شنبه، ۳۰ جولای ۲۰۱۶

                                                                                Homayon Achakzahi

 

قهرمانی های پدرم را زیر خاک نکنید!

پاسخ به ادعا های پوچ علیه پدرم در فیسبوک



دگروال عبدالمجید قوماندان و والی پکتیا در سال ۱۳۵۸  و آن دو طفل مقابلش
همایون اچکزی و هارون اچکزی پسران دگروال عبدالمجید

 

پدرم‌ عبدالمجید فرزند محمد جان، در سال ۱۳۱۸ در قریه ده افغان ولسوالی شیندند ولایت هرات، در یک خانواده متوسط، که شغل زمین داری و مالداری داشتند، چشم به دنیا گشود، در خانواده پدر کلانش تاجمیر و کاکایش احمد جان و برادرش محمد الف، که دو سال بزرگتر از پدرم بود، زنده گی میکردند، در عمر تقریبا ۸ ساله گی، بخاطر یک دشمنی داخل قوم، پدرکلان پدر و کاکایش را از دست میدهد و مادرش را در طفولیت از دست داده بود و کاکایش هم مجرد بوده لذا فقط خودش و برادرش و مادرکلانش میماند. در آن زمان، کسانیکه اطفال داشتند، به مکاتب رشوه میدادند تا پسرانشان را که مکتب جبری بود کسی مکتب نبرد، چون آن زمان می گفتند، کسیکه مکتب برود، کافر میشود، پدرم بعد از ۹ سالگی، و زمانی که تنها بود، مجبور به مکتب رفتن شد، در صنف ۲ مکتب بود، که باز دشمنانشان کوشش به قتل او و برادرش کردند، که بعد از ناکام شدن پلان شان، موضوع به مکتب و از طریق مکتب به ولسوالی میرسد، ولسوال آن زمان، تمام بزرگان قوم و دیگر اقوام ساکن در شیندند را خواسته و طرفهای دشمن را در زندان انداخته و با گرفتن ضمانت از تمام بزرگان و ریش سفیدها، که بعد از این، هر اقدام از هر ناحیه به عبدالمجید و برادرش شود، آنها مسوول استند، تا اینکه زندگی به شکل عادی ادامه داشت، درست نمیدانم که پدرم صنف چند بود که هیئتی از حربی شونځۍ به شیندند میآید و بعد از گرفتن امتحان، پدرم کامیاب میشود و به کابل میرود و شامل حربی شونځۍ شده و دروس خود را شروع مینماید، البته با مشکلات زیاد و مریضی و بالاخره از حربی پوهنتون از پوهنځۍ زرهدار فارغ میشود و در فرقه ۱۷ هرات به وظیفه آغاز می نماید.

بعد از ۸ سال، در سالهای ۱۳۵۱ یا ۵۲ به کورس به کابل اعزام میشود برای دروس تانکهای ۵۴ و بردیم و شصت پی پی، در جریان کورس، او با افسران از مرکز آشنا میشود که در کورس همرایش بودند، در یکی از روزها، چند تن از افسران نشسته و خیلی آرام صحبت میکنند و بعداً یکی شان که دوست پدرم بود میگوید که عبدالمجید را نیز در جریان بگذاریم من بالایش اعتماد دارم و دیگران می گویند که نی فعلاً باشد، خوب به اثر شلگی و مسائل رفاقت، بالاخره تمام گروپ حاضر میشود که پدرم را در جریان راز خود بگذارند، عصر آن روز، در چمن حضوری با هم یکجا شده و به پدرم می گویند که ما با کمک داوود خان و پسر کاکایش حیدر رسولی می خواهیم رژیم شاهی را نابود و یک رژیم جموری را به ‌جایش در افغانستان به وجود بیاوریم، پدرم هم با آنها متحد شده و در یکی از شبها در مکروریان کهنه، در خانه حیدر رسولی همه دعوت میشوند و پلان کودتا تنظیم و وظایف هر شخص مشخص میشود. تا شب کودتا، ۵ نفر، منجمله پدرم، وارد ارگ شاهی میشوند، و البته به کمک یکی از کودتاچیان که نوکریوال یکی از دروازه های ارگ بود، بعد از داخل شدن داخل ارگ، در قسمتی که پنج تانک ۵۴ بوده وارد میشوند و با شکستاندن دروازه های گاراژ‌ و دیپوی اسلحه، تانک ها را مسلح کرده و هر کدام به جانب موقعیت تعیین شده حرکت می کنند، وظیفه ی پدرم در قسمت بالاحصار بود تا از کندک کماندو حمایه کند، وقتی به محل میرسد که چند تن از افسران کندک کماندو توسط نظام قراولی که مربوط کدام غند یا کندک پیاده بود گرفتار شدند و برایشان اجازه داده نشد تا به قطه وارد شوند، پدرم می گفت که من میل خالی تانک را بالای نظام قراول پایین کردم و گفتم که اگر رفقای مرا آزاد نکنید و خودتان تسلیم نشوید همه را با توپ میزنم و قراول را با دوستانم از بین میبرم، بالاخره، کندک یا غند پیاده تسلیم و کماندوها کار را در دست میگیرد و کودتا موفق میشود.

