تاريخ سخن ميگويد : چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟

تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)

)قسمت پانزدهم)

فاصله دموکراسي تا جنگ افروزي

 

 از کوی وفا به سنگ دورم کردند
 در خانه غم زنده به گورم کردند
 بگشایم اگر سینه به پیش تو شبی
بینی که چه با دل صبورم کردند

تا روی به باغ بامداد آوردم
 ای گمشده گل تو را به یاد آوردم
پوییدمت و نجستمت در صحرا
آن گاه گلی چو گردباد آوردم

با شعله ات ای امید دلبسته منم
بیدار نگهدار تن خسته منم
در چشم شب سیاه می سوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته منم 

بگرفته غم غروب کوهستان را
پوشانده غبار مه ره چشمان را
 پاییز نشسته بر همه دره ولی
من می شنوم بوی گلی پنهان را

 آن شد که به خویشتن نیاز آوردم
 آب شده را به جوی باز آوردم
بس تشنه دویدم و ندادندم آب
 بشکستم و جان چشمه ساز آوردم

بر گرد ازاین راه و فراموشم کن
 ا ی عشق به مرگ خود سیه پوشم کن
می سوزم من می شنوی می سوزم
ای آتش آبی شو و خاموشم کن 
.

«انسان قادر نیست خود را از یک جهان برهاند، بدون آن‌که خود را از زبانی که در آن مستتر است و آن را تضمین می‌کند رها سازد و بدون آن‌که حقیقت را برملا کند.»
بخش تعیین کننده‌ای از کشمکش مابین سرمایه و کار، مصاف کلمات است و روند آن به هیچ وجه مسرت‌بار نیست. این‌طور به نظر می‌رسد که بسیاری از لغات در جنگ جان باخته و غیرقابل مصرف گردیده‌اند. برخی دیگر به گروگان دشمن رفته که آن‌ها را از آن خود ساخته و معنای دیگری ـ گاه متضاد ـ به آن‌ها اهدا نموده است.
 «دمکراسی» یکی از لغات کلیدی است که مجدداً باید تسخیر گردد (همین‌طور مثل واقعیت دمکراسی به معنای واقعی و قلب نشده خود): این لغت نه تنها به گروگان رفته، بلکه همواره مانند یک سلاح کامل ایدئولوژیکی مورد استفاده قرار گرفته است. سلاحی که هم درون‌مرزی به کار می‌رود تا سرکوب جنبش‌های مبارزه‌جويانه را توجیه کند (اتهاماتی از نظیر «تخریب نظام دمکراتیک» را به خاطر بیاورید که امروزه حیات مجدد یافته)، و هم‌ برون‌مرزی و در سطح بین‌المللی، تا تجاوزات نظامی توجیه گردد (به اصطلاح به «لزوم صدور دمکراسی» بیاندیشید.) در اصل، صحبت بر سر وسیله‌ای است که تنها برای مبارزه امروز به کار نمی‌رود، بلکه به کمک آن می‌بایستی گذشته نیز مجدداً تسخیر گردد. این عبارت بنا بر وضعیت و منفعت تغییر مفهوم پیدا می‌کند. (در این رابطه آنچه شاخص است و متأسفانه امروز در ضمیر عمومی رخنه یافته، تضاد مابین «دمکراسی» و «کمونیسم» است.) در حالی که داستان این عبارت کاملاً طور دیگری آغاز شد.
- یک تصور فراموش گشته: دمکراسی به عنوان «حاکميت خلق»
هرجا که به هنگام بازدید آثار کلاسیک دوران باستان به واژه «دمکراسی» برمی‌خوریم، این واژه، در تأيید ریشه لغوی خود، به معنی «قدرت/دولت خلق»، «حاکميت خلق» مورد استفاده قرار گرفته است. «پولیبیوس» که به هنگام تعریف انواع حکومت‌ها، مابین «دمکراسی» و «سلطنت» (حکومت فردی) و یا آریستوکراسی (حکومت تعداد قلیلی) اختلاف قايل بود، این عبارت را به معنی حاکميت خلق استفاده کرده است. اما جالب است که ارسطو با طرح «حکومت بسیاری» که منظورش نه تنها از نظر کمّی، بلکه از نظر اقتصادی نیز هست، یک گام پیش‌تر رفت. به این بخش تعیین کننده توجه کنیم:
«این برداشت ظاهراً نشان می‌دهد که کمیت حکومت کنندگان ـ در الیگارشی کم و در دمکراسی زیاد ـ نقش جنبی ایفا می‌کند و از آنجا ناشی می‌شود که تعداد ثروتمندان همه‌ جا کم و تعداد بی‌نوایان همه جا زیاد است. لذا ... آنچه که اختلاف واقعی مابین دمکراسی و الیگارشی را مشخص می‌کند، فقر و ثروت است. آنجا که مردم به علت ثروت خود حکومت می‌کنند، حال تعدادشان کم باشد و یا زیاد، ما با یک الیگارشی و درجايی که فقرا حاکمند، با یک دمکراسی سروکار داریم.»
دقیقاً همین مفهوم و تعبیر اجتماعی و طبقاتی از دمکراسی است که باعث می‌شود که همواره این عبارت در مقابل آزادی گذارده شود. مثلاً در آثار
Thukydidesو یا همین‌طور در دوران معاصر در آثار Tocqueville . وی تکیه می‌کند: «عقلاً به مکتب دمکراسی گرایش دارم ولی از نظر غریزی آریستوکرات هستم، یعنی از توده‌ها بیزارم و می‌هراسم. من عاشق آزادی، مدنیت و احترام به حقوقم ولی نه دمکراسی.» انگیزه این در مقابل هم قراردادن عجیب هنگامی آشکار می‌شود، که ما اثر Benjamin Constant را که از هم‌فکران Tocqueville است، به نام «برخورد فکری متقدمین و متأخرین در مورد آزادی»، بررسی کنیم. کنستانت نوشته است «... آزادی، برای ما در لذت بردن صلح‌آمیز از استقلال شخصی است.» در اینجا «استقلال شخصی» ظاهراً عبارت دیگری به جای «ثروت» است.
اتفاقی نیست که توکویل حق انتخاب عمومی را رد می‌کند: وی براین عقیده بود که این کار قدرت را به دست توده‌های بی‌نوا و فقیرترین بخش‌های مردم خواهد نهاد. به همین دلیل کارل مارکس و فریدریش انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» درست برعکس، طرفدار احیای حق انتخاب عمومی اند، زیرا آن را برای دستیابی به قدرت سیاسی ثمربخش می‌دانند. از این لحاظ برای مارکس «دمکراسی» مترادف با «اقتدار سیاسی» پرولتاریا است.
- دمکراسی و حق انتخاب از ۱۸۴۸ تا پیدایش فاشیسم
در دوران مشخصی از رشد، بخشی از بورژوازی در اروپا مخالف شیوه تو
قف کننده شدید بود و از حق انتخاب عمومی طرفداری می‌نمود.؛ ولی آن‌ها به دنبال تجربیات فرانسه در سال ۱۸۴۸ به زودی به هراس افتادند و به طرق مختلف به «تصحیح» آن پرداختند: بدین صورت که یا معیارهای سرشماری برای حق انتخاب تعیین کردند و یا تصحیحات «تکنیکی» مثل «تمامی آرا از آن برنده» در حوزه‌های انتخاباتی که تنها دارای یک کاندید بود، به اجرا گذاردند. از این لحاظ جالب است که در قرن ۱۹ بسیاری از مبارزات خلق، در جهت اجرای انتخابات لیستی صورت گرفت، زیرا که تنها سیستمی بود که می‌توانست حق انتخاب عمومی را عملی سازد.  به هرحال، به هنگام آغاز جنگ جهانی اول، یا در اروپا حق انتخابات عمومی وجود نداشت (نه در ایتالیا و نه در به اصطلاح «دمکراسی‌های لیبرال» مثل انگلیس و فرانسه) و یا اگر وجود داشت (مثل آلمان) اثرمندی آن یا در اثر سیستم حوزه انتخاباتی تک نفره و یا سنگین‌وزنی پارلمانی ایالت پروس در مقابل رایشتاگ منتخبه بسیار محدود گشته بود.  و هنوز چیزی از اجرای انتخابات عمومی برای مردان در بسیاری از کشورها نگذشته بود (۱۹۱۸/۱۹۱۹) که طبقات حاکمه به آغوش فاشیسم و نازیسم شتافتند. حتا در آنجا که این واقعه روی نداده بود، مثلاً در انگلستان، این آزمایش فاشیستی مورد توجه و تحسین قرار گرفت. حتا در سال ۱۹۳۳ وینستون چرچیل می‌گوید: «این روحیه رومی که توسط موسولینی، این بزرگ‌ترین قانونگذار زنده، بازتاب می‌یابد، به بسیاری از ملل نشان داد که چگونه می‌توان در مقابل تهاجم سوسیالیسم ایستاد و راهی را نشان داد که یک ملت متهور می‌تواند دنبال کند. موسولینی با رژیم فاشیستی خود، چراغ راهنمايی شد که بسیاری از کشورها می‌توانند در مبارزه مشترک خود علیه سوسیالیسم از آن بهره جویند.»
- پس از جنگ: قوانین اساسی دمکراتیک
پس از شکست نازیسم و فاشیسم، دمکراسی در اروپا بهترین دوران حیات خود را تجربه می‌کند. حتا بسیاری از قوانین اساسی که پس از جنگ دوم جهانی به تصویب رسید، شامل عناصر مهمی از دمکراسی اجتماعی بود.
 قانون اساسی فرانسه معین کرد: «هر مالکیتی و یا شرکتی که استفاده از آن خصلت یک شرکت علنی و یا عملاً انحصاری را داشته باشد، بایستی که تحت مالکیت عمومی قرار گیرد.» قانون اساسی آلمان حقوق مالکیت را محدود ساخته است و قانون اساسی ایتالیا نيز فراتر رفته است. در آنجا می‌توان خواند: «این وظیفه جمهوری است که کلیه موانع اقتصادی و اجتماعی را که عملاً به دنبال محدودیت آزادی و برابری شهروندان و کلیه افراد فعال اجتماع به وجود آمده و مانع رشد و ترقی و شرکت مؤثر آن‌ها در پیکر‌بندی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشور است، از پیش پا بردارد.» (بند۳) بدین وسیله طرح «دمکراسی پيشرفته» که توسط Euginio Curiel نقش گرفت و توسط پالمیرو تولیاتی به کار گرفته شد، به هنجار قانونی تبدیل گردید. تحت آن می‌توان آن دمکراسی را پنداشت که وظیفه‌اش تأمین برابری و آزادی شهروندان است، در عین این‌که برابری و آزادی دو جزء جدايی‌ناپذیرند. احتمالاً بند ۳، بندی است که کم‌تر از دیگر بندهای قانون اساسی ایتالیا مورد استفاده قرار گرفته است. بدون در نظر گرفتن این واقعیت می‌توان گفت که در حدود سه دهه، یعنی از ۱۹۴۵ تا اواسط دهه ۷۰، به ویژه در ایتالیا دمکراسی واقعی رشد یافت. نقطه عطف در اروپا و سطح جهان درست در همین دهه 70 است، که بحران انباشت پدید آمد، که هنوز نیز ادامه دارد.
ولی باید تکیه شود که حمله به دمکراسی فوراً و مجدداً پس از ۱۹۴۵ در جبهه‌های مختلف آغاز شد. برخی از آن‌ها یکی پس از دیگری و برخی دیگر به صورت موازی و هم‌زمان صورت گرفت. بپردازیم به بررسی آن‌ها.
۵- حمله به دمکراسی در دروان پس از جنگ تا به امروز
الف. تلاشی حق انتخابات عمومی
چندین مثال. در آلمان در سال ۱۹۵۳، ماده «۵ درصد» تصویب شد تا از ورود مجدد حزب کمونیست آلمان
KPD به پارلمان جلوگیری به عمل آید (این حزب در سال ۱۹۵۶ به کمک تعبیر اختیاری قانون اساسی منحل شد). در فرانسه سیستم انتخاباتی «همه آرا برای برنده» برای دوره دوم انتخابات رسمیت یافت؛ در اینجا هم باز کوشش گردید تا حزب کمونیست به حاشیه رانده شود. در سال ۱۹۵۶ انتخاب مستقیم ريیس‌جمهور به اجرا گذارده شد (نحوه فعلی انتخابات باعث شد که چپ‌های فرانسه در آخرین انتخابات ریاست جمهوری نتوانند در دوره دوم انتخابات کاندیدا تعیین کنند، با اینکه در دور اول انتخابات در حدود ۴۰ درصد آرا را کسب کرده بودند). سال ۱۹۵۳ در ایتالیا کوشش شد انتخابات لیستی به کمک «قانون تقلبی» ملغی شود، البته بدون نتیجه. اما سال ۱۹۹۳سرانجام سیستم انتخاباتی «همه آرا برای برنده» اعمال شد. حال از دیگر کشورهايی که دیکتاتورهای جاافتاده داشتند و یا دیکتاتورهایشان مورد پشتیبانی و تقویت قرار گرفتند مثل یونان، اسپانیا و پرتغال بگذریم.  مسأله ظاهراً بر سر یک روند فراروینده است. آنچه که به آلمان مربوط می‌شود، رجوع می‌کنیم به رولاند برگر، مشاور سرمایه‌داران که اوايل سال ۲۰۰۵ گفت: «قانون اساسی سال ۱۹۴۹ قدیمی شده است. انتخابات لیستی باید تغییر یابد. تنها وقتی که دولت دارای اکثریت مطلق باشد، می‌توان ساختارهای سیاسی و اقتصادی کشور را مدرنیزه کرد.»
در یک مورد می‌توان اطمینان خاطر داشت: تاج پیروزی برای سیستم انتخاباتی غیردمکراتیک در اروپا، از آن سرزمین شاهنشاهی انگلستان با سیستم انتخاباتی «همه آرا از آن برنده» است: کسی که اکثریت نسبی در حوزه انتخاباتی خود به دست نیاورد، دارای هیچ کرسی در پارلمان نخواهد شد. این‌که سیستم انگلیسی انتخابات تاچه اندازه غیردمکراتیک است را می توان در انتخابات پارلمانی ۵ می ۲۰۰۵ مشاهده کرد: حزب کارگر مجدداً اکثریت مطلق کرسی‌های پارلمانی را به دست آورد (۶۷ کرسی بیش از اپوزیسیون)، در حالی که تنها ۳۵ درصد آرا شمرده شده را کسب کرده بود. بدین صورت دولت «بلر» تنها با ۲۰ درصد آرای مردم انگلیس انتخاب شد. یک نماینده حزب کارگر به طور متوسط با ۲۶۸۷۷ رأی انتخاب شد، در صورتی که نمایندگان حزب محافظه‌کار برای انتخاب شدن ۴۴۲۵۱ و لیبرال‌- دمکرات‌ها حتا ۹۶۳۷۸ رأی، یعنی ۴ برابر حزب کارگر، احتیاج داشتند. اگر اولین قاعده دمکراسی این باشد که کلیه آرا برابر است، پس باید بپذیریم که در بریتانیا دمکراسی وجود ندارد. حداقل عقل سليم این‌طور حکم می‌کند. ولی تئوری‌های حاکم دمکراسی امروزه چیز دیگری می‌گویند. ببینیم چرا.
ب. حملات نظری به دمکراسی
به موازات تخریب عملی، یک نوع حمله نظری به دمکراسی نیز صورت می‌گیرد. هدف این حملات شستن و به کنار گذاردن قطعی دمکراسی است. زیرا با این تئوری‌ها، دمکراسی از محتوای اصلی خود خالی شده و با مفهوم جدیدی که با مفهوم اصلی آن هیچ قرابتی ندارد، پر می‌گردد.
۱. دمکراسی به عنوان فرم و به جای محتوا، و به عنوان وسیله و متد به جای هدف. قدم اول بدین صورت است که با عبارت «دمکراسی» دیگر یک محتوا و یا یک هدف مطرح نگردد (قدرت خلق، اقتدار خلق که به کمک یک سلسله از وسايل و ابزار مثلاً حق انتخاب همگانی به دست آید)، بلکه مثلاً یک شکل مشخص حکومتی و یا متد مشخص حکومتی مثل «دمکراسی پارلمانی» باشد. ژوزف آلوئیس شومپتر (اقتصاددان اتریشی) نمونه کلاسیک آن را ارايه می‌دهد: «متد دمکراتیک، آن نظم مؤسسات لازم برای یافتن تصمیمات سیاسی است که در آن افراد، قدرت تصمیم‌گیری را به کمک مبارزه رقابتی برای کسب آرای مردم، به دست می‌آورند.» همان‌گونه که «دانیل زولو» به درستی اشاره می‌کند، در نتیجه برای شومپتر «وظیفه‌ای که در یک رژیم دمکراتیک به خلق محول می‌گردد، وظیفه تصمیم‌گیری نیست، بلکه تنها تعیین کردن فرد تصمیم‌گیرنده است؛ یعنی این‌که تنها یک رهبر سیاسی انتخاب کند یا به طور متداول‌تر یک رهبر سیاسی را تحمل کند.» اکنون می‌شد تصور کرد که برای مشخص کردن درجه «سلامت» یک دمکراسی حداقل، معیار شرکت وسیع مردم در انتخابات برای این تئوریسین‌ها مهم باشد. به هیچ‌وجه
!
۲. تمجید بی‌تفاوتی (آپاتی) سیاسی. سیاست‌شناس آمریکايی
W.H.Moris Jones در سال ۱۹۵۴ مقاله‌ای نوشت به نام «در دفاع از بی‌تفاوتی». در این مقاله وی مدعی است که «بسیاری از ایده‌ها که با مقوله انتخابات اجباری سروکار دارد، بیش‌تر به سیستم‌های توتالیته و مستبده مربوط است و محلی از اعراب در فرهنگ‌نامه دمکراسی‌های لیبرال ندارد». برعکس بی‌تفاوتی سیاسی «تأثیر بسیار مطلوبی بر جو زندگی سیاسی» دارد، زیرا که «وزنه کم و بیش کارآيی در مقابل آن متعصبینی است که خطر واقعی برای دمکراسی لیبرال هستند.» این‌ها تنها ادعاهای به ظاهر غیرعادی است: در واقع در خود تفاهمی که دمکراسی را روندی می‌داند که طی آن تصمیم گرفته می‌شود که چه کسی تصمیم بگیرد، تکیه بر روی بهره‌دهی سیستم است. شرکت در انتخابات از این زاویه دید، به خودی خود دارای ارزش نیست، بلکه در بهترین شرایط وسیله‌ای برای سودمندترساختن سیستم است. اگر ما هم‌چون «پوپر» «دمکراسی» را یک «روش تعویض قدرت بدون خون‌ریزی» تعریف کنیم، به سخن دیگر می‌گويیم که «دمکراسی» وسیله‌ايی برای تحت کنترل نگاه داشتن تنش‌های اجتماعی (و یا سیاسی و غیره) است. پس از این زاویه «بی‌تفاوتی سیاسی» و هم‌چنین سطح نازل شرکت در انتخابات حتا بسیار سودمند خواهد بود. بی‌دلیل نبود که «رالف داهرندورف» تعریف «پوپر» را مورد تمجید قرار داد، زیرا که «وسواس‌های فلسفی در مورد اقتدار خلق» را دور می‌زند و از بحث و جدل در مورد وجود واقعی آن می‌پرهیزد. و بدین وسیله بار ما را سبک می‌کند که بخواهیم با دمکراسی، اهداف احتمالاً مطلوبی مثل برابری ...، خاصیت شهروندی سهیم بودن و یا هر تئوری کلی دیگری در مورد روند واقعی «دمکراتیک نمودن» را نیز مربوط کنیم.»
۳. تنزل دمکراسی به دمکراسی کاغذ رأی. می‌توان به درستی پرسید که چه چیز دیگر از دمکراسی باقی خواهد ماند، اگر از این تأملات پیروی گردد. اما این درست همان «دمکراسی لیبرالی» است یا «دمکراسی پارلمانی» که امروزه بدون رودربایستی به طور کل مترادف «دمکراسی» قرار داده می‌شود. تعجب‌آور نیست که نگارنده‌ای چون «فوکویاما» که استقرار «دمکراسی لیبرالی» را پایان تاریخ می‌داند، تعریف «دقیقاً لفظی» دمکراسی را در این خلاصه کند که منظور هرچندگاه یک بار به پای صندوق رأی رفتن است.
به همین دلیل درست است که از دمکراسی کاغذ رأی سخن بگويیم. این تعریف را من درست‌تر از «دمکراسی پارلمانی» می‌دانم، زیرا همان‌طور که دیدیم در برخی از مهم‌ترین دمکراسی‌‌ها، رأی انتخاب کنندگان آن‌طور که باید و شاید مورد نظر قرار گرفته نمی‌شود.
