دکتر خواجه عاصم شرار

 

 

شب است و در بسترش آهسته- آهسته در لایی آرزو و آرمان و رویا پردازی چشمش پنهان می شود، چقدر زجر آور و ملال آور است این حالت، بستر را به شدت تب آلود ساخته و عرق از نوک - نوکِ تارِ زلفش قطره - قطره به صورتم می چکد، گاهی می بینم آسمان فراخ و زمین کوچک، گاهی پهلویم می بینمش که خفیف آیتی عربی می خواند، آیت هایش بلد نیستم، دست می زند به روی سینه ام در جست و جوی معنی و نکته ایی است، نمی دانم، حس نمی کنم چی است . . .، کوشش دارم بستر سرد شود، زخم شدید هر ناحیه از سلول هایم را درد می دهد، نمی دانم زبانم بسته است، حرفی است که از بیان آن عاجزم توانِ گفتن و شنیدن نیست!

مدتِ زیادی می شود کنارم است، حواسم پرت است، دقیق تاریخ یادم نیست ولی همین که است تاریخ، روز، ماه و سال دل خوشم! خیلی دور بود و خبری نداشتم، ممکن علاج دیگر مقدم بوده، آبِ که از موهایش روی صورتم می چکید نقطهء محو شدنم را نشانم می داد، آمده است، خود اوست ولی می سوخت شمع در کنارش، تماشا داشت و سویم می دید و دست به سیگار زد و دودش هوا را گرفت، صورتم از دود و سیاهی مویش بخت پیرِ منزوی سوار بر الاغ را ترسیم می کرد، جنون و مستی قدرت، الاغش را شرقی متمدن ساخته بود ولی شکست و بخت به همراهش نبود . . .

حس می کنم فریبی در کار است، تکان نمی خورم یا تکان خوردن در توانم نیست! اوست کنارم، سیاهی و تاریکی لبانش را دودی کرده، لایی انگشت سیگار دارد، هنوزم اتاق پُر شده از دودِ غصه هایش، من تکانی حس می کنم، خودش است، دارد دست روی سینه ام دراز می کند، این بار گفت کجاست؟ او نشانش نیست؟ مگر نگفتی میان دو سینه جایش است، دست بیشتر فرو می کند، کجاست او؟ نمیدانم زبانم حرکت ندارد، عروسک جان، ذلیل و زبون شدم، شمع می سوزد، غزنین می سوزد، سلطان خوابیده حرکت ندارد، دارند قدم زنان و تازه نفس وارد می شوند، اسب ها شیهه می کشیدند، شهر خالیست و صدا می زنم کسی نیست، سلطان خوابیده بیدارش مکنید، سومنات فتح کرده، شهر آتش گرفته، خودش است اوست، شمع می سوزد و پریشان است.

حرکت ندارم، سیاهی جلوتر آمد، لیوانی کنارش است، شیراز- شیراز مالِ آنجاست از کناره های آن صدا می زند:

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر گیر و من نتوانم

می نوشد و جرعه - جرعه آهی می کشد دست فرو می کند روی سینه ام، کجاست؟ گفته بودی میان سینه ات است، دروغ و فریب مگر رسم زمانه شده؛ فشارِ صدایش جامِ دستش را شکست.

تو خواستی این طور باشد، صورتش را نزدیک کرد، گرمی لبانش گرم ترم کرد و آهسته نزدیکِ گوشم صدا زد، خوابیده ایی؟ فریب دادی، گفته بودی همین جاست، گفته بودی شیخ شعری دارد:

بی عوض دانی چه باشد در جهان

عمر باشد، عمر قدر دان . . .

خودش را کنار زد و زیرِ لب آهسته می گفت، مگر همیشه بیان نمیکردی که خیلی خسته ام عزیز دلم خیلی خسته تر از آنکه بتوان به این فکر کنم چقدر هر روز یادِ تو می کنم، فقط توانسته ام خودم را از میان زنده گی و تهوع و سردرگمی برسانم به این بستری بی پناه . . .

