهم تا نيمه هاى قرن نوزدهم، در تاريخ اروپاى غربى جنبش فكرى-  هنرى قابل شناسايى است كه به جريانى بلند آوازه بدل شد جنبشى كه برآمده از مدرنيته اما در اعتراض به نظام بنيادين آن بود. اين جنبش كه رمانتيسيسم Romantisicme ناميده مى شد در واقع واكنشى بود به مدرنيته از درون خود مدرنيته. اگر عصر روشنگرى را نقطه اوج مدرنيته بدانيم كه بر ستون هاى عقل و خرد بنا شده بود، رمانتيسيسم خرد عصر روشنگرى را به زير سؤال مى برد و نظم و سامان دنياى مدرن را به چالش مى كشيد و بنياد عقل گرايى و اميد غرور آميزش را بى فروغ مى كرد. اميد به اينكه هيچ چيز از دسترس عقل به دور نيست. برجسته ترين ويژگى اين جنبش، نگرشى بود سرشار از شور و احساس نسبت به زندگى در برابر نگاه سرد و عقلانى و رياضى وار انديشمندان عصر روشن انديشى نسبت به انسان و طبيعت و جامعه.
به اعتقاد برخى از منتقدان ، ردپاى جهان بينى ضدسرمايه دارى رمانتيسيسم و روحيه عصيان گرى آن در آثار سوسياليستها وافكار سياسى چپ نو قابل رديابى و شناسايى است.
بنيان جهان بينى رومانتيك، خصومت با واقعيت حال حاضر است. عصيان ضد نظامى كه بر حفظ وضع موجود مى كوشد. در واقع آنچه مورد انتقاد شديد رمانتيك ها است، هم اينجا و هم اكنون خاص سرمايه دارى است. عصيان آنان ناشى از مصيبتى است كه گريبان همه را درجامعه مدرن مبتنى بر ارزش مبادله پول و بازار گرفته است. در واقع، به موازات اين پديده شىء وارگى، گسست اجتماعى و انزواى افراطى فرد در جامعه نيز پيش مى رود و نگرش ضد سرمايه دارى رمانتيك بويژه برضد چنين نشان هايى عصيان مى كند.
احساس «باختن» نيز ناشى از چنين بينشى است.
در جهان مدرن فرد احساس مى كند كه چيز ارزشمندى را باخته است. باور درد آلودى كه بر اين نگرش شكل مى گيرد كه واقعيت حال حاضر، فاقد برخى ارزش هاى انسانى است، ارزش هايى كه براى انسان مدرن «بيگانه» شده اند و تحت تأثير اين بيگانگى، فرد احساس مى كند تبعيد شده است. و به اين اعتبار، احساس بى خانمانى و انزوا، روح رمانتيك را مى  آزارد و در آرزوى «بازگشت به خانه» مى سوزد.
بينش رمانتيك برهه اى از گذشته واقعى را كه در آن نشانه هاى منفى جامعه سرمايه دارى وجود ندارد و يا بسيار كم رنگ است تمنا دارد و آن را يوتوپيا و تجسم آرزوهاى خود مى انگارد و به طور دقيق در همين نقطه پارادوكس بينش رمانتيك بروز مى كند. در واقع، جهت گيرى رمانتيك به سوى گذشته، نگاهى به آينده است. زيرا آينده اى رؤيايى در وراى سرمايه دارى در نوستالژيا براى دوره ماقبل سرمايه دارى تصوير مى شود.
