بنام او که اشک را آفرید تا قلب شکست خوردۀ عشق، از حرکت باز نماند.

 

۱ فبروری ۲۰۱۲

 

نویسنده : داکتر مراد

 

محترم انجینر صاحب «همت» مدیر مسوول سایت وزین «اصالت» سلام!

بخش اول و دوم داستانک کوتاه از «لیلی» تا «نازی» را جهت نشر خدمت شما ارسال نمودم.

موفقیت هر چه بیشتر شما را خواهانم.

با محبت ــ مراد        Tuesday, June 18, 2013 20:57:09

 

فهرست:

اهدأ احمد

یاد آوری

مقدمه

بخش اول ــ خاطره های از دوران کودکی و جوانی

بخش دوم ــ شکستهای سلسله یی ــ قصۀ لیلی

بخش سوم ــ قصۀ رابعه

بخش چهارم ــ قصۀ شهناز

بخش پنجم ــ قصۀ شیما

بخش ششم ــ قصۀ نازی ــ شیر و ترموزچای

بخش هفتم ــ قصۀ شبنم

بخش هشتم ــ سنتهای پنهان

بخش نهم خانمهای نق زن.

 

«قصۀ زندگی» خود را:

ـــ به آن «دختران» و «پسران» شکست خوردۀ عشق که قلبهای شان از بی وفایی یار «غمبار» می باشند ،

ـــ به آن «زنانی» که حقوق حقه شان توسط شوهران «پایمال» می گردد و مورد «زجر» و «خشونت» قرار می گیرند،

ـــ به آن «مردانی» که قلب شان از اثر بهانه گیری و نق زدن و حسادت همیشگی خانمان شان «متأثر» گردیده و می گردد،

ـــ به «روح پاک» دلدادگان همچو «رابعه بلخی و بکتاش»، «شیرین و فرهاد»، «وامق و عذرا»، «درخانی و آدم خان»، «یوسف و زلیخا»، «لیلی و مجنون»، «سیاوش و سودابه». . . ،

ـــ به خانمم «نازی» که در روزهای «خوب و بد» زندگی با من ساخته است، اهدأ می نمایم.

احمد

 

یادآوری:

خوانندۀ عزیز!

برای دلچسپ ساختن حداقل داستان زندگی «احمد»، از کتابهای ذیل به ترتیب الفبایی نام نویسندگان «استفاده» و «اقتباس آزاد» صورت گرفته است. به عبارۀ دیگر در اکثر جاها، که داستان زندگی احمد با متن کتاب همسانی داشته، کلمه به کلمه نقل قول صورت نگرفته، بلکه از متن جملات و مفاهیم آن استفاده به عمل آمده است:

ـــ آلنده، ایزابل، «به سوی پایتخت»، مترجم ــ رضا منتظم، تهران، چاپ کوثر، ۱۳۸۳.

ـــ بالزاک، انوره دو، «زن سی ساله»، مترجم ــ ادوارد ژوزف، تهران، چاپ سوم، ۱۳۶۸.

ـــ جبران خلیل جبران، «نامه های عاشقانه یی یک پیامبر»، گردآوری و اقتباس آزاد ــ پائولوکوئلیو ــ مترجم ــ آرش حجازی، تهران، چاپ دهم، ۱۳۸۳.

ـــ حبیب، اسدالله داکتر، «انفجار»، بلغاریا، مرکز نشراینفورما پرنت، ۱۳۸۹.

ـــ حبیب، اسدالله داکتر، «دستور زبان فارسی دری»، بلغاریا، مرکز نشر اینفور ماپرنت، ۱۳۸۸.

ـــ رحیمی، فهیمه، «روزهای سرد برفی»، تهران، ۱۳۸۵.

ـــ کارنگی، دیل، «آئین زندگی»، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ پنجم، ۱۳۸۵.

ـــ کارنگی، دیل، «آئین زندگی»، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ اول، ۱۳۸۴.

ـــ گیفورد، هنری، «تولستوی»، مترجم ــ علی محمد حق شناس، تهران، چاپ قیام، چاپ سوم، ۱۳۷۵.

ـــ گینس، تام مک، داکتر، «اولین سال ازدواج»، مترجم ــ آذر کارگاه، تهران، تلاش، چاپ دهم، ۱۳۸۱.

ـــ نجفی، ابوالحسن، «غلط ننویسیم»، تهران، چاپ اول، ۱۳۶۶.

ـــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد).

داکتر مراد

 

مقدمه:

از کودکی به نویسندگی علاقه داشتم. اما افسوس و صد افسوس، که استعدادش را نداشتم. همواره قلم بدست، می خواستم روی چند صفحۀ کاغذ را سیاه نمایم، مگر نمی شد که نمی شد. حتی در دوران جوانی با سختی چیزی می نوشتم و کاغذ سفید و قلم بی حرکت، مرا بستوه می آورد. درآغازِ دهۀ چهارمِ زندگی، یک ــ دوجزوه یی «کتـاب مانند» و یک ــ دو «مقالـه» ام اقبال چاپ یافتند. باز شوق نوشتن را کردم و عقب سوژه سرگردان بودم. دور از وطن، بیکار و بی روزگار، روز را برای فرا رسیدن شب و شب را برای فرا رسیدن روز، ساعت شماری می کردم. بهترین و نزدیک ترین یار و یاورم کتاب و سایتهای انترنیتی بودند. یک دلتنگی خورنده، سراپا وجودم را فرا گرفته بود.

