30.04.2007
)بخش چهارم)
سخنانی از ناپلئون بناپارت
مرورى بر زندگى ناپلئون بناپارت
انقلاب فرانسه، دستاوردهاى ماندگارى براى جامعه انقلابى خود داشت گرچه بسيارى از اقشار مردم ارمغانى به كف نياوردند اما روح نوخاسته جامعه و علاوه بر آن تلنگرى كه بر بدنه تاريخ خورد تا خيزش هاى تازه ترى را آبستن شود، خود دستاوردهاى ارزشمند و سترگى همراه داشت، كه تا امروز تداوم يافته و به حيات خود ادامه داده است. انقلاب در نفس خود هرج ومرج آفرين و شالوده شكن است. اما مسلماً هر انقلابى تاريخ مصرفى دارد، اين تاريخ مصرف كه منقضى شود، از هم پاشيدگى و آنارشيسم تنها ته مانده است، درست در همين لحظه است كه لزوم تجديد حيات حاكميت ديكتاتورمآبانه براى تنازع بقا ضرورت پيدا مى كند. برتراند راسل در كتاب «قدرت» خود به خوبى به اين واقعيت تكرارشونده تاريخى اشاره مى كند: «بشر، حكومت لازم دارد ولى درجوامعى كه «آنارشى» خواه به صورت عصيان هاى بى مقصود و خواه به شكل انقلابات با هدف، مدت مديدى شيوع داشته است، يگانه راه به نظم درآوردن جامعه در ابتدا از طريق ديكتاتورى امكانپذير است. پس در اين گونه موارد در درجه اول حكومت مقتدر حتى اگر مستبد هم باشد، مطلوب جلوه مى نمايد و بعد از اينكه تحمل چنين نوع حكومتى براى مردم عادى شد، هميشه مى توان اميدوار بود كه حكومت هاى افراطى هم در اثر فعل و انفعالات جامعه در مسير زمان تغيير ماهيت داده و گرايشى به سوى اعتدال حاصل نموده و به صورت قدرت منطقى درآيند.» برتراند راسل در واقع به خوبى واقعيت تاريخى را بازمى تاباند: «همواره پس از پايان آنارشيسم، نخستين گام طبيعى به سوى ديكتاتوريزم آغاز مى گردد» و به اين ترتيب دهقانانى كه تا همين چند وقت پيش، قدرتمندانه، پادشاه لويى شانزدهم و ملكه مارى آنتوانت را كه با لباس مبدل و به طور ناشناس قصد فرار از فرانسه را داشتند، از درشكه پياده كرده و به پاريس فرستادند، خود زير يوغ حكومت پادشاهى ناپلئون مى روند. جواهر لعل نهرو در نامه هايى به دخترش درباره انقلاب فرانسه به كالبدشكافى اين واقعه تلخ مى پردازد. وى در جايى از نامه خود مى نويسد: «پس از چند سال انگار، انقلاب نيروى خود را از دست مى دهد و به سوى خودش بازمى گردد و فرزندان خويش را مى خورد و آن وقت دوران ضدانقلاب فرا مى رسد كه انقلاب را مى بلعد و عامه مردم را كه آن همه جرات و شهامت نشان داده اند و رنج كشيده اند باز به زير حكومت طبقات عالى مى كشاند. از ميان همين ضدانقلاب است كه ناپلئون به صورت يك ديكتاتور و امپراتور بيرون مى آيد.» اما اين ديكتاتورى نوپا مسلماً چندان قوى و ماندگار نخواهد بود. سكوت جامعه آتش زير خاكستر است كه كم كم زبانه خواهد كشيد، پايه هاى حكومت نوپا ولو قدرتمند به راحتى تهديد مى شود، مى لرزد و مى لرزاند، چنين حكومتى بى گمان تنها و تنها متكى بر يك فرد است و هر حكومت قائم به فردى با مرگ آن چهره، رنگ مى بازد و محو مى شود. عدم ثبات، نخستين دستاورد بعد از مرگ بانى حكومت ديكتاتوريزم است. پس از فروكش شعله هاى انقلاب فرانسه و هرج و مرج هاى خانمان سوز و واقعه زندان باستيل، كنوانسيون، به ژنرال جوانى كه بناپارت نام داشت و در سال ۱۷۶۹ در جزيره كرس به دنيا آمده بود، دستور داد خود، برپادارنده يك حكومت جمهورى نوپا باشد. نام جمهورى، در واقع تنها زينتى براى حكومت بود و بس. بناپارت جوان در نهم نوامبر ،۱۷۹۹ كودتاى معروف به «برومر» را ساماندهى كرد و موفق به ايجاد يك حكومت جديد به نام جمهورى كنسولى گرديد. نخستين نتيجه چنين اقدامى، بازگشت استبداد رانده شده به هرم قدرت بود.