در حکومت داوود خان، پدرم به حیث قوماندان کندک اول و رییس ارکان قوای پانزده زرهدار تعیین میشود و تقریباً دو سال از حکومت داوود خان گذشته بود که یوسف فراهی قوماندان قوای پانزده زرهدار از پدرم دعوت میکند که به جای حیدر رسولی رفته و در آنجا کسی است که با فرمول ثابت می کند که راه فعلی ما یعنی راه حزب دموکراتیک خلق افغانستان غلط و راه دیگر درست است، پدرم میداند منظورش «شعله» است، چون از قبل مشکوک بود، و درخواست یوسف خان را رد میکند، بعد از آن، وضعیت یوسف خان و حیدر رسولی با پدرم خراب شد و بسیار مشکلات را برایش خلق کردند تا شب ۷ ثور ۱۳۵۷، در شب ۷ ثور، اسلم وطنجار با دو نفر دیگر، که نامهایشان در رساله نامه انقلاب است، موفق به آماده سازی قوای چهار و پدرم به تنهایی قوای پانزده را پاکسازی و یوسف خان و عواملش را دستگیر میکند. در شب انقلاب، وطنجار مسوولیت نیروهای در حال جنگ را داشت و پدرم مسوولیت قرارگاه قوای چهار و پانزده را، چنانچه در تعرض اول، از جانب پل محمود خان وطنجار شکست میخورد و بیشتر نیروی پیاده خود را از دست میدهد و بعداً پدرم تمام عساکر جدید الشمول را مسلح و روان میکند، در نیمه های شب راپور میرسد که فرقه جلال آباد از سروبی گذشته و به کمک داوود خان میآید، پدرم با چند چین تانک و چند افسر و سرباز که تعداد مشخص آن یادم نیست در ماهیپر جا به جا شده و بعد از رسیدن فرقه افسران و سربازان فرقه جلال آباد را مجبور به تسلیم میکند. بعد از انقلاب، پدرم چند مدتی به حیث قوماندان فرقه ریشخور تعیین میشود چون در شب انقلاب، فرقه ریشخور مقاومت کرد و مورد اعتماد نبود، بعد از آن به حیث قوماندان قول اردوی قندهار و بعد مدتی به حیث قوماندان قول اردوی پکتیا و والی پکتیا. در زمانی که در پکتیا بود، چنانچه خودش می گفت، سالانه پنجصد میلیون افغانی پول بودجه داشت تا به قبایل آزاد توزیع کند تا قبایل وفادار به افغانستان بماند. چوب های چهار تراش که توسط شترها خیلی زیاد به پاکستان حمل میشد پدرم روی آنها مالیات را وضع کرد که ماهانه تا دو صد میلیون افغانی شامل بودجه دولت میشد.

در زمانی که عبدالمجید در پکتیا بود وضعیت ځدران خراب میشود و دیگر اقوام هم همرای ځدران یکی میشود و تعدادی از جوانان شان به کوه بالا میشوند، عبدالمجید با ریشسفیدان قوم وارد گفتگو میشود و آنها را به گردیز خواسته و در مهمان خانه برای شان جا و امکانات را آماده میکند و بالاخره مردم را رازی میکند که از کوه پایین آمده و یک یا دو پایه توپ را که از دولت برده بودند که نوعیت توپ یادم نیست، آنرا تسلیم دولت کنند بعد از مدتی با کوشش پاکستان و حقانی باز تعدادی در ځدران به کوه بالا شدند، عبدالمجید باز میخواهد که با گفتگو مردم را از کوه پایین کند ولی اسلم وطنجار که در آن زمان وزیر دفاع بود میگوید که ما انقلاب کردیم تا اصول و مرام خود را به مردم بقبولانیم نه این که به خواسته آنها و یا گفته های شان رقص کنیم و تسلیم شویم، این مشکل را از راه نظامی باید حل کرد، عبدالمجید پلان عملیاتی خود را ساخته و در روی خریطه آنرا به وزارت دفاع میدهد، میان اسلم وطنجار و عبدالمجید به روی کمیت و تعداد و نوعیت وسایط در پلان مخالفت پیدا میشود، حفیظ الله امین عبدالمجید را به کابل خواسته و در اول به او میگوید که ولا تره کی صاحب کارهای میکند طفلانه  و آبروی سیاسی افغانستان را در منطقه و دنیا از بین می برد یک ماه نمیشود که ما کارمل را خایین گفته و از افغانستان بیرون کردیم و این موضوع را به سویه جهانی اعلان نمودیم و حالا او را دوباره با احترام خواسته و به چوکی صدارت بنشانیم آیا آبرو ریزی نیست؟ پدرم میگوید که من یک شخص نظامی استم و امور نظامی را شاید خوب بفهمم ولی در امور سیاسی شما از من بهتر میدانید و چیزی که حزب و شما ها بخواهید ما هم قبول داریم. حفیظ الله امین وقتی میبیند که عبدالمجید مستقیم و خوب اطمینان نمیدهد مشکل وطنجار را پیش میکند و میگوید که تو مریض استی، ناگفته نماند که پدرم مریضی سخت داشت که هنوز تشخیص نشده بود و امین میگوید که وطنجار از پکتیا است و مردم و منطقه را خوب میشناسد تو برو مسکو و تداوی خود را بکن و تا آمدن تو از مسکو مشکل ځدران هم حل خواهد شد.

عبدالمجید میرود مسکو هنوز زمان تعین شده سفرش که چهار ماه بود تمام نشده دو یا سه ماه گذشته بود حرکت میکند و به افغانستان میآید، وقتی به پکتیا میآید خبر میشود که عملیات ځدران دولت شکست خورده، وقتی پلان را نگاه میکند متوجه میشود که اسلم وطنجار تعداد پرسونل و وسایط و طیاره ها را در جایی دو برابر و در جایی بیشتر گرفته که باز میانشان جار و جنجال لفظی شروع شد و دوباره حفیظ الله امین پدرم را کابل میخواهد، در کابل امین به پدرم میگوید من ترا به حیث آتشه نظامی به ترکیه میخواهم روان کنم و برو، پدرم حاضر به رفتن نمیشود و میگوید میتوانید در افغانستان ‌وظیفه برایم بدهید و میتوانید تقاعد، اعدام و از وظیفه سبکدوش نمایید ولی از افغانستان خارج نمیشوم، درست یادم نیست این پیشنهاد امین را که بعد از این میگویم پیش از گفتن ترکیه گفته بود و یا بعد از آن، خوب به هر صورت، پیشنهادی که به پدرم میدهد میگوید عبدالمجید ما نمیدانیم این قدرت چند روز دیگر نزد ما است پس باید نهایت استفاده خود را از این فرصت ببریم و میگوید که تو پول میخواهی، خانه، موتر، زمین، بگو تا برایت تحفه بدهم.  پدرم میگوید که من نزد خود فکر کردم که حتماً کسی برای امین گفته که عبدالمجید دنبال پول است و امین این پیشنهاد را داده تا مرا معلوم کند و میگوید که امین صاحب معاشی که من میگیرم تحفه است از مردم که برایم میدهد و من زنده گی میکنم اگر من بیش از این چیزی میخواهم پس به حق این ملت خیانت کردم، تشکر. امین چند بار تاکید میکند نه من جدی میگویم چه میخواهی، وقتی از پدرم جواب رد میشنود و باز پدرم رفتن به ترکیه را قبول نمیکند بالاخره او را به حیث رییس خریداری وزارت دفاع تعیین میکند در حالی که مسلک پدرم زرهدار بود نه لوژستیک ولی امین خواست تا او را که از همه پیشنهاد او تیر شد و دیگر بالای او اعتماد نداشت جایی بماند تا از جلو چشمها هم دور باشد قدرت نظامی هم نداشته باشد تا در آینده موجب درد سر نشود.

