بنام او که اشک را آفرید تا قلب شکست خوردۀ عشق، از حرکت باز نماند.

 
نویسنده: داکتر مراد

 

بخش پنجم

قصۀ شیما ـــ

شروع ماه سنبله همان سال، رخصتی به کابل آمده بودم. یک دوستم، که از نگاه سن چهارــ پنج سال از من کوچکتر بود و سه کوچه بالاتر از کوچه ما زندگی می کرد، به دیدنم آمد. او، با یک دختری که در محلۀ ما زندگی می کرد، دوست بود.

دوستم، که «جلال» نام داشت، در بین قصه ها بدون مقدمه گفت:

ـــ احمد! در همین نزدیکی ها، من و شکیبا با هم نامزد می شویم. اعضای فامیلم دوــ سه بار خواستگاری رفتند. سرانجام فامیلش موافقه کرد و بخیر هفته آینده شیرینی میگیریم.

بعد از یک تبسم دوستانه ادامه داد و گفت:

ـــ من، که دوازده پاس هستم و تا بحال خدمت سربازی را هم سپری نکرده ام، سرنوشت خود را تعیین نمودم. اما خودت که شکر است فاکولته را خلاص کرده ای، اما تا فعلاً عروسی نکرده ای. بهتر است در این مورد یک تصمیم بگیری. عمر زود- زود تیر میشود.

من برایش گفتم:

ـــ جلال جان! مسیر زندگی بعضی وقتها خلاف میل انسان حرکت می کند. چند نفری را که من می خواستم بنا بر بعضی مشکلات نشد و بعضی ها که مرا می خواهند به طبع من برابر نیستند. دیده شود که قسمت من با کی است! من هم در فکرش هستم. اما از این که در عشقت موفق شدی و مطابق آرزویت نامزد می شوی، قلباً خوش شدم. رویش را بوسیدم و برایش تبریکی گفتم.

او گفت:

ـــ احمد! شیما خواهر خوانده شکیبا را خو می شناسی، کوچه گی تان که همیشه با شکیبا یکجا مکتب می رود و با هم بسیار زیاد رفت و آمد فامیلی هم دارند.

ـــ گفتم، بلی! همو که همیشه دستکول خود را در شانه چپ می آویزد و با دست خود محکم می گیرد و چنان راه می رود، که فکر می کنی با تمامی زنده جان و بیجان جنگی است و دست راست خود را قسمی حرکت می دهد، مثل که یک سرباز تعلیم دیده موزون قدم راه می رود.

خنده کرد و گفت:

ـــ دختر بسیار کاکه است. پروای هیچکس را ندارد. مانندش میان دختران دور و پیش کم پیدا می شود. اما چندی قبل شکیبا از نزدش سوال کرده، که سه سال می شود من و تو خواهر خوانده های بسیار صمیمی هستیم؛ حالا صنف یازده مکتب می باشیم؛ ولی خودت یک روز هم درمورد کدام جوان که خوشت آمده باشد، برایم قصه نکرده ای؟ چرا؟ کدام مریضی خو نداری؟

می فهمی که شیما برایش چی گفته است؟

او برای شکیبا گفته، اگر راستش را بگویم، هنگامی که صنف ده بودم، یک کسی خوشم آمد. او یک کوچه بالاتر از ما زندگی می کند. اما وقتی در موردش پرس و پال کردم، خبر شدم، که رابعه هم صنفی خواهرم و او با هم دوست هستند و تصمیم ازدواج را دارند. از این موضوع خودت هم خبر داری. اما رابعه را پدرش در «بد» به برادر زاده خود داد و عروسی کرد. به همین اساس ازدواج او و رابعه صورت نگرفت. همیشه که او را حین تیر شدن از کوچه ما به طرف سرک عمومی می دیدم، بسیار غمگین معلوم می شد. از یک طرف دلم به حالش می سوخت و از طرف دیگر علاقمندی ام روز به روز در مقابلش زیاد می گردید. فکر می کردم، که حالت مجنون را به ارث برده است. یک مدت دوباره سرحال آمد. اما حالا در این جاها بسیار کم دیده می شود. به گمانم از فاکولته فارغ گردیده و در کدام ولایت وظیفه گرفته است.

شکیبا گفته:

ـــ خو منظورت، احمد کوچه گی ماست.

شیما برایش گفته:

ـــ بلی! منظورم احمد هست.

«جلال» قصه خود را ادامه داد و گفت:

ـــ شیما، از نگاه اخلاق واقعاً دختر بسیار خوب هست. فکر می کنم، که کدام وقت به طرفش به چشم خریدار نگاه نکرده ای؟ اگر به طرفش دقیق نظر بیاندازی، یقین دارم که خوشت می آید و در ضمن باید بگویم که شیما خو دختر حاجی صاحب است، زمین دار و باغ دار منطقه ما.

یک ساعت دیگر هم از این دریا و آن دریا قصه کردیم، باهم خدا حافظی کردیم، «جلال» به طرف خانه خود رفت و من در سراچه تنها ماندم.

در چرت و فکر گذشته ها غرق شدم. سالهای ۱۳۵۲ تا ختم ۱۳۵۵ را، یکبار دیگر در کتاب ذهنم بازخوانی کردم. با خود محاسبه نمودم، که خودت هر باری که عاشق شده ای، منظورت تشکیل خانواده به اساس محبت بود، اما هر بار بنا بر برخی سنتهای پنهان مسلط جامعه ما، در عشقت شکست خوردی و ازدواجت صورت نگرفت. در این مورد خودت هیچ ملامتی نداری و بعضاً جانب مقابل هم ملامت نبود. بهتر است یکبار «شیما» را از نزدیک ببینی. اگر خوشت آمد، از طریق «شکیبا» برایش پیام بفرست. یک ــ دو بار همرایش ملاقات کو، همدیگر خود را از نزدیک مطالعه کنید، در صورت توافق جانبین، فامیل خواستگاری برود، اگر فامیل «شیما» هم موافقت کرد، نامزد شوید و عروسی کنید.

فردا، در حدود ده دقیقه قبل از رفتن دخترها به طرف مکتب، از خانه برآمدم و به یک دکان بقالی، که در کنار سرک عمومی قرار داشت، رفتم. یک قوطی سگرت خریدم و همراه مالک دکان که آشنای قدیمی ام بود، گرم قصه منتظر آمدن «شکیبا» و «شیما» شدم.

دیدم هر دوی آنها از کوچه داخل سرک شدند. بین خود چیزی می گفتند و هر دو چنان چهره به خود اختیار کردند که گویا مرا ندیده اند. من هم از این برخورد آنها خوش شدم و موقع برایم مساعد گردید تا بسیار عمیق «شیما» را نگاه کنم. دیدم که از نگاه قد و اندام و چهره گوگوش مانند است. البته با کمی تفاوت که «شیما» سفید چهره تر بود. بعد از رد شدن آنها با دکاندار خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.

بلی! من توانسته بودم «شیما» را درست برانداز نمایم. اما فکر می کردم، که این حرکتم بسیار زود از صفحه ذهنم پاک می شود. چون شکست ها در عشق «لیلی، رابعه و شهناز» مرا چنان در یک بستر نارضایتی از دختران خوابانده بود، که ترک کردن آن برایم بسیار مشکل معلوم می شد و از جانب دیگر با خود عهد بسته بودم که بار دیگر مهار احساسم را بطور تام به کسی ندهم و زود فریب کسی را نخورم. ولی بار دیگر این بازدید در صفحه ذهنم باقی ماند.

حوالی ساعت دوازده بود که از بسترم برخاستم و مشغول درست کردن غذای چاشتانه شدم. ناخودآگاه زود - زود به ساعتم نگاه می کردم. بار اخیر که نگاه کردم، متوجه شدم که وقت آمدن متعلمین مکتب ها به طرف خانه شان می باشد. هر قدر بالای خود فشار آوردم که از رفتن به سرک عمومی ابأ ورزم، ولی نتوانستم. لباس خود را عوض کردم و به دکان بقالی سرک عمومی رفتم. چند دقیقه نگذشته بود که «شکیبا» و «شیما» به طرف خانه خود در حال آمدن بودند. آنها متوجه من نشدند که در راه انتظار آمدن آنها را می کشم. هنگامی که نزدیک دکان بقالی رسیدند و چشم «شیما» به من خورد، چنان دست و پاچه شد که پایش به سنگ چل خورد و کم بود به رو بیفتد، ولی «شکیبا» از بازویش محکم گرفت و نجاتش داد.

دوستم «جلال» را پیدا کردم و برایش گفتم اگر ممکن باشد من با «شکیبا» در مورد «شیما» صحبت نمایم. او قبول کرد و یک ــ دو ساعت بعد من و «شکیبا» در کوچه یک ملاقات کوتاه داشتیم و من صرف برایش گفتم، اگر ممکن باشد یک بازدید من و «شیما» را تنظیم نماید. او قبول کرد و در ضمن گفت که ببینم چون «شیما» دختر بسیار عاجزی است، به همین خاطر ما برایش موسیچۀ بی آزار می گوییم. نمیدانم به این کار آماده خواهد شد یا نه؟ ولی من تلاش خود را می کنم.

فردا برایم اطلاع داد که ساعت چهار بجه «شیما» در دهلیز نانوایی می آید و همرایت برای چند لحظه بازدید می نماید.

ساعت چهار من در دهلیز منتظر آمدنش بودم، که ناگهان یک دختر چادری پوش داخل دهلیز گردید و روپوشی خود را بلند کرد. دیدم «شیما» است. اما او چنان زیر تأثیر آمده بود که تمام وجودش می لرزید و بدون مقدمه گفت:

ـــ هر مطلبی را که برای گفتن داری، بنویس و فردا برایم بده. من باید زود خانه بروم، چون به بهانه خانه شکیبا این جا آمده ام.

ـــ من برایش گفتم، به چشم. امشب می نویسم و فردا برایت تسلیم می نمایم. او بدون خدا حافظی روپوشی چادری را پائین کرد و به طرف خانه خود رفت.

بلی ! «شیما» با وارخطایی و با ترس و لرز، پنهانی نزدم آمد و شتابان برگشت. از گپ زدنش واضح معلوم می شد، که از ترس زیاد زبانش کلالت پیدا کرده است.

شب قلم و کاغذ را گرفتم و در وجود یک نامه، از این که، خوشم آمده و حاضرم در صورت توافقش همرایش ازدواج نمایم، خواسته های خود را برایش نوشتم. در نامه از شکست در عشق «لیلی» و «شهناز» را پنهان کردم، اما از دوستی خود با «رابعه» چون برایش افشا بود و علت اصلی که چرا ازدواج ما صورت نگرفت؟ یادآور شدم.

فردا، در کوچه زمانی که از مکتب به خانه می آمد، نامه را برایش تسلیم نمودم. یک روز بعد او هم جواب نامه را در کوچه زمانی که از مکتب می آمد، برایم تسلیم داد.

بلی ! دوستی «من و شیما» به جز از یک بار که روز اول عید سعید فطر بود، از اول تا اخیر در سطح تبادلۀ چند نامه گک ها باقی ماند.

بعد از سپری نمودن دو هفته رخصتی تفریحی در کابل، دوباره به وظیفه خود برگشتم. دو ماه بعد برای سپری نمودن روزهای عید با فامیلم، به کابل آمدم و در کوچه خود را برای «شیما» نشان دادم.

فردا، یک روز قبل از حلول عید، «شیما» برایم در یک پرزه گک نوشته کرد، که:

ـــ فردا ساعت دوازده بجه، من تنها برای خرید کلچه و نقل به شهر می روم. اگر می توانی، تو هم شهر بیا، در آنجا با هم ملاقات خواهیم کرد.

من هم در یک نامه برایش نوشتم که درست است، من یک ایستگاه بعد از ایستگاه محلۀ ما منتظرت می باشم.

دیدم که ده بالا دوازده بجه «شیما» در ایستگاهی که من منتظرش بودم، از سرویس پیاده شد. با هم سلام علیکی کردیم، در همین لحظه تاکسی رسید. من تاکسی را دست دادم. هر دوی ما سوار تاکسی شدیم و من برای تاکسی ران گفتم:

سینما آریوب!

متوجه شدم که چهره «شیما» سفید گشت و گفت:

ـــ نی! سینما نمی روم. من بسیار کم وقت دارم. باید بسیار زود به خانه خود برگردم.

ـــ من با تبسم برایش گفتم، درست است! سینما نمی رویم. اما درآن جا یک رستوران است و از ساحۀ ما دورتر موقعیت دارد. ما می توانیم بدون تشویش یک کمی با هم صحبت کنیم.

«شیما» هم سکوت اختیار کرد و ما به رستوران سینما آریوب رفتیم، غذا فرمایش دادیم و یک کمی با اعصاب آرام و بدون ترس و دلهره با هم درد دل کردیم. در خاتمه برایم گفت:

ـــ از برادرم زیاد می ترسم. اگر ممکن باشد، بهتر نیست فامیلت خانه ما خواستگاری بیایند؟

برایش گفتم:

ـــ به سر چشم. من روز سوم عید این کار را عملی می نمایم. مادرم و خانم برادرم را خانه شما خواستگاری روان می کنم.

او بسیار عجله داشت. نان را هم ناتمام گذاشتیم و توسط یک تاکسی خود را به ساحۀ فروشگاه بزرگ افغان رساندیم و با هم خدا حافظی کردیم. من به طرف خانه خود حرکت کردم و او به طرف دکان های کلچه فروشی رفت.

در خانه، شب موضوع را به مادرم یادآور شدم، مادرم گفت:

ـــ درست است. وقتی خودت موافقه داشته باشی، ما هیچ تردید نداریم. خیر باشد. بخیر روز سوم عید به خانه آنها می رویم و همراه فامیلش موضوع را مطرح می نماییم.

روز دوم عید برادرزاده ام برایم گفت:

ـــ «رابعه» خانه پدرش آمده است. من او را در کوچه دیدم.

او برایم گفت:

ـــ به مادرت و بی بی جانت سلام مرا برسان.

من هم برایش گفتم:

ـــ به چشم.

برای خانم برادرم گفتم:

ـــ اگر ممکن باشد برای «رابعه» هم احوال روان کو، که اگر وقت داشته باشد، همراه شما یکجا به خواستگاری برود. او هم قبول کرد و دخترک خود را خانه پدر «رابعه» روان کرد و برایش پیام فرستاد، که اگر وقت داری بیا با هم یک چای بنوشیم.

«رابعه» خانه برادرم آمده بود و خانم برادرم برایش گفته بود، که اگر وقت داشته باشی فردا با ما یکجا خانه «شیما» برویم تا او را برای «احمد» خواستگاری کنیم. «رابعه» قبول کرده بود و فردا با مادرم و خانم برادرم یکجا خانه «شیما» خواستگاری رفتند.

بعد از صرف چای مادرم بسیار دوستانه موضوع خواستگاری را در میان گذاشته و گفته بود:

ـــ ما و شما سالها می شود که در یک محله زندگی می کنیم. حاجی صاحب شخص بسیار خوب و مهربان می باشد. او همیشه در تربیت اولاد های خود زیاد کوشش کرده و اطفال خود را مثل گل بزرگ ساخته است. من از یک سال به این طرف «شیما جانه» زیر نظر داشتم و منتظر بودم تا پسرم «احمد» از تحصیل خود خلاص شود و من نزد شما بیایم و بگویم که اگر او را به دامادی یی خانواده خود بپذیرید. امروز ما به همین خاطر آمده ایم. امیدوارم تقاضای ما، مورد قبول شما قرار بگیرد.

به عوض «مادر شیما» خواهرش که در مکتب هم دوره «رابعه» بود، با بسیار گستاخی برای مادرم گفته بود:

ـــ این حرفها را بس کنید! این کار هیچ امکان ندارد. این وصلت غیر ممکن است. از این مسأله دست بردار شوید ورنه جوی های خون جاری خواهد شد.

مادرم دوباره بسیار دوستانه برایش گفته بود:

ـــ لطفاً حرفهای خود را سنجیده بزنید. ما برای دوستی خانه شما آمده ایم و شما ناسنجیده صحبت می کنید.

خواهر «شیما» دوباره با پُر رویی گفته بود:

ـــ من برای شما فقط همین قدر می گویم که از این حرفها بگذرید. اگر این حرفها افشأ شود، کُشت و خون می شود.

«رابعه» که به حیث یک شنونده نشسته بود، بی حوصله شده و برایش گفته بود:

ـــ میبخشی! خودت  به خیالم بی بی جان را نشناختی؟ او مادر جان احمد است. احمد که در کوچه بالا در سراچه زندگی می کند. به گمان اغلب که خودت هم او را می شناسی. اما اگر نمی شناسی، می شود از شوهرت و یا برادرانت در موردش معلومات بدست بیاوری. لطفاً حرفهای خودت را پس بگیر در غیر آن می ترسم که راستی هم با طرح حرفهای غیر مسؤولانه ات برایتان کدام مشکل خلق نشود.

در ضمن برای مادرم گفته بود که بی بی جان بفرمائید که از این جا برویم. در خاتمه خانم برادرم که از حرفهای «خواهر شیما» بسیار زیاد عصبی شده بود، قصداً برایش گفته بود:

ـــ در اخیر من هم یک خواهش بسیار دوستانه از شما دارم. آن این که دیگر خواهرت را اجازه ندهی که مزاحم احمد شود و نزدش به سراچه بیاید.

واقعیت گپ این بود که «شیما» هر گز نزد من سراچه نیامده بود و دوستی ما صرف در حد تبادلۀ نامه گک ها بود و نامه گک ها را که باهم تبادله می کردیم با حرفهای الف«د» و ش«ل» ختم می کردیم. در این نامه گک ها همواره به ازدواج می اندیشیدیم و بس. اما خانم برادرم قصداً در برابر حرفهای نادرست «خواهر شیما» به اصطلاح جوابش را داده بود.

روز بعد از خواستگاری به بسیار مشکل توانستم با «شیما» ملاقات نمایم. از سیمایش معلوم می شد که زیاد گریه کرده است. بعد از سلام علیکی برایش گفتم:

ـــ خوب حالا چی کنیم؟ و خود را آماده ساختم تا به ماجراجویی خواهرش یا بد بیاری های خودم گوش دهم. اما چون «شیما» دخترکم حرف بود، فقط می لرزید و نگاهش را به زمین دوخته بود و بعد درحالی که آرام می گریست و اشکها از چشمانش جاری بود، ولی با وجود آن فروغی اندوهگین فوق العاده از آنها می تابید، برایم گفت:

ـــ احمد! من تو را واقعاً از دل و جان دوست دارم. فامیلم مسأله سنی و شیعه را محکم گرفته اند و قاطع می گویند که این کار هیچ امکان ندارد. من که همراه خواهرم زیاد استدلال کردم، او برایم گفت، که بمیری هم محفل شیرینی خوری و عروسی ات را با احمد در خانه ما نخواهی دید. برو همرایش فرار کو. احمد! اگر کاسۀ صبرم لبریز شد، به خواهرم نشان خواهم داد که شیما کیست؟ به هر صورت! اگر خودت آمادۀ این گپ هستی من تردید ندارم. چون خوانده ام که «ترسوها مزۀ کامیابی را کمتر میچشند.»(1)

ولی دیدم که «شیما» بسیار کم دل و اندک رنج شده بود. زود گلویش پر می شد و گریه می کرد. متأسفانه «خواهر شیما» هم از آن قلبهای مهربان در سینه خود نداشت که به اندرزهای عاطفه و انصاف گوش فرا دهد و من هم در یک خانواده ای بزرگ شده بودم، که هیچگاه آماده پذیرش عروسی که برایش فرار داده شده باشد، نبودند.

از «شیما» به یک شکلی معذرت خواستم و با اندوه زیاد به طرف خانه خود رفتم.

متأسفانه در فامیلش هیچ کس قلب رئوف نداشت، که به نگاه های بی فروغ و اشکهای تلخش که در دامن یأس و ناامیدی فرو می ریخت، توجه کند. در فامیلش این اندوه های او را نه کسی درک می کرد و نه کسی می فهمید. برای آنها درد و رنج دختر شان معنایی نداشت.

فردا، «شکیبا» احوال فرستاد که «برادر شیما» دیشب «شیما» را زیاد لت و کوب داده و حتی تهدید کرده که اگر خود را سر براه نسازد، مکتب رفتن اجازه ندارد.

من با شنیدن این حرفها که در حقیقت من و «شیما» کدام جرمی را مرتکب نگردیده بودیم. فقط می خواستیم با تفاهم تشکیل خانواده دهیم، اما دوستی صادقانۀ ما، بار دیگر قربانی سنتهای خرافی جامعه ما گردیده بود، کنترول خود را از دست دادم. تا شام در حقیقت خود را در اتاق زندانی ساخته بودم. برای هیچ کس در را باز نکردم. نه با کسی حرف زدم و نه چیزی خوردم. کست موزیک را با صدای آهسته می شنیدم و سگرت را پیاپی دود می کردم. بعضی وقتها اشک از چشمانم جاری می شد. کمی فرصت یافتم که به بی محبتی « لیلی »، به سنتهای خرافی که در راه ازدواجم با «رابعه» و «شهناز» سد واقع شده بودند و به بی عاطفه گی «فامیل شیما» که گویی دل شان از سنگ است، فکر کنم. این فکرها تا مغز استخوان مرا میسوزاند. گلویم پُر میشد و اشک در چشمانم میچرخید. شام که کمی تاریکی شب را با خود آورده بود، از خانه برآمدم و به طرف خانه «شیما» رفتم. دروازه آنها را تق تق کردم. دیدم «خواهر خورد شیما» دروازه را باز کرد. پرسیدم:

ـــ برادرت «رضا جان» خانه تشریف دارد؟

او گفت:

ـــ بلی! می روم برایش می گویم که شما آمده اید.

او رفت، دیدم چند لحظه بعد برادرش آمد. بعد از سلام علیکی من برایش گفتم:

ـــ می بخشید! اگر وقت داشته باشید، لطفاً لباس خود را عوض نمایید، می خواهم چند لحظه در بیرون همراه شما صحبت کنم.

او گفت:

ـــ لباسم درست است. همین لحظه از شهر خانه آمدم. بفرمایید! من در خدمت هستم.

هر دوی ما قدم زده قدم زده به طرف زمینهای زراعتی رفتیم و بعد از حاشیه روی، من بالای اصل موضوع صحبت را آغاز کردم و گفتم:

ـــ «رضا جان»! من چند ماه قبل تحصیل خود را ختم کردم و در یکی از ولایات وظیفه گرفتم. هر انسان حق دارد مطابق میل و آرزوی خود ازدواج کند. من هم به سن رسیده ام که باید ازدواج کنم. در بین زیاد فامیلها، فامیل شما را انتخاب کردم و چند روز قبل خواستگار فرستادم اما از جانب فامیل شما مورد قبول واقع نشدم و جواب رد دادند. این حق مسلم شماست. شاید مطابق میل خانواده شما نباشم. اما امروز اطلاع بدست آوردم که شما خواهر خود را لت و کوب نموده اید و او را تهدید کرده اید که مکتب رفتن برایش اجازه نمیدهید. من و شما هر دو جوان هستیم. من جوانمردانه برایت قسم می خورم که این انتخاب من بود و خواهر شما در این مورد هیچ نوع نقش نداشته است. او پاک ترین و معصوم ترین دختر است، بی گناه است، بد است بالایش تهمت نبندید. صرف من از طریق «شکیبا جان» اجازه اش را بدست آورده ام که می توانم خانه شما خواستگار بفرستم. ولی دیده می شود که یک دختر معصوم و بی گناه هیچ گناه نکرده مورد اذیت قرار می گیرد. در صورتی که به این وصلت فامیل شما موافقت نداشته باشد، برای شما قول می دهم که من هر گز پافشاری نخواهم کرد و هیچ وقت مزاحم فامیل شما نخواهم شد. در هر صورتش دوــ سه روز بعد من به وظیفه خود می روم و خدا می داند که چی وقت دوباره به کابل می آیم. اما یک خواهش بسیار دوستانه از شما و فامیل شما دارم که بخاطر گناه من برای جگر گوشه خود آزار ندهید. در غیر آن این کار به ضرر شما تمام خواهد شد.

برادر « شیما » در جوابم با بسیار عصبانیت گفت:

ـــ به یاد داشته باش که جواب مشت مشت است. اگر من احساس کنم که خودت مزاحم خواهرم می شوی، من بی تفاوت مانده نمیتوانم. . .

خلاصه کلام که باد و بخار خود را خالی کرد و در حقیقت به تمام معنی می فهمید، که خواهرش بخاطر عشق پاک خود برای هر نوع قربانی آماده است. خو افسوس که گوشهای کر خانواده اش صدای قلب او دختر معصوم را نمی شنیدند و من هم حاضر نبودم بدون موافقه فامیلش به کدام عمل دیگر متوسل گردم. تنها چیزی را که من توانستم آن این بود که برادرش را فهماندم که اگر شما در حق او دختر بی گناه اضافه روی کنید، من حاضر خواهم شد بدون موافقه فامیل شما همرایش ازدواج کنم و این برخورد من سبب شد، که آنها از آزار دادن «شیما» دست بردار شوند.

شب، یک نامۀ عادی که عاری از کلمات عاشقانه و تأثر بود برای «شیما» نوشتم.

صبح، با آسمانی گرفته که از نور آتش ها رنگ می گرفت، دمید. بعد خورشید از میان درختان سپیدار پدیدار شد و من در انوار آن آهسته - آهسته به قلۀ تپه رفتم. سکوت برفراز تپه سنگینی می کرد و صدای پرندگان که در شاخه های درختان سپیدار باهم جنگ، گیله ها و عشق بازی می کردند، دیگر به گوشم نمی رسید. منتظر ماندم تا رفتن دختران به طرف مکتب فرا رسد. در کوچه حین رفتن «شیما» به طرف مکتب نامه را برایش تسلیم نمودم. در حقیقت تمام مضمون نامه ام یک معنی داشت، که دو روز بعد من به طرف وظیفه خود می روم و هر آن فامیلت را راضی ساختی، از جانب من و فامیلم کدام مشکل وجود ندارد.

بلی! شیما، «از آن دختران پاک و بی آلایش بود که معصومیت شان همه چیز را در اطراف شان زیبا می کند.»(2) همین پاکی و معصومیتش سبب گردید تا به تصمیم فامیل خود تن در دهد و از ازدواج با من صرفنظر کند.

دو روز بعد به طرف ولایتی که در آن ایفای وظیفه می کردم، با یک عالم تأثر حرکت کردم. چند ماه به کابل نیامدم و اخیر ماه حوت سال ۱۳۵۶ مکتوب خود را برای سپری نمودن خدمت سربازی از اداره مربوطه خود گرفتم و ۲ حمل ۱۳۵۷ به خدمت سربازی سوق گردیدم.

یکماه و چند روز از سربازی ام سپری نگردیده بود که رژیم تغییر خورد و به اساس فرمان مقامات آنزمان یکماه قبل از تکمیل دوره مکلفیت ترخیص گردیدم و دوباره به ولایت قبلی به وظیفه خود برگشتم.

بعد از سپری نمودن خدمت سربازی، ما چهار نفر هم مسلکان در یک حویلی دولتی بود و باش می کردیم و زندگی نورمال و روتین خود را به خوشی پیش می بردیم. تنها به چیزی که می اندیشیدیم آن عبارت از تشکیل خانواده بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ داکتر اسدالله حبیب، دستور زبان فارسی دری، بلغاریا، ۱۳۸۸ . ص ــ ۵۵

2 ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، ۱۳۸۳ . ص ــ ۳۴

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ

بخش ششم ــ

قصۀ نازی ــ

شیر و ترموز چای:

 

 

 

بخش چهارم

قصۀ شهناز ـــ

بار دیگر، یک «دیدار تصادفی و یک برخورد لفظی» جرقه ی بود که در قلبم به شعله تبدیل گردید.

اوایل ماه میزان سال ۱۳۵۵ بود. به برخی مواد، ضرورت داشتم. در آن زمان تمام چیزهای مورد ضرورت ما، در فروشگاه بزرگ افغان پیدا می شد. به یک دوستم که، چهره نورانی ولی از نگاه سن «تاریخ تیر شده» معلوم می شد و ما برایش «پیر جان» خطاب می کردیم، گفتم:

ـــ بیا شهر برویم. یک کمی سودا کار دارم. امروز هوا هم بسیار گوارا است. یک کمی چکر خواهیم زد و فکر ما تبدیل خواهد شد. زیاد روزها شده که شهر نرفته ام.

او گفت:

ـــ درست است. یک کمی چشم چرانی هم خواهیم کرد.

من برایش گفتم:

ـــ نی! از چشم چرانی زیاد وقت شده که توبه کشیده ام. فقط می رویم و خرید خود را می کنیم.

حوالی سه بجه، هر دوی ما سوار سرویس شدیم، در شهر از سرویس پیاده شدیم و هی میدان و طی میدان قدم زده قدم زده به فروشگاه رسیدیم.

در فروشگاه بزرگ افغان، در منزلهای مختلف، مواد مورد ضرورت خود را جستجو می کردیم که، تصادفاً در چند منزل با دو دختری که خواهر خوانده بودند و لباس نرمال رفتن به شهر را برتن داشتند و کدام یونیفورم مشخص نپوشیده بودند، روبرو شدیم. یکی از آنها بی نهایت خنده روی و شوخ معلوم می شد. اما من به آنها توجه نمیکردم.

