خواجه عاصم شرار
براى شما مي نويسم فضلی صاحب، چون همين لحظه در فكر و حرف و صدای شما هستم.
آيينه در آيينه است، آيينه بندان است، رنگ اش سبزِ مايل به نقره ايى كم رنگ، كناره هاى سفيد و لُك دارد، در اعلانات گفته اند كه مانع از باران و باد و خاك . . . است. اى كاش به جايى اين باران و باد و خاك، آيينه هاى دور از غم و غصه و كينه توليد مى شد كه عشق و محبت و دوستى از آن عبور ميكرد. به فكرِ همان ديوار های قديمِ خانه های از کاه گِل کابل افتادم كه چقدر با صفا و محبت و عشق بود اين جا ها...
* * *
پهلوى آيينه، به اندازۀ شرعى قبر انسان، بالكن است، دور ترِ آن، به اندازۀ بزرگی دلِ بعضى ما، سرك است و ديوارِ نه چندان بلندِ همسایۀ پنجشيرى ما.
رنگِ ديوارِ همسایۀ ما گندمى است، همان گندمى كه شهريار گفته است (گندمِ آدم با ما چى كرده است؟/ كه جمله چرخ سرگردان ماست).
همسایۀ پنجشيرى ما بچه ايى دارد به نامِ انصار، كفتر باز و شوقیِ بايسكل و سپورت هاى رزمى، حدود ۱۶، ۱۷ سال دارد. اين شوق ها را، اگر راست و درست بگويم، بسيار ما تجربه داريم، اما شرم داريم از بيانِ آن شوق بازى و يله گردى بر دَر و ديوار و بامِ خانه ها، چهار دَور و بغلِ بام هاى كاه گِلى كابل جان ما.
اين بار می خواهم از راز هاى بسيار نه مهمی كه هرگز كسى حتا به آنها پی نبرده است براى شما بنويسم براى اينكه به خودم جالب و پند آموز است؛ مطمئن اگر نباشم، ولى شاید شما هم علاقه داريد به اين دنيای من.
* * *
هر روز ساعت هشت شب به عجله ايى كه كسى شك نكند، خانه مى آيم، عاجل بوت ها را يك طرف ميزنم و جراب ها و لباس ها را سوى ديگر، دست و رويم را ميشويم و با ترموزِ از چاى سبز و نُقلِ بادامى به اتاقم داخل ميشوم، می کوشم اينقدر كار را در ظرف نهايتاً ده دقيقه انجام دهم.
بين ساعت ٨-٩ شب در اتاقم بايد باشم، دروازه را ميبندم و چراغ ها را خاموش ميكنم چون از تاريكى اتاق خود بيرون را بهتر مي بينم . . . كفتر هاى بچه ی همسايه- انصار- را مي بينم پنج- شش دانه گگ هستند، ولى به گمان و خيالِ من، در بين آنها يك مرد و زن است، البته از جنسِ كفتر را ميگويم، که من به تماشای همين مرد و زن- نَر و ماده- منتظر ميشينم. مى آيند؛ باور كنيد صحنه بسيار رومانتيك و عاشقانه ميشود، باورم كنيد گاهى شرم ميكنم و خجالت ميشوم از ديدنِ صحنه هاى آن كفترى نَر و ماده.
فكر كنم این موقع شب وقت غذا خوردن شان است، چون سر به سر گاهى مى گذارند و چيزى از روى قفسِ شان بر ميدارند و نول به نول ميشوند باز سر به سر ميشوند به هم تكيه ميدهند و مدتى به همين شكل مى مانند و فكر ميكنم در تفكرى عميق و خيلى پيچيده فرو ميروند، سکوتِ تلخ و نگرانى عمیق احساس ميكنم يا شايد حرفى ديگرى باشد و من اشتباه كنم، خدا ميداند. خدا اگر می خواست باغ و گلستانى را براى آنها فراهم ميكرد كه جاى كفتر آنجاست . . . از اين بحث خدا ميگذرم چون خداوند بزرگ خودش بهتر می فهمد چه کند.
اين كار کفترها نهايت خوشحالم ميكند و از اينكه پرنده ها با عشق و علاقه زنده گى منظم و مشترك دارند باور كنيد حسد ميبرم، نمى دانم اين حالت از بدى من است يا خوبى كفتر ها، تفسيرش با شما!
از اينكه پرنده ها شعور مثل من و شما ندارند ولى در قفسی كه ما آزاد انديشانِ متمدن صفت ساخته ايم زنده گى بسيار مشقت بار ولى عاشقانه و زيبا دارند، خوش و آرام بدون لب به شكايت بردن! نمى دانم كجاست آن حضرتى به نام سليمان كه از دلِ آن كفتر ها خبر دار کند ما را!
ولى ما در اين وطن به هر دليل و بهانه كوشش می کنیم تخم عشق و محبت را از بین ببریم، کُشتنِ نفس چون ذاتاً بنى بشر درنده خو و قاتل است، ديشب در بسترم موقع خواب اين فكر آمد به سرم كه هابيل و قابيل كه اولاد آدم بودند چرا مثل حيوان درنده شدند، خدا كه به پدر و مادر شان خيلى نزديك بود.
ولى باور كنيد با ديدنِ اين صحنه ی كفتر ها خوشحال ميشوم كه هنوزم نفَس و بویی از عشق و محبت دارد ديوار و بام هاى كابل، هنوزم در هواى كابل بوى باروت بوى عشق را شكست نداده، هنوزم در هوا پاشان است، بوى او، مثل بوى پيراهنِ يوسف به سوى كنعان . . .
تقديم به شما رفيق نهايت بزرگوار با محبتم!
۱۰ جولای ۲۰۱۹
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat