تاريخ سخن ميگويد : چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟

تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)

)قسمت چهارم)

چالشهاي بعدي

 

شاخ گلم گل به شاخسار ندارد
باغ من اي بلبلان بهار ندارد
 باز كجا مي پري ؟ هواي كه داري ؟
 هيچ كست اي دل انتظار ندارد
 دوست سلامي به روي دوست نگويد
 يار پيامي ز كوي يار ندارد
اين همه دفتر كه مهر بدان خورد
 خط وفايي به يادگار ندارد
بر سر بازار قدر عشق چه پرسي
 سكه قلبي كه اعتبار ندارد
 بس سببي نيست اين جدايي دلها
سنگ به سنگ دگر قرار ندارد
دست تمنا در اميد نجويد
 پاي گريزان ره فرار ندارد
 ساقي در خدمت است و باده به ساغر
بزم دريغا شرابخوار ندارد
 شيهه كشد دم به دم سمند همآورد
 رخش چه سازد كه شهسوار ندارد
آه كه دارد زمانه شام گهر ريز
 واي كه صبح شكوفه بار ندارد
اي تن توفان كشيده چشم فروبند
 از ره دريا كه غم كنار ندارد
چون به وصالي اميد نيست سياووش
 شعر و سرود اميدوار ندارد
.