بعد از خرید مواد مورد ضرورت، هنگامی که می خواستیم از فروشگاه خارج شویم، بین یکی از آنها و دوستم شانه جنگی خفیف صورت گرفت.

دختر شوخکش با بسیار عصبانیت گفت:

ـــ مثل کورها راه می روید. نادیده ها.

من، که در این کار هیچ گناهی نداشتم، برایش گفتم:

ـــ چی گفتی؟

جمله ی بعدی را نگفته بودم که او در جوابم گفت:

ـــ تو را نمی گویم. اندیوالت را می گویم.

بگو مگوی ما، در همین جا خاتمه پیدا کرد. من و دوستم از فروشگاه خارج شدیم و در رستوران روبروی فروشگاه یک کمی چای نوشیدیم و به سمت ایستگاه سرویس حرکت کردیم.

در رستوران، دوستم از زیبایی دختری که برایم گفته بود، «تو را نمی گویم» بسیار توصیف کرد. در ایستگاه بسیار ازدحام بود. ما منتظر آمدن سرویس بودیم که، همان دخترها باز پیدا شدند. زمانی که با ما چشم به چشم شدند، خواهر خوانده اش دختر شوخک را از بازویش محکم گرفت و گفت:

ـــ بیا که از این جا برویم.

دختر شوخک گفت:

ـــ نی! کجا برویم؟ همین جا منتظر سرویس می باشیم.

دوستم، در رستوران ضمن توصیف دختر، مرا نیز تشویق می کرد که به خیالم از تو خوشش آمده بود. به خاطر گپ های دوستم، دلم طاقت نکرد، بالای تمامی توبه های خود پا گذاشتم و از زیر دل به سویش نگاه کردم. دیدم که واقعاً دختر زیباست.

یک دختری بود با چهرۀ خندان، قد رسا، موهای طلایی دراز، که بالای سورینش گاز می خورد، سفید شیری، با کومه های گلابی و چشمان معجونی از رنگ خرمائی و سبز. آدم تصور می کرد که، پری یی کوه قاف راه را غلط کرده و به شهر ما آمده است. بین من و او نگاه ها چندین مرتبه تبادله گردید. من زود تحت تاثیر چشمان نافذش قرار می گرفتم. اما او با چهرۀ خندان و بشاشش که بعضاً با حرکت گردن موهای خود را به یک طرف می انداخت، دزدانه به طرفم نگاه می کرد. نگاه های تیز و عمیقش در تار و پود وجودم نفوذ کرد و درآن لنگر انداخت و باز بار دیگر یک «دیدار تصادفی و یک برخورد لفظی جرقه ی بود، که در قلبم تبدیل به شعله گردید.»

سرویس لین خیرخانه مینه رسید، آنها سوار سرویس شدند و من هم به دوستم گفتم:

ـــ بیا که ما هم در همین سرویس بالا شویم و ببینیم، که آنها در کجا از سرویس پیاده می شوند. دوستم قبول کرد و ما هم در همان سرویس بالا شدیم. سرویس حرکت کرد و آنها در اخیر منطقۀ کارتۀ پروان از سرویس پیاده شدند. ما هم از سرویس پیاده شدیم. آنها پیش و ما در تعقیب اش روان بودیم.

در راه برای دوستم گفتم:

ـــ پیر جان! این دختر زیاد خوشم آمد. اما توان تعقیب و تعقیب بازی را در وجود خود نمیبینم. امسال، سال اخیر تحصیلی ام است. از فاکولته فارغ می شوم. خانه -اش را می بینیم، در هفتۀ آینده فامیل خود را خواستگاری می فرستم. اگر موافقه کردند خوب، در غیر آن به قلبم خیر تو و خیر من می گویم و بس و فراموشش می کنم.

آنها آهسته- آهسته و خرامان- خرامان با خنده های آرام و قدمهای موزون به طرف سرک گردنۀ باغ بالا روان بودند. در یک قسمتی از راه خواهر خوانده -اش همرایش خدا حافظی کرد و دختر شوخک به تنهایی به طرف خانۀ خود راه افتاد. در راه برای دوستم گفتم:

ـــ حالا خودت به تنهایی او را تعقیب کو، به خاطر که اگر کدام عضو فامیلش تو را در عقبش ببیند، اشتباه نمیکند و اگر من تعقیبش کنم و کدام شناسای شان ببیند، اشتباه می کند. فقط خانه اش را شناسایی کو، باز هر دوی ما می رویم خانه را می بینم و من یک مدتی در راه مکتب و خانه تعقیبش می کنم، اگر کدام دوست دیگر نداشت و از نگاه اخلاق دختر خوب بود، از نزدش می پرسم که اجازه دارم به فامیلش خواستگار بفرستم. اگر موافقه کرد، در آن صورت من هم رسماً خواستگاری اش می کنم.

او هم قبول کرد و دختر را تا دروازۀ خانه اش رساند، زمانی که دختر داخل خانۀ خود شد او دوباره برگشت و متوجه گردید، که بالای دروازۀ خانۀ شان یک لوحه نصب است. دوستم فکر کرده بود که شاید خانۀ کدام داکتر طب باشد. اما هنگامی که خود را به دروازه نزدیک ساخته بود و لوحه را خوانده بود، آمد، برایم گفت که، بالای دروازۀ خانه او، نام یک شخص آشنا نوشته شده است، که خودت هم با نامش آشنا هستی.

بلی! من هم با نام آن شخص آشنا بودم و از جهت دیگر یک دخترش همراه ما در پوهنتون البته در فاکولته دیگر محصل بود و یکی از خویشاوندان اش که یک خانم کمی مسن و نهایت بی بی و مهربان بود و من «عمه گل» خطابش می کردم، نیز در مربوطات اداری پوهنتون ایفای وظیفه می کرد و با فامیل ما نیز شناخت داشت و من هم همرایش سلام و علیک داشتم.

این پیام دوستم مرا زیاد خوش ساخت و قدم زده قدم زده به طرف لیلیۀ پوهنتون حرکت کردیم. به لیـلیه رسیدیم، دست و روی خود را تازه کردیم، لحظات اخیر طعام خانه بود، به عجله خود را رساندیم و نان خود را به مزه نوش جان کردیم. حین نان خوردن در مورد فامیل دختر هم قصه کردیم. بعد از ختم نان خوردن به طرف اتاقهای خود برگشتیم، با هم خدا حافظی کردیم، دوستم به اتاق خود و من به اتاق خود رفتیم.

چای را همراه هم اتاقی هایم نوشیدم، تا ناوقت شب درس خواندیم. چراغ ها را خاموش نمودیم و بخواب رفتیم.

صبح یک کمی وقتی بیدار شدم، طعام خانه رفتم، ناشتا کردم و به مقایسه روزهای قبل ده دقیقه زود تر به طرف فاکولتۀ خود روان شدم. نزد «عمه گل» رفتم. دیدم که به وظیفه آمده است. همرایش سلام علیکی کردم و مثل همیشه دستش را بوسیدم. از فامیل احوال پرسی کرد، گفتم همه به فضل خداوند خوب و صحتمند هستند. بعد از احوال پرسی برایش گفتم:

ـــ «عمه گل»! می بخشید، آمده ام درمورد یک موضوع همراه شما مشوره نمایم.

گفت:

ـــ احمد جان! بگو، ببینم چی خدمت کرده می توانم.

ـــ گفتم، دیروز یک دختر را در فروشگاه بزرگ افغان دیدم، با هم زیاد شوخی کردیم، زیاد خوشم آمد، وقتی تا خانه تعقیبش کردم، دیدم که دختر مدیر صاحب است. من تصمیم دارم که اگر دختری خوب باشد، انتخاب دیگر نداشته باشد و همراه من موافقه کند، از او رسماً خواستگاری نمایم. سال اخیر تحصیلم است. آهسته- آهسته جوانی دارد همرایم خدا حافظی می کند.

او خنده کرد و به مزاح برایم گفت:

ـــ دلت را نینداز، تا فعلاً خورد هستی، از دهنت بوی شیر می آید.

گفتم:

ـــ عمه گل جان! در این جا یک مشکل بسیار بزرگ وجود دارد. خواهر کلانش «گلناز» که در این جا محصل است و خبر دارم که تا فعلاً ازدواج نکرده، نمیدانم با وجود این مشکل اگر دختر موافقه هم کند، فامیلش راضی خواهد شد؟

او دوباره با تبسم برایم گفت:

ـــ در این مورد هم طالع داری. مدیر صاحب سه دختر دارد. دختر مابینی اش هم صنف ۱۲ مکتب بود که نامزد شد و بعد از فراغت از مکتب عروسی کرد و حالا صاحب یک بچه گک قندول می باشد. این دختری را که خودت دیدی، بلی! یک دختر شوخ، خنده روی و ناگفته نماند که مقبولک هم است. دختر آخری مدیر صاحب است. «شهناز» نام دارد و صنف ۱۱ مکتب است.

برایش گفتم:

ـــ خیر خوب است. این مشکل تا حدودی حل می باشد. پس من در همین یک ــ دو ماه بعد از تکمیل نمودن معلوماتم، تلاش می نمایم که به یک شکلی نظر دختر را بدست بیاورم. درصورت موافقه اش، لطفاً با من همکاری نمائید، باز نزد فامیلش بروید و موضوع را برای شان البته به طرفداری من یاد کنید. موقعی خداحافظی او دستش را روی شانه ام گذاشت و آرزو کرد که در کارم موفق شوم و گفت بازهم نزدش بیایم و او را از نتیجه ی که بدست آورده ام، مطلع سازم.

من برایش گفتم:

ـــ به چشم. من تلاش می کنم که هر چه زودتر معلوماتم را تکمیل کنم و نتایجش را برای شما بگویم.

او دوباره برایم گفت:

ـــ درست است. تو کارَت را هر چه زودتر انجام بده، نتیجه اش را برایم بگو، بعداً من اقدام می نمایم.

با هم خدا حافظی کردیم. دوباره دستانش را از زیر دل بوسیدم و به طرف اتاقهای درسی خود روان شدم.

در طول یک ماه، او را چندین بار دزدکی و چندین بار با روبرو شدن، تعقیب کردم. برایم معلوم گردید، که کدام کسی دیگر در تعقیبش نیست. در ضمن این هم برایم واضح گردید، که او هم علاقمندی نشان می دهد. بار اخیر جرئت کردم و در راه خانه برایش گفتم:

ـــ شهناز جان! می بخشی، اگر وقت داشته باشی و قهر نمیشوی، می خواهم چند لحظه همرایت صحبت کنم.

او، از این که نامش را گرفتم تکان خورد و با عجله گفت:

ـــ در این جا نی! برادرم بچۀ بسیار بد خوی است. بسیار قوی هیکل و بوکسر است. اگر تو را ببیند که برای من چیزی می گویی، شاید فکر کند که آزارم می دهی. خیر فردا چهارشنبه من همراه خواهر خوانده ام زیارت پیر بلند می رویم، باز در همان جا هر گپی که داری برایم بگو.

برایش گفتم درست است و به سرعت از آن ساحه دور شدم.

فردا چون مشخص نگفته بود که چند بجه؟ من از بسیار نا طاقتی وقتر خود را به زیارت پیر بلند رساندم. نیم ساعت که بالایم مثل یک روز گذشت و خدا می داند که سرک گردنۀ باغ بالا را تا هوتل باغ بالا چند بار گز و پل کرده بودم، دیدم که «شهناز» و خواهر خوانده اش پیدا شدند. خود را از نزد شان پنهان کردم، دیدم از راه پله های زینه به زیارت بالا رفتند، مزاحم شان نشدم، منتظر ماندم تا دوباره پائین آمدند و به طرف سرک هوتل باغ بالا روان شدند. من به تعقیب آنها حرکت کردم و در یک قسمت مناسب خود را پهلوی «شهناز» رساندم و برایش آهسته گفتم:

ـــ اگر اجازه ات باشد، یک مطلب را همرایت مشوره می نمایم.

او برایم گفت:

ـــ آیا کدام گپ بسیار مهم را برایم می گویی؟ خدا کند که کدام گپ بی جا نباشد!

برایش گفتم:

ـــ نخیر. آدم خراب نیستم. از تو خوشم آمده، مدیر صاحب هم انسان شناخته شده است. ماه های اخیر تحصیلم است، قلبم تو را انتخاب کرده، می خواهم با هم شریک زندگی شویم، اگر اجازه ات باشد یک خانمی که شناسای هر دو فامیل می باشد، به خانۀ شما بفرستم تا موضوع را همراه فامیلت طرح کند. اما شرط مهم موافقۀ خودت است که این وصلت را قبول داری یا نی؟ می توانی یک هفته چُرت بزنی، در مورد تمام جوانبش فکر کنی و چهار شنبه آینده در همین جا نظرت را برایم بگویی. بعد از آن من اقدام می کنم.

او گفت:

ـــ خوب! درست است.

بعد قدمهای خود را تند ساخت و از من سبقت جست. من هم قدمهای خود را آهسته ساختم و یک لحظه بعد به عقب برگشتم و به لیلیۀ خود رفتم.

چهار شنبۀ آینده، که من هم وقت ملاقات را مشخص نساخته بودم، مطابق زمان روز چهار شنبۀ قبلی خود را به باغ بالا رساندم. دیدم بعد از ده دقیقه «شهناز» با خواهر خوانده اش آمد. من را از دور دیدند. این بار به زیارت نرفتند، بلکه به طرف هوتل باغ بالا حرکت کردند. من هم به تعقـیب شان روان شدم. دوباره دریک جای مناسب خود را نزدیکش رساندم. بعد از سلام، سکوت اختیار کردم. دیدم نه سلامم را علیک گفت و نه چیزی برایم گفت. جرئت کردم و از نزدش پرسیدم:

ـــ چطور، در مورد پیشنهادم فکر کردی؟

در جواب برایم گفت:

ـــ موضوع ازدواجم مطلق مربوط پدر و مادرم می باشد. می توانی این مطلب را همراه والدینم از هر طریقی که خواسته باشی، مطرح بسازی.

بعد از همین یک ــ دو جمله به سرعت قدمهای خود را تند ساخت و از من فاصله گرفت. من هم دوباره برگشتم و به طرف لیلیۀ خود حرکت کردم.

فردا نزد «عمه گل» رفتم و تمام جریان را برایش قصه کردم.

او گفت:

ـــ احمد! دیروز من هم تصادفی مادرش را در شهر دیدم. اما چون خودت کدام پیام برایم نیاورده بودی، من هم در این مورد چیزی برایش نگفتم. به هر صورت. دیروز مادرش زیاد گیله کرد که خانۀ ما نمی آیی. من همرایش قول دادم که در همین نزدیکی ها حتماً به دیدارت می آیم. شاید فردا که روز جمعه است من خانۀ آنها بروم. اگر فردا رفتم، حتماً موضوع خودت را نیز همراه شان در میان می گذارم.

دو هفته طول کشید، تا یک روز «عمه گل» برایم پیام فرستاد که یکبار او را ببینم. به دیدارش رفـتم. بعد از احوال پرسی برایم گفت:

ـــ احمد! به خیالم مسأله خودت بین آنها حل شده و معلوم می شود که نتیجۀ مثبت داده است. دیروز من بخاطر کار خودت نزد آنها رفته بودم و برایشان گفتم، بهتر است یا بلی یا نی بگوئید تا او جوان زیاد منتظر نماند. سرانجام فیصله به این شد که شام پنج شنبه به خانۀ آنها بروی. پدرش می خواهد خودت را از نزدیک ببیند و همرایت گپ بزند. روز پنج شنبه حتمی بروی. چانس خوب برایت می خواهم.

بعد از تشکری بسیار زیاد، برایش گفتم:

ـــ درست است. من هم در همین یکماه کم و بیش کار خود را انجام داده ام. هر هفته دو ــ سه بار به زیارت «شهنازجان» می رفتم و برایش تیم می دادم. روز پنج شنبه حضور آنها می روم. بازهم از شما یک جهان سپاس گزار. همراه من زیاد به تکلیف شدید. بسیار زیاد زحمات را متقبل گردیدید. بار دیگر زیاد- زیاد تشکر می نمایم. بعد همرایش خدا حافظی کردم و به طرف اتاقهای درسی فاکولته روان شدم.

روز پنج شنبه ساعت شش شام خانۀ آنها رفتم. زنگ دروازه را فشار دادم. دیدم که برادرش دروازه را باز کرد. بعد از سلام و علیک برایش گفتم:

ـــ من «احمد» هستم. به احترام و دست بوسی مدیر صاحب آمده ام.

برادرش، مرا به اتاق سالون راهنمایی کرد، بعد از چند دقیقه مدیر صاحب هم تشریف آوردند. به احترامش چند قدم جلو رفتم، دستانش را بوسیدم. زیاد محبت کردند. چند ساعت قصه کردیم. «مادر شهناز» هم برای مدت کوتاه آمد و دوباره مدیر صاحب و من را تنها گذاشت.

«پدر شهناز» زیاد درمورد زندگی زناشویی، وظایف و مکلفیت های شوهر در مقابل زن و از زن در مقابل شوهر صحبت کرد. آدم زیاد پُر معلومات بود و در آخرین تحلیل گفت:

ـــ همۀ ما به این نتیجه رسیده ایم که این وصلت صورت بگیرد. می توانی و اجازه داری که این جمعه نی، جمعۀ آینده همراه فامیلت که از پانزده نفر زن و مرد اضافه نشوند، چون خانۀ ما گنجایش افراد زیاد را ندارد، بیایید. ما برای تان دستمال نامزدی را می دهیم. اما یک مطلب را فراموش نکنی که آمدن قبله گاه ات حتمی است. چون خبر دارم که او در ولسوالی خود زندگی می کند. من نتنها وصلت دو جوان را آرزو دارم، بلکه از این طریق به وصلت دو فامیل نیز سخت علاقمند هستم. آمدیم در مورد مسایل بعدی، زمانی که دخترم از صنف ۱۲ فارغ گردید، باز می توانید درمورد عروسی، خود تان تصمیم بگیرید.

من هم به نوبۀ خود، از اعتمادی که بالای من کرده بودند و جگر گوشه ی خود را می خواستند شریک زندگی من بسازند و مرا به حیث بچه داماد خود قبول می کردند، تشکری کردم و برایشان گفتم:

ـــ به سر چشم. تمام اوامر شما را بجای می آورم.

بعداً از جایم بلند شدم، دستانش را بوسیدم و خدا حافظی کردم.

هنگامی که به طرف لیلیۀ خود راه میرفتم، از دو جهت زیاد خوش بودم:

یکی این که به وصلت «شهناز» و من، فامیلش موافقه کرده بودند و دیگر این که من چند روز قبل از تاریخ شیرینی دادن، دیپلوم خود را می گرفتم.

روز دیپلوم گرفتن فرا رسید. محفل توزیع دیپلوم ها برگذار گردید و من هم دیپلوم خود را گرفتم. چند ساعت را با هم صنفی ها و دوستان خود میله کردم، بعداً به طرف خانۀ پدری، که در این زمان دو برادر ارشدم، در آن زندگی می کردند، رفتم. در قدم اول از گرفتن دیپلوم خود به آنها اطلاع دادم. آنها زیاد شفقت کردند، تبریکی دادند و رویم را بوسیدند.

بعد از صرف چای برای برادرانم گفتم:

ـــ اگر برای شما زحمت نمیشود، خیر لباسهای خود را بپوشید، قبل از این که تاریخ شیرینی خوری را به خویشاوندان خود اطلاع بدهیم، بهتر است اول خانۀ مدیر صاحب برویم و ببینیم که چند نفر را آنها خبر می نمایند. در ضمن بپرسیم که چقدر نقل، کلچه، چاکلیت، کیک، شیر و غیره چیزها ضرورت است. خوب خواهد شد اگر لیست را مشترکاً آماده نماییم، بعداً من خودم همه چیزها را خریداری می کنم و خانۀ آنها می برم. هم چنان تاریخ دستمال گرفتن را می شود پس فردا به خویشاوندان خود اطلاع بدهیم.

برادرانم قبول کردند. از جای خود برخاستند. خود را آماده ساختند و هر سه ما در حالی که زمین مستور از برف و هوا سرد و گزنده بود، به خانۀ مدیر صاحب رفتیم.

من شانس خوب آورده بودم، که مسأله دستمال گرفتن را برای خویشاوندان خود اطلاع نداده بودم. چون بعد از نیم ساعت از صحبت «پدر شهناز» درک کردم که در نظر آنها تغییر آمده است.

به هر صورت، چند ساعت قصه کردیم و در ختم پدرش برای برادرانم گفت:

ـــ از معرفت با شما زیاد خوش شدم. از خلال صحبتها چنین برداشت کردم که خانوادۀ شما در سطح ولسوالی خود، یک خانوادۀ اکادمیک می باشد. با احمد جان قبلاً معرفی شده بودم. او را نزد خود خواسته بودم و از نزدیک همرایش صحبت کرده بودم. در پرنسیپ موضوع حل است. اما برای ما یک کمی مشکل پیش آمده است. در آینده ی نه چندان دور ما برای تان اطلاع می دهیم که، برای شیرینی گرفتن کدام تاریخ تشریف بیاورید.

با شنیدن این حرفها وضع من بسیار خراب گردید. من از اول تا اخیر هیچ حرف نمیزدم و فقط شنونده بودم.

برای برادرانم گفتم:

ـــ درست است. کدام مشکل وجود ندارد. منتظر اطلاع بعدی می باشیم.

«پدر و برادر شهناز» ما را تا بیرون دروازۀ حویلی همراهی کردند، بعد از خداحافظی، که هوا هم بسیار سرد بود، تاکسی کرایه کردیم و به طرف خانه رفتیم. نیم ساعت بعد وقتی طرفهای نیمۀ شب به خانه رسیدیم، دیدم که به غیر از اطفال دیگر اعضای فامیل برادرانم نخوابیده اند و منتظر آمدن ما بیدار نشسته بودند. چراغ ها از پشت کلکین ها می درخشیدند و در سرک ها و کوچه ها هیچ کس در رفت و آمد نبود.

درخانه، به بهانۀ خستگی از برادرانم اجازه گرفتم و به اتاقی که برای استراحت برایم آماده کرده بودند، رفتم و با تأثر زیاد در بستر دراز کشیدم. تا صبح خوابم نبرد. دم- دم صبح یک کمی خواب به سراغم آمده بود اما زود بیدار شدم. دست و روی خود را شستم. چای نا خورده و بدون خدا حافظی با برادرانم به وزارتی که «پدر شهناز» در آنجا به حیث مدیر عمومی یک اداره ایفای وظیفه می کرد، رفتم.

برای مسؤول پذیرش گفتم، می خواهم نزد مدیر صاحب بروم. نفر مسؤول همرایش تلفنی تماس گرفت و برایش گفت:

ـــ یک کسی بنام «احمد» آمده و می گوید که می خواهم نزد مدیر صاحب بروم.

او در جواب برایش گفت، درست است. نزدم روانش کن.

دفترش در طبقۀ دوم قرار داشت. بعد از تق- تق دروازه، داخل اتاق شدم. سلام علیکی کردیم، دستانش را بوسیدم و چند لحظه سکوت اختیار کردم.

بعداً بسیار محترمانه خدمت شان گفتم:

ـــ مدیر صاحب! خوب شد که من در کارهای دیپلم خود مصروف بودم و از تاریخ شیرینی گرفتن به خویشاوندان خود اطلاع نداده بودم، ور نه رسوای عالم می شدم.

در جواب، «پدر شهناز» برایم زیاد دلداری داد و گفت:

ـــ فعلاً تو مثل اولادم هستی، مشوش نشو، دختر کلانم یک کمی اعصاب خرابی را شروع کرده است. ما کمی به وقت ضرورت داریم. تمام مسایل به خیر حل و فصل می شود.

با فهمیدن علت اصلی که من هم از روز اول از این موضوع تشویش داشتم، برای شان حین خدا حافظی گفتم:

ـــ خیر است. من تشویش نمیکنم. منتظر میمانم. شاید من خدمت سربازی بروم و یا در کدام ولایت وظیفه بگیرم. اما قول می دهم که همیشه به زیارت شما می آیم. و در ضمن از موضوع هم خود را باخبر می سازم.

با لب و روی افتاده به طرف لیلیه حرکت کردم. روز تسلیمی بستره و بعضی لوازم دیگری که باید به معلم لیلیه تسلیم داده می شد، بود. به لیلیه رسیدم. با عجله تمام چیزهای خود را تسلیم دادم و از نزد دوستانم که درمورد نامزدی سوال پیچم نسازند، گریختم و به خانه رفتم.

بعد از چند ماه تصادفی «عمه گل» را در شهر دیدم. او برایم گفت:

ـــ احمد! می دانی، همو چیزی را که تو پیش بینی کرده بودی، حدست مطلق درست برآمد. تمام کارها را گلناز خراب ساخت. می فهمی! من یک روز از گلناز پرسیدم که چرا موضوع احمد این طور شد. بهتر بود از اول در این مورد خوب فکر می کردید.

در جواب «گلناز» با پُر رویی برایم گفت:

ـــ چرا من را خواستگاری نکرد که «شهناز» را خواستگاری کرد؟ خوب کردم. من هم جزایش را دادم. گرچه در اخیر خفیف گفت:

ـــ راستش حالا پشیمان هستم، اگر «احمد» را ببینم، حتماً برایش می گویم، که دوباره خواستگاری بیاید.

این گفته های «عمه گل» کاملاً درست بود، چون بعد از ده ماه که از وظیفۀ خود از ولایتی مربوطه به کابل رخصتی آمده بودم، تصادفاً جلوی وزارت مخابرات با «گلناز» روبرو شدم، می خواستم تیر خود را بیاورم، اما او سلام علیکی کرد و گفت:

ـــ «احمد»! پدرم چندین بار در مورد خودت از من سوال کرد که از «احمد» احوال داری؟

من برایش گفتم:

ـــ نخیر. خو فکر می کنم که در کدام ولایت مصروف وظیفۀ خود است. لطفاً یکبار به دیدن پدرم خانۀ ما بیا.

من برایش گفتم:

ـــ به سر چشم. حتماً می آیم. حتماً. اما واقعیت گپ این بود که قلبم برای همچو ازدواج، که روز شیرینی دادن مشخص گردیده بود و به اساس اعصاب خرابی دختر کلان فامیل بهم خورده بود، از گرمی و حرارت باز مانده بود.

بعد از گرفتن دیپلم، برایم موضوع عمده سپری نمودن خدمت سربازی بود. از این جهت هم بخت با من یاری نکرده بود.

بعد از کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ تذکره های تابعیت تغییر خوردند. هیئت توزیع تذکره سن مرا ۲۰ سالۀ ۱۳۵۴ درج نموده بود. سال ۱۳۵۵ که من از پوهنتون فارغ گردیدم، در تذکره ۲۱ ساله بودم، در صورتی که سن حقیقی من ۲۴ ساله بود. در قانون مکلفیت عسکری برای سوق دادن افراد به خدمت سربازی، سن ۲۲ ساله قید گردیده بود و من بیچاره ۲۱ ساله بودم. سخت علاقمند بودم که خدمت سربازی را با هم صنفی ها و هم دوره هایم یکجا سپری نمایم و بعد از اخذ ترخیص ایفای وظیفه نمایم.

شب قلم و کاغذ را گرفتم و به مقام وزارت داخله یک درخواستی نوشتم، که در آن علت سوء تفاهم در سن حقیقی ام را توضیح کردم و تقاضا نمودم که در تذکره تابعیت مطابق سن اصلی تذکره سال ۱۳۳۸ اصلاح سن گردم.

فردا درخواستی را به رئیس دفتر وزارت بردم و وزیر داخلۀ وقت بالای مقام ولایت ما امریه نوشتند، که شخص عارض مطابق تذکرۀ سال ۱۳۳۸ که در آن سن حقیقی اش درج است، اصلاح سن گردد و به خدمت سربازی سوق داده شود.

یک ــ دو روز بعد به طرف ولایت خود حرکت کردم. شب را در ولسوالی خود گذشتاندم و صبح به مقام ولایت رفتم. نزد ظابط امر والی که از شناسای ما بود مراجعه نمودم و مشکل خود را برایش توضیح کردم. ظابط امر داخل دفتر والی شد، دوباره آمد و گفت:

ـــ والی صاحب خودت را خواست. می توانی داخل نزد والی صاحب بروی.

گفتم، تشکر و داخل دفتر والی شدم. دیدم تعدادی از ریش سفیدان ولایت ما بخاطر کدام موضوع نزد والی ولایت نشسته اند.

والی ولایت ما، یک آدم مسن و دیکتاتور مشرب بود. من قبلاً هم در مورد دیکتاتور بودنش معلومات داشتم. او برایم گفت:

ـــ بگو بچیم، برای چی آمده ی؟ چی کار داری؟

من هم با جرئت و محترمانه موضوع را برایش تشریح کردم و درخواستی خود را که در آن امریه وزیر داخله نوشته شده بود، بالای میزش گذاشتم.

والی بعد از مطالعه درخواستی و امریه وزیر داخله، گفت:

ـــ اصلاح سنت غیر ممکن است. من برایت مشوره می دهم که بهتر است مطابق مسلکت به وزارت مربوطه ات مراجعه کنی، سال ۱۳۵۶ را در مسلکت کار کنی و حمل ۱۳۵۷ خود بخود به خدمت سربازی سوق می شوی.