 و دقیقاً همین مساوی قرار دادن ساده و گمراه کننده دو مقوله «انتخابات» و «دمکراسی» در سال گذشته امکان این مانور تبلیغاتی را به وجود آورد که انتخابات مسخره در عراق که بر پایه فاکتورهای مذهبی و ملیتی، با کاندیدهای مخفی  سازمان داده شده بود و از طرف مردم سنی مذهب این کشور بایکوت گردید، به عنوان «پیروزی دمکراسی» عرضه گردد.
۴. محکوم ساختن «کژروی‌های دمکراسی». باوجود تخلیه سیستماتیک مقوله دمکراسی، که در بالا سخنش رفت، جوامع غربی پس از جنگ دوم جهانی از فازهايی گذشتند که طی آن جنبش‌های اجتماعی و اعتراضی به برخی از موفقیت ها دست ‌یافتند (مثلاً در مورد حقوق کارگران و کارمندان و یا حقوق شهروندان...)؛ و گاه لحظاتی وجود داشت که به نظر می‌رسید که حتا تناسب قدرت اساسی (و یا مناسبات تولیدی و مالکیت) در این کشورها به زیر سؤال رفته است.
در سال ۱۹۷۵ جواب «تئوریک» نیروهای حاکم به این وضعیت با نشر سندی از طرف «کمیسیون سه‌جانبه»، که یک لابی بسیار پرقدرت ماورای آتلانتیک است، با محکوم کردن «کژروی‌های دمکراسی» اعلام شد. در گزارش این کمیسیون سه‌جانبه (تری لاترال) که آقای «ساموئل هانتینگتون» که امروز به خاطر تزهایش در مورد «برخورد فرهنگ‌ها» مابین اسلام و غرب شهرت یافته، عضو نگارندگان آن است، جنبش اعتراضی به طور اخص مورد حمله قرار می‌گیرد، زیرا که «نظم دمکراتیک» را بالقوه به ‌خطر می‌افکند. علیه این جنبش برخی از اقدامات برای محدود کردن دمکراسی لازم است. و باز بی‌تفاوتی مورد تمجید قرار می‌گیرد.: «مدیریت کارای یک سیستم دمکراتیک به طور کلی تاحدی بی‌تفاوتی و عدم شرکت برخی از عناصر و گروه‌ها را ایجاب می‌کند.» ظاهراً منظور نویسندگان این گزارش در اینجا به هیچ‌وجه نمایندگان کثیرالعده انحصارات فراملیتی در درون کمیسیون که به هیچ‌وجه بی‌تفاوت نیز نیستند، نیست...
ج. بازار علیه دمکراسی: جهانی‌سازی و حمله به حاکميت ملی
باید به یاد آورد که هشدارهای تری لاترال به دمکراسی‌های غربی که در دهه‌های بعدی با دقت به اجرا گذارده شد، در همان سال‌هايی صورت گرفت که «انریکو برلینگوئه» «دمکراسی به مثابه ارزش همگانی» را به اتحاد جماهیر شوروی توصیه می‌کرد. این گوشزد که از موضع مشخصی قابل قبول بود، حداقل دو نقص بسیار سنگین داشت:
۱ـ این‌که وی پذیرفته بود که دمکراسی کاغذ رأی کشورهای غربی، تنها مدل دمکراسی ممکن است؛
۲ـ این‌که وی از این نقطه حرکت می‌کرد که توسعه امکانات دمکراتیک ـ در کشورهای سرمایه‌داری ـ هدفی است که بدون در نظر گرفتن ساختارهای اقتصادی ناشی از سلطه سرمایه، می‌تواند تعقیب گردد؛
وقایع دهه ۸۰ و ۹۰ به بهترین شکل نشان داد که این دو وجه را نمی‌توان از هم جدا کرد. در واقع تعدیل جریان سرمایه و کالا، در همان هنگام که جهان غرب تلاشی کمونیسم را به نشانه «پیروزی دمکراسی» جشن گرفته بود، پایه و اساس دمکراسی در کشورهای غربی را رو به نابودی می‌برد: قدم اول تخریب اقتدار دولت بود.
 و در این اثنا دست‌آوردهای اجتماعی به نظر بازگشت‌ناپذیر نیز آسیب یافت. اما بیش از هر چیز همه آن پیش‌شرط‌هايی که بر مبنای آن‌ها مصالحات اجتماعی چندین دهه گذشته ممکن گردیده بود، از بین رفت: توانايی طبقه ‌کارگر در تحمیل قراردادهای تعرفه‌ای، و یا تحت قیمومیت دولت‌های ملی نگاه داشتن شرکت‌ها (البته در صورتی که دارای ابعاد ملی بودند). بدین صورت یک بحران غیرقابل ترمیم «آن مصالحه اجتماعی مابین منافع شرکت‌های سرمایه‌داری و طبقات زحمتکش) آغاز شد. این بحران را Colin Crouch این‌طور شرح می‌دهد: «منافع اقتصادی می‌آموزند که برای حفظ بقای سیستم سرمایه‌داری و تخفیف عمومی اعتراضات، علیه نابرابری‌های که سرمایه پدید آورده، باید برخی از مرزها و محدودیت‌ها را برای حیطه قدرت خود بپذیرد. قدرت سیاسی دمکراتیک در چارچوب کشور ملی قادر بود حفظ این مرزها را تضمین کند، بدین صورت که شرکت‌ها به طور اعظم زیر سایه اتوریته دولت‌های ملی قرار داشتند.»
این دوران دیگر به پایان رسیده است و تضعیف قدرت عملکرد اقتصادی دولت‌ها آنقدر پیشرفته است که حتا نایب صدراعظم آلمان آقای «مونته فرینگ» (سوسیال دمکرات) اذعان دارد: «به طور درازمدت سیاست‌های راهبردی بین‌المللی در جهت ارتقای سطح سوددهی، دمکراسی ما را به خطر خواهد افکند.» انتقال اقتدار به سطح فراملیتی مثل جامعه اروپا که از نظر تئوریک می‌توانست یک مؤسسه سیاسی باشد که به مقابله کنسرن‌های فراملیتی برخیزد، وضعیت را بدتر کرده است، بدین صورت که چون امکان اخذ تصمیمات اساسی از دولت‌های ملی گرفته شده و به مرجعی محول گردیده که به قول سیاست‌شناس آمریکايی
Robert Dahl «مؤسسات دمکراتیک اساساً بی‌خاصیت است.» داهل توضیح می دهد که در «جامعه مشترک اروپا رسماً ساختارهای دمکراتیک مثل انتخابات مستقیم و پارلمان... حاکم است. با وجود این، کلیه ناظرین متفق‌القول‌ اند که این مؤسسه دچار یک کمبود عظیم دمکراتیک است. تصمیمات اساسی اصولاً مابین خبرگان سیاسی و بورکراتیک گرفته می‌شود. حدود و ثغور براساس روندهای دمکراتیک تعیین نمی گردد، بلکه به طور عمده به دنبال مذاکرات مابین طرفین و احتمالاً با در نظرگرفتن پی‌آمدهای این تصمیمات برای بازارهای ملی و بین المللی، تصویب می گردد. نتایج این تصمیمات بستگی به نقل و انتقالات مالی، هیرارشی و بازارها دارد. و اگر از تأيید رسمی این نتایج بگذریم، روندهای دمکراتیک به طور کلی نقش بسیار ضعیفی ایفا می کند.»
کتاب داهل در سال ۱۹۹۸انتشار یافت. در همین سال ريیس بانک مرکزی آلمان
Tietmeyer، با وضوح تعجب‌انگیزی مفهوم حاکم امروزی از دمکراسی را این‌طور فرموله کرد. به مناسبت تصمیم نهايی در مورد تولد یورو، وی بر نقش جدید «کارشناسان ارز» تکیه کرد و تصمیم‌گیری در مورد راهی را مورد تأيید قرار داد که «نظرخواهی مستمر از بازارهای جهانی» را به «نظرخواهی بر سر صندوق‌های رأی» ترجیح دهد.
ظاهراً در اینجا هم مثل شانتاژهای کنسرن‌های فراملیتی در مورد انتخاب محل (که یا مالیات بر سود شرکت‌ها کاهش خواهد یافت و یا کارخانه در محل دیگری بنا خواهد شد و یا اینکه مثلاً شاغلین در آلمان حاضر خواهند بود با دریافت مزد ثابت، بیش‌تر کار کنند و یا مؤسسه تولیدی مثلاً به مجارستان منتقل خواهد گردید.) مسأله بر سر این است که تصمیمات اساسی را به طور سیستماتیک از بحث علنی دور ساخته و به عهده «بازارها» (یعنی در معرض مبارزه رقابتی سرمایه ها) قرار داده شود. این‌که این روند طبيعی برداشت می شود و دولت حتا ضامن «آزادی بازار»ها محسوب می گردد، تصویر گویايی از وضعیت دمکراسی در کشورهای ما را ترسیم می کند.
د. کودتای آمریکايی و «وضعیت اضطراری» در سطح جهان
Fitoussi حمله به دمکراسی از طریق «جهانی‌سازی» را «گرایش به از میان برداشتن صلح‌آمیز دمکراسی» مشترکاً توسط ایالات متحده آمريکا و جامعه اروپا نام می‌گذارد. اما با آغاز هزاره جدید نوع کاملاً جدید دیگری به این تخریب «صلح‌آمیز» دمکراسی اضافه شد. فاکت‌های تعیین کننده را می‌توان در سال‌های ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ یافت.  در نوامبر ۲۰۰۰ با حکم دادگاه عالی در فلوریدا کنترول آرای انتخاب کنندگان متوقف گردید و پیروزی بوش با این‌که انتخابات را باخته بود، تحمیل شد. برای این‌که بهتر یکدیگر را درک کنیم: این روند، به نحوی برنامه «دمکراسی به مثابه رویه» را به حد کمال ارتقا می‌دهد: و سرانجام Crouch به خاطر می‌آورد: «ظاهراً احساس غالب این بود که یک نتیجه ـ حال هرچه که می‌خواهد باشد ـ لازم است تا بازار بورس مجدداً اعتماد کسب کند و این مسأله بسیار مهم‌تر از آن بود که اکثریت حقیقتاً به کدام تصمیم رسیده (و به چه کسی رأی داده است).» و واقعاً باید این‌طور نتیجه گرفت که: اگر مشکل اینجاست که باید کوشش داشت تا مکانیسم موجود عمل کند و سیستم «مقرون به صرفه» باشد، پس بدون شک بهتر است تن به دستکاری و تقلب در انتخابات داد تا این‌که ریسک یک کشمکش و نبرد خطرناک و «بی‌ثبات کننده» را که احتمالاً مردم را به خیابان‌ها می‌کشد، به جان خرید. دمکرات‌های آمریکايی حداقل این‌گونه می‌اندیشند. اما آنچه که از پایه نوین است، آن است که زیر پا گذاردن قواعد که به شمارش مجدد آرا بی‌انجامد، ثابت می‌کند که حتا حداقل قواعد دمکراسی نیز زیر پا گذارده می‌شود.  واقعه اساسی دوم این بود که پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ یک «وضعیت اضطراری جهانی» از طرف ایالات متحده آمريکا اعلام گردید. در این وضعیت به گفته Giorgio Agamben «نوعی زورگويی دولتی پدید آمد که در بیرون حقوق بین‌الملل را زیر پا می‌گذارد و در درون یک وضعیت اضطراری مستمر تولید می‌کند و با این وجود مدعی محق بودن است.» لیست اجزای این وضعیت اضطراری بسیار طولانی و نگران کننده است: بیاندیشید به هزاران «مظنونی»که به اتهام «دشمنی» بازداشت گردیده و دارای هیچ ‌نوع حقوقی نیستند، بیاندیشید به شکنجه در گوانتانامو و ابوغریب، بیاندیشید به حمله به افغانستان و عراق که مغایر حقوق خلق‌ها است، بیاندیشید به قتل مجروحین و اسرا، بیاندیشید به از میان برداشتن اختلاف مابین جنگ و صلح (در ایتالیا نیز قوانین جزايی نظامی تغییر داده شد)، بیاندیشید به سنگرهای داخلی و خارجی، بیاندیشید به از میان برداشتن عظیم حقوق و آزادی (Patriot Act)، بیاندیشید به اختیارات عظیمی که بوش در مقام «فرمانده قوا» به دست آورده است. خطر این‌که ایالات متحده آمريکا ـ و نه تنها این کشور ـ بدین صورت به سوی «تضعیف مستمر حقوق مردم» کشانیده شود، «یعنی دقیقاً آنچه که دارای خصلت توتالیتاریسم است»، بسیار واقعی است. حال پدیده «دمکراسی نسبت به خود مصون» (تعریف استهزاگونه Derridas) که از مدت‌ها شاخص این «وضعیت اضطراری» است از ایالات متحده آمريکا آغاز شد و اکنون در سطح جهان شیوع می‌یابد: به کنار گذاشتن و از میان ‌برداشتن دمکراسی به نام دفاع از دمکراسی.  «وضعیت اضطراری» و جنگ فاکتورهای دیگر بحران دمکراسی امروزی را تقویت می‌کند، مثل:
ـ قدرت کنسرن‌های بزرگ به ویژه آن کنسرن‌هايی که وسايل ارتباطی و اطلاعاتی را کنترول می‌کنند (بیاندیشید به نقشی که مثلاً رسانه‌های موردوخ در آمادگی مردم آمریکا برای تأيید جنگ عراق ایفا کرد)
ـ خلع ید قوه مقننه به نفع قوه مجریه (بیاندیشید به تأيید عجولانه پاتریوتیک اکت توسط کنگره آمریکا در اکتبر ۲۰۰۱، همین‌طور ابلاغیه‌های فوری با خصلت قانونی در ایتالیا و دیگر جاها)
ـ تابع ساختن قوه قضايیه از قدرت مجریه (بیاندیشید به قدرت‌نمايی دولت آمریکا در مقابل دیوان عالی این کشور در مورد گوانتانامو و یا همین‌طور قوانین خصمانه علیه قوه قضايیه طی دولت برلوسکونی)
۶- نتیجه: آزادسازی دمکراسی
Luciano Canfora در کتاب خود «نقد سخنوری دمکراتیک» نوشت: «به اصطلاح «سیستم دمکراتیک» موجود در اروپا و آمریکا در بسیاری از جهات با تجربه آتن شباهت دارد. یعنی گروهی از خبرگان از اقشار تجارت و صنعت... جامعه را رهبری می‌کند و گه‌گاه نیز برای اثبات مشروعیت خود از توده مردم کمک می‌گیرد.» آیا این یک تمثیل گستاخانه است؟ به هیچ وجه؛ در نظر بگیریم که در هر دو اتاق مجلس ایتالیا تنها ۲ کارگر صنعتی نشسته‌اند (که بدین طریق ۳۱ درصد کلیه نیروهای شاغل را نمایندگی می‌کنند) در عوض ۱۲۲ وکیل ، ۵۵ ژورنالیست، ۵۱ داکتر، ۱۴ مشاور مالیاتی... بحران دمکراسی و تا حدی «دمکراسی پارلمانی» بر سیاست‌شناسان پوشیده نیست. اتفاقی نیست که Collin Crouch برای تعریف وضعیت فعلی، لغت «پسا دمکراسی» را مورد استفاده قرار می‌دهد.
ما امروز در مقابل این خطر واقعی قرار گرفته‌ایم که «جنگ بی‌پایان» یک چرخش به عقب با پیدایش استبدادی قوی را به دنبال داشته باشد. دهه ۲۰ و ۳۰ قرن گذشته باید به ما بیاموزد که راه نجات از بحران دمکراسی پارلمانی، می‌تواند یک رژیم اتوریته باشد که کنترل وسايل ارتباط جمعی را به دست گیرد (وسايلی که امروزه نسبت به امکانات تبلیغاتی نازی‌ها بسیار پیشرفته‌تر و برّاتر است). بیاندیشید به فلوجه، کشتاری که ما با وجود زندگی در قرن ارتباطی و اطلاعاتی عملاً هیچ تصویری از آن به چشم ندیدیم. و درضمن، اگر تا امروز بیش از ۵۹ درصد شهروندان ایالات متحده آمريکا معتقدند که صدام حسین در سوءقصد ۱۱ سپتامبر سهیم بوده است، به ظن یقین ربطی به توهم بیمارگونه توده‌ای ندارد...
حال چگونه بایستی در محیطی این‌چنین نگران‌کننده با لغت «دمکراسی» رفتار کرد؟
Slavoj Zizek یک سیاست راهبردی به ظاهر بسیار رادیکال را پیشنهاد می‌کند: به نظر وی «دمکراسی» امروزه «به خاطر استعمال زیاد به یک لغت بی‌ارزش تبدیل گردیده و شاید بد نباشد ریسک کنیم و آن را در اختیار دشمنان قرار دهیم.» وی از خود سؤال می‌کند: «آنچه مربوط به مشکلات اجتماعی جهانی است، کجا، چگونه و از طرف چه کسی تصمیمات اساسی گرفته می‌شود؟ آیا این تصمیمات در یک فضای علنی و شرکت فعال اکثریت جامعه صورت می‌گیرد؟ اگر جواب مثبت است که بی‌تفاوت خواهد بود آیا انسان در یک کشوری تک‌حزبی می‌زید یا خیر و اگر جواب منفی باشد هم باز بی‌تفاوت است که آیا انسان در سیستمی از دمکراسی پارلمانی با آزادی‌های فردی زندگی می‌کند یا خیر.» مطمئناً نظر وی درست است، ولی چرا ما بایستی که موضع خود را با مفهوم ناقص دمکراسی که امروزه از طریق جهان‌بینی حاکم به ما القا می‌گردد، تطبیق دهیم؟ چرا بایستی که متواضعانه این جهان‌بینی را بپذیریم؟ بهتر نیست کوشش کنیم، مجدداً عبارت کامل‌تر و جامع‌تری از دمکراسی را ارايه کنیم و در آنجا از یک طرف تضادها و بی‌نوايی دمکراسی حاکم را به باد انتقاد گیریم و از طرف دیگر روشن کنیم که شرایط مشخص در «دمکراسی‌»های ما حتا در رابطه با این برنامه فقیرانه ناقص به نظر می‌رسد؟  آری، باید بتوانیم عبارت پرمحتوايی از دمکراسی را تبلیغ کنیم که فراسوی آنچه که امروزه حاکم است، باشد. در چه جهتی؟ کوتاه بگويیم، درست در جهت عکس آنچه که در دهه‌های گذشته که «دمکراسی در مقابل کمونیسم» تبلیغ می‌شد، باشد. آن‌طور که Canfora بررسی کرده بود، آن یک «مزیت تبلیغاتی بسیار بزرگ برای اردوگاه غرب بود که در عین این‌که با گام‌های بلند به سوی احیای لیبرالیسم اقتصادی لجام‌گسیخته می‌شتافت و برای این کار از دستگاه‌های دولتی (و حتا غیرقانونی) که برای مبارزه با کمونیسم آماده به انجام هر کاری بود، استفاده می‌کرد، عبارت دمکراسی را به تنهايی در اختیار گرفته بود.» مزیتی که امروز می‌رود به ضد خود تبدیل گردد. مثلاً در ماه اوت سال ۲۰۰۴ یک همه‌پرسی در آلمان نشان داد که «تعداد عظیمی از آلمانی‌ها نظر بدی نسبت به دمکراسی دارند. نیمی از مردم آلمان شرقی، دمکراسی را بهترین نوع دولت نمی‌دانند»، سه چهارم مردم آلمان شرقی (و نیمی از مردم آلمان غربی) بر این عقیده ‌اند، که ایده دمکراسی خوب است ولی بد به کار گرفته شده است.» این امر می‌تواند به ما دلداری دهد، اما نباید برای ما کافی باشد.  بحث بر سر این نیست که دمکراسی و سوسیالیسم را در مقابل یکدیگر قرار دهیم. ما باید هدف مساوی بودن این دو را در جدل بر سر دمکراسی و مقوله آن مجدداً زنده کنیم. نقطه حرکت باید این تشخیص قرار گرفته باشد که بحران دمکراسی (حتا در تعبیر رسمی آن) به طور کاملا موازی با رشد نابرابری تشدید می‌یابد.۳۶ که رژیم اوتوکراتیک (غیردمکراتیک) در کارخانجات و شرکت‌ها به طور روزافزونی به جامعه گسترش می‌یابد. و سرانجام این‌که بحران، مصالحات در مورد تقسیم و توزیع را که از مشخصات دولت اجتماعی است، نیز غیرممکن می‌سازد. بدین لحاظ است که نابرابری رشد می‌یابد و به همین صورت مبارزه با جنبش اعتراضی لازم می‌گردد که به محدود کردن بازهم بیش‌تر فضای دمکراتیک می‌انجامد و تکیه بر خصلت‌های الیگارشی‌گونه «دمکراسی‌های کاغذ رأيی» ما را لازم می‌کند.

