28.05.2007

 

 

 

 

 

 

  

                                 

)بخش هشتم)

آخرين لحظه

                                 

با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
عشقت بدست طوفان خواهد سّپرد حافظ
چون برق از ین کشاکش پنداشتی که جستی
.

بسياري از مردم در طول زندگي خود به لحظه مرگ مي‌انديشند و سعي دارند آخرين لحظات زندگي را در مغز خود تجسم كنند، ولي اين كار براي هيچ‌كس ميسر نيست. افراد خاصي كه توانايي ذاتي و هوش سرشار داشته باشند، مي‌توانند در ذهن خود تصاوير خاصي را ببينند. به عنوان نمونه (ديميتري مندليوف) شيمي‌دان روس در خواب جدول عناصر را ديد. برخي از اتفاقات علمي و تخيلي و ماشين‌آلاتي كه (ژول‌‌ورن) نويسنده معروف فرانسوي در آثار خود از آنها ذكر كرده‌ بود، بعدها به حقيقت پيوستند. به برخي از نويسندگان بزرگ الهام شده بود كه مرگشان نزديك است. تعدادي از آنها حتي در كتاب‌هاي خود شرايطي مشابه شرايط مرگ خود را به نگارش درآورده بودند. در اينجا سخناني را كه بعضي از مشاهير جهان در آخرين لحظه زندگي بر زبان آوردند ذكر مي‌كنيم.
(لئوناردو داوينچي) قبل از اين‌كه روح خود را تسليم مرگ كند، اظهار داشت: (من به مردم توهين كردم! آثار من به آن درجه از عظمت نرسيدند كه من در طلبش بودم.)
(جورج ويلهلم فردريك) پدر مكتب ديالكتيك هگل تا آخرين لحظه زندگي بر عقيده خود پا برجا ماند. او در زمان مرگ زيرلب گفت: (تنها يك نفر بود كه در طول زندگي مرا درك مي‌كرد.) و بعد از يك مكث كوتاه ادامه داد: (در حقيقت حتي او هم مرا نفهميد.)
(توماس كارلايل) مورخ و نويسنده اسكاتلندي درست قبل از اين‌كه جان به جان آفرين تسليم كند، گفت: (احساس كسي را دارم كه در حال مرگ است.)
(ماري آنتوانت) ملكه فرانسه در روز اعدام خود بسيار خوددار و متين بود. وقتي از سكوي اعدام بالا مي‌رفت ناگهان لغزيد و پاي جلاد خود را لگد كرد. بعد رو به او كرد و گفت: (لطفا مرا به خاطر اين كارم ببخش اصلا عمدي نبود.)
(نرون) امپراطور روم قبل از اين‌كه بر زمين بيفتد و بميرد فرياد زد: (چه بازيگر بزرگي در درون من مي‌ميرد)!
(واسلاو نيجينسكي)، (آناتول فرانس( )جوزپه گاريبالدي) و (جورج بايرون) قبل از جان دادن زير لب گفتند: (مادر)!
كشيشي كه بر بالاي سر (فردريك اول) پادشاه روسيه به هنگام مرگ دعا مي‌خواند شنيد كه او گفت: (انسان برهنه به اين دنيا مي‌آيد و برهنه از دنيا مي‌رود.) سپس فردريك دست كشيش را كشيد و فرياد زد: (حق نداريد مرا برهنه دفن كنيد. مي‌خواهم يونيفورم كامل بر تن داشته باشم.)
(فيودو تايچف) شاعر روسي گفت: (وقتي انسان نمي‌تواند كلمات مناسب را براي بيان احوالش بيابد چه شكنجه‌اي را تحمل مي‌كند)!
(آگوست لومير) يكي از مخترعين دوربين تصوير متحرك، گفت: (دارم از فيلم بيرون مي‌دوم.)
آخرين كلمات (آلبرت انيشتين) را هيچ‌كس نفهميد زيرا پرستاري كه در كنارش بود آلماني نمي‌دانست.