روزی از روزها، در یکی از شهرهای المان کنار کانالی، که کشتی های باربری غول پیکرهمیشه در آن رفت و آمد می نمایند، قدم می زدم. ناگهان چشمانم به مردی که حدود شصت سال عمر داشت و پریشان حال به نظرمی خورد، دوخته شد. صـد دل را یک دل کرده، برایش سلام دادم. مرد متأثر با تأنی سلامم را علیک گفت و می خواست از کنارم رد شود. اما من به خود جـرأت دادم و پرسیدم:

ـــ می بخشید! پریشان به نظر می آیید! خیریت باشد؟

او با تبسم «زهرخند دار»، که یک بیان یأس در آن خوانده می شد، گفت:

ـــ بلی، خیر و خیریت است. قدم زدن آمده ام.

ـــ می شود، چند لحظه با هم صحبت کنیم؟

ـــ بلی.

ـــ چرا گرفته به نظر می آیید؟

ـــ راستش را بگویم، زمانی که از پوهنتون فارغ گردیدم و سال ۱۳۵۷ به خدمت سربازی سوق گردیدم، «تأثر» دوست و رفیق همیشگی من بوده است، اما امروز بعد از یک بگو مگو با خانمم، که سبب شد این جا به گردش بپردازم، «تأثر» به «کلید» تعین سرنوشتم، مبدل گردیده است.

با خود گفتم، سرانجام قصۀ را برای سیاه ساختن روی کاغذ پیدا کردی و با تقاضاهای مکرر او را وادار ساختم فردا در یک جای مناسب، که به نظرم خانه ام بهترین جای بود، باهم ملاقات نماییم. او قبول کرد و فردا ساعـت ۹ صبح وعدۀ ملاقات گذاشتیم، آدرس خانۀ خودرا برایش دادم و خداحافظی کردیم.

فردا ۹ صبح، صدای زنگ دروازه را شنیدم. در را باز کردم. دیدم خودش است. با تقدیم سلام، به خانه دعوتش کردم. بعد از تعارف چای، گفتم:

ـــ نامم «مراد» است. نویسنده نیستم. از بیکاری بهترین مصروفیتم کتاب خواندن و مرور کردنِ سایتهای انترنیتی می باشد، ولی گاه گاهی شوق «غلط نویسی» را نیز می کنم.

ـــ نام من «احمد» است. مدت ۱۷ سال می شود که با خانواده ام به المان آمده ام. بلی! با خانواده ام و در همین شهر زندگی می کنیم، در همین نزدیکی های شما. اما از خانه کمتر بیرون می برایم. به همین خاطر با هم روبرو نشده ایم.

ـــ از شما خواهش نهایت دوستانه دارم. لطفاً، در مورد زندگی خود به تفصیل مطالبی را برایم قصه کنید. با تمام جزئیاتش. می خواهم یک چیزی بنویسم. من در چشمان شما چیزهای زیادی را می خوانم و امیدوارم مطالب دلچسپ و عبرت انگیزی برای نسل آینده باشند و قول می دهم که تمام مسایلی که به شخصیت انسانها بر بخورد، از کلمات مستعار استفاده نمایم.

اوگفت :

ـــ درست است. گرچه زبانم از شرح حوادث که اکنون برای شما قصه می نمایم و از قلبم می براید و من تمام عمر آنرا مکتوم نگهداشته بودم، چون از گفتن آن قاصر بود، کلالت پیدا خواهد کرد و در ضمن مطمئین نیستم که قصه ام چیزی به درد بخوری را برای نسل آینده داشته باشد، اما گذشتۀ زندگی ام چنان پُرآشوب است، که روزهای زیادی را دربر خواهد گرفت تا داستانش تمام شود. این را هم می دانم داستان زندگی ام را که به شما قصه می نمایم، از قلبم به همان زبان ساده و حقیقی برخاسته و شما آن را بروی کاغذ می نویسید، شاید برای خوانندۀ عزیز دلچسپ نباشد.

ـــ گفتم، من به قدر کافی وقت دارم و مایلم همه را با تفصیل برایم قصه کنید.

می خواهم نوشته ام ساده باشد. قصه های که دردناک یا خوش آیند است، زشت ننویسم و از همه مهم این است که شخصیت داستان، «حقیقت» را برایم بگوید.

 

بخش اول

احمد قصۀ زندگی خود را چنین آغاز کرد:

خاطره های از دوران کودکی و جوانی ــ

خانوادۀ ما، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل، در یک خانه یی که نزدیک شهر کابل موقعیت داشت، زندگی می کردند.

می گفتند، ماه حوت بود. برف سپید چهره های خوبها و بدها را پوشانیده بود. درختها، همچون دوشـیزه های که پیرهن عروسی برتن دارند، خود را جلوه می دادند. خویشاوندان و مادرم منتظر به دنیا آمدن «نوزاد» بودند. بلی! من در یکی از شبهای دهۀ سوم ماه حوت سال ۱۳۳۱، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل به دنیا آمده ام.

