تهیـه و ترتیب از ع . ق . فضـلی
رفـیــق شـــهیــــــــــد نیــک محمـــــد دلاور
با همکاران روزنامه می رویم به دیدار بازمانده گان شیر مردی «دلاور» که در راه آرمانهای پاک خود جان داد و ایمان نه، میرویم تا با اطفال کوچک، همسر و مادر رفیق شهید ما نیک محمد دلاور گفت و گو کنیم. درد های یک خانواده شریف شهید دار را به خواننده گان خود بازگو کینم.
من به نیک قول داده ام که کودکانم را چون پدر شان بارآورم تا مایه افتخار من و دیگران شوند
همینکه به منزل رفیق قهرمان شهید خود نزدیک میشویم و در میزنیم انبوه خاطرات روشن گذشته بذهنم هجوم می آورند، دوران مبارزات خونین مخفی را بیاد می آورم. روز های را که منزل این رفیق شهید مرکز فعالیت های ناحیه چهارم حزبی و برادران، خواهران، پدر و مادر ارجمندش یاران جان بکف حزب، در راه تامین ارتباطات و تنظیم فعالیت های آن بودند. بیاد می آورم که چگونه از ما رفقای حزبی که درین منزل مخفی بودیم نگهداری می کردند. بیاد می آورم که چگونه پدر شرافتمند این خانواده شریف به رفقای حزبی اطمینان میداد که تنها در صورتی خواهند توانست، در صورت اطلاع از موجودیت ما در این منزل، ما را دستگیر نمایند که اول از روی جسد خود او بگذرند. بیاد می آورم که علیرغم وضع بسیار بد مالی خانواده چگونه می خواستند بهترین امکانات یک زنده گی نسبتاً عادی را برای ما مهیا سازند و به یاد می آورم که در این لحظات دشوار زنده گی مردم ما، دور از کانون خانواده های خود، در این منزل مردمان شریف هیچ گونه احساس بیگانگی نمی کردیم.
و به یاد می آورم، روزهای غم انگیزی را که قبل از دستگیری رفیق نیک محمد دلاور چه طرح های در مقیاس مبارزه هر یک از اعضای حزب و در کادر سیاست عمومی حزب به میان می آمد. برای یک لحظه خاطرات با تراکم زیاد در ذهنم هجوم می آورند، نیک محمد ما، نیک جان با قیافه پر ابهت مردانه خود، با طرز صحبت روان و شور انگیز خود، با منطق کوبنده و پیروزمند خود، با طرز استدلال متکی با ژست های مناسب مخصوص بخود او، با ایمانی اعجاب انگیز که از لابلای صحبت هایش می تراوید و با آن لبخند دلپذیرش . . . آری با همه خوبی هایش گویی در برابرم قرار دارد.
آنها پدر از دست رفته خود را به نام کوچکش (نیک) یاد می کردند اشکهایم می خواهند جاری شوند، چنانچه در روز فاتحه خوانی وی چنین شد، ولی اکنون من نباید بخاطر این عزیز از دست رفته قهرمان خود در برابر دیگران و بخصوص کودکانش که همین چند لحظه بعد خواهم دید اشک بریزم. برای قهرمانان اشک نمی ریزم معهذا گلویم را بغض وحشتناکی می فشارد. و سنگ و چوب این خانه، هر وجب این منزل گرامی برای ما، خاطراتی از «نیک» را برای ما پیش می کشد، اگر به درختها نگاه می کنم، به یاد می آورم که شبهای تابستان در زیر همین درخت ها با دیگر رفقا چه صحبت های داشتیم و «نیک» ما که همیشه نقل مجلس صمیمانه ما بود. در زیر همین درخت ها در برابرم مجسم شود و اگر هر یک از اطاقها را به یاد می آورم، هر یک از آنها پشتاره ای از خاطرات زنده گی با سابقه رفیقانه ما را به مغزم زنده می سازند.
مادر و همسر داغدیده این رفیق شهید با گرمی همیشگی، از ما استقبال می کنند.