ناپلئون براى به دست آوردن امنيت دوباره كوشيد شكافى را كه منجر به بحران مذهبى در جامعه شده بود پر كند و در نتيجه آزادى مذهب را اعلام داشت (رك به مذهب و سياست در جهان _ محمدعلى منوچهرى _ انتشارات هاد) در واقع ناپلئون براى بقاى قدرت خود، دولت و كليسا را دوباره با هم آشتى داد. اما اينكه چگونه ماديان مغرور فرانسه، غرور خود را به باد سپرد و راضى شد لگام مردى گمنام را بر گردن بپذيرد، همان نقطه مبهم و تاريك ماجراست. به راستى اين سرنوشت انقلاب شكوهمندى بود كه مى رفت گام به گام به سرمنزل مقصود برسد؟! ناپلئون قدرت خود را با تحمل مشقات فراوان به چنگ آورده بود و مى كوشيد روزبه روز بيشتر از پيش پروبالش دهد، پروارش كند. خود در جايى مى گويد:
«قدرت معشوق من است. تسلط بر اين معشوقه براى من چنان گران تمام شده كه نخواهم گذاشت هيچ كس او را از من جدا سازد يا در استفاده از او با من شريك شود.» اينجاست كه بايد باور كنيم همه فرزندان انقلاب، خود را وامدار و وابسته به باورهاى آزاديخواهانه انقلابى نمى دانستند.» منشور حقوق بشر، تنها خاطره اى در گذشته ها بود. ناپلئون يكى از اعضاى كلوپ ژاكوبن ها بود، همان انقلابيون متهورى كه آرزوهاى بزرگ در سر مى پروراندند، گرچه جواهر لعل نهرو به زيبايى مى نويسد: «در حقيقت حزبى كه او (ناپلئون) به آن تعلق داشت، يك عضو بيشتر نداشت و آن هم خود ناپلئون بود. ژنرال جوان در آغاز جوانى و در سن ۲۴ سالگى موفق به، به دست آوردن نخستين پيروزى خود در بندر «تولون» گرديد. وى موفق شد نيروهاى انگليسى را در تولون به زانو درآورد، چند سال بعد از اين پيروزى شيرين و احراز درجه سرتيپى بود كه ناپلئون زنجيره اى از پيروزى هاى درخشان را در شمال ايتاليا رقم زد و نگاه ها را به سوى خود كشاند.
شهرت بى گمان جاده صاف كن ناپلئون بود. در ابتداى راه اين شهرت را ناپلئون فروتنانه به دست آورد، وى زيركانه در ميان سربازان ارتش فرانسه، وجهه خوشايندى براى خود برساخت، باورش بسيار دشوار است كه اين ژنرال جوان كه سربازانش او را «پتى كاپورال» يعنى سرجوخه كوچولو خطاب مى كردند و در آينده اى نزديك به ديكتاتورى قدرتمند بدل شود. ناپلئون براى به دست آوردن چنين جايگاهى در خارج از مرزهاى فرانسه به خطرات فراوان تن سپرد. پيروزى در مصر و در نبرد اهرام شادمانى زايدالوصفى در روح ژنرال كامجو آفريد، شرق و به ويژه افسانه مصر و هند هماره در ذهن ناپلئون جرقه هايى براى خيزش آفريده بود و اكنون روز موعود بود. در همين سفر جنگى بود كه به اهتمام بناپارت، معماى خط باستانى هيروگليف مصرى حل شد، چرا كه عمده ترين همراهان ژنرال را عالمان تشكيل مى دادند. در اثر اين درخشندگى هاست كه همه نگاه ها متوجه ناپلئون مى شود. از هم پاشيدگى انقلاب نوپا، نخستين علت اين توجه زايد الوصف است، فرانسه تشنه نظم بود و تنها فرد محورى ديكتاتورمآبانه مى توانست چنين آرمانى را عملى كند. ناپلئون پله پله خود را به آرزوى امپراتورى نزديك كرد. در سال ۱۸۰۴ پس از يك راى گيرى عمومى ناپلئون امپراتور فرانسه ملتهب شد. وى در ده سال فرمانروايى خود به لشكركشى و فتح ادامه داد و بارها، مهر طلايى پيروزى را بر پرونده خود نهاد. البته ناپلئون حامى دهقانان بود و دشمن فئوداليسم، اين شايد تنها ويژگى بود كه انقلاب را سر سوزنى زنده نگه مى داشت. اما درخشش و قدرت ناپلئون ها واقعيت زودگذرى است كه از دست دادن خود آنها بيش از هر عاملى موثرند. ناپلئون خود شايد در تنهايى تبعيد مى گويد:
«هيچ كس جز خودم مسئول سقوط من نيست. من خود بزرگ ترين دشمن خويش و مسئول سرنوشت ناگوار خود بوده ام.» ضربه مهلك را ناپلئون از حمله به روسيه متحمل شد. خستگى تنها دستاورد اين جنگ بى ثمر بود. ناپلئون مجبور به استعفا شد و بعدتر به جزيره «الب» در درياى مديترانه تبعيد شد. اما ظاهراً ناپلئون فراموش ناشدنى بود. وقتى با يك قايق كوچك از الب مى گريخت، بى گمان چشم اندازى از يك پيروزى دوباره را در نگاه خود گنجانده بود، با ورود او به پاريس فرياد «زنده باد امپراتورى» بلند شد، اين آغاز باشكوه حكومت صدروزه بناپارت بود كه با نبرد «واترلو» به بن بست رسيد. اين بار بناپارت به جزيره «سنت هلن» فرستاده شد تا اينكه در سال ۱۸۲۱ با كوله بارى از خاطرات مغشوش، پلك هايش را براى خوابى ابدى بر هم نهاد، بعدها مجسمه ناپلئون دوباره سر جاى اول خود افراشته شد و پاريس دوباره زير نگاه نافذ امپراتور خود قرار گرفت.