از زماني كه افغانستان درگير مداخلات نيروهاي بيگانه شد، احتمال تأثيرگذاري نيروهاي مداخله گر در مسايل سياسي اين كشور افزايش يافت. به طور كلي، بي ثباتي سياسي يكي از عواملي است كه منجر به كاهش امنيت ملي شده و از سوي ديگر، زمينه مداخله نيروهاي خارجي را فراهم مي سازد.  از آنجايي كه منافع ملي پايدارترين مبنا براي استحكام سياست هاي ثبات و نيز تعيين استراتژي به شمار مي رود، تلاش براي كسب حمايت اجتماعي و مردمي، از اهداف سياست هاي آمريكا بوده است؛ به ويژه مواقعي كه اصول مورد نظر آمريكايي ها با منافع ملي به طور روشن و محسوس هماهنگ باشد. از نظر استراتژيست  ها زماني كه استراتژي بر پايه منافع ملي و درست طراحي شده باشد، احترام ديگران را به منافع ملي برخواهد انگيخت. براساس چنين نگرشي است كه آمريكا در دوران بعد از پايان جنگ سرد، تلاش پايان ناپذير خود را در مورد اجرايي كردن استراتژي گسترش به كار گرفت. هدف اصلي آمريكا را مي توان تبديل قدرت و قابليت هاي استراتژيك آن كشور به امپراتوري جهاني دانست. در شرايطي كه كشورها از الگوهاي امپراتوري بهره مي گيرند، طبيعي است كه نيروهاي مختلف را سازماندهي كرده و هرگونه كنش سياسي آنان را در جهت اهداف استراتژيك خود طراحي و تبيين مي كنند. از جمله مهمترين منافع حياتي و ملي ايالات متحده آمريكا در قرن جديد اين بوده است كه هيچ سلطه گري و سلطه جويي مخالف آمريكا در هيچ نقطه از مناطق مهم جهان مشاهده نشود. رقيب جدي به وجود نيايد و كشورهاي مختلف در قالب ائتلاف و به صورت رقيب، در جهان ظهور پيدا نكنند. اهميت دوستان و متحدان و جلوگيري از دستيابي كشورهاي مخالف و يا بالقوه مخالف، به سلاح هاي تخريب و كشتار جمعي و سلاح اتمي نيز جزو منافع ملي آمريكا محسوب مي شوند.  براساس چنين نگرشي است كه امنيت گرايي وارد حوزه تفكر استراتژيك آمريكا مي شود. آمريكايي ها تلاش قابل توجهي را براي كنترول محيط هاي بحراني به انجام رساندند.  افغانستان يكي از نمادهاي جنگ سرد محسوب مي شد، بنابراين، هرگونه مداخله آمريكا در اين كشور را مي توان به عنوان بازتاب پيروزي آمريكا در رقابت هاي جنگ سرد دانست. بلافاصله پس از حادثه ۱۱ سپتامبر ،۲۰۰۱ ايالات متحده تمامي تلاش خود را براي تعميق اجماع جهاني براي مبارزه با تروريسم و يا حمايت از آن به كار گرفت. اين حادثه در تاريخ تحول سياست خارجي و امنيتي آمريكا و همچنين عرصه سياست بين الملل، از جايگاه خاصي برخوردار است؛ چرا كه نظام بين الملل پس از حادثه ۱۱ سپتامبر، جهان  شاهد به روايت محافظه كاران نويني بود كه توسط جورج بوش رهبري مي شدند. شرايط بعد از اين حادثه و تأكيد مفرط بر آموزه «جنگ با تروريسم» را بايد به عنوان «اصل سازمان دهنده» سياست امنيتي اين كشور، پس از يك دهه سردرگمي مورد توجه قرار داد. در چنين فرايندي، استراتژي امنيتي آمريكا دگرگون شده و شكل جديدي از رفتارهاي سياسي و منطقه اي در حوزه آسياي جنوبي به كار گرفته شد. آمريكا بر اين امر واقف بود كه فضاي جنگ سرد تبديل به شكل جديدي از رفتار سياسي شده است كه به موجب آن، اهداف و منافع آمريكا را تحت تأثير قرار خواهد داد. به همين دليل، در صدد دگرگون سازي الگوي رفتار استراتژيك خود برآمد. چند روز پس از وقوع حادثه ۱۱ سپتامبر، ايالات متحده رهبري مبارزه عليه تروريسم را بر عهده گرفت. كاخ سفيد با معرفي گروه تروريستي «القاعده» و «طالبان» به عنوان مسئولان اصلي اين حادثه، از متحدين خود خواست تا براي مبارزه جهاني با تروريسم با آمريكا همد ست شوند. سرانجام جنگ با افغانستان در شب هفتم اكتبر ،۲۰۰۱ آغاز شد. برنامه جنگ و حملات هوايي، در جهت نابود كردن دفاع هوايي محدود طالبان ونيز زيرساخت هاي ارتباطي آن پي ريزي شد. با سقوط بلخ ، جوزجان ، سمنگان ، فارياب وسرپل بعد تركابل و قندوز، توجه آمريكايي ها به مواضع طالبان در جنوب (قندهار) معطوف شد. نيروهاي واكنش سريع آمريكا و نيروهاي افغاني از شمال به اين شهر حمله بردند. پس از چند مورد درگيري و زد و خورد، در شب ششم دسامبر، طالبان شهر را رها كرده و پنهان شدند و در نتيجه حاكميت طالبان در افغانستان پايان يافت. حمله آمريكا به افغانستان را مي توان فصل جديدي از رفتار استراتژيك آن كشور در سياست بين الملل دانست. جايگاه بين المللي آمريكا به گونه مشهودي تغيير يافته بود. به همين دليل، مي توان نمادهايي از مداخله گرايي گسترش يابنده را در حوزه هاي مختلف مورد توجه قرار داد. براساس چنين شرايطي است كه طالبان تبديل به نيروي متعارض شده و به اين ترتيب، جدال جديدي شكل مي گيرد. حادثه ۱۱ سپتامبر و حمله آمريكا به افغانستان موجب شد تا اين كشور جنگ زده، فصل تازه اي از تحولات سياسي و امنيتي خود را آغاز كند. برخلاف روندهاي گذشته كه نوعي چشم انداز بدبينانه را براي افغانستان ترسيم مي كرد، تحولات پس از ۱۱ سپتامبر، چشم انداز خوبي را براي آنان به وجود آورد. اولين نمود اميدواركننده، سقوط حكومت طالبان و تصويب مقدمات سياست و حكومت افغانستان در «اجلاس بن» بود. مصوبات اجلاس بن، مسير حوزه هاي سياست، امنيت و اقتصاد افغانستان را براي دوره پس از طالبان و جنگ هاي داخلي ترسيم مي كرد.  نتايج حاصل از بحران افغانستان و اقدامات تهاجمي آمريكا بيانگر آن است كه نماد جديدي از تعارض در سطح بين المللي ايجاد شد. آمريكا همگرايي عليه تروريسم را سازماندهي كرد، به اين ترتيب، واژه «تروريسم» جايگزين «كمونيسم » شد. به هر ميزان مداخله گري آمريكا گسترش مي يافت، ضرورت محو طالبان و مقابله با نمادهاي سياسي و ساختاري آنان نيز بيشتر مورد تأكيد قرار مي گرفت. اين امر از طريق طرح موضوعاتي در مورد القاعده و متهم سازي آنان به مشاركت در اقدامات تروريستي اين سازمان طي سال هاي گذشته انجام پذيرفت. برخي از ناظران بين المللي بر اين اعتقادند كه در سال ۱۹۹۸ با انفجارهاي كنيا و تانزانيا، سياست غفلت آمريكا نسبت به طالبان و بن لادن دچار شوك اساسي شده است.