همینکه مرا می بینند به من می گویند: «کاکا ولی زمونږ کور ته نه راځی» «نیک به کله راشی» آنها بسیار کوچک اند نمی توانم برای آنها بگویم که آمدن در این خانه برایم درد آور است. هرباری که این جا می آیم این حقیقت درد انگیز مرا احاطه می کند که دیگر نیک محمد در این خانه نیست و این را نمی خواهم بپذیرم. می خواهم خود را فریب بدهم. دور از این خانه با دیگران می خندم و غم ها را از یاد می برم ولی همینکه به یاد «نیک دلاور ما» می افتم، به یکباره گی یاد همه شهیدان حزب، یاد همه یاران راه ما، یاد عزیزان شرافتمند از دست رفته ما در ذهنم زنده می شود و غمی جانکاه سرا پای وجودم را در بر می گیرد.
زیرا یاد «نیک» که عزیز ما است بستگی وسیعی با یاد همه شهیدان سرخ روی و سر فراز حزب ما دارد.
«بهزاد»، «تمیم» و «وږمه» را به اطاق دیگر می آورم تا همراه با خبرنگار روزنامه صحبت کنند:
او را نمی شناسم ولی با درد هایش آشنایی دارم قلبش آبستن درد هاست، درد های که مرز نمی شناسد و تا بینهایت ادامه دارد اینجا منزل رفیق رزمنده و دلیر ما نیک محمد دلاور است.
میروم تا پای صحبت این بازماندگان در خون نشسته بنشینم. به درد دل شان گوش دهم و کوله پشت غم هایشان را لحظه ی بر دوش کشم. ولی برخلاف آنجا با انسانهای روبرو میشوم که مغرور اند و بالنده، اینجا هرچه هست غرور است و سربلندی، اینجا با کسانی بر میخورم که در آیینه جمال شان هر چه را میتوان خواند جز یاس و نا امیدی، اینها افسوس نمی خورند و نا امید نیستند زیرا آنکه از اینجا رفته حماسه آفریده آنکه از قید زنده گی وارهیده در رهایی هموطنان از چنگ اسارت، دیوان و ددان سهم گرفته است.
پای صحبت صالحه جان این بیوه جوان می نشینم، غرور غیر قابل وصفی در چشمانش می درخشد، غروری که همسرش با ریختن خونش به وی به ارمغان آورده، او برخود می بالد زیرا همسرش بر آستان پلید و آلوده به ننگ امینی های بی فرهنگ سر تسلیم فرود نیاورده مردانه وار سر به کف گذاشته به سوی اوجها چنان پرخاشگرانه جهیده که تاریخ بر آن خواهد بالید.
به او می گویم مرا ببخشی که بیرحمانه ترا بیاد خاطره دردناک گذشته های غم انگیز می اندازم.
موهایش را از رویش به یکسو میزند، آه میکشد، در این آه نفرت و انزجار ریشه دار و ژرف موج میزند او خیلی جوان است آنقدر جوان که نمیتوان آنرا مادر سه طفل تصور کرد برای او خیلی زود است که چنین بیرحمانه بیوه اش نموده اند او چون گلی را ماند که امینی های بی دانش در مرداب و لجن زاران ستم پر پرش نموده اند.
میگوید گذشته همه وقت برایم زنده و جاوید است، گذشته برایم عزیز است و دوست داشتنی. بعد از این میپرسد که آیا توسیمای یک قهرمان را در آخرین لحظات زندگیش دیده یی؟ می گویم نه! میگوید: همسرم یک قهرمان بود، یک وطن پرست بود و وطنش را دوست داشت، مردمش را دوست داشت و به اطفال عشق میورزید، به خاطر سامان بخشیدن به زنده گی درهم و برهم مردمش تلاش می کرد و می رزمید او بهترین سالهای جوانی اش را به تحصیل علم و به مبارزه گذشتاند وقتی هنوز چند ماهی از عروسی ما نگذشته بود برای تحصیل به شوروی رفت تا اندوختۀ علمی یی برای مردمش بیاورد ولی این اندوخته ها را به خون آلودند.
