یکشنبه، ۳۰ مارچ ۲۰۰۸
اسطورۀ رستم و اسفندیار
(شمشاد)
اسطوره شناسی دانشی است که به بررسی روابط میان افسانهها، و جایگاه آنها در دنیای امروز می پردازد. اسطوره نماد زندگی دوران پیش از دانش و صفت و نشان مشخص روزگاران باستان است. تحول اساطیر هر قوم، معرف تحول شکل زندگی، دگرگونی ساختارهای اجتماعی و تحول اندیشه و دانش است. در واقع، اسطوره، نشانگر یک دگرگونی بنیادی در پویش بالا روندهٔ ذهن بشری است. اساطیر، روایاتی است که از طبیعت و ذهن انسان بدوی ریشه می گیرد، و برآمده از رابطهٔ دو سویه این دو است.
اسطوره داستانی است كهن كه معمولاً به بحث درباره ی آغاز یا فرجام آفرینش یا تاریخ می پردازد و مجموعه ی به هم پیوسته ای از این داستانها «فرهنگ اساطیری» یک ملت را می سازند. بسیاری از اساطیر بیانگر اشكال دگرگون شده ی ادیان یا آیینهای باستانی هستند. حماسه اما برخلاف اسطوره لزوماً درباره ی آغاز تاریخ آفرینش یا فرجام آن نیست و قهرمانان آن گرچه گاهی از وجهی ماوراء طبیعی برخوردارند، خدا یا فرزند خدایان نیستند. آنها مدت محدودی زندگی می كنند و پس از انجام اعمال شگفت آور سرانجام مرگشان فرا می رسد. البته بسیاری از حماسه ها ریشه در اساطیر دارند كه به نوعی عرفی و دنیوی شدهاند. لذا حماسهها معمولاً به دوران متاخرتر برمی گردند.
تاریخ سرزمين ما را همواره كاتبان دربار یا موبدان نوشته اند. به این ترتیب صاحبان قدرت آنچه را كه خواسته اند به ما راست نمایانده اند. از این رو جایگاه راست و دروغ در تمامی طول تاریخ واژگونه است. لذا شاید بتوان گفت که اساطیر و حماسهها كه به ظاهر دروغ می نمایند بیش از تاریخ از حقیقت بهره مندند. پس می توانیم امیدوار باشیم كه با رمزگشایی از اسطوره ها به هاله ای از حقیقت دست یابیم.
فردوسی، نگارنده ی شاهنامه، یک دهقان بود. دهقاني پیش از اسلام و حتی تا قرون اولیه ی اسلامی، طبقه ی بالنسبه مرفه روستانشین محسوب می شدند. آنها معمولاً رعیت فئودال های بزرگ نبودند اما بیش از یک یا دو پارچه آبادی نیز در اختیار نداشتند و در مقایسه با مالكان بزرگ و دربار كه گاه صاحب تا هزار پارچه آبادی نیز بودند، تنها خرده مالک به حساب میآمدند. به هر حال این طبقه كه شاید بتوان آن را «خورده بورژوازی روستایی!» نامید فارغ از تعصب مذهبی شهری، تا قرن پنجم هجری مثل یک بستر اجتماعی برای پرورش فرهنگ شرق (خراسان) عمل می كرد. روند اضمحلال طبقه ی دهقان كه در نهایت باعث سقوط فرهنگی خراسان شد خود محتاج یک بررسی جدا گانه است. با این تفاصیل فردوسی و همسرش كه به زبان پارسي نیز تسلط داشتند و داستانهای عامیانه ی مردم شرق به عنوان ماده ی اولیه ی كار خود استفاده كردند. در این میان تخیل دراماتیک شاعر نیز در شكل گیری نهایی شاهنامه نقش مهمی داشته است. تحت تاثیر همه ی این عوامل اثری آفریده شد كه عظمت كار نگارنده ی آن شاید از عظمت داستانهای آن بیشتر باشد.
