باز هم یادی از روز مادر!

یکشنبه، ۲۴ جوزای ۱۳۸۸

صالحه (رشیدی)

بیست چهارم جواز متصادف به روز مادر در کشور ما افغانستان عزیز است.

از فاصله های دور به عنوان یک مادر و یک زن افغان که درد شما را منحیث همجنس، هموطن احساس می کنم برای همهء تان چه در خاک توده ها و مرز های وطن و یا بیرون از مرز های وطن زندگی دارید تبریک گفته عظمت و بزرگی شما را می ستایم، و بزرگمردانی که به شما سر تعظیم تا زانو خم کرده احترام می کنم، حتا تیمور لنگ را که عاطفهء یک مادر حالت توسعه طلبی ظلم و ستمش را دگرگون ساخت با همه قدرت و توانائی در برابر مادری که در پی یافتن پسرش از مرز های بسته با موانع به داد خواهی نزدش آمده بود قلبش را ندرید و سرش را نبرید!، بلکه سر احترام و ادب به معنی تسلیم شدن برایش خم کرد.

وقتی مطالبی را در رابطه به عظمت مادر که زن است می خوانم به مادران افغان به زن وطنم که در کوره های آتش جهالت می سوزند می اندیشم و به مادری می اندیشم که با فقر و فاقه، خون جگر و مشکلات فروان فرزندش را پرورده، و به مادری که در مزرعه ها با پا های ترکیده با پشتارۀ از خس و چوب به سوی خانه می رود اما با جسد فرزندش مقابل میشود.

و یا به آن مادران سوگوار و جگر سوخته که فرزندانشان در عزیز آباد شیندند (هرات) بالا بلوک (فراه) و ولایت لغمان در زیر خاک نفس دادند.

و یا آن مادرانی که در غرب کابل بعد از شکنجه و عمل تجاوز سدیه های شان را بریدند که از سدیه یک مادر شیر خورده بودند.

و به یاد آن مادرانی می شوم که به نام کمونیست (پرچمی و خلقی) مجاهد و طالب فرزندان خود را از دست داده اند حتا اکثر شان کفن نبردند و گور ندارند و یا آن مادرانی که بی خبر در پای تابوت گل پوش فرزندنش می نشیند.

و یا آن مادری که زن است به خاطر فعالیت اجتماعی در بخش های مختلف آموزش و پرورش، صحت عامه، حقوق، مطبوعات، هنر و فرهنگ، خبر نگاری، نظامی و ملکی ترور می شوند. و این جنایت کاران از چنگیز و تیمور لنگ کرده هم سنگین دل و خشن هستند که زن را مادر را که تربیه کنندۀ بشریت است از بین میبرند، هست کنندۀ خود را که امروز به اریکهء قدرت رسیده اند و از یک زن به دنیا آمده و از پستان یک زن شیر خورده و توسط یک زن پرورش یافته اند و یا با یک زن ازدواج کرده تشکیل خانواده داده اند پاس و احترام ندارند!

به پاس احترام و یادی از مادران وطن و تمام مادران جهان داستانی از خامهء نویسندۀ توانا و ریالیستیک نویس روسی (ماکسیم گورگی) را به شما هموطنان و مادران عزیز تقدیم می کنم.

 

 

حماسهء مادر

نویسنده - ماکسیم گورکی

ترجمه – گامایون

زن را – مادر را، همان یگانه نیروی جهان را که مرگ با خضوع و خشوع در برابرش تعظیم می کند، نیایش کنیم !

در اینجا از حقیقتی در باره آنکه چگونه خدمتگذار بوده، تیمورلنگ آهنین، بلای خونین زمین در برابر او سر تعظیم فرود آورد، سخن خواهد رفت.

و اما شرح واقعه چنین است: روزی تیمورلنگ در جلگه زبیائی «کان گل» که فرشی از گل سرخ و یاسمن همچو دیبای ختن زمینش را مفروش نموده بود در جلگه ای که شعرای سمرقند آن را «عشق گلها» نامیده اند و از آنجا مناره های لاجوردی و گنبدهای کبود مساجد این شهر بزرگ دیده می شد، مجلس عیش و عشرت بر پا نموده بود.