ناآرامى و پرسش گرى، جست وجو و مبارزه، اعتراض به وضع موجود و ترديدهاى درون رمانتيسيسم، همه واكنشى و كوششى فعال براى كشف و خلق فردوس و گمشده انسان است. اين جست وجو به انحاى مختلف صورت مى گيرد؛ يك گرايش رمانتيسيسم تلاش مى كند تا با تغزلى و هنرى كردن زمان حاضر، اين فردوس را هم اكنون در خيال خلق كند. گرايش دوم درصدد است كه آن را در حال حاضر و در واقعيت كشف كند. اما گرايش سوم كه دو رويكرد قبلى را خيالى يا حداقل ناقص مى داند، مدعى است كه بهشت گمشده خود را در آينده واقعى، از نو بسازد. در اين ديدگاه، خاطره گذشته در خدمت مبارزه براى آينده درمى آيد. براى نمونه والتر بنيامين و هربرت ماركوزه را مى توان در اين پارادايم شريك دانست.
اعتقاد به طبيعت ناب انسان و گفتن از خويشتن خويش از ديگر خصوصيات محورى روحيه رمانتيك است. روحيه اى كه گريزان از ناكامى ها، اندوه و دلتنگى هاى زمان «حال» است و خواستار فرار از شرايط موجود است؛ فرار به رؤيا، فرار به گذشته، فرار به سرزمين هاى «ديگر» فرار به عالم خيال براى كشف يا خلق دوباره عصر فراموش شده مصر، يونان، روم و عصر باستان.
در نزد رومانتيك ها، تخيل مقوله يى اساسى بود چرا كه از اعتقاد آنان به ذات «فرد» ناشى مى شد.
رمانتيك ها براى جنبه هاى معنوى روح انسان اهميت زيادى قائل بودند، يكى از دلايل اعتراض آنها به وضع موجود دنياى مدرن باور آنها براين امر بود كه، دين و مذهب در ميان چرخ دنده هاى عقل و منطق دنياى مدرن، خرد شده است و عقل گرايى روشنگرى و سرمايه دارى جوامع صنعتى، روح و احساس و تخيل فرد را به زنجير كشيده است و اين چنين است كه در نگرش رمانتيك «فرد» هويت مى يابد و بر طبيعت ناب انسان تمركز مى كند و بر همه الگوهاى نظم، هارمونى، سكوت و طبقه بندى، خط بطلان مى كشد و هنجارهاى خشك اجتماعى را برنمى تابد. در يك كلام، رمانتيسيسم غيركلاسيك و البته «ضدكلاسيك» بود. رمانتيسيسم اعتراضى بود بر قيد و بندهاى سفت و سخت كلاسيسيسم حاكم زمانش.
كلاسيسيسم گرايش غالب يك دوران به شمار مى رفت كه از قدرت و ستايشى عظيم و عميق برخوردار بود و از نياكان كلاسيك اش نشأت گرفته بود. علاوه بر اين كه مكتب فكرى كلاسيسيسم توانسته بود ديدگاهى استوار و منسجم در مورد جهان ارائه دهد، كه متكى بر ايمان و يقين به نظمى استوار و صحيح بود كه بر جهان حاكميت داشت و كنار زدن چنين نظامى آسان نبود.
اما رومانتيسيسم با ارائه نظامى درون گرا و نگرش ذهنى، سامان برون گرايانه هستى كه بر اصول قطعى عينى استوار بود را به هم ريخت. به اعتقاد رمانتيك ها، نظام كلاسيسيسم، تحت قواعد بى روح و يكنواخت، وقار دروغين، نظم و ترتيب كليشه اى، ظاهرآرايى، تعليم گرايى، ادعاى ادب و فرهيختگى و ژست روشنفكرى و حفظ وضعيت موجود شكل گرفته بود و چون روحيه رمانتيك چنين نظامى را برنمى تافت بر شكستن اقتدار آن كمر بست و در برابر «عصر خرد» كلاسيسيسم، «عصر احساس» را قالب كرد و به قول هيوم در اين عصر «خرد، بنده عواطف و احساس است و بايد باشد».