می گفتند، دو ــ سه روز بعد از تولدم خاله ام که یک زن بی بی و دلسوز بود، مرا در آغوش گرفته و به پدرم پیش کرده و گفته بود:

ـــ ببین چقدر شیرین است. از شما دریشی می خواهد. دریشی برایش نیاورده یی؟

پدرم در جواب برایش گفته بود:

ـــ می آورم. بخیر کلان شود، برایش می آورم.

من، ششمین فرزند خانواده ام هستم. دو برادر و سه خواهر بر من تقدم دارند.

بزرگان خانواده ام می گفتند، چون بعد از سه دختر به دنیا آمده بودم، از این رو خانواده ام به اساس رواجهای خرافی عشق پُرشوری را نثارم می کردند. در کودکی شاد و بشاش و درعین حال بسیار سربراه بودم. در هنگام بازی تخیلی بی پایان از خود نشان می دادم و سرشار از شوخیها بودم. چیزی در سرشتم نـشان نمی داد، که زندگی ام در شروع طفولیت وقف پرخاشگری، در سن نوجوانی وقف تأمل آرام، در جوانی سرشار از شادیها و شکستها و بعد از فراغت از پوهنتون و بخصوص بعد از سال ۱۳۵۷، درگیر «تأثـر» خواهد شد.

***

راستش را بگویم، تا سن شش ــ هفت سالگی خود، هیچ چیزی را بخاطر ندارم. مطالبی را که قبلاً یادآور شدم، حرفهای است که از زبان اعضای فامیلم شنیده ام. اما زمانی که به هفت سالگی قدم می گذاشتم، بیاد دارم که یکی از روزهای اوایل ماه حوت ۱۳۳۸ پدرم مرا با خود به پارک زرنگار، که در آنزمان شاروالی کابل در آنجا موقعیت داشت، نزد عکاس بُرد و عکسم را برای شمولیت در مکتب گرفت و در یکی از مکتبهای تجربوی شهر کابل شامل گردیدم.

من در واقعیت تحت سه نوع شرایط به جوانی رسیده ام:

ـــ تحت شرایط فامیلی، که پدرم و دو برادر بزرگم، مردمان نهایت سختگیر و با انظباط بودند. به همین خاطر از آنها قلباً سپاسگذارم، ورنه من هم مثل بسیاری از کوچگی هایم بیسواد و بیراه می بودم،

ـــ تحت شرایط کوچه، که یک محیط بی نهایت نامساعد برای تربیت محسوب می گردید. در کوچه به جز از پرخاشگری، توشله بازی، گودی پران بازی، یخ مالک زدن، دنده کلک، توپ دنده، چشم پُتکان، ریسمان بازی، قوتکان، شودومک، شیر یا خط ، جُزبازی. . . چیزی دیگری در آن وجود نداشت و

ـــ تحت شرایط مکتب، که در آن وقت مکتب تجربوی ما زیر نظارت یونسکو قرار داشت و یک محیط مساعد و نهایت دسپلین پذیر بود.

بعد از هفت سالگی از خانه به کوچه یی پیش روی خانه ام زیاد علاقه داشتم. منطقۀ ما در دامنه یی یک تپه موقعیت داشت. اکثری خانه ها مربوط صاحب منصبان قوای مسلح، یک تعداد آن مربوط کارمندان دولت و یک تعداد هم مربوط باشندگان اصلی آن منطقه بودند. پرخاشگری با همسنهایم، توشله بازی، دنده کلک، توپ دنده، چشم پُتکان، ریسمان بازی، قوتکان، شودومک، گودی پران بازی، یخمالک زدن، شیر یا خط و حتی جُزبازی نصف زندگی مرا تشکیل می داد. در جنگ و دعوا با همسنهایم، خواهرم که یکنیم سال برمن تقدم داشت، همواره مرا یاری می رساند.

بیاد دارم، که روزی در کوچه با دو همصنفی ام توشله بازی می کردم، بچه یی همسایه یی روبروی خانۀ ما بنام «جبار»، که به حساب «زور» کمی برما چربی می کرد، آمد و توشله های مارا چور کرد. می خواست به خانۀ خود فرار نماید. حین فرار، من از کمرش محکم گرفتم و صدا کردم:

ـــ حمیده، حمیده زود بیا . . .

خواهرم رسید و علاوه بر این که از «جبار» توشله ها را گرفتیم، هردوی ما خوب لت و کوب هم برایـش دادیم. همچو پرخاشگری بارها رُخ داده است، که بعضی اوقات سبب جنگ لفظی بین همسـایه ها نیز می گردید.

بخاطر دارم که متعلم صنف ۵ مکتب بودم، یک روز مادرم برایم گفت:

ـــ احمد! من در آشپزخانه مصروف هستم. برادرت را برای چند لحظه بیرون ببر.

من برادرم «جمال الدین جان» را که در حدود سه سال عمر داشت، به کوچه بُردم. در کوچه، ما مصروف بازی بودیم که یک تکسی به داخل کوچه آمد. من از وارخطایی با صدای بلند گفتم :

ـــ جمال الدین! جمال الدین! بطرف من بیا.