من همراه والی استدلال را شروع کردم. والی ولایت خطاب به ریش سفیدان ولایت ما گفت:

ـــ این جوان نو از پوهنتون فارغ گردیده و استدلال زیاد خوشش می آید. بگوئید گپ . . . «نام خود را گرفت» منطق می خواهد؟

همۀ آنها با یک صدا گفتند:

ـــ نی صاحب.

والی برایم گفت:

ـــ حالا خو شنیدی. رخصت هستی. می توانی بروی.

من هم با اندوه زیاد دفتر والی را ترک کردم، سوار یک موتر شدم و به طرف کابل حرکت کردم.

فردا دوباره وزارت داخله رفتم. در وزارت، برای رئیس دفتر وزیر تمامی جریان را قصه کردم. او برایم گفت:

ـــ جوان! ما در این مورد هیچ چیزی کرده نمیتوانیم. مسأله سوق دادن به خدمت سربازی مطلق صلاحیت والی ولایت می باشد. بهتر است به وزارت مربوطه ات بخاطر کاریابی مراجعه کنی.

نیمۀ دوم ماه حوت سال ۱۳۵۵ بود. به وزارت مربوطۀ خود مراجعه کردم و درخواستی تقررم را به دفتر رئیس اداری وزارت تقدیم نمودم. او برایم گفت:

ـــ تا فعلاً لیست فارغان سال ۱۳۵۵ برای ما مواصلت نکرده است. شاید در ظرف یک دو هفته برسد. لطفاً دو هفته بعد مراجعه کنید. در مرکز کدام بست کمبود نداریم. در یکی از ولایات تعیین بست می شوی، فورمۀ پ۲ خود را تسلیم می شوی و به ولایتی که مقرر شدی بخیر می روی و وظیفه خود را اشغال می نمایی.

گفتم، درست است. همین طور می کنم.

تاریخ ۲ حمل ۱۳۵۶ جلوی تعمیر وزارت دفاع که جوار ارگ موقعیت داشت، برای خداحافظی با هم صنفی ها و هم دوره های خود رفتم. موتر های مینی بوس صف بسته بودند. ساعت ۱۲ بجه با هم خداحافظی کردیم و قطار مینی بوس ها به طرف غند مرکز تعلیمی که در وزیری ولسوالی خوگیانی ولایت ننگرهار موقعیت داشت، حرکت کرد و من با تحمل دو شکست در یک ماه پای پیاده به طرف خانۀ خود رفتم. در راه دلم میخواست با صدای بلند گریه سر دهد، اما اشکها از سرازیر شدن آن بالای رخسارم ابأ ورزیدند.

فردا به وزارت مربوطۀ خود نزد رئیس اداری مراجعه کردم. او گفت:

ـــ خوش آمدی. خوب شد به وزارت سر زدی. لیست تان برای ما رسیده است. فورمۀ پ۲ را آماده کرده ام. در ولایتی که تقرر حاصل کرده یی، تنها یک بست ۷ کمبود است. تو را در همان بست مقرر نموده ایم. در آینده دیده شود. اولین وظیفه ات را برایت از صمیم قلب تبریک می گویم. بعد از ظهر امضای وزیر صاحب را می گیرم. فردا بیا، تمامی اسناد تقررت را از مدیر پرسنل تسلیم شو و بخیر به وظیفه ات خود را برسان.

من برایش گفتم، تشکر.

فردا از نزد مدیر پرسنل مکتوب خود را تسلیم شدم و یک دو روز بعد به طرف ولایتی که مقرر گردیده بودم، حرکت کردم.

بعد از رسیدن به ولایت، شب را همراه یک دوستم که یک دوره قبل از ما فارغ گردیده بود، گذشتاندم. فردا مکتوب خود را به ریاست مربوطه ام بردم. بعد از اخذ امریه مقام ریاست و سپری نمودن مراحل اداری، مدیر کادر و پرسنل تحویلدار را خواست و برایش گفت:

ـــ مامور صاحب جدیداً در مربوطات ما مقرر گردیده است. همین حالا همراه مسؤول ساحۀ فامیلی ها تماس بگیر، اتاقش را مشخص بساز، بستر و لوازم دیگر را به اتاقش روان کو، تا به تکلیف نشود.

سابق برای هر کارمند اداره اتاق جداگانه در نظر گرفته شده بود. سالی که من در آنجا تقرر حاصل کردم، لایحه تغییر خورده بود و برای دو نفر یک اتاق داده می شد.

مسؤول ساحۀ فامیلی ها، من را هم به یک اتاقی که یک نفر جایش خالی بود، تقسیمات کرد. من به اتاق خود رفتم و همراه هم اتاقی ام معرفی شدم و شب به اصطلاح مهمان ناخواسته او شدم.

دو ماه اجرای وظیفه کردم و شروع ماه جوزا یک هفته رخصتی تفریحی خود را گرفتم و به طرف کابل حرکت کردم. در کابل بعضی از اعضای فامیل و دوستان خود را دیدم و دوباره به وظیفۀ خود برگشتم. دیری نگذشته بود که با هفت نفر هم مسلک خود که در یک حویلی زندگی می کردیم، چنان صمیمی شدم که فکر می کردم سالهای سال باهم دوست بوده ایم. در حویلی یی که ما زندگی می کردیم دارای چهار اتاق، یک جان شویی، یک آشپزخانه و یک تشناب مجهز بود و در هر اتاق دو کارمند زندگی می کردند. هم چنان یک نفر آشپز در اختیار ما قرار داده شده بود. هر نفر ماهانه یک مقدار پول را برای آشپز تسلیم می داد و آشپز مطابق مینو همین پول را برای یکماه غذا آماده می ساخت.

همۀ ما روزانه در کار روتین مسلکی و شبانه در بازی شطرنج، پربازی «فیس کوت، تیکه، ماتکه یی قره» و مطالعه کتابهای مسلکی و غیر مسلکی مصروف بودیم.

مزاح ها، فکاهی گفتن ها و شوخی های جوانی فضای حویلی را برای ما به «بهشت هفتم» مبدل گردانیده بود.

هر دو ماه یکبار غرض سپری نمودن رخصتی قانونی خود به کابل می آمدم.

به اساس شرایط کار، صمیمیت هم مسلکان، فضای مساعد حویلی که ما هشت نفر در آن زندگی می کردیم، شکست های سلسله یی در عشق «لیلی، رابعه و شهناز» از ذهنم رخت بربسته بود و تقریباً این شکست ها را به فراموشی سپرده بودم.

از کار خود راضی بودم، با هم مسلکانم اُنس گرفته بودم و از زندگی لذت می بردم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ بخش پنجم ــ قصۀ شیما:

 

بخش سوم

قصۀ رابعه ـــ

پدرم بالای نانوایی زنانه یک سراچه، که با خود دهلیز، آشپزخانه گک و تشناب داشت، اعمار نموده بود.

سال ۱۳۵۱ برادرم «عمران جان» نیز بعد از سپری نمودن امتحان کانکور در یکی از فاکولته های پوهنتون کابل شامل گردید. دراین زمان، پدرم که به تقاعد سوق گردیده بود و خانواده ام در ولسوالی ما زندگی می کردند و دو برادر ارشدم همراه با فامیلهای خود در ولایات ایفای وظیفه می نمودند.

هر سه حویلی، نانوایی با پیاده خانه ها و سراچه را به کرایه داده بودیم و من درختم هر ماه مسئولیت جمع آوری کرایه را از کرایه نشین ها داشتم. من و برادرم آن پولها را خرچ فاکولته گفته، مصرف می کردیم.

من با کرایه نشین ها فیصله کرده بودم، که در اخیر هر ماه می آیم و پول کرایه را تسلیم می شوم. به همین اساس همیشه درختم ماه، طرفهای شام نزد آنها می رفتم و پولها را جمع آوری می کردم. زمانی، که من برای گرفتن پول کرایه می رفتم چون ناوقت روز می بود، کار نانوایی ختم می گردید و بسته می شد.

یکسال بعد، که تقریباً « شکست در عشق لیلی » را فراموش کرده بودم، زندگی ام دوباره سرشار از شادی ها و خوشی ها گردیده بود، دیگر به طرف دخترها نگاه نمیکردم، ناخودآگاه، یک روز در کوچه خود ما، بار دیگر درگیر طلسم جادویی عشق گردیدم .

بلی! یکی از روزهای جمعۀ ختم ماه اسد ۱۳۵۳، تصمیم گرفتم که فردا حوالی ده بجۀ روز برای جمع آوری پول کرایه می روم و بعد از ظهر خود را با دوستانم در تماشای فیلم هندی در سینما بهارستان مصروف می سازم.

نه بجه و سی دقیقه روز از پوهنتون به طرف خانه حرکت کردم و چیزی کم یازده بجۀ روز به خانه رسیدم. هنگامی که از سرک عمومی داخل سرک فرعی شدم، دیدم داخل و پیش روی نانوایی از دختران جوان و زنان مملو می باشد.

حین تماشای بیر و بار متوجه شدم، که در کوچه از طرف چپ یک دختر چادری پوش، که سبد پُر از خمیر بر شانه داشت و خود را در چادری پیچیده بود و اندامش را چنان مستور داشته بود، که فقط صورتش پیدا بود و بس، به طرف نانوایی می آید. لطافت چهره اش واضح دیده می شد و سرخی گونه هایش جلای زیادی به قیافه اش داده بود. حلقه های چند تار مو بالای گونه هایش گاز می خوردند. معهذا برق چشمانش مانند آتش خارق العاده می درخشید. ازسر بی اعتنایی نگاهی گذرا به من افکند، بعد بدون آن که میلی دوباره به دیدنم نشان دهد، به تندی داخل نانوایی گردید و به همه با صدای بلند سلام گفت.

من چون چند سال از منطقه دور بودم و گاه گاهی به خانه پدری سرمی زدم، این دختر را هرگز ندیده بودم و دوران کودکی اش هم در خاطره ام نمانده بود.

او که پیرهن نیلی روشن مخملی بر تن داشت و همرایش تنبان سفید پوشیده بود، توجه مرا به خود جلب کرد. به طرف اش دقیق نگاه کردم، چنان مرا مجذوب خود ساخت که با خود گفتم:

ـــ اوه! این الماس به کوچه ما از کدام سیاره راه کشیده است. بلی! آن دایره سپید چهارده روزه زیر چادری در کوچه ما قدم رنجه کرده و به طرف نانوایی در آمد آمد بود.

من هم موضوع کرایه را بهانه گرفته، از نانوایی جمع آوری پول کرایه را آغاز کردم. از دختر « کاکا نجف » که من برایش « بخو گک » صدا می کردم و نامش «بختور» بود، پرسیدم:

ـــ پدرت کجاست ؟ بخاطر پول کرایه آمده ام.

او گفت:

ـــ در خانه استراحت است. حالا می روم و صدایش می کنم.

گفتم:

ـــ حالا نی! پسان برایش بگو که «کاکا احمد» آمده است. این جا بیا! کارت دارم .

از او پرسان کردم، که این دختر کی است ؟

او برایم گفت:

 ـــ در کوچه ما، در خانه پنجم زندگی می کند و نامش « رابعه » است، دختر قوماندان صاحب. مردم کوچه ما، پدرش را قوماندان صاحب می گویند.

من قوماندان صاحب را از بسیار سابق می شناختم. او، از باشنده گان اصلی منطقه ما بود. برخی اولاد های او با تفاوت سنی کم و بیش همبازی دوران کودکی من بودند. سکوت اختیار کردم و در فکر فرو رفتم، که چطور تا حالا این دختر را ندیده ام ؟

در همین وقت همسایه بالا که در سراچه زندگی می کرد، پائین آمد و بعد از سلام علیک، گفت:

ـــ «احمد جان»! خوب شد آمدی. ما، در این جا کمی به تکلیف هستیم. از تنور بالا بسیار دود می آید. من در کوچه بالا یک خانه کرایی پیدا کرده ام. اگر زحمت نمیشود، پس فردا بیا و کلید سراچه را تسلیم شو. یک خواهش دیگر هم دارم، آن این که کرایه یی دو روزۀ ماه جاری را برایت پرداخته نمیتوانم. خدا کند خفه نشوی.

من، دو ماه می شد که خدا خدا می گفتم اگر بدون این که من به همسایه سراچه بگویم، که سراچه را تخلیه نماید، کاش خودش پیشنهاد کند، از پیشنهادش بسیار خوش شدم.

برایش گفتم:

ـــ پس فردا حتماً می آیم. پیسۀ دو روزۀ کرایه فدای سرت. اگر خانه ی درست پیدا نکردی، می توانی یک هفته در همین جا بدون پرداخت کرایه زندگی کنی، تا کدام خانه مناسب گیرت بیاید.

او گفت:

ـــ نخیر! بسیار زیاد تشکر. خانه نو مطابق ذوق ماست. لطفاً کرایه ماه گذشته را بگیر و من پس فردا منتظر آمدنت برای تسلیمی کلید می باشم.

گفتم:

ـــ درست است. خیر باشد. حتماً می آیم.

در دل خود بسیار خوش شدم. چون تصمیم داشتم سراچه را برای بعضی شب نشینی ها با دوستان، برای خود فرش نمایم.

از کرایه نشین های دیگر پولها را جمع آوری کردم، اما بعد از دیدن دختر قوماندان صاحب دلم نمیشد که ساحه را ترک نمایم.

به بهانه های مختلف در کوچه ته و بالا می گشتم. گاه گاهی به داخل نانوایی نگاه می کردم که اگر دوباره او را ببینم.

دیدم که پختن خمیر اش خلاص شد و سبد پُر از نانهای پنجه یی خاصه سرخ و بریان را بالای شانه خود گرفته و از نانوایی خارج گردید. در حین خارج شدنش از نانوایی که من با دقت نگاهش می کردم، او هم یک نظر گذرا انداخت و زود چشمان خود را به زمین دوخت و راه خانه خود را در پیش گرفت و درحالی که با شمال چادری اش خاک کوچه را نوازش میداد، به سوی خانه خود روان شد.

در همین لحظه با خود اندیشیدم، که اگر هنگامی رسیدن به دروازه خانۀ خود، به طرف نانوایی نگاه کرد، پس فردا که بخاطر تسلیمی کلید می آیم، در موردش معلومات خود را تکمیل می نمایم. اگر معلومات های بدست آمده مطابق میلم بود، توکل بخدا پشت این پیش بند را نیز می گیرم، در غیر آن فراموشش می کنم.

چشمانم تا دروازه خانه تعقیبش کرد. حین داخل شدن به خانه خود با بسیار دقت به طرف نانوایی و من نگاه کرد و داخل خانه شد.

با خود گفتم، خوب حالا خو او نتنها به طرف نانوایی، بلکه به طرف من نیز نگاه کرد، در آینده دیده شود که قسمت چه می کند. با یک دلگرمی عجیب و غریب به طرف لیلیه حرکت کردم، تا رسیدن به لیلیه راه را هیچ نفهمیده بودم. بار دیگر از طی دل عاشق شده بودم. چشمانم در در و دیوار تنها و تنها چهره «رابعه» را می دید. بلی! تنها چهره اش را، چون بدنش زیر چادری، خود را از نظرم پنهان ساخته بود. درمورد موهایش، دستانش و اندامش هیچ چیزی را نمیدانستم. همه آنها زیر چادری پنهان بودند. نگاه شرمگینش قلبم را ربوده بود. لبانش چنان گلابی رنگ جلوه می کرد، که تو گویی همین لحظه لبسیرین از بوسیدنش فارغ گردیده است.

به لیلیه رسیدم. بعد از نان خوردن و چای نوشیدن که اگر راستش را بگویم، از گلویم پائین نمی رفتند، در بستر خود استراحت کردم و کتاب درسی خود را پیش رویم برای فریب دادن هم اتاقی هایم گرفتم تا فرصت درد دل کردن در عالم رویا با «رابعه» برایم مساعد گردد. در هر صفحه کتاب چهره اش را می دیدم، که مرا برای پیوند زدن قلبها می طلبد. ناوقت شب بخواب رفته بودم.

صبح از خواب بیدار شدم و بعد از دوش و صرف صبحانه راهی اتاقهای درسی شدم. در تختۀ صنف به عوض نوشته ها و رسمها که استاد نقش می نمودند، من فقط چهره   «رابعه» را می دیدم و بس.

همان روز و فردا تا بعد از ظهر با انتظار خورنده سپری گردید.هرثانیه قلبم می خواست به طرف کوچه ما پرواز نماید. از لیلیه تا کوچه ما، که همیشه چهل وپنج دقیقه را دربر می گرفت، اما روزی که به طرف کوچۀ خود درحرکت شدم، فکر می کردم که روزها را دربر گرفته است. زمان چنان به آهستگی سپری می گردید، که گویی کدام جای لنگر انداخته است. سرانجام به خانه رسیدم. نانوایی بسته شده بود. خانم «کاکا نجف» را، که من اورا «مادر بختور» خطاب می کردم، به دهلیز خواستم. در همین لحظه کرایه نشین سراچه نیز پیدا شد. از نزدش کلید را تسلیم شدم، خدا حافظی کردیم و او به راه خود رفت.

از « مادر بختور » بدون مقدمه پرسیدم:

ـــ لطفاً درمورد دختر قوماندان صاحب برایم معلومات بده ؟ او چی قسم دختر است ؟ در موردش معلومات داری ؟

او برایم گفت:

ـــ بلی، اورا از بسیار سابق می شناسم. چند سال است که خمیر خود را برای پختن به نانوایی ما می آورد و بعضی وقتها من خانه شان برای کالا شویی می روم. دختر بسیار خوب است. تمام اعضای فامیلش اورا زیاد دوست دارند. بعد از عروسی خواهر کلانش، او و خواهر کوچکش دستیار بسیار نزدیک مادر خود هستند.

مادرش همیشه می گوید:

ـــ دخترم، «رابعه گ» بسیار دختر کاری است. هر انگشت دستش یک گنج است گنج. خوشبخت کسی خواهد باشد که این دخترم عروس خانه اش شود. چراغ است چراغ. خانه اش را روشن خواهد ساخت. ..

برایش گفتم:

ـــ بسیار زیاد تشکر. صرف همین قدر معلومات می خواستم. لطفاً ازاین موضوع برای هیچ کس چیزی قصه نکنی.

گفت:

ـــ نی، نمی کنم. چرا قصه کنم !

« بخوگک »، که ۹ سال عمر داشت و پهلوی ما ایستاده بود، با دقت گپهای ما را گوش گرفته بود. گاه گاهی با دستان خود روی خود را پنهان می کرد و می خندید. به او هم گفتم:

ـــ « بخوجان »! فکر خود را بگیری، که از گپ های من برای کسی چیزی نگویی. تو خو همراز من شدی.

او هم با چهره خندان و شرمندوک خود گفت:

ـــ نمی گویم، نمی گویم.

با هر دوی آنها خدا حافظی کردم و گفتم سلام مرا به « کاکا نجف » هم برسانید.

بعد از خدا حافظی به سرک عمومی رفتم و خود را ذریعه تکسی که یک نفر سواری کمبود داشت به شهر رساندم. ساعت خود را نگاه کردم، دیدم ناوقت شده است. در ایستگاه سرویسهای پوهنتون هم زیاد بیر و بار بود. برای نان شب به لیلیه نمی رسیدم. نان شب را در یک رستوران خوردم و به طرف لیلیه حرکت کردم.

روز جمعه فرا رسید. طاقتم نشد. کتاب بینوایان ویکتور هوگو را با خود گرفتم، از لیلیه خارج شدم و به طرف ایستگاه سرویس رفتم. در راه رسیدن به ایستگاه، از بوته گل گلاب یک برگ گل را که رنگ سرخ داشت دزدیدم. آن را در لای کتاب بینوایان گذاشتم و به طرف خانه حرکت کردم. به کوچه خود رسیدم. حین بالا شدن از زینه به سراچه، دیدم که «رابعه» در دهلیز نانوایی ایستاده است. می باید قدم اول خود را برای بدست آوردنش بر می داشتم. جرات کردم و برایش سلام دادم. سلامم را سلام گفت. برای برداشتن قدمهای بعدی باید به یک بهانه همرایش سر صحبت را باز می کردم. به سراچه بالا رفتم، اتاق خواب، آشپزخانه، تشناب و دهلیز را بررسی کردم. تنها اتاق خواب به رنگمالی ضرورت داشت. در همین وقت یک ایده در فکرم خطور کرد و با خود گفتم:

باید با او سوالی را مطرح کنم، که برای حرف زدن آماده شود.

از خود پرسیدم، کدام سوال مورد دلچسپی اش قرار خواهد گرفت ؟

سرانجام تصمیم گرفتم، که خیر پائین میروم و از نزدش می پرسم که صنف چند هستی ؟ آیا به خواندن رومان علاقه داری ؟

اگر گفت، بلی!

کتاب را با برگ گل که در لای آن گذاشته ام، برایش میدهم و میگویم که جمعۀ آینده می آیم و در همین زمان کتاب را از نزدت تسلیم می شوم. اگر کتاب را قبول کرد و تسلیم شد، برگ گل را درلای کتاب می بیند و این را هم درک می نماید که این برگ گل کاملاً تازه است. اگر در دلش کدام گپ درمورد من باشد، معنی « برگ گل سرخ » را نیز می داند و جمعۀ آینده برایش می گویم که اگر وقت داشته باشی، روز شنبه طرفهای بعد از ظهر که نانوایی بسته می باشد درهمین دهلیز با هم ملاقات می نماییم.

تمام برنامۀ خود را قدم به قدم عملی نمودم و گام به گام نتیجه داد.

روز جمعه فرا رسید، در دهلیز نانوایی با هم روبرو شدیم. بعد از سلام علیکی او معذرت خواست که کتاب را تمام نکرده ام. هر وقت تمام شد برایت تسلیم می نمایم. من هم جرات کردم و برای روز شنبه برای یک بازدید کوتاه دعوتش کردم و او هم دعوتم را پذیرفت. روز شنبه، به وقت معینه خود را به سراچه رساندم. طبق وعده، از سراچه به دهلیز پائین شدم. چند لحظه بعد «رابعه » هم رسید. دست خود را به رسم سلام برایش پیش کردم. او هم دست خود را پیش کرد. دستش را در دست خود گرفتم و دلم نمی خواست رهایش کنم. حرارت دستش به قلبم چنان گرمی بخشید، که نزدیک بود اشکهای خوشی از چشمانم سرازیر شود. با صدای لرزان برایش گفتم:

ـــ تشکر، که خواهش ملاقات با من را پذیرفتی و به وعده ات وفا کردی. راستش را بگویم از روزی که تو را دیده ام تا امروز شبهای زیادی را با بیخوابی و تشویش سپری کردم. هر روز بالایم مانند یک ماه گذشت. در قلبم جای گرفته یی. زیاد خوشم آمده یی. دوستدارت شده ام. امید عشق مرا بپذیری. ..

او گپ مرا قطع کرد و برایم گفت:

ـــ اگر حقیقت را بگویم، من تا همین لحظه هم نمیدانم، که چطور جرات کرده ام که این جا آمده ام. از ترس برادرانم و از ترس عزت پدرم هرگز چنین کاری را نمی خواستم و حالا هم نمیخواهم. من باید زود به خانه خود برگردم. من به بهانه ی این که آپه (مادر بختور) را می گویم فردا برای کالا شویی خانه ما بیاید، به این جا آمده ام. ما باهم کوچگی هستیم. این گپ پت نمی ماند. بسیار زود تمام مردم محلۀ ما خبر می شوند و درآن صورت باز پشیمانی کدام درد مرا دوا خواهد توانست ؟ اگر منظورت رفیق بازی است من از او دخترها نیستم. ..

من حرفش را قطع کردم و برایش گفتم:

ـــ ببین! فکر می کنم که مرا غلط درک کردی، از حرفهایم برداشت نادرست کردی، من به معشوقه برای معشوقه بازی ضرورت ندارم. راستش را بگویم، درسهای فاکولته ام آن قدر زیاد و مشکل است که به این کارها وقت هم ندارم. من می خواهم خانه یی خود را آباد بسازم. می خواهم مطابق میل و آرزوی خود ازدواج کنم. می خواهم کسی را که خوشم آمده و در قلبم جای گرفته، شریک زندگی آینده خود بسازم. خلاصه این که من دلبسته تشکیل خانواده هستم و بنده آن عشقم، که توافق معشوق به همراه داشته باشد و مشتاق آن وصلتم که امید به آینده درخشان در آن موج زند. اما این همه خواسته های من است و نباید یکجانبه باشد. نظر جانب مقابل برای من زیاد مهم چی که بسیار زیاد مهم است. من، می توانستم بدون این که خودت را در جریان قرار بدهم، به خانه شما خواستگار بفرستم، اما من این کار را بخاطر این که اول باید نظر خودت را می دانستم، باز تصمیم می گرفتم، نکردم. حالا هم اختیار داری که عشق مرا می پذیری و یا ردش می نمایی. اختیار با خودت است. تا شنبه آینده وقت داری. در مورد تمام جوانب موضوع چرت بزن. من شنبه آینده در همین وقت می آیم و خودت به هر وسیله یی که خواسته باشی، تصمیم خودت را برایم بگو. ..

او برایم گفت:

ـــ درست است! من در این مورد فکر می کنم، تمامی جوانبش را می سنجم و باز برایت خودم نظرم را می گویم .

من برایش گفتم:

ـــ اگر خودت مصروف شدی و یا وقت پیدا نکردی، می توانی در وجود یک پرزه گک نظرت را بنویسی و برای « مادر بختور » بدهی. او، برایم می رساند.

او گفت:

ـــ درست است .

لحظه ی که می خواست به طرف خانه خود حرکت کند، دوباره جرات کردم و دست خود را به رسم خداحافظی پیش کردم. او هم دست خود را پیش کرد. من علاوه براین که دستش را از طی دل فشار دادم، به رسم احترام بلندش کردم و با محبت آن را بوسیدم. از شرم رخسارش گلگون گشت و تمام وجودش را لرزه گرفت. با سرعت دست خود را از دستم رها کرد و به طرف خانه خود حرکت کرد.

شنبه آینده آمدم، کلید سراچه را از نزد «کاکا نجف» گرفتم و بالا به سراچه رفتم. دیدم اتاق و دهلیز را رنگمال بسیار مقبول رنگمالی کرده است. یک کمی رایحه تند رنگ به مشامم رسید. هر دو کلکین سراچه را باز گذاشتم و خودم پائین آمدم.

«بخوگک» را خواستم و برایش گفتم:

ـــ «بخو جان»! اگر «رابعه» آمد، بالا بیا و برایم اطلاع بده.

او گفت:

ـــ خو اگر آمد، باز می آیم و برایت خبر می دهم.

خودم به دکان بقالی که در سرک عمومی موقعیت داشت، رفتم. یک قوطی سگرت خریدم و به سراچه برگشتم. لحظه بعد «بختور » آمد و گفت:

ـــ « کاکا احمد »! رابعه آمد و کتاب را برایم داد که این را به احمد بده و سلام مرا هم برایش بگو. خودش زود دوباره به خانه خود رفت.

من کتاب را از نزد «بختور» تسلیم شدم و برایش گفتم، تشکر! می توانی خانه ات بروی. کتاب را باز کردم. دیدم که از لای کتاب «برگ گل سرخ» گرفته شده و به عوضش «برگ گل جگری» که کاملاً تازه بود گذاشته شده است. با خود زمزمه کردم،

« زندگی خو یکبار کشتی رویا های مرا روی صخره های حقیقت درهم شکسته است ولی توکل بخدا این بار شاید در جزایر آفتابی خیال انگیز جنون، زورقهای طلائی من همه در حالی که نوای موسیقی اش در شروع آنها مترنم است به سلامت به بندرش برسند .»(۱)

بلی! با تبادله ی برگهای گل گلاب بین «من و رابعه» عشق و عاشقی ما آغاز گردید. من تا شنبه آینده سراچه را فرش کردم و همیشه هفته یی دو ــ سه بار به کوچه خود می آمدم و شبانه در سراچه می خوابیدم.

بعد از چندین بار دید و بازدید، برای اولین باری که در سراچه وعده ملاقات را گذاشتیم و او با استفاده از چادری پُتکی آمد، با دست با هم سلام علیکی کردیم. من دستش را در دست خود گرفتم و او هم دستش را در دستم رها کرد، که این برخوردش خود برایم تحفه فراموش ناشدنی و بزرگ بود .«من بی اختیار دستش را فشردم. این فشار به او جرات داد، که تا اندازه ترس و حجب را کنار بگذارد. پهلوی هم تنگ نشستیم. در این موقع، خرمن گیسوان حلقه حلقه و تابدارش گونه های مرا نوازش می داد. در اول او، این تماس عادی را احساس کرد و به شدت برخود لرزید و من هم بیش از او، به لرزه درآمدم. خوشحالی این لحظه و امیدهای آینده همگی در یک حالت هیجان فرو رفت و آن هیجان نوازش اولیه و هیجان بوسه پاک و فراموش ناشدنی یی بود که او گذاشت که من از لبانش و گونه هایش بگیرم. در این عمل ما نه تظاهری بود و نه ریايی. در واقع، این عمل مظهر وحدت دو موجودی بود، که چیزی که آنرا قانون و رسم و رواج نام نهاده اند، میان ما جدایی افکنده بود ولی آنچه که در طبیعت بنام جذبه آمده است ما را بهم پیوسته بود.»(۲)

هر باری که با « رابعه » ملاقات می کردم ؛ چشمانش پراز اشک می شد ولی خندان جلوه می کرد، که این اشک خود برایم، ابراز بهترین صمیمیت و محبتش بود و من چون از نمایان کردن احساساتم خجالت می کشیدم، سعی می کردم آن را با نوازش دستانش و زلفانش و بوسه ها استتار کنم.