پس از حملات 11 سپتامبر و واكنش هاي غيرمتعارف اين كشور كه با لشكركشي ها و قتل عام هاي بي حاصل روبه رو شد، دولت ايالات متحده در سراسر جهان به دولتي منفور و شكست خورده تبديل شد.

جنگ آمريكا در عراق به دنبال آن بود كه سياست خارجي مستحكم تري را براي ايالات متحده به ارمغان آورد، اما آيا اين رؤياي بلند پروازانه و نومحافظه كارانه قبل از آغاز آن خاتمه نيافت؟ اين روزها حتي سرسخت ترين مدافعان طرح دولت بوش براي سرنگوني رژيم صدام حسين و ايجاد عراق نوين، نمي توانند سردرگمي خود را از آنچه در اين كشور و در عرصه واقعيت اتفاق افتاده است، پنهان كنند.

صدام حسين هيچ طرحي براي ساخت سلاح هاي اتمي و هسته اي نداشت. درآمدهاي نفتي عراق حتي براي پوشش بخشي از هزينه هاي بازسازي اين كشور هم ناكافي است. نيروهاي آمريكايي با خصومت عراق هايي كه با اشغال اين كشور موافق بوده اند، روبه رو هستند.

برخلاف طرح آمريكا براي ايجاد يك دموكراسي آمريكايي در اين كشور آينده عراق از سوي گروهي از رهبران مذهبي شيعه رقم خواهد خورد كه كمترين مشابهتي بين عقايد آنان و معتقدان به جدايي كليسا و دولت وجود ندارد. لذا، بايد پذيرفت كه رؤياهاي نومحافظه كارانه دولت ايالات متحده در عراق از بين رفته است. رؤياهاي نابود شده آمريكا ديگر رنگ واقعيت نخواهد گرفت و ديگر قدرتمندي، هوشمندي و برنامه ريزي هاي آمريكا، اهميتي نخواهد داشت.

اگر در شرايط عادي، شهروندان ايالات متحده از عبارت معروف «روياي آمريكايي» براي نشان دادن دورنماهاي فكري خود بهره مي برند، امروز و در وضعيت كنوني دولت آمريكا در عراق، ديگر اين رؤيا از بين رفته است و مبارزه نظامي ارتش آمريكا براي سرنگوني دولت صدام حسين، به اشغال تمام عيار نظامي اين كشور تبديل شده است و اينك حتي بسياري از حاميان اوليه جنگ هم به جمع مخالفان اشغالگري عراق تبديل شده اند و صحبت از گمراهي خود مي كنند. از سوي ديگر، دورنماي مورد نظر پيشين منطقه خاورميانه نيز كه در انديشه و برنامه هاي دولت آمريكا وجود داشت، به تفكري رؤيايي و دور از دسترس بدل شده است. امروزه به جاي تثبيت اولين گام هاي مورد نظر در راه مبارزه اي طولاني و با استفاده از مهندسي اجتماعي- منطقه اي از سوي دولت ايالات متحده، به نظر مي رسد كه مسئله عراق نه به يك قانون كه در حقيقت به يك استثناي غيرقابل پيش بيني بدل شده است. مردم آمريكا ممكن است در جريان روزهاي ابتدايي جنگ و در دوره شك و ترديد، به دولتمردان خويش اعتماد نموده باشند، اما دير يا زود با بازگشت بدبيني هاي مردمي، ديگر توجيهات سياسي دولتمردان تأثيري نخواهد داشت.

مي توان گفت كه برپايي جنگ عراق، حاصل تلاش و برخورد نيروهاي مختلفي بود گروهي از نومحافظه كاران خواهان تغيير در منطقه خاورميانه بودند؛ در حالي كه ملي گرايان آمريكايي دور از صحنه نظير «دونالد رامسفلد»، به دنبال آن بودند در يك جنگ كه خاطره دوره بربريت را زنده مي كرد، به پيروزي دست يابند و دشمنان جمهوري خواهي را سركوب كرده و به خانه برگردند. همچنين آنان كه اميدوار بودند، آمريكا پس از حوادث 11 سپتامبر ضعيف شود در كنار سياستمداراني كه معتقد بودند، اتكا به نفت عربستان سعودي كاري خطرناك است و بايد از نفت عراق به عنوان منبعي جانشين بهره برد، همه و همه پايه گذار آغاز و تداوم اين جنگ شد. جنگي كه احتمالا تا سال هاي متمادي هرگز مشابه آن اتفاق نخواهد افتاد.