 اما روند اصلي رفتار آمريكا از سال ۲۰۰۱ آغاز شد، زماني كه آمريكايي ها با حادثه ۱۱ سپتامبر روبرو شدند.از سال  ۱۹۹۸ تا زمان شكل گيري حادثه ۱۱ سپتامبر، نيروهاي طالبان و همچنين القاعده به عنوان تهديد امنيتي آمريكا محسوب مي شدند. به اين ترتيب، آمريكايي ها تلاش كردند تا اطلاعات لازم در مورد آنان را به دست آ ورند. در اولين اقدام، دولت آمريكا تصميم گرفت مرکز ضدتروريستي را تقويت كرده و با ادغام عناصر «اف.بي.آي» و «سيا» كه روابط خوبي با هم نداشتند، درون سازماني مشترك، به آن جاني تازه بدهد. اما عدم اعتماد متقابل باعث شد با وجود صرف بودجه چند ميليارد دالري، سيا نتواند سوء قصد ۱۱ سپتامبر را پيش بيني كند. برخي از نظريه پردازان امنيتي اعتقاد دارند كه اقدامات يادشده توسط سرويس هاي امنيتي آمريكا مانيتورينگ شده است، اما آنان با «غفلت سازمان يافته» تلاش كردند تا زمينه ظهور «پرل هاربر» ديگري فراهم آورند. اگر چه برخي از اطلاعات منتشر شده در مورد سرنوشت طالبان متفاوت است. براساس گزارش واشنگتن پست كه در ۱۳ اكتبر ۲۰۰۱ منتشر شد، دولت كلينتون و نواز شريف توافق كرده بودند تا اسامه  بن لادن را در سال ۱۹۹۹ بكشند. اما تحقق چنين امري با اهداف منطقه اي پاكستان همگوني نداشت. دولت پاكستان از طريق گسترش بنيادگرايي توانست به مطلوبيت هاي منطقه اي دست يابد. بنابراين، تمايل چنداني به كاهش بنيادگرايي در افغانستان نداشت.  در حمله آمريكا به افغانستان، سيا اقدام به اجراي پروژه اي به نام «نتيجه دهي سريع» (Quik Import project) كرد. در راستاي اين پروژه، سازمان سيا از دولت بوش دستور داشت تا پشتون هاي ضد طالبان را براي جنگ با طالبان و القاعده بسيج كند. اين امر بعدها از حادثه ۱۱ سپتامبر به مرحله اجرا گذاشته شد، اما دولت آمريكا براي تحقق اهداف استراتژيك خود جهت گسترش نيروهاي نظامي اش در مناطق مختلف، تمايل چنداني به انجام عمليات پنهاني نداشت. فضاي سياسي آمريكا بيانگر ايجاد جنگ جديدي بود. اين جنگ مي بايست از طريق نيروهاي نظامي آمريكا صورت مي گرفت. بار ديگر قدرت نظامي، يكي از موضوعات اصلي سياست بين المللي تلقي مي شد. به اين ترتيب، بار ديگر پس از جنگ سرد، مطالعات امنيتي بر محدوديت رويكردهاي سنتي و رئاليسم مسلط بر دانش روابط بين الملل در زمان جنگ سرد تأكيد مي كردند. در چنين روندي آمريكا تلاش داشت تا سياست مقابله و مؤثر را اعمال كند. آنان الگوي تخريب سازنده را در پيش گرفتند. به موجب اين الگو، كشورهاي «نامطلوب» در معرض هدف انتقامي قرار مي گرفتند. نضج گرفتن اين موضعگيري انتقادي مي توانست به سمت  آغاز فرآيندهاي تحكيم امنيت و تأكيد بر راهكارهاي حقوقي در تدوين سياست خارجي پيش رود، اما شكاف ناشي از تفاوت قدرت ميان ديدگاه هاي دولت ها كه مسلما تفاوت منافع را در پي دارد، مانع از تحقق اين امر شده است.  عمليات نظامي آمريكا در افغانستان منجر به تغييرات قابل توجهي در ساختار نظام بين الملل، سازمان هاي بين المللي و همچنين حقوق بين المللي شد. از اين مقطع زماني به بعد، عمليات پيشدستي كننده جايگزين جنگ پيشگيرانه شد. «جان كنت گالبريت» معتقد است: «كشورهاي دارنده حق وتو، سعي خواهند كرد در مقابل هم صف آرايي نكنند و از اين رو، در وحدتي براي حصول به تفاهم در نظرياتي كه ناظر به منافع آنهاست، به نحو احسن بكوشند.» اين امر نشان مي دهد كه استراتژي جديد آمريكا مبتني بر مقابله با نيروهاي چالشگر جهان سوم است. اگر چه اين روند در سال هاي دهه ۱۹۹۰ نيز به كار گرفته شده است. اما اهداف آمريكا در دوران بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر با تغييراتي روبرو شده و در نتيجه، حوزه رفتار سياسي و استراتژيك آنان دگرگون شده است. بسياري از رفتارهاي سياست خارجي دولت ها به ويژه قدرت هاي بزرگ را مي توان به عنوان مصداق «مداخله» مورد بررسي قرار داد. اما بارزترين مصداق مفهوم مداخله براساس فصل هفتم منشور سازمان ملل، كنش جمعي كشورهاست. مانند عراق و يا جنگ محدود با اهداف بشردوستانه بدون قيموميت سازمان ملل مانند كوزوو در سال ۱۹۹۹ است. تغيير در اهداف استراتژيك آمريكا منجر به دگرگوني در كاركرد سازمان هاي بين المللي شد. اين امر را مي توان نشانه تغيير ساختاري در فرآيندهاي بين المللي دانست. به اين ترتيب، سازمان ملل كار ويژه خود براي حفظ صلح را از دست داد و به ابزاري براي گسترش جنگ هايي تبديل شد كه منافع استراتژيك آمريكا را فراهم مي سازد. اين گونه اقدامات، دگرگوني سريع و جهشي در روند صلح محسوب مي شود كه كاربرد زور عليه راهزنان مسلح و شبه نظاميان براي تداوم كمك رساني، يا بر ضد جناح هاي سياسي مسلح براي واداشتن آنها به رعايت توافقنامه هاي صلح را مجاز مي شمارد. بنابراين، زماني كه جنگ ها پايان مي پذيرد، الگوهاي سياسي براي كنترول محيط استراتژيك طراحي مي شود. اين امر زماني از مطلوبيت بيشتري برخوردار مي شود كه هنجارهاي دفاعي و استراتژيك نيز با تغييراتي همراه شود. اين روند از سال ۲۰۰۱ به بعد شيوع بيشتري يافته است. در مبحث توسل به زور، حق دفاع مشروع (self Defense) ، حق مقابله به مثل و تلافي (Reprisal) و حق قصاص (Retorison) مطرح مي شود. توسل به زور به عنوان دفاع مشروع و يك وظيفه ريشه اي در آموزه هاي «آگوستين» و اخلاقيات مسيحي دارد. آمريكايي ها از ادبيات مذهبي در جهت توجيه و تبيين اهداف استراتژيك خود بهره گرفتند. راست جديد در آمريكا مبتني بر آموزه هاي ديني و ضرورت هاي امنيتي است. به اين ترتيب، امنيت گرايي، ماهيت مذهبي و استراتژيك پيدا كرد. مقابله با تروريسم را مي توان گامي در جهت تحقق چنين اهداف و فرآيندهايي دانست. زماني كه عمليات نظامي آمريكا در افغانستان پايان يافت، زمينه هاي ايجاد و شكل گيري نظم جديد در افغانستان فراهم شد. اين روند در اجلاسيه بن و براساس مشاركت كشورهاي منطقه با آمريكا انجام پذيرفت.