(تئودور داستايوفسكي) روز بيست و هشتم ژانويه سال 1881 از خواب بيدار شد. ناگهان دريافت كه آن روز آخرين روز زندگي اوست. او همچنان روي تخت دراز كشيد و صبر كرد تا همسرش (آنا) از خواب برخيزد. (آنا) ابتدا حرف او را باور نكرد ولي او اصرار داشت كه همسرش كشيش را خبر كند. وقتي كشيش بر بالاي سر داستايوفسكي دعا خواند، او از دنيا رفت.
(لئو تولستوي) آخرين روزهاي زندگي خود را در دهكده‌‌اي در جوار يك ايستگاه راه‌آهن كوچك سپري كرد. او كه در 83 سالگي از زندگي در مايملك خود خسته شده بود، به همراه دختر و پزشك خانوادگي‌اش سوار قطار شد تا به طور ناشناس سفر كند. ولي به هنگام سوار شدن سرما خورد و مدتي بعد دكتر تشخيص داد كه مبتلا به ذات‌الريه شده است. آخرين جمله‌اي كه تولستوي زير لب زمزمه كرد اين بود: (من عاشق حقيقتم.) بعضي از اطرافيان او نيز مي‌‌گويند او قبل از اين‌كه نفس آخر را بكشد گفت: (مرگ را درك نمي‌‌كنم.)
(آنتوان چخوف) در اوايل صبح روز دوم ژوئن سال 1904 از دنيا رفت. او در آن زمان در هتلي در آلمان به سر مي‌‌برد. پزشك آلماني به چخوف گفت: (آخرين ساعات زندگي‌اش را سپري مي‌‌كند و سپس يك ليوان نوشابه به مرد در حال احتضار داد. چخوف به آلماني گفت: (من دارم مي‌‌ميرم) و ليوان را سر كشيد. (الگا) همسر چخوف بعدها در كتاب (سكوت هولناك) درباره آن شب نوشت كه سكوت سهمگين اتاق را تنها يك پروانه عظيم‌الجثه سياه‌رنگ مي‌‌شكست. پروانه‌اي كه بي‌‌رحمانه در اتاق پرواز مي‌‌كرد و خود را با تقلاي بسيار به لامپ‌هاي روشن برق مي‌‌كوبيد و ترق‌ترق صدا مي‌‌كرد.
در نمايشنامه (باغ آلبالو) لحظاتي مشابه اين لحظات توسط چخوف به نگارش درآمده است
لوپاخين) تاجر، يكي از شخصيت‌هاي نمايشنامه باغ آلبالو را مي‌‌خرد و از (رانوزكايا) كه فروشنده باغ است مي‌‌خواهد به سلامتي اين معامله جشن بگيرند و نوشابه بخورند. بعد از نوشيدن (رانوزكايا) از غصه از دست دادن باغ مي‌‌ميرد و در همان لحظه پرده‌هاي صحنه پايين مي‌‌افتد و تنها صدايي كه به گوش مي‌‌رسد صداي تبرهايي است كه در فاصله‌اي دور درخت‌ها را قطع مي‌‌كنند.
برنارد شاو مي‌‌گويد: آرزو دارم كه تا آخرين رمق وجود من ثمر‌بخش باشد و هنگامي بميرم كه از من هيچ خدمتي ساخته نباشد. او همچنين مي‌‌گويد: از عجايب زندگي يكي اين است كه مرگ درست وقتي ما را در مي‌‌يابد كه آماده شده‌ايم تا از يك زندگي شيرين برخوردار شويم. او در آخرين لحظات زندگي‌اش اين سخن را به ميان آورد.
مترلينگ هم در آخرين لحظات زندگي‌اش مي‌‌گويد: اگر مرگ نبود زندگي شيريني و حلاوت نداشت و گاندي مي‌‌گويد: اگر نتوانيم آزاد زندگي كنيم، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال كنيم.
(يوري گاگارين) اولين فضانورد دنيا درباره مرگ مي‌‌گويد: انسان هرچه بر سنش افزوده مي‌‌شود، حافظه‌اش كوتاه‌تر و رشته خاطراتش درازتر مي‌‌شود و همه اين مسايل را در هنگام مرگ به ياد دارد كه مانند يك فيلم كوتاه داستاني از ديدگان او مي‌‌گذرد.