حماسه ی رستم و اسفندیار به روایت شاهنامه
ماجرا از زمان پادشاهی كیخسرو آغاز می شود. او پس از شصت سال پادشاهی از دنیا سیر میشود. از حكومت كنارهگیری می كند و به عبادت در كوهها می پردازد. عاقبت نیز در كوهها در میان برفها مدفون می شود. خسرو پیش از كناره گیری از تخت شاهی، لهراسب جوان را جای خود بر تخت می نشاند. لهراسب هم كه دست پروده ی خسرو است دست كمی از استادش ندارد. او پیش از آنكه پادشاه باشد یک مرد خداست. از این رو هنگامی كه فرزندش گشتاسب بدون اجازه ی پدر در پی كدورتی به روم می رود و پس از ازدواج با كتایون، دختر قیصر روم، با حمایت قیصر لشكر می كشد، لهراسب بدون هیچ مقاومتی از حكومت كنار می رود و در آتشكده ی بلخ كه خود پیش از آن ساخته است، به نیایش و عبادت می نشیند. زرتشت در همین سال حكومت گشتاسب پیامبری خود را آشكار می كند: گشتاسب و فرزندش اسفندیار به او می گروند و گشتاسب اسفندیار را برای گسترش آیین زرتشت به سرتاسر جهان می فرستد. در غیاب اسفندیار بدگویان درباره ی او به سخن چینی می پردازند. در نتیجه پس از بازگشت، گشتاسب او را به جرم جاه طلبی به زندان میاندازد. اما هنگامی كه در جنگ با ارجاسب پادشاه توران، كار بر مردان اين سرزمين سخت میشود، با وساطت پشوتنِ وزیر اسفندیار آزاد می گردد؛ در جنگ تورانیان را شكست می دهد و به دنبال آنها از هفت خوان می گذرد تا سرانجام ارجاسب را می كشد. در بازگشت از هفت خوان، اسفندیار از گشتاسب می خواهد كه از حكومت كناره گیری كند. گشتاسب در عوض به بدگویی از رستم می پردازد و او را بدخواه پادشاهان می نمایاند. پس اسفندیار را با وعده ی پادشاهی روانه می كند تا رستم را دست بسته به بارگاهش بیاورد. رستم در برخورد با اسفندیار با شگفتی خدمات خود را به پادشاهان بر می شمارد اما اسفندیار تنها در پی اجرای «فرمان شاه» است. به این ترتیب جنگ میان آن دو غیر قابل اجتناب می نماید. پس از پیكاری نفس گیر اسفندیار رویین تن با تیر جادوی سیمرغ كه از كمان رستم گسیل می شود، چشمان خود را از دست می دهد . . .
كیخسرو با دیگر پادشاهان حماسی تفاوتی ماهوی دارد و از این جهت شایسته ی تامل است. او علاوه بر اینكه از حكومت دنیوی برخوردار است، به كمک ندای سروش با غیب ارتباط دارد. كیخسرو به نوعی تجسم آرمان پادشاه الهی در تاریخ ما است. هنگامی كه اعلام می كند قصد دارد از حكومت كنار بگیرد و در گوشهای به پرستش یزدان بپردازد، با مخالفت اشراف روبرو میشود. آنها زال را به عنوان ریش سفید خردمند فرا میخوانند تا به نصیحت شاه بپردازد. اما خسرو با زبانی نو، زبانی یكتا پرستانه، با زال به احتجاج می پردازد و او را قانع می كند. سرانجامِِ كیخسرو نیز ماهیتی اساطیری و نه حماسی دارد. او پس از پند دادن نزدیكان، گویی كه از سرانجام خویش پیشتر آگاه است، به همراه گروهی از پهلوانان به كوهستان می رود. پس از یک شب نیایش، خود پيشتر می رود و به آنها پند میدهد كه از همان راه بازگردند چرا كه به زودی برفی سهمگین راه را مسدود میكند. پهلوانان كه با ناباوری آسمان را آرام می بینند، چند روزی همانجا اطراق می كنند. در این بین شگفتی آنها از كار كیخسرو جالب توجه است:
چنیـن رفتن شــاه كـی دیـدهایم
ز گردنـكشان نیــز نشنیدهایم
خردمند از این كار خندان شود
كه زنده كسی پیش یزدان شود .