یک کوچگی ما بنام «بلال» که سر کته و قد کوتاه داشت و اطفال کوچه اورا «بلا» صدا می کردند و دو سال از من بزرگتر بود، با پُررویی گفت :

ـــ اوه اوه! پدرش سید جمال الدین افغان شده نمی تواند.

من با شنیدن حرفش بالایش حمله کردم و قسمت بازوی دستش را چنان دندان کندم، که با صدای گریه مانند چیغ زد و گفت:

ـــ بد کردم. دیگر این گپ را نمی زنم . . .

چند بچه آمدند و ما را از هم جدا ساختند و من با برادرم به خانۀ خود رفتم.

***

برجسته ترین ویژه گی ام استعداد در «ریاضی» بود. به مضامین دیگر علاقه نداشتم. خوب بیاد دارم، که روزی برادر بزرگم در مضمون دری پارسی سوال کرد :

ـــ «اُم البلاد» چی معنی دارد ؟

من معنی اش را نمی دانستم.

خواهرم «حمیده» آهسته گفت:

ـــ «مادر شهرها»

من که درست نه شنیده بودم، گوشم شهرها را شترها شنیده بود، در جواب گفتم:

ـــ «مادر شترها»، که همه اعضای فامیلم از خندۀ زیاد گُرده درد شده بودند.

احساس شدید رفیق دوستی داشتم. هر چیزی راکه در خانه برایم برای خوردن به مکتب می دادند با رفیق خود نصف می کردم. کوچکترین تبعیضی را دربارۀ برادران وخواهران روا نمی دیدم. عاشق پُرشور کوچه بخاطر فرار از درس خواندن بودم. هرگز فرصت رفتن به کوچه را ازدست نمی دادم. بارها از طرف پدر و برادران ارشدم مورد لت و کوب قرار می گرفتم، اما از کوچه دل نمی کندم.

البته این تنها من نبودم، بلکه تمامی پسران و دختران همسن من، که دور و پیش خانۀ ما زندگی می کردند، چنین علاقه مندی را داشتند.

بازیهای کوچه، که در حقیقت سرگرمی های دوران کودکی می باشند، اطفال را به دو سمت سوق می دادند. برخی ازاین بازیها مانند: یخمالک زدن، برف جنگی، جُزبازی، چشم پُتکان، ریسمان بازی، توپ دنده، دنده کلک، گودی پران بازی. . . در رشد جسمی و روحی اطفال تأثیر بسزای خودرا داشت. بعضی از این بازیها، کـه تشریح مکمل آن بعد از ۶۰ سال که شصت و شکست من شروع گردیـده و «موهایم متمایل به سفیدی است و نمی تواند سر مرا بپوشاند و خواهی نخواهی چهرۀ مرا پیر تر از آنچه کـه است می نماید و از پختگی بطرف پیری در حرکت هستم، زیاد مشکل می باشد. گرچه من از جمله کسانی هستم که همیشه تبسم برلب دارم، اما افسوس که سنم از آن گذشته که خودرا چون بعضی ها که از راه خودپرستی خویشتن را به لذتهـای فریبنده قانع می کنند، نشان دهد»(۱) به همین اساس مطمئین هستم که حتماً کمبودی های زیاد را خواهد داشت. ولی در هر صورت، این بازیها چنین انجام می شدند :

« یخمالک زدن –

این بازی، یکی از بازیهای سرگرم کننده اطفال در میدانی و کوچه بود. زمانی که برف می بارید و هوا سرد می شد، اطفال در کوچه و یا میدانی با انداختن آب بالای برف، آن را به یخک تبدیل می کردند و بعد روی آن یخمالک را به شکل ایستاده و یا نشسته انجام می دادند.

 

برف جنگی –

برف جنگی، یکی از بازیهای دلپسند میان اطفال حتی بزرگسالان در فصل زمستان که برف باری زیاد صورت می گیرد، می باشد. اطفال این بازی را نتنها در کوچه، بلکه در مکتب نیز هنگام تفریح و یا هنگام رفتن بطرف مکتب و آمدن از مکتب انجام می دادند. این بازی بین اطفال به شکل دونفره و یا گروپی انجام می گردید و تا زمانی ادامه پیدا می کرد تا دستهای بازی کن از سردی زیاد کبود می گشت و دیگر توان گرفـتن برف را توسط دستهای خود نداشت.

گودی پران بازی –

این بازی یکی ازسرگرمی های ما، بخصوص در زمستان که مکتبها رخصت می شدند، بود. علاوه بر اطفال، بزرگسالان نیز مصروف این بازی بودند. اطفال با گودی پرانهای خود بالای بامهای خود و یا در کوچه مصروف این بازی می بودند، اما بیشتر دو چشم شان به آسمان دوختگی می بود و «گودی پران جنگی» بزرگسالان را تماشا می کردند. بزرگسالان با چرخه ها، تاردادن ها، جنگ انداختن گودی پران و آزاد ساختن گودی پران حریف خود، سرگرم می بودند. حین آزاد شدن گودی پران، یک گروپ کلان از اطفال برای تار گرفتن و گودی پران گرفتن آزاد شده، می دویدند، که بعضی اوقات سبب آسیب دیدن اطفال نیز می گردید.

دنده کلک –

این یکی از بازیهای دیگری در بین اطفال بود. این بازی بین دو نفر انجام می شد. هر نفر یک چوب دراز و یک چوبک خورد را برای خود آماده می کرد. بازی از یک نقطۀ معین آغاز می گردید. هر نفر چوبک خورد را بالای چوب دراز می گذاشت، یک کمی به هوا پرتاب می نمود و توسط چوب بزرگ با ضربه می زد، تا فاصلۀ دور را بپیماید. بین دو نفر در اول فیصله به عمل می آمد که این عملیه چند بار تکرار گردد. بیشتر برای سه ــ چهار بار فیصله به عمل می آمد و در ختم بازی هر کسی که به فاصله یی زیاد چوبک خودرا پرتاب نموده بود، برنده حساب می گردید و نفر بازنده مجبور بود برنده را در پشت خود گرفته و به نقطه اولی برگرداند.

 

چشم پُتکان –

این بازی یکی از بازیهای بسیار دوست داشتنی در میان اطفال بود و بیشتر بین دختران و پسران همسن و سال صورت می گرفت. برای اجرای این بازی در قدم اول یک نقطۀ معلوم در یک محل تثبیت می گردید. سپس یک نفر به اساس قرعه و یا داوطلبانه انتخاب می شد که چشمان خودرا درهمان محل تثبیت شده پُت نماید. دیگران می دویدند و هر یکی خودرا در یک گوشۀ مصؤن پنهان می کرد. کسی که چشمان خود را پُت می گرفت، صدا می کرد :

«ماه»؟ و این «ماه» گفتنش تا هنگامی ادامه پیدا می کرد که دیگران نی نی نی گفتن خودرا قطع و خاموش می شدند. بعد از آن کسی که چشمان خودرا پُت گرفته بود، اجازه داشت چشمان خودرا باز نماید و برای پیدا کردن آنها این سو و آنسو را جستجو نماید. کسانی که در جاهای مصؤن پنهان گردیده بودند، از مخفی گاه های خود بیرون می شدند و تلاش می ورزیدند تا بدون آن که دست «ماه» به آنها اصابت کند، خــودرا به محل تعین شده برسانند. در این بگیر و بدو، بیشتر اطفال به جای تعین شده نمی رفتند و برای آزار دادن «ماه» به هر سو می گریختند و در فرصت مناسب به جای تثبیت شده خودرا می رساندند. اگر «ماه» موفق نشود که به بدن کدام طفل دستش اصابت کند، مجبور است بار دیگر چشمان خودرا پُت کند و اگر دستش به کدام طفل بخورد، آن طفل «ماه» می شود و خودش همراه دیگران به بازی ادامه می دهد.

این بازی، در واقعیت یک ورزش بسیار خوب و مفید برای جست و خیز اطفال بشمار می رفت.

برخی دیگری از این بازیها مانند : توشله بازی، قوتکان، شودومک، شیر و خط. . . اگر از طرف فامیلها دقت و توجه لازم صورت نمی گرفت، اطفال به بیراهه تشویق و سوق می گردیدند. بطور نمونه:

توشله بازی –

این بازی بین دو نفر انجام می شد. در زمین مسطح یک خانه گک کوچک را حفر می کردند و دو توشله یی که رنگهای مختلف می داشتند و صاحب هر رنگ معلوم می بود، به بالا انداخته می شدند و هر توشله یی که به خانه گک حفر شده فاصله نزدیک می داشت، نوبت اول داشت تا توسط توشلۀ خود، توشله حریف خودرا بزند و بعد توشله او را داخل خانه می ساخت. در صورت خانه ساختن توشله حریف، توشله حریف خود را میبُرد.

شیر یا خط _

این بازی هم بین دو نفرتوسط سکه انجام می شد. یکی از دو نفر سکه یی که بریک طرف آن نقش شیر و طرف دیگر آن کدام نقش دیگر دارد، در دست می گیرد و از حریف خود می پرسد : شیر یا خط؟ یکی از ایـن دو نقش را جانب مقابلش انتخاب می کند و او سکه را به شکل دورانی به هوا پرتاب می نماید تا بر زمین اصابت کند. اگر آن سوی سکه که حریفش انتخاب کرده بر روی زمین دیده شود بازنده و اگر دیده نشود برنده حساب می گردد. این بازی هم در بین اطفال حتی نوجوانان و جوانان مروج بود و شکل قمار را به خود گرفته بود. »(۲)

راستش را بگویم که برخی از همین بازیهای دوران کودکی بودند که در آخر به قمار منتهی می گردید. چنانچه سرهای برخی از همسالان مرا از گریبان قمار بیرون کشیدند و به قماربازان مشهور که با درس و مکتب در نوجوانی و جوانی خداحافظی گفتند، تبدیل شده بودند. از همچو بازیهای توشله بــازی، بجل بازی، شودومک، قوتکان، شیر یا خط. . . به پربازی (چال دار، فلاش، چهاروالی) و از پربازی به کمسایی رسیدند و تمام عمر خودرا در دربدری بسر بُردند. اما من و تعداد زیادی از همسنانم از برکت توجه والدین و بزرگسالان فامیل ازاین بلای خانمان سوز نجات یافتیم.

گرچه در جوانی برای مدت کوتاه پربازی دامنگیر من نیز گردیده بود، اما کامیاب شدنم به پوهنتون ازاین «بلای بد» نجاتم داد.