می پرسمش: آیا اطفالت راجع به پدر شان از تو سوالی نموده اند و اگر پدرشان را از تو بخواهند واقعیت را میگویی یا خاموش می مانی و اشک میریزی؟ در حالیکه لبانش را با دندان میگزد می گوید به آنها نمی توانم واقعیت را بگویم هنوز خیلی خورد اند آنها نمی توانند واقعیتی با آن تلخی را بپذیرند میترسم با گفتن واقعیت ضربه غیر قابل جبران به آنها وارد سازم من به آنها گفته ام پدرشان دوباره برای تحصیل به شوروی رفته. دزدکی به سوی هر یک از این اطفال معصوم که چون شکوفه های زیبایی بهاری اند نظر می اندازم در چشمان هر کدام میتوان انتظار را خواند که جاودانه نقش بسته، دختر خورد سالش را می بینم که از جایش بر می خیزد و عکس پدر را که بالای رادیو قرار دارد مشتاقانه می بوسد و با زبان طفلانه اش می گوید: پدر مه بسیار دق شدیم چرا نمیایی؟ قلبم فشرده میشود، اشکها، ناخود آگاه بدیدگانم نیش میزنند ولی میکوشم از فرو ریختن شان جلوگیری نمایم. می گوید من هیچگاه در مقابل اطفالم اشک نریخته ام ولی وقتی در تاریکی شب ها آخرین کلمات «نیک» در گوشم طنین می اندازند و سیمای رزمنده اش مقابلم جان می گیرد آنگاه بخاطر دلم میگریم و تا میتوانم اشک میریزم. سکوت می کند و بسوی دیوار مقابل چشم میدوزد به یقین که حالا هم همسرش را در حال خداحافظی می بیند و یا شاید تنی غرقه بخون او را به آغوش می کشد زیرا اندکی افسرده به نظر میرسد بخاطر آنکه از این خاطرات روانکاه بیرونش بیاورم میگویم بیا یک کمی در باره همسرت برایم حرف بزن، دستش را زیر الاشه می گذارد می گوید راجع به او هر چه بگویم کم است، او انسان خوب بود، بسیار خوب، اینرا همه رفقایش میگویند، بسیار خوش برخورد و خوش صحبت بود، اطفال خورد را بسیار دوست داشت وقتی با اطفال صحبت میکرد هیچگاه خودش را بزرگتر از آنها تصور نمیکرد آنقدر خوب بود که شاید شما تصورتش را هم کرده نتوانید. با تأثر میگویم بلی همین طور است ما انسانهای را از دست داده ایم که سالهای سال به خاطر شان افسوس خواهیم خورد و یادشان در دلهایمان جاودانه خواهد بود.
میگویم نگفتی که شوهرت در آخرین لحظه ایکه خانه را ترک میکرد و برای ابد از اینجا میرفت برایت چه گفته بود؟
چند لحظه ی بفکر فرو میرود بعد در حالیکه دستش را بالای شانه پسرش میگذارد شروع میکند شروع از یک انجام تلخ و طاقت فرسا. میگوید شوهرم همیشه مخفی بود گرچه نمیخواست مخفی باشد ولی دستور بود، و او یکروز بخانه آمد اطفالم خیلی دق بودند پدرشانرا میخواستند و او آنروز آمد تا دیگر برای همیشه نیاید، آنروز اطفالم را دید تا دیگر بازدیدی بین شان نباشد وقتی میخواست از در بیرون شود من شخصی را دیدم که روبروی خانه ما کشیک میداد به او گفتم نباید از خانه بیرون شوی ولی او کسی نبود که به این آسانی ها بترسد و عقب نشینی کند گفتم نرو در حالیکه میخندید برایم گفت من کارته پروان به همان جای همیشگی ام میروم گفتم حقیقت را بگو چند لحظه یی به چشمانم خیره شد و بعد افزود حقیقت را بگویم؟ گفتم هان حقیقت را، گفت وقتی پدر و مادرم را شکنجه دادند آنگاه و همه چیز را خواهی گفت. ولی من میدانستم که بمن دروغ میگوید فریاد زدم گفتم حقیقت را بمن بگو من طفل خورد نیستم که فکر میکنی هرچه را خیلی زود قبول خواهم کرد در حالیکه بمن نزدیک میشد آهسته گفت پس حالا که اینقدر اصرار داری اگر تا هفت شام نیامدم بفهمی که مرا بردند ولی یگانه خواهشم از تو اینست که هیچگاه بخاطر نجات من نزد کسی نروی از اطفال مان بدرستی نگهداری کن آنها را با روحیه قوی و پاک تربیت کن حالا برای آنها واقعیت را نگو مبادا قلب های کوچکشان بشکند و آنوقت تو برای همیشه تنها خواهی شد او رفت ولی دیگر هرگز بر نگشت وقتی همه زندانیان رها شدند ما منتظر بودیم گرچه هیچوقت لباسهایش را نگرفتند با آنهم ما امیدوار بودیم که برخواهد گشت مگر او نیامد و هیچگاه هم نخواهد آمد و من همان شب دیدم که قامت خُسرم چون درخت خزان زده دو نیم شد قدش خمید و چشمان منتظرش همیشه بروی زمین چیزی را جست و جو می کنند با خودم میگوییم شاید جسم تکه تکه ی پسرش را پهلوی هم میگذارد.