در واقع جنگ عليه تروريسم، به آمريكاييان، قوت قلب مي دهد، زيرا چنين مي انديشند كه در سايه اين جنگ، آنان از خود دفاع مي كنند، اما آنچه در عراق روي مي دهد، روز به روز كمتر شباهتي به جنگ پيدا مي كند. بلكه اقدامات آمريكا و همپيمانانش به يك ماجراجويي خارجي تبديل شده است كه دلايلي ديگر و مغاير با اهداف اوليه مطرح شده توسط بوش دارد. به هر ترتيب، افكار عمومي در برابر اين ماجراجويي، روزبه روز عكس العمل هاي شديدتري اتخاذ مي كند. بدون توجه به آنچه فرماندهان نيروي خارجي حاضر در جنگ و يا پنتاگون اعلام مي كنند، احساس مردم آمريكا چنين است كه در سايه اين جنگ، تنها ضعف ها - و نه توانايي هاي بالقوه نيروهاي نظامي حاضر در جنگ- عيان شده است.

اغلب دولت ها به مردم خويش دروغ مي گويند، اما آنچه مورد توجه قرار مي گيرد و هراس برانگيز است، بزرگي دروغي است كه از سوي سردمداران واشنگتن و نيروهاي اعزامي آنان در بغداد مطرح مي شود و همه درك مي كنند كه آنها حتي به خودشان هم دروغ مي گويند. همه افرادي كه در عراق هستند، ممكن است فكر كنند كه اين سخنگويان از عالمي ديگر صحبت به ميان مي آورند. كاملا روشن است كه وقايع عراق با آنچه از سوي برپاكنندگان جنگ عراق عنوان مي شود، كاملا متفاوت است؛ و هرچه آنان بيشتر در عراق باقي بمانند، جايگاه و موقعيت نيروهاي خارجي پيچيده تر و رو به زوال تر خواهد شد. هر چند سخنگويان ارتش آمريكا اعلام مي كنند كه احساسات ضدآمريكايي در عراق به اقليتي كوچك از عراقيان محدود مي شود، اما در واقع، اكثر جمعيت اين كشور كه در ابتدا از اشغال كشورشان توسط نيروهاي بيگانه خوشحال بودند، اينك اين اشغال را محكوم مي كنند. رويكردي منطقي كه البته از سوي موافقان و مخالفان سياست هاي آمريكا در عراق اعلام مي شود.  به راحتي مي توان درك كرد كه اين ناتواني در درك واقعيت، تنها به دليل دوري دولتمردان و نظاميان آمريكايي از مردم عادي عراق و به ويژه به دليل هراس هاي امنيتي، به وجود آمده است؛ اما مسئله بسيار عميق تر از اين است. بارها و بارها، پس از صحبت هايم با دولتمردان آمريكايي در بغداد و واشنگتن، من اين احساس را داشتم كه آنان نسبت به هدف هاي پيشين مطرح شده خود، اعتقادي اندك پيدا كرده اند. به هر حال، دولت آمريكا به رغم درك چالش هاي به وجود آمده از سوي تروريست ها و مخالفان خود، نتوانسته است امكانات لازم را برا ي مبارزه با اين تهديدات به كار بندد.

دولت بوش در جريان انتخابات سال 2000 ميلادي، با انتقاد از سياست هاي كلينتون در بالكان و بدبيني نسبت به دخالت هاي آمريكا در جريان فرايند صلح در خاورميانه، به روي كار آمد، اما پس از وقايع 11 سپتامبر 2001 ميلادي، دولت بوش نيازمند مجموعه اي از اقدامات بود تا پاسخي در برابر حملات تروريست ها داشته باشد. به بيان ديگر، آنان نيازمند يك ايدئولوژي نوين بودند. تفكر نو محافظه كاران كه در قالب جنگ هاي فلسفي و يا نبرد خير و شر مطرح مي شد، كاملا مي توانست با اين وضعيت سازگار باشد.

اما امروزه نومحافظه كاران ديگر در وضعيت برنده به سر نمي برند. اتاق هاي فكري گروه هاي دست راستي نظير «مؤسسه نخبگان آمريكا» و «پروژه قرن آمريكايي» نيز ممكن است جار و جنجال زيادي بر پا كنند، اما از ديدگاه سياسي روشن است كه آنان كاري از پيش نخواهند برد. البته افكار عمومي مردم آمريكا، حمايت اندكي از تداوم ماجراجويي هاي اين كشور در عراق مي كند و با شكست ها و ناكامي هاي فراوان، ديگر اقدامات نومحافظه كاران حاكم نمي تواند آنان را به آرمان هايشان نزديك كند. البته به ياد داشته باشيد كه اتكا به نيروي نظامي براي دستيابي به اهداف نيز حاميان اندكي در واشنگتن دارد. با نگاهي به وضعيت ارتش آمريكا در عراق، افغانستان و شبه جزيره كوريا، مي توانيد بيش از پيش به سردرگمي ارتش ايالات متحده پي ببريد. همچنين سربازان آمريكايي مستقر در عراق نيز دريافته اند كه با حمايت اندكي از سوي سياستمداران كشورشان در مورد تداوم حضور در اين كشور روبه رو هستند.

البته روشن است كه پس از انتخابات ايالات متحده و پيروزي مجدد بوش، اين پاندول بارديگر حركتي معكوس خواهد داشت. چرا كه رأي مردم، ازسوي سردمداران كاخ سفيد به عنوان تأييد اقدامات گذشته تلقي مي شود. گويي تاريخ بار ديگر درحال تكرار شدن است. ديروز «ناپلئون» در سايه شعار آزادي خواهي به كشورهاي مختلف لشكركشي كرد و امروز نيز نومحافظه كاران حاكم برايالات متحده به اين شعارها و اقدامات دست مي زنند. تغيير در فهم آمريكاييان از اهداف جنگ هاي خارجي يا همان انديشه اي كه براساس آن «وودرو ويلسون» گفته بود: «براي پايان جنگ ها، بجنگيد» درخلال جنگ هاي جهاني دوم، و جنگ سرد، نهادينه شده است. درگذشته، جنگ هايي بي حاصل و بي فايده وجود داشته اند كه پذيرفتني و حتي اخلاقي نشان داده شده اند؛ هرچند نتيجه نهايي آن، مغاير اهداف گفته شده بوده است. موضع روزولت دربرابر آلمان و ژاپن و يا اين جمله معروف كندي: «دفاع از آزادي با هر قيمتي و با تحمل همه سختي ها» و يا توصيف ريگان از اتحاد جماهير شوروي به عنوان «امپراطوري شيطاني» همه و همه به عنوان مبارزه حق و باطل معرفي شده اند. شايد تنها نيكسون و تا حدي بوش اول چنين موضعي نداشته اند.

هنوز هم، دورنماي ديدگاه نومحافظه كاران حاكم بر دولت ايالات متحده با نتايج واقعي به دست آمده بسيار متفاوت مي باشد و تا حدودي نيز با ايده آل طلبي سنتي آمريكايي مغاير است. به ويژه اينكه شهروندان آمريكايي به ماجراجويي هاي خارج از كشور ارتش ايالات متحده، با بدبيني مي نگرند و ازسوي ديگر، استراتژي نبرد يك كشور منفرد در يك جبهه خارجي و براي يك دوره طولاني در دنياي امروز عموميت ندارد. به همين دليل است كه نيروهاي ارتش بريتانيا كه در سرنگوني دولت صدام حسين مشاركت داشته و دربخش نظامي نيز موفق بوده اند، موفقيتي درحوزه سياسي نداشته اند. البته واقعيت اين است كه توني بلر نمي تواند در حمله ايالات متحده به خاك سوريه مشاركت كند. دركنار آمريكا، ايران را در دنيا منزوي كند و بدين ترتيب، دورنماي همكاري هاي آينده ايالات متحده و انگلستان با موانع زيادي روبه روست.

حاميان برپايي يك امپراتوري آمريكايي، سياست هاي داخلي دولت اين كشور را پريشان و سردرگم مي بينند، اما براي عموم اين مردم، مداخلات خارجي، درمقابل نيازهاي داخلي شهروندان آمريكايي، از اهميت كمتري برخوردار است. آنان بايد متقاعد شوند كه يك مداخله خارجي مي تواند براي زندگي آنان حياتي، لازم و ضروري باشد، اما آنچه پس از سقوط بغداد در اين كشور اتفاق افتاد، نشان داد كه ادعاهاي پيشين سردمداران كاخ سفيد و متحدانش- كه همواره مورد مناقشه نيز بوده- ازنظر اكثريت مردم، نادرست بوده است.

البته ايالات متحده همواره براساس منافع خويش عمل و تلاش مي كند با هر وسيله اي به اهداف خود دست يابد، اما اين منفعت طلبي يك جانبه كاخ سفيد درعراق، به رغم همه تلاش ها، به رشد احساسات ضدآمريكايي درسراسر دنيا، شكل گيري جرياني به نام بن لادن، زمينه سازي ايجاد اختلافات متعدد ايالات متحده با شركاي تجاري خويش و درنهايت، روي گرداني اين كشور از بحراني مهمتر درشبه جزيره كره و حوادثي نزديكتر درخاك هاييتي، مكزيك و كلمبيا منجر شده است. حوادث همه روزه اي كه درعراق روي مي دهد، از حمله به نيروهاي نظامي ايالات متحده تا شكل گيري بسيج يكپارچه شيعيان عراق، نشان مي دهد كه سردمداران دولت آمريكا در پيش بيني توانايي ها و قابليت هاي نيروهاي نظامي خود، دچار تخمين ها و محاسباتي نادرست و بيش از واقع شده اند. بروز مشكلات و مسائل متعدد و روبه رشد آمريكا نشان مي دهد كه آمريكا هرگز قادر به پايان دادن مناسب اين جنگ نخواهدبود.

شكست طرح هاي نومحافظه كاران درعراق، آغازگر بحث هاي زيادي در جامعه بين الملل به ويژه درميان شهروندان آمريكايي شده است. البته پس از وقايع 11 سپتامبر، اين مباحث در ايالات متحده آغاز شده بود، جر و بحث هايي ايالات متحده را به عنوان قدرتي انقلابي تشبيه مي كنند كه با دست تقدير و استفاده از زور مي خواهد دنيا را به سوي ارض موعود پيش ببرد.

درسايه اين جنگ پيشگيرانه، دولت بوش تا حد زيادي از آرمان مدينه فاضله بنيانگذاران آمريكا و حتي از آرمان هاي مدنظر روزولت و ويلسون و ريگان هم دور شده است. هرچند درسايه توانايي هاي سازماني و ويژگي هاي فكري نومحافظه كاران حاكم درايالات متحده و همچنين وقوع فاجعه 11 سپتامبر، اين واقعيت براي مدتي از نگاه شهروندان آمريكايي پنهان مانده بود، اما درسايه حوادث مربوط به اشغال نظامي عراق، تداوم اين سياست ها در هاله اي از ابهام فرو رفته است. البته در دوره اي كه اخبار خوبي نمي شنويم، اين خبري بسيار خوشايند براي مردم دنيا و به ويژه آمريكاييان خواهدبود.

همچنان هفته نامه آمريكايى نيوزويك در گزارشى نوشته است: آمريكا پس از قرن ها خوش شانسى هم اكنون شانس خود را از دست داده و دولت جرج بوش باعث از بين رفتن اعتبار و وجهه چند قرن گذشته آمريكايى ها شده است.  «مايكل هرش» نويسنده اين گزارش نيوزويك كه روز شنبه در سايت اينترنتى اين هفته نامه منتشر شد، نوشت: اينكه مردم آمريكا تا چه اندازه خوش شانس بوده اند كه در لحظات حياتى تاريخ از رهبرانى بسيار قدرتمند برخوردار بوده اند به موضوعى بسيار محبوب در سيستم آموزشى مردم آمريكا تبديل شده است و اين مسأله را از زمانى كه به عنوان يك كودك وارد مدارس مى شويم، شنيده ايم.

ما بسيار خوش شانس بوديم كه نخستين رئيس جمهورى آمريكا مردى درستكار به نام «جرج واشنگتن» بود كه با رد قدرت هاى سلطنتى كه به وى پيشنهاد شده بود، از جمهورى حمايت كرد.

همچنين بسيار خوش شانس بوديم در زمانى كه آمريكا در حال از هم پاشيدن بود رئيس جمهورى همچون «آبراهام لينكلن»را انتخاب كرديم و در دهه هاى۱۹۳۰و۱۹۴۰نيز فردى همچون «فرانكلين روزولت» را داشتيم. بسيار خوش شانس بوديم كه يك فروشنده لباس مردانه ورشكسته شده به نام «هرى ترومن» به هنگام آغاز جنگ سرد هدايت آمريكا را برعهده داشت و پس از آن نيز بسيار خوش شانس بوديم كه هنگام پايان جنگ نيز يك بازيگر سينمايى به نام «رونالد ريگن» توانست به خوبى جنگ را پايان دهد.

«زمانى اين ضرب المثل وجود داشت كه خداوند نگهدار مست ها، كودكان و آمريكا است البته مسأله اى كه وجود دارد اين است كه شانس در نهايت به اتمام مى رسد و اين همان مسأله اى است كه براى مردم آمريكا رخ داده است. باتوجه به اينكه مردم آمريكا روز سه شنبه براى شركت در انتخابات ميان دوره اى كنگره در پاى صندوق هاى رأى حاضر خواهند شد، بايد و بايد با اين واقعيت مواجه شويم كه در تمامى طيف هاى سياسى به افرادى بد اقبال تبديل شده ايم. تاريخى ترين بدشانسى مردم آمريكا اتفاقى بود كه پس از روز انتخابات رياست جمهورى سال ۲۰۰۰ رخ داد و تنها ۵۳۷ رأى ايالت فلوريدا باعث روى كار آمدن جرج بوش شد، بدون توجه به اينكه «ال گور» چه رئيس جمهورى مى توانست باشد، هم اكنون بسيار دشوار است كه نتوان اينگونه نتيجه گيرى كرد كه بوش فردى اشتباه بود كه در يك زمان اشتباه حاضر شده بود.

شايد بوش در نوعى جنگ ديگر مى توانست موفق تر عمل كند ولى در لحظه اى از تاريخ كه ما شاهد ماهرانه ترين تهديد جهان بوديم، زمانى كه ما به چيزى بيش از اراده براى استفاده از نيروى نظامى يعنى رهبرى واقعاً پر استعداد ( كه از قبل دشمن ناشناس خود را به خوبى مورد مطالعه قرار دهد) نياز داشتيم، ما به رهبرى دست يافتيم كه به عدم آگاهى خود افتخار مى كرد. لذا در چنين وضعيتى بوش در نهايت گروه القاعده، صدام و تمامى شبه نظاميان اسلامى را با اسامه بن لادن در يك گروه قرار داد او به اين گروه كوچك كه در افغانستان حضور داشتند و جاى ديگرى براى فرار نداشتند حمله كرد و به اين ترتيب اين گروه را در سراسر جهان پراكنده ساخت و اين نيروها به يك تهديد نسلى اسلامى تبديل شدند.