پانزده هزار چادر مدور مانند لوله به شکل نیم دایره در این جلگه گسترده و بر فراز هر یک از آنها صد ها پرچم رنگارنگ ابریشمین مانند گلها در اهتزاز بودند.

خرگاه تیمورلنگ مانند ملکه در میان زنان حرمسرا در وسط این چادرها قرار گرفته بود سرا پردۀ او مربع، طول و عرض آن صد گام و بلندی آن سه نیزه بود در مرکز سرا پرده دوازده ستون زرین به ضخامت بدن انسان و بر بالای آن گنبدی آبی رنگ تعبیه شده بود.

تمام خرگاه از پرنیان راه راه سیاه و زرد و کبود است و پنج صد ریسمان سرخ رنگ آن را به زمین بسته اند تا به آسمان صعود نکند در چهار گوشه سرا پرده چهار شاهباز سیمین نصب گردیده و شاهباز پنجم - امیر تیمور گورگانی تیمور شکست ناپذیر – شاه شاهان در مرکز سراپرده بر روی تختی نشسته است.

جامه های گشاد از پرنیان آبی رنگ به رنگ آسمان پوشیده و دانه های مروارید درشت که تعداد شان از پنج هزار – آری از پنج هزار بیشتر نیست همچو ستاره گان جامه آسمانی رنگ او را زینت شده بود بر سر مخوف و سپید موی خود گذاشته و چون سر خود را تکان می دهد این چشم خونین نیز تکان می خورد و گویئ جهان را نظاره می کند.

سیمای تیمورلنگ به تیغه خنجر پهنی می ماند که در اثر هزاران بار غوطه خورده در میان خون از زنگ پوشیده شده باشد دیده گانش تنگ و باریک ولی همه چیز رامی بینند و برق چشمانش مانند فروغ سر زمرد گور محبوب

اعراب است که کفاره آن را تسراموت می نمایند و می گویند پرتوش بیماری صرع را درمان می کند پادشاه از یاقوت سراندیبی از سنگی به رنگ اب دوشیزه گان ماهرو گوشواره های به گوش دارند.

سیصد صراحی زرین شراب و تمام آن چه را که برای بزم پاد شاهان ضروری است در کف سراپرده بر روی فرش های بی مانند و بی نظیر نهاده اند خیناگران پشت سر تیمور قرار دارند و در کنار او هیچکس دیده نمی شود

خویشان و بستگان او شاهزاده گان و سپهسالار اندر زیر پای شبه صف نشسته اند و از همه نزدیکتر شاعر دربارش سرمست از شراب، شاعر کرمانی نشسته است. همان شاعر کرمانی که یک روز به ویران کننده دنیا که از وی پرسیده بود: ای کرمانی! اگر مرا می فروختند تو به چه قیمتی مرامی خریدی؟

به گسترانده مرگ پاسخ داد:

به بیست و پنج دینار.

تیمور با تعجب فریاد زده بود:

این مبلغ که فقط ارزش کمربند من است؟

و کرمانی جواب داده بود:

من هم فقط در اندیشه کمربند تو هستم تو خودت یک پول سیاه هم ارزش نداری.

آری، شاعر کرمانی با شاه شاهان، با مرد خشم و وحشت چنین سخن می گفت. بگذار آوازه افتخار شاعر یا راستی و دوست حقیقت در نظر ما همیشه از افتخار و آوازه شهرت تیمور فراتر باشد.