از او میپرسم بعضی ها در چنین موارد برای خود مرگ می طلبند نظر تو چیست با دنیایی از غرور ولی آمیخته با یاس میگوید (نیک) به من وظیفه یی سپرده که باید آنرا انجام بدهم من باید زنده بمانم بخاطر اطفالم، تا آنها زنده گی کنند من به (نیک) قول داده ام که آنها را چون پدرشان بارآورم تا به آنها افتخار کنیم.
به مادر دلاور که تا حال به گپ هایما گوش میداد میگویم مادر تو برایم بگو، گپ های دلت را بگو از «دلاور» برایم قصه کن، با تأثر میگوید کدام قصه؟ قصه های من تلخ است، دردآور است، میگویم همان قصه های تلخ را برایم بگو. بگو که امین و امینی های وحشی چگونه قلب پاکت را شکستاندند از فرزند شهیدت برایم قصه کن. اشکهایش فرومیریزد و بسوی گریوانی که با پنجه های فاسد ترین چهره تاریخ دریده شده آه میکشانید در حالیکه هردو دست را بهم می مالد میگوید چه کنم بچه ی خوب مه از پیشم گرفتند بخون دل کلانش کدم یک مادر اولادشه بخون دل بثمر میرسانه، «نیک» بچی خوب بود مردم دوستش داشتند به خاطری که مردمه دوست داشت، غم مردم کتش بود مگر حالی نمیفامم که ده کدام چقری انداختنش چه قسم کشتنش، چقدر زجرش داد کاشکی می فامیدم که ده کجا گورش کرده. دلم برایش میسوزد اشکهای داغ چشمانم را میسوزاند این مادر ساده دل و خوش باور فکر کرده که پسرش را بخاک سپرده اند. ولی چه کسی میتواند به او بگوید که استخوان های هزاران هزار، انسان یکجا در یک گودال پوسیدند و از بین رفتند، او جسد بیجان پسرش را میخواهد تا گاهگاهی بالای قبرش اشک بریزد و این بزرگترین تسلی برای یک مادر است. میگوید اگرچه بچیم زندانی بود ما تانستیم چند نفر از رفیقایشه ده خانه خود مخفی کنیم. پدر نیک هیچ وقت از خانه بیرون نمی شد میگفت مبادا در غیاب مه نوکرای امین بیاین و رفقای بچیمه ببرن او مدام تفنگچه پر را پهلوی دستش میگذاشت میگفت اگه کسی آمد اول چند نفره از سر تیر میکنم باز هرچه که شد شوه.
از دیدن انسانهای با این همه غرور سرشار از بالنده گی لذت میبرم، میخواهم بسیار سوال کنم و جواب بشنوم صحبت با آنان برایم لذتبخش است ولی دیدن اطفال معصوم دلم را بدرد می آورد این چشمان منتظر، این دلهای کوچک امیدوار، روحم را، میکاود به قلبم چنگ میزند ناچار ترکشان میکنم.
تهیه، ترتیب و بازنویسی کامپیوتری از ع . ق . فضـلی
«حقیقت انقــــلاب ثور» دوره دوم شماره (۱۰۳)، یکشنبه ۱۴ ثور ۱۳۵۹
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat