22 april 2007

 

 

 

 

 

 

 

                                                                    

 دود سفيد از دودکش کليسای سيستين                                                                    

از آن زماني كه امپراتوران رومي، مسيحيان را مقابل شيرها پرتاب مي‌كردند، رابطه بين آنان و رهبران كليسا دستخوش تغييرات بسيار شده است. كنستانتين كبير در سال 306.م به امپراتوري رسيد.

يعني دقيقا 1700 سال پيش، و روند مسيحيت را در امپراتوري كه شامل فلسطين هم مي‌شد تقويت كرد. قرن‌ها بعد كليسا به دو قسمت شرقي (ارتدكس) و غربي (كاتوليك) تقسيم شد. در غرب اسقف رم، كه عنوان «پاپ»پيدا كرده بود، خواستار آن شد كه امپراتور برتري او را بپذيرد.

نزاع ميان امپراتورها و پاپ‌ها نقشي اساسي در تاريخ اروپا بازي مي‌كرد و مردم را دسته دسته مي‌كرد. اين نزاع‌ها دچار نوسانات بسياري شد. بعضي از امپراتورها پاپ را عزل يا تبعيد مي‌كردند و بعضي پاپ‌ها امپراتور را عزل يا تكفير مي‌نمودند. هنري سوم، يكي ازهمين امپراتورها، پياده به «كنوسا» رفت و سه روز برهنه در برف در مقابل قصر پاپ ايستاد تا اين كه پاپ از سر لطف، حكم تكفير او را باطل اعلام كرد.

اما دوره‌هايي نيز بود كه امپراتور و پاپ در صلح مي‌زيستند. ما امروز شاهد چنين دوره اي هستيم. بين پاپ كنوني، بنديكت شانزدهم، و امپراتور كنوني ،جرج بوش دوم، همسازي شگرفي وجود دارد. سخنراني پاپ كه جنجالي جهاني را برانگيخت، تمام و كمال با جنگ مذهبي بوش عليه «اسلام فاشيستي»! با زمينه «برخورد تمدن‌ها» هماهنگ بود.

پاپ دوصد و شصت و پنجم در خطابه اش در دانشگاه آلمان به تشريح آنچه آن را  تفاوت بزرگ ميان اسلام و مسيحيت مي‌دانست، پرداخت: اسلام خرد را نفي مي‌كند در حالي كه مسيحيت مبتني بر عقل است. مسلمانان وجود هر گونه منطق در اعمال الله را منتفي مي‌دانند؛ در صورتي كه مسيحيت منطق اعمال خداوند را در نظر مي‌گيرد.  فهم منطق پاپ بسيار فراتر از توانايي‌هاي فروتنانه من است، اما نمي‌توانم يك نقل قول را كه به من نيز به عنوان يك اسرائيلي كه در نزديكي بزنگاه جنگ تمدن‌ها زندگي مي‌كند مربوط مي‌شود، ناديده بگيرم.

پاپ به منظور اثبات فقدان خرد در اسلام ادعا مي‌كند كه حضرت محمد[ص] به پيروانش گفته تا براي گسترش دينشان از شمشير استفاده كنند؛ به قول پاپ اين نابخردانه است؛ چرا كه ايمان، زاده روح است نه بدن. چگونه شمشير مي‌تواند بر روح اثر كند؟ پاپ براي تأييد مدعايش از يك پادشاه بيزانسي متعلق به كليساي شرقي رقيب نقل قول مي‌كند. در اواخر قرن چهاردهم، امپراتور مانوئل دوم از مباحثه اي كه با يك پژوهشگر ايراني داشته، صحبت مي‌كند. (وقوع اين مباحثه مورد شك است) در گرماگرم مباحثه امپراتور (بنابر گفته خودش) در مواجهه با حريف خود از اين كلمات بهره مي‌جويد: «به من نشان بده كه محمد چه چيز جديدي آورده است، آن گاه در مي‌يابي كه اين چيزها فقط شر و غيرانساني است؛ مانند فرمانِ با شمشير گستراندنِ دين كه او توصيه مي‌كند.»

اين گفتار سه پرسش را پيش مي‌آورد:

ـ چرا امپراتور چنين چيزهايي را به زبان مي‌آورد؟

ـ آيا اين جملات حقيقت دارد؟

ـ  چرا پاپ كنوني آنها را نقل كرد؟

هنگامي كه مانوئل دوم رسالات خود را مي‌نوشت، رهبر يك امپراتوري مرده بود. او در 1391.م قدرت را به دست گرفت. هنگامي كه تنها تعداد كمي از ايالات امپراتوري برجسته سابق به جاي مانده بود كه آنها نيز در معرض تهديد ترك‌ها بودند. در آن پاره از زمان، تركان عثماني به كناره‌هاي دانوب رسيدند. آنها بلغارستان و شمال يونان را فتح كردند و دوبار ارتش‌هاي كمكي كه براي نجات به اروپاي شرقي فرستاده شده بود را شكست دادند. در 1453.م تنها چند سال پس از مرگ مانوئل، پايتخت او كنستانتينوپل (استانبول امروزي) به دست تركان افتاد كه پاياني بود بر امپراتوري كه بيش از هزار سال دوام آورده بود.

مانوئل در دوران حكومت خود براي جلب حمايت به پايتخت‌هاي اروپا سفر كرد. او متعهد شد كه دوباره كليسا را متحد كند. شكي نيست كه او رسالات مذهبي خود را به منظور برانگيختن كشورهاي مسيحي عليه تركان و متقاعد كردن آنها براي آغاز يك جنگ جديد صليبي نوشت.  بدين معني اين نقل قول دقيقا به سود امپراتور كنوني، جرج بوش دوم، است. او نيز خواهان متحد كردن جهان مسيحي، عليه مسلمانانِ «محور شرارت» است. به علاوه تركان دوباره بر درهاي اروپا مي‌كوبند، اما اين بار به آرامي. كاملا واضح است كه پاپ تحت حمايت نيروهايي است كه معترض ورود تركيه به اتحاديه اروپا هستند.

آيا حقيقتي در استدلال مانوئل هست؟

پاپ خود نيز جانب احتياط را رعايت مي‌كند. او به عنوان يك متأله جدي و نامدار نمي تواند به تحريف متون نوشتاري بپردازد؛ بنابراين مي‌پذيرد كه قرآن صريحا گسترش دين به وسيله زور را ممنوع كرده است. او سوره دوم آيه 256 را نقل مي‌كند (اشتباه شگفت آور براي پاپ: منظور او 257 است) كه مي‌گويد: «در امر دين هيچ اجباري نيست.» چگونه كسي مي‌تواند چنين جمله صريحي را ناديده بگيرد؟  پاپ به سادگي استدلال مي‌كند كه اين فرمان هنگامي به وسيله پيامبر وضع شده است كه او در آغاز رسالتش قرار داشت و هنوز ضعيف بود، اما چندي بعد او فرمان  استفاده از شمشير در خدمت دين را صادر  كرد. اين دستور در قرآن وجود ندارد. درست است؛ محمد[ص] مجبور بود در جنگ  عليه ديگر قبايل- مسيحيان، يهوديان و ديگران- هنگامي كه مي‌خواست دولتش را در عربستان بنا كند، از شمشير استفاده كند. اما اين يك عمل سياسي بود و اساساً جنگي بود براي سرزمين نه براي گسترش ايمان.

مسيح مي‌گفت «شما آنها را از ثمراتشان خواهيد شناخت.» رفتار ديگر اديان در كنار اسلام بايد به وسيله يك آزمايش ساده قضاوت شود. فرمانروايان مسلمان چگونه در اين بيش از هزار سال كه داراي قدرت براي «گسترش دين با شمشير» بودند، رفتار كردند؟ خب، آنها هيچ كاري نكردند.

براي قرون متمادي مسلمانان بر يونان حكمراني مي‌كردند. آيا يونانيان مسلمان شدند؟ آيا تلاش كردند كه آنجا را اسلامي كنند؟ در مقابل، مسيحيان يوناني، صاحب بالاترين موقعيت‌ها در حكومت عثماني شدند. بلغارستاني‌ها، صرب‌ها، رومانيايي‌ها، مجارستاني‌ها و ديگر ملل اروپايي در يك زمان يا زمان‌هاي متفاوت تحت فرمانروايي عثماني بودند و همچنان بر همان دين مسيح باقي ماندند. هيچ كس آنان را مجبور نكرد مسلمان شوند. و تمامي آنها از روي اعتقاد، مسيحي باقي ماندند.

درست است كه آلبانيايي‌ها و بوسنيايي‌ها به اسلام روي آوردند، اما كسي معتقد نيست كه آنان به اكراه اين كار را كردند. از نظر من آنان اسلام آوردند تا بدين‌سان محبوب حكومت شده و از ثمرات آن بهره مند شوند.

در 1099م. جنگ جويان [جنگ صليبي] اورشليم را فتح كردند و سكنه مسلمان و يهودي آن را به نام عيساي مهربان از دم، قتل عام كردند. در آن زمان يعني 400 سال پس از اشغال فلسطين توسط مسلمانان، مسيحيان همچنان وسيع‌ترين قشر كشور بودند. در سراسر اين دوران طولاني هيچ تلاشي جهت تحميل اسلام به آنها صورت نگرفت. تنها پس از راندن مهاجمان جنگ صليبي از كشور عده زيادي از سكنه، شروع به پذيرفتن زبان عربي و دين مسلمانان كردند. آنها نياكان فلسطينيان امروز بودند.

هيچ شاهدي كه حاكي از هر گونه تلاش براي تحميل اسلام به يهوديان باشد در دست نيست. همانطور كه همه مي‌دانيم تحت حكمراني مسلمانان بود كه يهوديان اسپانيا چنان شكوفايي يافتند كه در هيچ جاي ديگر تا زمان ما تجربه نكرده‌اند. شاعري همچون «يهودا‌هالوي» به عربي مي‌نوشت. همان‌طور كه «ابن‌ميمون» چنين مي‌كرد. در ميان مسلمانان اسپانيا، يهوديان، وزير و شاعر و عالم بودند. در ميان مسلمانان و عالمان مسيحي، يهودي و مسلمان به همراه هم متون فلسفي و علمي يونان باستان را ترجمه مي‌كردند.