رومانتيسيسم در اواسط قرن نوزدهم در اوج خود با چرخشى سريع به جانب رئاليسم ميل پيدا كرد. رئاليسمى كه سعى داشت تا سر حد امكان به توصيف صادقانه جهان خارج از ذهن بپردازد و با مشاهده دقيق واقعيت، آن را بازآفرينى كند و اين چنين تخيل خلاق رمانتيك ها را موضوع تمسخر و استهزا قرار مى داد.
اما به عنوان نكته پايانى اين مقاله، خالى از لطف نخواهد بود كه به گرايش هاى سياسى ـ اجتماعى رمانتيك اشاره كنيم. رمانتيسيسم به مثابه نوعى جهان بينى، ساختار ذهنى جمعى است كه اين ساختار ذهنى ممكن است در حوزه هاى گوناگون و متعدد فرهنگ تجسم يابد؛ در ادبيات و هنر، در فلسفه و علم كلام، در تفكر سياسى و اقتصادى و حقوقى، در جامعه شناسى و تاريخ و...
براى نمونه بايرون و وينيى (
Vigny) و نواليس و هوگو در ادبيات، سيسموندى را در نظريه اقتصادى، شلايرماخر را در علم كلام و ادموند برك و پردورن و هربرت ماركوزه را در فلسفه سياسى و زيمل و تونيز و ماكس وبر را در جامعه شناسى، رمانتيك يا حداقل داراى گرايش هاى رمانتيك مى توان معرفى كرد.
دانشمندان علوم اجتماعى و نظريه پردازان علوم سياسى در جريان شناسى مكتب رمانتيسيسم ۸گرايش را از يكديگر بازمى شناسند: ۱. رمانتيسيسم احياطلب ۲. محافظه كار ۳. اعتزالى ۴. فاشيستى
۵. ليبرالى ۶. انقلابى ۷. ماركسيستى ۸. رهايى طلب يا آنارشيستى. كه در مجالى ديگر به تفصيل به اين گرايشهاى مختلف رمانتيسيسم خواهيم پرداخت.

تفکر و انديشه های فرانسيس بيكن

141912.jpg 141768.jpg                                                                               

فرانسيس بيكن (Francis Bacon (۱۶۲۶ ـ ۱۵۶۱ را به عنوان پيامبر علم جديد و بنيانگذار «فلسفه علم» مي شناسند. وي از پديدآورندگان و پيشروان «تجديد حيات فرهنگي» اروپا به شمار مي رود. بيكن سعي كرد در برابر منطق متعارف زمانش ـ يعني منطق ارسطويي و مشايي ـ منطق جديدي را ارائه كند و بدين منظور كتاب «ارغنون نو» را نگاشت. وي انديشه هاي بيهوده عصرش را شناخت و با قدرت و جرأت به نقد آنها پرداخت. اين فيلسوف برجسته انگليسي خلاف جريان زمانه اش حركت كرد و با پشت كردن به نظامهاي علمي و فلسفي رايج عصر خود، توانست در دنياي علم و فلسفه انقلابي به پا كند. اما با وجود همه اين تلاشها، فلسفه او، آن وسعت، جامعيت و نظم شايسته و بايسته را نداشت تا در تاريخ فلسفه، فلسفه اي تحت عنوان «فلسفه بيكن» شكل گيرد، ولي به طور غير مستقيم انديشه هايي را متحول كرد كه آنها چرخهاي جهان را به حركت درآوردند. بدين ترتيب مي توان مدعي شد كه او مسير انديشه بشر را عوض كرد و افكار عالمان و انديشمندان بعد از خود را در جريان جديدي هدايت كرد. «جان درايدن»، شاعر و منتقد انگليسي، درباره بيكن نوشت: «جهان تنها علم كنوني اش را مديون بيكن نيست، بلكه آينده اش را نيز مديون اوست.» بيكن علاوه بر اينكه در حوزه فلسفه و انديشه يكي از متفكران برجسته و پيشرو محسوب مي شود، در حوزه ادبي نيز ميان اديبان جايگاهي خاص دارد تا آنجا كه برخي او را با شكسپير هم پايه دانسته اند و حتي شكسپير را متأثر از وي و برخي از نمايشنامه هاي شكسپير را به او نسبت مي دهند و معتقدند كه به قلم بيكن نگاشته شده است. ويل دورانت در كتاب «تاريخ فلسفه» اش در تأييد مقام ادبي بيكن مي نويسد: «زبانش در نثر همان اندازه بي مانند بود كه زبان شكسپير در شعر.» و برخي از منتقدين حتي او را بنيانگذار ادبيات فلسفي به زبان انگليسي دانسته اند و در اثبات ادعاي خود به آثاري از وي چون «مجموعه مقالات، پيشرفت دانش، آتلانتيس نو و تاريخ هانري هفتم» استناد مي كنند.
فرانسيس بيكن، اين فيلسوف برجسته انگليسي، با به نقد كشيدن فلسفه و منطق حاكم زمانش سعي كرد تا بشر عصر خود را از خواب قرون وسطايي بيدار سازد و سايه سنگين فلسفه كهن را از سر او بردارد. وي تمام نظامهاي فلسفي، اعم از فلسفه كهن و معاصر خود را بي حاصل انگاشت و سعي كرد آن را از حالت خمود و جمود رها سازد و اين تجديد فلسفي خود را «احياي كبير» ناميد. غايت او در اين راه اصلاح تمام علوم و معارف بشري بود و اميد داشت كه با اجراي اين طرح، فلسفه ارسطو را كنار زند. از نظر وي فلسفه ارسطو، كه انديشه مسلط زمانه اش بود، دردي از بشر دوا نمي كند و تنها در امر منازعات و مجادلات قوي و مؤثر ظاهر مي شود كه هيچ حاصلي براي بشر و زندگي او ندارد.
بيكن علاوه بر فلسفه ارسطو، كار همه پيشينيان و معاصرانش را نيز به زير سؤال برد و سعي كرد در برابر فلسفه پيشين روش و منطق جديدي را عرضه كند كه مبتني بر «علوم طبيعي» باشد كه از آن در شناخت بشر از طبيعت و كسب قدرت براي تصرف طبيعت ياري گيرد.
طرح بيكن كه مطابق با اصول و طبقه بندي جديدي از علوم ريخته شده بود، شامل شش بخش بود:
۱ـ بايد از مبادي علوم سخن گفت و طبقه بندي كاملي از علوم ارائه كرد. او بر اين اساس دو كتاب «پيشرفت دانش» و «منزلت دانش» را نگاشت كه اين دو اثر محتوي بخش اول طرح او هستند.
۲ـ بايد روش تحقيق جديد و اصول و قواعد فن جديد «تفسير طبيعت» را شناخت. به باور بيكن، اين روش باعث مي شود تا بشر از «خرد» خود هرچه بهتر و كاملتر براي شناخت جهان پيرامونش بهره گيرد و در نتيجه بر مصائب و ابهامات طبيعت فائق آيد. بيكن اين روش را «منطق جديد» ناميد و بر اساس آن كتاب «ارغنون جديد» را نوشت و مدعي شد كه در برابر ارغنون ارسطو، منطق جديدي را ارائه كرده است و عقيده داشت كه اين اثر محتوي روش و منطق جديد او و حاوي پيامش براي بشريت و عامل تأثير وي بر اخلاقش است.
۳ـ بايد براي تاريخ طبيعي و تجربي اهميت قائل شد. بيكن تاريخ طبيعي را «تاريخ پايه» ناميد و آن را اساس و بن مايه فلسفه راستين دانست. به اين معنا كه به وسيله آن فلسفه موهوم از فلسفه فعال متمايز مي شود و مسائل مربوط به طبيعت به مشورت خود طبيعت واگذار مي گردد. و براساس اين طرح خود آثار بسياري را تدوين كرد كه از آن جمله مي توان به كتابهاي «درآمدي بر تاريخ طبيعي و تجربي» ،«الفباي طبيعت»، «تاريخ مرگ و زندگي»، «تاريخ سبك و سنگين» و «تاريخ طبيعي در ده قرن» اشاره كرد.