دارم امید عاطـفـتی از جانـب دوسـت
کردم جـنایتی و امیدم بـه عـفو اوسـت
دانـم کـه بـگذرد ز سر جرم مـن کـه او
گر چـه پریوش است ولیکن فرشته خوسـت
چـندان گریستـم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ اسـت آن دهان و نبینـم از او نـشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجـب ز نقش خیالش که چون نرفـت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گـفـت و گوی زلف تو دل را همی‌کـشد
با زلـف دلکش تو که را روی گفت و گوسـت
عـمریسـت تا ز زلـف تو بویی شـنیده‌ام
زان بوی در مـشام دل مـن هـنوز بوسـت
حافـظ بد اسـت حال پریشان تو ولی
بر بوی زلـف یار پریشانیت نـکوسـت
.

گر دلم مینوشت.زبانم میمرد  گر زبانم میگفت دلم میشکست  سکوت تنها چاره من بود  آنجا که قلبم شکست
دردهایم را فقط آسمان میدانست
 ستاره ها یگانه شاهد هایم بودن  عیبشان این بود..............
حرفشان را ستارهای میگفتند
 زبانشان را زمینیها نمیدانستند  من میدانستم اما.....................  سکوت تنها چاره من بود  سکوت و انتظار..........  تا بیاید مردی که اسمان بشناسدش بداند ابر چیست.............
بداند اشک چیست. زبان ستاره ها را بفهمد
 تا او معنی کند چشمک ستاره ها را برای زمین
تمام این دنیا مقدس است.و یک دانه شن میتواند پلی به سوی جهان نامریی باشد
 عشق میماند .انسانها هستند که عوض میشوند  ایمان. فتحی دشوار است. و برای استقرار.نیازمند نبردهای روزمره  روح جهان بخشی از روح خداوند است و روح خداوند . روح خود ماست  جاده تو .تنها یکی از جاده هایی ست که به خدا میرسد  کشتی در ساحل بسیار امن تر است اما به خاطر این ساخته نشده هر چه بیشتر درباره خود بدانی. این جهان را بیشتر میفهمی خدایا آیا به من لبخند خواهی زد؟ تا شکوفه های معطر و زیبای عبودیت در قلبم شکفته شوند  و هر شکوفه بخواند..........