یکی از روزها، او که نزدم آمده بود، بعد از لحظه یی گفت:

ـــ می خواهم بروم.

من برایش گفتم، تو چند لحظه پیش آمدی، خواهش می کنم چند لحظه دیگر بمان.

او گفت:

ـــ امکان ندارد. چون در کوچه ما چند نفر زیاد مُضرند. گویی به جز از مراقبت رفت و آمد همسایگان کاری دیگر ندارند. آدم هر قدر احتیاط هم کند، بازهم از زخم زبان آنها در امان نیست .

« رابعه و من »، در دوستی خود چنان صمیمی بودیم، که برای محفل شیرینی خوری و عروسی برنامه ها می ساختیم و حتی برای اولادهای آینده خود اعم از پسر و دختر نامها انتخاب کرده بودیم. در این ایام احساس می کردم که زمان شتاب بیشتری گرفته و روزها چنان به سرعت سپری می گردد که نمی توانستم به خاطر بیاورم که ساعات روز چگونه گذشته است. هر ماه که می گذشت، فکر می کردم که یک هفته سپری گردیده است.

دلم هر روز می گفت:

«ای زمان درنگ کن و ای چرخ بپای! که مرا خوشایندی.» (یوهان ولفگانگ فون گوته، فاوست، ترجمه داکتر اسدالله مبشری، چاپ دوم، تهران، ۱۳۶۸، ص ــ ۱۲۱ )

چند ماه بعد، برادرانم از ولایات به کابل تبدیل گردیدند و من موضوع دوستی «خود با رابعه» را، که در آینده نزدیک باید از فامیلش او را برایم خواستگاری کنند، برای تمام فامیل خود گفتم. خانم های برادرانم همراه «رابعه» چنان برخورد می کردند، مثلی که در آینده نزدیک خانم برادر شوهرشان می شود.

ده ماه دوستی ما، چنان به سرعت سپری گردید، که ما فکر کردیم، ده هفته را دربرگرفته است.

ماه ثور سال ۱۳۵۴ فرا رسید. صنف ما باید برای سه ماه به یکی از ولایات کشور سفر می نمود و برای دیپلوم خود مواد جمع آوری می کردیم. موضوع را به «رابعه» گفتم. او، با بسیار خنده و مزاح که سه ماه خو آن قدر وقت زیاد نیست، زود می گذرد و به خیر که دوباره برگشتی، فامیلت را به خواستگاری روان کن، از طرف فامیل من و فامیل خودت کدام مشکل وجود ندارد، بخیر نامزد می شویم و بعد از مدتی عروسی می کنیم و باهم یکجا زندگی می کنیم. من هم روحیه گرفتم و به همین امید، تا دیدار بعدی باهم خدا حافظی کردیم.

۱۵ ثور سفر خود را آغاز کردیم و به ولایت مورد نظر خود رسیدیم. روزانه برای جمع آوری مواد به ادارات مراجعه می کردیم و بعد از ظهر به حویلی که در اختیار ما قرار داده بودند، می آمدیم. سه هفته بعد، حوالی چهار بجه که همۀ ما در اتاقهای خود مشغول نوشیدن چای بودیم، دروازه حویلی تق تق شد و آشپز رفت و دروازه را باز کرد. ما، با خود گفتیم، که حتماً کدام کارمند اداره آمده تا از وضعیت ما پرس و پال کند. اما با دیدن مردی که پُست را آورده بود، همۀ ما به پا ایستادیم، به صحن حویلی برآمدیم و منتظر ماندیم تا پُسته رسان نامه ها را برای ما تسلیم دهد. دیدیم پنج قطعه خط که در بین آنها یکی آن مربوط به من می شد، برای ما تسلیم نمود. حین امضا در کتاب راجستر، از دیدن آدرس دانستم که نامۀ است از طرف برادرم « عمران جان ». رفیقم « فضل » برایم چشم روشنی داد و من هم از او تشکری کردم.

بالای پاکت خط نوشته شده بود:

ـــ از طرف «عمران» برای برادرم «احمد».

اما نوشته ی روی پاکت به نوشته ی برادرم «عمران جان» شباهت نداشت. از جانب دیگر در خواب و خیالم هم نمی گشت که «رابعه» برایم نامه ارسال خواهد کرد. با عجله پاکت را گشودم، چشمانم به یک حلقه موی اُفتاد. با دیدن آن خاطره ی در ذهنم جان گرفت و بیاد آوردم که من همیشه حین ملاقات با «رابعه» زلفانش را توسط انگشتان خود نوازش می دادم و درآن هنگام به «رابعه» می گفتم، که نوازش زلفانت خاطره فراموش ناشدنی در زندگی من می باشد. حالا او با ارسال یک حلقه از زلفانش خواسته بود، آن خاطرات را به یادم بیاورد.

پاکت را دوباره بستم و به یک گوشه حویلی دور از هم مسلکانم رفتم. از پاکت حلقه زلف و نامه را گرفتم. نامه و بخصوص حلقه زلف را به یاد «رابعه» بوئیدم و بوسیدم و بروی قسمت چپ سینه بالای قلبم گذاشتم. نامه را دوباره برداشتم و به خوانش گرفتم:

« سلام سلام سلام احمد جان مسافر من!

خدا کند جور و صحتمند باشی و مثل من از دقیت زیاد مریض نشده باشی.

احمد من! روزی که برایم گفتی برای سه ماه به یک ولایت سفر دارم، اگر یادت باشد به خنده و شوخی برایت گفتم که سه ماه آن قدر مدت زیاد نیست، که تو تشویشش را می کنی و من فکر می کردم که به بسیار ساده گی تحملش می کنم. اما پنج روز نگذشته بود که درد دوری از تو چنان مرا ملهوف ساخت، که همیشه مثل پروانه بی بال که خود را به شمع خود رسانده نمیتواند، در کنج قفس تنهایی نشسته و به حال خود می گریم. شبانه بسترم را با اشکهای خود سیراب می نمایم.

محبوب سفر کردۀ من! مرا ببخش که سخن را همرایت با اندوه و درد تنهایی آغاز کردم. نمی دانم از کی شکایت کنم، از رئیس فاکولته ات و یا از بخت خودم که با من چنین جفا کرد و تو را از من دور ساخت. در طی سه ــ چهار روز حین پختن دیگ، همه روزه پیاز از نزدم سوخت. سرانجام مادرم برایم گفت:

چی گپ شده، که این قدر هوشپرک شده یی ؟

برایش گفتم! مادر جان، احمد به سفر رفته است. در اول فکر کردم که دوری اش را تحمل کرده می توانم، اما مادر جان! حالا هراس دارم که از غم فراقش نمیرم .

کاشکی می دیدی، که با عکست چگونه و چند ساعت قصه می کنم. وقتی عکست را دوباره در سینه بند خود پنهان می نمایم خلوتش با قلبم چنان ملموس است که همرایش به صحبت می نشیند و برایش گرما می دهد .

من یک حلقه از زلفان خود را که همیشه با انگشتانت نوازشش می دادی، قیچی کردم و همراه نامۀ خود به یاد خاطرات شیرین ما برایت ارسال نمودم. امید بخاطر تجدید عشق و محبت ما، هر گاهی فرصت داشتی بار بار نوازشش بدهی. چون من به این باورم که حین نوازش دادن به حلقه زلفم قلبم آنرا احساس می نماید و عشق آتشین ما را محکم و محکم تر می سازد.

به امید دیدار. رابعه » (۳)

نامه اش را بار دیگر خواندم و از احساسش لذت بردم و در هر کلمه و جمله اش وفا به عهد را حس کردم. درحالی که چشمانم اشک پر بود و نامه را برای سومین بار می خواندم، صدای رفیقم را شنیدم که سوال کرد:

ـــ طرف فامیلت خیر و خیریت است ؟

ـــ گفتم، بلی! به فضل خداوند خیر و خیریت است.

من برای «رابعه» جواب نامه اش را ارسال کرده نتوانستم، چون او آدرس مشخص مطمئن نداشت. تنها یک دستکول قالیچه یی موری بسیار مقبول و قیمتی را تحفه گفته برایش خریدم. سه ماه سپری گردید. ما به کابل برگشتیم. شب ناوقت به شهر کابل رسیدیم. شب را نیمه بیدار و نیمه خواب به سحر رساندم. صبح «بخوگک» را گفتم به هر قسمی که می شود به «رابعه» خبر آمدن مرا بدهد. او به یک بهانه به خانه «رابعه» رفت و خبر آمدن مرا برایش داد. دو ــ سه ساعت بعد «رابعه» به دیدنم آمد. حین صحبت با «رابعه» از سلوک و رفتار او نا امید شدم. او افسرده و خاموش بود. کرکترش با مضمون نامه اش زمین تا آسمان تفاوت داشت. درست عکس آنچه در سفر سه ماهه فکر می کردم. اما وقتی تبسم کرد به نظرم رسید اشعه خورشید از میان ابرها می تابد. ولی زود معلوم گردید که تبسمش تصنعی است و به قلبم چنگ نزد. من سه ماه منتظر تبسم واقعی او بودم و فکر می کردم که حین ملاقات با «رابعه» آغوش گرمش و تبسمش و محبتش در دلم وجد و طرب برپا می کند. اما تمام رویا هایم نقش بر آب گردید. دستکول قالینچه یی را که خریده بودم، برایش تحفه دادم. یک ساعت با هم قصه کردیم. تُن صدا، لحن کلام و نگاه های او چنان غیرعادی بود، که«کورۀ شک» در قلبم به وجود آورد و از روانش واضح معلوم می شد که کدام واقعه رخ داده است. من موضوع را جدی نگرفتم. حتی از نزدش یک سوال عادی هم نکردم و گذاشتم در روزهای بعد هرچه باشد خودبخود معلوم می گردد.

دو روز، در کارهای فاکولته مصروف شدم. روز سوم پنج بجه یی بعد از ظهر وعده ملاقات داشتیم. او آمد و بعد از چند لحظه با بسیار تأثر برایم گفت:

ـــ احمد! شب خواب دیدم که کدام کسی دستکول قالینچه یی را که برایم تحفه داده یی، توسط قیچی تکه تکه کرده است. من در خواب گریه را سر داده بودم، که با صدای خواهرم که گفت، چرا گریه میکنی، بیدار شدم و تا صبح خوابم نبرد. خدا خیر را پیش کند. میترسم در دوستی ما کدام مشکل به وجود نیاید.

با شنیدن حرفهای او یک دلهره عجیب سراپا وجودم را فرا گرفت. آنچه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد « کورۀ شک » من در مورد سلوک « رابعه » در روز اول ملاقاتم با او بود. او مطلبی را برایم یاد دهانی کرد که من بسیار زیاد در موردش حساس بودم.

بلی! جمله ی «میترسم در دوستی ما کدام مشکل به وجود نیاید»، مثل ضربه ی چکشی بود بر مغزم. در این موقع من کاملاً بر افروخته شده و تا به یاد داشتم، چنین قهر نشده بودم و از حالت طبیعی خارج گردیده بودم. خشمم به اوجش رسیده بود. اما باوجود تلخ کامی جمله فوق، خود را کنترول کردم. دستش را گرفتم، روی قلب لرزان خود گذاشتم و گفتم:

ـــ رابعه! من از «عشق قلبی خود نمیخواهم بیشتر سخن به زبان آورم. من فکر می کردم که من و تو به یک وجود مبدل گردیده ایم. این که چقدر در قلبم جا گرفته ی، این را تو بهتر می دانی. من خو همیشه آنرا احساس می کردم، می دانستم و می دیدم .»(۴) اما تو. ..

من چشمان اشک پُر خود را پنهان کردم و برایش گفتم:

 ـــ در حقیقت من نباید شکوه کنم. تیره بختی من نتیجه طالع خود من است.

«خورشید که در شرف پنهان شدن بود، ما را با اشعه سرخ رنگ خود که از کلکین اتاق می تابید احاطه کرده بود و به سرنوشت عشق ناکام ما صورت غم انگیز داده بود.»(۵) من با تأثر زیاد از او پرسیدم:

ـــ «رابعه»! می دانی، موقعی که نامۀ تو را دریافت کردم و آن را بار بار به خوانش گرفتم، از احساسی که تو در نامه ات انعکاس داده بودی لذت بردم و یک غرور برایم پیدا شد، که باید افتخار کنم که با تو طرح دوستی ریخته ام و درآینده شریک زندگی می شویم. اما از حرفهایت معلوم می شود که تمام تصورم در موردت از یک خواب و خیال چیزی بیش نبوده است. لطفاً برایم واضح بگو که زیر کاسه نیم کاسه یی وجود دارد یا خیر ؟ خواهش می کنم برایم واضح بگو چی گپ شده است. ..

دیدم که اشکها ژاله ژاله بالای رخسارش سرازیر گردید و با صدای که از شرمساری گرفته بود و به زحمت شنیده می شد و یک نفس و آه عمیق از نارضایتی کشید و گفت:

ـــ «احمد»! من نمی خواستم یک خبر ناخوش آیند را دفعتاً برایت بگویم، اما از وضع چنین معلوم می شود، که پنهان کردن این مطلب به عشق پاکم خیانت است.

بلی! متأسفانه زیر کاسه یک نیم کاسه، دو هفته قبل از آمدنت گذاشته شده است. آن این که خبر داشتی که برادر بزرگم را همراه دختر کاکایم بدون موافقه او نامزد کردند، اما برادرم این نامزدی را قبول نکرد و خانه را ترک گفت. کاکایم چندین بار مراجعه کرد ولی نتیجه نداد. سرانجام دو هفته قبل همراه فامیلم به این نتیجه رسیدند که باید پدرم یک دختر خودرا برای بچه اش در «بد» بدهد و پدرم بدون این که از من پرسان کند مرا با برادر زاده خود نامزد کرد. اما من این نامزدی را قبول ندارم. من حاضر هستم همرایت فرار کنم. به هر گوشه جهان خواسته باشی همرایت فرار می کنم. من در زندگی یک بار عاشق شده ام و این اولین و آخرین عشق من خواهد باشد و بس.

با شنیدن این مطلب نمیدانم که ضربان قلبم به چند رسیده بود، فکر می کردم زمین زیر پاهایم دور می خورد. کنترول اعصاب خود را از دست داده بودم. « رابعه » که وضع مرا چنین دید با عجله از اتاق خارج شد و به خانه خود رفت.

ساعت، ۷ بجۀ شام را نشان می داد. روشنی روز خداحافظی می کرد و تاریکی شب در حال آمد آمد بود. زندگی من هم چنین سیر را سپری می کرد. کلکین سراچه را باز گذاشتم. در بستر خود دراز کشیدم. سگرت را یکی پی دیگری دود می کردم. من که از نوجوانی به صدای زنده یاد «احمد ظاهر» عشق می ورزیدم، کستش را داخل تیپ گذاشتم و آهنگ « بی وفا یارم  کرده غم بارم. .. » اش را بطور مکرر می شنیدم.

شکست در عشق «لیلی» و شکست در عشق «رابعه» را که به وقوع پیوسته بود، بار بار در ذهن خود، دوباره خوانی کردم و به سنتهای مروج جامعه خود لعنت و نفرین می فرستادم. شب غذا صرف نکردم و شکم گرسنه بخواب رفته بودم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، تمام حرفهای که روز قبل بین من و « رابعه » تبادله گردیده بود، مورد تحلیل و تجزیه قرار دادم. از موضوع چنین برداشت کردم:

زمانی که پدر و فامیل « رابعه » مسأله نامزدی اش را با پسر کاکایش همراه اش مطرح ساخته اند، حتماً مادرش برایش قناعت داده که این وصلت را به اساس مشکلات قومی و فامیلی پدرش بپذیرد و «رابعه» هم زیر تاثیر گپ های مادر خود قرار گرفته و موضوع را قبول کرده است. بعداً علاقمندی قلبی اش بالای احساساتش غلبه کرده و از قول و قرار خود پشیمان شده است.

اما من به هیچ صورت حاضر نبودم با کسی ازدواج نمایم، که او همرایم فرار کند و حقیقت زندگی ام هم چنین بود که محیط خانوادگی من به صورت قطع آماده همچو وصلت نبود، در خانوادۀ ما هیچگاه چنین وصلت صورت نگرفته بود.

چند روز بعد « رابعه » احوال فرستاد، که می خواهد همرایم ملاقات نماید. من هم خواهشش را پذیرفتم، ولی بعد از بسیار جر و بحث، از نزدش دوباره سوال کردم، که فامیلت را قناعت داده می توانی یا نی ؟ او در جوابم گفت که متأسفانه آنها به حرفهای من اهمیت ندادند و یگانه راهی که باقیمانده تصمیم من و خودت است و بس. در ختم جر و بحث من برایش واضح گفتم که یگانه راهی که وجود دارد، ازدواجت همراه پسر کاکایت است و بس. من و تو حالا متأسفانه دو سر یک حلقه هستیم، که هر چند قلبهای ما پهلوی هم قرار دارند ولی هرگز به هم نمی رسیم. اگر در اول مقاومت می کردی و موضوع را تا آمدن من از سفر به تعویق می انداختی، حین رسیدن من عاجل به خانه شما خواستگار می فرستادم و درآن صورت فامیلت در بین دو خواستگار شاید نظر خودت را می گرفت و اقدام می کردند که حتماً به نفع من و خودت تمام می شد. اکنون هم نتوانسته یی به فامیلت قناعت بدهی. حالا متأسفانه دیر شده است. بسیار دیر شده است. تو هم می دانی که، « دروغگویی در زندگی یک پدیدۀ زشت است، ولی زندگی را نمی تواند نابود کند، اما درازدواج دروغگویی تمامی سلسله یی را نابود می سازد که عشق و محبت را به هم پیوند می دهد و آنگاه هم چیز فرو می پاشد و با خاک یکسان می شود. . .»(۶)

بگذار من به تنهایی غم و اندوه شکست خود را تحمل کنم.

بار دیگر جهان من عوض شده بود. از خود و بیگانه گریزان بودم. دیگر به کوچۀ خود نمی آمدم و یا هم شبانه می آمدم و صبح وقتی دوباره به لیلیۀ خود می رفتم. هر دختر برایم « بی وفا » معلوم می شد. به طرف دخترها هیچ نگاه نمی کردم. به اصطلاح از چشم چرانی توبه گار شده بودم. فقط متوجه درسهای خود بودم. این بار شکست در عشق «رابعه» را زود به فراموشی سپردم. به شهر کمتر می رفتم. تا کدام کار بسیار مهم پیش نمی آمد، اصلاً به طرف شهر پاهایم حرکت نمی کرد. زیاد خود را همراه هم اتاقی هایم در قصه گویی های شبانه مصروف ساخته بودم. اگر کدام دوستم می خواست در مورد عشق و عاشقی خود همرایم درد دل کند، عاجل به یک بهانه همرایش خداحافظی می کردم و نمی خواستم داستان وفا و یا بی وفایی معشوقه اش را بشنوم.

دوباره به زندگی نورمال خود برگشته بودم، که یک روز مثلی که کسی برایم دام گذاشته باشد، در دام یک نگاه سحر آمیز یک دختر دیگر افتادم. ..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ــ دیل کارنگی، آئین زندگی،

۲ ــ انوره دو بالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران ۱۳۶۸ .ص ــ ۱۸۸ .

۳ ــ فهیمه رحیمی، روزهای سرد برفی، تهران، ۱۳۸۵، ص ــ ۶۹ .

۴ ــ همان کتاب .ص ــ ۱۰۰ .

۵ ــ همان کتاب .ص ــ ۱۰۴ .

۶ ــ هنری گیفورد، تولستوی، ترجمۀ علی محمد حق شناس، تهران، چاپ سوم، ۱۳۷۵ .ص ــ ۱۴۶.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ بخش چهارم ــ قصۀ شهناز:

 

بخش دوم

 

شکستهای سلسله یی:

 

قصۀ لیلی ـــ

 

ماه ثور سال ۱۳۵۱ که، روزهای امتحان سمستردوم صنف اولم بپایان رسیده بود، به عیادت برادرزادۀ نوزادم که در شفاخانۀ مستورات بستر و تحت تداوی قرارداشت، رفته بودم.

هوای تازه وگوارا همراه با نم نم باران به انسان قوت قلب می بخشید. سرکها ازگِل و لای پاک بودند. درآسمان ابر با اشعۀ آفتاب بازی را براه انداخته و وضع صحی برادرزاده ام کاملاً بهبود یافته بود.

بعد ازعیادت بخوشی راهی ایستگاه سرویس شدم. منتظر آمدن سرویس بودم، که چشمانم به یک دختری که لباس مکتب برتن داشت و اوهم منتظر سرویس بود، خورد. او، «بوت کوری بلند سیاه بپا داشت و قامت دلربایش را پیرهن سیاه مکتب پوشانیده بود، که یخن آن گردن و قسمت از سینه اش را درست نمی پوشاند. بهنگام حرکت در جای خود، با وجود این که جراب سیاه نزدیک به زانو بپا داشت و دستمال سر ململی را بالای شانه های خود آویخته بود، اما قسمت از پاهای زیبا و ظریفش حین حرکت، نمایان می شد.»(1) ناخودآگاه به چشمانش نگاه کردم. متوجه شدم، که او هم بطرف من نگاه می کند، ولی حین چشم به چشم شدن او، روی خودرا بطرف دیگر دور داد و بعد شرمگین نگاه به پایین افکند. من هم از روی خجالتی عمل باالمثل را انجام دادم. طاقتم نشد و دوباره نگاهش کردم. او هم با چشمان نافذ و بشاش خود بطرفم نگاه می کرد.

زیبایی اش توجه اشخاص پیاده رو را، که این طرف و آن طرف گردش می نمودند، نیز جلب می کرد. « گاهی رهگذرها که گونه های گلاب مانند و گیسوان سیاه درازش چشم شان رامی گرفت از قدمهای تند خود می کاستند، ولی بی تفاوتی دختر بلافاصله از ایجاد هر گونه مزاحمتی منصرفشان می کرد.»(2)

 او با قد متوسط، موهای سیاه دراز، چشمان میشی آهومانند، اندام موزون که دراین جا برایش «مُدل» می گویند و چهرۀ گندمی مایل به سفید، واقعاً دلرُبا بود. « چند حلقه از گیسوان سیاه رنگش روی گونه هایش گاز می خورد. چهرۀ گندمی مایل به سفیدش که از اثر گرمی کمی گلابی گشته بود، زیبایـی اورا دوچندان می نمود. شور و جوانی از تمامی حرکاتش نمایان بود. یکنوع نگاه سحرآمیز از چشمان آهو مانند میشی اش آشکار بود. ابروان نیش گژدمی و مژه های بلند به چشمانش چنان شکل داده بود، که گویی از آبی زلال نمناک گشته اند.

بلی ! جوانی، طنازی خودرا برروی چهرۀ زیبایش و پیکر دلارایش با طراوت گشوده بود وخورشید بخاطرش ابر را درآسمان اینطرف وآنطرف تیت وپاشان می ساخت.»(3)

 نگاه های ما چندین بار تبادله گردید. در چهره اش یک تبسُم سحرآمیز و در چشمانش یک بیان معنـی دار خوانده می شد. بلی، یکی از عوامل مهم دلربایی اش همین تبسم سِحرآمیز و افسون کننده بود که به قلبم راه یافت و با اولین نگاه های خود آن را ربود و قلبم تازه و برای اولین بار تمرین هجای الفبای عشق را آغاز کرد و دلم در حلقۀ گیسویش بسته شد.

درهمین لحظه سرویس رسید و هردوی ما سوار سرویس شدیم. در داخل سرویس زیاد بیروبار بود، هم دیگری خود را دیده نتوانستیم. چند ایستگاه به لیلیۀ پوهنتون مانده بود، که دختر پیاده شد و من به لیلیه رفتم. شب دربسترم در چرت و فکر فرورفتم و با خود اندیشیدم که کاش نزدش می رفتم و برایش می گفتم:

ــ ای دختر زیبا و دلبرنده ! اجازه دارم همرایت چند کلمه صحبت کنم؟

او، شاید از روی شکسته نفسی برایم می گفت:

ــ من نه زیبا ام و نه دلبرنده و نه برای شنیدن حرفهایت وقت دارم.

اوه خدا ! چه دختر دلربایی ! تا کنون همانندش را ندیده ام. چه اندامی و چه چشمان آهو مانند داشت. او، با تمام زیبایی خود چقدر شورانگیز بود. آیا تا زنده ام چشمان نافذش، نگاه های سحرانگیزش و گونه های پُرفروغش را از یاد خواهم بُرد؟ او، با چه ناز روی خود را بطرف دیگر دور میداد و بعد چشمان بادامی خود را چه خوش به پایین می افکند و به چه ساده گی قلبم را ربود ! و چهره اش در درون آن نقش ابدی حک کرد. اوه ! که چه زود گذشت آن لحظات و چه زود از سرویس پیاده شد و به خانۀ خود رفت و مرا گرویدۀ خود ساخت. در همین خیالها به خواب رفته بودم و شب را تا صبحدم با خواب و بیداری سپری کردم.

فردا که متعلمین پیشینکی، ساعت ۱۲ بجه از خانه بطرف مکتب می رفتند، من هم ۱۱ بجه و ۳۰ دقیقه به بهانه یی سردردی از استاد خود اجازه گرفتم و خودرا به ایستگاه، که روز قبل دختر در آن پیاده شده بود، رساندم. ده دقیقه بعد سر آن دختر نیز پیدا شد و لحظه یی که چشم به چشم شدیم، یک تکان غیر ارادی خورد و من هم از هیجان زیاد می لرزیدم.

سرویس رسید، دختر بالا شد و من هم از دروازۀ عقبی سوار سرویس شدم. دربین سرویس بین من و او بارها نگاه ها رد و بدل گردید و این وضع چندین روز ادامه پیدا کرد.

توان ایستاد کردنش و گفتن گپهای قلبم را به او در وجودم نمی دیدم. خوانده بودم « که هر گاه زبان کوتاه بیاید، خط به کمک می شتابد و خط هم چهرۀ مکتوب زبان است، باید از آن استفاده کرد. اما من این استعداد را نیزنداشتم و درفاکولته هم با مضامین ساینس سروکار داشتم. قبلاً درتمام زندگی، یک نامۀ عاشقانه هم به کسی ننوشته بودم.»(4)

سرانجام، یک شب قلم توش سبز رنگ و یک ورق کاغذ را برداشتم و برایش یک نامه یی که چندانی عاشقانه نبود، چون دراین زمینه دسترسی نداشتم، به متن ذیل نوشتم:

«سلام ای دختر دلرُبا.

از این که نامت را نمی دانم، مرا ببخش.

ده روز قبل که تو را در ایستگاه سرویس دیدم، به چیزی که باور نداشتم، چون سخت مصروف درسهای خود بودم، ناخودآگاه گرفتارش شدم.

نگاه های سحر آمیز تو چنان به قلبم چنگ زده، که در این مدت ده روز یک لحظه هم تو را فراموش کرده نتوانستم و در هرقدم با تو بودم. در عالم رویأ بار بار برایت می گویم:

ای دختر طناز !

بعد از این که تو را دیدم، می دانی!

در زندگی چی می خواهم

من تو باشم، سرتا پا تو

زندگی گر هزاربار بود

بار دیگر تو، بار دیگر تو، بار دیگر تو، بار دیگر تو . . .

اجازه بده با صراحت برایت بنویسم، که از دوست داشتن یک جانبه نفرت دارم. امید به هر وسیله یی ممکنه، نظرت را برایم ابراز بداری.

ناگفته نماند، که نامم «احمد» است، محصل صنف دوم یکی از فاکولته های پوهنتون کابل می باشم. گر چه در کابل به دنیا آمده ام، ولی فامیلم مربوط به یکی از ولایات می باشد. بچۀ دهاتی و اطرافی هستم و در لیلیه زندگی می نمایم. عاشقت شده ام.

آرزومندم از پذیرفتن « عشق پاکم » یا « رد » آن هر چه زودتر برایم جواب بدهی.

از این که نامه ام جملات زیبای عاشقانه در خود ندارد، چون قبلاً هیچگاه با چنین حالت مواجه نگردیده بودم، مرا ببخش.

با محبت »

فردا، در راه مکتب یاعلی یا علی گفته، در حالی که دُب دُب قلبم را می شنیدم ؛ لرزه یی شدید بدنم را فرا گرفته بود و صدایم تغیر کرده بود، نامه را برایش با گفتن « لطفاً همین را بخوانید » تسلیم دادم.

او هم با دو دلی که گاهی سرخ می شد و گاهی رنگش می پرید، نامه را از دستم گرفت و بطرف ایستگاه سرویس حرکت کرد.

بلی! علاوه براین که، متن نامه ام عاشقانه نبود، کارتی را که ضمیمۀ نامه ساخته بودم و به عوض یک گُل سرخ زیبا که از زمانهای قدیم به عنوان زبان عشق شناخته شده است، حاوی منظرۀ بُت بامیان بود، نیز نمایندگی از بی تجربه گی ام در این زمینه می کرد.