آمريكا در زمانى كه به سيستم مشاركت بين المللى احتياج داشت به رئيس جمهورى دست يافت كه تنها مى خواست يك «كابوى» باشد.بوش در دور نخست رياست جمهورى خود با عصبانيت و قلدرى عمل كرد و به اين ترتيب حيثيت آمريكا را كه با دقت زيادى در نيم قرن گذشته به دست آمده بود از بين برد و در زمانى كه آمريكا شديداً به حمايت جامعه جهانى احتياج داشت، كشور خود را منزوى كرد و پرداخت ميلياردها دلار بدهى را برعهده نسل كنونى و نسل هاى آينده اين كشور باقى گذاشت. بوش با از بين بردن منابع، حيثيت و اعتبار خود در عراق هم اكنون به اندازه اى ضعيف و منزوى شده كه نمى تواند آنگونه كه بايد با تهديدات مقابله كند و اين همان چيزى است كه ما آن را بدشانسى مى ناميم. بوش فردى را مسئول «مبارزه عليه تروريسم» كرده است (دونالد رامسفلد) كه خود نشانگر آن است مردم آمريكا نمى توانستند از اين بدشانس تر باشند زيرا در زمانى كه ما به هماهنگ كننده اى ماهر احتياج داشتيم كه سازمان هاى مختلف دولتى را كه در مسأله امنيت ملى دست داشتند، با هم متحد سازد يعنى تنها راهى كه مى توانيم به اهداف خود در روند پيچيده ضد تروريسم و بازسازى كشور دست يابيم، دقايقاً كارى خلاف آن را انجام داد.

لذا به اين ترتيب دونالد رامسفلد بجاى بهبود بخشيدن روندهاى درون سازمانى وضعيت آن را بدتر ساخت.او بخاطر اينكه نخواست مأموريت از بين بردن طالبان و القاعده را به سازمان سيا واگذار كند، نابودى آن ها را به تعويق انداخت و وزارت امور خارجه را نيز از روند بازسازى عراق و بحث كنوانسيون هاى ژنو خارج كرد.

«استوارت بوون» (Stuart Bowen) بازرس كل عراق در گزارشى جديد اعلام كرده بود پنتاگون در مورد فعاليت «تيم هاى بازسازى » با وزارت امور خارجه به خوبى همكارى نمى كند، حال آنكه دولت آمريكا زمانى به شدت به اين تيم ها اتكا مى كرد.

جرج بوش همچنين گفته است باوجودى كه تعداد زيادى از اعضاى حزب جمهوريخواه و حتى كاركنان كاخ سفيد خواسته اند او رامسفلد را فوراً از سمت خود كنار بگذارد، چنين كارى نخواهد كرد.

هرچند اين نيز خود نوعى بدشانسى است،ولى بايد به اين مسأله اعتراف كرد كه بدشانسى مردم آمريكا در حال حاضر دو حزبى است زيرا اخيراً مطلع شديم كه حزب دموكرات نيز از توانايى هاى لازم براى مبارزه با تروريسم برخوردار نيست. در همين حال رهبران حزب دموكرات نيز اندك اندك در حال درك اين مسأله هستند كه «هيلارى كلينتون» كه همه پول هاى آنها را به خود جذب مى كند قادر به پيروز شدن در انتخابات نيست.

شکست جمهوريخواهان

 

ای واژه خجسته آزادی
با این همه خطا
 با این همه شکست که ماراست
 ایا به عمر من تو تولد خواهی یافت ؟
 خواهی شکفت ای گل پنهان
 خواهی نشست ایا روزی به شعر من ؟
ایا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت ؟
 ای دانه نهفته
 ایا درخت تو
 روزی در این کویر به ما چتر می زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ
غم با تمام دلبریش می برد دلم
 فریاد ای رفیقان فریاد
 مردم ز تنگ حوصلگی ها دلم گرفت
وقتی غرور چشمش را با دست می کند و کینه بر زمین های باطل
می افکند شیار
 وقتی گوزنهای گریزنده
 دل سیر از سیاحت کشتارگاه عشق
 مشتاق دشت بی حصار آزادی
همواره
در معبر قرق
قلب نجیب خود را آماج می کنند
غم می کشد دلم
غم می برد دلم
 بر چشم های من
غم می کند زمین و زمان تیزه و تباه
 ایا دوباره دستی
از برترین بلندی جنگل
از دره های تنگ
صندوقخانه های پنهان این بهار
از سینه های سوخته صخره های سنگ
گل خارهای خونین خواهد چید ؟
 ایا هنوز هم
 آن میوه یگانه آزادی
 آن نوبرانه را
باید درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شیونی است
در بادها زنی است که می میرد
 در پای گاهواره این تل و تپه ها
 غمگین زنی است که لالایی می گوید
ای نازینن من گل صحرایی
 ای آتشین شقایق پر پر
 ای پانزده پر متبرک خونین
بر بادرفته از سر این ساقه جوان
 من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم
 من در درون قلبم در این سفال سرخ
عطر امیدهای تو را غرس می کنم
من بر درخت کهنه اسفند می کنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل نکام
گفتم نمی کشند کسی را
گفتم به جوخه های آتش
 دیگر نمی برندش کسی را
 گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
 دور از نگاه غمزده تان هرزه گوی من
به پگاه می برند
 بی نام می کشند
خاموش می کنند صدای سرود و تیر
این رنگ بازها
 نیرنگ سارها
گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را
 در پرده می کشند به رخسار کبود
بر جا به کام ما
گل واژه ه ای به سرخی آتش به طعم دود
.

آقاي بوش از آغاز تکيه زدن شما بر اريکه قدرت در کاخ سفيد در آغاز قرن جديد، همزمان با سقوط برج‌هاي نيويارک ، سياست‌هاي شما در خاورميانه در رسيدن به خاورميانه بزرگ و گسترش دمکراسي، نقش فراواني در گسترش  اسلام داشته است، اکنون که در نيمه دوم دوره دوم رياست جمهوري، حاکميت بر پارلمان را پس از برگزاري انتخابات از دست داده‌ايد، ما نيز به خاطر شکست، متأسفيم و با شما همدردي مي‌کنيم. سياست‌هاي خاورميانه‌اي شما با اثربخشي وارونه به سود ملت‌هاي منطقه، به طور عملي همراه بوده است و با شکست شما، ما نيز بيم آن داريم که با احتمال تعديل سياست‌هاي خاورميانه‌اي آمريکا، به دست آمدن منافع ملت‌هاي منطقه به تأخير بيفتد.  آقاي بوش ، اکنون اين نقطه از تاريخ جهان دو دهه‌اي را پشت سر مي‌گذارد که تمدن غرب به رهبري آمريکا در مسير افول قرار گرفته است و آنچه را شما و ديگر سياستمداران و استراتژيست‌هاي آمريکا، بدان نگاه مي‌کنيد، حاکميت به ظاهر بلامنازع شما در جهان کنوني است. شما با بسترسازي سقوط برج‌هاي نيويارک و بهانه قرار دادن آن براي اعلان تغيير استراتژيک در مبارزه جهاني با تروريسم، به خوبي نشان داديد که علايم پيري و افول در تمدن ليبرال دمکراسي غرب به رهبري آمريکا را به خوبي درک کرده‌ايد، اما سنت الهي، اقتضا دارد که ‌اين تمدن به دليل چند قرن تجاوز به حقوق ملت‌ها و استعمار با اشکال نو کهنه، پايان يابد و شما نمي‌توانيد جلوي اين واقعه را بگيريد و با آخرين شکل استعمار؛ يعني استعمار مجازي و پست مدرن به حاکميت بلامنازع خود بر جهان ادامه دهيد. شما با نقاب تشديد مبارزه با تروريسم مي‌خواستيد هر چه سريع‌تر از راه نظامي رقباي منطقه‌اي خاورميانه خود را حذف کنيد و حاکميت خود بر اين نقطه از جهان را به کمال برسانيد. اين تشديد مبارزه شما و آزمون جنگ در منطقه، به دليل اثربخشي وارونه عملا به سود ملت‌هاي منطقه در اين مدت پايان يافت و از اين که با شکست در انتخابات پارلماني ديگر با قدرت نمي‌توانيد سياست جنگي خويش را به پيش ببريد، ما نيز متأسفيم و نگران آن هستيم با دستيابي به تعديل سياست‌ها در آمريکا در به دست‌ آمدن منافع مردم منطقه تأخير شود.
شما با سياست جنگي در افغانستان و عراق، ايران ، طالبان و صدام را از منطقه برداشتيد و تداوم سياست راديکال شما، مي‌توانست به بن‌بست در حضور نظامي آمريکا در اين کشور‌ها منجر شود. هرچند تجاوز نظامي شما به ديگر کشورها و کشتار جمعي مردم عراق و افغانستان در مراسم جشن ازدواج، قلب هر انسان آزاده‌اي را به درد مي‌‌آورد، ولي از اين‌که اکنون هواپيماي شکاري بمب‌افکن‌هاي شما براي گردش ماشين جنگي يک بال خود را در قدرت در پارلمان از دست داده است، متأسفيم و از اين نگرانيم با تعديل سياست‌هاي منطقه‌اي آمريکا، تجاوزگري دولت آمريکا و ادامه اشغال کشور‌ها، اندکي تداوم يابد. اندکي زمان لازم بود با اعمال سياست قدرتمندانه شما در گردش ماشين جنگي در نقاب مبارزه با تروريسم، اشغالگري آخرين علايم بن بست را آشكار سازد و سربازان شما همچون ويتنام سرافکنانه و شرمگين، نزد تاريخ معاصر جهان، خاک اين کشور را ترک کنند. اکنون با شکست شما در انتخابات پارلماني ما نيز متأسفيم، چراکه بيم آن مي‌رود با تعديل در سياست‌هاي آمريکا در عراق، سربازان شما با اندکي تأخير، ولي به ظاهر آبرومندانه با پذيرفتن شکست، عراق را ترک کنند.
 آقاي بوش ، شما اين واقعيت را به خوبي درک کرديد که پذيرفتن شکست شما در عراق، به منزله قبول شکست سياست‌ها و راهبردهاي خاورميانه‌اي شماست و نتيجه آن به سرعت در افغانستان و ديگر کشورهاي خاورميانه تسري خواهد يافت، براي همين، چاره‌اي نداشتيد، مگر آن‌که واقعيت شکست نظامي خود را در عراق کتمان کنيد. همه ‌اين واقعيت‌گريزي‌ها براي فرار از قبول علايم پيري و افول تمدن غرب به رهبري آمريکاست، ولي همين واقعيت‌گريزي به شکاف بين دولت و ملت آمريکا منجر شد و نتيجه آن را در انتخابات ديديد.  آقاي بوش ، از سنت الهي مرگ قدرت‌هاي ضدمردمي تاريخ نمي‌توان فرار کرد، هرچند مي‌توان اين تمدن را به ظاهر با شعارهاي پست مدرن حقوق بشر، مبارزه با تروريسم، محيط زيست، حقوق زنان، کودکان و سالمندان، مردم‌سالاري و گسترش دمکراسي بزک کرد.
آقاي بوش، راه اندازي موتور جنگي شما در تحريک رژيم اسرائيل در تجاوز به لبنان، اگر چه با ارتکاب جنايات جنگي از سوي اين رژيم، قلب ملت‌هاي آزاده جهان به درد آمد، ولي با شکست تجاوز و پيروزي مقاومت لبنان به رهبري حزب‌الله، بيداري و انسجام ملت مسيحي، سني و شيعه را به دنبال داشته است و اکنون، لبنان بيش از هر نقطه‌اي از تاريخ معاصرش، احساس عزت و قدرت مي‌کند و آفرينش اين نمايش قدرت مردمي و مقاومت در لبنان از برکات سياست‌هاي جنگي شما در خاورميانه بوده است و براي همين ما نيز بابت شکست شما در انتخابات آمريکا متأسفيم و نگرانيم با تعديل سياست جنگي شما، اندکي بر عمر رژيم اشغالگر افزوده شود.
  بوش، ملت‌هاي منطقه بين شما و دوستان دمکرات شما تفاوتي اساسي قايل نمي‌باشند؛ برعکس، دمکرات‌ها را حاميان سنتي رژيم اسرائيل مي‌دانند، اما به خوبي نمي‌دانيم اعمال سياست دمکرات‌ها مي‌تواند شتاب در جنبش حماس و انسجام در ملت فلسطين را داشته باشد و يا آن که شتاب اقبال به قهرمانان فلسطين همچون شهيد شيخ ياسين و اسماعيل هنيه‌ها در فلسطين و سرزمين‌هاي عربي و اسلامي، اندکي کند خواهد شد، اما اين پيام مبتني بر سنت الهي را درک مي‌کنيم، سرزمين فلسطين به ملت فلسطين صاحبان اصلي آن، پس داده خواهد شد و صهيونيست‌هاي مهاجر، به وطن اصلي خويش باز خواهند گشت.
 بوش ، نقض حقوق بشر در زندان ابوغريب و گوآنتانامو هرچند با انجام کثيف‌ترين عمل ضد‌بشري همراه بوده است و اثر آن در نگرش مردم جهان به سختي محو خواهد شد، ما نيز با شکست شما در انتخابات پارلماني متأسفيم، چراکه بيم آن داريم با تعديل سياست و تغيير روش، خصلت‌هاي واقعي امپرياليستي و شيطاني شما با اعمال روش‌هاي دقيق‌تر امنيتي و مراقبتي، از ديد مردم جهان کمي پنهان بماند، ولي اطمينان داريم، ضرب‌المثل ايراني درست است که براي هميشه خورشيد پشت ابر پنهان نمي‌ماند.
 بوش
، ما از شکست انتخاباتي شما متأسفيم، چراکه تداوم سياست‌هاي خاورميانه‌اي شما، نه تنها به پايان نفوذ آمريکا در خاورميانه منجر مي‌شد، بلکه در شش سال رياست شما بر اريکه قدرت در کاخ سفيد ـ کاخ رهبري تمدن ليبرال دمکراسي غرب که هنوز بر جهان غلبه دارد ـ کاسترو را از تنهايي در آمريکاي لاتين درآورديد و ونزوئلا، بوليوي و اکنون با بازگشت اورتگا، رهبري ساندنيست‌ها به قدرت در نيکاراگوئه را با وي همسو کرديد.  بوش ، با تداوم سياست راديکال و جنگي شما انتظار داشتيم ناچار شويد سربازان خود را از خاورميانه به آمريکاي لاتين جا به جا کنيد، ولي با شکست در انتخابات پارلماني، بيم آن مي‌رود با تعديل سياست‌هاي جهاني و منطقه‌اي آمريکا و پنهان‌‌سازي سياست جنگي، اندکي اين نتيجه به تأخير بيفتد، ولي ايمان داريم، پايان عمر قدرت شيطاني شما که رهبر فقيد ما آن را «شيطان بزرگ» ناميدند، نزديک است و اين وعده در دو دهه اول قرن جديد رخ خواهد داد. آقاي بوش، از شکست انتخاباتي شما متأسفيم و بيم آن داريم با بازگشت دمکرات‌ها به قدرت و پيروزي آنان در انتخابات رياست جمهوري 2008، سياست امپرياليستي آمريکا با عقلانيت تازه‌اي روبه‌رو شود و پايان حاکميت شما در جهان را به تأخير اندازد، ولي مي‌دانيم که عقلانيت در تمدن ليبرال دمکراسي غرب، عقلانيتي مجازي است و اين عقلانيت به دليل خالي بودن از معنويت قابل بازسازي اصيل نيست. تا زماني که حاکميت سرمايه‌داري بخش جداناشدني تمدن ليبرال دمکراسي غرب است، فلسفه‌پردازي در اين فضاي تمدني از خلا معنا، نجات نخواهد يافت، براي همين، خورشيد تمدن ليبرال دمکراسي غرب به رهبري آمريکا پس از يک دوره جنگ سرد جديد بين تمدن غرب و تمدن رو به رشد اسلام ، غروب خواهد کرد.