پس چگونه ممكن است كه پيامبر‌اسلام[ص] دستور«گسترش دين با شمشير» را صادر كرده باشد؟ هنگامي كه كاتوليك‌ها اسپانيا را از مسلمانان باز پس گرفتند، حكومت وحشت ديني را بنيان گذاشتند. يهوديان و مسلمانان انتخابي ظالمانه را پيش رو داشتند: مسيحي شدن، به قتل رسيدن يا جلاي وطن كردن. آن صدها هزار يهودي كه از ترك دينشان سرباز زدند، به كجا رفتند؟ تقريبا تمامي آنها با آغوش باز در سرزمين‌هاي اسلامي پذيرفته شدند. يهودي‌هاي سفاردي[اسپانيايي- پرتگالي] در سراسر دنياي مسلمان ساكن شدند. از مراكش در غرب تا عراق در شرق. از بلغارستان (قسمت امپراطوري عثماني آن زمان) در شمال تا سودان در جنوب. هيچ كجا با آزار مواجه نشدند. هيچ چيزي نظير شكنجه‌هاي تفتيش عقايد كليسا، شعله‌هاي آتش اعدام، كشتار دسته جمعي و تبعيدهاي هولناك گروهي، كه تقريبا در تمامي كشورهاي مسيحي رخ مي‌داد، نديدند تا برسيم به هولوكاست.

چرا؟ به خاطر اينكه اسلام صراحتا آزار مردمان اهل كتاب را حرام اعلام كرده است. و جايگاه خاصي براي يهوديان و مسيحيان قائل است. آنها حقوقي كاملا مساوي نداشتند اما تقريبا برابر بودند. آنها [يهوديان و غيره] مي‌بايست ماليات سرانه ويژه‌اي پرداخت مي‌كردند. اما در عوض از خدمت در نظام معاف بودند. معامله‌اي كه اكثر يهوديان را خوش آمده بود. گفته مي‌شود كه حاكمان مسلمان از هيچ كوششي براي جلب يهوديان به اسلام رويگردان نبودند، حتي با تشويق‌هاي ملايم؛ چرا كه [مسلمان شدن] باعث كاهش ماليات‌ها مي‌شد.

هر يهودي منصفي كه تاريخ مردم خويش را بداند نمي تواند جز حس قدرداني عميق از اسلام كه پنجاه نسل از يهوديان را حمايت و محافظت كرد، حس ديگري داشته باشد. در حالي كه در دنياي مسيحي به آزار يهوديان مي‌پرداختند و   بارها به وسيله شمشير، سعي در منصرف نمودن يهوديان از دينشان را داشتند.

داستان «گسترش دين با شمشير» افسانه‌اي شيطاني است. يكي از اسطوره‌هايي كه در دوره جنگ بزرگ عليه مسلمانان پا گرفت- باز پس گرفتن اسپانيا به وسيله مسيحيان، جنگ‌هاي صليبي و عقب نشيني تركان كه تقريبا وين را هم فتح كرده بودند. من شك دارم كه پاپ آلماني خودش هم صادقانه به اين اشتباهات باور داشته باشد. اين بدين معني است كه رهبر دنياي كاتوليك كه به زعم خود يك متأله مسيحي است، به خود اين زحمت را نداده است كه تاريخ اديان را مطالعه كند.

اما چرا اين سخنان را در مكاني عمومي به زبان مي‌آورد؟ و چرا حالا؟

هيچ راهي نيست جز اين كه آنها را در بستر جنگ صليبي جديد بوش و حاميان اهل انجيلش با شعار «اسلام فاشيستي» و «جنگ جهاني عليه ترور» بنگريم. در زماني كه تروريسم مترادف شده‌است با مسلمان. براي تربيت كنندگان بوش اين تلاشي زاهدانه  براي تسلط بر منابع نفت جهان است.

براي اولين بار در تاريخ نيست كه يك مقام مذهبي براي تأمين منافع اقتصادي صرف، تلاش مي‌كند. براي اولين بار در تاريخ نيست كه منافع اقتصادي دزدان باعث جنگ مذهبي مي‌شود.

يهودها و ماجرا جويي ها

                                                     

از مشهورترين بخش هاي موثر تئاتر «تاجر وينزي» شكسپير بخشي است كه «در آن يك تاجر يهودي در ونيز آرزوي خوردن گوشت بدن يك كودك مسيحي را در سر مي پروراند و يك لخت گوشت از بدن اين كودك جدا مي كند.»  كشورهاي اروپايي از نمايش اين بخش از نمايشنامه به شدت جلوگيري كردند. علت آن هم اين است كه اين بخش حاوي مطالبي دردآور بود كه دل انسان را به درد مي آورد و دشمني ميان يهوديت و مسيحيت و آيين هاي مذهبي يهوديان به خصوص بخش مباح بودن خون غير يهوديان را تشريح مي كند.

شواهدي از متون يهودي: «كساني كه به آموزه ها و تعاليم دين يهود و شريعت يهودي ايمان ندارند، بايد آنها را به عنوان قرباني به پروردگار اعظم تقديم كرد.» «وقتي به شهري نزديك مي شوي، تا با آن بجنگي، اول آن را به صلح فرابخوان، اگر به اين دعوت پاسخ مثبت داد و درهاي شهر را به رويت باز كرد، همه انسان هاي موجود در آن مسخر تو و برده تو هستند و اگر تسليم تو نشد و با تو به جنگ پرداخت، آن را محاصره كن و اگر خداوند به دست تو آن را مغلوب ساخت، همه مردان اعم از پسران خردسال و جوان را گردن بزن، اما زنان و كودكان و چهارپايان و هر آنچه در شهر است، غنيمت تو است و آن ها را براي خودت نگه دار و از غنايمي كه خداوند به تو بخشيده است، استفاده كن.»

چگونگي خونريزي

يهوديان براي ريختن خون ديگران راه هاي مختلفي دارند:

بشكه هاي سوزني

اين وسيله شكنجه عبارت است از بشكه اي به اندازه بدن قرباني كه در همه اطراف و نقاط آن سوزن هايي كار گذاشته شده است كه وقتي شخص قرباني را در درون آن قرار مي دهند، از بخش هاي مختلف بدنش خون به كندي مي ريزد. همزمان با اين، يهوديان به شدت اين شخص را عذاب مي دهند و با ديدن خوني كه از بدن اين فرد مي ريزد، لذت مي برند. در زير اين بشكه ظرفي نيز براي جمع آوري خون شخص قرباني قرار مي دهند.

ذبح و تصفيه

در اين شيوه نيز يهوديان فرد غير يهودي را مانند گوسفند ذبح مي كنند و خونش را در يك ظرف ريخته مي ريزند، يا اين كه رگ هاي فرد در چند نقطه از بدنش قطع كرده و خون وي را در يك ظرف جمع آوري مي كنند و در اختيار خاخامي كه "فطير مقدس" را تهيه مي كند، مي گذارند تا وي نيز با مخلوط كردن اين خون فطير مقدس را بسازد. در آموزه هاي ديني يهود آمده است كه اين خون براي جلب رضايت اله يهود در اين فطير مخلوط مي شود. از نظر يهوديان اله آنها خونريزي و ذبح ديگران را بسيار دوست دارد. در حقيقت خوشحالي يهوديان در اين اعياد زماني كامل مي شود كه از اين فطير مقدس كه به خون غير يهوديان آغشته است، بخورند. در گذشته يهوديان به خاطر كينه اي كه از مسيحيت و مسيحيان به دل داشتند، ترجيح مي دادند كه از خون مسيحيان استفاده كنند و به دنبال آن از خون مسلمانان استفاده مي كردند.

جنايات مشهور يهوديان در اين زمينه

ـ يهوديان در هلند شخصي به نام آجنيس هوروزا 19 ساله را قرباني كردند كه به دنبال آن عاملان اين جنايت بازداشت شدند.

ـ در ايتاليا نيز يهوديان يك كودك را ذبح كردند تا از خون او استفاده كنند.

ـ در گذشته در مصر يك مرد يهودي از قاهره وارد شهر پور سعيد شد و در غرب اين شهر خانه اي را اجاره كرد. در اين مدت همواره به مغازه يك يوناني رفت و آمد مي كرد تا اين كه يك روز همراه با يك دختر هشت ساله وارد اين مغازه مي شود و خود پس از نوشيدن شراب اين دختر را نيز به نوشيدن آن مجبور مي كند كه همين مسأله توجه مغازه دار يوناني را جلب مي كند. در روز بعد پيكر اين دختر خردسال كه به طرز فجيعي مثله مثله و حنجره اش قطع شده بود، پيدا شد. اين حادثه مردم مصر را در آن زمان بر آشفت.

ـ در سوريه نيز پيكر يك زن مسيحي در حالي پيدا شد، كه ذبح و خون بدنش ريخته شده بود. متهم اين حادثه يك يهودي به نام رفول انكوتا بود كه بعدا به ذبح اين زن و استفاده از خون او در عيد فصح يهوديان اعتراف كرد.

ـ در لبنان يهوديان فتح الله الصائغ را كشته و از خون وي براي عيد فصح استفاده كردند.

ـ در شام نيز يك زن يهودي به نام بنود با مشاهده جنايات هولناك يهوديان و ذبح كودكان بي گناه براي استفاده از خون آن ها در اعياد مختلف از آيين يهودي برگشت و به آيين مسيحيت گرويد و به راهبه كاترينا معروف شد. وي يادداشت هاي خطرناكي درباره جنايات يهوديان و خوي خون آشامي آن ها نوشته و به ذكر حوادثي كه خود شاهد آن ها بوده، پرداخته است.

ـ در انگليس نيز جسد يك كودك 12 ساله در حالي پيدا شد كه با ايجاد جراحت هاي مختلف در بدنش خون وي ريخته شده بود. ذبح وي در روز عيد فصح شك ساكنان منطقه را نسبت به يهوديان بر مي انگيزد كه آن ها با همين سرنخ موفق به دستگيري قاتلان يهودي مي شوند. اين اولين حادثه از همين نوع است كه فاش شد و تاكنون نيز پرونده اين جنايت در دار الاسقف انگليس وجود دارد.

ـ در لندن نيز پيكر يك كودك در قبرستان قديس "بندكت" در حالي پيدا مي شود كه حتي يك قطره خود در بدنش نمانده بود و يهوديان همه خون وي را براي استفاده از آن در عيد فصح گرفته بودند.