 پدرم در ریاست خریداری بود تا زمانی که امین از بین رفت و زنده یاد کارمل صاحب به قدرت رسید، مدتی بود تا اورا دادند به احتیاط، زمانی که در احتیاط بود کارمل صاحب توسط جنرال حسن که صاحب منصب هوایی، پرچمی و از شیندند بود، به پدرم پیام میدهد که لیاقتش بیشتر از ریاست و این حرفها است پس بیا و به حزب تعهد بده تا دیگر دنباله رو خلقی ها نباشی و من برایت وزارت را در نظر گرفتم، پدرم میگوید که من در دو کودتا شرکت کردم نه به خاطر مقام و وزارت بود و نه به خاطر پول بلکه ‌به خاطر حزب و مرام حزبی و ملت و کشور خود کردم و تا پای مرگ ایستادم ولی حالا که بازی درون حزبی شد، من نه به امین تعهد دادم و نه به شما میدهم، من هم یک کمونیست استم و شما هم و مرام و هدف ما یکیست پس من کدام راه چپ رفتم که باید تعهد بدهم و هرگز در مقابل یک حزبی هم موضع نخواهم گرفت و در این بازی طرف هیچ یکی را نمیگیرم، خوب کارمل صاحب هم نا امید شد  بعد چند وقت  جبراً تقاعد داده شد و چند مدتی توسط امنیت زیر تعقیب بود تا بالاخره آن موضوع هم ختم شد ولی مشکل بعد از تقاعد پیدا شد، طرفداران تره کی او را به نام امینی می شناختند و تبلیغات دروغ و غلط را در مقابلش شروع کردند و طرفداران امین او را از گروه تره کی می شناختند به خاطری که به خواسته امین جواب مثبت نداد  آنها هم به تبلیغ و دروغ شروع کردند و تنها کسانی که او را درست شناختند پرچمی ها بودند و تا آخر عمر برایش احترام قایل بودند.

زمانیکه پدرم تقاعد کرد مدتی در کابل بود، در سال ۱۳۶۶به شیندند آمد، در شیندند، در بازار قنادی در میدان هوایی شیندند، دواخانه باز کرد و بعداً فامیل را نیز به شیندند آورد، در شیندند که قطعات زیاد بود مثل گارنیزیون هوایی شیندند، غند رادار، غند محافظ، غند دافع هوا، فرقه ۲۱ شیندند، لوا ۷ سرحدی و امنیت دولتی و قطعات ملیشه، پدرم در بین افسران محبوبیت خاص داشت. در سال ۱۳۷۱ که دولت سقوط کرد تا ۱۳۷۳ شیندند به دست حزب اسلامی بود که مردم شیندند بودند، بعد از ۷۳ اسماعیل خان شیندند را از دست حزب اسلامی پاک سازی کرد البته بغیر از زیرکوه، که به دست حزب اسلامی بود، و میان حزب اسلامی و جمعیت اسلامی یا امارت اسماعیل خان جنگ شروع شد. اسماعیل خان در سال ۷۳ پدرم را از خانه گرفته و زندانی کرد و مدت یازده ماه در هرات و میدان شیندند زندانی بود، در طول این یازده ماه من و برادرم هارون و دو پسر کاکایم مجبور به فرار شدیم و مدتی را در مزار شریف بودیم و چند شب را در خانه سید فضل احمد چخانسوری که زمانی والی نیمروز بود و دوست پدرم بود در پلخمری بودیم و در آنجا یک یا دو شب همرای والی صاحب خانه رفیق ظهور رزمجو رفتیم که خیلی مهمان نوازی کرد و یک روز همرایشان حیرتان به دیدن رفیق کارمل عزیز رفتیم، بعد از مدتی ما رفتیم ایران، پدرم بعد از یازده ماه با پا در میانی محمود خان اچکزی از کویته پاکستان، شورای ننگرهار که افسران مشرقیوال که در شیندند بودند، به خواهش آنها درخواست آزادی اش را کردند و همچنان دوستانی از شمالی و بدخشان مثل ضابط گل محمد و څارنوال حاجی خانجان آزاد شد، بعد مدتی ما از ایران آمدیم و بعد از مدتی شخصی به نام وکیل احمد لنگ مدیر امنیت گارنیزیون شیندند بود پدرم را خواست و گفت چون تو داخل افسران سابقه محبوبیت داری و در دو کودتا بودی اسماعیل خان از تو میخواهد که در شیندند نباشی ورنه برایت بد خواهد شد و پدرم مجبور به ترک شیندند و خانواده شد و به کابل رفت تا سقوط اسماعیل خان به دست طالبان دوباره آمد شیندند، مدتی یک سال گذشته بود که یک روز در دواخانه نشسته بود که موتری از طالبان آمد دم دواخانه و پرسان کردند که مجید خان خودت استی، پدرم گفت بلی، طرف گفت ما از اچکزی های سپین بولدک قندهار استیم و از آنجا ریش سفید های ما گفته که متوجه تو باشیم چون قوم ما استی، پدرم تشکری کرد و طرف رفت، یکی دو روز بعد یکی از جاسوسان محلی شان که از اچکزی های شیندند بود نزد پدرم آمد و گفت که این های که جدید از قندهار آمدند و خود را اچکزی معرفی میکنند میخواهند به شکلی ترا از بین ببرند و خونخواهی داؤد خان را میکنند چون اچکزی، محمدزی و بارکزی از یک تیره قومی استند اینها میخواستند پدرم را از بین ببرند، پدرم باز ناچار به مسافرت به کابل شد و در کابل هم تقریباً مخفی زنده گی میکرد تا دولت کرزی، بعد از آن به خانه آمده و فامیل را هم از شیندند به هرات برد و مدتی چهار یا پنج سال را آرام زنده گی کرد تا سال ۸۵ که چشم از جهان پوشید و به ابدیت پیوست.