۴ـ طرح چهارم بيكن «پلكان خرد» است كه نشان دهنده درجه پيشرفت دانش حقيقي بشر است كه به تدريج از اصول كلي به اصول كلي تر و بنيادي تر پيش مي رود.
۵ـ دربخش پنجم مي گويد كه مي بايست به «فلسفه جديدي» دست يافت كه پاسخگوي ابهامات و سؤالات بشر درباره چيستي جهان و طبيعت باشد و كتاب «پيش بيني هاي پيشگامان فلسفه جديد» را بدين منظور به رشته تحرير درآورد.
۶ـ ششمين و آخرين بخش از طرح بيكن مبتني بر اين بود كه فلسفه جديد بايد توان اين را داشته باشد كه «علم پويا» را به بشر عرضه كند.
در مجموع اين شش بخش بن مايه هاي انديشه و آثار بيكن و درنتيجه بنيان فلسفه و علم پيشنهادي او را مي سازند. درواقع اين اصول اگر به طور مستقيم در علم و فلسفه جديد و بويژه «فلسفه علم مدرن» تأثير نداشته اند اما اينها مغزهايي را متحول كرده اند كه آنها چرخهاي جهان انديشه را به حركت درآورده اند و از اين جهت بيكن را به عنوان بنيانگذار فلسفه علم جديد مي شناسند.
به باور بيكن هر چيزي كه سزاوار «هستي» است، سزاوار «دانستن» است. او هيچ چيز را از مرز علم بيرون نمي گذارد. از نظر او جادوگري، رؤيا، پيشگويي، قرائت افكار و ... همه و همه مي توانند سوژه هايي خوب براي تحقيقات علمي باشند با اين ديد كه شايد از دل آنها حقايق و دانش جديدي بيرون آيد همچنان كه علم شيمي از تتبعات كيمياگري حاصل شده است.
بدين ترتيب مدينه فاضله وي كه آن را در كتاب «آتلانتيس نو» تصوير كرده است، مدينه حكومت علم و علماست. وي در اين اثر خود از «علمي» سخن مىگويد كه حدود قلمرو انسان را در طبيعت توسعه مي دهد. بيكن علم (البته علمي كه به عمل منتهي مي شود) را باعث برتري انسانها بريكديگر مي داند و خير والاي طبيعت انسان را علم و فلسفه و شناخت حقيقت معرفي مي كند.
براي بيكن شناخت حقايق و دست يافتن به علم طبيعت هدف نيست بلكه هدف نتيجه عملي آنهاست. چراكه به باور او غايت علم «عمل» است اما باوجود تمام تأكيدي كه بر عمل دارد علم را فايده جو نمي داند و غايت علم را محدود به نتايج عملي آن نمي كند بلكه تأمل درحقيقت را والاتر از منفعت عمل مي داند. اما در عين حال علمي را كه خالي از هرنوع فايده عملي باشد، نيز بي ارزش مي شمارد. به همين دليل هم ازشيوه پيشينيان خود همچون فلاسفه مدرسيان، كه به كلي تجربه را كنار گذاشته بودند، انتقاد مي كند كه آرا و حكمتشان مملو از تكرار مكررات، سست و بي حاصل است.
در مجموع انتقادات و بت شكني هاي او مؤثر واقع شد چراكه موفق شد اذهان را از فلسفه ايستا و عقيم قرون وسطايي منحرف و متوجه انديشه «فلسفه جديد» سازد.