زندگی تولستوی و بیوگرافی رومن رولان

tolstoi-lev-life.jpg                                                 

تولستوی هر بار با خواندن حكمتهای فارسی، سعی مي كرد آنها را مختصرتر و در عين حال نزديك‌تر به اصل ترجمه كند. با مشاهده كتابهای منتشره سالهای مختلف، مي بينيم چطور تولستوی روي ترجمه اين حكمتها كار كرده و آنها را به اصل فارسی اشان نزديكتر و در عين حال شبيه به ضرب المثل‌های روسي كرده است. تولستوی روی آثار فولكلور فارسی نيز همين كار را انجام داده است. او از ترجمه‌های انگليسی و فرانسوی گوناگوني استفاده كرده و با دقت روی آنها كار كرده و آنها را برای خوانندگان روسی جالب ساخته در حالي كه سعی نموده اصالتشان حفظ شود. به آسانی مي شود احساس كرد كه تولستوی علاوه بر مسائل و ايده‌های اخلاقی برای حكمت آدمی، آزادی‌خواهی، دشمني با بردگی و استهزا در داستانهای توده‌ای مردم شرق اهميت زيادی قائل بوده و اين نمونه‌ها را طوری ترجمه كرده كه به گوش روسها كه به زرق و برق شرقی كمتر عادت كرده‌اند خوشايند و پندآموز باشند. به اعتقاد او اين موسيقي خيلي خوش آهنگ، صميمي و عامه فهم است. او می‌نویسيد: "من با موسيقی شرقی آشنايی دارم. آهنگ هاي فارسي با وجود اينكه ساخت موسيقی شان فرق دارد برای من كاملاً قابل فهم و دلنشين است. از اين رو فكر مي كنم كه موسيقی ما هم برای آنها كاملاً قابل فهم باشد. آهنگ تازه، اول به گوش ناآشناست ولي وقتي انسان آن را فهميد لذت مي برد. موسيقي خلقي را همه مردم خوب درك مي كنند. موسيقي فارسي را دهقان روسي خواهد فهميد همانطور كه موسيقي خلقي روس را يك نفر ايراني كاملاً درك خواهد كرد." تولستوي آثار سعدی را خيلي دوست مي‌داشت. در ايام جواني وقتي گلستان را مطالعه می‌كرد، مجذوب اين امر شده بود و از همان وقت تا آخر عمر برای نظم و حكمت فارسي ارج فراوان قائل بود. وقتي در سال‌های هفتاد قرن 19، تولستوی روی كتاب الفبا و كتاب‌های روسی براي قرائت كار مي كرد، يكي از داستان‌های باب سوم گلستان (دو درويش خراساني ملازم يكديگر سفر كردندی) را به شكل قصه جداگانه ای در آورد. تولستوی در سال 1904 ميلادی برای مجموعه دائره القرائت بسياري از حكمت های سعدی را كه از ترجمه روسي گلستان گرفته بود، وارد اين كتاب كرد. مقصود از نشر اين كتاب آن بود كه به مردم درس انسانيت، نيكي، محبت و صلح بياموزد. از اين روی تولستوی به پند و حكمتهای سعدی روی آورده و از جمله از حكمتهای زيرين استفاده كرده است:انديشه كردن كه چه گويم، به از پشيمانی خوردن كه چرا گفتم.
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از توبه، گرنگويی صواب
گربه شير است در گرفتن موش
ليك موش است در مصاف پلنگ
نيم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمی دگر
ملك و اقليمی بگيرد پادشاه
همچنان دربند اقليمی دگر
سرچشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گر چه با آدمي بزرگ شود
راستی موجب رضای خداست
كس نديدم كه گم شد ز ره راست

لو تولستوی نويسنده شهير روسيه ادب فارسي اهميت زيادي مي داد. او ادبيات كلاسيك فارسي را مطالعه كرده ،به آثار فردوسی، سعدی و حافظ ارج می‌گذاشت. تولستوی با تاريخ و ادب فارسی هم به زبان روسی و هم به زبانهای ديگر اروپايی آشنايی پيدا كرد. در كتابخانه شخصی او كتابهايی در باره تاريخ و ادب شرق موجود بود.
تولستوی در جواني با اشعار حافظ از طريق ترجمه های اشعار او به زبانهای اروپای غربی آشنا شده بود. او در سالهای بعدی ترجمه اين غزلها را به زبان روسي كه فت شاعر معروف روس برايش فرستاده بود، بارها مطالعه كرد. نام حافظ در بسياري از نامه های تولستوی و فت دراين دوره آمده است. ايوان تورگنف نويسنده معروف روس در سال 1859، ديوان حافظ چاپ آلمان را به فت هديه داد و فت به قدري از آن خوشش آمد كه خودش شروع به ترجمه روسي آنها كرد. تولستوی باور نمی كرد كه غزلهای فلسفي و صوفيانه حافظ را فت كه شاعر عاشق پيشه و ليريك بود، بتواند خوب ترجمه كند و به او چنين نيشخند می‌زد: “اگر شما تا اين حد سرگرم اين كار شده‌ايد كه بدون آن نمي توانيد زندگی كنيد، خدا به شما توفيق بدهد كه بتوانيد بخوبي حافظ غزلسرايی كنيد”. اين نامه را تولستوی اوايل اكتبر 1859 به فت نوشته بود. تولستوي در نامه ديگرش مي پرسد: "خب، بالاخره حافظ شما چه شد؟ خواهشمندم يكي از بهترين غزلهاي حافظ را كه ترجمه كرديد برايم بفرستيد تا دهنم آب بيفتد". تولستوی به فرانسه می‌نويسد: "و من برايتان گندم می‌فرستم"
فت ، در ماه نوامبر 1859 چند ترجمه خود از غزلهاي حافظ را براي وي فرستاد، ولي تولستوي همانطور كه تصورش می‌رفت اين ترجمه ها را نپسنديد. وي در تاريخ 20 دسامبر 1859، برای باريسوف، يكي از خويشاوندان فت، چنين مي نويسد: “به فت بگوييد خيلي معذرت می‌خواهم، اما از غزلسرايی حافظانه او خوشم نيامد. در ترجمه هايی كه فرستاده معاني عميق يافت نمی‌شود و رنگ و شكل فارسی در اين ترجمه‌ها ديده نمی‌‌شد.” ولي وقتی چندی بعد مجله روسكويه سلوو ترجمه 27 غزل حافظ را به قلم فت منتشر كرد، تولستوی از آشنايی بيشتر با اين شاعر بزرگ بسيار خوشحال شد.البته در جای جای متن کتاب هم آثار علاقه و آشنایی تولستوی با فرهنگهای مشرق‌زمین از خراسان گرفته تا هند و چین و همچنین اعتقاد وی به یگانگی ذاتی مذاهب را می‌توانید مشاهده کنید.