برژينسكى :پيرامون اوضاع افغانستان وعراق

204501.jpg 239676.jpg

آسمان های نگاهم روزی
 جلوه گاه دو کبوتر بودند
برفی و بال سپید
 هچون مروارید
 صبحگاهان در دشت
 زیرا این گنبد سبز
 نگهم از پیشان هر طرفی می گردید
 شامگاهان که افق
 جام خونین به سراپرده شب می نوشید
 باز می دیدمشان
 روی دیواره باغ
 باد نازک پرشان را به هوس می پویید
 گاه در گوشه بام
 آن یکی می زد چتر
 این یکی مست دل آرایی دوست
 سر فروبرده به گرد پر او می چرخید
 زندگی زیبا بود
 آسمان می خندید
 آخ امروز به دیواره باغ
سایه ای هم ز کبوترها نیست
 جز پر سوخته و خون آلود
 روی بامم اثری بر جا نیست
 آسمان های نگاهم امروز
آشیان دو کبوتر هستند
که درین شام سیاه
 بال و پر ریخته بر گونه من می لغزند
.

«زبيگنيو برژينسكى» در گفت وگويى با روزنامه «مردم» ارگان حزب كمونيست چين به بيان ديدگاههايش درباره روابط چين و آمريكا و انتقاد از پاره اى از سياست هاى آمريكا پرداخته است.
وى معتقد است كه آمريكا با سوء استفاده از قدرت خود، خلاف نظام بين الملل عمل مى كند و يكى از دلايل واضح آن آغاز خودسرانه جنگ عراق بود. برژينسكى تأكيد مى كند كه نمى توان احتمال فروپاشى قدرت آمريكا را رد كرد هر چند زمان آن قابل پيش بينى نيست. او فرهنگ آمريكايى را در مقابل فرهنگ كشورهاى شرقى بسيار پيش پا افتاده مى شمرد. اما بر فريبندگى آن نيز تأكيد مى كند.
برژينسكى در اين مصاحبه از زندگى خانوادگى خود نيز سخن گفته است. وى سه فرزند دارد و پسر بزرگش در دوران وزارت «دونالد رامسفلد» معاون وزير دفاع در امور اروپا و ناتو بوده است. پسر ديگرش وكيل و مشاور سياست خارجى «جان كرى» نامزد دموكرات ها در انتخابات گذشته رياست جمهورى آمريكاست و دختر وى نيز خبرنگار و گوينده خبر بخش اخبار شامگاهى شبكه تلويزيونى
CBS است. اين نظريه پرداز آمريكايى معتقد است كه دادن پول زياد به فرزندان رمز موفقيت نيست و هر كس بايد خود زندگى اش را بنا كند.
نخستين ديدار شما از چين در ۲۰ مه ۱۹۷۸ صورت گرفت. در آن هنگام با «دنگ شيائوپنگ» وزير خارجه وقت ديدار كرديد. پس از آن بارها از اين كشور ديدن كرديد. از منظر شما، طى اين چند سال چه تحولاتى در چين به وجود آمده و چه چيزى بيش از همه نظر شما را جلب كرده است؟
- ميزان، شدت و سرعت نوسازى چين بيش از هر چيز ديگرى براى من جالب بوده است. پيش از سفر اولم به چين، از اين كشور تصور يك كشور جهان سومى را داشتم و فكر مى كردم كه زندگى در آن بسيار يكنواخت و كسل كننده است. امروز شهرهاى بزرگ چين سرشار از ابداع و معمارى مدون است. خيابانها مملو از اتومبيل هاى شخصى است. پوشش زنان و مردان گوناگون است و چين به سرعت خود را وارد قرن بيست و يكم كرده و بخش هاى گسترده اى از اين كشور از زندگى ابتدايى و قديمى فاصله گرفته است.
برخى از كارشناسان براين عقيده اند كه به علت توسعه سريع چين و ژاپن، سيستم بين المللى كه تحت سلطه آمريكاست، دچار تغييرات و تحولات عميقى مى شود. در اين باره چه ديدگاهى داريد؟
- به اعتقاد من، توسعه سريع چين و ژاپن باعث ايجاد و تعادل ميان تمدن اروپايى يا آتلانتيك و تمدن آسيايى يا پاسيفيك مى شود. دوره سلطه اروپا يا آتلانتيك روبه پايان است.
انرژى بزرگترين چالش پيش روى دنياى امروز است. چين چگونه مى تواند از مواجهه و درگيرى با آمريكا در زمينه انرژى اجتناب كند؟
- اگر هر دو كشور بر سر انرژى درگير شوند به احتمال فراوان درخواهند يافت كه در هر صورت باز هم با كمبود انرژى مواجه هستند. بنابراين امتناع از درگيرى امرى اجتناب ناپذير است.
حيوانى كه در معرض تهديد است به راحتى وحشى شده و در موضع هجومى قرار مى گيرد. آمريكا هم مانند چنين حيوانى اگر احساس تهديد كند عصبانى مى شود. آيا اين مى تواند توجيهى براى علت علاقه آمريكا به استفاده از قدرت نظامى جهت حل مشكلات باشد؟
- اتكاى آمريكا به قدرت نظامى جهت حل مسائل مى تواند علل متعددى داشته باشد. من بسيارى اوقات از اتكاى افراطى آمريكا بر استفاده از توان نظامى انتقاد كرده ام. اين درحالى است كه آمريكا از داشتن شركاى متعددى كه قادر به بهره گيرى از قدرت در نقاط دوردست باشند محروم است.
يك بار نيز گفتيد كه مهمترين چالش پيش روى آمريكا سوء استفاده اين كشور از نفوذ خود در مقياس جهانى است. آمريكا چگونه و از چه ابعادى از نفوذ خود سوء استفاده مى كند؟
- به نظر من، تصميم آمريكا براى حمله به عراق ناشى از تصميم گيرى نادرست و نتيجه سوء استفاده جدى اين كشور از قدرت خود است. بارها اين عقيده را در داخل آمريكا بيان كرده ام و در تكرار آن براى مخاطبان خارجى تعلل نمى كنم.
در تاريخ بشرى امپراتورى هاى بزرگى مانند بريتانياى كبير در قرن نوزدهم، سلسله تانگ چين و امپراتورى روم از شكوه به سقوط رسيدند. آيا آمريكا نيز با چنين وضعيتى مواجه خواهد شد؟
- درمورد زمان آن نمى توان مطمئن بود اما احتمال آن را نمى توان رد كرد اما براساس درس هاى تاريخ، احتمال چنين چيزى بسيار زياد است.
آمريكا به عنوان يك كشور هژمونى درگيرى  ها و اصطكاك هاى اجتناب  ناپذيرى با ساير كشورها خواهد داشت. راههاى رهايى از منازعات چيست؟
- كشورهايى كه سهم عظيمى در ثبات بين المللى دارند بايد اجماع و همكارى هاى فراوانى با يكديگر داشته باشند زيرا اگر ثبات جهانى از دست برود كشورهاى بسيار زيادى از آن زيان مى بينند.
آيا به نظر شما امكان دارد كه تمدنهايى نظير كنفوسيوس چينى يا انديشه هاى اسلامى جايگزين فرهنگ آمريكايى شده و به فرهنگى پيشرو در زمينه جهانى سازى مبدل شوند؟
- اسلام يك مذهب است اما مذهبى كه فرهنگ هاى بسيار متفاوتى را در خود گرفته است. اندونزيايى ها و نيجريه  اى ها را در نظر بگيرد، آيا آنها فرهنگ مشتركى دارند؟ در مورد فرهنگ چينى هم بايد بگويم در دانشگاههاى پكن و شانگهاى بسيارى از دانشجويان جوانى هستند كه فرهنگ سنتى چين را بر فرهنگ آمريكا ترجيح مى دهند. از ديدگاه من، فرهنگ آمريكايى بسيار پيش پا افتاده و ابتدايى اما فريبنده است.
در شرق دور روابط چين و ژاپن بسيار حساس و ظريف است. روابط اقتصادى آنها بسيار خوب است اما روابط سياسى بسيار بدى دارند. آمريكا براى حفظ موازنه در اين منطقه چه استراتژى و تاكتيك هايى بايد اتخاذ كند؟
- آمريكا بايد گفت وگو هاى سيستماتيك ميان چين و ژاپن را بهبود بخشد. رقابت خصمانه چين و ژاپن به نفع آمريكا نيست. اين دو كشور نه فقط در فوتبال بلكه در اقتصاد هم مى توانند رقباى سرسختى براى هم باشند.
مسأله تايوان در ساليان گذشته به يكى از مهمترين موضوعات مشكل ساز در چين و آمريكا مبدل شده و شما در اين مورد با دنگ شيائوپنگ صحبت هاى زيادى داشتيد. آيا فكر مى كنيد كه مسأله تايوان روزى حل خواهد شد؟
- بله، به اعتقاد من چين دموكراتيك افق هايى را براى حل اين مشكل باز خواهد كرد. پولهاى زيادى از تايوان به چين سرازير مى شود و تاجران تايوانى در شانگهاى حضور فعالى دارند. جاذبه چين بسيار بالاست.
آمريكا در چه شرايطى فروش سلاح به تايوان را كاهش داده و قطع خواهد كرد؟
- هنگامى كه تهديد يا احتمال توسل به زور براى حل اين مسأله وجود نداشته باشد. درعين حال به نفع آمريكا و چين است كه چشم انداز روابط دو جانبه خود را نه تنها از لحاظ تجارى بلكه از ابعاد سياسى و استراتژيكى هم گسترش دهند.
اگر ميان چين و تايوان جنگى رخ دهد، آيا آمريكا دخالت خواهد كرد؟
- آمريكا بارها اعلام كرده كه نمى تواند در اين مورد بى تفاوت باشد زيرا جنگ ميان چين و تايوان تأثيرات بسيارى بر منافع آمريكا خواهد داشت.
آيا فكر مى كنيد كه چين به تهديدى براى آمريكا مبدل شود؟
- به عقيده من، در امور بين الملل هرگونه احتمالى براى تيرگى و وخامت روابط ميان كشورهاى بزرگ وجود دارد. يك كشور مى تواند براى يك كشور ديگر تهديد ايجاد كند و كشورى، كشور ديگر را تهديدى عليه خود بداند. يعنى سوء تفاهم يا تصور غلط از كشور ديگر.
در كتاب
The Grand Chessboard نوشته ايد كه مهمترين كار آمريكا آن است كه مانع از افزايش ظرفيت كشورى يا مجموعه اى از كشورها براى بيرون راندن آمريكا از چهار منطقه استراتژيك اوراسيا شود. آيا هنوز هم به اين گفته خودتان اعتقاد داريد؟
- تصور نمى كنم ايجاد چنين ائتلافى در آينده نزديك عملى باشد. اما احتمال آن وجود دارد كه آمريكا دچار اشتباهاتى بشود مانند اتفاقى كه در عراق افتاد.
عده اى مى گويند كه كانون استراتژى آمريكا در حال انتقال به منطقه آسياى پاسيفيك است؟ آيا اين درست است؟
- به نظر من اين يك نوع ساده سازى افراطى است. ما از ۱۹۴۱ به بعد حضور فعالى در مناطق پاسيفيك داشته ايم.
پس تغييرى استراتژيك حاصل نشده است؟
- به نظر من اين يك تغيير نيست. نكته جديد در اهميت فراوان منطقه ميان كانال سوئز تا شيان جيانگ كه من آن را بالكان دنيا مى نامم است. آنجا منطقه اى حساس و شكننده است.
مدتى است انقلاب هاى رنگى در آسياى ميانه بسيار رايج شده است. عده اى مى گويند كه آمريكا از وقوع چنين انقلابى در چين خرسند مى شود. شما چه مى گوييد؟
- دموكراتيزه كردن روندى آرام است كه بايد از درون پرورش يابد نه از خارج. منابع خارجى مى توانند از روندى كه ريشه در درون دارد حمايت كنند اما فشارهاى اعمال شده از خارج نمى تواند جايگزين بازيگران خواهان دموكراسى داخلى شود.
اگر بخواهيم كه دموكراسى در آسياى ميانه رشد كند اين امر بايد از درون به وجود آيد.
شما به عنوان يك انديشمند طى ساليان بسيار، انديشه هاى خود را گسترش داديد و تئورى هاى مهمى را در روابط بين الملل و ژئواستراتژى به وجود آورديد. هركتابى كه مى نويسيد مى تواند سياستگذاران آمريكايى را وادار به بازنگرى درسياست خارجى آمريكا و استراتژى جهانى آن كند. چگونه توانستيد از اين ظرفيت فوق العاده به انديشه ورزى دست پيدا كنيد؟
- نمى دانم چگونه به اين پرسش پاسخ بدهم. هميشه سعى كرده ام پشتوانه ها و مايه هاى سياسى را با تحليل هاى گسترده اى از رگه ها و نيروهاى سياسى تلفيق كنم. به اعتقاد من، چنين تلفيقى براى كشورى مانند آمريكا ضرورى است. قدرت هاى بزرگ كششى درونى به سوى اشتباهات و قضاوت هاى نادرست بزرگ دارند. كشورهاى كوچكتر به سبب آنكه توسط ساير كشورها محدود مى شوند از اشتباهات آنها جلوگيرى مى شود اما كشورى كه داراى قدرت بسيار است ممكن است تصميماتى بگيرد كه ناشى از تكبر، ترس يا حماقت باشد.
بسيارى شما را با هنرى كيسينجر مقايسه مى كنند؟
- خوشحالم كه اين را مى شنوم. ما ۵۵ سال است كه همديگر را مى شناسيم و دوستان خوبى هستيم. اغلب درمورد نسخه هاى يك سياست خاص تفاوت هايى داريم. در زمينه خاورميانه و جنگ در عراق ديدگاههاى متفاوتى با وى دارم. اما براى قضاوت و نظراتش احترام قائل هستم و خوشحالم كه نام من دركنار نام او مى آيد.
زمانى سقوط شوروى را در تز فوق ليسانس خود پيش بينى كرده بوديد درست است؟
- بله.
چگونه به اين پيش بينى رسيديد؟
- پيش بينى دشوارى نبود زيرا از تحولات تاريخ و اهميت آن آگاه بودم. آن موقع ۲۰ سال داشتم و تصور مى كردم كه اتحاد شوروى فقط تظاهر مى كند كه يك كشور يگانه است اما درواقع شوروى يك امپراتورى چندمليتى در عصر ملى گرايى بود. بنابراين به اين نتيجه رسيدم كه شوروى روزى سقوط خواهد كرد. بعدها در موقعيتى قرار گرفتم كه از سياست هاى تسريع روند فروپاشى شوروى حمايت كردم.
شما از منتقدان اصلى «جنگ عليه ترور» هستيد. چرا در اين زمينه با بوش مخالفيد؟
- زيرا عبارت «جنگ عليه ترور» گمراه كننده است. درواقع، اين يك مبارزه بين المللى عليه سازمان هاى تروريستى است.
اما بوش اخيراً تكرار كرده كه آمريكا هنوز در جنگ است؟
- اين شعار اوست اما اين شعار منعكس كننده واقعيت هاى داخلى نيست. ما ماليات هاى اضافى براى جنگ نداريم. جنگ عليه تروريسم به معناى انجام عمليات نظامى در سراسر دنيا نيست. بلكه اين مبارزه اى است كه گاهى اوقات به همراه برخى كشورها و براى رهايى از شر تروريسم صورت مى گيرد اما اين يك جنگ نيست.
اما بوش از اين عبارت دستاويزى ساخته تا قدرت اجرايى خود را گسترش دهد.
- بله، اين حرف تا اندازه  زيادى درست است.
در ۱۸ ژانويه ۱۹۹۸ مصاحبه اى با روزنامه فرانسوى «نوول آبزرواتور» درباره افغانستان داشتيد. در آن مصاحبه گفته بوديد كه حمايت
CIA از مجاهدين پيش از تهاجم شوروى به افغانستان آغاز شده بود و هدف آن تحريك شوروى براى حمله به افغانستان بود.
- من نگفتم هدف از آن تحريك حمله شوروى براى حمله به افغانستان بوده است. مصاحبه چاپ شده نسخه كوتاه شده اى از يك گفت وگوى طولانى بود. گفته بودم كه آمريكا به مجاهدين كمك كرده بود تا در مقابل شوروى مقاومت كنند. در آن زمان شوروى بر افغانستان كنترل سياسى داشت و به هنگام آغاز حمايت
CIA از مجاهدين هنوز حمله نظامى شوروى اتفاق نيفتاده بود.
با توجه به نفوذ فزاينده القاعده و اسامه بن لادن، آيا حمايت از مجاهدين ارزش اين همه رخداد را داشت؟
- البته. هجوم شوروى به افغانستان و مقاومت موفقيت  آميز در برابر آن كه از حمايت ما برخوردار بود، فروپاشى اتحاد شوروى را تسريع كرد. واقعيت ديگر اينكه، با توجه به حمايت واشنگتن از مقاومت افغانستان، اكنون وضعيت آمريكا در اين كشور بسيار بهتر از عراق است. بايد به اين نكته هم اشاره كنم كه چين در حمايت از مقاومت افغان ها، همكارى زيادى با ما داشت.