به هرحال پس از چند روز، پیشگویی خسرو به حقیقت می پیوندد و همه ی پهلوانان زیر برف مدفون می شوند. می بینیم كه خسرو به نوعی «نمیمیرد» بلكه «زنده پیش یزدان» می رود و این بر خاصیت اساطیری او می افزاید. پیش تر گفتیم كه لهراسب نیز یک شاه موبد است. از حماسه و جنگ و پهلوانی در دوران حكومت او در شاهنامه خبری نیست، تنها ذكری كه از كارهای او می آید آتشكده ساختن اوست به بلخ. نكته اینجاست كه این اقدام پیش از پیدا شدن زرتشت و گسترش آیین او صورت می گیرد. در واقع كیخسرو و لهراسب به نوعی نمایندهی زمینه ی اجتماعی ظهور زرتشت در جامعه هستند. آنها به جنبشی جهانی در حدود سه هزار تا دو هزار و پنجصد سال قبل تعلق دارند كه پیروان كنفوسیوس در چین، بنی اسرائیل در مصر و بوداییان در هند نمایندگان آنند. در این سدهها چند تمدن دور از یكدیگر اصلاحاتی مذهبی را در خود پرورش دادند كه باعث پیشرفت شگرفی در اخلاق بشریت شد.
در شاهنامه می خوانیم كه اسفندیار دین زرتشت را در سرتاسر جهان گسترش داد. ترویج یک دین جدید در مدتی كوتاه در سرتاسر یک كشور، آن هم توسط حكومت، بدون شک چندان صلح آمیز و بدون خونریزی نخواهد بود و دین جدید با مقاومتهایی از طرف ادیان محلی مواجه خواهد شد. از این خونریزیها و جنایات احتمالی در منابع زرتشتی هیچ ذكری به میان نیامده. در شاهنامه تنها سرنخ كوچكی از فرمان گشتاسب به اسفندیار به دست میآید، هنگامی كه او را روانه ی گسترش دین «بهی» در جهان می كند.
از آن شهرها بت پرستان بكش
پس آتشكده كن به هرجا به هُش.
معمای دیگر كه به خوبی بیانگر تناقص بین داستانهای عامیانه و منابع رسمی زرتشتی است، در شخصیت دو چهرهی گشتاسب نمایان است. در اوستا و نوشتههای موبدان، گشتاسب برترین پادشاه تاریخ است. نخستین پادشاهی است كه به دین زرتشت میگرود و این آیین را در جهان گسترش میدهد. او یكی از هفت «كی» یا هفت «مرد بزرگ» محسوب میشود. از لحاظ تاریخی شخصیت گشتاسب محتملاً شكل اغراق شدهی یكی از پادشاهان محلی ماوراء النهر، اندكی پیش از ظهور هخامنشیان است. در اوستا گرچه وی پادشاه همه خوانده شده ولی هیچ نشانهای از حضور وی به چشم نمیآید. همچنین كرسی حكومت وی نیز یعنی میان دو رود جیحون و سیحون ذكر شده است. در داستانهای عامیانه كه شاهنامه به شدت تحت تاثیر آن است، برعكس گشتاسب شخصیتی كاملا فرومایه به حساب می آید.
او به طمع پادشاهی بر پدر می شورد كه این خود بدترین گناه است. به دشمن ما - قیصر روم- پناه می برد. با حمایت بیگانگان پدر را از سلطنت خلع می كند و در جنگ با ارجاسب تورانی با بی كفایتی شكست می خورد و تنها به یاری اسفندیار پیروز می گردد. در سن كهولت از سر آز و بدگمانی پسر جوان و دلاورش اسفندیار را به جنگ رستم می فرستد و او را علیه رستم بی گناه می شوراند. گویی خود از فرجام آنچه با پدر كرده بیمناک است. سرانجام نیز پسرش را به كشتن می دهد و خود اندكی بعد می میرد. این تناقص چگونه قابل توجیه است؟ آیا این دوگانگی ریشه در دوگانگی عمیق تری در تاریخ ندارد؟ آیا دو چهره ی متضاد گشتاسب نمایانگر تضاد اساسی بین حكومت و دین مركزی رسمی از یک سو و فرهنگهای محلی ما پیش از اسلام از سوی دیگر نیست؟ واقعیت این است كه در هیچ دوره ی تاریخی در نقاط مختلف اين سرزمين خصوصاً نواحی دور از شهرهای بزرگ، همه ی مردم زرتشتی نبوده اند و به زبان رسمی سخن نمی گفته اند. این مردم از پادشاهی نظیر گشتاسب كه خواهان غلبه ی یک فرهنگ مسلط بر فرهنگ های گوناگون محلی بوده اند، دل خوشی نداشته اند و در حالی كه تمامی منابع رسمی تاریخ نویسی و سخن پراكنی در اختیار حاكمان بوده است، نارضایتی خود را در حماسههای عامیانه بروز دادهاند. حماسههایی كه سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر می رسیده است. حماسه ی رستم نمونه ای از این داستان های عامیانه است.
به عنوان تاییدی بر ادعای قبلی توجه كنید در تمام منابع زرتشتی و كتب حماسی كه موبدان گردآوری كردهاند از رستم خبری نیست. تنها در رسالهی «بندهش» است كه به اندازهی حدود سه خط، ذكری از رستم به میان آمده است. در عوض اوستا و حماسه های زرتشتی سرشار از ستایش دلاوری های گشتاسب و اسفندیار است. در شاهنامه برعكس داستان هفت خوان اسفندیار آمده اما هیچگاه آن لطف و جذابیت هفت خوان رستم را ندارد. اسفندیار پیش و پس از هر نبرد به طریقی اغراق آمیز به نیایش «اهورامزدا» می پردازد و چندین بار همراهانش او را در حال نیایش پس از جنگ های بزرگ می یابند. اما رستم تنها پیش از برخی نبردها از «یزدان پاک» نیرو می طلبد. او گرچه مردی خدا پرست است، هیچگاه در حضور دیگران مشغول نیایش نمی شود. اما در عمل رفتار رستم بارها اخلاقی تر و حتی مذهبی تر از رفتار اسفندیار است. رستم در برابر كسی به خاطر گناه ناكرده پوزش می طلبد كه حتی ده یک او نیز رنج نكشیده است. رستم در واقع نمادی از «مظلومیت قدرت» اما قدرت متعهد به اخلاق است.
در رجز خوانی های بین دو پهلوان، اسفندیار بیش از بیست بار او را به تمسخر «سگزی» می نامد. این كلمه به احتمال قوی شكل مقلوب كلمه «سكا» است. سكاها اقوامی آریایی بودند كه چندی پس از دیگر اقوام به منطقه كوچ كردند. پس از مدتها درگیری و كشمكش، گروهی از آنان در سكستان (سیستان) و گروهی در كناره ی دریاچه ی اورال ساكن شدند. سكاها از آنجا كه قومی جنگجو و نیمه متمدن محسوب میشدند همواره مورد تحقیر بودند. چنانكه از شاهنامه بر می آید حكومت آنها در سیستان نیز از نوع خودمختاری محلی بوده است.