ـ يهوديان يك كودك ديگر را در عيد فصح يهودي در لنكولن ربوده و پس از شكنجه شديد وي، او را ذبح كرده و خونش را مي مكند. پدر و مادر اين كودك، وي را در چاهي در نزديكي منزل يك يهودي پيدا مي كنند كه در جريان بازجويي با اين يهودي وي به ذبح كودك با همدستي 91 يهودي ديگر اعتراف كرد كه 19 نفر از آن ها اعدام شدند.

ـ اينچنين جنايات يهوديان در انگلستان ادامه يافت تا اين كه در سال 1290 يهوديان در آكسفورد يك كودك مسيحي را ذبح كرده و خون وي را در يك ظرف ريخته و با خود مي برند، اين جنايت باعث شد كه پادشاه ادوارد اول دستور تاريخي خود را براي اخراج يهوديان از انگليس صادر كند.

ـ در فرانسه نيز كونتس اوف دور در سال 1192 يك جوان مسيحي را به يهوديان مي فروشد. اين جوان متهم به سرقت بود. يهوديان او را ذبح كرده و تمام خون بدنش را مي گيرند. پادشاه فيليپ اغسطس شخصا در دادگاه حاضر مي شود و دستور سوزاندن عاملان اين قتل را صادر مي كند.

ـ در آلمان نيز يهوديان يك كودك سه ساله را مي ربايند و پس از گرفتن خون وي او را به قتل مي رسانند. دادگاه وقت طي حكمي دستور مي دهد كه يهودي عامل اين جنايت سوزانده شود.

ـ در اسپانيا هم يكي از يهوديان اعتراف مي كند كه با همدستي چند يهودي ديگر يك كودك را ذبح و خون وي را مي گيرند. 8 تن از يهوديان عامل اين جنايت اعدام مي شوند و اين مسأله علت اصلي اخراج يهوديان از اسپانيا در سال 1490 شد.

ـ در شهر برن سوئيس هم در سال 1287 يهوديان يك كودك مسيحي را به نام رودلف در منزل يك يهودي ثروتمند ذبح مي كنند. يهوديان به اين جنايت اعتراف كرده و بيش تر آن ها نيز اعدام شدند. حاكمان شهر مجسمه اي از يك يهودي ساخته كه در حال خوردن يك نوزاد است و آن را در محله يهوديان نصب مي كنند تا آنها به ياد جنايات وحشيانه خود باشند!!

ـ در اتريش نيز در سال 1462 در شهرك انسپيرك يك نوجوان مسيحي به يهوديان فروخته مي شود كه آن ها نيز او را روي يك صخره در جنگل ذبح كرده و از خونش در عيد استفاده مي كنند. پس از اين حادثه مسئولان اتريش تصميمات مختلفي اتخاذ كردند كه از جمله آن ها قرار دادن طنابي زرد رنگ در بازوي چپ يهوديان براي تشخيص آن ها از بقيه اهالي سوئيس بود. هدف از اين كار شناساندن يهوديان براي در امان ماندن از شر آن ها اعلام شد.

ـ در ايتاليا در سال 1475 نيز يك كودك سه ساله به نام سيمون در شهر تيرنت ربوده مي شود. وقتي همه به يهوديان شك كردند، آن ها جسد اين كودك را به دريا مي اندازند اما پس از تحقيقات صورت گرفته روشن مي شود كه اين كودك غرق نشده بلكه پس از ايجاد جراحت هايي در گردن و مچ دست و پايش و گرفتن خونش به قتل رسيده و به دريا انداخته شده است. يهوديان به اين جنايت اعتراف كرده و آن را اين گونه توجيه كردند كه براي مراسم ديني خود به خون نياز داشتند. نه تن از يهوديان به خاطر مشاركت در اين جنايت اعدام شدند.

ـ در مجارستان نيز يهوديان يك نوجوان دختر 14 ساله را به نام استرسوبيموس مي ربايند. يك دختر بچه يهودي اعتراف مي كند كه مادرش اين دختر مسيحي را به منزلشان فراخوانده و چند يهودي نيز او را به معبد برده اند. يك غلام يهودي اعتراف مي كند كه وي شاهد ذبح اين دختر و جمع آوري خونش در يك ظرف بزرگ بوده است. به دنبال آن تعدادي از يهوديان به مشاركت در قتل اين دختر نوجوان براي استفاده از خون وي در عيد فصح اعتراف كردند. 15 يهودي به ارتكاب اين جنايت متهم شدند و محاكمه شدند. اين محاكمه از مشهور ترين محاكمات تاريخ است. اما يهوديان با پرداخت مبالغ هنگفتي توانستند سير محاكمه دادگاه را منحرف كنند و علي رغم اين كه همه ادله عليه يهوديان بود، اما دادگاه آن ها را تبرئه كرد. اين جنايت به گسترش دشمني با يهوديان در اروپا انجاميد.

ـ در روسيه نيز در عيد فصح يهوديان يك نوزاد كه دو سال و نيم سن داشت، ناپديد مي شود. پس از يك هفته، جسد وي در مردابي در نزديكي منطقه پيدا مي شود. وقتي جسد اين كودك مورد معاينه قرار مي گيرد، مشخص مي شود كه جراحت هاي مختلفي با ميخ در بدنش ايجاد شده است. حتي يك قطره خون در بدن اين كودك نمانده بود. در جريان تحقيقات صورت گرفته سه زن يهودي به ارتكاب اين جنايت اعتراف كردند.

ـ در تركيه نيز در جزيره رودس يك كودك يوناني در عيد پوريم يهوديان ناپديد مي شود. مردم ديده بودند كه وي را به محله يهوديان در اين جزيره برده اند. وقتي يونانيان اعتراض كردند و خواستار يافتن اين كودك شدند، حاكم وقت تركيه به نام يوسف پاشا مجبور به محاصره محله يهوديان و حبس روساي يهود شد. در صفحه 410 جلد دهم دائره المعارف يهود چاپ 1905 آمده است كه ميانجيگري مونتفوري ميليونر يهودي و پرداخت رشوه به كونت كاموند مدير خزانه داري حكومت تركيه باعث كتمان حقيقت و بستن اين پرونده شد.

قدرت هولناك لابي يهود پديده جديدي نيست اما از گذشته، عامل مهم و تأثيرگذاري بر زندگي عموم آمريكاييان بوده است.  در سال 1941 ميلادي، چارلز ليندبرگ در مورد خطر گسترش قدرت و نفوذ يهوديان در رسانه‌ها و دولت آمريكا صحبت نموده بود. اين خلبان نامدار 39 ساله كه به دليل پرواز تاريخي و تك نفره خود از نيويورك تا پاريس، شناخته شده است، در جمع 7000 نفر از مردم شهر «دس مونيس» در 11 سپتامبر 1941، از احتمال مشاركت دولت آمريكا در جنگ جهاني دوم و لشكركشي به اروپا احساس نگراني كرده بود. او از 3 گروه. كشور انگلستان، يهوديان و دولت روزولت كه با فشار خود آمريكا را در جنگ وارد خواهند نمود، نام برده بود. او در مورد يهوديان گفت:  بزرگ‌ترين خطر آنها براي اين كشور، تسلط يهوديان بر رسانه‌ها، سينما، راديو و دولت ايالات متحده است.

ليندبرگ ادامه مي‌دهد:  آنان به دليل اين كه به اين آب و خاك تعلق ندارند، تمايل دارند ما را به جنگ وارد نمايند. ما نمي‌توانيم پافشاري آنها بر منافعشان را سرزنش نماييم، بلكه ما بايد به آينده آمريكا بينديشيم. ما نمي‌توانيم اجازه دهيم كه ديگران، كشور ما را به ويراني و تباهي بكشانند.

در سال 1987 ميلادي، آلفرد ليلينتال، استاد يهودي دانشگاهي در آمريكا، در كتاب خود با نام ارتباطات يهودي مي‌نويسد:  آيا مي‌دانيد صهيونيست‌ها چه فشارهايي را بر مردم آمريكا وارد مي‌نمايند؟ اين فشارها حاكي از ارتباطات يهوديان است. آنان با همديگر اتحادي شگفت‌انگيز دارند اما در ارتباط با ديگر افراد غيريهودي، شديداً دافعه دارند... در مناطق بزرگ، يهوديان صهيونيست در محدوده بخش‌هاي هنري، صنايع سرگرم كننده، اجتماعي، تجاري و مالي كشور ما، نفوذي فراوان دارند.  همچنين به دليل سلطه يهوديان بر رسانه‌هاي مختلف كشور ما، پوشش خبري زد و خوردهاي سربازان اسراييل و مردم فلسطين در تلويزيون‌هاي آمريكا، روزنامه‌ها و مجلات اين كشور، رويكردي همسو با سياست‌هاي دولت اسراييل دارد. به عنوان مثال، اين رسانه‌ها به صورتي نادرست از فلسطينيان مبارز به عنوان افراد «تروريست» نام مي‌برند. انعكاس يك طرفه و جانبدارانه وقايع موجود در منطقه و عدم توجه به دلايل مقاومت‌هاي مردمي در فلسطين را نيز تنها مي‌توان به دليل كنترل‌هاي همه جانبه و شديد يهوديان صهيونيست بر رسانه‌هاي ما دانست.