باری، در ساعت بزم و شادی و یادآوری خاطرات غرور آمیز جنگ ها و پیروزی ها و در میدان نواهای موسیقی و همهمۀ بازی های ملی که در برابر سراپرده سلطان بر پا بود و در آنجا دلقک های بیشمار با لباس های رنگارنگ جست و خیز می کردند و پهلوانان به زور آزمایی مشغول بودند و بند بازان چنان در روی ریسمان ها کج و راست می شدند که گویی در اندام شان از استخوان اثری نیست و جنگاوران شمشیر می زدند و در مهارت آدمکشی مسابقه می دادند و نمایش فیل ها که از چند رآس از آنان را به رنگ سبز و چند رآس آنرا به رنگ های سرخ ملون نموده و برخی از آنان مدهش و برخی مضحک شده بودند جریان داشت. در این هنگام شادی و نشاط کسان تیمور که از ترس او و از غرور شهرت و افتخارات او، از خستگی فتوحات و از نشۀ شراب و کومیس سرمست بودند در این ساعت سرمستی و بی خودی نا گهان از میان همهمه و غوغای شادی همچون آذرخشی که آبر ها را بشگافد بانگ فریادی زنی بگوش فاتح سلطان بایزید رسید این صدا که مانند بانگ عقاب ماده با غرور آمیخته بود با روح آزرده او که از طرف مرگ تحقیر شده و با این جهت نسبت به مردم و زندگی خشن و بی رحم بود، آشنایئ و خویشاوندی داشت.

او فرمان داد بدانند کیست که در آنجا با بانگی عاری از نشاط و خوشی فریاد می زند و به او گفتند زنی سراپا در گرد و خاک و ژنده پوش که دیوانه به نظر می رسد بد آنجا آمده و به زبان عربی سخن می گوید و می طلبد که او را فرمانفرمای سه اقلیم جهان ببیند.

پادشاه فرمان داد:

- او را بیاورید!

زنی پا برهنه، ملبس به تکه و پاره های جامه ای که از باد و باران و آفتاب بی رنگ شده، در برابر او استاد بند از گیسوان سیاه خود گشوده بود تا سینه عریان خود را بپوشاند رخسار به رنگ مفرغ و چشمان درشت با نگاهی نافذ و آمرانه داشت.

-- دست تیره رنگش که به سوی تیمور دراز شده بود نمی لرزید.

- این تو هستی که بر سلطان بایزید فاتح شدی؟

- آری، من هستم، من بر او و بر عدۀ بسیار دیگری فاتح گردیدم و هنوز از فتح و ظفر خسته نشده ام، اما، ای زن تو در باره خود چه می گویی؟

زن گفت:

- گوش بدار! تو هر چه کرده باشی فقط انسانی و من مادرم، تو خادم مرگی و من خادم زندگی. تو در برابر من مقصری و من آمده ام تا از تو پرسان کنم که تقصیر خود را جبران کنی.

به من گفته اند که تو شعار «قدرت در عدالت» را رهنمای خود قرار دادی، من با این گفته باور ندارم ولی تو باید نسبت به من عادل باشی زیرا من مادر هستم.

سلطان آنقدر زیرک و بافراست بود که بتواند نیروی این سخنان را از ورآ جسارت و تندی آنان احساس نماید و به این جهت گفت: ای زن!- بنشین و شکایت خود باز گوی، خواهم به سخنان تو گوش دهم.

زن بدین سان که در میان دایره تنگ پادشاه برایش مناسب بود، به روی فرش نشست و چنین گفت:

من از اهالی توابع سالرنو هستم، سالرنو از شهر های ایتالیا و از این جا آنقدر دور است که تو حتی نمی دانی در کجا واقع شده، پدر من ماهیگیر بود، شوهرم نیز ماهیگیر و همچون مردی سعادتمند زیبا بود من او را از شربت سعادت سیراب کردم جز از آن پسری داشتم که زیباترین پسر روی زمین بود . . .

جنگ اور سالخورده آهسته گفت:

مانند جهانگیر من.

زیبا ترین و عاقلترین پسران پسر منست!

شش بهار از عمرش گذشته بود که سراچی ها، رهزنان دریایئ در سواحل ما پدیدار شدند آنها پدرم و شوهرم و گروه از کثیری را کشتند و پسرم رابه سرقت بردند اکنون چهار سال است که من در سراسر آفاق پسرم را جستجو می کنم حالا او در نزد توست، من این را می دانم، زیرا سپاهیان بایزید راهزنان دریایی را دستگیر کردند و تو بر سلطان غالب شدی و همه چیز را از چنگ او بدر آوردی، تو باید بدانی که پسرم کجاست و باید او را به من باز دهی.