هفت خوان رستم و اسفندیار گرچه تا حد زیادی به هم شباهت دارند، در یک مورد متفاوتند. اسفندیار در خوان پنجم سیمرغ را می كشد، در حالیكه سیمرغ در ادبیات عامیانه پرنده ی خرد و خوشبختی و همیشه شخصیتی مثبت است. او زال را هنگامی كه كودكی بدون پدر و مادر است پناه می دهد و همواره پشتیبان اوست. اما در ادبیات زرتشتی هیچ ذكری از او در میان نیست و در شاهنامه نیز اسفندیار به بهانه ی مبارزه با جادو، با سیمرغ دشمنی می ورزد و عاقبت نیز همین سیمرغ است كه نقطه ی ضعف اسفندیار رویین تن را به زال و رستم نشان می دهد (امری كه یادآور مداخلهی خدایان كوه المپ در جنگ بین یونان و ترواست). آیا سیمرغ نمادی از رب النوع های محلی پیش از همه گیر شدن دین زرتشت نمی تواند باشد؟
وجه دیگر داستان رستم و اسفندیار شروع قدرت طلبی مطلق پادشاهان است كه پیش از آن سابقه نداشته. همه ی پادشاهان پیش از گشتاسب به نوعی با بزرگان كشور مشورت میكردهاند و این مشورتها به صورت پند و اندرزهایی كه از جانب زال و توس و دیگران خطاب به پادشاهان وقت بیان میشود، خود را نشان میدهد. اما هنگامی كه گشتاسب فرمان دستگیری رستم را به اسفندیار ابلاغ می كند، اسفندیار كه قلبا مخالف این كار به نظر میرسد جوابی به پادشاه می دهد كه عبرت تاریخ است:
اگر بد بود كار من كردگار
تو را پرسد ای شاه روز شمار
به این ترتیب می بینیم كه استبداد دیرپای شرقی كه با زره دین حكومتی فراگیر رویین تن گشته، به شكل فلسفه ی «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» خودنمایی می كند و هیچ قدرت محلی را حتی در دورترین نقطه ی مملكت نیز برنمی تابد.
به هرحال عاقبت اسفندیار جان برسر خودكامگی میگذارد اما مطابق پیشبینی سیمرغ رستم نیز پس از كشتن اسفندیار دیری نمیزید و به حیلهی برادرش در چاه جان میدهد. پس از مرگ رستم، بهمن فرزند اسفندیار به سیستان میتازد و به كین پدر تمام آن ناحیه را غارت میكند. شگفت نیست كه بلافاصله پس از مرگ رستم و اسفندیار شاهنامه وارد دورهی تاریخی میشود. دوران سلطنت پادشاهان كوتاه میگردد و نخستین پادشاه شاهنامه كه موجودیت واقعی تاریخی دارد یعنی اردشیر درازدست به حكومت میرسد . اندكی پس از آن نیز منطقه صحنه ي تاخت وتاز اسكندر قرار میگیرد.
اسطوره در يک مرور کوتاه :
واژه اسطوره در اولين معنايي كه در يك عقل عرفي به ذهن آدمي ميرسد نوعي نظام فكري است كه جوامع اوليه انساني براي يافتن پاسخهاي خود به آن رجوع ميكردند. انسانهاي اوليه و تمدنهاي ابتدايي براي فهميدن علتهاي انساني و خصوصا طبيعي به هرآنچه حالت رمزگونه داشت رجوع ميكردند و برايش قصه ميساختند و در پرتو اين نوع نگاه بر اطراف خود نام ميگذاشتند و ميتوانستند براي خود امنيت فكري دست و پا كنند. آنان به خورشيد و ماه و ستارگان و آتش و سنگ و بت و چوب و آب و جن و فرشته و پري و... لقب خدا ميدادند. براي آنها رابطه ميساختند و اين نهتنها نمود ذهني كه نمود عيني خود را نيز در قالب دعا و نيايش و قرباني و ذكر بهدست ميآورد.
اسطورهها اولين سامانههاي ذهني بشريت هستند كه امروز با داستان و قصهها و حتي ضربالمثلها در حافظه نوشتاري و گفتاري همه جوامع وجود دارند. دو نوع نگرش متفاوت به اسطوره وجود دارد. نگاه از سر غرور و ادعاگونه مدرنيته كه اسطوره را غيريت عقل غربي ميگيرد و اسطوره آن چيزي است كه عقل غربي نيست.
اسطوره رمزگونگي خارقالعاده فكري بسته عقبمانده و بدوي لقب ميگيرد كه ريشه در ناتواني حقارت و كمبود انسانهاي بدوي دارد و به خرافات و جادو ميرسد آنجا كه ميتوان واژه اسطوره مغ و magic را كنار هم قرار داد و به گيجبودگي و راز و رمز مآبي آن اشاره كرد چراكه در اين روايت تجددگرا عقل فهمي باز نقدآميز و شكاكگونه است اما اسطوره فهمي بسته، جزمي و ايستا و غيرقابل نقد.