شكست ناپلئون در واترلو
در منطقه «واترلو» كشور بلژيك ناپلئون بناپارت در نبرد با «دوك ولينگتون» متحمل شكستى سنگين شد و بدين ترتيب دوران سلطه ناپلئون بر اروپا پايان يافت.ناپلئون بناپارت در ۱۵ آگوست سال ۱۷۶۹ در منطقه «آژاكو» در «كورسيكا» به دنيا آمد. خانواده او از طبقه متوسط جامعه محسوب مى شدند و پدر او سياستمدارى فرصت طلب بود كه عاقبت توانست به جمع اشراف زادگان بپيوندد. ناپلئون در سن ده سالگى به مدرسه نظام «برى ين» پيوست. همكلاسى هايش او را به خاطر قد و قامت كوتاه و اسم عجيب و لهجه غيرمعمولش مورد تمسخر قرار مى دادند.ناپلئون از اين دوران با عنوان كابوس دوران كودكى اش ياد مى كند. تنهايى و خلوتى كه نصيب ناپلئون شد سبب شد تا او بر آموزش هاى نظامى اش متمركز شود تا اينكه در سال ۱۷۸۴ به مقام قابل توجهى در ارتش «ايكول ميليتار» منصوب شد. يك سال بعد او از مدرسه نظام فارغ التحصيل شد و به عنوان جانشين فرمانده رسته توپخانه عازم به خدمت شد.او كه از استعداد فوق العاده اى در يادگيرى اصول نظامى بهره مى برد در دهه آخر قرن ۱۸ توانست مدارج ترقى را به سرعت طى كند. در سال ۱۷۹۹ در حالى كه فرانسه با اكثر كشور هاى اروپايى درگير جنگ بود ناپلئون از مصر به وطن بازگشت تا با در دست گرفتن زمام امور كشورش را از خطر سقوط نجات دهد.در فوريه سال ۱۸۰۰ با سازماندهى مجدد ارتش موفق به شكست نيروهاى اتريش شد. در سال ۱۸۰۲ با وضع قوانين ناپلئونى رويه قانونگذارى در فرانسه را متحول كرد و در سال ۱۸۰۴ در كليساى جامع «نوتردام» تاج امپراتورى فرانسه را بر سر گذاشت و تا سال ۱۸۰۷ امپراتورى فرانسه را از شمال به رودخانه الب از جنوب به ايتاليا و از ساحل دالى سيا تا پيرنه گسترش داد. در سال ۱۸۱۲ و در پى متحمل شدن شكستى سنگين از ارتش روسيه نوار شكست هاى پى درپى ناپلئون آغاز شد. در نبرد «پتين سولا» هم مقهور قدرت نظامى «دوك ولينگتون» شد و خاك اسپانيا را از كف داد.در سال ۱۸۱۴ در مواجهه با ارتش متفقين نيز شكست را پذيرفت. پس از تبعيد شدن به جزيره «البا» در مديترانه در سال ۱۸۱۵ به فرانسه بازگشت و دولت جديدى تشكيل داد.در حالى كه متفقين برى حمله به مرز هاى فرانسه در حال بسيج نيرو هايشان بودند ناپلئون ارتشى عظيم تشكيل داد و به بلژيك حمله كرد. او بر اين باور بود كه قبل از آنكه متفقين موفق به اجماع قوا شوند، مى بايست به تك تك آنها حمله كرد.در ۱۶ ژوئن سال ۱۸۱۵ ارتش «پروسى»ها به فرماندهى «گبهارد لبرشت فان بليشر» در ۱۶ ژوئن سال ۱۸۱۵ ارتش «پروسى » ها به فرماندهى «گبهارد برشت فان بليشر» را در منطقه «ليگنى» درهم كوبيد و يك سوم ارتش خود تقريباً سى و سه هزار سرباز را به تعقيب و كشتن «پروسى» هاى فرارى گسيل داشت.