تاريخ ‌نگاري يك طرفه هولوكاست

يهوديان دست‌اندر كار در بخش‌هاي دانشگاهي و فرهنگي، تأثير عميقي بر چگونگي نگاه آمريكاييان به گذشته داشته‌اند. در هيچ واقعه‌اي نمي‌توان به اندازة جنجال رسانه‌اي در مورد «هولوكاست»، ديدگاه يك طرفه و قوم محوري يهوديان را مشاهده كرد.  يهودا باير، تاريخ‌نويس اسراييلي واقعه هولوكاست كه استاد دانشگاه اورشليم است، مي‌گويد:  صحيح يا غلط، طبق واقعيت‌هاي تاريخي و يا برخلاف آنها، با درك و فهم اين اتفاقات و يا براساس تاريخ نگاري‌هاي پرزرق و برق ولي بي‌محتوا، واقعه هولوكاست به عنوان نماد حاكم بر فرهنگ ما شناخته مي‌گردد... به ندرت در يك ماه برنامه تلويزيوني، فيلمي جديد، درامي جديد، كتاب‌هايي نو و شعر يا نثري مرتبط با اين واقعه عرضه نمي‌شود و اين جريان سيل‌آسا از محصولات فرهنگي و هنري، در حال افزايش و نه كاهش است.  نكته مهم در اين قضيه اين است كه يهوديان نيز ناخودآگاه به اين واقعه توجه نشان داده‌اند؛ اما در برابر ده‌ها ميليون قرباني متحدان آمريكا در جنگ جهاني دوم و همچنين مرگ 12 تا 14 ميليون آلماني و در نهايت، قربانيان بي‌گناه بمباران‌هاي هوايي و موشكي سال‌هاي 1944 تا 1949 ميلادي كه به كشتار دو ميليون نفر انجاميد، عكس‌العمل خاصي نداشته و اين وقايع در سايه تاريخ نگاري‌هاي دروغين هولوكاست قرار گرفته است.  بي‌شك رسانه‌هاي ثروتمند و مراكز علمي، همسو با منافع اسراييل قدم برمي‌دارند. پل همين يكي از اساتيد تاريخ نوين يهود در دانشگاه «يال» معتقد است:

با توجه به سياست‌هاي كنوني اسراييل، ممكن است واقعه هولوكاست، نه تنها در جهت تثبيت خواسته‌هاي سياسي آنها، بلكه به عنوان عاملي جهت اتحاد بيشتر يهوديان به كار رود و آنان بفهمند كه براي دفاع از خود بايد تنها بر هم‌كيشان يهودي خويش اتكا نمايند. داستان‌پردازي‌هاي كنوني يهوديان در مورد جنايات ارتش نازي، جاي مباحث عقلاني در اين مورد را گرفته و باعث تعديل نظرات منتقدان سياست‌هاي فعلي دولت تجاوزگر اسراييل و مشروعيت آن شده است.  نورمن فينكلستين يك استاد يهودي كه در دانشگاه نيويورك درس «علوم سياسي» را تدريس مي‌نمايد، در كتاب خود با عنوان صنعت هولوكاست مي‌گويد:

استفاده از هولوكاست، به دستاويزي جهت رد انتقادات وارده به يهوديان تبديل شده است. همچنين اين مظلوم نمايي‌ها به مشروعيت حكومت مستبد اسراييل و حمايت‌هاي دولت آمريكا كه از حاميان دولت اسراييل است، كمك مي‌نمايد.  اين نويسنده همچنين به اخاذي دولت اسراييل از كشورهاي آلمان و سوئد به دليل شركت در اين فاجعه اشاره مي‌كند و در مجموع، واقعه هولوكاست را به عنوان بزرگترين سرقت واقعيت در تاريخ بشريت معرفي مي‌كند.  امروز يهوديان ساكن اسراييل در انجام ظلم و تعدي نسبت به اعراب، آزاد هستند همچنين در شرايط فعلي، با توجه به حمايت‌هاي كاخ سفيد و سناي آمريكا از اقدامات اسراييل به علاوه روش‌هاي اطلاع‌رساني رسانه‌هاي خبري آمريكا، به نظر مي‌رسد كه ارزش زندگي اسراييلي‌ها، از ديگران بيشتر باشد.

رياست اسبق ستاد مشترك ارتش آمريكا، درياسالار توماس مورد در مورد تأثيرات يهوديان و دولتمردان اسراييلي بر ايالات متحده مي‌گويد:  تا كنون رئيس‌جمهوري از آمريكا را نديد ه ‌نشده كه پشتيبان اسراييل نباشد. اين امر ذهن‌ها را سردرگم مي‌كند. اسراييلي‌ها و يهوديان هميشه به آنچه مي‌خواهند، مي‌رسند. آنان هميشه مي‌فهمند كه چه اتفاقي در حال جريان است. مردم ما اگر بفهمند كه اين افراد چه تسلطي بر دولت آمريكا دارند، فريادهاي اعتراض‌آميز خود را اعلام خواهند نمود اما مطمئناً مردم ما در مورد آنچه در جريان است، هيچ اطلاعي ندارند.  امروز خطر بيش از گذشته حس مي‌شود. اسراييل و سازمان‌هاي يهودي همراه با دولت آمريكا كه از طرفداران يهوديان به شمار مي‌رود، ممكن است ايالات متحده را كه داراي قوي‌ترين ارتش و قدرت اقتصادي دنياست، به جنگ‌هاي جديدي با دشمنان اسراييل بكشانند. چندي پيش سفير دولت فرانسه در لندن، اسراييل را يك كشور كوچك كثافت و تهديدي براي صلح جهاني خواند. وي همچنين افزود:

چرا بايد دنيا در معرض خطر وقوع جنگ جهاني سوم، آن هم به دليل اقدامات اين يهوديان قرار گيرد؟

در مجموع بايد گفت: يهوديان تأثيرات زيادي بر دولت ايالات متحده دارند. لابي يهودي به يك عامل تأثيرگذار در حمايت‌هاي آمريكا از دولت اسراييل تبديل شده است. منافع افراد يهودي به يك عامل تأثيرگذار در حمايت‌هاي آمريكا از دولت اسراييل تبديل شده است.  منافع افراد يهودي و صهيونيست مطمئناً با منافع آمريكايي‌ها يكسان نيست. بي‌ترديد تا زماني كه لابي بسيار قدرتمند يهود، جايگاه خود را مستحكم‌تر مي‌نمايد، هيچ پاياني در مورد تحريفات تاريخي سازمان يافته يهوديان، در فعاليت‌هاي جاري آنها و تاريخ‌نگاري‌هاي دروغين آنها به همراه تسلط يهوديان صهيونيست بر سيستم سياسي ايالات متحده وجود نخواهد داشت.  همچنين با وضعيت كنوني، تهاجمات صهيونيست‌ها بر فلسطينيان، نبردهاي خونين بين افراد يهودي و غيريهوديان و در نهايت، تهديدات اسراييل عليه صلح، هرگز پايان نخواهد يافت.

اومانيسم چيست؟

                               

رنسانس و اومانیسم جنبشهایی اجتماعی و عکس العملی در مقابل فلسفه قرون وسطی و سلطه اولیای دین و الاهیات آن دوران بودند. ابن دو رابطه ای ناگسستنی با یکدیگر دارند.

رنسانس به معنای تجدید حیات و نوزایی و اومانیسم به معنای انسان گرایی و ارزش دادن به استعدادها و توانائیهای انسان و توجه به طبیعت است. چنین نگرشی نسبت به انسان در یونان باستان در میان سوفسطائیان وجود داشت که انسان را معیار همه چیز می دانستند. لیکن همراه با رنسانس در قرن 14 به عنوان مکتبی مشخص در اینالیا شکل گرفت. انسان ایتالیایی قرون وسطی انساني ذاتاً گناهکار بود و به خاطر گناهش از بهشت رانده و به زمین خاکی هبوط کرد. بدینگونه کم ارزش بودن زمین به عنوان مسکن انسان مشاهده می شود و بدتر از آن بی ارزش بودن انسانی که ایمان ندارد و نافرمان است.

حال اگر این انسان بخواهد به مکان اصلی خود باز گردد و رستگار شود باید به مسیح ایمان آورده و از لذایذ دنیوی اعراض کند، در زمان تولد به وسیله فرورفتن در آب خود را از گناه پاک کند و سعی کند با اطاعت محض از عیسی مسیح (ع) و کلیسا بتواند عضوی از کلیسای جهانی شود و در آخرت در بهشت زندگی کند. چنین بینشی در مورد انسانی که ترکیبی از تن و روح است و دوران مختلفی را از نوزادی به کودکی و از کودکی به نوجوانی و سپس بلوغ و پیری طی می کند نگاهی جزمی و خشک است. زیرا انسان بنا به طبعش میل دارد که بر اساس انها زندگی و عمل کند. زمین و طبیعتی را که در مقابلش قرار دارد توسط حواسش لمس کند، در مقابل زیبائیهای آن به شعف بیاید و از بلایایش متاثر گردد. به هم نوعش عشق بورزد و در پیوندی عاشقانه خود و نوعش را تثبیت کند. لیکن فسفه و الهیات چنین اجازه ای را به او نمی دهد زیرا قرون وسطی دارای قالبهای دینی و فلسفی از پیش مشخص شده ای بود که آن قالبها در واقع معیارهایی برای رفتار و عواطف انسانها، علوم، هنر، ادبیات و غیره محسوب می شدند و اگر امری در این قالبها نمی گنجید و مطابق با آن معیارها نبود، مطرود و حتی شرک شناخته می شد و عواقب و نتایج فجیعی را در بر داشت.

در این شرایط اومانیسم در جهتی کاملاً مخالف قد علم می کند. بینش اومانیستی با تکیه بر احساس و خرد، تمایلات انسانی را طبیعی قلمداد کرد و بر توانائیها و استعدادهای انسان توجهی شایان مبذول داشت. اومانيستها نمونه آنچه را كه به آن اعتقاد داشتند با برگشت به عقب يعني در يونان باستان و اساطير آن يافتند. اساطير يوناني خدايان را به نحوي انسان انگارانه معرفي كرده بودند و فيلسوفان يونان باستان اصل و ماده المواد همه چيز را غالباً عناصر طبيعي مي دانستند و حتي آنهايي كه به ما بعدالطبيعه اعتقاد داشتند جهان مادي و محسوس را براي رسيدن به نهايت تكامل انساني ضروري مي دانستند. اومانيستها با چنگ زدن به اين فرهنگ تجديد حيات آن را با مطالعه و وارد كردن كتب يوناني به جامعه ايتاليا منتقل و جاري كردند و به انسانها گفتند اكنون اي انسان تو مي تواني با آزادي و امنيت از شنيدن آواز پرندگان لذت ببري، از شكوه كوهها و امواج به شعف بيايي با ديدن زيبائيهاي جسماني عاشق بشوي و آنچه را كه در درونت مي جوشد ابراز كني و براي زمان تنهايي و ناتواني و نگهداشتن اخلاقت به خدا و مسيح ايمان داشته باشي.