بخاطر دارم که متعلم صنف ۶ مکتب بودم، یک روز برادر بزرگم گفت:

ـــ احمد! چون ناوقت شده، مجبور هستم به وظیفۀ خود توسط بایسکل بروم.

او، مرا در عقب بایسکل تا جای کار خود بُرد. از آنطرف من بایسکل را از نزدش تسلیم شدم و بطرف خانه راه اُفتادم.

حین رسیدن به نزدیک کوچۀ ما، دیدم یک گروپ نوجوانان گردهم نشسته اند و پربازی می نمایند. من هم بایسکل را ایستاد کردم و پربازی آنها را تماشا می کردم که قبله گاه ام بطرف وظیفه می رفت. حین دیدن من که مصروف تماشای پربازی بودم، مرا چنان لت و کوب داد، که تمام نوجوانان از ترس فـرار کردند و من که زیاد مورد لت و کوب قرار گرفته بودم، با چشمان اشک پُر بایسکل را گرفتم و بطرف خانه رفتم. وقتی مادرم وضع مرا دید، گفت:

ـــ همراه کی جنگ کردی؟ دستش بشکند. باش شام برادرانت بیایند، جزایش را می دهند.

من گفتم:

ـــ پدرم مرا زد. من پربازی بچه ها را تماشا می کردم که آمد و مرا لت داد.

مادرم گفت:

ـــ خوب کرده است. بد کردی به تماشای قمار بازان ایستاد شده بودی.

بعد واسلین را گرفت و تمام جاهای بدنم که کبود شده بود، چرب کرد.

شب از ترس پدرم در بستره خانه خودرا پنهان کرده بودم. پدرم، مرا نزد خود خواست، در آغوش گرفت، بار بار بوسید و گفت:

ـــ بچیم! نزدیک قماربازان ایستاد شدن و قمار را تماشا کردن، آدم را گمراه می سازد و به راه بد تشویقـش می کند. تو باید مثل برادران بزرگت تحصیل کرده شوی نه قمارباز. توبه بکش که دیگر این کار را نمی کنی.

من هم به پیشگاه اش توبه کردم و تعهد سپردم که دیگر این کار را تکرار نمی کنم و راستی این لت و کوب بالایم چنان تاثیر انداخته بود که هر جا نوجوانان را حین پربازی می دیدم، به سرعت از آنجا فرار می کردم.

***

بلی! حویلی ما، در حدود ۱۲۰۰ متر مربع (۶۰ متر × ۲۰ متر) مساحت داشت. زیاد کلان بود. دو دروازه یی درآمد داشت. یکی آن به سمت شرقی که به میدان بسیار وسیع که از دامنۀ تپه شروع و به قُلۀ تپه می رسید، راه داشت. این میدان در بین اهالی بنام «میدانی» یاد می شد و دروازۀ دیگری به سمت جنوبی که به کوچه راه داشت. ما همیشه از دروازۀ جنوبی استفاده می کردیم. در حویلی دو حلقه چاه حفر گردیده بود. یک تعمیر دو طبقه یی (دو منزله) که شیشه خانۀ منزل دوم آن به تخت بامی بالای پیاده خانه ها که بعداً از آن نانوایی زنانه ساخته شد، راه داشت. بالای تخت بام یک آشپزخانه اعمار گردیده بود. از تخت بام زمستان، بهار و خزان بحیث جای پیتاو و تابستان برای خوابیدن شبانه استفاده صورت می گرفت. شیشه خانه که هژده متر مربع (شش در سه) مساحت داشت و دو دیوار آن مشرف به جنوب و غرب بودند و به اصطلاح آفتاب رُخ گفته می شد، دارای کلکینها از سطح تا سقف بود و سمت جنوبی آن توسط شاخچه های تاکهای سگ انگورک پوشانیده شده بود.

این حویلی را پدرم به سه حویلی تقسیم کرد. دو حویلی یی جدیداً اعمار شده را به دو فامیل که با هم باجه می شدند، به کرایه داده بود. اتاقهای که بنام پیاده خانه یاد می شد، آن را به یک انسان بی نهایت شریف بنام «نجف علی» که ما اورا «کاکا نجف» صدا می کردیم و راستی هم مانند کاکای خود اورا دوست داشتیم، مراجعه کرده بود، که این پیاده خانه را برای من بدهید، من در یک اتاق آن نانوایی زنانه می سازم، البته کرایه داده نمی توانم ولی نان دو وقتۀ تانرا بدون دریافت پول در تندور می پذیم و هر روز حویلی را چون ما هم از آن استفاده می کنیم، جاروب می نماییم.

پدرم نیز همرایش موافقه کرد و بعد از ترمیم کاری پیاده خانه ها، آنرا در اختیارش قرار داد.

دو فامیل، که حویلی ها را به کرایه گرفته بودند، نام خدا اولاد زیاد داشتند و بیشتر آنها همسن و سال من، خواهرم و برادر کوچکم که صنف دوم مکتب بود، بودند. اطفال یکی از آنها آصف، شفیقه، ظاهـره، حبیب و کمال و از دیگرش احمدالله، میراجان، شیرآقا، مکی، کبرا و تورپیکی نام داشتند.