در اجلاس ۲۰۰۱ بن، سه مرحله مهم براي دولت سازي در افغانستان در نظر گرفته شد كه عبارت بودند از: «تشكيل يك دولت موقت شش ماهه» ، «يك دولت عبوري ۱۸ ماهه» و « دولت دائم» .

با اين  حال با گذشت پنج سال از حادثه ۱۱ سپتامبر و حمله آمريكا به افغانستان، همه مسايل و مشكلات افغانستان حل نشده و در بعضي موارد نگراني هاي جدي وجود دارد. اين امر بيانگر آن است كه نيروهاي جديدي در افغانستان سازماندهي مي شوند اگر چه دولت افغانستان را مي توان انعكاس دولت گرايي جديد تلقي كرد، اما اين فرآيند با چالش هايي نيز همراه است. چالش هاي امنيتي جديد آمريكا مبتني بر مقابله گرايي با نيروهاي خارجي است. به طور كلي، اشغال نظامي پيامدهاي امنيتي خود را دارد و منجر به ظهور چالش هاي جديدي مي شود. آمريكا در افغانستان با مشكلات بسياري روبروست، شرايط قومي و سياسي اين كشور كه جنگ سالاران در آن حاكم هستند، موجب شكست طرح خلع سلاح عمومي و ايجاد ناامني شده است. افغان ها با حضور بيگانگان در كشورشان مخالف هستند و به هر ميزان حضور نظامي آمريكا و ساير كشورهاي عضو ناتو در افغانستان افزايش يابد، طبيعي است كه امكان شكل گيري فرآيندهاي چالشگر نيز وجود خواهد داشت. بعد از حوادث 11 سپتامبرو سقوط طالبان  -كشت خشخاش و توليد مواد مخدر شتاب فزاينده اى به خود گرفته و متأسفانه تحرك سريع باندهاى مافيايى سلاح بدست ، وضعيت نابسامان اقتصادى، بازگشت مهاجرين و مهمتر از همه فقدان حاكميت با ثبات و مقتدر در افغانستان، بر دامنه اين تهديد افزود ه است. در هر حال ايجاد يک دولت مقتدر مرکزي با اتکا به اصل شايسته سالاری و مديريت علمي که بتواند به خواسته هاي مردم پاسخ مثبت بدهد، تنها راه سياسي بهبود اوضاع اجتماعي و اقتصادي به شمار مي رود. در غير آن هر شخصی با تجربه ای هم اگر دراين حلقه بسته ودر سيستم بهم آميخته قرا ر گيرد موفقيت چندانی نخواهد داشت.

تامين امنيت و جمع آ وري سلا ح یکی ا ز همان اصطلاحات است که ا ز زبان مسوولین دولتی وتریبیونها وبلند گوها دردا خل وخارج کشور به مود روز ومود سال بدل گردیده ، اما واقعیت خلاف آن است که می بینیم، میشنویم واحساس میکنیم . تعدد و تداوم اختطاف ها، سرقت ها ، قتلها ، انفجارا ت وانواع بی امنی ها درکشور واقعیت تلخی است که ا ز سپیده دم دولت موقت آغاز شده، دردولت انتقالی تشدید و در دولت انتخابی به اوج خود رسیده است. مردم این پرسش را مطرح میسازند که دولت ومسوولین امنیتی آن با اینهمه تشکیلات وسیع وهزینه های گزاف دربرابر اینهمه بی امنی وجنایت که طی پنج سال گذشته درتاریخ کشور ریکارد قایم کرده    ا ست، چه استدلالی دارد، مسوولین دولت با ادعا های بلند بالا و بهانه های ناهمگون دربرابر افکار پرسشگر مردم وجهانیان چه پاسخی دارند؟. آنچه بیش از همه قابل تأمل واندیشه است اینست که ، نه تنها در ریشه کن کردن سیستم وشیوه های قوماندان سالاری وحاکمیت تفنگ کار موثری صورت نپذیرفته ، بلکه بصورت مستقیم وغیرمستقیم درتقویهء پایه های سیاسی وقدرت اقتصادی آنان موثریت روا داشته شده است . درحالیکه دراوضاع کنونی ودر طی پنج سال این انتظار موجود بود که درعرصه های تأمین امنیت، بازسازی وقانونمندی، طرد فساد اداری ودولتی وسایر نابه سامانی ها کار های بزرگی انجام میشد اما این مامول ها تحقق نیافته باقی مانده وخواست ملت برای ایجاد یک دولت قوی ونیرومند وپاسدار قانون و تأمین کنندهء امنیت وادامه دهندهء بازسازی، تأمین کار ورفاه اجتماعی مدت است که به یأس تبديل شده است.  دزدي ، چپاوول ورشوت ستاني درادارات دولتي ، حاکميت هاي متعدد شهري ومحلي ، تبليغات دوامداربرضد حاکميت ملي ، و... تاچه مدتي دوام ميابد . جامعه به دليل دوري از قانون و قانونمندي به يك جنگل تبديل شده است كه هركس زور بيشتر داشت همان قدرت حاكم به شمار مي رود . تفنگداران با تكيه به نيروي نظامي خويش خواستار هرج ومرج ، چوروچپا ول ، زورگوي وبي قانوني اند . آيا اين به صلاح مردم است؟ . پروژه خلع سلاح و تضعيف جنگ سالارا ن را نه تنها دولت، بلكه مردم نيز به شدت خواستاراند . چون سه دهه جنگ و ويران گري همه داشته ها و نداشته هاي ما را نابود ساخته است و وضعيتي را به وجود آورد كه مردم نا گزيراند انطوريکه براي بيرون راندن نيروهاي بيگانه دست به مقاومت بردو اين بار براي رهايي خود ا ز چنگ جنگ سالاران خواستار مداخله نيروهاي خارجي در قضيه اند. مردم نه تنها خواستار خلع سلاح و حذف نيروهاي جنگ سالار هستند، بلكه اين راه را تنها راه اعاده امنيت مي دانند.

چرا دولتمردان کشورخم به ابرونمي آورند وبراي خوشي وسعاد تمندي مردم اقدامات قاطع وموثري به عمل نمي آورد ؟ . با گذشته هرروزبه لشکربي کاران وبه صف بي خانمان افزوده مي شود . اما زورمندان وقدرتمداران معاش وامتيازهاي دالري اخذ ودرهرسفرخارجي هزاران دالررا به عنوان سفرخرچ به جيب ميزنند.آيا بهتر نبود که پول معاش اين همه مفت خواران را به يتيم وبيوه ومعيوب داده وفقر را ريشه کن سازند .  پروسه خلع سلاح در افغانستان ، آغاز شدو اميدواريهاي را در ميان مردم پديد آورد مردمي که طي بيشترازيک دهه درحاکميت تفنگ هزارا ن قربا ني دادند و کشور خود را نمايشگاه عظيم انواع سلاح هاي سبک و سنگين مي ديدند، درين آرزو بودند که روزي سايه سياه تفنگ را بربالاي سرشا ن نديده واين حاکميت ننگين را براي ابد به گورستا ن تاريخ دفن نمايند . دولت پروسه بنا م جمع آوري سلاح را روي د ست گرفت که ميليون ها دالررا به بادفنا داد، ولي درظاهرارقام هاي ارايه مي گردد که اميد واري هاي کاذبي را به مرد م نويد ميدهد . درکشوروبخصوص درشهرکابل ، کشتن ، بستن ، بردن ، اختطا ف ، زورگويي ، قاچاق ، وحشت ، بربريت ، جنگ هاي ذات البيني و مرد م آزاري با گذ شت هرروزوسعت بي سا بقه پيدا مي نما يد . گزارش هايي در دست است که افراد ملبس به يونيفورم پوليس سبب اخلال در امنيت اجتماعي مي شود. اين موضوع سبب پديد آمدن نوعي کانگستريزم شهري گرديده است . بيش‌ ازپنج سال‌ است‌ كه‌ امريكا و متحد ين‌ درافغانستان‌ حضوردارند اما هنوز هيچ‌ نشاني‌ از ثبات‌ و صلح‌ و امنيت‌ در كشور سراغ‌ نداريم ، زيرا پس‌ از سقوط‌ طالبان‌ ، بايد بدون درنگ به جمع آوري اسلحه ا قدا م ميگرديد نه تنها اقدامي نشد بلکه دست‌ تفنگدارا ن ‌ در نقض‌ حقوق‌ بشر، حقوق‌ زنان‌، دامن‌ زدن‌ اختلافات‌ قومي‌ و مذهبي‌، چور و چپاول‌ با زگذاشته شد .