از اين مقدمه مي توانيم نتيجه بگيريم كه اومانيستها افراد بي خدايي نبودند و هيچگاه در صدد نفي خدا و ايمان مسيحي بر نيامدند بلكه آنها همگام با جنبش رنسانس شرك و مسيحيت را با يكديگر آشتي دادند فقط تنها اشكال آنها در اين بود كه در جهت احياي شرك و عمل به آن راه افراط پيمودند و بعدها موجبات تزلزل و فساد اخلاقي را فراهم كردند. ممكن است اين سوال مطرح شود كه چگونه با وجود آن همه جزم انديشي چنين جنبشهايي رشد كردند؟ پاسخ به اين سوال رنسانس را از جنبه اي ديگر نمايان مي كند.

قرون وسطي داراي سيستم فئودالي بود ولي در كنار اين نظام اجتماعي تجارت و صنايع هم پا گرفته بود و كم كم زندگي انسان را تبديل به يك زندگي شهري با فرهنگ شهري كردند. بورژواها با تحصيلات خوب جاي اشراف كاهل و خاوندها را گرفتند در مقابل آنها كارگزاران آزاد وجود داشتند. بنا براين رنسانس گذار از سيستم فئودالي به بورژوازي مي باشد كه در تمامي جوانب بروز آن را مي توان مشاهده كرد.

ادبيات: در زمينه ادبيات آثار ادبي و فلسفي زيادي مانند «ايلياد» و «اديسه» هومر، نمايشنامه هاي «سوفكل»، «اوريپيد» و آثار افلاطون و ارسطو توسط اومانيستها به لاتين ترجمه شد كه با خواندن آن آثار ديگري بوجود آمد كه بگونه اي مبين بينش رنسانس و اومانيسم بود مانند اشعار «پترارك» كه پدر اومانيسم و رنسانس خوانده مي شود و «بوكاتچو» كه اولين اومانيست اروپاي باختري محسوب مي گردد.

«پترارك» كه شخصي خود پسند و عاشق موسيقي و ادبيات و خواهان وحدت ايتاليات بود، اشعار عاشقانه به سبك «ويرژيل» و و «سيسرون» مي سرود كه در آن اشعار زيباييهايي طبيعي و زنانه را مي ستود و از احساسات انسانها سخن مي گفت و نگاه خواننده اش را از آسمان به زمين و از مابعدالطبيعه به طبيعت متوجه مي كرد و به همه انسانها حق مي داد كه دلبسته جهان باشند و از آن لذت ببرند با همه اينها او مسيحيت و كليسا را قبول داشت. گر چه به فساد روحانيان به خاطر خريد و فروش آمرزشنامه و مقامات كليسايي و تزلزل اخلاقي آنها انتقاد مي كرد ولي مسيحيت را از نظر اخلاقي پيشرفتي در برابر شرك مي دانست و اميدوار بود كه مردم به تحصيل و مطالعه بپردازند بدون آنكه مسيحيت را رها كنند. «بوكاتچو» اشعارش به حد ابتذال كشيده شدند؛ چرا كه در وصف عشق كه او آن را تنها عشق جسماني و آزاد مي دانست زياده روي مي كرد نمونه اين اعتقاد او را مي توان در «دكامرون» او مشاهده كرد. او در آوان جوانيش كليسا و مسيح و روحانيون را به باد تمسخر مي گرفت اما با گذشت زمان و مسن شدن از كرده هاي خود پشيمان شد به آغوش ايمان مسيحي بازگشت تا آن حد كه مي خواست راهب شود اما به توصيه «پترارك» راه تعادل را در پيش گرفت و به مطالعه و ترجمه جدي آثار كلاسيك يونان پرداخت.

هنر: در زمينه هنر كه به طور عمده شامل نقاشي، معماري و مجسمه سازي مي شد به طور صريحي نشانه هاي رنسانس و احياي هنر يوناني كلاسيك مشاهده مي شود. ساختمانها، مجسمه ها و نقاشيها از تصويرهاي خشك و بيروح كه مي خواستند به فرد بيننده فقط ايمان را القا كنند به تصاويري با نشاط، شهواني و با روح كه واجد خصوصيات فردي بودند تبديل شدند. در نقاشي «مريم عذرا» هاله ها را از دور سر برداشتند، چهره هاي غمگين و چشمان فرو افتاده و بدن پوشيده شده در لابلاي چينهاي لباس به چهره هاي زيبا و چشماني كه با مهر و لطافت زنانه به انسان خيره شده بودند و بدني كه با زيبايي موزوني از آستينهاي كوتاه و پاهاي لخت بيرون زده بود تبديل شدند. مجسمه ها از صورتهاي چوبي و سنگي بي روح و از ابزار تفنني بودن به سوي تجسم حالتهاي مختلف انساني و بيشتر تجسم زيبايي جسماني انسان تبديل شدند كه با ظرافت سنگ يا مرمر سخت را مي تراشيدند و اندامهاي زنانه و مردانه انسان را با تمام ماهيچه ها و عضلات و رگها و پوستها به نمايش گذاشتند. ساختمانها از ستونهايي كه به سوي آسمان كشيده شده بودند و اطرافشان را ستونهاي كوتاه تري با نوكهاي تيز فرا گرفته بودند به ستونهاي ظريف با كنده كاري، مجسمه هايي از چوب و سنگ و گلهايي با سر زناني زيبا بر ساخته شدند. يعني از سبكي كه تمام اميدش را به آسمان دوخته بود به سبكي كه آسمان و زمين را در كنار هم نهاده بودند تغيير پيدا كرد. سه هنرمند بزرگ اين عصر «لئوناردو داوينچي»، «ميكل آنژ» و «رافائل» بودند. «داوينچي» با آنكه اومانيست نبود ولي كاملا بينش اومانيستي داشت او تمامي آثار طبيعي از حركت امواج و ساقه هاي گندم تا پرواز پرندگان و حركت ابرها را به دقت مشاهده و سپس تصوير مي كرد.

با آنكه الوهيت و حالات روحي را قابل بيان در هنر نمي دانست ولي در تابلو «موناليزا» يا «لبخند ژوكوند» به خوبي حالت اندوه يك مادر فرزند مرده را به تصوير مي كشد و نوعي قابليت خواندن افكار همنوعان را بيان مي دارد. براي ساختن يك اسب به مشاهده دقيق اسبها و كشيدن هزاران طرح از روي آنها كه هر يك با روح بودند پرداخت و در آخر قالب گچي آن را درست همانند يك اسب حقيقي طرح كرد. «رافائل» نيز با آنكه اومانيست نبود اما در آثارش مصالحه شرك و مسيحيت مشاهده مي شود او با اخلاق خوش و دوستي و همنشيني با پاپ «لئو دهم» شروع به نقاشيهايي بر ديوارهاي كاخ و واتيكان كرد كه بيانگر ويژگي اصلي رنسانس بود. «ميكل آنژ» اسطوره رنج، تنهايي و يك مسيحي مومن بود اما با تمامي زهدش شيفته بدن انسان و نمايش عريان آن به طور مستمر و غير شهواني بود. وي داستان خلقت را از ابتداي جدايي تاريكي از روشنايي تا طرد آدم و حوا از بهشت به شيوه اي گويا و زيبا نقاشي كرد. نكته جالب اينكه ويژگيهاي فردي اشخاص موجود در اين نقاشيها به خوبي در تصوير هاي آنان نمايان است.

تمامي اين هنرمندان داراي آثار مذهبي و غير مذهبي بودند و اغلب آنها را در كنار هم قرار مي دادند. مثلاً «حضرت مريم» را در كنار «ونوس» يا «آفروديته» و «آپولون» را در كنار «آگوستين». به اين سبب هر يك از آنها نماينده آرمان رنسانس از جهت مصالحه يونان و مسيحيت محسوب مي شدند.

علم: در زمينه علم رنسانس به نحوي تدريجي و آرام عمل كرد زيرا موهومات و خرافات مردم سبب مي شد كه علم نتواند با سرعت هنر و ادبيات گام بردارد واين فقط عامه نبودند بلكه اومانيستها، هنرمندان و فرمانروايان فرهيخته را نيز در بر مي گرفتند كه اعتقاد به جادو، طالع بيني و تاثير قديسان داشتند و كساني را به عنوان فرشته نگهبان تصور مي كردند. با همه اينها پيشرفتهايي در كالبد شناسي و شناخت اعضاي بدن انسان رخ داد. مثل آگاهي به جريان خون، ريه، تنفس مصنوعي براي هنگامي كه قلب از كار مي افتد، جراحي پلاستيك پوست كه بازمانده علم يونان باستان بود، شناخت و متمايز كردن امراض مسري و بوجود آمدن داروهاي گياهي جديد و استفاده از داروهايي كه مسلمانان مي ساختند. پيدا كردن راههاي معالجه زخم و پي بردن به مجموعه اي از معادلات رياضي و هندسي، معاينه گياهان و جانوران و ارايه نظرياتي در مورد چگونگي زندگي و تكثير آنها، راههايي براي اصلاح و پيشبرد كشاورزي، پيشرفت جراحي و ستاره شناسي و گسترش علم جغرافيا و كشف سرزمينهاي تازه. با گسترده نگريستن به رنسانس پس از افولش در پايان قرن 16 در ايتاليا و آغازش در فرانسه، آلمان و انگليس، مهمترين كساني كه تغييرات بنيادي در علم به وجود مي آورند، پيدا شدند كه عبارت از «كوپرنيك»، «كپلر» و گاليله هستند.

«كوپرنيك» حركت چرخشي زمين را كشف كرد و «كپلر» مدار بيضي سيارات، متحرك بودن زمين و سيارات و ثابت بودن خورشيد را، «گاليله» چرخش زمين را اثبات كرد و موافقت خود را با نظرات «كپلر» و «كوپرنيك» اعلام كرد. علاوه بر اين دوربيني نجومي ساخت كه سبب تفحص دقيق تر و بهتر در ستارگان و آسمان شد.

در پويش زمين و گسترش دانش جغرافيا و در نتيجه تجارت و آزاد انديشي، «ماژلان»، «كريستف كلمب» و «آمريكو وسپوتچي» را مي توان نام برد. آنها با كشف سرزمينهاي ناشناخته سئوالات بسياري را براي مردم مذهبي به وجود آوردند كه آيا عيسي براي نجات آن انسانها هم آمده است يا نه.