به دیوار تکیه زد، عصبانیت از سراسرِ وجودش تراوش دارد، حلقه های گیسوانش دار شده برای همه، لحن صدایش لحظه - لحظه بلند تر می شود و یکباره جیغ زد، وجدان ها خوابیده، تو نه اولی و نه آخری، مردمِ شهر همه خوابیده، چیزی میان سینه ی شان نیست، حرفی نیست، شهر دل ها سوخت، حرفی نیست؛ ساکت شد.

زوزۀ سگانِ ولگردِ بیابان شنیده می شود، خنده است، سوخته، چیزی نمانده، سیاه است، دستارِ سیاه مثلِ بختِ زنی که عشقش و دنیایش با شهر سوخت، سیاه شد همه جا . . .

گیسوانش را با دست از صورتش کنار زد و ملایم سخن زد، یادت است گفته بودی آدم ها میان سینه ی شان گوهری دارند، سه حرف است که زنده نگه می دارد - عواطف و عشق و دنیایی ما را ولی این گوهر چرا مرده؟

زمزمه ی پنهانی می کردی و نمی خواستی از خوی شیطانی دنیا پرده برداری ولی همیشه با خود تکرارش می کردی:

ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم

اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم

سکوتی عمیق حکم می راند، بلند شد آب روی صورتش زد.

گفته بودی درست می شود، شهر چراغان و تو قدم زنان برگ های خزانی زیر پا می کنی، صدای شکستن و ریز- ریز شدنِ آن مگر لذت دارد؟ خرد کردن و تباه کردن آن ها مگر لذتی دارد؟ حالا عمرت فصلِ طی کرده خزانی توست، دقیق مثل همان برگ ها . . . رسیده صدای خش - خش شدن عمر تو . . . سیگاری روشن کرد تکیه بر دیوار زد و به دور دست های تاریک خیره شد، سیگار مثل شهر آرام و بی صدا می سوخت.

خسته گی همیشه دنبال اش است، هنوزم کوشش دارد حس باز کردن چشم در او قوی شود، ولی نمی تواند، خسته است، نمیداند چقدر شکسته اما دل بریده از همه بریده، دیگر توانی ندارد که از این لجن بازی دنیا لذت ببرد، مگر سنگ جایی او بود آب می شد یا نه؟ فهمیدی انسان ها سخت اند ولی گاهی نامهربانی تیکه - تیکه ی شان می کند که پیوندِ تیکه ها انسان را درنده و تباه کار می سازد. نمیداند بعد از آن که همیشه زنده گی میدان جنگ است و رنج آور اینجاست که پیش قراول این نبرد هم خودت باشی، جنون است مگر نه؟

این حرف های تو بود که یادم دادی، حالا نبردی آن چنان که گفته بودی نیست ولی نبرد زودگذر است، می دانم تو لذت این جنگ ها را و هر جنگ دیگر را دوست نداشتی، این حرف ها به سینه ات آن جا پنهان کردی؛ بعد خیره می شود روی صورتم، دست می برد به سینه ام، این بار پیدایش کردم، اینجاست، خوشحالی بی مرز حس کرد، حالا که پیدایش کردم تو را تسلیم آن ها می کنم به خانه ات ببرند و آن جا راحت و آسوده می شوی، بلند شد و سویی در اتاق رفت صدا زد:

آماده است، گوهر را تسلیم کرد، بیایید، بیایید، ببریدش . . .

دستار های سیاه دارند و خنده کنان وارد می شوند، حس می کنم از زمین ارتفاع گرفته ام، سکوت من و خنده آن ها جور در نمیآید.

در دامنۀ کوهی می بینم، خود را می بینم، در اتاقی چوبی روی شانه هایشان، در دامنۀ کوهی آدمیان با آن گوهر را دیدم، خوش بخت اند آنجا و به رویم میخندند و منم خوشحالم از این لحظه ها . . .

روی خاکم یکباره صدا بلند شد، با دستار سیاهش صدا زد، صف ها منظم و نیت کنید، چهار تکبیر بلند شد و زمزمه داشتند (اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِحَيِّنَا وَمَيِّتِنَا وَ شَاهِدِنَا . . .) و دیگر آرامش و سردی حس کردم . . .

 

 

 ۱۵ اگست ۲۰۱۹

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

 

 

www.esalat.org