بعد از یک مدتی که با هم جوش خوردیم، گروپ ما قویترین گروپ کوچۀ ما محسوب می شد. پرخاشگری که به جزء کرکتر اطفال مبدل گردیده بود، گاه گاهی سبب جنگهای لفظی بین همسایه ها نیز می شد. در این میان یک بچه که یک ــ دو کوچه بالاتر از ما زندگی می کرد و دو سال در مکتب هم بر من قدامت داشت، یکی از بچه های جنگجو، قوی، دلیر و نترس حساب می گردید. نامش «سلطان علی» بود، ولی در مکتب بنام «گرگ علی» شهرت داشت. یک بچۀ آزارده برای تمام اطفال بود. توشله، گودی پران، توپ. . . خلاصۀ کلام که هر چیزی اطفال را چور می کرد و فرار می نمود.

یکی از روزها، ما بین خود فیصله کردیم که اگر بار دیگر «گرگ علی» آمد و کدام چیزی ما را چـور کرد، برایش خوب لت می دهیم. ما مصروف توپ بازی در کوچۀ خود بودیم که «گرگ علی» آمد و سربخود داخل میدان شد و توپ را در قید پاهای خود گرفت. ماهم به اساس فیصلۀ قبلی چنان لت و کوبش کردیم که بعداً به ندرت از کوچۀ ما رد می گردید.

اما،«سلطان علی» که در جوانی به «سلطان» منطقۀ ما مبدل گردیده بود، از پرخاشگری، توشله بازی، قوتکان، شودومک. . . به پربازی و کمسایی و کاکه گی رسید، با مکتب وداع گفت و در ۳۵ سالگی در یک جنگ تن به تن از دست حریفش توسط فیر تفنگچه به حق پیوست و تمامی آروزهای خودرا با خود به زیر خاک برد. روحش شاد باد.

***

با وجود علاقمندی زیادی که به کوچه داشتم، کم و بیش درسهای خودرا نیز می خواندم و سرانجام مکتب تجربوی را سال ۱۳۴۴ به اتمام رساندم. برای سپری نمودن امتحان کانکور آماده گی می گرفتم. شب و روز مصروف درس خواندن بودم. . .

برادر بزرگم که عضو ارشد خانوادۀ ما نیز بود و مرا به شمول تمام اعضای فامیل زیاد دوست داشت، بعضی وقتها به مزاح برایم می گفت :

ـــ احمد! اگر در امتحان ناکام شدی، در آنجا یک کوه است، که بنام کوه علی آباد یاد می شود، از همان کـوه پائین می اندازمیت.

من به اساس مهر و محبتش هیچگاه این مطلب را قبول کرده نمی توانستم اما با وجود این، نزد خود تشویش داشتم.

روز امتحان فرا رسید. از خانه مرا با خود گرفت و به سوی پوهنتون کابل حرکت کردیم. از خانه تا پوهنتون برایم بسیار ناز داد. در راه گاه گاهی سوال می کرد و من به سوالش جواب درست می دادم. با تبسم و خنده برایم می گفت:

ـــ من می فهمیدم که تو بچه یی لایق هستی، حتی من فکر می کنم که در امتحان اول نمره کامیاب می شوی. بعد از امتحان تورا یک جای می برم که هیچ وقت آن جا را ندیده یی، یکجا نان چاشت را می خوریم و باز بخیر خانه می رویم.

امتحان ختم گردید. از این که سوالها را یاد داشتم، راضی و خوش بودم. برادرم مرا رستوران خیبر بـرد و راستی من هیچگاه آن رستوران را ندیده بودم. باهم یکجا نان خوردیم و بطرف خانه حرکت کردیـم. او مرا به خانه رساند و خودش دوباره بطرف شهر رفت.

بعد از سپری نمودن امتحان کانکور، در صنف ۷ یکی از لیسه های شهر کابل شامل گردیدم. در ختم سال درسی، پدرم به یکی از ولایات تبدیل گردید و من هم به صنف ۸ مکتب متوسطۀ ولسوالی خود که ما در آن زندگی می کردیم، سه پارچه بُردم. در صنف ۸ به نوجوانی رسیده بودم. در صنف ۹ با پرخاشگری و کارهای طفلانه وداع گفته بودم. صدایم کمی غُر شده بود. به اصطلاح مردم مرغم آذان داده بود. در خانه که فعلاً من پسر کلا ن خانواده یاد می شدم چون دو برادر بزرگم در کابل بودند، با بسیار غرور راه می رفتم و چنان اکت می کردم که باید همه از من بترسند. بالای زمین چنان راه می رفتم که فکر می کردم که زمین باید خوش باشد که من بالایش راه می روم. اما بیرون از خانه و در مکتب وضع کاملاً تغییر داشت. ما پنج نفر پسران کاکا در یک صنف بودیم. در قریه یی که ما زندگی می کردیم، گرچه کوچک بود اما نام خدا تعداد نوجوانان زیاد بودند. بعد از مکتب، تمام روز ما در بازی های محلی سپری می گردید. در صنف حتی مکتب زور ما را کسی نداشت. اگر گاه گاهی با کدام کسی پرخاش می کردیم، هر پنج ما مثل زنبور به جانش می ریختیم و به جانش می چسپیدیم.