یک ــ دو روز جرأت رفتن را به پیش مکتب نکردم. روز بعد که در ایستگاه سرویس منتظر آمدنش بودم، دیدم همراه همصنفی اش بطرفم می آید. با چشم به چشم شدن، خود را در کنار غرفۀ قرطاسیه فروشی پنهان کردم. چند لحظه بعد، دزدکی بطرفش نگاه کردم. دیدم یک کاغذ کوچک را بالای کتارۀ سمنتی گذاشت و با اشارۀ سر وانمود ساخت که آن را بگیرم. کاغذ را گرفتم، سرویس آمد، آنها سوار سرویس شدند و من به رستوران روبروی ایستگاه رفتم. قبل از آن که نامه را باز نمایم با احساس دوگانه از خوشی و اضطراب با خود گفتم:

چی نوشته کرده باشد؟ « بلی » یا « نی »؟

کاغذ را باز کردم، دیدم به جز از نامش که با رنگ سبز نوشته شده بود، جمله های دیگر را با رنگ سرخ نوشته بود:

« سلام !

نامه ات را بارها خواندم. چیزی حاصلم نشد. فردا، تایم دیگرانه با دختران مامایم به دیدن فلم هندی، سینما آریوب می روم. میتوانی آن جا بیایی. من نظر خودرا در همان جا برایت می گویم.

نام من « لیلی » است.

خدا حافظ. »

چند لحظه بعد، راهی لیلیه شدم. در سرویس من هم بار بار نامه را خواندم. امـا برای من راستی هم از متن نامه چیزی حاصل نشده بود.

در لیلیه، هم اتاقی هایم پرسیدند:

ـــ چرا پریشان و رنگ پریده به نظر می خوری؟

ـــ تو خو مست مستان ما بودی، زمین همرایت می خندید، نی که « عاشق » شده یی؟

ـــ گفتم، خیر و خیریت است، کمی بیخواب هستم، شب درست خوابم نبُرد. می فهمین، که آمد آمد امتحانها است، طبیعی است که آدم باید کمی مشوش باشد.

آنها هم موضوع را جدی نگرفتند و من هم به بستر خود رفتم و دراز کشیدم.

شب را با خواب و بیداری صبح نمودم. روز جمعه بود. سوالهای زیاد در ذهنم خطور می کرد.

چرا در سینما آریوب؟

چرا با دختران مامایش؟

چرا در نامه نظر خود را ننوشته است؟

آیا در صورت توافُق، می خواهد از اول برایم بفهماند که سینما را دوست دارم و یا این که یک دختر آزاد هستم؟

و با « چرا » های زیاد کتاب درسی ام را که پیش روی خود برای خواندن گرفته بودم، دیوانه ساختم.

سه ــ چهارساعت به تایم دیگرانۀ سینما مانده بود، به یک هم اتاقی ام که رفیق وهمرازم بود و« فضــل » نام داشت، اما تا حال این راز را از نزدش پنهان کرده بودم، گفتم:

 ـــ بیا ! امروز سینما آریوب برویم. می گویند، یک فلم بسیار خوب نمایش داده می شود. ولی درمورد نام و محتویاتش، چیزی نمی دانم. اگر فلم دلچسپ نبود، باز از نزدم خفه نشوی.

اوهم قبول کرد. من جان پاک، شامپو و صابون را گرفتم، جان شستن رفتم.

حین دوش گرفتن یک مطلب در ذهنم خطور کرد، که اگر در تمام چراها، یک چرا که اگر خواسته باشد از اول برایم وانمود سازد، که من یک دختر آزاد هستم، حقیقت داشته باشد، من هم باید همین امروز برایش بفهمانم که من هم یک بچۀ دهاتی وعقب مانده هستم. باید با لباس ملی ( پیرهن تنبان و پتو ) به سینما بروم.

از دوش گرفتن آمدم. چند لحظه بعد دوستم نیز از دوش گرفتن خلاص شد و آمد. هردوی ما خودرا آماده ساختیم و راهی سینما شدیم. نیم ساعت بعد به سینما رسیدیم. من بطرف غرفه یی تکت فروشی رفتم تا تکتها را خریداری کنم، که دوستم صداکرد:

ـــ احمد ! اول باید ببینیم که کدام فلم نمایش داده می شود، بعداً تکتها را بخریم.

ـــ گفتم درست است. اما شاید در هر صورت من داخل تالار شوم، یک موضوع بسیارمهم است. داستانش را پسان برایت قصه می کنم.

 دوستم گفت:

ـــ خوب ! این قسم، خیر گپ کلان است. حدس ما نادرست نبود.

رفتیم، اعلان فلم را دیدیم. یک فلم هندی بنام «فقط یکبار در آغوشم بیا» نمایش داده می شد. حین خریدن تکتها بودیم، که « لیلی » با سه دختر یکجا آمد. وقتی او را با دختران مامایش درآستانۀ در دیدم، نزدیک بود قلبم از حرکت باز ماند. او هم بعد از چشم به چشم شدن با من درحالی که رنگ گونه هایش سرخ گشت و چشمانش همچو برق میدرخشید، آهسته در گوش دختر مامایش چیزی گفت. با دیدنش از هیجان زیاد فکر می کردم که بین مغز و پاهایم کدام رابطه یی وجود ندارد. قیمت تکتها را دوستم پرداخته بود و در گوشم آهسته گفت:

ـــ بیا تا شروع شدن فلم، در یک جای خلوت منتظر بمانیم.

هر دوی ما بطرف کانتین رفتیم. برای دوستم گفتم:

ـــ چهار دختری که روبروی ما ایستاده هستند، دختر مابینی که بالاتنۀ جگری راه دار برتن دارد، انتخاب من است.

دوستم گفت:

ـــ کمیت، ذوق عالی داری.

« لیلی » هم در مورد من، به دختران مامای خود چیزی می گفت و می خندیدند.

چند لحظه بعد، قبل از آن که فلم شروع شود، به کدام بهانه و یا اجازۀ آنها نزدیک کانتین آمد. دوستم برایم کمی جرأت داد و من هم نزدش نزدیک شدم. بعد از یک سلام سطحی بااشارۀ سر، درحالتی که چهره اش از شرم همچو سیب نازک بدن سرخ گشته بود، گفت:

ـــ فقط می خواستم تورا به دختران مامایم نشان بدهم، با این لباس که پوشیده یی، اگر سابق یک کمی خوشم آمده بودی، حالا مورد تائید من و دختران مامایم قرار گرفتی.

با گفتن همین چند کلمه دوباره نزد گروپ خود رفت.

این چنین اولین «عشق» و«عاشقی » من با یک دختر متعلم صنف 9 مکتب آغاز گردید. من بیست سال داشتم و « لیلی » در شانزده سالگی قدم گذاشته بود. ولی هوشیاری و تیزهوشی اش، عمق نگاه هایش، زیبایی اش که روز تا روز درحال شگوفا شدن بود ومن بعضی وقتها فکر می کردم که این همه جز رویأیی چیزی بیش نیست، مرا در حیرت انداخته بود.

بعد از ختم فلم، « لیلی » و دختران مامایش را در زیر نورمهتاب، بلی آن دایرۀ سپید، تعقیب کرده تعقیب کرده تا خانۀ مامایش که در نزدیکی سینما آریوب موقعیت داشت، رساندیم و ما روانۀ لیلیۀ خود شدیم.

در راه، در حالی که داستان « عاشقی » خودرا برای دوستم، آرام آرام و به مزه مزه قصه می کردم، از حرفهای « لیلی » نیز درقلب خود دلهره داشتم.

سرانجام به لیلیه رسیدیم. وقتی چراغها را خاموش کردیم و به بسترهای خود رفتیم، راحت و آسوده دراز کشیدم و دیده برهم گذاشتم که اگر خوابم ببرد. اما خوابم نبُرد و چند حرف کوتاه « لیلی » تازه در ذهنم گل انداخت.

آیا « لیلی » راستی عشق مرا پذیرفت؟

آیا « لیلی » راستی لباس مرا پسندید؟

درهر صورتش، یک چیز را باید قبول کنم که « لیلی » ام بسیار هوشیار است. اگر قلباً از لباسم خوشش آمــده باشد، خو نور در نور و اگر هدف مرا از پوشیدن لباسم نیز درک کرده باشد، این هم زرنگی و هوشیاری اش را ثابت می سازد. با همین خیالات به خواب رفته بودم و صبح از خواب بیدار شدم.

بعدها، علاوه بر راه مکتب و خانه، بعضی اوقات در باغ بالا، روزهای چهارشنبه در زیارت پیر بلند و یک ــ دو بار در رستوران سینما آریوب باهم ملاقات کردیم.

یکی از روزها «لیلی» با دختران مامایش به میلۀ زیارت پیربلند آمده بود. در سرک باغ بالا در بیروبار، از نظرم ناپدید گردید. سرانجام اورا دوباره یافتم. او با پیرهن نخی میده گل شیرچایی در حالی که در ایـن روز خرمنی از گیسوان خودرا در پشت گردنش با یک قیدک موی شیرچایی جمع و بسته کرده بود و به دختر مامایش در بسته کردن موهایش کمک می کرد و من از پهلویش رد می شدم، دزدکی یک پــرزه گک را در دستم گذاشت. در آن نوشته بود:

«احمد سلام!

فردا ساعت پنج بعد از ظهر در همین جا

به امید دیدار

لیلی»

این اولین بار بود، که در باغ بالا روز پنج شنبه ساعت پنج بجه دو به دو با هم ملاقات کردیم. زمانی که با دست همرایش سلام علیکی کردم و دستش را فشردم وبا دقت سرتا پا نگاهش می کردم، تمام وجودم می لرزید. لیلی پرسید:

چرا می لرزی؟

برایش گفتم، لرزه ام، نگاه ام و فشردن دستت؛ آن چه را که نمی توانم به زبان برایت بیان کنم، به تو بازگو می کند. بعد با هم راه رفتیم، قدم زدیم، گاهی در یک گوشۀ خلوت نشستیم و با هم درد دل کردیم. در این ملاقات چنان دلبستۀ یکدیگر شدیم که حاضر نبودیم ازهم جدا شویم؛ ولی شرایط محیط حتی ملاقات بسیار عادی دو دلداده را اجازه نمی داد و خواست قلبی را از دست ما گرفته بود. پس می باید از همدیگر جدا می شدیم و « به امید دیــدار بعدی » باهم خداحافظی می کردیم.

همیشه با خود می گفتم، خوش به حال قلبی که به یاد عشقی در سینه می تپد و به خود تلقین می کردم که، عشق انسان را سروسامان می دهد. وقتی بداند کسی در خانه هست که برایش بی قرار است و آمدنش را انتظار می کشد، سر براه می شود. تو حالا هم سربراه هستی، اما بعد ازازدواج حتمی سربراه تر می شوی.

من درعشق خود به «لیلی» چنان گیچ شده بودم که فکر می کردم « تنها منم که می توانم آن زیبایی حیرت انگیزی را که درزیر پیرهن سیاه مکتبی اش، پیرهنی که خیاطان آن وقت با مهارت زیاد می دوختند، پنهان است، می بینم. حتی بعضی وقتها تشویش را به خود راه می دادم، که شاید همو قسمی که او راه می رود و احساسات مرا به هیجان می آورد، احساسات هر بیننده را به هیجان آورد. »(5)

بعد از عاشق شدن، موقعی که چاشتانه بعد از ختم درسها و صرف غذا من و هم اتاقی هایم در بسترهای خود استراحت می کردیم، «حرارت آتشی جهنمی « لیلی » به سراغم می آمد و خوابم نمی برد. در آن هنگام درعالم رویأ او را به خود می خواندم و همرایش درد دل می کردم. هیچ هم اتاقی ام هرگز از بگومگوی که درعالم خیال با « لیلی » گرفتار بودم، خبر نداشت. تمام آنها مرا همان « احمد » درس خوان و کوششی می انگاشتند. بعد از عاشق شدن فکر می کردم، که تنهای تنها زندگی می کنم و تنها مونسم « لیلی » ام است که هنگام راه رفتن، استرحت کردن بعد از ظهر و شبانه به سراغم می آید و روانم را در سماعی پایان ناپذیر شعله ور می کند. به کسی مبدل گردیده بودم که گویی با زبان پیشینیان با ستارگان اختلاط می نمایم. »(6)

در زندگی تصورم در مورد « لیلی » چنین بود که هرگز هم دیگر خود را ترک نخواهیم کرد، مگر این که مـرگ از هم جدای مان سازد.

قلبم درهوا و هوس عشق ابدی « لیلی » می تپید. فکر می کردم که در زندگی واقعی ما، عشق ما عشقی پاک است، ولی هریکی ما جرأت نداریم که در ابراز احساس درونی خود از حد، بیشتر زیاده روی کنیم. اکثر ملاقاتهای ما، برای لحظۀ گذرا در ایستگاه سرویس می بود و بعضی وقتها در جاهای عمومی و فقط گاهی در گوشۀ خلوت دست همدیگر را نوازش می دادیم.

نُه ماه از دوستی ما سپری گردیده بود، که در یک بازدید در باغ بالا برایش گفتم:

ـــ « لیلی » اجازه دارم خانۀ تان خواستگار بفرستم؟ آیا مطالعه ات دراین نُه ماه در مورد من تکمیل شده است؟ او، دربرابرم شرمگین گشت و در پاسخ گفت:

ـــ احمد ! من در همین مدت در مورد کرکترت و این که شریک زندگی شویم یا نی، زیاد فکر کردم و به همین اساس برایت می گویم، بلی اجازه داری. من منتظر همان روز بودم و هستم. تشکر که این موضوع را خودت یاد کردی. امیدوارم بعد از این که شریک زندگی شویم نیز با صمیمیـت و محبت مثل همین مدتی که گذشت، باهم زندگی نماییم. ولی نمی دانم کدام وقت برای خواستگاری مناسب خواهد بود؟ زمانی که صنف ۱۱ شوم یا صنف ۱۲؟

این وضع الی ماه جوزای سال ۱۳۵۲ ادامه داشت. بعد از سپری نمودن امتحان سمستر دوم سال دوم، برای گذراندن رخصتی تابستانی راهی ولایت خود بودم. یک روز قبل از رفتنم، در باغ بالا وعدۀ ملاقات گذاشتیم. البته ملاقاتهای ما همیشه کوتاه می بودند و این آخرین ملاقات ما بود. بلی ! روزهای شروع ماه جوزا بود و یکسال از دوستی ما سپری می گردید. وعدۀ ملاقات ما حوالی پنج بجۀ بعد از ظهر بود.

« دراین ماه هوا درآن جا لطیف و دلنواز می باشد. عطر گلهای بهاری برهمه زنده جان فرومی ریزد و سبزه ها و تاکها برهمه خواه زیبا، خواه زشت ؛ خواه مقدس، خواه شرور ؛ خواه عاشق، خواه شکست خورده لبخند می زنند. بوی گلهای که دو طرف سرک را رنگین ساخته، نسیم را خوشبو می کند. ازهر طرف زمین مملو ازدرختان و تاکهای انگور، لبخند می زند و ازهرسو مناظر سحرانگیز روح آدمی را احاطه می کند، آرامش و راحت در آن ایجاد می کند، به آن عشق الهام می کند، روح آدمی را مسحور می گرداند و آنرا به وجد می آورد.

بلی ! باغ بالای زیبا ودلنشین دردها را تسکین می دهد وعشق را درآدمی بیدار می کند. زیرا در آن هوای گوارا و آسمان صاف، هیچ کس نمی تواند نسبت به آن تپۀ سرسبز و درخشان بی اعتنأ بماند. آن جا، شخص درآغوش سعادت کامل می آرامد، همان طوری که خورشید در بسترهای ارغوانی و لاجوردی خود شبانه می آرامد. »(7)

 همین که درگردنۀ باغ بالا سلام علیکی کردیم و از زیر برگهای سبزدرختان سپیدار و سرو می گذشتیم و بطرف هوتل باغ بالا راه می رفتیم، گل بته های دو طرف سرک با گلهای سفید وگلابی که رایحۀ آن باعطرهای دل پسند که از اثر وزش نسیم ملایم می آمد، آن ساحه را برای ما دل آرأ ساخته بـود. ما نیز همچو پرندگان که الحان موزون خود را بگوش ما می رساند، عشق و محبت خودرا بوسیلۀ نگاه ها وقصه ها تبادله می کردیم. بلی ! تپۀ باغ بالا یکی از بهترین جاهای دیدار دلداده ها درشهرکابل محسوب می گردید. قسمت زیاد آن را تاکهای انگور پوشانده است. تشویش، که وقت زود نگذرد، از سیمای هر دوی ما هویدا بود.

بعد از دوستی ما، « لیلی » به مقایسۀ سابق تغییر کرده بود. « از رنگِ تر و تازۀ چهرۀ او شادابی اش آشکار بود. چشمانش، از لای هالۀ مرطوبی می درخشیدند و حالتی داشتند شبیه به حالت چشمان آهوان جذاب. لبخندهایش واقعی وحقیقی بود. زندگی برایش لذت بخش می نمود. از طرز حرکت پاهای ظریفش به آسانی دیده می شد، که از دوستی با من لذت می برد. نگاه هایش پُرفروغ و گفتارش رسا بود و او چنان حرکاتی از خود نشان می داد، که گویی در شرف تسلیم شدن به لذتهای عشق می باشد.

ما چنان پهلوی هم راه می رفتیم و هردو با هم قدم برمی داشتیم، که گویی از همان روز اول با هم وحدت داشتیم. ناخودآگاه هر دوی ما از یک اراده تبعیت می کردیم، از دیدار گل زیبا هردو مکث می کردیم و می ایستادیم، نگاه ها و گفتار ما باهم هم آهنگ بود. هردوی ما هوای آن جا را با لذت فراوان استنشاق می کردیم.»(8)

دریک قسمتی، درجای که تاکهای انگور و سبزه آن را پوشانیده بود، بالای سبزه یی پهلوی هم نشستیم. « لیلی » با صدای آرام و دلنشین گفت:

ـــ چه منظرۀ زیبایی ! کاشکی نام باغ بالا را « باغ عاشقان » می گذاشتند. ای کاش می توانستیم هر روز دراین جا ملاقات کنیم و قدم بزنیم. احمد ! سابق هم با کسی این جا بودی؟

من برایش گفتم:

ـــ بلی ! بارها. اما همیشه با دوستانم. نه با یک دختر.

« لیلی » ساکت ماند و « دست خودرا که بطرف سینما آریوب دراز کرده بود، روی دستم گذاشت. هر دوی ما چند لحظه با سکوت محو تماشای منظرۀ زیبای این طبیعت دلربا شدیم. صدای دلنواز پرندگان، پاکی هوا و صافی آسمان، همه وهمه با افکاری ما که از قلبهای پُرتپش ما سرچشمه می گرفت، هم آهنگ بود. او، با وجد و نشاطی که به مرور زمان افزوده می شد و با محبت ابراز می کرد »(9)، گفت:

ـــ اولین بار در سینما آریوب در چند کلمۀ کوتاه برایت اعتراف کردم که من هم دوستت دارم. چندین بار درهمین جا ملاقات کردیم. بلی ! این جا برایم محلی دوست داشتنی است. بیا ! همین جا برای خود یک آشیانه گک بسازیم و در آن زندگی کنیم. آه ! که این جا را چقدر دوست دارم.

او « همچو سایردختران جوان استعداد خوب برای بیان احساسات خود داشت. سحر کلامش، آهنگ گفتارش و نگاه هایش همه دلنشین بودند. او که ازاین همه صفات برخوردار بود، سخت مرا زیر تاثیر آورده بود. من ازاین که زیاد به وجد آمده بودم، سرخودرا در دو دست خـود گرفتـه بودم و به زمین نگاه می کردم.»(10) نخستین باری بود که با کلمه های زیبا و واضح ابراز عشق او را نسبت به خود از زبانش می شنیدم و چنین احساس برایم پیدا شد که می باید همچو باغبان که گلی را می پرورد، « لیلی » خـودرا پرستش نمایم. بطرف چشمانش نگاه کردم، دیدم چشمانی بود پراز خوشی. او، احساسی را که تمام این مدت در وجودش نگهداشته بود، برایم با بسیار صمیمیت ابراز کرد. « من با ملایمت دستش را گرفتم و کف دستش را بوسیدم. کف دستش از حرارت بوسه هایم خیس شد.»(11)

ما، دوعاشق ومعشوق از ابراز علاقمندی که سراپا وجود ما را فراگرفته بود و توسط نگاه ها و گفتار به همدیگر می کردیم، لذت فراوان می بردیم. نسیم نوازش کننده، شاخچه های درختان را به آهستگی به حرکت آورده بود، طراوت سبزه و رایحۀ گلها در فضا پراکنده بود، روشنی وسایه در زیر درخت بالای سبزه، با هم بازی می کردند و به زیبایی این طبیعت دلربا افزوده بود.

من بدون مقدمه برایش گفتم:

ـــ « لیلی » ! امتحان سمستر ما ختم گردید. سر ازفردا لیلیۀ ما بسته می شود ومن مجبور هستم دوماه رخصتی خودرا درولایت خود سپری کنم. اما نمی دانم که جدایی و دوری از تورا تحمل کرده می توانم یا نی؟

او، دراول غیرارادی با صدای گرفته گفت:

ـــ برای دو ماه !

اما زود حرف خودرا قطع کرد وگفت:

ـــ بسیار خوب است. بخیر می روی و تمامی اعضای فامیل خودرا می بینی. سلام مرا به هر کدام شان جدا جدا برسان.

زود ازگپ خود پشیمان شد و گفت:

ـــ مزاح کردم. فکر خودرا بگیری که پیش از نامزدی، این راز را برای هیچ عضو فامیلت نگویی.

برایش گفتم:

ـــ درست است، برای هیچ کس نمی گویم. اما تو نمی دانی ! از دیروز به این طرف تمام وجود مرا «تب» گرفته است. فراموش کردی، که حتی در روزهای امتحان، که برای هرمضمون ما پنج ــ شش روز وقت می داد، بعد از تسلیمی پارچۀ امتحان، نان ناخورده خودرا به دیدارت می رساندم؟

درحالی که چشمانش اشک پُر شد، برایم گفت:

ـــ راستش را بگویم برای من هم مشکل است، ولی مجبور هستیم تحملش کنیم.

بغض راه گلو مرا هم از زیاد اندوه بسته بود. خوانده بودم که:

« اشکها غم دل را می گشاید و اندوه روحی را سبک می سازد، می باید از چشمانم سرازیر گردد.»(12)

اما غرور جوانی ام جلوش را گرفته بود.

بلی ! این آخرین ملاقات ما بود. در ملاقاتها، ما فقط با دست سلام علیکی می کردیم و از این بیشتر بین ما کدام رابطه یی وجود نداشت. اما در این روز یک «هوس شیطانی» برایم پیدا شده بود. ما هردو بالای « سبزه پهلوی همدیگر تنگ، هریک بر دیگری تکیه کرده و زانو بر زانو و دست در دست نشسته بودیم. من حرارت بدنش را احساس می کردم، همین که خواستم او را در آغوش بگیرم، او خودرا با آرامی پس کشید و از نوازش بی زیان من جلوگیری کرد. »(13) اما هوس شیطانی ام زدوده نشد وبا صدای گرفته و لرزان برایش گفتم:

ـــ « لیلی » ! در یک مجله خوانده ام که کدام نویسندۀ مشهور جهان گفته است:

«چیزی که در وجود زن هرگز فراموش مرد نمی شود، اولین بوسه از لبان اوست. »

می خواهم با بوسیدن لبانت، که به جانم آتش خواهد زد، در این دو ماه دوری، قلبم را گرم نگهدارد.

آفتاب در حال غروب بود. نسیم گوارا می وزید. بعد از یک لحظه سکوت، نگاه به چهره ام دوخت و با یـک تبسم معنی دار برایم گفت:

ـــ نی ! من و تو دوستی خودرا الی نامزدی به قسم همین یک سال ادامه می دهیم. برایت قول می دهم که صنف ۱۱ کامیاب شدم، فامیلت را خواستگاری روان کو، هفت ــ هشت ماه مانده است، من اولاد کلان فامیلم هستم، پدرم مرا زیاد دوست دارد، از تحصیل کرده ها خوشش می آید، برای مادرم این موضوع را بدون ازاین هم گفته ام، فکر می کنم خودت نیز با فامیلت دراین مورد کدام مشکلی نداشته باشی، چقدر خوب می شود که رسمی نامزد شویم و بدون ترس و دلهره تمام وقت فراغت با هم یکجا باشیم. خواهش می کنم آزرده نشوی. . .

« غروب، در حال آمدآمد بود و ما باید باهم خدا حافظی می کردیم. آواز پرندگان باچنان شادی و پُر ازاحساسات لطیف هنگام غروب آفتاب، هیجان شدیدی که ما را مجبور ساخته بود ازهمدیگر جدا شویم، چند برابر ساخته بود. طبیعت هم عشقی را به ما ابراز می کرد که ما توان بیان آن را توسط کلمه ها نداشتیم. »(14) من برایش گفتم:

ـــ « لیلی » ! این تو بودی که با نگاه سحرانگیزت طلوع عشق را به قلبم هدیه دادی و با زیبایی کلامت مرا درعشقت غرق ساختی. قلبم آغوش پرمحبت ترا می طلبد و وجودم برای پیوند هرچه زودتر قلبها روزشماری می کند. کاش این هفت ــ هشت ماه مانند هفت ــ هشت روز می گذشت. می خواهمت، هرچه زودتر چون توان انتظار بیشتر را در وجود خود نمی بینم؟

« لیلی » دست مرا گرفت و گفت:

ـــ قسم می خورم که من هم ! به هرصورت. خوب، احمد ! من ازتو خدا حافظی می کنم. باید درهمین جا از یکدیگر جدا شویم. ازتو یک توقع دارم. عشق مرا پاک و مقدس نگاه بداری. فردا برایت سفر خوش و بی خطر می خواهم. گرچه دوماه سفر بسیار طولانی است، ولی من کوشش می نمایم که با حوصله مندی تحملش کنم. ازتوهم درخواست می کنم که زیاد دل خوری نکنی. دوماه بعد بخیر باهم می بینیم. خدا حافظ و به امید دیدار.

خوب بیاد دارم که تمام وجود مرا لرزه گرفته بود، دستش را گرفتم و روی قلب لرزان خود گذاشتم و برایش گفتم:

ـــ « لیلی » ! عشق خود رازی است مقدس برای کسانی که عاشق اند، به همین خاطر همیشه بی کلام می ماند. اما برای کسانی که عشق نمی ورزند، بلکه با آن بازی می کنند، عشق شوخی بی رحمانه یی چیزی بیش نیست. همین دُب دُب قلبم آیا خود نشانۀ آن نیست عشقی که به تو دارم، برایم بسیار مقدس است.

 با همین فیصله با هم خدا حافظی کردیم. دراین ملاقات آنچه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد، آن بود که او با مطلبی همرایم توافق کرد که من بسیار زیاد درموردش علاقه داشتم. « توافقش در مورد خواستگاری از او. »

« لیلی » بطرف خانۀ مامای خود و من بطرف لیلیۀ خود رفتیم.

فردا، من هم به همین امید که هفت ــ هشت ماه آن قدرمدت زیاد نیست، بطرف ولایت خود رهسپار شدم.

 چند روز بعد، دوری از « لیلی » وضعیتم را بسیار خراب ساخت. اعضای فامیلم فکر کرده بودند که حتماً در فاکولته ناکام شده ام. اما چند مدتی که سپری گردید متوجه شدند که من تا ناوقتهای شب، از امواج رادیـو داستانهای دنباله دار، درامه های رادیویی، زمزمه های شبهنگام. . . را با بسیار علاقمندی می شنوم، درک کردند که مسأله ناکامی مطرح نیست، بلکه عاشق شده ام. مادرم برای خواهرانم گفته بود:

ـــ دخترها ! فکر می کنم امتحان احمد بخوبی سپری گردیده است. احمد هم به قدمهای برادران بزرگ خود قـدم گذاشته است. حتماً عاشق کدام دختر گردیده است. خدا کند که رخصتی اش هر چه زودتر بخیر بگذرد و دوباره به کابل برود.

حین سپری نمودن رخصتی، در قریۀ ما که آب وهوایش زیاد گرم وحتی نزدیک غروب هم حرارت هوا مرطوب و خفقان آور می بود، زمانی که در باغچه تنها می بودم با زبان قلم و کاغذ با « لیلی » ام « درد دل » می کردم. برایش می نوشتم:

« لیلی عزیزم !

کاش خداوند به قلم و کاغذ چنان قدرت را می داد، که عاشق چیزی را که می نویسد، همان لحظه به معشوقش می رسید. در آن صورت گفته های قلب گرم و ربوده شدۀ مرا که در زیر یخن چپ پیرهنم می تپد و من آن را به روی صفحۀ کاغذ می نویسم، برایت می رسید و می خواندی !

لیلی ! عشق شدیدی که به تو دارم، در دوری از تو چنان در وجودم جان می گیرد، که محبتم را روز به روز نسبت به تو بیشتر می سازد.