نوك پيكان انتقادش بيش از همه فلسفه و منطق ارسطو را نشانه گرفته بود. بدين جهت كه معتقد بود ارسطو تجربه را وسيله تأييد اصول و قواعدش قرارداده است و در طبيعياتش به جاي تجربه به استدلالات منطقي پرداخته است. به همين دليل با صراحت مي گويد كه منطق ارسطو چيزي جز استدلالات بي حاصل نبوده كه باعث عقيم شدن فلسفه طبيعي و علم شده است و اين انتقاد را تا به آنجا مي كشاند كه حتي مدعي مي شود مابعدالطبيعه ارسطو آيين مسيح را هم به تباهي كشانده است.
حتي افلاطون نيز از ديد انتقادگر او درامان نماند. بيكن از افلاطون خرده مي گيرد كه «الهيات» را با «طبيعيات» آميخته و حدومرز اين دو را نگه نداشته است و در نتيجه هردو را به بيراهه كشانده است.

فرانسيس بيكن، از بنيانگذاران «فلسفه علم جديد» به شمار مي رود. وي با به نقد كشيدن فلسفه و منطق عصر خود سعي كرد تا بشر را از خواب قرون وسطايي بيدار كند و سايه سنگين فلسفه كهن را از سر او بردارد.به باور بيكن هر چيزي كه سزاوار «هستي» است، سزاوار «دانستن» است. او هيچ چيز را از مرز علم بيرون نمي گذارد. در واقع مدينه فاضله او، مدينه حكومت علم و علماست. وي علمي كه خالي از هر نوع فايده علمي باشد را بي ارزش مي شمارد. به همين دليل هم از شيوه فلاسفه «مدرسيان» كه به كلي تجربه را كنار نهاده بودند، به شدت انتقاد مي كند كه حكمتشان سست و بي حاصل است.بيكن شك را اولين گام به سوي علم مي داند و مي گويد بايد با «شك» آغاز كرد تا به «يقين» رسيد. بر اين اساس مي توان او را در دسته فيلسوفان «شك گرا» قرار داد.در مجموع تأثير آرا و انديشه هاي وي در علم، فلسفه و تمدن امروزي غير قابل انكار است. تنبيهات و رهنمودهايش مسير انديشه انسانها را عوض كرد و افكار عالمان و انديشمندان را در جريان جديدي هدايت كرد و به واسطه آثارش انديشه هايي را متحول كرد كه جهان را به حركت درآوردند.از جمله اينكه تتبعات وي در پيدايش «نظريه جهاني كردن علوم» مؤثر افتاد و الهام بخش نويسندگان «دايرة المعارف» فرانسوي شد. گرايش وي به تبيين جهان طبق اصول فلسفه مادي باعث شد تا «توماس هابز» فلسفه اش را با انديشه اي كاملاً مادي آغاز كند. بيكن از طريق «جان لاك»، «جان استوارت ميل» و ديگر فيلسوفان تجربي مذهب انگلستان، در فلسفه تجربي انگلستان به قدري نفوذ داشته است كه اگر او را پدر فلسفه تجربي انگلستان بدانيم، به بيراهه نرفته ايم. يكي از ابعاد مهم انديشه و يكي از بخشهاي مفصل فلسفه بيكن پرداختن به «نفس» است. وي براي انسان قائل به شش قوه نفساني است كه عبارتند از تفهم، تعقل، تخيل، حافظه، اراده و شهوت. بيكن در «فلسفه علمي» كه خود بنيان گذاشته علوم را براساس همين قواي نفساني طبقه بندي مي كند.  بيكن به طور كلي به دو نوع «نفس» قائل است. يكي نفس «ناطقه انساني» و ديگري «نفس حيواني يا غيرناطقه». براين اساس انسان داراي ابعاد گوناگوني است كه قواي تفهم، تعقل، تخيل و اراده جزو ابعاد و ويژگيهاي خاص بشر است كه بشر با آنها قدرت و انسانيت مي يابد و همين بعد بشر است كه نقش ناطقه او را شكل مي دهد.