*  *  *

 در این روزها صفحات یا اکونتهای فیسبوکی و ویب سایتهای زیادی پیدا شدند به نام «خلق» و حزب دموکراتیک، در یک اکونت که به نام سنگر صافی است روزی داستان انقلاب را نوشته بود و در قسمت قوای پانزده زرهدار نوشته بود قوماندان قوای پانزده رفیع از هرات بود در حالی که رفیع یک افسر هوایی بود و در چند جای دیگر هم دیدم که خواستند نام عبدالمجید را از صحفه تاریخ پاک کنند، من در کمنتی به سنگر صافی نوشتم آیا شما از انقلاب خبر ندارید و رساله نامۀ انقلاب را نخوانده اید یا این که قصداً از گرفتن بعضی اسامی مثل عبدالمجید خودداری میکنید، او تمام گپ را قسمی جوید و یک جواب نا مفهوم به من داد، روزی پدرم در سالهای ۱۳۶۸ یا ۱۳۶۹ در ده افغانان روان است که یک افسر از همکاران سابقش او را میبیند و میگوید، او مجید، تو اینجا چه میکنی، به ما گفته شده که تو از ریاست خریداری بسیار پول پیدا کردی و فرار کردی اروپا، در حالیکه روزی که پدرم در سال ۱۳۸۵ وفات کرد، ما در خانه دو هزار افغانی داشتیم که تمام مردم شیندند جمع شدند و پول انداز کردند تا گور و کفن و چهلم و مراسم ختم و دفنش را با آن پول تمام کردیم. از سال ۱۳۸۵ تا فعلا من پسر ارشد عبدالمجید، مزدور مردم استم و تا چند شب قبل در خانه خود آرد نداشتم در حالی که پیش از ریاست خریداری وزارت دفاع در پکتیا در سال۵۷-۵۸ سالانه ۵۰۰ میلیون افغانی در دست والی بود که به قبایل آن طرف خط توزیع کند و ماهانه دوصد میلیون افغانی پول مالیات چوپ چهار تراش که توسط پدرم این قانون وضع شد جمع آوری و به مرکز ارسال میداشت و در آن وقت آن همه پول های هنگفت بدست آمده از مالیات چوب را حیف و میل نکرد و چطور شد که از ریاست خریداری دزدی کرد، فقط خواهش من از تمام حزبیها این است که قهرمانی های پدرم را زیر خاک نکنید و در قسمت پول و زنده گی من در هرات زنده گی میکنم و شماره موبایل من هم این است (۰۷۹۸۵۹۸۴۷۷) بیایید خانه ما و زنده گی ما را از چهار نفر همسایه بپرسید که عبدالمجید چند میلیون یا میلیارد پول داشت و پول کفن و دفنش از کجا آمد، تا به امروز بعضی ها به من طعنه میزنند که پول کفن و دفن پدرت را مردم داد.

و این بود زنده گی پدرم که بعضی از رفیق های حزبی می گفتند که او با پول زیاد اروپا رفته. او در سخت ترین شرایط زنده گی حاضر نشد از کشور خارج شود حتی اچکزی های پاکستان در زمان زنده یاد کارمل صاحب از او خواستند که پاکستان رفته و از آنجا آنها او را به یکی از کشورهای اروپایی یا امریکا انتقال میدهند، پدرم گفت، در مقابل، پاکستان از او چه میخواهد، آیا میخواهد که رازهای مهم دولتی و نظامی کشور خود را فاش کنم، من هرگز این کار را نمیکنم، و حاضر به رفتن نشد.

با احترام،

همایون اچکزی پسر دگروال عبدالمجید

 

 

 

 

  

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org