همه خندیدند و امیران که همیشه خود را مدبر و با فراست می شمارند گفتند:

- این زن دیوانه است.

شهریاران و دوستان تیمور، شاهزاده گان و سپهسالاران او، این را گفتند و همگی خندیدند.

فقط کرمانی با نگاهی صایب و جدی و تیمور لنگ با حیرتی شگرف به آن زن می نگریستند.

شاعر کرمانی در حین مستی آهسته زمزمه کرد :

- این زن به سان هر مادری شیدا است.

و سلطانی که دشمن جهان بود گفت:

ای زن! تو چگونه از این کشوری که من از آن بی خبرم از دریا ها، رودها، و از کوهسارها و جنگل های گذشته و به این جا آمدی؟ چرا درنده گان و آدمیان که غالباً از درنده ترین و خوش سبع ترند به تو آزاری نرساندند تو حتی سلاح هم که یگانه مدافع بی دفاعان است هرگز تا لحظۀ که دست یارای نگهداشتن آن را دارد، به کسی خیانت نمی کند همراه نداشته ای، من باید همه چیز را بدانم و از همه چیز آگاه شوم تا به سخنان تو باور نمایم و حیرت از گذشت تو مانع آن بشود که بتوانم مکنونات تو را درک کنم.

زن را مادر را نیایش کنیم که مهرش مانع و اراده ای را نمی شناسد و با شیر پستان خود تمام جهانیان را پرورانده است، تمام زیبایئ های انسان زاییده پرتو افتاب و شیر مادر است و این است آنچه که ما را از عشق به زندگی سرشار می سازد.

آن زن به تیمور لنگ چنین پاسخ داد:

- من فقط به یک دریا روبرو شدم جزایر و کرجی های ماهیگیران در دریا بسیار بود، دریا هر کس را که در جستجوی دلبندی باشد با باد مساعد بدرقه می کند و اما برای کسی که در منار دریا به دنیا آمده باشد گذر از رود ها آسان است. کوه ها؟ من متوجه کوه ها نشدم . . .  

کرمانی مست و شادمان گفت:

- کوه ها در پیش عاشقان سر فرود می آورند و به هامون مبدل می گردند.

- در سر راه من جنگل های وجود داشت. آری،چینن بود! نره گرازها و خرس ها و سیاه گوش های وحشی که سر شان به زیر به سوی زمین کشیده شده روبرو شدم دو بار پلنگ ها با چشمانی مانند چشمان تو به من نگاه کردند ولی هر درنده هم دل دارد ومن همان سان که با توصحبت می دارم با آنان سخن گفتم و درنده گان به سخن من باور می کردند که من مادر هستم و آه کشان از من دور می شدند آنها به من ترحم می کردند و به حالم افسوس می خوردند! مگر تو نمی دانی که درنده گان هم بچه های خود را دوست دارند و در پیکار زنده گی و آزادی آنها کمتر از آدمیان مهارت ندارند.

آن زن، مانند کودکان، زیرا هر مادری روحاً صد بار کودک است به گفتار خود چنین ادامه داد :

- مردم، مردم همیشه کودکان مادران خود هستند زیرا هر یک از آنان مادری دارد و هر یک از آنان فرزند مادری است ای پیر مرد حتا تو را هم زنی زایدۀ است و تو این را میدانی، ای مرد سالخورده، تو می توانی خدا را انکار کنی ولی نمی توانی منکر شوی که تو را زنی زایدۀ است.

شاعر کرمانی بی باک گفت:

ای زن،چنین است! همانگونه که از اجتماع گاوان نر گوساله زایدۀ نمی شود و بدون نور خورشید گلی در گلزار نمی شگفد و بدون عشق سعادت و زن عشق وجود ندارد، بدون مادر هم نه شاعری به دنیا می آمد و نه قهرمانی پا به جهان می گذارد.

و آن زن گفت: - فرزندم را به من باز گردان زیرا من مادر هستم و او را دوست دارم!