يكي از بابهاي مهم و قابل تأمل فلسفه بيكن طبقه بندي علوم برپايه و اعتبار قوه ذهن و نفس انسان است. درواقع وي علوم را بر طبق قوايي تقسيم بندي مي كند كه انسان به واسطه آنها به درك امور و حقايق جهان نايل مي شود. وي علوم را به سه طبقه تاريخ، شعر و فلسفه تقسيم مي كند كه به ترتيب مربوط به قوه حافظه، تخيل و تعقل مي شوند.
براين اساس «فلسفه» كه مربوط به قوه تعقل انسان مي شود منشأش عقل و موضوعش خدا، طبيعت يا انسان است. چرا كه انسان در تأملات و تفكرات خود يا جوياي خداست يا در پي يافتن حقايق طبيعت يا اينكه ناشناخته ها و ابهامات وجود خود بشر او را به حيرت و در نتيجه تفكر و تأمل وامي دارد و بر همين اساس مي توان به سه نوع فلسفه الهي، طبيعي و انساني قائل شد. از نظر بيكن همه امور با نشانه هاي سه گانه قدرت الهي، اختلافهاي طبيعي و بهره بري انسان ممهور و مشخص شده اند. در «فلسفه انساني» خود انسان محور توجه و تعقل بشر قرار مي گيرد. در «فلسفه طبيعي» طبيعت مضمون و هسته اصلي مباحث آن را شكل مي دهد. بيكن به اين قسم فلسفه بيش از ساير اقسام دل بست و آن را برتر از همه علوم شناخت. منتقدين براين عقيده اند كه اهتمام بيكن به فلسفه طبيعي تا آن حد است كه بايد فلسفه و انديشه او را فلسفه «اصالت طبيعيات» ناميد در برابر فلسفه دكارت كه برخي آن را فلسفه «اصالت رياضيات» خوانده اند. اما بيكن «فلسفه الهي» را كه موضوعش «خدا» است محصول خرد بشر مي داند و از آن باعنوان «الهيات طبيعي» نيز نام مي برد. در واقع مقصود و منظور او از «فلسفه الهي» يا «الهيات طبيعي» در واقع آن قسم از معرفت و شناخت خداوند است كه به وسيله نور طبيعت و تفكر و تأمل در مخلوقات و آفرينش جهان پيرامون حاصل مي شود. وي اين علم را از آن جهت «الهي» مي گويد كه موضوع بحث آن خدا است و آن را طبيعي مي خواند چرا كه مطالعاتش توسط نور طبيعت انجام مي گيرد.
از نظر بيكن «الهيات طبيعي» قلمرو محدود وحد معيني دارد و آن مطالعه عقلاني درباره خداوند است كه نظر كردن بر طبيعت، انسان را به شناخت و تأييد و تصديق وجود خدا هدايت مي كند و قدرت او را بربشرآشكار مي سازد.
بدين ترتيب علم «الهيات طبيعي» تنها مي تواند الحاد را رد كند و تأكيدي باشد بر قبول علت نخستين. برهمين اساس بيكن معتقد است كه تعمق در فلسفه، انسان را در مجمع به سوي دين هدايت مي كند. البته از سوي ديگر بيكن متذكر مي شود كه نبايد عقل و ايمان و دين و فلسفه را با هم آميخت و اسرار الهي را تا حد مسائل عقلاني تنزل داد بلكه بايد به تربيت و تقويت خرد پرداخت تا حقيقت الهي را دريابد. به باور وي روا نيست كه با روش عقلاني و تأمل در طبيعت در خصوص اسرار ايمان سخن گفت چرا كه چنين سخني فاقد ارزش و اعتبار خواهد بود. در مجموع او سعي داشت فلسفه را از قيد الهيات برهاند و از طرفي الهيات را نيز تا حد مسائل فلسفي تنزل ندهد. بيكن بين «الهيات مقدس» و «الهيات طبيعي» تمايز قائل مي شود چرا كه به باور او هر يك از اين دو از منبع خاصي سرچشمه مي گيرند. وي در اين خصوص مي گويد: علم انساني همچون آبي جاري است كه يا از بالا فرو مي ريزد يا از زمين مي جوشد. علم انساني نيز يا از طريق وحي به بشر الهام مي شود و يا اينكه نور طبيعت آن را به بشر القا مي كند. بنابراين علم بشري بر اساس اين دو منشأ به «فلسفه» و «الهيات» تقسيم مي شود.«فلسفه» در پرتو نور طبيعت موجوديت مي يابد و ريشه در طبيعت دارد كه محصول حس و خرد بشري است. در واقع كائنات آيات تكويني خداوند هستند كه با تأمل در آنها به كمك «حس» و «خرد» مي توان به وجود و قدرتي الهي پي برد.