حال‌ نه تنها بر مردم‌ ما بلكه‌ بر اكثر مردم‌ دنيا آشكار گشته‌ است‌ كه‌ با وصف‌ حضور نيروهاي‌ آمريکايي وادعاهاي‌ بلند بالاي‌ ‌ كرزي‌، هنوز هم‌ افغانستان‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ از مراكز فجايع‌ حقوق‌ بشر باقي‌ مانده‌ است: ادامه‌ خشونت‌ عليه‌ زنان‌، حوادث‌ بيشمار تجاوز، تهد يد و ازدواج‌ اجباري‌ توسط‌ افراد مسلح‌ ‌، افزايش‌ بي‌سابقه‌ خود كشي‌ و خو د سوزي‌ زنان‌، تهديد فاميل‌ها تا د ختران‌ خود را به‌ مكتب‌ نفرستند، سوزاند ن‌ مكاتب‌ دخترانه‌، احساس‌ ناامني‌ زنان‌ در كار بيرون‌ از خانه‌، ممنوعيت‌ ظاهر شدن‌ آواز خوانان‌ زن‌ در راديو و تلويزيون‌، افزايش‌ زنان‌ و بيوه‌هايي‌ كه‌ چاره‌اي‌ جز گدايي‌ و روي‌ آوردن‌ به‌ فحشا ندارند و...  باتداوم حکومت کرزي  فساد مالي‌، رشوه‌ ستاني‌ ، زورگويي ، بي قانوني ، فساداجتماعي ، جنايت اخلا قي ، بزن ، ببروبکش سلاحداران ، بيكاري ، فقر، وجوروچپاول تفنگداران به اوج خود رسيد . براي همگان آشکار است که مرکز گريزي و قانون شکني چه در ولايات و چه در مرکزبه اندازه ايست که هيچ مرجع قانوني نمي تواند در برابر آن ايستادگي کند . امروز بوروکراتيزم ريشه دار در کشور مانع هرگونه پيشرفت است، لذا برنامه هايي چون خلع سلاح ، مبارزه با مواد مخدر و غيره نتوانسته اند به موفقيت برسند. در برابر اين نا بساماني بنيادي، سياست هايي چون تغيير مسئوولين در ولايات ومرکز،ايجادکميسيونهاي نام نهاد، تغيروتبديل هاي مصلحتي ، مراجع به اشخاص نامطلوب غرض مشوره ومفاهمه ، توزيع بسته هاي پول ، جذب دزدان قبلي به ادارات امنيتي ، تبليغات بي بنيادازطريق وسايل همه گاني براي تداوم حاکميت وفريب مردم … سطحي به نظر می رسد، اين سياست ها نه تنها باعث بهبود اوضاع نمي شود بلکه به آشفتگي آن مي افزايد. از سوي ديگر در هم ريختگي صلاحيت هاو مسئوليت هاي دست اندر کاران امور و بخش هاي مختلف اداري سبب ناکامي اجرات مثبت و موثر ميگردد. اصلاحات اداري نيز در صورتي موثر است که هيچ کس نتواند به ناحق خواسته خود را به کرسي بنشاند.

بي ارزشي  زور و زر

 

غباري خيمه بر عالم گرفته
 زمين و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است اين كه يخبندان دل هاست
چه شهر است اينكه خاك غم گرفته ؟
.