***

تا صنف ۹ مکتب، شاگرد متوسط بودم. بیشتر میل داشتم در میزهای اول صنف باشم. چنان سرگرم بازی با همسنها، همصنفی ها و دوستانم بودم، که وقت اندکی برای درس خواندن می ماند.

بعد از فراغت از صنف ۹، من و یکی از پسران کاکایم در صنف ۱۰ لیسۀ ولایت خود شامل گردیدیم.

هنگامی که به لیسۀ خود رفتیم و چند روز را سپری کردیم، متوجه شدیم که تعداد متعلمین ولسوالی ما زیاد است. زمانی که، صبحانه از قریه های خود به سرک عمومی می رسیدم، با قطار دور و درازی از بایسکلها بطرف لیسه در حرکت می شدیم. بیشتر آنها صنفهای ۱۱ و ۱۲ درس می خواندند.

در ماه های اخیر صنف ۱۱ در اثر همنشینی با دوستان بیراه، یک ارواح خبیثۀ پشک سیاه سرا پا وجودم را فرا گرفت و همچو پیله یی به دورم با تارهای نامریی خود تنید.

بلی! آن گیر اُفتادن در دام پربازی بود. اول برایم آموختند که این بازی چگونه صورت می گیرد. بعداً مرا تشویق کردند که بیا این یک مصروفیت بسیار خوب است. ما قمار نمی زنیم، بلکه روز های خود را بخوشی و ساعت تیری سپری می کنیم.

من هم علاقمند شدم و بعد چنان مصروف پربازی که مطلقاً به قماربازی تبدیل شده بود، گرفتار گردیدم. شبانه تا ناوقتهای شب ریاضیت جورکردن پرها را می کردم تا در میدان بازی پرهای خوب را برای خودم و پرهای خراب را برای حریفانم تقسیم کنم. حتی از دست همان دوستان بد راه دوــ سه بار چرس سگریتی نیز دود کردم.

من که از طفولیت به مضامین ساینس علاقه داشتم، از صنف دهم چون می خواستم رشتۀ طب را بخوانم، تمام توجه خودرا به مضامین الجبر، هندسه، مثلثات، بیولوژی، کیمیا و فزیک متوجه ساخته بودم و به مضامین دیگر چندانی علاقه نشان نمی دادم. فقط در سطح گرفتن نمرۀ کامیابی با مضامین دیگر برخورد می کردم.

اما در ماه های اخیر صنف یازده از هم نشینهای خود که هیچ نوع علاقه به درس نداشتند و بیشترین وقت شان مصرف پربازی و دود کردن سگرتی می شد، متأثر گردیدم. آهسته آهسته علاقه ام به درسها کم و به پربازی بیشتر می گردید، اما با وجود آن سوم ــ چهارم نمره گی خودرا حفظ کرده بودم.

در صنف دوازده بعد از یک برخورد لفظی با نگران صنف که الجبر و مثلثات ما را درس می داد، تمام توجه خودرا به همین دو مضمون معطوف ساخته بودم و به مضامین دیگر در سطح کامیابی برخورد می کردم. تمام روزم در پربازی می گذشت. شبانه مصروف ریاضیت پربازی می بودم.

حتی روزی که هئیت تشریح چگونگی اخذ امتحان کانکور به مکتب ما آمده بود، من در صنف حاضر نبودم و در پربازی مصروف بودم.

چندی بعد روز اخذ امتحان کانکور فرا رسید. تمام فارغان صنوف دوازدۀ ولایت ما در صحن لیسۀ ولایت حاضر گردیدند و امتحان سپری گردید. چند ماه بعد نتایج کانکور اعلام گردید. برادر ارشدم که در این وقت در کابل زندگی می کرد، نتیجۀ مرا برایم به ولسوالی ما آورد. به فاکولتۀ طب موفق نگردیده بودم. پدرم زیاد واسطه و وسیله برای تبدیلی ام به فاکولتۀ طب کرد ولی نتیجه نداد. دو هفته بعد به فاکولته یی که کامیاب شده بودم، رفتم.

بیاد دارم روز اول، زمانی که به داخل فاکولته قدم می گذاشتم، دروازه اش را بوسیدم و با خود عهد بستم که بعد از این که به این کانون علمی قدم گذاشتم، دیگر از پرخاشگری و پربازی برای ابد فاصله می گیرم و توبه می کنم.

 سال ۱۳۵۰ درسهایم در یکی از فاکولته های پوهنتون کابل شروع گردید. صنف اول فاکولته را با آنهم که مطابق میلم نبود، با بسیار علاقمندی، که شاید موفق به درجۀ اعلی و گرفتن بورس به خارج شوم، سپری کردم، ولی به آرزوی خود نرسیدم.

عاشق پیشه گی را از برادران بزرگ خود، به ارث بُرده بودم. اما از درگیر شدن به آن بخاطر درسهایم ازآن دوری می جُستم. ولی افسوس که عاشق شدن و دل باختن در ارادۀ انسان نمی باشد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ــ انوره دو بالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران، ۱۳۶۸، ص ــ ۱۵ و ۱۶.

۲ ــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ بخش دوم ــ شکستهای سلسله یی:

قصۀ لیلی ــ

 

 

  

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org