در ۱۸ ژوئن هفتاد و دو هزار سرباز باقى مانده لشكرش را به جنگ با ارتش شصت و هشت هزار نفره متفقين به فرماندهى «دوك ولينگتون» فرستاد. در منطقه وسيعى در دوازده مايلى شمال بروكسل در نزديكى روستايى به نام «واترلو» دو ارتش با هم روبه رو شدند. ناپلئون براى صدور فرمان حمله تا اواسط روز صبر كرد. از آنجايى كه در اثر بارش شديد باران زمين ها باتلاقى شده بودند ناپلئون براى صدور فرمان حمله تا اواسط روز صبر كرد كه زمين ها خشك شوند و اين فرصتى طلايى براى ارتش متفقين بود تا طى طريق كرده و به نبرد عليه ناپلئون ملحق شوند. در حمله هاى پى درپى ارتش فرانسه، ناپلئون نتوانست هسته مركزى ارتش متفقين را متلاشى كند. در همان حال نيرو هاى «پروسى» به منطقه رسيدند و جناح چپ ارتش ناپلئون را آماج حملات خود قرار دادند. در ساعت ۶ بعدازظهر ارتش فرانسه به فرماندهى ژنرال «مايكل نى» موفق به تصرف مزرعه اى در مركز نيرو هاى متفقين شد و با بهره بردن از آتش توپخانه توانست تلفات سنگينى به ارتش متفقين وارد كند.ناپلئون كه نيرو هايش را به قصد مقابله با سى هزار نيروى مهاجم «پروسى» فرستاده بود تا ساعات ۷ شب حتى يك سرباز را به كمك نيرو هاى ژنرال «نى» نفرستاد. اين زمان براى ترميم نيرو هاى «ولينگتون» كافى بود. ۱۵ دقيقه بعد ارتش متفقين به طرز چشمگيرى پيشروى كردند و حملات قدرتمند نيرو هاى «پروسى» شيرازه ارتش ناپلئون را از هم پاشيد و بسيارى از سربازان از ترس پا به فرار گذاشتند. در اين نبرد بيست و پنج هزار نفر از ارتش فرانسه كشته و مجروح شدند و ۹ هزار سرباز فرانسوى هم به اسارت درآمدند در حالى كه شمار تلفات ارتش متفقين به بيست و سه هزار نفر مى رسيد.ناپلئون به پاريس برگشت و در ۲۲ ژوئن به نفع پسرش از حكومت كناره گيرى كرد. او تصميم گرفت قبل از آنكه نيرو هاى مخالف به ضديت با او بپردازند خاك فرانسه را ترك كند. در ۱۵ جولاى ناپلئون در بندر «روشرفورت» به انگليسى ها پناه برد. در ۱۵ جولاى ناپلئون در بندر «روشر فورت» تسليم انگليسى ها شد. او اميدوار بود كه به ايالات متحده منتقل شود اما انگليسى ها او را به جزيره دورافتاده «سنت هلن» در سواحل آفريقا فرستادند.او شش سال در اين جزيره به آرامى زندگى كرد و در ماه مه ۱۸۲۱ در حالى كه از سرطان معده رنج مى برد در سن ۵۱ سالگى درگذشت.در سال ۱۸۴۰ پيكر او به پاريس برگردانده شد و طى مراسم بزرگداشت باشكوهى و پس از تشييع تابوت او از دروازه پيروزى در پاريس به خاك سپرده شد.
ناپلئون بناپارت : در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است .
ناپلئون بناپارت : اولین شرط توفیق شهامت و بی باکی است .
ناپلئون بناپارت : نایاب ترین چیزها در جهان دوست صمیمی است .
ناپلئون بناپارت : دردها و رنج ها فکر انسان را قوی می سازد.
ناپلئون بناپارت : کسانی که روح نامید دارند مقصرترین مردم هستند.
ناپلئون بناپارت : کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.
ناپلئون بناپارت : یک روز زندگی پر غوغا و در شهرت و افتخار بهتر از صد سال گمنامی است.
ناپلئون بناپارت : پیروزی یعنی خواستن .
ناپلئون بناپارت : عشق گوهری است گرانبها ، اگر با عفت توام باشد.
ناپلئون بناپارت : عفت در زن مانند شجاعت است در مرد ، من از مرد ترسو همچنان متنفرم که از زن نانجیب
ناپلئون بناپارت : فداکاری در راه وطن از همه فضایل باارزشتر است.