نگاه دوم در عرصه بحران عقل غربي شكل ميگيرد كه به گونهاي براي ايجاد فضاي تنفس رجوعي دوباره به سنت اسطورهاي انجام ميدهد و شكاكيتي از نوع كمي صبر كن (اپوخه) شايد چنين نباشد. پسامدرنها به ريشه و اصل ميروند شالودهشكني ميكنند و با نگاهي تمسخرآميز اسطوره را دربرابر علم، ادعاي مدرنيته علم ميكنند و اين سوال را مدام تكرار ميكنند كه اگر هر روايتي قصهاي است داراي مبناي غيرقابل سوال، آيا فرقي ميان اسطوره و علم وجود دارد و آيا هرنوع عقلانيتي خود اسطورهسازي نميكند.
پس مي توان گفت اسطوره نوعي گذشته تقدسآميز است كه انساني در حال به آن رجوع ميكند تا آيندهاي را شكل دهد. اسطوره يا فردي است حماسي و قهرمان يا دورهاي است طلايي و يا نظام فكري و معرفتي است يادگار سنت. آنچه اهميت دارد اين است كه اسطوره شدن با اسطوره بودن فرق دارد. اسطوره شدن همان روايت است از سامانه عقل بدوي اما اسطوره شدن نوعي آرمانگرايي است ريشه در ذهن بشر. اينكه در دوران معاصر ما اسطورهها مدام ميآيند و خرد ميشوند، مورد شك قرار ميگيرند و بازساخته ميشوند. گاه اسطوره بر فهم توهمي اشاره ميشود و گاه معناي متعالي و قهرمانآميز را به كسي يا دورهاي لقب ميدهند.
در قرن بيستم بهعنوان مثال ميتوان از نلسون ماندلا و گاندي نام برد كه در اوج آرمانگرايي و اخلاقمحوري خويش اسطوره قرن شدند. آرمانگراياني كه توانستند فهم واقعگرا و محاسبهگر سود و زياني را نه در بستر تحولي كيفي استبدادگرا كه در روايت آزادانديشانه و قابلفهم براي بشريت معني كنند. روزگاري كه عقل مدرن توانسته است سلطهگري و استيلاي خود را به نمايش بگذارد قدرت آدمي را صدچندان كند صحبت از اسطوره نميتوان كرد. اسطورهها جايي شكل ميگيرند كه آدمي ناتوان است و در اين ميان قهرماني پيدا ميشود كه با تكيه بر توانايي خويش فارغ از اصول رياضيگونه سود و زيان دنيايي جديد و عصري تازه را شكل ميدهد و روحي جديد را و عرصهاي جديد را بهوجود ميآورد تا باز به اخلاق و آرمان اميد بسته شود.
زماني كه عقل بشر توانايي خود را در امور فراي اراده آدمي سوق ميدهد و آنها را در چنگال خود اسير ميكند در تمام زمينهها اسطورهها خرد ميشوند چرا كه ديگر دانشمند و سياستمدار و جنگاور و حتي ورزشكار و فيلسوف و... روزمرگي محسوب ميشوند. قرن ما قرن شكست و خورد شدن و روزمره شدن اسطورههاست.
آنجا كه تقدس و جريان ماوراي آدمي بشريت به زير سوال ميرود و بشر در ابعاد كمي و حتي ليكن مدام اسطورههاي قديم را بهتر و كاملتر توليد ميكند. پس عجيب نيست كه عرصه علم و جنگ و سياست و هنر و ورزش خارقالعادهترين كار نيز عادي جلوه ميكند و به تمسخر كشيده ميشود. آنجا كه نيچه بهخوبي اين امر را در گزارهاي ميآورد و ميگويد: «به قبرستان رفتم و در كنار مردارها و مردارخوارها نشستم و بر عظمت و حقارت پدران و اجدادم خنديدم همان طور كه آيندگان بر من خواهند خنديد.»
منبع مورد استفاده : اادبيات حماسي وهم ميهن .
توجه !
کاپی و نقل مطلب فوق صرف با ذکر نام و ادرس سایت «اصالت» مجاز است !