برژينسكى: نقش متزلزل آمريكا در جهان

سینه سوز است هنوز
 یاد خونین نبردی که گذشت
ناله ها پر شد در سینه کوه
 شیهه ها گم شد در خلوت دشت
همه نامردی و نامردی و ننگ
 صحنه جولانگه رزم دو همآورد نبود
زخمی خنجر خویشیم افسوس
جنگ جنگ دو جوانمرد نبود
سنگر سوخته در پشت سرم
طرح محوی از شهر
نقش در چشم ترم
تنم آغشته به خون
خون از این سینه ویران شده دیگرگون
کوله بارم بر پشت
چوب پرچم درمشت
با همه خستگی و خون ریزی
با همه درد که می پیچم از آن بر خویش
با همه یاس که صحراست به آن آلوده
 پیش می ایم ... می ایم پیش
 من بدین گونه نمی خواهم مرگ
 من بدین گونه نمی خواهم زیست
 من نمی خواهم این تلخ درنگ
من نمی هواهم خاموش گریست
 شهر این شهر که با میوه صبح
 رنگ انداخته در چشمانم
از سر تپه هویدا و نهان
می کشاند به خود این پیکر بی سامانم
 نیست فرمانده من در این راه
 هیچ کس جز دل من
 هیچ کس نیست بر این راه دراز
جز دلم قاتل من
می تواند چون دگران
ناله ای کرد و دراین وادی خفت
می توان داشت از این خفتن امید حیات
می توان رفت ولی چون مردان
 می توان مرد و به لب هیچ نگفت
می خزم ب تن این شیب و فراز
 کاش پا داشت توانیی تن
کاش با قامت آراسته می رفتم پیش
 کاش می رفتم می رفتم من
.

۱۵ سال پس از پيروزى در جنگ سرد، به نظر من، نقش رهبريت آمريكا در جهان امروز در خطر جدى قرار گرفته است. اگر به اطراف خود نگاه كنيم، در سراسر جهان شاهد هستيم كه مناطق مختلف به گونه اى فزاينده، به اين امر گرايش پيداكرده اند كه با در نظرگرفتن منافع شان، پيوند نزديك شان با ايالات متحده را قطع كنند، حتى آنهايى كه روابط سازمان يافته اى با ايالات متحده داشته اند. اين اتفاق در خاور دور مى افتد، يعنى جايى كه جامعه مشترك منافع آسيايى در حال شكل گيرى است كه به آن نه به عنوان جامعه آن سوى اقيانوس آرام، بلكه جامعه اى آسيايى مى نگرند. احساس هويت اروپايى نيز به طريقى ظريف تر پس از سال ها پيوند نزديك با احساس رسالت مشترك با ايالات متحده، خود را نمايان كرد كه هرچه كمتر به عنوان جامعه آن سوى اقيانوس اطلس و بيشتر به عنوان ايفاگر نقشى اروپايى در جهان، نمود يافت. در چند روز گذشته، رئيس جمهور ايالات متحده در آمريكاى لاتين بود. تصور نمى كنم احتياج باشد كه به نوع مسائلى كه در طول اين ديدارمطرح شد، بپردازم.  واقعيت آن است هر كس كه به طور جدى به تصوير بزرگ جهانى و جايگاه آمريكا در آن دلمشغولى دارد، متوجه مى شود كه ما امروزه با يك بحران جدى در مورد اعتبار آمريكايى، حقانيت آمريكايى، و بويژه برايم بسيار دردناك است كه بگويم اخلاقيات آمريكايى روبرو هستيم. تصور مى كنم اين، به شكل فزاينده اى در امنيت ما دخالت  داشته است.  همه اينها بويژه در مسائل خاور ميانه دخيل هستند. پاسخ ما در خاورميانه پس از يازدهم سپتامبر از بسيارى جنبه ها كاتاليزورى براى اين گرايشهاى جدى بوده است.
سياست هاى ما پس از حمله تروريستى، و من تأكيد مى كنم، حمله جنايتكارانه تروريستى به ايالات متحده، به جاى منزوى كردن دشمنان ما، به سوى جلب حمايت از آنها گرايش داشته است، بويژه به دليل گسترش فضاى درگيرى كه به دليل تصميم گيريهاى خود ما ايجاد شد.
پافشارى ما بر اين كه رهبر تروريسم اعلان جهاد كرده است، به جاى بى اعتبار كردن وى در نظر عموم، موقعيت او را براى بسيارى از مردم به جايگاه يك قديس ارتقاء داد.
برخى از مقامات رسمى ما به جاى جذب مسلمانان ميانه رو، تاآنجا پيش رفته اند كه در اظهارات خود در مجامع عمومى واژگان وحشت زايى را در مورد اسلام به كار مى برند؛ بويژه زمانى كه تأكيد بر تعيين هويت تروريست ها دارند، اغلب از آنها تحت عنوان تروريست هاى اسلامى ياد مى كنند. ما اين كار را زمانى كه صحبت از تروريسم در ايرلند شمالى مى كنيم انجام نمى دهيم. وقتى از ارتش آزاديبخش ايرلند (
IRA) و يا از جدايى طلبان باسك در شمال اسپانيا صحبت مى كنيم، از آنها با عنوان تروريسم كاتوليك نام نمى بريم. متأسفانه به كارگيرى ناخودآگاهانه اين صفات آن هم چنين فراگير، سبب مى شود كسانى كه خود را مسلمان و اسلامى مى دانند، هويت خود را در قالب همين تعاريف بيابند. اين تأثير روانشناسانه اى دارد. به همين دليل است كه ما IRA را تروريست هاى كاتوليك نمى ناميم.
گاهى ممكن است از اين هم فراتر برويم. گاهى اوقات در سطوح خيلى بالا ما از جنگ صليبى صحبت كرده ايم. درباره برپايى جنگ عليه خلافت اسلامى صحبت كرده  ايم. ما حتى به فاشيسم اسلامى اشاره داشته ايم.
اين كمكى به ما نمى كند. بدتر از آن، تصور مى كنم كه اين، خطر لغزيدن تدريجى ايالات متحده به سوى يك جنگ يك تنه آمريكايى عليه جهان اسلام را بوجود مى آورد. بايد از اين امر اجتناب كرد. اين به سود ما نيست. اين به سود جهان اسلام نيست. مسلماً اجتناب ناپذير نيست، اما اتفاق افتاده است و بايد به صورتى جدى درباره پيامدهاى آن فكركرد.
 به نظر من، اين مستلزم يك سلسله اصلاحات در سياست ما و در رويه ماست. منظور، تغيير در تعهدات، در ارزش هاى سنتى، در احساس وظيفه ما در قبال آنها كه احتمالاً در خطر و يا عدم امنيت قرار مى گيرند نيست، بلكه سلسله اصلاحاتى در روش پيشبرد امور خودمان است.
اجازه دهيد چهار تغيير، يا به تعبيرى سلسله اصلاحات را كه تصور مى كنم مطلوب باشد پيشنهاد كنم. ابتدا از ساده ترين آنها شروع مى  كنم.
اولين موردى كه مى توان به سادگى آن را به اجرا درآورد، توجه به زبان است. از اشارات ضمنى مذهبى خوددارى كنيم .از خطابه هايى كه آميخته اى از شكواييه هاى سياسى و تعصب دينى است، استفاده نكنيم. هردوى اينها يعنى گله هاى سياسى و نيز تعصب مذهبى وجود دارند. اما به نفع ما نيست روند آميخته شدن اين دو را تسهيل كنيم . اجازه دهيد از افتادن در دام هاى گفتارى كه آزادى عمل ما را محدود مى كند و در اهداف واقعى ما تزلزل بوجود مى آورد، پرهيز كنيم. هيچكس در آمريكا با دموكراسى در هيچ كجا از جمله خاورميانه مخالف نيست.  اما اين نبايد به يك كلمه رمز براى ايجاد عدم ثبات در حكومت ها، به هردليلى كه در واقع ربطى به دموكراسى ندارد، در حكومت ها بشود. اين نبايد به كلمه رمزى براى دورى جستن از مسائل واقعى بشود. سخنان معاون رئيس جمهور در مدتى پيش از اين در داووس در اجلاس سالانه، اين موضوع را كاملاً روشن كرد. به نظر او صلح در خاورميانه بين اسراييلى ها و اعراب تنها وقتى مى تواند تحقق يابد كه دموكراسى در منطقه حكمفرما شود. به طور منطقى آن زمان چه موقع فرامى رسد ؟ اگر چنين باشد، آيا اين به آن معنى است كه صلح تا آن زمان به تأخير مى افتد ؟  يا بدان معنى است كه روند دستيابى به صلح چنان سرعت گرفته است كه در حقيقت _ خواسته يا نا خواسته _ شايد هم خواسته - به كلمه رمزى براى ايجاد عدم ثبات تبديل شده است ؟  آنچه كه ما مى گوييم اهميت دارد. اين به نفع مملكت ما نيست كه در اين عصر پر تلاطم آنگونه كه به دفعات در چند سال اخير شنيده شده است، بگوييم: «شما اگر با ما نيستيد، پس عليه ما هستيد». اين بارها و بارها و به كرات گفته شده. من در كامپيوتر جست وجو كردم تا ببينم اشخاص در دولت ايالات متحده به شكل فردى، چند بار اين عبارت را به كار برده اند. اغلب از خود مى پرسم كه آيا خود اين شخص مى داند گوينده اصلى اين عبارت چه كسى بوده است ؟ ازميان شما، آنهايى كه سر و كارى با تاريخ ماركسيسم- لنينيسم ندارد، احتمالاً به اين امر آگاه نيست كه آن عبارت توسط ولاديميرلنين به كار برده شده است تا حذف رقباى سوسيال دموكرات از سوى بلشويك ها را موجه جلوه دهد. «از آنجا كه آنها با ما نيستند، پس مخالف ما هستند، بنابراين بايد كنارگذاشته شوند. »
بنابراين اولين اخطار من از سلسله تغييرات، به زبان برمى گردد.
دومى كمى مشخص تر و ملموس تر است و آن اين كه ايالات متحده بايد درباره هدف نقشه راه براى فلسطين- اسراييل، صريح تر باشد. سودى در روند استمرار درگيرى، تشديد سوءظن دوجانبه، تحكيم اين تصور كه همواره دو طرف سعى در فريب يكديگر دارند و در حركت روى اين جاده و به سوى اين هدف نامشخص، در پى تفوق بر ديگرى هستند، وجود ندارد .
بنابراين بايد صريح تر بود. من قوياً معتقدم كه شفافيت از سوى ايالات متحده در مورد اين موضوع، به روند صلح كمك خواهد كرد تا اكثريت اسراييلى ها وفلسطينيان با صراحت در مورد مسائلى كه واقعاً به صلح مربوط مى شود، از صلح حمايت كنند. نه در جزئيات ريز، بلكه دست كم با تدوين كليدى ترين واكنش ها در مقابل مسائل اساسى. درواقع، برخى از آنها اكنون موجود هستند. برخى از آنها قسمتى از سند را تشكيل مى دهند. اما آنها به طريقى روشن و در شكل سياسى قاطع، تدوين نشده اند.  رئيس جمهور در نامه خود در يك سال پيش يا كمى پيش تر، به نخست وزير شارون، وقتى متذكر شد كه يك راه حل نهايى براى صلح، نه حق بازگشت همه جانبه و نه حق بازگشتى خودبه خودى به مرزهاى ۱۹۶۷ را در بر نمى گيرد، در حقيقت به دو عنصر كليدى اشاره كرد. با آن كه چنين چيزى براى فلسطينيان به راحتى قابل قبول نيست، اما واقعيت دارد. تصور يك راه حل عملى كه حاوى اين دو اصل نباشد، مشكل است .
اما رئيس جمهور همچنين در اوايل سال جارى، كه در حضور رئيس جمهور «محمودعباس» در رزگاردن صحبت مى كرد، اظهار داشت كه هر تغييرى در خطوط مرزى سال ،۱۹۶۷كه هيچ بازگشت خود به خودى به آن وجود نخواهد داشت، بايد در توافقى دوجانبه انجام پذيرد. توافقى كه تغيير يك سويه يا تحميل آن را منتفى بداند و اين كه ضرورت دارد دولت فلسطينى يك دولت قابل قبول در مجاورت سكونتگاه هاى اسراييلى باشد، كه خود امر مهمى است.
 به اين جهت، همه آنچه كه در تدوين صريح و واقعاً شفاف، براى دستيابى به يك تعريف قانع كننده از هدف نهايى، ناديده گرفته شده، اين عبارت است كه تصحيح مرزها، لزوماً بخشى از توافق بر روى تغييرات در سرزمين خواهد بود، زيرا قرار است كه از طريق توافق دوجانبه انجام گيرد، و اين كه فرمولى براى تقسيم بيت المقدس بايد بخشى از پيامدهاى بعدى آن باشد. در نهايت هركس مى داند كه اين، يك مجموعه ضرورى يا تعريف تدوين شده اى از روند نهايى است. اما نكته آنجاست كه وقتى روى ميز قرار مى گيرد، يافتن يك راه حل عملى يا حفاظت واقعى در مقابل تحريك تدريجى به سوى خشونت، به عنوان راهى براى خروج از نقشه راه، مشكل تر خواهد شد. بنابر اين صلح از آن بهره خواهد گرفت و مطمئناً كمك خواهد كرد تا توجه به يكى از اصلى ترين امور در منطقه كه به مقدار زيادى در هيجانات سياسى و گله هاى سياسى و آزردگى عميق سهيم بوده است، جلب شود.  سومين گام مورد نياز كه شايد مشكلتر هم هست، آن است كه ايالات متحده، گزينه هايى را كه براى ايران وجود دارد شفاف سازى كند. همانطور كه خود ايرانيان مى دانند _ و حتى به احتمال قوى عموم مردم مى دانند - ايران با يك انتخاب اساسى روبروست كه عبارت از انزواى پايدار و زيان آور يا حضور سودمند در جامعه بين   الملل است.
سياست ما در مورد ايران، تركيبى از پرهيز از پرداختن به مواردى است كه به مشكلات آنها مربوط مى شود و نيز پرهيز از سخنان به شدت خصمانه كه نتيجه آن تعميق عدم امنيت سياسى در بخشى از طبقه حاكم، اما از آن بدتر يكى كردن بنيادگرايى اسلامى و ناسيوناليسم ايرانى است. ما صحبت از تغيير رژيم مى كنيم. ما صحبت از محور شرارت مى كنيم. ما صحبت از اقدامات جنايتكارانه مى كنيم. همه اينها، عدم امنيت حاكمان را تشديد مى  كند، در عين حال حس وطن پرستى توده مردم را برمى انگيزد.
بدتر از آن اين كه ما به طور جدى به مشكل هسته اى توجه نكرديم. از شما دعوت مى كنم كشور ديگرى را كه در خطابه هاى سياسى متين خود، آن را هم به لقب «محور شرارت» ملقب كرديم، درنظر بگيريد. ايران هم البته يكى از آنها بود، اما كره شمالى هم يكى ديگر از آنها بود. ما درمورد كره شمالى چه كرديم ؟ ما درمورد چالشى كه كره شمالى در حوزه هسته اى بوجودآورد، در گفت وگوهاى چندجانبه شركت كرديم.