من تا ناوقتهای شب، حرفهایت را که در مدت یکسال برایم گفته بودی، بازخوانی می نمایم و بیشتر معتقد می گردم که عنقریب شریک زندگی خواهیم شد. این احساس در قلبم جان می گیرد که چند ماه بعد فامیلم را نزد فامیلت به خواستگاری می فرستم و تو را ازآن خود می سازم. دیگر دروجود خود، توان دوری از تورا نمی بینم ومی خواهم هرچه زودتر شریک زندگی شویم. من به این بـاورم که مدت دوستی ما برای شناخت همدیگر کفایت می کند.

بلی ! درهمین مدت به احساس درونی ات پی بردم و با بسیاری از خصوصیاتت آشنا شدم. کرکترت کاملاً مورد پسندم قرارگرفته و مطمین هستم که با هم خوشبخت خواهیم شد.

می گویند که دورۀ نامزدی زیاد شیرین و فراموش ناشدنی می باشد که پایانش پیوند دو قلب، دو وجود و دو روان می باشد.

لیلی ! جمله هایی را که برایت می نویسم، درمسافری و دوری از تو برایم تسلی دهنده می باشد، چون این جمله ها احساس درونی ام است. همیشه دوستت خواهم داشت. دوستت دارم ای زیباترین خوبرویان. . . »

« لیلی نازنینم !

امروز از خوابی که دیشب دیده ام برایت می نویسم. خوابی که در جستجوی گمشده یی خود بودم. در جستجوی کسی که در روز خداحافظی برایم گفت، « عشقم را مقدس نگهدار ». دیشب مانند شبهای گذشته بعد از شنیدن برنامه های رادیو به یاد وخاطرات تو به خواب رفتم و خودرا در شهر کابل بخاطر پیدا کردنت سرگردان دیدم. بلی !مکتبها بخاطر گرمای شدید رخصت شده بودند. . .»

با ختم نیمـه اول ماه اسد، دوباره به سر درسهای خود باز گشتم. شب را با بی صبری طاقت فرسا به سَحر رساندم. با وجود بیخوابی شاد و سرحال بودم. قادر نبودم بی وفایی را درجانب مقابل تصور کنم و روی همین اصل خودم نیز از آن مبرأ بودم.

صبح، پیش آیینه ایستاد شدم و محو تماشای ریش خود شدم. هنگامی که در آیینه به خود نگاه کردم با کسی روبرو شدم که فکر کردم قیس مجنون دوباره از گور سر بلند کرده است و به سختی توانستم خودرا در آن بشناسم. چشمانم از این که به دیدار « لیلی » خود میرفتم، از خوشحالی برق میزد. شانه و قیچی را گرفتم و به ریشم کمی سر و صورت دادم. با خود تصمیم گرفتم که بعد از دیدار با او ریشم را میتراشم و از شر این همه موی اضافی خودرا راحت می نمایم. متوجه ساعت شدم و از ترس این که مبادا ناوقت برسم، با عجله لباسم را پوشیدم و با ریش انبوه که از فراق معشوق طی مدت دو ماه رخصتی روئیده بود ولباسی که از « چپلی بوت » گرفته تا « عینک دودیی » چشم همه نو و مطابق مُد روز بودند، خودرا به ایستگاهی که « لیلی » همیشه سوار سرویس میشد، رساندم. درایستگاه سرویس با خود ماه ها را حساب می کردم، که « لیلی » ام پنج ماه صنف ۱۰ خودرا سپری کرده است. چهارماه دیگر باقی مانده که به صنف ۱۱ برسد و قرار وعده اش اجازه دارم فامیلم را به خواستگاری بفرستم و با هم نامزد شویم. . .

 تا آخرین دقایق انتظار کشیدم، اما از « لیلی » ام خبری نبود. من به آینده ام امیدی زیاد داشتم. سرانجام سرویس رسید و من بالا شدم. با تشویش بی نهایت زیاد راهی شهر شدم، چند ساعت را در فروشگاه بزرگ افغان و سرکهای دور و پیش آن سپری کردم. حین رخصتی مکتبها خودرا به دروازۀ مکتب رساندم. دختران یکی بعد دیگری از دروازۀ مکتب بیرون می شدند ولی باز هم از لیلی خبری نبود. هرثانیۀ انتظار بالایم مثل یک ساعت سنگینی می کرد. احساس می کردم که قلبم در قفسۀ سینه ام درحال انفجار است. نزدیک بود پیش روی دروازۀ مکتب را رها کرده و برگردم که ناگهان « لیلی » که نظر به سابق زیاد شیک شده بود و یک بکس دیپلومات در دستش بود، از مکتب بیرون شد. « بطرف گیسوانش، چهرۀ درخشانش، گامهای موزونش وپیرهن سیاه مکتبی اش نگاه کردم. به نظرم آمد که رویأیی که درقریۀ خود همیشه درخواب می دیدم، می بینم. »(15) او با سلام بسیارعادی آنهم با اشارۀ سر که به من چندانی توجه هم نکرد، داخل موتر والگاه سیاه رنگ، که در سرک جلوی مکتب توقف کرده بود، سوار شد و بطرف خانۀ خود رفت. لرزه براندامم افتاد و درجای خود معلق ماندم. حتی فکر کردم، که شاید مرا نشناخته باشد. بعد با تأثر زیاد کشال کشال خودرا به ایستگاه سرویس رساندم و به لیلیۀ خود رفتم.

در لیلیه، دوستم « فضل » سوال کرد:

ـــ « لیلی » ات را دیدی؟

ـــ پشتت مریض نشده بود؟

ـــ وعدۀ ملاقات را همرایش گذاشتی؟

ـــ از دیدنت که وزنت را باختی، مجنون شدی، زیاد متأثر نشد؟ . . .

از دوستم حقیقت را پنهان کردم و برایش گفتم:

ـــ « لیلی » را دیده نتوانستم. اما از خواهر خوانده اش پرسان کردم:

ـــ چرا « لیلی » امروز مکتب نیامده؟

ـــ خیریت باشد؟

 او گفت:

ـــ مریض است، مکتب نیامده.

ـــ پرسیدم، فردا می آید؟

گفت:

ـــ نمی دانم ! اگر جور شود، شاید بیاید.

با پنهان کردن حقیقت، خود را ازسوالهای دوستم نجات دادم.

شب دربسترم، بعد از زیاد فکرکردن، از وضع چنین برداشت کردم، که حتماً پدرش در کدام پُست کلان مقرر گردیده است. بگذار درمورد آیندۀ خود، خودش آزادانه تصمیم بگیرد.

اما، به آسانی خودرا قناعت داده نتوانستم. چندین بار حین رخصتی مکتبها به دیدنش رفتم ولی برخوردش کاملاً تغیر کرده بود، به ساده گی دریافتم که سلام علیکی اش زورکی و تصنعی است که با محبت که سابق ابراز می کرد، خیلی فاصله داشت. چنانچه حاضر نشد تا وعدۀ ملاقات بگذارد. یک روز که در راه خانۀ شان به اصطلاح پیش رویش را گرفتم و تقاضا کردم اگروعدۀ ملاقات بگذارد، باگفتن خو ببینم با ناز و نخره خداحافظی کرد و به راه خود رفت. من هم به این امید که « گل بی خار وجود نـدارد، گل را نباید آزرده ساخت، بلکه از دیدن و بوییدنش باید لذت برد»(۱۶)، از تعقیب کردنش دست بردار نشدم. یکماه به همین منوال سپری گردید. بعد درمکتب دیگر وجودش نبود.

بعد از ناپدید شدن « لیلی »، شبانه ناوقتها با گامهای آهسته، دزدکی و لرزان که مزاحم خواب هم اتاقی های خود نگردم، برای تنفس هوای تازه به بیرون لیلیه می رفتم. شبهای ملایمی بود و آسمان صاف می بود. بالای درازچوکی جلوی لیلیه می نشستم و به آسمان نگاه می کردم و می دیدم که چگونه ستاره با ستاره همسوگند و همنوا می شود و رایحۀ فراگیر از گلهای ساحه به مشامم رخنه می کرد و یک کمی احساس آرامش می کردم.

طاقتم نشد، یک هفته بعد به ایستگاهی که او همیشه درآن جا سوار سرویس می شد، رفتم و ازخواهر خوانده و همصنفی اش که همیشه در راه مکتب همرایش می بود، پرسیدم:

ـــ « لیلی » چه شد؟

ـــ جور است؟

ـــ چرا مکتب نمی آید؟

ـــ کدام مشکل خو برایش پیدا نشده؟

او گفت:

ـــ من مجبورم حقیقت را برایت بگویم. او کسی دیگری را دوست داشت. دوستدارش دوــ سه بار از او خواستگاری کرده بود. فامیلش موضوع را به تعویق می انداخت. لیلی در حقیقت از وجود تو استفاده کرد. با استفاده از خودت، او توسط دختران مامای خود فامیل خود را تهدید می کرد. چنانچه به آرزوی خود رسید وهمراه نفر دلخواه خود ازدواج کرد.

بعد از شنیدن داستان « لیلی » از زبان خواهرخوانده اش، فکر می کردم که چشمانم از ناباوری از حدقه بیرون زده است و برای اولین بار درعمرم آن متانت همیشگی جوانی ام را از دست دادم که البته بی دلیل هم نبود، چرا که ازهمان اولین باری که او را دیده بودم و به او دل باخته بودم و مدتی را که با هم محبت کرده بودیم، به این باور بودم که عشق ما ابدی می باشد. به صورت قطع عقلم کار نمی داد که چنین اتفاق افتاده باشد، چون هرگز درمغزم چنین سوال خطور نکرده بود که کسی دیگری بتواند « لیلی » مرا جلوی چشمانم ازمن برباید. وقتی برای شنیدن قصۀ خواهرخوانده اش سر تا پا گوش شدم و جریان را شنیدم، نزدیک بود با صدای بلند بخندم و یا گریه سر دهم چون در میان همه بدبیاری های ممکن، اتخاذ یکی ازاین دوحالت ازهمه آسانتر به نظرم می آمد.

حرفهای همصنفی اش برایم بسیار منطقی و درضمن تأثرکننده تمام شد.

با خود محاسبه کردم که من خو کیفیت عشق را دربرابر « لیلی » دروجودم به حد جنون احساس می کردم، اما چرا لحظۀ برای تشخیص عشـق متقابل « لیلی » تأمل نکردم و پی نبردم که آیا اوهم دراین عشق همگامم است یا نه؟ اما حرکات و کلماتش کـه با عشوه و کریشمه ادأ می کرد، برایم سوال برانگیز بود. او، خود را زیاد خم وچم می گرفت، ولی من نسبـت به اوهیچ نوع علاقمندی نداشتم. راستش که نه ازچهره اش و نه ازکرکترش، خوشم نمی آمد. یا به اصطلاح برایم گلی بود بدون بوی وعطر.

روزی که دیگر وجود لیلی درمکتب نبود وخواهر خوانده اش گفت با کسی دیگر ازدواج کرده است و من با قلب شکسته به لیلیه برگشتم، دیدم تمامی هم اتاقی هایم به خواب شیرین چاشتانه رفته اند. من کتاب، چند ورق کاغذسفید و قلم را گرفتم و به بالکن رفتم تا برای غم غلطی خود، با کتاب خودرا سرگرم نمایم. از بالکن همجوار صدای آهنگ:

« بشنو از نی چون حکایت می کند  از جدایی ها شکایت می کند »

به گوشم رسید. من هم درس را رها کردم و بروی صفحۀ کاغذ نوشتم:

« ای نی ! صدایت را می شنوم که تو هم « آواز غمگین » می خوانی. می دانی که لیلی ام ترکم کرده است. درآوازت به حالم ازجدایی ها شکایت مکن و برایم گریه مکن. می دانم قلبم در راهی که رفته بود، امروز بی خبر شکست.

خدا حافظ عشقم ! خدا حافظ ای معشوق بی وفایم !

من خو همیشه به تو وفادار بودم. دلم می خواست تورا تا زمانی در رویأهای خود جای دهم که پیشم بازگردی. اما حالا محال است، چون تورا اغیار ازمن ربوده است و حالا تو مال کسی دیگری هستی.

ای روزها که مانند شبها تاریک شده اید !

برای رهایی وگریز ازجنون کمکم نمی کنید؟

ای خواب ! ای مونس شبانۀ من !

چرا از من گریزان یی و به سراغم نمی آیی؟ به امید آمدنت هر شب تا صبحدم منتظر می مانم. آیا مثل لیلی یی بی وفایم ازمن گریزان یی؟

خدا حافظ عشق من. . . »

روزهایم چون شبهای ابری بدون مهتاب وستاره ها، تاریک بودند وبرای رهایی وگریز ازجنون عشق راه گم شده بودم. تلاش می کردم که خودرا با درسهایم زیاد مصروف بسازم. شبها برایم چندانی با روزتفاوتی نداشتند. بعد ازخاموش کردن چراغها تمام هم اتاقی هایم راحت می خوابیدند و من درعالم خیال با لیلی درجنگ و ستیز بر بستر خوابم که در آن هیچ آرامشی به تسلیتم نمی آمد و گاهی اگر خواب به سراغم می آمد، خوابهای آشفته به وحشتم درمی انداخت، می آرامیدم. طرفهای صبحدم خواب به سراغم می آمد وبا بیدار شدن هم اتاقی هایم، من نیز مجبور بودم با چشمان خواب آلود از خواب برخیزم.

با آغاز روز، که هیچ امیدی برای برآورده شدن آرزویم وجود نداشت ؛ آغازروز، که با شکنجه های درونی، احساس هر لذتی را تیره می گرداند ؛ آغازروز، که درزیر الهامات قلب شکست خورده ام سپری می گردید، بطرف اتاقهای درسی خود می رفتم.

در اتاق درسی هم به عوض گوش فرادادن به درس استادان به وسیله یی قلم و کاغذ با لیلی درد دل می کردم، برایش می نوشتم:

« لیلی بی وفا !

می خواهم امروز از خیالات خود برایت بنویسم. از خیالات که در آن گمشدۀ خودرا در عالم رویأ به خود می خوانم، کسی را که حاضر نشد کنارم بماند، کسی را که بی وفایی کرد و اینک برایش می نویسم. هر شب مانند شبهای گذشته به یاد خاطرات شیرینت می خواهم به خواب بروم، اما دریغا که خواب به سراغم نمی آید. . . »

روزها به عوض درس خواندن مصروف نوشتن درد دل به روی صفحۀ کاغذ که چندانی خواندنی هم نبودند، می بودم. برایش می نوشتم:

« لیلی عهد شکن!

تا کی عاشق باشم و ازعشقم دور؟ تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از لیلی ام دور؟

تا کی بخاطر ناپدید شدنت جگرخونی کنم و حسرت یاد خاطرات شیرین آن دستهای گرمت را بکشم؟

تا کی از خدای خود بخواهم تا تورا اگر با کسی دیگر ازدواج نکرده باشی دوباره به من برگرداند و وصلت دهد ! تا بتوانم به آرزوی قلبی خود برسم؟

تاکی صدای غم انگیز بلبل عشق را بشنوم و دلم برایش تنگ شود؟

تا کی مزۀ پُردرد شکست را بچشم و قلبم بشکند؟

تا کی خورشید امیدهایم را که آرام آرام در عقب کوه های یأس ناپدید می شود، تماشا کنم و تا کی روز شماری کنم تا اگر امکان دیدار دوباره با تو نصیبم شود؟

دل شکسته ام، یک دلشکسته یی بینوا !

عاشق شکست خورده ام، یک عاشق با وفا !

تا کی در رویأها سفرکنم و با قلم و کاغذ باتو درد دل کنم؟

تا کی به امید برگشتنت منتظر بمانم و به قلبم بگویم که لیلی ام دوباره برمی گردد !

تاکی در باغ بالا که تو آن جا را «باغ عاشقان» نام گذاشتی به یاد خاطراتت مجنون وار بگردم و چشمان خیسم را از دیگران پنهان کنم؟

تا کی به قلبم بگویم که عاشقم، ولی عاشق تنها، عاشقی که معشوقش ازاو گریزان است !

تا کی به انتظارت زیر باران یأس و ناامیدی بنشینم و با ستارگان با زبان پیشینیان قصه کنم !

تا کی تورا درعالم خیال به خود بخواهم و همرایت درزیر درختان باغ بالا درد دل کنم، دوباره با دستان خالی، قلب سرد وفکرپریشان به اتاقم بر گردم و چشمان اشکبار خودرا ازهم اتاقی هایم پنهان کنم؟

بلی لیلی بی وفا ! تا کی منتظر شنیدن صدایت بمانم؟ اما می دانم که دیگر پیداکردنت، دیدنت و بدست آوردنت برایم محال است !

می دانم که درد طاقت فرسای قلب مرا هیچ چیز آرامش بخشیده نمی تواند، چون تیر زهرآگین حریفی که بی خبر بسویم نشانه گرفته بود، به قلبم اصابت کرد.

لیلی من ! تو دیگر مال من نیستی ! ترا حریف نا شناخته از من ربوده است. »

یک شب لیلی را در خواب دیدم و شب بعد با زبان قلم و کاغذ همرایش چنین درد دل کردم:

« لیلی بی وفا !

می خواهم امشب از خوابی که دیشب دیده ام، برایت بنویسم، خوابی که در آن تو یار « گریزپا » را در کنار خود دیدم، کسی را که حاضر نشد به قول و قرار خود وفا کند و در کنارم بماند !

دیشب مانند شبهای گذشته به یاد خاطرات شیرینت بخواب رفتم و خودرا در یک پارک سرسبز که با دستان گرمت بازوی دستم را با محبت محکم گرفته بودی، در حال قدم زدن و قصه کردن دیدم. دربعضی از قسمتهای آسمان نیلگون، کوه های پخته مانند ابرها از شرق بطرف غرب چنان در دوش بودند که گویی به غروب زندگی خود می شتابند. رایحه یی گلها که نسیم ملایم آن را به مشام ما می رساند، همه جا محسوس بود. در کنار پارک دریای خروشان با موجهای موزون و آب زلال به چشم می خورد. موجها مانند رشته هایی الماسها خودرا به ساحل شن می کوبید و دوباره به دامن دریا برمی گشت. دریایی بود مملو ازعشق و رحمت. پرندگان در شاخه های درختان برای ما ترانه های خوش الحان را می سرودند. آنجا بهشت مانند بود که نمی توانم با واژه ها تصویرش کنم.

به چشمان نافذ و بشاشت دقیق شدم و درآن عشق مقدس خودرا خواندم. خواندم که در آن نوشته شده بود، دوستت دارم ! من فقط مال تو هستم !

با صدای بلند می گویم:

اوه خدای من ! چی جملۀ زیبا، چی جملۀ آشنا و چی جملۀ دلنشین ! این جمله را بارها از زبانت شنیده ام، جمله یی که همیشه با شنیدنش امید به آینده دروجودم زنده می شد و اینک آن را در چشمان تو می خوانم.

زمانی که می خواستم در آغوش بگرمیت و چشمانت را ببوسم، بیدار شدم. با خود اندیشیدم و زیـر زبان آهسته زمزمه کردم، نی ! او دیگر مال من نیست. افسوس که او نخواست کنارم بماند. او بی وفایی کرد.

لیلی بی وفا ! همان روزی که با نگاه های افسونگرت و چشمان نافذت قلبم را ربودی، چشمانم از تو وفا می خواست و تو هم چند روز بعد تعهد وفا برایم دادی که برایم همه چیز بود، همه چیز. اکنون که نه اشکهایم درتو اثر کرد و نه حرفهایم، می باید اززندگی ات بیرون روم.

به تو می نویسم لیلی من ! امید روزی با هم روبرو شویم و این همه نوشته های خودرا برایت با قلب لرزان بدهم. امیدوارم روزی بفهمی که من دیوانه وار عاشقت بودم.

تقدیم به تو لیلی من ! نامت را همیشه می نویسم، چون می دانم که قلبم با حس کردنش و چشمانم با دیدنش و زبانم با خواندنش تسلی می یابند. »

سرانجام یکی ازشبها توش جگری رنگ را گرفتم و یک نامه، که دراول پارچه شعر «بارق شفیعی»، شاعر عشق و حماسه ها، که آن را در خور حال خود می پنداشم و بعد چند جملۀ کوتاه به این امید که اگر روزی او را ببینم برایش تسلیم می دهم، به متن ذیل نوشتم:

 

« ای کاش با تو هیچ مقابل نمی شدم

ای بی وفا برو که شبستان خاطرم

دیگر نه جای جلوۀ ذوق وصال توست

زآندم که پی به راز پنهان تو برده ام

کابوس خواب راحتم هر شب خیال توست

ای کاش با تو هیچ مقابل نمی شدم

می خواستم زپرتو پندار تابناک

نور چراغ خلوت اندیشه ام شوی

می خواستم چو مرغ سبکبال آرزو

تا آخرین دیار خدا همرهم روی

اکنون بخویش گریم و بر آرزوی خویش

در آسمان روشن اشعار دلکشم

دیگر نتابد اختر چشمان مست تو

گردیده چهره ات به غبار گنه نهان

خاموش گشته شمع محبت بدست تو

دیگر تو آن ستارۀ رخشنده نیستی

ای بی وفا که شهرت هنگامه خیز تو

مرهون شور عشق من و نالۀ من است

گر بر سر وفای تو شد نام و ننگ من

پاداش آن بدست تو پیمان شکستن است؟

نی نی تو قدر عشق ندانسته یی هنوز

بگذاشتم تورا به هوس های شوم تو

پنداشتم چنین که نه یی آشنای من

شبها برو به خلوت دیوان پارسا

برهرلبی که خواست لبت بوسه ها شکن

دیگر تو آن فرشتۀ پارینه نیستی

زین بعد بر مزار تمنا کنم فغان

آینده را به ماتم بگذشته بسپرم

دامان دل به اشک غمت شستشو دهم

وز سینه داغ مهر تورا پاک بسترم

دیگر نه اعتماد به هر بی وفا کنم

 

 لیلی بی وفا !

کاشکی فامیلت نامت را، لیلی نمی گذاشت. بخاطری که نام « لیلی » و « وفا » چنان با خط زرین درکتاب «مکتب عاشقی» حک گردیده، که با «بی وفایی» سازگار نمی باشد. می ترسم «لیلی یی قیسِ مجنون» درآن دنیا بخاطر «بی وفایی» خودت خجالت نکشیده باشد.

ازاین که به تو دل باخته بودم، پشیمان نمی باشم.

کاش اول برایم می گفتی، که چرا ازمن گریزان شده یی؟ وباز ترکم می کردی !

نمی دانم چطور نشنیدن صدایت را، ندیدنت را، نبودنت را تحمل کنم !

آیا می توانم عاشق باشم و ندیدنت را تحمل کنم؟

آیا می توانم از خاطرات گذشته ات یکسره چشم بپوشم؟

آیا می توانم احساسم را در قلبم خشکاند و فراموشت کنم؟

نمی دانم چرا چنین بی خبر رفتی ! وچرا چنین بی صدا رها کردی مرا، وعده هایت را و قول و قرارت را !

ازدورویی ات که با من کردی، در مقابلت نفرت ندارم و درآینده نیز نخواهم داشت. اما به قلبم قوت خواهم داد، که سرانجام آهسته آهسته فراموشت کند و مایل نباشد، که در عشق تو بیشتر بسوزد. همین لحظه با خود اندیشیدم، که کاشکی زندگی عاشقان مثل زندگی گلها می بود، که یکجا می روئیدند ویکجا می مُردند. ولی زود از اندیشه ام پشیمان شدم و گفتم:

نی، خود لیلی خو گل است، خدا هیچگاه عمرش را مثل گل ننماید.

چون عشق ما یکجانبه بود، از خودت کدام توقع بیشتر نمی توان داشت.

ازخواهرخوانده ات سراغت را گرفتم. او همه حقایق را برایم گفت و اشک ریخت به حال پریشان من و به چشم سر دید که چگونه از رفتنت، نبودنت و خبر ندادنت و با اغیار طرح دوستی ریختنت زار و حیران شدم.

اگر حرفهایش که برایم گفت، حقیقت داشته باشد، نمی دانم کدام مسایل تورا مجبور ساخته بود تا به سرنوشتم بازی کنی؟ و مرا برای رسیدن به هدفت وسیله قرار بدهی؟

بلی ! به ایستگاه سرویس رفتم و ازخواهر خوانده ات پرسیدم و او تمام داستانت را برایم قصه کرد.

گرچه عمر دوستی من وتو همچون عمرگلها کوتاه بود، اما همین لحظه یی که مصروف نوشتن این چند سطر هستم، وقتی حرفهای تو را درمدت کوتاه دوستی ام که برایم گفته بودی بخاطر می آورم، هیچ باور کرده نمی توانم که تو همان کسی هستی که تصورش را کرده بودم.

به شریک زندگی ات وفا کن.

خودرا خوشبخت احساس می کنم، که به موقع خواهرخوانده ات همه چیز را برایم قصه کرد، تا بــار دیگر به هر بی وفا اعتماد نکنم.

خوشبخت باشی. احمد »

اما چندین سال بعد خبر شدم، که پدرش در یکی ازولایات، در یک پُست کلان مقرر گردیده بود و «لیلی» و فامیلش به آن ولایت کوچیده بودند. در حقیقت خواهر خوانده اش یک داستان دروغی را براه انداخته بود.

یکی از روزها در اتاق خود تنها و با خود چنین در ستیز بودم:

کاشکی « لیلی » کم دوستم می داشت ولی دایمی. اما زود به هوش آمدم و با خود گفتم، چرا من عاشقش باشم، در صورتی که او مرا نمی خواهد؟ چرا بخاطر شکستش اشک بریزم و یادی ازدستهای گرمش را درخاطرم بیاورم؟ من خو بعد از عاشق شدن همیشه درفکر وصل، لذت و آرامش بودم اما افسوس که شکست مـرا به هجر، غم و اضطراب رهنمون کرد. سرانجام قلم و کاغذ را برداشتم و یک نامه، که این آخرین نامه ام به یاد خاطرات « لیلی » بود، نوشتم:

 

« لیلی بی وفا !

امروز می خواهم آخرین حرفهای دلم را برایت بنویسم. اما دل شکسته ام و نمی دانم که « چی » و به « کی » بنویسم؟

به تو که بی خبر ترکم کردی و با رقیب ناآشنایم ازدواج کردی یا به خودم که در دنیای مهجوریت و معصومیت بسر می برم.

به تو که قلبت گویی ازسنگ بود یا به خودم که ساده دل بودم. . .

ازدلم که شکستی، یا از نگاه افسونگرت، که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدأ رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و نا پیدا شد.

از قلبی که مرا نخواست یا قلبی که تو را خواست؟

شاید هم اگر درمحکمۀ عشق محاکمه شویم، قاضی تورا مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تورا بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید ازاین که زود دل بستۀ تو شده بودم و ازهمه وابستگیها بریدم تا تو را داشته باشم، به نوعی گنهکار شناخته شوم.

شایدهم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند، که «عشق پاک» مرا نادیده گرفت چون درانتخابش «دورویی» کرده بود.

اما افسوس صد افسوس، که توعشق مرا در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی و از من بریدی و با اغیار ازدواج کردی. . .

ای کاش هیچگاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود. . .

ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دلشکن نمی دادم.

ای کاش ازهمان ابتدأ به بی وفایی تو پی می بردم و درآتش عشق تو نمی سوختم.

اما امروز می نویسم تا به قلبم قوت بدهم، که دیگر با یاد اولین دیدار و خاطرات گذشتۀ مان چشمانم پُر از اشک نشود.

چون به بیرحمی آن قلب سنگین باور کردم.

لیلی !

می دانی، که دیگر به «عشق و عاشقی» بی باور شده ام. . .

و اگر قلبم باز چنین شوق را بکند، احساسم محاکمه اش خواهد کرد. احمد »

(bia2mob. net/…/8093-(متآثر از ویکی پیدیا، میخواهم برایت بنویسم

بلی ! من طعم شکست در عشق که آن را به سرحد جنون رسانده بودم، در 21 سالگی چشیدم که چه جانگداز بود. من، دردنیای غم و اندوه غرق شده بودم و هیچ کسی به جز خودم نمی توانست که اشکهای شکستم را از چهره ام بزداید. جزاین، مشکل دیگری هم وجود داشت. من باید به درسهای خود نیز رسیدگی لازم که ناکام نمانم، می کردم. اما چگونه؟ روزگاری دشواری بود.

این، اولین « عشق » ناکام من بود. بلی! «لیلی» که همواره برایم می گفت، من هم از دل وجان دوستت دارم و مرا راستی «مجنون» خود ساخته بود، با تقرر پدرش در مقام بالا به عشق دروغین خود پا زد و در ذهنم بالای «مکتب راستین عشق و عاشقی» خط بطلان کشید.

بعد از شکست، همواره در این فکر بودم که خیر «عشق واقعی را چطور تشخیص داد، چگونه به آن نائل آمد و از همه مشکلتر این که چگونه آن را حفاظت کرد. »(17)

آه ! که شکست در عشق چه درد جانگدازی به همراه دارد و آیا عاشق شدن یک جانبه انسان را به سرمنزل مقصود رسانده می تواند؟

راستش را بگویم، به این سوال همیشه خودم پاسخ می دادم. پاسخ بسیار روشن.

«هرگز. »

همین «هرگز» بود، که مرا از غرق شدن درمنجلاب تباهی نجات داد و « امید به آینده » بود که به زندگی کردن ادامه دادم.