درباره رومن رولان

رومن رولان در ۲۶ ژانويه سال ۱۸۶۶ در كلامسی فرانسه به دنيا آمد. بي‌شك وی يكی از بزرگترين رمان‌نويسان و نمايشنامه‌نويسان فرانسه است. مقالات وی در طرفداری از صلح و مبارزه عليه فاشيسم او را به شخصيتی سياسی و خاص بدل كرد. تجزيه و تحليل هاي او درباره خلاقيت‌های هنری، دربردارنده ذهنيتی متفاوت و منحصربه‌فرد است. در عين حال رولان در نوشتن بيوگرافی نيز مهارت عجيبي داشت.
رومن رولان در چهارده سالگی براي ادامه تحصيل راهي پاريس شد ؛ در همان دوران با افكار اسپينوزا آشنا شد و تولستوي را كشف كرد. در سال ۱۸۸۹ در رشته تاريخ ادامه تحصيل داد و در ۱۸۹۵ با مدرك دكتری در رشته هنر فارغ التحصيل شد. پس از اين سير، به رم رفت. در۱۹۱۲ پس از دوره‌ای كوتاه در تدريس هنر و نيز موسيقي به نوشتن روی آورد. ماحصل اين دوره و قبل تر از آن يعني از ۱۹۰۴ تا ۱۹۱۲ رمان ۱۰ جلدی ژان كريستف است. در اين ميان او مقالاتی را نيز در نشريات به چاپ مي رساند. اين ياداشت‌ها در كتابي تحت عنوان "موسيقيدانان روزگار قديم و موسيقيدانان معاصر" به چاپ رسيد كه هنوز هم جزو بهترين تحليل‌ها در عرصه موسيقی به‌شمار می‌رود. علاقه رولان به موسيقي سبب نگارش "زندگينامه بتهوون" (۱۹۰۳) شد.همين علاقه شخصی بعدها زمينه‌ای شد برای نوشتن "زندگينامه ميكل آنژ" (۱۹۰۵) و "تولستوي" (۱۹۱۱).
در اين كتابها علاوه بر معرفی هنرمندها، بررسي هاي روان شناسانه ای از شخصيت آنها و افكارشان، كشف ذهنيت و خلاقيت هنرمندان و نقد و بررسی آثار هم به چشم مي خورد.
رولان با همين نوع تلقی و برداشت در آثارش جايزه نوبل در سال ۱۹۱۵ را از آن خود كرد. اين جايزه براي اثر جاودانه و ماندگارش "ژان كريستف" و نيز مقالاتی درباره جنگ به نام "فراتر از جنگ" (۱۹۱۵) به وی اعطا شد.
ژان كريستف كه به نظر بسياري از منتقدان ادبی شاهكار رومن رولان به حساب می‌آيد، درباره موسيقيدانی آلمانی است. رولان در اثر ديگرش جان شيفته (23-1922) كه به زعم بسياری گيرايی و موفقيت ژان كريستف را ندارد، اين بار جامعه و پيرامونش را از ديدگاه زنی توصيف می‌كند. يكي از مشخصات آثار رولان، موضع گيري هاي سياسي او بود. او در سال ۱۹۱۵ يعني درست همان سال هاي اوليه جنگ جهانی اول با نوشتن مقاله" فراتر از جنگ" ديدگاه خود را نسبت به جنگ و متقابلا صلح جهاني اعلام كرد. مقاله به روابط انسان دوستانه آلمان‌ها و فرانسوی‌ها طي جنگ جهانی اول می‌پرازد. رولان هيچگاه به حزب و گروهي وارد نشد. قصد او صلح جهاني بود و جنگ از هر نوعش با ديدگاه فلسفی او در تضاد بود.