با آنكه علم پيشرفت بسيار كندي داشته است، اثر رنسانس و اومانيسم كاملا در آن مشهود است زيرا تمام توجه عالمان و سياحان به طبيعت مطرود شده قبلي، اعضاي بدن انسان، حالات او در بيماري و سلامتي و پيدا كردن راهها و امكاناتي براي بهتر و سالم تر زندگي كردن از راه آزمايش و مشاهده بود. نتايج اينگونه بينشهاي علمي كشف عناصر علمي، كشف قانون جاذبه توسط نيوتن و گردش خون توسط هاروي و همچنين ايجاد زمينه اي براي پيدايش علوم نوين در ادوار ديگر بود.

فلسفه: رنسانس سبب مطرح شدن دوباره آثار افلاطون شد. اكثر اومانيستها و فرمانروايان هواداران افلاطون بودند و او را مانند قديسي مي پرستيدند. در قبال افلاطونيان رنسانس، ارسطوئيان اصيل آيين و ابن رشديها وجود داشتند كه به خلود روح و وجود يك روح كلي مشترك در ميان انسانها و مادي بودن شناخت اعتقاد داشتند. مجادله و كشمكش بين اين فرقه ها سبب رشد و احياي فلسفه شد. ولي در دوران رنسانس به آن دليل كه آثار فراوان فيلسوفان يونان به عنوان يك متن براي خواندن و فهم در نظر گرفته مي شد ولي چون بي ثباتي سياسي وجود داشت فيلسوف جديدي با سيستمي مشخص بوجود نيامد.

علاقمندان به فلسفه اكثراً هواداران و مفسران ارسطو يا افلاطون بودند. آنها گاهگاهي در بعضي از موارد نظراتي ارائه مي دادند ولي نظرياتشان را بازگويي افكار ارسطو يا افلاطون براي گريز از مجازات بيان مي كردند.  با توجه به اين مطالب و فيلسوفاني كه در آينده به وجود مي آيند، متوجه رشد تدريجي ولي عميق فلسفه مي شويم. تاثير شيوه نگرش رنسانس كه عقايد گوناگون فيلسوفان يوناني را از يك جهت و عقايد جزمي فيلسوفان اسلامي و ممالك جديد را در بر داشت روحيه اي شكاكانه در مردم بوجود آورده بوده؛ اين شكاكيت زمينه تفكر و تحقيق در آثار و آرا فيلسوفان را به همراه داشت و در چگونگي نگرش انسان نيز به طبيعت و انسان موثر بود. يكي از فيلسوفان بزرگ رنسانس «جوردانو برونو» بود كه تحت تاثير افكار «نيكولاي كوزايي» بود. او جهان را نامحدود، ستارگان را متحرك و زمان و حركت را نسبي مي دانست.

او اعتقاد داشت كه در هر چيز جزيي حركت و انرژي به طور ذاتي وجود دارد و جهان متشكل از مونادهاي ريز غير قابل تقسيم است. همچنين ماده را تغيير ناپذير و قوانين را جاوداني و نقض ناشدني مي پنداشت.

اخلاق: از نظر اخلاق رنسانس داراي اخلاقي متزلزل و فاسد شد و اومانيستها كه مهمترين ستون رنسانس بودند انسانهايي متزلزل، داراي روابط نا مشروع جنسي، علاقمند به مقام و ثروت تا حدي كه از دياري به ديار ديگر براي داشتن عادات بهتري مي رفتند. آنها به نبوغ، درآمد و جامع هاي خود مغرور بودند در گفتار خشن، در مجادلات بي نزاكت و بي گذشت بودند و در دوستي هايشان وفاداري وجود نداشت. پاپها داراي معشوقه هايي بودند و گاه آنها اومانيستهايي حرامزاده بودند و به مسايل دنيوي بسيار علاقه داشتند.

ثروت زياد و گسترش صنعت نيز سبب شده بود كه بنيادهاي اخلاقي سست شود و افرادي مانند «ساوونارولا» بر ضد اين بي عفتي و شرك مخالفت خود را ابراز كردند، اما نتوانستند در مقابل فضاي بي بندو بار رنسانس تحمل بياورند و بالاخره محكوم به سوختن شدند. شايد به اين دليل كه اخلاق شامل آراء جزمي، خشك و لا يتغير بود و با روح شكاك زمانه سازگاري نداشت و از اينرو اوامر دستوري و بايد و نبايدها توسط چنين جامعه اي اصلاً رعايت نمي شد، چه برسد به رواج و حاكميت آن. البته نبايد افرادي چون «والا» و «اراسموس» را بعنوان اومانيستهايي كه پاي بند اخلاق بودند از نظر دور داشت.

ظهور اومانیسم

عناصر اصیل فرهنگ غرب را می شود در سه محور خلاصه کرد که عبارتند از:1-یونان و روم باستان .2-مسیحیت که تجلی آن در قرون وسطی بود.3-عصر جدید که بعد از رنسانس بود .

مساله رنسانس و اومانیسم را می توان  با نگاهی به یونان و روم باستان تفسیروتبیین نمود . مسیحیت تا حوالی قرن چهارم میلادی ، دین طبقه چهارم وبه تعبیری دین مخفی  محسوب می شد .اما بعد از اینکه قنسطنتین امپراتور روم در سال 313 به مسیحیت اجازه تبلیغ می دهد و خود او نیز در سال 323 غسل تعمید می کند و مسیحیت را می پذیرد که در واقع ازاین زمان به بعد، عملاًً مسیحیت گسترش پیدا می کند . تا اینکه مسیحیت در قرون وسطی حاکمیت را در دست می گیرد . در قرن 14 میلادی پدیده رنسانس رخ می دهد . رنسانس ارتباط مستقیمی با اومانیسم دارد . رنسانس به معنای تجدید حیات علمی و فرهنگی است و می توان رنسانس را بازگشت به دوران یونان و روم باستان تلقی نمود. لذا برای درک پدیده اومانیسم و اینکه چه تحولاتی در رنسانس و در انتهای قرون وسطی  رخ داده است ، طبیعتاً باید دوران یونان و روم باستان را بررسی نمود .فرهنگ اروپایی نخستین بار در یونان پایه گذاری شد و این اهمیت تمدن یونانی را نشان می دهد. فرهنگ غرب وامدار فرهنگ و تمدن یونان است . نکته حائز اهمیت در فرهنگ یونان ، انسان محور بودن آن فرهنگ است . به تعبیری دیگر در فرهنگ یونان ، انسان در نقطه مرکزی قرار گرفته است . تا جایی که خدایانی که یونانی ها به آن اعتقاد داشتند دارای اوصاف و سجایای انسانی بودند و حتی در تصاویری که از خدایان ارائه می دادند ، آنها را به شکل انسان در می آوردند و این اهمیت محوریت دادن به انسان را نشان می دهد . اگربه اشعار یونانی زمان هومر،(800 قبل ازمیلاد) به بعد را مورد مطالعه قرار دهیم متوجه می شویم که در همه این اشعار به مسئله انسان و سرنوشت انسان پرداخته شده است . در هنرهای ظریف به خصوص نقاشی و مجسمه سازی به جنبه های مادی انسان پرداخته می شد . یعنی آنها بدن انسان را به تصویر می کشند تا جایی که حتی بدن انسان را به شکل عریان به تصویر می کشیدند . مثلاً در برلین ، موزه پردامون که دارای دو بخش است ،یک بخش آن به دوره شرق و اسلام و بخش دیگر مربوط به غرب است که در این موزه مجسمه هایی موجود است که مربوط به 2000 سال قبل است و نمایی از بدن انسان به شکل عریان را به نمایش می گذارد و در واقع می توان گفت که مجسمه هایی که در آن روزگار ساخته می شد عمدتا به همین شکل بود. در اروپا اگر مثلاً به ایتالیا ، پاریس ، روم ، برلین و کشورهای دیگر برگردیم بناهایی را خواهیم دید که به همین صورت حکاکی شده اند و سردر آنها و اطراف بناها مجسمه هایی به همین گونه دیده می شود ، همین طور در داخل پارکها و قصرها و ... . مثلاً در وین در دوره امپراتوری ملکه ترزا قصری به نام شومبرون بنا شدکه در آن مجسمه هایی به سبک یونانی وجود دارد یعنی انسان به صورت عریان نمایش داده شده است. در پتکام نزدیک برلین کاخی به نام سنسوسی است که در آن مجسمه هایی به همین شکل موجود است . در همه جا از این سبک یونانی استفاده شده است. پس در یونان به نکته ای که می توان اشاره کرد این است که نقاشی و مجسمه سازی در انسان تجلی پیدا کرد .  

بعد از بررسی در حوزه های ادبیات و هنر در حوزه اندیشه و فلسفه هم ، انسان محور همه مسائل بود . به اعتقاد ما اوج تفکر یونانی از سقراط به بعد شروع می شود ، ولی به اعتقاد عده ای از جمله هیدیگر از آن زمان  به بعد اندیشه به انحطاط کشیده شده است .بنابراین به اعتقاد ما اوج تفکر یونان از سقراط ، بعد شاگردانش افلاطون و ارسطو آغاز شد . البته قبل از سقراط و افلاطون و ارسطو متفکرین دیگری از جمله سوفسطائیان بودند که سقراط اندیشه خود را در مقابل این گروه عرضه می کند . سوفسطائیان کسانی بودند که برهمه چیز شک و تردید می کردند . یکی از آنها به نام پروتاگوراس معتقد بود به اینکه انسان مقیاس همه چیز است و حقیقت از نظر او آن چیزی است که انسان بیان می کند . سوفسطائیان در حوزه اندیشه حقیقت را دایرمدار انسان می کردند .

پس تفاوت بسیاری بین این دو بیان است :

1)  خارج از عقل واندیشه انسان یک حقیقت ثابتی وجود دارد که ما انسانها به آن حقیقت دست می یابیم در واقع ما هم به همین اعتقاد داریم یعنی معتقد هستیم که حقیقت را کشف می کنیم و حقیقت امری است که بیرون از ما ذاتاً وجود دارد.