---- در برابر زن تعظیم کنیم – او موسی و محمد (ص) و عیسی (ع) پیامبر را زایدۀ است.

در برابر آن کسی که بدون احساس خستگی بزرگان را برای ما به جهان می آورد تعظیم کنیم! ارسطو پسر اوست، فردوسی و سعدی که اشعارش چون انگبین شرین است و عمرخیام که رباعیاتش به شراب آلوده به زهر می ماند، اسکندر و هومر نا بینا همگی فرزندان او هستند همه شیر او را نوشیده اند و آنگاه که قد شان از بوته لاله بلندتر نبود او دست یک یک آنان را گرفته به جهان راهبریش کرده است تمام فخر و مباهات جهان از آن مادران است.

آنگاه ویران کننده سپید موی شهرها، ببر لنگ تیمور گورگان به دریای اندیشه فرو رفت و زمان درازی خاموش ماند و در پایان خطاب به حظار گفت: من تانگری کولی تیمور! من بنده خدا، تیمور می گویم آنچه را که لازم می شمارم، من زند گی می کنم و اکنون سالیان دراز است که زمین زیر پای من می نالد و سی سال است که من با دست خود خرمن مرگ را نابود می کنم – تا انتقام پسرم جهانگیر را بستانم که مرگ خورشید دلم را خاموش کرد، به خاطر شهریار ها و شهر ها با من پیکار کردند ولی هیچکس هیچگاه به خاطر انسان با من به نبرد بر نخواست و انسان در نظر من ارزشی نداشت و من نمی دانستم او کیست و چرا در سر راه من قرار می گیرد من تیمور لنگ وقتی با سلطان بایزید پیروز شدم به او گفتم: «ای بایزید بدین سان که دیده می شود ممالک و مردم در نظر خدا هیچ اند و او آنها را به کف قدرت افرادی نظیر ما می سپارد که تو یک چشم داری و من پایم لنگ است» هنگامی که او را در غل و زنجیر به نزد من آوردند و او در زیر سنگینی زنجیر ها خم شده بود من به او چنین گفتم من در حالی که به او در دوران مصیبت و بدبختی اش می نگریستم چنین گفتم و احساس کردم که زندگی همچون گیاه شوکران که در ویرانه ها می روید تلخ است.

-- من بندۀ خدا تیمور می گویم آنچه لازم می شمارم اکنون زنی که امثال او بی شمار اند در برابر من نشسته است و این زن حسی را که من از آن بی خبر بودم در روح من بیدار کرد این زن با من همچون برابر و همپای خود سخن می راند و از من تقاضا نمی کند بلکه می طلبد و من می بینم من می فهمیدم چرا این زن تا این قدر نیرومند است – او دوست دارد و عشق به او یاری کرد تا دریابد که فرزندش اخگر زندگی است و شاید از این اخگر قرن ها شعله ها زبانه بکشد مگر تمام پیامبران کودک و تمام قهرمانان ناتوان ضعیف نبوده اند، آه، ای جهانگیر نور دیدگان من شاید مقدر بود که تو زمین را گرم کنی و بذر سعادت در آن بیافشانی – من زمین را به خوبی با خون آبیاری کردم و زمین بارور نشده است.

- بلای جان ملل باز زمان درازی در بحر تفکر غوطه ور شد و بالاخره گفت: من بنده خدا تیمور می گویم آنچه را که لازم می شمارم هم اکنون سیصد نفر سواره به اطراف و اکناف ملک من روانه شوند و فرزند این زن را بیابند و این زن در این جا انتظار خواهد کشید و من نیز با او منتظر خواهم ماند و هر کس فرزند او را بر ترک زین اسپ خود بنشاند و باز گرداند خوشبخت خواهد شد این را تیمور می گوید: چنین نیست ای زن؟

زن گیسوان سیاهش را از رخسار خود به کنار زد و به او تبسم نمود و سر را به علامه تصدیق فرود آورد.

چنین است ای پادشاه!

آنگاه آن پیرمرد مهیب به پا بر خاست و خاموش در برابر آن زن تعظیم کرد.

 

-------------------------------------