كمی قبل از جايزه نوبل يعني يك سال قبل از آن در ،۱۹۱۴ رولان به سوئيس رفت و كماكان می‌نوشت. نوشته‌های ضد جنگ او در كتابي گردآوری شد و در همان سوئيس به چاپ رسيد؛ بازتاب آن در فرانسه با اعتراض‌های شديدی مواجه شد و او را وطن فروش و خائن ناميدند. رولان در رماني به نام لی لولی (۱۹۱۹) اين بار جنگ را در قالب طنز ترسيم كرد. اين اثر هم از بهترين آثارش محسوب مي شود. جالب است ارنست لوبيچ نيز در فيلم بودن يا نبودن (۱۹۴۲) وقايع جنگ جهاني دوم را با طنز خاص خودش به تصوير می كشد و از اين نظر تاثير فيلم بر مخاطب بدون اغراق بيشتر است.
در سال ۱۹۲۰ رولان به فلسفه بودايي و مشرق زمين و در راس آن كشور هند گرايش زيادي پيدا كرد و كتابي به سبك زندگينامه درباره مهاتماگاندی (۱۹۲۴) نوشت. رولان گاندي را در سوئيس ملاقات كرده بود. با گاندی در واقع رولان با مشرق زمين و تفكر شرقی آشنا شد. او تحت تاثير تعاليم بودايي قرار گرفت و تاثير گاندي بر او به قدري زياد بود كه در سال ۳۰ـ۱۹۲۹ كتابي تحت عنوان "پيغمبران هند جديد" را منتشر كرد. رولان تا سال ۱۹۳۷ در سوئيس اقامت داشت و در سال ۱۹۳۸ به فرانسه بازگشت. همچنان به كار نگارش مشغول بود و با شروع جنگ جهاني دوم بار ديگر مقالات ضد جنگش جنجال هاي زيادي به پا كرد. او در اين مقالات فاشيسم را مورد حمله قرار داد و در راس مقالاتش از تاثير مخرب افكار نازی‌ها بر اروپا و بلافاصله جهان سخن راند. با توجه به رد افكار استالين در سال هاي ۳۶-۱۹۳۵ فرانسوي ها ديگر او را به حزب كمونيست منسوب نكردند و از ديدگاه هاي ضد جنگ او استقبال هم شد. رولان در سال ۱۹۳۵ ملاقاتي با استالين در مسكو داشت و همان زمان در مقالاتی انتقادی حزب كمونيست را زير سؤال برد و سياست‌های جنگ طلبانه و خشونت گرايانه آنها را به شدت تقبيح كرد. رومن رولان سي ام دسامبر سال ۱۹۴۴ بر اثر بيماری سل ، در فرانسه درگذشت. رولان يكبار در سال ۱۸۹۲ و بار ديگر درسال ۱۹۳۴ ازدواج كرد. رولان درباره خود مي گويد: "من شهروندی جهانی‌ام. غالبا در حال جنگ با تبعيض‌های اجتماعیم. در هنر و در راس آن به بتهوون، شكسپير و گوته عشق مي ورزم ... رامبراند نقاش محبوبم است. اما كشور مورد علاقه ام بی‌شك ايتالياست."

 

 

   www.esalat.org