2)  حقیقت در گرو انسان است و در واقع آن چیزی که من حقیقت می پندارم همان حقیقت است پس در این صورت اعتقاد همه درست است .  بیان اول می گوید حقیقت یک امر ثابتی است که هرکس به این حقیقت رسید درست است . ممکن است انسانها عقاید متفاوتی داشته باشند ولی فقط یک عقیده است که درست است . سوفسطائیان حقیقت را دایرمدار انسان می کردند و این به معنای محوریت دادن به انسان است .سقراط در بحث اخلاق با بیان این مطلب که  " خودت را بشناس " ، توجه را از جهان جدا و معطوف به انسان می کند . چون متفکرین قبل نظیر فیثاغورس و آناکسی ماندر بیشتر به دنبال تبیین جهان و اینکه از چه تشکیل شده بودند و هر کس یک عقیده ای داشت مثلا یکی بر این عقیده بود که جهان از آب تشکیل شده و دیگری می گفت جهان از آتش تشکیل شده است . اما کم کم این اندیشه از جهان جدا شد و متوجه انسان گردید . سقراط مباحث اخلاقی را در مورد انسان بیان می کند و افلاطون با کتاب جمهوری و ارسطو با طرح مباحث اخلاق و سیاست به دنبال این هستند که  جایگاه انسان و چگونگی زندگی انسان را تبیین کنند.

پس در یک جمله متفکرین یونان به دنبال محوریت انسان هستند . از سوفسطائیان که همه چیز را مورد شک و تردید قرار می دهند و انسان را ملاک حقیقت  می دانند تا امثال سقراط و افلاطون و ارسطو که وجهه همت خود را انسان قرار می دهند . بنابراین در یک جمع بندی کلی یونان در ابعاد مختلف ادبیات ، هنر، اندیشه ، تفکر، فلسفه و... به انسان و ارزش گذاشتن برای انسان و بالا بردن حیثیت انسانی  توجه دارد .

 به مرور زمان تفکر یونانی اوج گرفته شده رو به زوال و کمرنگی می رود ، و شکل کمرنگ شده آن به روم منتقل می شود . تفاوت عمده میان یونان و روم باستان را می توان در حکمت عملی و حکمت نظری جستجو نمود. در یونان باستان عمدتاً به حکمت نظری و تفکر و اندیشه پرداخته می شد که این نوع تامل و اندیشه هم ، حول محور انسان بود.ولی در روم عمدتاً به حکمت عملی و در واقع سیاست و کشورداری پرداخته می شد و در این راه پیشرفت نموده بودند.با زوال ( کم شدن شادابی و تحرک ) اندیشه و تفکر، یک شکل رنگ باخته آن به روم منتقل شد . کم کم آن تراژدی ها ، کمدی ها  و داستان های حماسی از زبان یونانی به زبان لاتینی ترجمه می شود . باید توجه داشت که در مقابل ارسطو افلاطون بود که نوع تفکراو اشراقی بود وبعد از آن فلوطین همان مسیر را ادامه می دهد و نو افلاطونیان را به وجود می آورد . فلوطین که در روم تدریس می کرد، کتابهای خود را نیزبه زبان یونانی می نویسد . درست شبیه اینکه ما در جهان اسلام تا چندی پیش متفکرین مسلمان نظیر ابن سینا و خواجه نصیر نیزکتابهای خود را به زبان عربی می نوشتند یعنی زبان علم ، زبان عربی بود .ویا صدرالمتالهین ، اسفار خود را به زبان عربی تالیف نموده است . جلوتر از آن شیخ انصاری ، رسائل را در اصول و مکاسب را در فقه به زبان عربی می نویسد و نیز آخوند خراسانی کتاب کفایه را در اصول به زبان عربی می نویسد و حتی جدید تر از آن مرحوم مظفر که  حاشیه کتاب المنطق را می نویسد و اصول مظفر را به جای کتاب معالم می نویسد  ( در آن زمان در حوزه برای درس هایی مثل اصول معالم تدریس می شد ). پس درعالم اندیشه دینی ، زبان علمی زبان عربی است . بنابرین هنگامی که فلوطین کتاب خود را به زبان یونانی می نویسد ، یعنی زبان علم، یونانی است . و یا متفکرین دیگری مثل سیسرون در آثار خود مطلب جدیدی ارائه نداده و اندیشه های یونانی را در رابطه با انسان و محوریت داشتن انسان  ترویج کرده است .  همان طور که گفته شد از قرن چهارم میلادی که امپراطوری روم مسیحیت را به عنوان دین رسمی می پذیرد ، به دو قسمت روم شرقی و روم غربی تقسیم می شود . همزمان با نفوذ و رشد مسیحیت در غرب به همان نسبت جایگاهی که دراندیشه یونان نسبت به مسئله انسان بوده، کمرنگ می شود . یکی از عواملی که باعث کمرنگ شدن اندیشه های یونانی و رومی شد این بود که وقتی کلیسا رشد می کند و قدرت می گیرد عملاً خود را حافظ حقیقت می داند و حقیقت را در گرو کلیسا و اندیشه های دینی می بیند و این حقیقت از طریق وحی نجات بخش به ما می رسد . سردمداران کلیسا هستند که این حقیقت را در اختیار دارند . با توجه به این اندیشه که در قرون وسطی شکل می گیرد تعریف جدیدی برای فلسفه ، تفکر و اندیشه ارائه می گردد . در یونان اندیشه آزاد بود یعنی متفکر بدون پیش فرض به اندیشه می پرداخت و نظرات خود را بدون تعیین حد و چارچوب ارائه می داد . اما با نفوذ مسیحیت و کلیسا یک چارچوب و حد و مرز مشخصی برای حوزه اندیشه تعیین شد وعلم واندیشه  عملاً به وسیله ای در خدمت کلیسا تبدیل شدند که این به معنای این است که اگر در دوران یونان متفکر در تاملات خود به دنبال یافتن حقیقت بود در عصر حاکمیت کلیسا متفکر در پی آن است که مبانی دینی و مبانی مسیحیت را اثبات کند و به آن نظم ببخشد و اگر در مقابل این مبانی شبهاتی مطرح می شد، تلاش می کردند تا به این شبهات پاسخ دهند. در واقع می توان گفت که یک برنامه از پیش تعیین شده است . به عبارت ساده تر تفاوتی میان فیلسوف و متکلم است : متکلم در پی اثبات اصول دین است ( یعنی قبلا مسئله ای را پذیرفته و الان در پی اثبات آن است ) ولی فیلسوف با تامل به حقیقت می رسد .  در حاکمیت کلیسا آزاد اندیشی که در تفکر یونان بود محدود می شود و کلیسا و ارباب کلیسا خط مشی ها را در اندیشه و تامل تعیین می کنند.چون تعلیم و تعلم برعهده کلیسا بود ، بنابراین اجازه نمی دهد که به طورآزادانه هر چیزی در کلیسا خوانده شود و آموزش داده شود و چون تعلیم و تربیت دردست کلیسا است مواد آموزشی هم و اینکه چه چیزهایی باید آموزش داده شود را هم کلیسا تعیین می کند.اگر بخواهیم یک جمع بندی کلی در رابطه با دوران حاکمیت کلیسا در قرون وسطی ارائه دهیم باید بگوییم که کلیسا سیطره خود را هم بر حیات معنوی ( حیات معنوی به معنای تعلیم و تعلم ) و هم بر حیات  مادی ( امورات طبیعی مردم ) مردم قرون وسطی  تحمیل کرده  بود .اگر بخواهیم یک مقایسه ای درباره هنرهایی که در دوره یونان و در دوره قرون وسطی وجود دارد انجام دهیم این است که چون در قرون وسطی اندیشه های دینی حاکم بود عمدتاً قداست های معنوی ترسیم می شد ( مثلا چهره ای که از حضرت مریم کشیده می شود یک چهره پوشیده و در عین حال پاک و معصوم ) یعنی یک معنویت را به نمایش می گذاردند .  ولی در یونان و روم درست عکس این قضیه بود یعنی به جنبه های مادی توجه می شد . اگر در شاخه هنر، تاریخ بشریت را مورد مطالعه قرار دهیم دیده می شود که اوج هنردر دین تجلی پیدا کرده است . اگر امروزه به آثار باستانی به جا مانده از این دوران نگاه کنیم متوجه می شویم که واقعا شگفت انگیزاست و در قرن هایی مثلا 13 و 14 کلیساهایی ساخته اند که ارتفاع اینها ممکن است به سیصد تا چهارصد متر برسد  مثلا کلیسای سن پترزبورگ که در روم ساخته شده است که  بزرگترین کلیسای دنیا است نشان می دهد که بشر زمان زیادی را صرف دین کرده. بنابراین در دوران حاکمیت کلیسا هنر بر قداست های معنوی تکیه داشت  بر خلاف آنچه در یونان و بعد ازیونان اتفاق می افتد .

ظهور و پیدایش رنسانس

در نیمه دوم قرن 14 در ایتالیا و در شهر فلورانس پدیده ای به نام رنسانس به وجود می آید و به بخش های مختلف اروپا اشاعه پیدا می کند .چرا با وجود  کشورهایی مثل آلمان وفرانسه و امثال اینها که به شکل امروزی نبودند ، چرا این پدیده در ایتالیا رخ داده است ؟ درذیل دلایل مختلفی را که در این زمینه مطرح کرده اند که رنسانس در ایتالیا اتفاق افتاده است،احصا شده است :

1)      پایگاه مسیحیت در روم بود ولی به مرور زمان نفوذ کلیسا قدرت قبلی خود را در ایتالیا از دست می دهد و تحت فشار شاهان فرانسه در اواخر قرون وسطی دربار پاپ از روم به آونیوم در فرانسه منتقل می شود . بنابراین نفوذ کلیسا در ایتالیا کمتر می شود .

2)      به مرور زمان زبان رسمی و علمی در اروپا زبان لاتینی می شود.زبان های مثل اسپانیایی ، ایتالیایی وفرانسوی در مقایسه با زبانی مثل آلمانی نسبت به هم دارای قرابت ونزدیکی زیادی هستند. بسیاری از آثار دوران یونان باستان به زبان لاتینی ترجمه شده بود و زبان لاتینی به زبان ایتالیایی نزدیکتر از دیگر زبان ها بود . بنابر این ایتالیایی ها راحتتر می توانستند با ترجمه های آثار یونانی ارتباط برقرار کنند .