یک سرودۀ مذهبی که درکتاب آئین زندگی « دیل کارنگی » نوشته شده آن زمان درخور حالم بود:

« ای پرتو امید ! رهنمایم باش. پیش پایم را روشن کن. نورامید برهمین اندک بتابان. منظره های دوردست را نمی خواهم، فقط پیش پایم را روشن کن. همین یک قدم کافی است. »(18)

یک مدت چنان گیچ شده بودم، که راه را از چاه تشخیص داده نمی توانستم. افسرده و رنجور به نظر می خوردم و چهره ام زردرنگ گشته بود، علاقمندی ام به درسها کم شده بود، با سپورت وداع گفته بودم، دود کردن سگرت را با شدت آغاز کرده بودم. غم شکست درعشق « لیلی » تا مدتی برایم همچون سوختگی عمیقی، دردناک بود و به ساده گی نمی شد مداوا شود. فکر می کردم که این ضربه موجب خواهد شد کـه در چنان عالم مهجوریت و معصومیت فروروم که دیگر هرگز ازآن نجات یافته نخواهم توانست و فکر می کـردم که شکست در عشق « لیلی »، آن خاطرۀ تلخی است تا زنده ام دست از گریبانم بر نخواهد داشت. فکر می کردم زخم بی وفایی اش که در روانم موجب شد، مانند ضربه یی کشنده مرا می سوزاند. چون درچشمان نافذش همیشه چنان عزم تزلزل ناپذیری را می خواندم، که مطمئین شده بودم، که او شریک آیندۀ زنـدگی ام می شود و هرگز به عشق خود خیانت نخواهد کرد.

بعد از شکست، بعضی وقتها دردلم می گشت که شاید« لیلی »هم ازجملۀ محدود دخترانی فریبکار بوده باشد که باعشوه گری خود جوانان را فریب می دهند ودرتورخود می اندازد و سرانجام « بدل به عنکبوت خونخوری می شود که آنها را در تارهای عشق بازی اش همچون مگس بی دفاعی می بلعد. »(19)

بلی ! شکست مرا چنان متأثر ساخته بود که « درآغازین سپیدۀ سحرهنگامی که سرزمین هنوز دربقایای رویأ غرق می بود و نه انسان و نه حیوان هنوز فعالیت روزانه را شروع نکرده بود، بیدار می شدم. چهره ام حالت جادوزدۀ کسانی را گرفته بود که درخواب راه می روند و گویی یک قرن خستگی بر فروغ جوانی شان سایه افکنده باشد. »(20)

حتی در همان سپیدۀ سحر که بیرون قدم زدن می رفتم، نسیم روحپرور، دلشادکننده و آرامبخش برایم تسلی داده نمی توانست. ولی با وجود این همه به خود تلقین می کردم که:

« بیچارگی این نیست که انسان شکست خورده باشد، بلکه بیچارگی واقعی این است که نتواند شکست را تحمل کند. »

یک مدت زمانی را دربر گرفت تا به حالت نسبتاً عادی البته نه اولی باز گشتم و با خود گفتم:

« عاشق که راه مقابله با شکست در عشقش را نداند، تیشۀ اجل ریشه اش را برمی کند وجوان می میرد.»

خوانده بودم که در شکست می باید:

«حقیقت را درک کرد، آنرا تحلیل و بررسی کرد و تصمیم گرفت و برای به اجرأ درآوردن آن اقدام کرد.»

بعد تصمیم گرفتم که:

«زندگی خو با تمام مشکلاتش زیباست. می باید با مشکلاتش مبارزه کرد.»

به اندرز نیچه که گفته بود:

«هنگام ضرورت نتنها مشکلات را بپذیر، بلکه آنها را دوست بدار!»

گوش فرا دادم ودیگربسیار زیاد غمگین نبودم، یاد گرفتم کـه:

« گاه مبارزه با شکست درعشق، ازخود عشق قدرتمندتر است. »

دیگر ازعشق و عاشقی توبه گار بودم. به دخترها یا هیچ نگاه نمی کردم و یا هم کوشش می کردم که همراه شان هیچوقت چشم به چشم نشوم، جوان باریک اندام، رنگ پریده و لاغر جلوه می کردم. اما در قلبم همیشه برای « لیلی » بی وفای خود دعا می کردم چون روح و روانم همیشه چنین است که همواره عاری از دشمنی و خصومت می باشد.

« بلی ! دعا می کردم که، خدایا ! لیلی مرا به مرادش برسان که با جوان دلخواه خود شریک زندگی شود. این دعایم به اساس گفتۀ خواهرخوانده اش که البته یک داستان دروغی را جعل کرده بود، قبول گردیده بود. دعاهای دیگرم که در زندگی فامیلی خود موفق باشد، نیز برایم قابل تشویش نبود. چون در ظرف یکسال معرفت ما، سجایایی را که در وجودش یافته بودم، به جز از چهرۀ خندان و متبسم، حتی یکبار هم پیشانی ترشی، بهانه گیری، حسادت، نق زدن. . . را در کرکترش سراغ نداشتم و مطمئین بودم که همچو زن ناپلئون سوم و محدود زنانی با نق زدن کانون گرم خانوادۀ خودرا برای شریک زندگی خود به جهنم مبدل نمی سازد. اما در مورد شوهر آینده اش دعا می کردم که خدایا ! یک جوان نیک صالح را نصیبش بگردان وازجوان شرور وبدخوی نجاتش بده. »

از همان زمان، من در برابر زندگی زنا شویی دیدگاه دوگانه داشتم:

یک دیدگاه از رواجهای سنتی جامعه ما، که اکثریت مردها در برابر شریک زندگی خود از دهشت و بربریت کار می گیرند. یعنی نظام « مردسالارانه یی » که دربیشترین مناطق کشورما منجملـه ولسوالی ما وقریه های ما رواج داشت، عواطف مراخدشه دار می ساخت و از لحاظ اخلاقی مورد قبولم نبود و دیدگاه دیگرم در برابر یک کمیت ناچیز زنانی بود، که با نق زدن خود کانون خانوادۀ خودرا همچـو موریانه می خورند.

به اساس همین دیدگاه ها، من از اول در برابر ازدواج، بسیار حساس بودم و هـراس داشتم که در«دام» یک زن « نق زن » نه اُفتم.

دیری نگذشته بود، که دوباره خودرا کمی آرام نمودم. سرشاری جوانی خودرا از سر شروع کردم و شوخی های جوانی دوباره آغاز گردید.

بلی ! سال 1352 ما شش نفر در یک اتاق زندگی می کردیم. بعضاً چاشتانه از کانتین لیلیه نقل می خریدیم و همراه چای مصرف می کردیم. یکی از روزها ما پنج نفر بین خود فیصله کردیم، که بیائید به « نادرشاه » می گوییم که چرا هر روز پول جمع کنیم و از کانتین نقل بخریم. بهتر است قرعه کشی نماییم، نام هرکس که اصابت کرد به کانتین برود، از پول خود نقل بخرد و بیاورد. موضوع را به «نادرشاه» گفتیم اوهم قبول کرد. به اساس فیصله قبلی ما پنج نفر، می باید در هر شش ورق نام «نادرشاه» نوشته می شد که در هر صورت قرعه به نام او اصابت می کرد. این مطلب سه روز کاری أفتاد و «نادرشاه» بیچاره هرسه بار به کانتین رفت و از پول خود نقل خرید و به اتاق برگشت.

اما چهارم بار که قرعه کشی کردیم او با تعجب گفت:

ـــ نی ! این هیچ امکان ندارد، که من این قدر کم طالع باشم. من تمام ورقه ها را چک می کنم.

ما برایش گفتیم:

ـــ درست است!

زمانی که، ورقه ها را چک کرد و دید که در تمامی ورقه ها نام خودش نوشته شده با عصبانیت گفت:

ـــ شما مجبور هستید 25 روز باقیمانده این ماه را نقل بخرید و من یک پول هم نمی پردازم. این برای شما فریبکارها یک مجازات است.

همۀ ما، ازیک طرف می خندیدیم و ازطرف دیگر برایش می گفتیم:

ـــ درست است ! درست است ! به سرچشم، ما این کار را می کنیم.

درهمین سال یکی ازهم صنفی ما بنام « دلاور » که به بازی لاتری زیاد علاقه داشت و هرماه یک ورق لاتری می خرید، درگیر یک بازی خطرناک ما افتاد. یکی ازهم اتاقی هایش همراه ما پنج نفر دست را یکی کرد تا نمرات لاتری اش را بدست بیاوریم. روزی که « دلاور » برای لاتری خریدن رفت، ما بین خـود فیصله کردیم که باید ما هم لاتری بخریم. شام به اتاق « دلاور » رفتیم و برایش گفتیم که ما هم لاتری خریده ایم. ورقه های لاتری را یکی به دیگری نشان دادیم و به همین بهانه به اساس فیصلۀ قبلی هرکدام ما از چپ به راست دودو نمرۀ لاتری اش را حفظ کردیم. روزی که قرعه کشی لاتری صورت گرفت و جایزۀ ممتاز مشخص گردید، دو نفر ما نزد یک تیپست که دوست ما بود رفتیم و از او خواهش کردیم که مطابق نمونۀ دور قبلی به ترتیب، جدول قرعه کشی را تیپ نماید و نمرات « دلاور » را در صدرجدول یعنی جایزۀ ممتاز درج کند. او هم قبول کرد و لست را ترتیب و برای ما تسلیم داد.

 حوالی شام به اتاق « دلاور » رفتیم و گفتیم:

ـــ « دلاور » خبر داری، امروز قرعه کشی لاتری صورت گرفت.

اودفعتاً سوال کرد:

ـــ کدام یکی از شما شهر رفته بودید؟ جدول نمرات لاتری را آورده اید؟

ما برایش گفتیم:

ـــ بلی ما شهر رفته بودیم و از قرطاسیه فروشی جدول را گرفتیم. اما چندانی طالع نداشتیم، فقط تاوان نکردیم.

او عاجل تقاضا کرد:

ـــ لطفاً جدول را برای من بدهید، که من هم لاتری خودرا همرایش سر بدهم.

ما گفتیم، چرا نی؟ جدول رابرایش تسلیم دادیم و همرایش خداحافظی کردیم و به اتاق خود برگشتیم.

دوساعت بعد هم اتاقی اش آمد و گفت:

ـــ دلاور در بستر خود لاتری خود را با نمرات مقایسه کرد و مطمین گردید که برندۀ جایزۀ ممتاز لاتری گردیـده است. اما بعد از نیم ساعت چهره اش چنان سرخ گشته که می ترسم سکته نکند.

ما برایش گفتیم:

ـــ عاجل به اتاقت برگرد و مواظبش باش. اگر احساس کردی که خطر تهدیدش می کند، عاجل برای ما اطلاع بده که یک چاره سازی کنیم.

اما « دلاور » که یک جوان قوی هیکل بود ؛ چندین بار به بالکن رفته بود ؛ هوای تازه را تنفس کرده بود و طبع خودرا راست ساخته بود. صبح بعد از صرف ناشتا برای هم اتاقی خود گفته بود، که من در شهر کمی کار دارم و یک، دوساعت بعد تر به درسها می آیم. اما او راساً به ریاست سره میاشت مراجعه کرده بود و مدعی گردیده بود، که برندۀ جایزۀ ممتاز لاتری می باشد. در مقابل ریاست سره میاشت برایش گفته بود، که نخیر! نمرات جایزۀ ممتاز این نمرات نیست و نمرات دقیق را برایش نشان داده بود.

« دلاور » متوجه گردیده بود، که فریب یک بازی همسنهای خود را خورده است ؛ دوباره به پوهنتون برگشت ؛ با بسیار عصبانیت تا سرحد حرفهای رکیک با ما برخورد کرد و وانمود ساخت که:

ـــ من ازدست شما به ریاست پوهنتون شکایت می کنم، من عارض می شوم، شما اصلاً دسیسۀ کشتن مرا ترتیب داده بودید. اگر من سکتۀ قلبی می کردم؟ اگر من سکتۀ مغزی می کردم؟ این یک شوخی گفته نمی شود، بلکه حماقت محض است. شما در حقیقت به حیات من بازی کردید. . .

ما، در اول سکوت اختیار کردیم و گذاشتیم تا یک کمی آرام گردد. بعداً تا دو هفته سبب آزارش می گردیدیم و برایش می گفتیم:

ـــ خوب « دلاور جان » ! بخیر چی وقت موتر می خری؟ چه وقت خانه می خری؟

سرانجام او پیشنهاد کرد که:

ـــ بیائید این بازی را بس کنیم، ورنه مجبور خواهم شد همراه شما برخورد فزیکی نمایم.

بعد از آن، ماهم از آزار دادنش دست کشیدیم.

بلی ! همچو شوخی های جوانی بین ما وجود داشت، که بعضی اوقات سبب شکررنجی نیز می گردید. برادرم « عمران جان » قصه می کرد که:

ـــ ما چهار نفر درلیلیه دریک اتاق زندگی می کردیم. هرچهار ما بین خود زیاد صمیمی بودیم. اما از بین ما، دونفر بنامهای « سمیع » و « فتاح » از برادری و دوستی زیاد لاف می زدند، ولی درغیاب علیه یکدیگر کمی تبلیغ سو نیز می نمودند.

« فتاح » یک روز گفت:

ـــ رفاقت و دوستی من و « سمیع » یک نمونه می باشد. من افتخار می کنم که مثل  « سمیع » دوست و رفیق دارم.

ما برایش گفتیم:

ـــ « فتاح جان » ! خودت درست می گویی. اما بعضی وقتها « سمیع جان » به آدرس خودت یگان حرفها را می زند، کـه در دوستی و رفاقت جای شایسته ندارد.

 او حرفهای ما را قطع کرد و گفت:

ـــ شما به « سمیع » تهمت می بندید. او هرگز چنین غلطی را مرتکب نمی گردد.

 ما برایش گفتیم:

ـــ درست است ! خیر فردا ده دقیقه وقتر به اتاق بیا و درالماری لباس خودرا پنهان کن. زمانی که «سمیع» آمـد، ما درمورد خودت از نزدش می پرسیم و خودت بشنو که او درموردت چی می گوید.

او قبول کرد و فردا ده دقیقه وقتر به اتاق آمد و درالماری خودرا پنهان کرد. موقعی که « سمیع » آمد، ما از نزدش سوال کردیم:

ـــ اوه ! « سمیع جان »، تنها آمدی؟ « فتاح جان » چی شد؟ شما خو همیشه یکجا می آمدید؟

« سمیع » گفت:

ـــ من از او دَیدو چی خبر دارم. او خو تمامی روز لَدر لَدر اینطرف و آنطرف می گردد. نمی دانم که او چی را گم کرده است که در جستجویش است.

« فتاح » از بسیار وارخطایی که مبادا « سمیع » بیشتر چتی گویی کند، از الماری لباس بیرون شد و به « سمیع » گفت:

ـــ چرا، این حرفها را به آدرس من گفتی؟ حاصل قول و قرار من و تو همین بود و بس.

« سمیع » که رنگش مثل زردچوبه، زرد گشته بود، فقط به ما گفت، که:

ـــ این کار ازکردن نبود و خوب کار نکردید. بهتر بود مرا می کشتید ولی این کار را نمی کردید.

با گفتن همین چند کلمه، ازاتاق خارج شد و تقریباً دو ــ سه هفته با هیچ یکی ما حرف نمی زد تا ما با عذر و معذرت خواستن او را راضی ساختیم و هردوی آنها را دوباره آشتی دادیم.

بلی ! شوخی های جوانی تقریباً اولین شکست درعشقی که کشتی رویأهای مرا روی صخره های حقیقت درهم شکسته بود، به فراموشی سپرد. بعض وقتها که چشمانم ناخودآگاه به یک دختر دوخته می شد، عاجل به خود می گفتم:

ـــ « احمد » ! بیاد بیاور آن روزها را، که چهرۀ غمزده ات را هر «کس و ناکس» می دید و سوال پیچت می کرد.

زود شوق درونی خودرا فروکش می کردم و به ندای درونی خود پاسخ می دادم، که باید تلاش نمایم تا بار دیگر درگیر نگاه های افسونگر کدام « دختر بی وفا » نه اُفتم.

اما این بار نگاه سحرآمیز یک دختر دیگر کاری خودرا کرده بود و من هم دل باخته بودم. بلی ! بار دوم در کوچۀ خود ما در گیر طلسم جادویی عشق گردیدم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ــ انوره دوبالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران، 1368، ص ــ 17.

2 ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، 1383، ص ــ 13.

3 ــ انوره دو بالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران، 1368، ص ــ 17.

4 ــ داکتر اسدالله حبیب، انفجار، بلغاریا، 1389، ص ــ 48.

5 ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، 1383، ص ــ 132.

6 ــ همان کتاب، ص ــ 133، 140.

7ــ انوره دو بالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران، 1368، ص ــ 93.

8 ــ همان کتاب، ص ــ 94، 95 .

9ــ همان کتاب، ص ــ 96.

10ــ همان کتاب، ص ــ 97.

11 ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، 1383، ص ــ 97.

12 ــ فهیمه رحیمی، روزهای سرد برفی، تهران، 1385، ص ــ

13 ــ انوره دو بالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران، 1368، ص ــ 106.

14 ــ همان کتاب، ص ــ 99.

15 ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، 1383، ص ــ 96.

16 ــ داکتر اسدالله حبیب، انفجار، بلغاریا، 1389، ص ــ 54.

17 ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، 1383، ص ــ 45.

18 ــ دیل کارنگی، آئین زندگی، ترجمۀ محمدرضا اکبری بیرقی، تهران، 1384، ص ــ 20.

19ــ ایزابل آلنده، به سوی پایتخت، ترجمۀ رضا منتظم، تهران، 1383، ص ــ 83.

20ــ همان کتاب، ص ــ 14.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ بخش سوم ــ قصۀ رابعه

 

 

بنام او که اشک را آفرید تا قلب شکست خوردۀ عشق، از حرکت باز نماند.

 

۱ فبروری ۲۰۱۲

 

نویسنده : داکتر مراد

 

 

محترم انجینر صاحب «همت» مدیر مسوول سایت وزین «اصالت» سلام!

بخش اول و دوم داستانک کوتاه از «لیلی» تا «نازی» را جهت نشر خدمت شما ارسال نمودم.

موفقیت هر چه بیشتر شما را خواهانم.

با محبت ــ مراد    Tuesday, June 18, 2013 20:57:09

 

فهرست:

اهدأ احمد

یاد آوری

مقدمه

بخش اول ــ خاطره های از دوران کودکی و جوانی

بخش دوم ــ شکستهای سلسله یی ــ قصۀ لیلی

بخش سوم ــ قصۀ رابعه

بخش چهارم ــ قصۀ شهناز

بخش پنجم ــ قصۀ شیما

بخش ششم ــ قصۀ نازی ــ شیر و ترموزچای

بخش هفتم ــ قصۀ شبنم

بخش هشتم ــ سنتهای پنهان

بخش نهم خانمهای نق زن.

 

«قصۀ زندگی» خود را:

ـــ به آن «دختران» و «پسران» شکست خوردۀ عشق که قلبهای شان از بی وفایی یار «غمبار» می باشند،

ـــ به آن «زنانی» که حقوق حقه شان توسط شوهران «پایمال» می گردد و مورد «زجر» و «خشونت» قرار می گیرند،

ـــ به آن «مردانی» که قلب شان از اثر بهانه گیری و نق زدن و حسادت همیشگی خانمان شان «متأثر» گردیده و می گردد،

ـــ به «روح پاک» دلدادگان همچو «رابعه بلخی و بکتاش»، «شیرین و فرهاد»، «وامق و عذرا»، «درخانی و آدم خان»، «یوسف و زلیخا»، «لیلی و مجنون»، «سیاوش و سودابه». . .،

ـــ به خانمم «نازی» که در روزهای «خوب و بد» زندگی با من ساخته است، اهدأ می نمایم.

احمد

 

یادآوری:

خوانندۀ عزیز!

برای دلچسپ ساختن حداقل داستان زندگی «احمد»، از کتابهای ذیل به ترتیب الفبایی نام نویسندگان «استفاده» و «اقتباس آزاد» صورت گرفته است. به عبارۀ دیگر در اکثر جاها، که داستان زندگی احمد با متن کتاب همسانی داشته، کلمه به کلمه نقل قول صورت نگرفته، بلکه از متن جملات و مفاهیم آن استفاده به عمل آمده است:

ـــ آلنده، ایزابل، «به سوی پایتخت»، مترجم ــ رضا منتظم، تهران، چاپ کوثر، ۱۳۸۳.

ـــ بالزاک، انوره دو، «زن سی ساله»، مترجم ــ ادوارد ژوزف، تهران، چاپ سوم، ۱۳۶۸.

ـــ جبران خلیل جبران، «نامه های عاشقانه یی یک پیامبر»، گردآوری و اقتباس آزاد ــ پائولوکوئلیو ــ مترجم ــ آرش حجازی، تهران، چاپ دهم، ۱۳۸۳.

ـــ حبیب، اسدالله داکتر، «انفجار»، بلغاریا، مرکز نشراینفورما پرنت، ۱۳۸۹.

ـــ حبیب، اسدالله داکتر، «دستور زبان فارسی دری»، بلغاریا، مرکز نشر اینفور ماپرنت، ۱۳۸۸.

ـــ رحیمی، فهیمه، «روزهای سرد برفی»، تهران، ۱۳۸۵.

ـــ کارنگی، دیل، «آئین زندگی»، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ پنجم، ۱۳۸۵.

ـــ کارنگی، دیل، «آئین زندگی»، مترجم ــ محمد رضا اکبری بیرقی، تهران، انتشارات اردیبهشت، چاپ اول، ۱۳۸۴.

ـــ گیفورد، هنری، «تولستوی»، مترجم ــ علی محمد حق شناس، تهران، چاپ قیام، چاپ سوم، ۱۳۷۵.

ـــ گینس، تام مک، داکتر، «اولین سال ازدواج»، مترجم ــ آذر کارگاه، تهران، تلاش، چاپ دهم، ۱۳۸۱.

ـــ نجفی، ابوالحسن، «غلط ننویسیم»، تهران، چاپ اول، ۱۳۶۶.

ـــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد).

داکتر مراد

 

مقدمه:

از کودکی به نویسندگی علاقه داشتم. اما افسوس و صد افسوس، که استعدادش را نداشتم. همواره قلم بدست، می خواستم روی چند صفحۀ کاغذ را سیاه نمایم، مگر نمی شد که نمی شد. حتی در دوران جوانی با سختی چیزی می نوشتم و کاغذ سفید و قلم بی حرکت، مرا بستوه می آورد. درآغازِ دهۀ چهارمِ زندگی، یک ــ دوجزوه یی «کتـاب مانند» و یک ــ دو «مقالـه» ام اقبال چاپ یافتند. باز شوق نوشتن را کردم و عقب سوژه سرگردان بودم. دور از وطن، بیکار و بی روزگار، روز را برای فرا رسیدن شب و شب را برای فرا رسیدن روز، ساعت شماری می کردم. بهترین و نزدیک ترین یار و یاورم کتاب و سایتهای انترنیتی بودند. یک دلتنگی خورنده، سراپا وجودم را فرا گرفته بود.

روزی از روزها، در یکی از شهرهای المان کنار کانالی، که کشتی های باربری غول پیکرهمیشه در آن رفت و آمد می نمایند، قدم می زدم. ناگهان چشمانم به مردی که حدود شصت سال عمر داشت و پریشان حال به نظرمی خورد، دوخته شد. صـد دل را یک دل کرده، برایش سلام دادم. مرد متأثر با تأنی سلامم را علیک گفت و می خواست از کنارم رد شود. اما من به خود جـرأت دادم و پرسیدم:

ـــ می بخشید! پریشان به نظر می آیید! خیریت باشد؟

او با تبسم «زهرخند دار»، که یک بیان یأس در آن خوانده می شد، گفت:

ـــ بلی، خیر و خیریت است. قدم زدن آمده ام.

ـــ می شود، چند لحظه با هم صحبت کنیم؟

ـــ بلی.

ـــ چرا گرفته به نظر می آیید؟

ـــ راستش را بگویم، زمانی که از پوهنتون فارغ گردیدم و سال ۱۳۵۷ به خدمت سربازی سوق گردیدم، «تأثر» دوست و رفیق همیشگی من بوده است، اما امروز بعد از یک بگو مگو با خانمم، که سبب شد این جا به گردش بپردازم، «تأثر» به «کلید» تعین سرنوشتم، مبدل گردیده است.

با خود گفتم، سرانجام قصۀ را برای سیاه ساختن روی کاغذ پیدا کردی و با تقاضاهای مکرر او را وادار ساختم فردا در یک جای مناسب، که به نظرم خانه ام بهترین جای بود، باهم ملاقات نماییم. او قبول کرد و فردا ساعـت ۹ صبح وعدۀ ملاقات گذاشتیم، آدرس خانۀ خودرا برایش دادم و خداحافظی کردیم.

فردا ۹ صبح، صدای زنگ دروازه را شنیدم. در را باز کردم. دیدم خودش است. با تقدیم سلام، به خانه دعوتش کردم. بعد از تعارف چای، گفتم:

ـــ نامم «مراد» است. نویسنده نیستم. از بیکاری بهترین مصروفیتم کتاب خواندن و مرور کردنِ سایتهای انترنیتی می باشد، ولی گاه گاهی شوق «غلط نویسی» را نیز می کنم.

ـــ نام من «احمد» است. مدت ۱۷ سال می شود که با خانواده ام به المان آمده ام. بلی! با خانواده ام و در همین شهر زندگی می کنیم، در همین نزدیکی های شما. اما از خانه کمتر بیرون می برایم. به همین خاطر با هم روبرو نشده ایم.

ـــ از شما خواهش نهایت دوستانه دارم. لطفاً، در مورد زندگی خود به تفصیل مطالبی را برایم قصه کنید. با تمام جزئیاتش. می خواهم یک چیزی بنویسم. من در چشمان شما چیزهای زیادی را می خوانم و امیدوارم مطالب دلچسپ و عبرت انگیزی برای نسل آینده باشند و قول می دهم که تمام مسایلی که به شخصیت انسانها بر بخورد، از کلمات مستعار استفاده نمایم.

اوگفت :

ـــ درست است. گرچه زبانم از شرح حوادث که اکنون برای شما قصه می نمایم و از قلبم می براید و من تمام عمر آنرا مکتوم نگهداشته بودم، چون از گفتن آن قاصر بود، کلالت پیدا خواهد کرد و در ضمن مطمئین نیستم که قصه ام چیزی به درد بخوری را برای نسل آینده داشته باشد، اما گذشتۀ زندگی ام چنان پُرآشوب است، که روزهای زیادی را دربر خواهد گرفت تا داستانش تمام شود. این را هم می دانم داستان زندگی ام را که به شما قصه می نمایم، از قلبم به همان زبان ساده و حقیقی برخاسته و شما آن را بروی کاغذ می نویسید، شاید برای خوانندۀ عزیز دلچسپ نباشد.

ـــ گفتم، من به قدر کافی وقت دارم و مایلم همه را با تفصیل برایم قصه کنید.

می خواهم نوشته ام ساده باشد. قصه های که دردناک یا خوش آیند است، زشت ننویسم و از همه مهم این است که شخصیت داستان، «حقیقت» را برایم بگوید.

 

بخش اول

 

احمد قصۀ زندگی خود را چنین آغاز کرد:

خاطره های از دوران کودکی و جوانی ــ

خانوادۀ ما، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل، در یک خانه یی که نزدیک شهر کابل موقعیت داشت، زندگی می کردند.

می گفتند، ماه حوت بود. برف سپید چهره های خوبها و بدها را پوشانیده بود. درختها، همچون دوشـیزه های که پیرهن عروسی برتن دارند، خود را جلوه می دادند. خویشاوندان و مادرم منتظر به دنیا آمدن «نوزاد» بودند. بلی! من در یکی از شبهای دهۀ سوم ماه حوت سال ۱۳۳۱، در یکی از ولسوالیهای ولایت کابل به دنیا آمده ام.

می گفتند، دو ــ سه روز بعد از تولدم خاله ام که یک زن بی بی و دلسوز بود، مرا در آغوش گرفته و به پدرم پیش کرده و گفته بود:

ـــ ببین چقدر شیرین است. از شما دریشی می خواهد. دریشی برایش نیاورده یی؟

پدرم در جواب برایش گفته بود:

ـــ می آورم. بخیر کلان شود، برایش می آورم.

من، ششمین فرزند خانواده ام هستم. دو برادر و سه خواهر بر من تقدم دارند.

بزرگان خانواده ام می گفتند، چون بعد از سه دختر به دنیا آمده بودم، از این رو خانواده ام به اساس رواجهای خرافی عشق پُرشوری را نثارم می کردند. در کودکی شاد و بشاش و درعین حال بسیار سربراه بودم. در هنگام بازی تخیلی بی پایان از خود نشان می دادم و سرشار از شوخیها بودم. چیزی در سرشتم نـشان نمی داد، که زندگی ام در شروع طفولیت وقف پرخاشگری، در سن نوجوانی وقف تأمل آرام، در جوانی سرشار از شادیها و شکستها و بعد از فراغت از پوهنتون و بخصوص بعد از سال ۱۳۵۷، درگیر «تأثـر» خواهد شد.