ما به گونه اى فعال با كره جنوبى، ژاپن، روسيه، چين، و در پايان ولى نه كمتر، با خود كره شمالى گفت وگو كرديم. ما با آنها دور ميز مذاكره نشستيم. اما آشكارا از انجام همين كار با ايرانيان خوددارى كرديم. ما از فرانسه، انگليس و آلمان خواستيم كه اين كار را انجام دهند.
اما اين همه مطلب نيست. پس از امتناع از انجام اين كار براى چنين مدتى طولانى، به علاوه سرگرم بودن در مذاكرات چندجانبه با كره شمالى، همزمان با آن، مذاكرات دوجانبه با كره شمالى را هم ادامه داديم. على رغم اين كه آنها آشكارا در فهرست محورهاى شرارت قرار دارند، ما مستقيماً با آنها مذاكره مى كنيم. ما خواب چنين كارى را هم، در زمينه اى كه بايد وجود داشته باشد ،يعنى به قول يكى از مقامات رسمى رده بالاى ما «رژيم مشروع»، با ايرانيان نمى بينيم. نمى دانم كه آيا ما تصميم گرفته ايم كه رژيم كره شمالى را مشروع بدانيم يا نه، اما اين دليل يا دلايل ديگر، مانع ما براى پرداختن به گفت وگوهاى چند جانبه با آنها نخواهد بود.
سوم، ما در نشست هاى چندجانبه و دوجانبه با كره شمالى، به گونه اى ضمنى به سهيم بودن در هر پيامد حاصل از روند مذاكرات متعهد شديم، البته اگر پيامدى وجود داشت. بايد گفت ترتيبى اتخاذ شده كه نفع دوجانبه درنظر گرفته شده است  و آن از يك طرف، عبارت خواهد بود از موافقت كره شمالى با آنچه كه ما در رابطه با زرادخانه هسته اى آنها مايل هستيم، و از طرف ديگر منافعى كه به سوى كره شمالى جريان پيدا خواهد كرد _ نه تنها از سوى چين يا كره جنوبى يا روسيه يا ژاپن، بلكه از طرف ما. اين چيزى است كه درمورد شرايط ما با ايران غير ممكن مى نمايد.
بنابراين متأسفم كه بگويم سياست ما نسبت به ايران به بخشى از مشكلاتى برمى گردد كه امروزه در خاورميانه با آن روبرو هستيم. اين درواقع سياست نيست، يك ژست است. ژستى كه به خودى خود غالباً پيامدهاى دلخواه را در پى نخواهد داشت. لازم است ما چيزى بيش از اين انجام دهيم و ما قادر به اين كار هستيم. تصور مى كنم طريق نزديك شدن ما به كره شمالى، همان است كه بايد درمورد ايران در بلندمدت اتخاذ كنيم كه به نظر من احتمال زيادى دارد در نهايت ميان آرمان هاى نسل جوان ايرانيان و بنيادگرايان حكومت كنونى جدايى به وجود آيد. نبايد فراموش كرد كه ايران كشورى است با تاريخ كهن، فرهنگ غنى، احساسى از ارزش تاريخى، با مردم فرهيخته و زنانى كه بيش از مردان در دانشگاه ها حضور دارند و نقش هاى مهمى در مشاغل بر عهده دارند ايران كشورى نيست كه بتوان آن را در يك جمله تعريف كرد.  وظيفه چهارم كه در مقابل ما قراردارد و به نظر من به يك سلسله اصلاحات احتياج دارد، از همه مشكل تر است. ما معتقديم براى منافع فورى خود، نياز به تعديل جدى در تعيين سطح موفقيت مورد انتظار خود در عراق داريم. ضرورت دارد مطابق با آن و ترجيحاً زودتر وارد عمل شويم . ما بايد تعريف دوباره اى از پيروزى در عراق ارائه دهيم. اين تعريف تاكنون عبارت بوده است ازيك دولت دموكراتيك قابل قبول، سكولار، كشورى كه از ارزش هاى ما استقبال مى كند و در عشق بى همتاى ما به آزادى سهيم مى  شود، كارى كه ظاهراً براى ديگران مشكل است. از عراقى ها انتظار مى رود اين جهش را بزودى انجام دهند و ما منتظر هستيم شاهد دولتى از عراقى ها باشيم كه صاحب يك دموكراسى ناب است. يك كشور متحد قابل قبول كه عناصر اصلى تشكيل دهنده آن، با هم همكارى مى كنند و اين همكارى براساس پيروزى واقعى در تعيين سرنوشت خود، استوار است . به نظر من، اين يك هدف واقعگرايانه نيست. در صورتى مطمئن مى شديم كه شرايط حاضر رو به بهبودى است كه من مطمئن نيستم كه هرچه زودتر با واقعيت روبرو مى شديم و تحليلى از ارتباط موجود بين هزينه ها و منافع به عمل مى آورديم و اين كه هزينه ها مطمئناً افزايش مى يابد، هزينه هايى كه جانى و مالى هستند ونيز هزينه  هاى مربوط به جايگاه بين المللى ما.
آيا اين نتيجه گيرى كه شرايط درحال بهبود است، براساس پايه هاى محكمى شكل گرفته شده است؟ مطمئناً تاكنون شواهد ،چنين چيزى را نشان نداده اند. افراد دورانديشى بوده اند كه حتى قبل از جنگ در اين باره هشدارداده اند. اجازه دهيد يكى، دو نمونه از آنها را كه تصور مى كنم تحليل هايى بسيار هوشمندانه و همراه با پيش بينى بحران هاى عراق هستند و توسط كالج جنگ ارتش ايالات متحده، درست قبل از شروع جنگ تهيه شده است، بخوانم :
احتمال قدردانى مردم در درازمدت منتفى است و بدگمانى درمورد انگيزه  هاى ايالات متحده با ادامه اشغال، افزايش خواهد يافت. قدرتى كه در ابتدا منجى محسوب مى شد، مى تواند بسرعت تغيير كند و به موقعيت مهاجم تنزل يابد. چنانچه ايالات متحده بخواهد بخش عمده مسائل اجرايى را به جاى آن كه بر عهده نيروهاى بين المللى پس از جنگ واگذار كند، خود در دست گيرد، احتمال دارد مسائل به وجودآمده، در دوران پس از اشغال بويژه حادتر شود.»
بحث در اين مورد اينگونه ادامه پيدا مى كند: «پس از سال اول،اگرسرخوردگى شديد به وجودآيد وعراقى ها شروع به مقايسه اقدامات ايالات متحده با نمونه هاى تاريخى امپرياليسم غرب بكنند، احتمال يك شورش جدى افزايش پيداخواهد كرد. »
به نظرمن اگر ما آنجا را هرچه زودتر ترك كنيم، شايد پس از تكميل قانون اساسى و انتخابات، هنوز شانس زيادى براى داشتن يك كشور قابل قبول، با حاكميت اتحادى از كرد- شيعه خواهيم داشت كه در آن سنى ها مجبور به تعديل عدم توازن زياد قدرت ميان اين دوطرف خواهند بود. اما اگر بيشتر بمانيم، امكان كمترى براى حل اختلافات وجود خواهد داشت، زيرا در آن صورت ما با نيروى كافى براى از پادرآوردن كشور به طوركلى، آنجا نمانده ايم، بلكه با نيروى كافى به اندازه اى كه اين نيرو بتدريج تصفيه، تصفيه و تصفيه شود، آنجا مانده ايم. در نتيجه ما شاهد تشديد دو درگيرى خواهيم بود. يكى درگيرى فرقه اى ميان شيعيان و سنى ها وديگرى واكنش ناسيوناليست  ها عليه نيروى اشغالگر بيگانه.  هنر سياستمدارى در برخى لحظه ها در بازكردن گره هاى كور است. به نظر من جنگ عراق با آنچه كه فرانسه در جنگ با الجزاير با آن روبرو بود، بسيار قابل قياس است. ژنرال دوگل توان رويارويى با آن را داشت. تصور مى كنم به نفع ما است كه همين كار را انجام دهيم.  اما من قصد دارم مطلب را با اين سخنان به پايان برسانم كه هيچيك از اين چهار مورد اصلاحات، مستقل از ديگر موارد نيست. همه اينها بايد همزمان دنبال شوند. يكى از آنها به تنهايى تنگناهاى ما را از بين نخواهدبرد. يكى از آنها به تنهايى خطر را كاهش نخواهد داد. يكى از آنها به تنهايى به ديناميك ناپايدارى كه در اين منطقه مهم از نظر تاريخى، مهم از نظر اقتصادى، مهم از نظر ژئوپولتيكى، فعال است، پايان نخواهد داد. اين، آن چالشى است كه با آن روبرو هستيم. درك پيوند ميان نياز به سلسله اصلاحات در اين چند حوزه تنها زمانى اتفاق خواهد افتاد كه روند تصميم گيرى نه بسته، كه باز باشد و در يك گروه كوچك اجرا نشود كه در آن خشك انديشى اعتبار پيداكند و شعارهاى ساده جايگزين برهان شود.  اين، آن دليلى است كه من اين موارد را با شما در ميان گذاشتم. به همين دليل است كه اين راه هاى چاره را پيشنهاد مى كنم، زيرا تصور مى كنم ما در شرايطى هستيم كه چالش درحسن سياستمدارى و از طرفى مسؤليت شهروندى، اين موارد را پيش رو قرار مى دهد كه با حسى از وجود يك بحران واقعى و حسى از فورى بودن نياز به سلسله اصلاحات جدى همراه است.

برژينسكى پس از ارائه اين مطلب در انستيتوى خاورميانه در واشنگتن به برخى از سؤالات حاضران پاسخ داد. متن اين پرسش ها و پاسخ ها در پى مى  آيد:
*  دكتر برژينسكى، آيا دولت بوش توانايى اجراى سلسله اصلاحات را دارد ؟
- اجازه دهيد با سياست باشم. تصور مى كنم در برخى مراحل زندگى بايد چنين باشم. فكر مى كنم آمريكا چنين باشد.
*  آيا فرصتى پيش آمده تا نقطه نظرات خود را با كاخ سفيد درميان بگذاريد ؟ و آيا آنها گوش كرده اند؟
-  تا يك سال پيش بله. اما بتدريج همانطور كه انتقادهاى من صريح تر بيان مى شد، اين روند نيز تناوب بيشترى مى يافت. تا آن كه به صفر رسيد.
*  اين سؤال را در واقع نماينده كالج جنگ ارتش ايالات متحده مطرح كرده است. ايالات متحده چگونه استراتژى خروج از عراق را پيش مى برد و افغانستان در رابطه با اين مطلب كه به نظر نمى رسد خسارات تروريسم را پذيرفته باشد و به آن ميدان مى دهد .
-  به نظرم، تفاوت بسيار مهمى ميان افغانستان و عراق وجود دارد. در افغانستان ما نهادهاى افغانى زيادى در حكومت داريم، در وزارتخانه هاى كليدى كه طرف ما هستند و ما از آنها حمايت مى كنيم، بنابراين ما نيزمتحد آنها هستيم. به همين دليل است كه ما بدنه اى از يك پيمان حقيقى، علاقه و همبستگى در افغانستان داريم كه شرايط را كاملاً با عراق متفاوت مى كند.
در عراق، اساساً آزمايش ساده اى وجود دارد مبنى بر تعيين اين كه چه كسى ظرفيت با لقوه براى ايستادن روى پاى خود دارد و چه كسى ندارد. اين يك آزمايش بسيار ساده است. نگاهى به رهبران عراقى بيندازيد. مى بينيد كداميك محافظ آمريكايى دارند و كداميك محافظ عراقى و از همين جا متوجه تفاوت مى شويد.
*  شما چه سياستى را مناسب سوريه مى دانيدكه با استقلال لبنان موافقت نكرد، وقتى در دوران جنگ خليج(فارس) انجام شده بود و سوريه به ما پيوست ؟ نه اين جنگ خليج(فارس)، جنگ قبلى.
- تصور مى كنم همكارى ما با فرانسه روى اين موضوع بسيار عاقلانه بود. فرانسه شناخت ديرينه اى از اين منطقه جهان در شرق مديترانه دارد. آنها با لبنانى ها و با سورى ها ارتباط داشته اند. تصور مى كنم اگر ما با فرانسه همكارى نزديك داشته باشيم، خواهيم توانست فشار مناسب را به سوريه وارد كنيم. آنها نسبت به منافع خود آگاه هستند و بنابراين شايد با كار بيشتر بتوانيم در ايجاد تغييرات مشخصى در نگرش، موضعگيرى و رفتار آنها مؤثر باشيم.
*  آخرين سؤال در ارتباط با اصلاحات است. تلاش هاى ما براى اصلاحات در دنياى عرب و برنامه دموكراسى. شما روى تغيير در زبان خطابه ها تمركز كرديد اما آيا اين تنها تغيير ضرورى در سياست ما به منظور تشويق اين نوع اصلاحات و جنبش هاى دموكراتيك است ؟
- اگر كسى سند تهيه شده در دو سال پيش از اين را مطالعه كند _ من عنوان آن را فراموش كرده ام اما اعلاميه الكساندرا از سوى روشنفكران عرب بود - شكى وجودندارد كه نخبگان عرب مى دانند پويايى تاريخ چيست، معنى تغيير چيست، مفهوم مدرنيته و دموكراسى چيست. تصور نمى كنم لازم باشد ما به آنها درس بدهيم. در هيچ كجا دموكراسى با زور به وجود نمى آيد و با بدنام كردن آنان كه تصور مى رود طرفداران دموكراسى باشند، حاصل نمى شود. من تصور مى كنم منطقه، خود داراى سنت ها و قابليت هاى پرورش آن را در درازمدت دارد. ما آن را تشويق مى كنيم. مى توان هم اكنون تفاوت هاى زيادى در كشورهاى اسلامى را شاهد بود. آنها همه در يك سطح توسعه يا پيشرفت يا دگرگونى قرار ندارند. در آنهايى كه مدرنيته و دموكراسى بيشترى وجود دارد، اين روند بومى شده است و از خارج تحميل نمى شود.

             منبع : سايت اينترنتى «ميدل ايست اينستيتوت» ترجمه فاطمه موثق نژاد.