3)      مقر اصلی تمدن روم و امپراطوری روم  درایتالیا بود . روم شرقی و بیزانس در حوزه شرقی اروپا و بالکان و سوریه بود و امپراطوری روم  غربی در ایتالیا و فرانسه و آلمان بود اما مرکزیت آن در ایتالیا بود . بنابر این مردم ایتالیا به یونان و روم باستان نزدیکتر بودند چون امپراطوری  روم در ایتالیا قرار داشت .

بنابر این با توجه به مجموعه این دلایل پدیده رنسانس در ایتالیا اتفاق می افتد .

رنسانس یعنی قبول نداشتن کلیسا و عقاید آن و بازگشت به یونان و روم باستان است.در یونان و روم باستان اصالت باانسان بوده است . برای برگشت به یونان و روم باستان باید در تمام مسائل از جمله هنر و ادبیات و فلسفه باید به همان روش عمل نمود. بنابر این باید به آثار همان زمان رجوع کرد و چون آثار یونان به لاتینی ترجمه شده و ایتایایی ها با توجه به قرابت زبانشان به زبان لاتینی راحتتر می توانستند زبان لاتینی را فرا گیرند اینها زودتر از بقیه توانستند به آثار یونانی دست پیدا کنند. رنسانس حول اومانیسم است و به معنای بازگشت به دوران یونان و اصالت . در بعضی کتب از قرون وسطی به عصر تاریکی نام می برند . قرون وسطی یعنی قرونی که در وسط قرار گرفته ودر واقع اضافی است ، اصل دوران باستان و دوران بعد از قرون وسطی است . بنابر این قرون وسطی در تاریخ تفکر غرب یک جمله معترضه محسوب می شود که بعید نیست که اگر نمی بود شاید بشریت پیشرفت بیشتری می کرد و این به معنای این است که اومانیسم ادامه آن چیزی است که در یونان و روم بود .اساس و مایه اومانیسم ارج نهادن به انسان است . اومانیسم به جنبه های مادی و معنوی انسان توجه می کند . در واقع اومانیسم زیر بنای رنسانس را رقم می زند .اومانیسم از کلمه اومانیتاس گرفته شده است و به معنای بشر دوستی است.در زمان سیسرون در روم همه مسائل حول محور انسان می گشت.اومانیستها در نیمه دوم قرن 14 روی کار می آیند . آنها تلاششان این بود که حیات معنوی که در عصر کلاسیک و دوران یونان باستان و در دوران حاکمیت کلیسا، از دست رفته بود احیا کنند. شروع کار اومانیسم از طریق ادبیات بوده است . این اقدامی که در ایتالیا تحت عنوان اومانیسم مطرح می شود جنبه های گوناگونی دارد ، مثل مسئله ستایش آزادی انسان ( آزادی به معنای آزادی سیاسی نبود بلکه آزادی به معنای آزادی اندیشه ) . اعتقاد به آزادی انسان مبتنی بر این اصل است که انسان و عقل او دارای این صلاحیت است که خودش حیات و زندگی خودش را در این جهان رقم بزند و نیازی به وحی نیست . بنابر این لازمه این نوع تفکر این است که انسان در عرض خدا مطرح شود و طبق این دیدگاه انسان تحت سیطره قضا و قدر الهی نیست.در واقع آنها مدعی اند که من خودم سرنوشت خودم را رقم می زنم .

انسان اراده ای در عرض اراده خداوند دارد . آن دسته از اومانیستها که اعتقاد به خداوند دارند  نهایتا می گویند انسان قادر است که خودش حیات و سرنوشت خود را رقم بزند و انسان موجودی است که اراده و اختیارش در عرض اراده و اختیار خداوند است . یکی از وجوه اومانسم ، جنبه  رابطه اومانیسم و مسئله آزادی است.البته منظوراز آزادی،آزادی اندیشه است و آزادی رقم زدن حیات و زندگی خاکی است ما هستیم که خودمان را می آفرینیم و زندگی خودمان را رقم می زنیم. جنبه دیگر اومانیسم مسئله اومانیسم و جنبه مادی و طبیعت گرایی است . اومانیست ها معتقد شدند که ما قسمتی از طبیعت هستیم یا اگر در واژگان اندیشه دینی خودمان صحبت کنیم باید بگوییم که انسان هم جنبه مادی دارد و هم جنبه معنوی . انسان هم بدن دارد هم روح . در قرون وسطی بدن را رها کردند وبه معنویات و روح پرداختند. انسان موجودی است که جنبه مادی دارد و جنبه مادی انسان این است که مارا با طبیعت ارتباط می دهد و بدن و حواس ما و لذایذی که با حواس ما ارتباط برقرار می کند چون بعضی از لذت ها معنوی است . مثلا ابن سینا می گوید که این لذت های ماندگار است . مثلا یک نفر مشکل علمی دارد ، تفکرو اندیشه می کند و ناگهان مشکلی بزرگ را حل می کند این لذتی که ایجاد می شود معنوی است ولی لذتی که از خوردن مثلا غذا ایجاد می شود لذت مادی است . اومانیست ها این بحث ها رامطرح کردند یعنی جنبه دیگر اومانیستی ارتباط انسان با طبیعت است . انسان جزئی از طبیعت است و انسان از طریق حواس و بدنش با طبیعت پیوند خورده . درنتیجه با عنایت به این نکته اینها این بحث را مطرح کردند که لذتهای جسمانی انسان هم دارای ارزش و اهمیت است و حتی بعضی از آنها این لذت ها را اصل گرفتند، معتقد بودند که ما باید کاری کنیم که انسان بتواند از همین لذایذ مادی بهره ببرد. اصلاتلاش انسان باید در این جهت باشد. درست نقطه مقابل آن چیزی که حاکمیت کلیسا القا می کرد. حاکمیت کلیسا می گفت باید به جنبه های معنوی پرداخت از امور مادی اجتناب کرد. ولی اومانیسم آمده  به همین جنبه های مادی ، اصالت می دهد. اومانیست ها که به مسئله رابطه ارزش انسانی با طبیعت وتوجه به لذایذ مادی پرداخته بودند، حتی این مسئله را به عرصه های امور اجتماعی نیزکشاندند. یعنی مسئله این که پول برای خود ارزش و جایگاهی دارد و نباید به پول و امثال اینها بی توجه بود.امانیستها در پاسخ به این سوال که:اینها امور مادی است و انسان را از معنویت دور می کند،پاسخ می دهند: اگر بخواهید دنبال لذایذ مادی باشید، وسیله تامین آن پول است و پول هم برای خودش ارزش و جایگاه دارد ، یعنی در جنبه های اجتماعی هم این بحث مطرح شد وامانیستها از این جهت تا حد زیادی به اخلاق ارسطویی وارد می شوند . نکته دیگر در رابطه با مذهب در نهضت امانیسم است. وقتی اومانیسم مطرح شد پیروان آن دو دسته شدند، بعضی از اومانیست ها به دین اعتقاد داشتند منتها دایره نفوذ و تاثیر دین را محدود کردند و برخی اصلا ضد دین شدند. یعنی وقتی انسان را محور قرار دادند کلا از دین روی گردان شدند . آنهایی که معتقد به دین هستند می گویند که ما باید به انسان و ارزش های انسانی ارج بگذاریم و در چهار چوب دین هست که این ارزش گذاشتن به انسان تحقق  می یابد، یعنی اگر دقت کنیم ،در می یابیم که در تفکر اومانیسم باز اصالت  با انسان است. یعنی اصالت را به خدا نمی دهد. با توجه به نکاتی که گفته شد،به شرایطی که در قرون وسطی رخ می دهد اشاره می نماییم. در قرون وسطی یک تفکر خرافی با الهام از اندیشه های دینی ، در رابطه با مسائل عالم حاکم شده بود. مثلا هر اتفاقی که رخ می داد به امور خارق العاده نسبت داده می شد و جهان را پر از نیروهای ماورائ می دانستند، معتقد بودند که سپاهیان شیطان یک امور واقعی هستند و برای اینکه با اینها مبارزه کنیم باید به پرستش گاه ها و کلیسا ها و قدیسین متوسل شویم . انسان قرون وسطی یک انسان منفعل بود، یک انسانی نیست که خودش سرنوشت خودش را به وجود آورد. انسانی است که بدون این نیروهای خارق العاده و ماورایئ از خودش توان و اختیاری نداشت.ای در صورتی است که اومانیست ها می خواهند توان و اختیار را به انسان برگردانند و معتقدند که  عقل انسان برای او کافی است. خودت می توانی سرنوشت خود را رقم بزنی . در قرون وسطی مساله دین و دنیا کاملا از هم جدا شد واگر بخواهیم در یک جمله خلاصه کنیم باید گفت: انسان باید تکلیف خودش را روشن کند ،یااهل دنیا باشد یااهل آخرت. اگر بخواهد اهل آخرت باشد باید از دنیا و لذایذ ش چشم پوشی کنی و اگر اهل دنیا شد،ازآخرت باید چشم پوشی نماید. اما اومانیست ها این نظررا نپذیرفتند، یعنی به امور مادی هم اصالت دادند و گفتند آنها هم ارزش و جایگاه خودش را دارد.  از جمله نکات دیگری که قابل ذکر است این است که نهضت اومانیسم نهضتی بود که اختصاص به طبقه روشنفکر داشت یعنی برگرفته از طبقه روشنفکربودو چون رهبران نهضت امانیسم ازطبقه روشنفکرو اهل فضل بودند توجهشان به دانشهای مادی بود. منظور از دانشهای مادی آن علومی است  که در زندگی اجتماعی مردم موثراست ،مثل فن بیان ، سیاست و کشورداری و ...در کل علومی  که در جامعه تاثیر گذارند.در شاخه ادبیات نیز شبیه دوران یونان باستان عمدتا به شعرهای عاشقانه و غیر اخلاقی و چیزهایی که جنبه دنیای ومادی داشت،روی آوردند. در امور مربوط به مجسمه سازی و نقاشی هم به جنبه های مادی توجه داشتند، مثلامجسمه ی انسانی را که عرضه می کردند مثل انسان دوران یونان باستان عرضه می کردند . این عمده مطالبی بود در رابطه با اومانیسم ورنسانس و آنچه در یونان و روم باستان بود.

منابع:  ویکی‌پدیا، پاشگاه ، نگاهي به مذاهب و شيوه هاي عملکرد آنان و آئين نامه ها.

 

 

 

 

 

 www.esalat.org