***

راستش را بگویم، تا سن شش ــ هفت سالگی خود، هیچ چیزی را بخاطر ندارم. مطالبی را که قبلاً یادآور شدم، حرفهای است که از زبان اعضای فامیلم شنیده ام. اما زمانی که به هفت سالگی قدم می گذاشتم، بیاد دارم که یکی از روزهای اوایل ماه حوت ۱۳۳۸ پدرم مرا با خود به پارک زرنگار، که در آنزمان شاروالی کابل در آنجا موقعیت داشت، نزد عکاس بُرد و عکسم را برای شمولیت در مکتب گرفت و در یکی از مکتبهای تجربوی شهر کابل شامل گردیدم.

من در واقعیت تحت سه نوع شرایط به جوانی رسیده ام:

ـــ تحت شرایط فامیلی، که پدرم و دو برادر بزرگم، مردمان نهایت سختگیر و با انظباط بودند. به همین خاطر از آنها قلباً سپاسگذارم، ورنه من هم مثل بسیاری از کوچگی هایم بیسواد و بیراه می بودم،

ـــ تحت شرایط کوچه، که یک محیط بی نهایت نامساعد برای تربیت محسوب می گردید. در کوچه به جز از پرخاشگری، توشله بازی، گودی پران بازی، یخ مالک زدن، دنده کلک، توپ دنده، چشم پُتکان، ریسمان بازی، قوتکان، شودومک، شیر یا خط، جُزبازی. . . چیزی دیگری در آن وجود نداشت و

ـــ تحت شرایط مکتب، که در آن وقت مکتب تجربوی ما زیر نظارت یونسکو قرار داشت و یک محیط مساعد و نهایت دسپلین پذیر بود.

بعد از هفت سالگی از خانه به کوچه یی پیش روی خانه ام زیاد علاقه داشتم. منطقۀ ما در دامنه یی یک تپه موقعیت داشت. اکثری خانه ها مربوط صاحب منصبان قوای مسلح، یک تعداد آن مربوط کارمندان دولت و یک تعداد هم مربوط باشندگان اصلی آن منطقه بودند. پرخاشگری با همسنهایم، توشله بازی، دنده کلک، توپ دنده، چشم پُتکان، ریسمان بازی، قوتکان، شودومک، گودی پران بازی، یخمالک زدن، شیر یا خط و حتی جُزبازی نصف زندگی مرا تشکیل می داد. در جنگ و دعوا با همسنهایم، خواهرم که یکنیم سال برمن تقدم داشت، همواره مرا یاری می رساند.

بیاد دارم، که روزی در کوچه با دو همصنفی ام توشله بازی می کردم، بچه یی همسایه یی روبروی خانۀ ما بنام «جبار»، که به حساب «زور» کمی برما چربی می کرد، آمد و توشله های مارا چور کرد. می خواست به خانۀ خود فرار نماید. حین فرار، من از کمرش محکم گرفتم و صدا کردم:

ـــ حمیده، حمیده زود بیا . . .

خواهرم رسید و علاوه بر این که از «جبار» توشله ها را گرفتیم، هردوی ما خوب لت و کوب هم برایـش دادیم. همچو پرخاشگری بارها رُخ داده است، که بعضی اوقات سبب جنگ لفظی بین همسـایه ها نیز می گردید.

بخاطر دارم که متعلم صنف ۵ مکتب بودم، یک روز مادرم برایم گفت:

ـــ احمد! من در آشپزخانه مصروف هستم. برادرت را برای چند لحظه بیرون ببر.

من برادرم «جمال الدین جان» را که در حدود سه سال عمر داشت، به کوچه بُردم. در کوچه، ما مصروف بازی بودیم که یک تکسی به داخل کوچه آمد. من از وارخطایی با صدای بلند گفتم :

ـــ جمال الدین! جمال الدین! بطرف من بیا.

یک کوچگی ما بنام «بلال» که سر کته و قد کوتاه داشت و اطفال کوچه اورا «بلا» صدا می کردند و دو سال از من بزرگتر بود، با پُررویی گفت :

ـــ اوه اوه! پدرش سید جمال الدین افغان شده نمی تواند.

من با شنیدن حرفش بالایش حمله کردم و قسمت بازوی دستش را چنان دندان کندم، که با صدای گریه مانند چیغ زد و گفت:

ـــ بد کردم. دیگر این گپ را نمی زنم . . .

چند بچه آمدند و ما را از هم جدا ساختند و من با برادرم به خانۀ خود رفتم.

***

برجسته ترین ویژه گی ام استعداد در «ریاضی» بود. به مضامین دیگر علاقه نداشتم. خوب بیاد دارم، که روزی برادر بزرگم در مضمون دری پارسی سوال کرد :

ـــ «اُم البلاد» چی معنی دارد ؟

من معنی اش را نمی دانستم.

خواهرم «حمیده» آهسته گفت:

ـــ «مادر شهرها»

من که درست نه شنیده بودم، گوشم شهرها را شترها شنیده بود، در جواب گفتم:

ـــ «مادر شترها»، که همه اعضای فامیلم از خندۀ زیاد گُرده درد شده بودند.

احساس شدید رفیق دوستی داشتم. هر چیزی راکه در خانه برایم برای خوردن به مکتب می دادند با رفیق خود نصف می کردم. کوچکترین تبعیضی را دربارۀ برادران وخواهران روا نمی دیدم. عاشق پُرشور کوچه بخاطر فرار از درس خواندن بودم. هرگز فرصت رفتن به کوچه را ازدست نمی دادم. بارها از طرف پدر و برادران ارشدم مورد لت و کوب قرار می گرفتم، اما از کوچه دل نمی کندم.

البته این تنها من نبودم، بلکه تمامی پسران و دختران همسن من، که دور و پیش خانۀ ما زندگی می کردند، چنین علاقه مندی را داشتند.

بازیهای کوچه، که در حقیقت سرگرمی های دوران کودکی می باشند، اطفال را به دو سمت سوق می دادند. برخی ازاین بازیها مانند: یخمالک زدن، برف جنگی، جُزبازی، چشم پُتکان، ریسمان بازی، توپ دنده، دنده کلک، گودی پران بازی. . . در رشد جسمی و روحی اطفال تأثیر بسزای خودرا داشت. بعضی از این بازیها، کـه تشریح مکمل آن بعد از ۶۰ سال که شصت و شکست من شروع گردیـده و «موهایم متمایل به سفیدی است و نمی تواند سر مرا بپوشاند و خواهی نخواهی چهرۀ مرا پیر تر از آنچه کـه است می نماید و از پختگی بطرف پیری در حرکت هستم، زیاد مشکل می باشد. گرچه من از جمله کسانی هستم که همیشه تبسم برلب دارم، اما افسوس که سنم از آن گذشته که خودرا چون بعضی ها که از راه خودپرستی خویشتن را به لذتهـای فریبنده قانع می کنند، نشان دهد»(۱) به همین اساس مطمئین هستم که حتماً کمبودی های زیاد را خواهد داشت. ولی در هر صورت، این بازیها چنین انجام می شدند :

« یخمالک زدن –

این بازی، یکی از بازیهای سرگرم کننده اطفال در میدانی و کوچه بود. زمانی که برف می بارید و هوا سرد می شد، اطفال در کوچه و یا میدانی با انداختن آب بالای برف، آن را به یخک تبدیل می کردند و بعد روی آن یخمالک را به شکل ایستاده و یا نشسته انجام می دادند.

 

برف جنگی –

برف جنگی، یکی از بازیهای دلپسند میان اطفال حتی بزرگسالان در فصل زمستان که برف باری زیاد صورت می گیرد، می باشد. اطفال این بازی را نتنها در کوچه، بلکه در مکتب نیز هنگام تفریح و یا هنگام رفتن بطرف مکتب و آمدن از مکتب انجام می دادند. این بازی بین اطفال به شکل دونفره و یا گروپی انجام می گردید و تا زمانی ادامه پیدا می کرد تا دستهای بازی کن از سردی زیاد کبود می گشت و دیگر توان گرفـتن برف را توسط دستهای خود نداشت.

گودی پران بازی –

این بازی یکی ازسرگرمی های ما، بخصوص در زمستان که مکتبها رخصت می شدند، بود. علاوه بر اطفال، بزرگسالان نیز مصروف این بازی بودند. اطفال با گودی پرانهای خود بالای بامهای خود و یا در کوچه مصروف این بازی می بودند، اما بیشتر دو چشم شان به آسمان دوختگی می بود و «گودی پران جنگی» بزرگسالان را تماشا می کردند. بزرگسالان با چرخه ها، تاردادن ها، جنگ انداختن گودی پران و آزاد ساختن گودی پران حریف خود، سرگرم می بودند. حین آزاد شدن گودی پران، یک گروپ کلان از اطفال برای تار گرفتن و گودی پران گرفتن آزاد شده، می دویدند، که بعضی اوقات سبب آسیب دیدن اطفال نیز می گردید.

دنده کلک –

این یکی از بازیهای دیگری در بین اطفال بود. این بازی بین دو نفر انجام می شد. هر نفر یک چوب دراز و یک چوبک خورد را برای خود آماده می کرد. بازی از یک نقطۀ معین آغاز می گردید. هر نفر چوبک خورد را بالای چوب دراز می گذاشت، یک کمی به هوا پرتاب می نمود و توسط چوب بزرگ با ضربه می زد، تا فاصلۀ دور را بپیماید. بین دو نفر در اول فیصله به عمل می آمد که این عملیه چند بار تکرار گردد. بیشتر برای سه ــ چهار بار فیصله به عمل می آمد و در ختم بازی هر کسی که به فاصله یی زیاد چوبک خودرا پرتاب نموده بود، برنده حساب می گردید و نفر بازنده مجبور بود برنده را در پشت خود گرفته و به نقطه اولی برگرداند.

 

چشم پُتکان –

این بازی یکی از بازیهای بسیار دوست داشتنی در میان اطفال بود و بیشتر بین دختران و پسران همسن و سال صورت می گرفت. برای اجرای این بازی در قدم اول یک نقطۀ معلوم در یک محل تثبیت می گردید. سپس یک نفر به اساس قرعه و یا داوطلبانه انتخاب می شد که چشمان خودرا درهمان محل تثبیت شده پُت نماید. دیگران می دویدند و هر یکی خودرا در یک گوشۀ مصؤن پنهان می کرد. کسی که چشمان خود را پُت می گرفت، صدا می کرد :

«ماه»؟ و این «ماه» گفتنش تا هنگامی ادامه پیدا می کرد که دیگران نی نی نی گفتن خودرا قطع و خاموش می شدند. بعد از آن کسی که چشمان خودرا پُت گرفته بود، اجازه داشت چشمان خودرا باز نماید و برای پیدا کردن آنها این سو و آنسو را جستجو نماید. کسانی که در جاهای مصؤن پنهان گردیده بودند، از مخفی گاه های خود بیرون می شدند و تلاش می ورزیدند تا بدون آن که دست «ماه» به آنها اصابت کند، خــودرا به محل تعین شده برسانند. در این بگیر و بدو، بیشتر اطفال به جای تعین شده نمی رفتند و برای آزار دادن «ماه» به هر سو می گریختند و در فرصت مناسب به جای تثبیت شده خودرا می رساندند. اگر «ماه» موفق نشود که به بدن کدام طفل دستش اصابت کند، مجبور است بار دیگر چشمان خودرا پُت کند و اگر دستش به کدام طفل بخورد، آن طفل «ماه» می شود و خودش همراه دیگران به بازی ادامه می دهد.

این بازی، در واقعیت یک ورزش بسیار خوب و مفید برای جست و خیز اطفال بشمار می رفت.

برخی دیگری از این بازیها مانند : توشله بازی، قوتکان، شودومک، شیر و خط. . . اگر از طرف فامیلها دقت و توجه لازم صورت نمی گرفت، اطفال به بیراهه تشویق و سوق می گردیدند. بطور نمونه:

توشله بازی –

این بازی بین دو نفر انجام می شد. در زمین مسطح یک خانه گک کوچک را حفر می کردند و دو توشله یی که رنگهای مختلف می داشتند و صاحب هر رنگ معلوم می بود، به بالا انداخته می شدند و هر توشله یی که به خانه گک حفر شده فاصله نزدیک می داشت، نوبت اول داشت تا توسط توشلۀ خود، توشله حریف خودرا بزند و بعد توشله او را داخل خانه می ساخت. در صورت خانه ساختن توشله حریف، توشله حریف خود را میبُرد.

شیر یا خط _

این بازی هم بین دو نفرتوسط سکه انجام می شد. یکی از دو نفر سکه یی که بریک طرف آن نقش شیر و طرف دیگر آن کدام نقش دیگر دارد، در دست می گیرد و از حریف خود می پرسد : شیر یا خط؟ یکی از ایـن دو نقش را جانب مقابلش انتخاب می کند و او سکه را به شکل دورانی به هوا پرتاب می نماید تا بر زمین اصابت کند. اگر آن سوی سکه که حریفش انتخاب کرده بر روی زمین دیده شود بازنده و اگر دیده نشود برنده حساب می گردد. این بازی هم در بین اطفال حتی نوجوانان و جوانان مروج بود و شکل قمار را به خود گرفته بود. »(۲)

راستش را بگویم که برخی از همین بازیهای دوران کودکی بودند که در آخر به قمار منتهی می گردید. چنانچه سرهای برخی از همسالان مرا از گریبان قمار بیرون کشیدند و به قماربازان مشهور که با درس و مکتب در نوجوانی و جوانی خداحافظی گفتند، تبدیل شده بودند. از همچو بازیهای توشله بــازی، بجل بازی، شودومک، قوتکان، شیر یا خط. . . به پربازی (چال دار، فلاش، چهاروالی) و از پربازی به کمسایی رسیدند و تمام عمر خودرا در دربدری بسر بُردند. اما من و تعداد زیادی از همسنانم از برکت توجه والدین و بزرگسالان فامیل ازاین بلای خانمان سوز نجات یافتیم.

گرچه در جوانی برای مدت کوتاه پربازی دامنگیر من نیز گردیده بود، اما کامیاب شدنم به پوهنتون ازاین «بلای بد» نجاتم داد.

بخاطر دارم که متعلم صنف ۶ مکتب بودم، یک روز برادر بزرگم گفت:

ـــ احمد! چون ناوقت شده، مجبور هستم به وظیفۀ خود توسط بایسکل بروم.

او، مرا در عقب بایسکل تا جای کار خود بُرد. از آنطرف من بایسکل را از نزدش تسلیم شدم و بطرف خانه راه اُفتادم.

حین رسیدن به نزدیک کوچۀ ما، دیدم یک گروپ نوجوانان گردهم نشسته اند و پربازی می نمایند. من هم بایسکل را ایستاد کردم و پربازی آنها را تماشا می کردم که قبله گاه ام بطرف وظیفه می رفت. حین دیدن من که مصروف تماشای پربازی بودم، مرا چنان لت و کوب داد، که تمام نوجوانان از ترس فـرار کردند و من که زیاد مورد لت و کوب قرار گرفته بودم، با چشمان اشک پُر بایسکل را گرفتم و بطرف خانه رفتم. وقتی مادرم وضع مرا دید، گفت:

ـــ همراه کی جنگ کردی؟ دستش بشکند. باش شام برادرانت بیایند، جزایش را می دهند.

من گفتم:

ـــ پدرم مرا زد. من پربازی بچه ها را تماشا می کردم که آمد و مرا لت داد.

مادرم گفت:

ـــ خوب کرده است. بد کردی به تماشای قمار بازان ایستاد شده بودی.

بعد واسلین را گرفت و تمام جاهای بدنم که کبود شده بود، چرب کرد.

شب از ترس پدرم در بستره خانه خودرا پنهان کرده بودم. پدرم، مرا نزد خود خواست، در آغوش گرفت، بار بار بوسید و گفت:

ـــ بچیم! نزدیک قماربازان ایستاد شدن و قمار را تماشا کردن، آدم را گمراه می سازد و به راه بد تشویقـش می کند. تو باید مثل برادران بزرگت تحصیل کرده شوی نه قمارباز. توبه بکش که دیگر این کار را نمی کنی.

من هم به پیشگاه اش توبه کردم و تعهد سپردم که دیگر این کار را تکرار نمی کنم و راستی این لت و کوب بالایم چنان تاثیر انداخته بود که هر جا نوجوانان را حین پربازی می دیدم، به سرعت از آنجا فرار می کردم.

* * *

بلی! حویلی ما، در حدود ۱۲۰۰ متر مربع (۶۰ متر × ۲۰ متر) مساحت داشت. زیاد کلان بود. دو دروازه یی درآمد داشت. یکی آن به سمت شرقی که به میدان بسیار وسیع که از دامنۀ تپه شروع و به قُلۀ تپه می رسید، راه داشت. این میدان در بین اهالی بنام «میدانی» یاد می شد و دروازۀ دیگری به سمت جنوبی که به کوچه راه داشت. ما همیشه از دروازۀ جنوبی استفاده می کردیم. در حویلی دو حلقه چاه حفر گردیده بود. یک تعمیر دو طبقه یی (دو منزله) که شیشه خانۀ منزل دوم آن به تخت بامی بالای پیاده خانه ها که بعداً از آن نانوایی زنانه ساخته شد، راه داشت. بالای تخت بام یک آشپزخانه اعمار گردیده بود. از تخت بام زمستان، بهار و خزان بحیث جای پیتاو و تابستان برای خوابیدن شبانه استفاده صورت می گرفت. شیشه خانه که هژده متر مربع (شش در سه) مساحت داشت و دو دیوار آن مشرف به جنوب و غرب بودند و به اصطلاح آفتاب رُخ گفته می شد، دارای کلکینها از سطح تا سقف بود و سمت جنوبی آن توسط شاخچه های تاکهای سگ انگورک پوشانیده شده بود.

این حویلی را پدرم به سه حویلی تقسیم کرد. دو حویلی یی جدیداً اعمار شده را به دو فامیل که با هم باجه می شدند، به کرایه داده بود. اتاقهای که بنام پیاده خانه یاد می شد، آن را به یک انسان بی نهایت شریف بنام «نجف علی» که ما اورا «کاکا نجف» صدا می کردیم و راستی هم مانند کاکای خود اورا دوست داشتیم، مراجعه کرده بود، که این پیاده خانه را برای من بدهید، من در یک اتاق آن نانوایی زنانه می سازم، البته کرایه داده نمی توانم ولی نان دو وقتۀ تانرا بدون دریافت پول در تندور می پذیم و هر روز حویلی را چون ما هم از آن استفاده می کنیم، جاروب می نماییم.

پدرم نیز همرایش موافقه کرد و بعد از ترمیم کاری پیاده خانه ها، آنرا در اختیارش قرار داد.

دو فامیل، که حویلی ها را به کرایه گرفته بودند، نام خدا اولاد زیاد داشتند و بیشتر آنها همسن و سال من، خواهرم و برادر کوچکم که صنف دوم مکتب بود، بودند. اطفال یکی از آنها آصف، شفیقه، ظاهـره، حبیب و کمال و از دیگرش احمدالله، میراجان، شیرآقا، مکی، کبرا و تورپیکی نام داشتند.

بعد از یک مدتی که با هم جوش خوردیم، گروپ ما قویترین گروپ کوچۀ ما محسوب می شد. پرخاشگری که به جزء کرکتر اطفال مبدل گردیده بود، گاه گاهی سبب جنگهای لفظی بین همسایه ها نیز می شد. در این میان یک بچه که یک ــ دو کوچه بالاتر از ما زندگی می کرد و دو سال در مکتب هم بر من قدامت داشت، یکی از بچه های جنگجو، قوی، دلیر و نترس حساب می گردید. نامش «سلطان علی» بود، ولی در مکتب بنام «گرگ علی» شهرت داشت. یک بچۀ آزارده برای تمام اطفال بود. توشله، گودی پران، توپ. . . خلاصۀ کلام که هر چیزی اطفال را چور می کرد و فرار می نمود.

یکی از روزها، ما بین خود فیصله کردیم که اگر بار دیگر «گرگ علی» آمد و کدام چیزی ما را چـور کرد، برایش خوب لت می دهیم. ما مصروف توپ بازی در کوچۀ خود بودیم که «گرگ علی» آمد و سربخود داخل میدان شد و توپ را در قید پاهای خود گرفت. ماهم به اساس فیصلۀ قبلی چنان لت و کوبش کردیم که بعداً به ندرت از کوچۀ ما رد می گردید.

اما،«سلطان علی» که در جوانی به «سلطان» منطقۀ ما مبدل گردیده بود، از پرخاشگری، توشله بازی، قوتکان، شودومک. . . به پربازی و کمسایی و کاکه گی رسید، با مکتب وداع گفت و در ۳۵ سالگی در یک جنگ تن به تن از دست حریفش توسط فیر تفنگچه به حق پیوست و تمامی آروزهای خودرا با خود به زیر خاک برد. روحش شاد باد.

***

با وجود علاقمندی زیادی که به کوچه داشتم، کم و بیش درسهای خودرا نیز می خواندم و سرانجام مکتب تجربوی را سال ۱۳۴۴ به اتمام رساندم. برای سپری نمودن امتحان کانکور آماده گی می گرفتم. شب و روز مصروف درس خواندن بودم. . .

برادر بزرگم که عضو ارشد خانوادۀ ما نیز بود و مرا به شمول تمام اعضای فامیل زیاد دوست داشت، بعضی وقتها به مزاح برایم می گفت :

ـــ احمد! اگر در امتحان ناکام شدی، در آنجا یک کوه است، که بنام کوه علی آباد یاد می شود، از همان کـوه پائین می اندازمیت.

من به اساس مهر و محبتش هیچگاه این مطلب را قبول کرده نمی توانستم اما با وجود این، نزد خود تشویش داشتم.

روز امتحان فرا رسید. از خانه مرا با خود گرفت و به سوی پوهنتون کابل حرکت کردیم. از خانه تا پوهنتون برایم بسیار ناز داد. در راه گاه گاهی سوال می کرد و من به سوالش جواب درست می دادم. با تبسم و خنده برایم می گفت:

ـــ من می فهمیدم که تو بچه یی لایق هستی، حتی من فکر می کنم که در امتحان اول نمره کامیاب می شوی. بعد از امتحان تورا یک جای می برم که هیچ وقت آن جا را ندیده یی، یکجا نان چاشت را می خوریم و باز بخیر خانه می رویم.

امتحان ختم گردید. از این که سوالها را یاد داشتم، راضی و خوش بودم. برادرم مرا رستوران خیبر بـرد و راستی من هیچگاه آن رستوران را ندیده بودم. باهم یکجا نان خوردیم و بطرف خانه حرکت کردیـم. او مرا به خانه رساند و خودش دوباره بطرف شهر رفت.

بعد از سپری نمودن امتحان کانکور، در صنف ۷ یکی از لیسه های شهر کابل شامل گردیدم. در ختم سال درسی، پدرم به یکی از ولایات تبدیل گردید و من هم به صنف ۸ مکتب متوسطۀ ولسوالی خود که ما در آن زندگی می کردیم، سه پارچه بُردم. در صنف ۸ به نوجوانی رسیده بودم. در صنف ۹ با پرخاشگری و کارهای طفلانه وداع گفته بودم. صدایم کمی غُر شده بود. به اصطلاح مردم مرغم آذان داده بود. در خانه که فعلاً من پسر کلا ن خانواده یاد می شدم چون دو برادر بزرگم در کابل بودند، با بسیار غرور راه می رفتم و چنان اکت می کردم که باید همه از من بترسند. بالای زمین چنان راه می رفتم که فکر می کردم که زمین باید خوش باشد که من بالایش راه می روم. اما بیرون از خانه و در مکتب وضع کاملاً تغییر داشت. ما پنج نفر پسران کاکا در یک صنف بودیم. در قریه یی که ما زندگی می کردیم، گرچه کوچک بود اما نام خدا تعداد نوجوانان زیاد بودند. بعد از مکتب، تمام روز ما در بازی های محلی سپری می گردید. در صنف حتی مکتب زور ما را کسی نداشت. اگر گاه گاهی با کدام کسی پرخاش می کردیم، هر پنج ما مثل زنبور به جانش می ریختیم و به جانش می چسپیدیم.

***

تا صنف ۹ مکتب، شاگرد متوسط بودم. بیشتر میل داشتم در میزهای اول صنف باشم. چنان سرگرم بازی با همسنها، همصنفی ها و دوستانم بودم، که وقت اندکی برای درس خواندن می ماند.

بعد از فراغت از صنف ۹، من و یکی از پسران کاکایم در صنف ۱۰ لیسۀ ولایت خود شامل گردیدیم.

هنگامی که به لیسۀ خود رفتیم و چند روز را سپری کردیم، متوجه شدیم که تعداد متعلمین ولسوالی ما زیاد است. زمانی که، صبحانه از قریه های خود به سرک عمومی می رسیدم، با قطار دور و درازی از بایسکلها بطرف لیسه در حرکت می شدیم. بیشتر آنها صنفهای ۱۱ و ۱۲ درس می خواندند.

در ماه های اخیر صنف ۱۱ در اثر همنشینی با دوستان بیراه، یک ارواح خبیثۀ پشک سیاه سرا پا وجودم را فرا گرفت و همچو پیله یی به دورم با تارهای نامریی خود تنید.

بلی! آن گیر اُفتادن در دام پربازی بود. اول برایم آموختند که این بازی چگونه صورت می گیرد. بعداً مرا تشویق کردند که بیا این یک مصروفیت بسیار خوب است. ما قمار نمی زنیم، بلکه روز های خود را بخوشی و ساعت تیری سپری می کنیم.

من هم علاقمند شدم و بعد چنان مصروف پربازی که مطلقاً به قماربازی تبدیل شده بود، گرفتار گردیدم. شبانه تا ناوقتهای شب ریاضیت جورکردن پرها را می کردم تا در میدان بازی پرهای خوب را برای خودم و پرهای خراب را برای حریفانم تقسیم کنم. حتی از دست همان دوستان بد راه دوــ سه بار چرس سگریتی نیز دود کردم.

من که از طفولیت به مضامین ساینس علاقه داشتم، از صنف دهم چون می خواستم رشتۀ طب را بخوانم، تمام توجه خودرا به مضامین الجبر، هندسه، مثلثات، بیولوژی، کیمیا و فزیک متوجه ساخته بودم و به مضامین دیگر چندانی علاقه نشان نمی دادم. فقط در سطح گرفتن نمرۀ کامیابی با مضامین دیگر برخورد می کردم.

اما در ماه های اخیر صنف یازده از هم نشینهای خود که هیچ نوع علاقه به درس نداشتند و بیشترین وقت شان مصرف پربازی و دود کردن سگرتی می شد، متأثر گردیدم. آهسته آهسته علاقه ام به درسها کم و به پربازی بیشتر می گردید، اما با وجود آن سوم ــ چهارم نمره گی خودرا حفظ کرده بودم.

در صنف دوازده بعد از یک برخورد لفظی با نگران صنف که الجبر و مثلثات ما را درس می داد، تمام توجه خودرا به همین دو مضمون معطوف ساخته بودم و به مضامین دیگر در سطح کامیابی برخورد می کردم. تمام روزم در پربازی می گذشت. شبانه مصروف ریاضیت پربازی می بودم.

حتی روزی که هئیت تشریح چگونگی اخذ امتحان کانکور به مکتب ما آمده بود، من در صنف حاضر نبودم و در پربازی مصروف بودم.

چندی بعد روز اخذ امتحان کانکور فرا رسید. تمام فارغان صنوف دوازدۀ ولایت ما در صحن لیسۀ ولایت حاضر گردیدند و امتحان سپری گردید. چند ماه بعد نتایج کانکور اعلام گردید. برادر ارشدم که در این وقت در کابل زندگی می کرد، نتیجۀ مرا برایم به ولسوالی ما آورد. به فاکولتۀ طب موفق نگردیده بودم. پدرم زیاد واسطه و وسیله برای تبدیلی ام به فاکولتۀ طب کرد ولی نتیجه نداد. دو هفته بعد به فاکولته یی که کامیاب شده بودم، رفتم.

بیاد دارم روز اول، زمانی که به داخل فاکولته قدم می گذاشتم، دروازه اش را بوسیدم و با خود عهد بستم که بعد از این که به این کانون علمی قدم گذاشتم، دیگر از پرخاشگری و پربازی برای ابد فاصله می گیرم و توبه می کنم.

 سال ۱۳۵۰ درسهایم در یکی از فاکولته های پوهنتون کابل شروع گردید. صنف اول فاکولته را با آنهم که مطابق میلم نبود، با بسیار علاقمندی، که شاید موفق به درجۀ اعلی و گرفتن بورس به خارج شوم، سپری کردم، ولی به آرزوی خود نرسیدم.

عاشق پیشه گی را از برادران بزرگ خود، به ارث بُرده بودم. اما از درگیر شدن به آن بخاطر درسهایم ازآن دوری می جُستم. ولی افسوس که عاشق شدن و دل باختن در ارادۀ انسان نمی باشد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ــ انوره دو بالزاک، زن سی ساله، ترجمۀ ادوارد ژوزف، چاپ سوم، تهران، ۱۳۶۸، ص ــ ۱۵ و ۱۶.

۲ ــ ویکی پدیا (دانشنامۀ آزاد).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ بخش دوم ــ شکستهای سلسله یی:

قصۀ لیلی ــ

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org