اما تنها راه دريافت «الهيات مقد
س» وحي و الهام خداوندي است.
بدين ترتيب الهيات در قلمرو ايمان مي گنجد و فلسفه در قلمرو حس و عقل و برهان. به همين دليل بايداين دو قلمرو را از هم جدا كرد و آنچه را كه مربوط به ايمان است را بايد از دين و وحي انتظار داشت و آن چه كه مربوط به فلسفه است را از عقل و برهان. و نبايست اسرار الهي را تا حد مسائل عقلاني تنزل داد. جست وجوي اسرار الهي و معارف ايماني در فلسفه همچون جست وجو زنده در ميان مردگان است و در صورت آميختن عقل و دين و فلسفه و ايمان حاصل كار ديني خواهد بود كفر آميز و يا فلسفه اي خواهيم داشت افسانه اي.فرق ديگري كه بيكن بين فلسفه و الهيات قائل مي شود از اين جهت است كه وي ابزار الهيات را «تخيل» و ابزار فلسفه را «خرد» مي داند و معتقد است كه بشر در قلمرو ايمان با قوه تخيل خود با قدرت الهي ارتباط مي يابد در حالي كه با قوه تعقل خود به مسائل فلسفي مي پردازد. تخيل هميشه تحت كنترل خرد نيست و گاهي در خدمت قدرتي است كه بالاتر از خرد قرار دارد و آن نيروي مستقيم الهي است.به باور بيكن ايمان بالاتر از خرد و در نتيجه الهيات برتر از فلسفه است. با وجود اينكه بيكن معتقد به جدايي حوزه دين و فلسفه است و قلمرو وحي را از خرد مجزا مي كند اما به اهميت و اعتبار نيروي تعقل براي رسيدن به ايمان نيز تأكيد دارد و مي گويد: «در فلسفه، ذهن انسان تحت تأثير حواس قرار مي گيرد اما در قلمرو ايمان، ذهن تحت الشعاع روح است كه سنديت و حجيت آن برتر از عقل است.» در كل وي ايمان را بر عقل برتري داده و به اصطلاح قائل به «اصالت ايمان» شده است.بسياري از فلاسفه، بيكن را از قائلان به «حقيقت مضاعف» دانسته اند. «حقيقت مضاعف» بدين معنا كه ممكن است امري براساس خرد و فلسفه حقيقت باشد.در حالي كه متضاد آن هم، مطابق ايمان و الهيات، حقيقت است و بالعكس. چنين حقيقتي متضاعف مي شود و حقايق متناقض و متضاد.آنچه كه از بيكن در خصوص عقل و ايمان و برتري ايمان بر عقل گفته شد بويژه آنجا كه مي گويد: «بايد به وجود خدا باور داشت هر چند كه دلايل عقلي اي براي آن
نداشته باشيم»، اين در واقع اعتقاد به «حقيقت مضاعف» را در تفكر و انديشه او به اثبات مي رساند.

 

 

 

 www.esalat.org