هنگامی که در 11 سپتامبر 2001 گرد و غُبار ناشی از فرو ریختن بُرجهای دوگانه مرکز تجارت جهانی به زمین نشست، همراه نُماد عظمت سرمایه داری، جهان نیز آنگونه که بود ناپدید شُد. 5 سال پس از آغاز رژه ایالات مُتحده از درون آوارهای " نُقطه صفر"، چهره ی دُنیای پس از جنگ سرد خطوط تمایُز پذیرتری به خود گرفته است که با ویژگیهایی همچون جنگ، اشغالگری، تروریسم، بُنیادگرایی و پایمالی حقوق مدنی، خویشتن را باز می شناساند. با این وجود، کیفیت مُخرب دگرگونیهایی که کُشتار دسته جمعی بیش از دو هزار وپنجصد شهروند غیرنظامی آمریکایی را حُجت گرفته است را آغاز مرحله جدیدی در چگونگی برخورد نظم سرمایه داری به چالشهای پیرامون خود نمی توان بر شُمرد. رویدادهای پس از 11 سپتامبر، استمرار جنون آمیز و خشونت بار مُناسباتی است که دو جنگ جهانی و صدها جنگ و درگیری نظامی منطقه ای را در کارنامه خود به ثبت رسانده است.  در همین راستا، تحولات 5 سال گُذشته را نیز به دُشواری می توان واکُنشی بی واسطه در برابر تبهکاری شاهزاده سعودی ارزیابی کرد. بیشتر، ریشه ی خیز همه جانبه ایالات مُتحده به سوی کابُل، بغداد، دوشنبه و تاشکند را باید بلوغ گرایشی در طبقه ی مُمتاز این کشور دانست که بی درنگ پس از فروپاشی اتحاد شوروی، باز تعریف جایگاه تنها ابر قُدرت بازمانده از جنگ سرد را دستور کار خود نهاده بود. برای ایالات مُتحده که به مدد برتری نظامی و قُدرت اقتصادی خویش در برابر اتحاد شوروی، بیش از چهار دهه هژمونی بی گُفتُگوی خود بر جهان سرمایه داری غرب را اعمال کرده بود، شرایط جدید و نُقاط خلاء در توازن جهانی قُدرت، فاکتوری واقعی در به چالش گرفته شُدن این موقعیت انحصاری به شُمار می رفت. شادمانی پیروزی در جنگ سرد، بسیار شتابان تر از آن چه که تصور پذیر بود، جای خود را به اندیشه پیرامون چگونگی حفظ دستاوردهای آن و نگرانی در باره امکانات و توانایی آمریکا برای حضور در میدان رقابتهای جدید واگُذار کرد.  تعریف قُدرت و ابزارهای تولید آن در شرایط دگرگون شُده، مُهمترین وظیفه ای بود که دستگاه سیاسی ایالات مُتحده در نخُستین سالهای شوک فرو ریختن ناگهانی "امپراتوری شر" در برابر خود می دید؛ امری که با تحرُک ویژه اُتاقهای فکر و موسسات اندیشه پردازی گرایشات گوناگون بورژوازی آمریکا صراحت می یافت.  پیروزی پُر مُناقشه و همراه با تقلُب جورج دبلیو بوش در انتخابات ریاست جمهوری 2001، علامت روشنی از شکل گیری یک انگاشت مُنسجم برای ترسیم مسیری بود که نظام سرمایه داری آمریکا در مسیر حفظ هژمونی خود و مُهمتر از آن، گُسترش این برتری به مدد غنیمتهای به دست آورده از جنگ سرد باید می پیمود. اراده ای که با بر هم زدن قواعد بازی رقابت بین دو گرایش دموکرات و جمهوریخواه و در نتیجه پایمالی آشکار لیبرالیسم انتخاباتی، سُکان رهبری را در کاخ سفید در اختیار خود گرفت، از درون ائتلافی می آمد که نو - مُحافظه کاران هر دو جناح (دموکرات و جمهوریخواه) و بخشهای سُنتی جمهوریخواهان شامل ناسیونالیستها و تئوکانها (بُنیادگرایان مسیحی) را در بر می گرفت. آن چه که برای نخُستین بار در شرایط صُلح امکان ائتلاف گرایشهای عُمده طبقه حاکم آمریکا را فراهم آورده بود، توافُق آنها گرد ضرورت حرکت آمریکا به سمت شکل دهی مُناسبات جدید بین المللی و بر این پایه، ایجاد چارچوبی برای اعمال هژمونی بود.  در کانون این تامل مُشترک، مساله انرژی و نقش کلیدی کُنترل ذخایر معدنی نفت و گاز به عنوان منبع تقسیم قُدرت در پهنه جهان جدید قرار داشت و در این رابطه اهداف مُشخصی که بی درنگ در مرکز توجه می نشست، دو منطقه سُنتی و جدید خاورمیانه و آسیای میانه بود. در اختیار گرفتن شیر جریان انرژی، ایالات مُتحده را دست کم برای دو دهه در موقعیت مُنحصر به فردی نسبت به کانونهای بالفعل (اعضای اتحادیه اروپایی) و رُشد یابنده (چین، هند) قُدرت بین المللی قرار می داد و می توانست قواعد رقابت در این گُستره را به طور یکجانبه تعیین و تحمیل کُند. آسیای میانه، جایی که اتحادیه اروپایی پس از استقلال کشورهای این حوزه، به گونه فزاینده ای روی آن مُتمرکز شُده بود، نزدیک به 20 درصد منابع شناخته شُده نفتی جهان (270 میلیارد بُشکه نفت) و یک هشتُم ذخایر گازی را در خود جای داده است.  تسلُط بر منطقه ای به وُسعت جُغرافیایی خاورمیانه و آسیای میانه با تنوع فرهنگی - جمعیتی و علائق ملی جداگانه، تنها می توانست یک پروژه چند جانبه سیاسی و نظامی با تقدُم وجه قهر به مثابه فاکتور جراحی واقعیتهای جدید باشد. این واقعیتی بود که نظریه پردازان هر دو گروه نو – مُحافظه کار را مُدتها پیش از آن که جهادگر سعودی آمریکا، بن لادن، مُریدان خود را برای کوفتن هواپیماهای مملو از مُسافر به ساختمان تجارت جهانی و پنتاگون بفرستد، به خود مشغول ساخته بود.  در این رابطه برنارد لویس، اُستاد دانشگاه پرینستون و کارشناس امور خاورمیانه که دیدگاههای او با علاقه بسیاری در هرم قُدرت شنیده می شُد، توضیح می داد که خاورمیانه فقط یک پدیده استثنایی به لحاظ رکود سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نیست بلکه، فضایی جُغرافیایی است که همچون اروپا در قرن بیستُم و در فاصله دو جنگ جهانی، در تحرُک دایمی، در ناآرامی دایمی بسر می برد. ناگُفته پیداست که نظریه لویس، مبنای قابل قبولی برای اقدام آمریکا به منظور تضمین بخشیدن به جریان انرژی در این منطقه پُر التهاب و توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جایی که طالبان، القاعده و صدام حُسین مُقدرات آن را رقم می زنند، فراهم می آورد. در همین زمینه آقای برژینسکی، مُشاور امنیتی دولت کارتر، برای روغن کاری ماشین نظامی آمریکا تاکید می کرد، خلاء قُدرت در آسیای میانه تهدیدی استراتژیک برای منافع ملی ایالات مُتحده محسوب می شود که پُر کردن آن جُز از طریق "شرایط فوق اُلعاده" مُمکن به نظر نمی رسد. شرایطی که او از آن سُخن می راند، با بُحرانی از جنس 11 سپتامبر و واکُنش به آن در قالب "جنگ علیه تروریسم" می توانست تامین شود.  جمع بندی این نظریات که آشکارا راههای پوشاندن جوهره توسعه طلبانه و میلیتاریستی "نظم نوین" به روایت آمریکا و ایجاد مشروعیت داخلی و بین المللی برای آن را مورد کند و کاو قرار می داد، در "دُکترین بوش" که پس از 11 سپتامبر اعلام گردید، فهرست شُده است:

نخُست، 11 سپتامبر نباید تکرار شود و در این راستا آمریکا برای خود در "جنگ پیشگیرانه علیه تروریسم" اختیارات فوق العاده ای حتی فراتر از تعهُدات و پیمانهای بین المللی، قائل است.  

سپس، با هر وسیله مُمکن باید به رویارویی با حکومتهایی پرداخت که تروریستها را از نظر مالی و تسلیحاتی پُشتیبانی می کُنند. سر آخر، آمریکا باید جریان مورد تهدید انرژی را تضمین کُند و در این راه ضروری است که یک پُل استراتژیک در خاورمیانه ایجاد شود.  

آن چه که در استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال 2002 انعکاس یافت، در حقیقت مانیفست جهان تک قُطبی به رهبری ایالات مُتحده بود. اما 4 سال پس از اعلام آن، آمریکا امروز بیش از بُرش 11 سپتامبر 2001 از این نُقطه ایده آل فاصله دارد.  با وجود آن که بیش از سه سال پیش آقای بوش جنگ در عراق را خاتمه یافته اعلام کرد و از تحقُق اهدافی که به شروع آن مُنجر گردید آگاهی داد، درگیری همه جانبه نظامی در این کشور با شدتی فزاینده و خونبار همچنان جریان دارد و در این میان حتی آقای بوش هم نمی تواند تاریخی برای پایان آن پیش بینی کُند. افغانستان نبردهای شدیدتری را تجربه می کُند و مُجاهدان عصر حجری طالبان، بار دیگر غارهای خود را به سمت شهرها و روستاها پُشت سر می گُذارند. 5 سال پس از پایان قطعی جنگ سرد و شروع "جنگ علیه تروریسم"، جهان - آن گونه که پیامبران کاخ سفید و پنتاگون وعده می دادند - نه تنها امن تر نشُده است بلکه، "انفجارهای کُنترل شُده" آنها در خاورمیانه، اینک ایستگاههای قطار شهری در مادرید و لندن را به هوا می فرستد. مردُم عراق "آزادی" خود به دست لژیونهای رهایی بخش پنتاگون را در مسلخی که قاتلان مُتعصب سُنی و شیعه برایشان فراهم آورده اند، جشن می گیرند. و "رفاه"، یک چراغ نئون دیگر تانکها و جتهای جنگنده ی رامزفليد ، بر ویرانه های ساختار اجتماعی و اقتصادی عراق و لُبنان و افغانستان از بام تا شام کوکو می زند.  تنها میدانی که کاخ سفید به گونه باور پذیری می تواند ادعا کُند در آن به پیشرفتهایی دست یافته، "جنگ تمدُنها" است؛ جنگ تمدن تئوکانها و ناسیونالیستهایی از جنس آقایان اش کرافت و چینی علیه جامعه مدنی و سکولار آمریکا! طبقه مُمتاز سیاسی، به طور وسیع به کُنترل شهروندان آمریکایی پرداخته است، آنها را به جاسوسی علیه یکدیگر فرا می خواند و به آن هیات قانونی بخشیده است، علیه همجنس گرایان، علیه حق قطع حاملگی ناخواسته، علیه زندگی اجتماعی جوانان و نوجوانان شمشیر کشیده است. با کسب اختیارات فوق اُلعاده و صدور قوانین استثنایی که قوانین اساسی این کشور را نقض کرده یا از اثر می اندازد، به ضد حمله آشکار و پنهان علیه اصول پایه ای دموکراسی لیبرال از جمله منع شکنجه، منع اداره زندانهای مخفی، دادرسی علنی و منع بازداشتهای نامحدود پرداخته است. از ایده جهان تک قطبی، تک پایه ای شُدن مشروعیت ایالات مُتحده بر جا مانده است. بدون مشروعیت اخلاقی، بدون توانایی رهبری بُحران دست ساخته ی خود، بدون پُشتیبانی داخلی، آمریکا تنها روی پای نظامی ایستاده است و این برای اعمال هژمونی در سطح جهانی کافی نیست.