رباعیات
امین الله مفکر امینی
Sun, January 28, 2007 4:51 pm
دیشب گریستم ز کثرت غم دل
امشب گریستم ز کسرت غم دل
حیرانم ز ماجرای دل و دیده
ز سودای کسرت و وفرت غم دل
*****
خوب و بد ز سیم و زرو جامه مپندار
میزان نیک و بد بعمل است استوار
خوبی و بدی را محکی به ز عمل نیست
این آزموده سخن بگوش و هوش دار
*****
ای که بنام تو دادم عنان دل
هم کردم به وفایت قربان دل
حاصل کار من بین و کار خود
قدی خم , موی سپید و بریان دل
*****
گر پنجه بهم شود پر توان شود
چو برخ دشمن آید بفغان شود
تفسیر این سخن در این است
کی شکست دو جسمی که یکجان شود
*****
بر صورت و بر قامت کس نیک نظر کن
و از غیبت صنع توبه شام و سحر کن
غیبت صنع در حقیقت ز صانع است
این خیره گی از دل و دیده بدر کن
*****
از کرده پشیمانی هرگز ندارد سود
به که درست اندیشی که برآرد سود
هوش نکنی کاری که آرد پشیمانی
ز تجربه آموزد دانا که دارد سود
*****
بموی سیاه سپیدی که عیان است
قامت شمشاد که همچو کمان است
شاهد بود ز عمر عزیزی که سر شد
بخدمت مردم چو آفتاب عیان است
*****
نه هر دلی مظهر جلوه خداست
زهی دلی که روشن و با صفاست
آهن نشود ز صیقل چو رخ آهینه
ذات چو روشن است جلوه نماست
*****
گویم بتو سخنی چند شیرین
آغاز کلامم سر کنم چنین
هوش نگردی ز پی حرف غماز
که عقده گیرد دل و هم جبین
*****
چه کار آید زشت خو گر است پری رو
که بر دل سیه باشد و عذار سرخرو
چه خوش باشد سیرت دیدن تا صورت
که به از پاک طینت نباشد خوبرو
*****
گفت ندارمت دوست اشک دیده رفت
گفت دارمت دوست دلم تپیده رفت
حیرانم باین سودا ز دار و ندار
با دار و ندار چون دل و دیده رفت ؟
*****
گفتند که باشیم قایم به وفا
نیست چو ما بآیین مهر و صفا
چو دست یافتند شکستند بجفا
رسم و آیین وفا و پیمان وفا
*****
امشب اشکی برخسار ندیدم
این همدم شام و سحر ندیدم
غم نبود و یا بود دیده کور
که طفل سرشک بعذار ندیدم
*****
باشدم تمنای بوسه ز کف پایی
که ساکن است به کوی با وفایی
به دیده سرمه کشم آن خاک پا
که دارد نشان بمهر و صفایی
*****
بدل گفتم چرا بخونابه نشسته
بسته بزولانه و ز خوشی گرفته
گفت بخون جفا غرقم از روز ازل
ز تقدیر این خانه بخون نشسته
*****
ای دل بس است این همه سوز و غم
که دامن دیده بخون گشته مدغم
اعجاز خاموشی آتش بآب است
آتش همان و دیده عاریست زنم
*****
نیست ما را سر و سامانی بدهر
گذشتیم هم از زنده گانی بدهر
غربت ما را سر و سامانیست ز عشق
که باشد دولت جاودانی بدهر
*****
گفتم که با کی دارم حال دل
گره گشایم ز هم غمی وصال دل
صدا از دل آمد که ای غافل
چشم دل بکشا و بین کمال دل
*****
دیدم بخواب دست پر لطف و کرم
کز نوازش شد دلی پر غمم بنرم
چشم دل بینا شد بر جوهر هستی
مداوا کرم باشد کرم باشد کرم
*****
جاوید باد مشعلی رهی آزاده گی
کز فروغش تابنده گردد زنده گی
بزیبد مشعل بدستی آزادگان
که روشن میکند بساط افسرد گی
*****
ای مالک دل چرا بیدلم کردی
این خانه مهر چو بسملم کردی
این خانه بود محل راز و نیاز
چون این خانه مهربه الم کردی؟