بهترین روز برای مردن!
1 May 2010 18:57:34
نگارنده: فضل الحق ملک زاده
از کشور دنمارک
شهرعجیبی دیدم، که یک تعداد از جوانان کشورِ ما خود را روزانه برای "بهترین روز مردن" آماده میکنند و خودرا انفجار داده پارچه پارچه میشوند. آیا آنها زنده گی مرفه را خوش ندارند؟ چرآ آنها از قانون اساسی دولت(!) و از زمامدار کشور اسلامی بعیت نمیکنند؟
پس بیایید در مورد کمی مکث نمائیم، و از واقعیت عینی چشم پوشی نکنیم، سیاه و سفید را از هم فرق کنیم، علل و انگیزه ها را دریابیم. در کشور ما کمک های جوامع بین المللی در طول هشت سال گذشته بشکل سیل آسا به ملیارد ها دالر سرازیر شد.
ولی اطفال خورد سال و یکتعداد خانم های بیوه و اشخاص مسن در کنار جاده ها و در کنار سرکها دست به گدایی و تگدی میزنند و یکتعداد مردم در اطراف کشور ما از گرسنگی جان دادند.
آیا در کشور ما پول نیست؟ در کشورِ ما اپارتمان های چندین منزله و بلدنگ های کانکریتی ایکه اصلاً در کشورهای اروپایی و امریکایی کم نظیر است جدیداً اعمار میشود ولی در بعضی مناطق شهر کابل هنوز هم مردم در زیر خیمه ها زندگی میکنند.
قانون اساسی در کشور وجود دارد. اما مرجع مسوول وجود ندارد که از آن مواظبت و آن را تطبیق نماید. رشوت و فساد اداری روز بروز به اوج خود رسیده، هیچ فردی در طول همین هشت سال باز داشت و یا محکمه علنی نگردید، تا پند عبرت به دیگران شود.
انتخابات(!) ریاست جمهوری به پایان رسید. تماماً قوماندانان و رهبران جهادی(!) و ملی(!) بپای صندوقهای رای رفته به شخص محترم آقای کرزی رای اعتماد خود را ریختند، که بگفته محترم آقای کرزی اکثریت رآی اعتماد مردم را از آن خود کرد.
حتی مخالفین در ولسوالی های که در مقابل حکومت آقای کرزی مسلح می جنگیدند آنها نیز به آقای کرزی رای اعتماد دادند.
اگر "انتخابات" واقعی میبود تنها اشخاصیکه به آقای کرزی رای اعتماد داده بودند آنها از حاکمیت جلالتمآب کرزی دفاع میکردند و امروز امنیت در سراسر کشورما تأمین میگردید.
بعد از پیروزی آقای کرزی باید در وطن ما آرامی صد فیصد حکمفرما میشد، ولی متاسفانه که نشد. در وطن ما تعدادی زیادی از جوانان فارغ التحصیلان دانشگاه ها یا پوهنتونها بیکار و برایشان کار پیدا نمیشود. ولی در مؤسسات و مقامات بالایی دولت اشخاص کم سواد که حتی یکروز هم در مکتب نرفته و درس نخوانده به اساس شناخت های گروپی و قومی در بستهای بلند دولتی کارمیکنند.
وزارتخانه ها و مقامات عالی دولتی به اساس تقسیمات تنظیمها و گروپ ها برای افراد و اشخاص بقسم داوطلبی داده میشود در حالیکه افراد و اشخاص مسلکی و متخصص داریم. ولی خلاف مسلک در بخشهای مختلف تعیین و مقرر میگردند.
اینست شهر عجیبی که در آن عدل و انصاف وجود ندارد.
بناً برمیگردیم به خوانش یک داستانی که لبریز از نکته های پر معنی و اخلاقی است، شعله های گرما بخش جان آدمی را در اعماق آنها می توان یافت. این داستان هر لحظه با جرقه یی صحنه وسیع را در مقابل چشم ها روشن میکند و ما در پس پرده نا دیدنی ها را میبینیم. که این داستان مانند آب روان شفاف و روح نواز است. پس بیایید تا ساعتی روح و فکر خود را باین آب زلال شستشو دهیم.
* * *
روزی از روزگاری بود در زمان قدیم در گوشه یی ازین دنیای بزرگ دونفر تجار پیشه یی بودند یکی آن کهن سال و دیگری جوان که با هم از شهری به شهری می رفتند و با خرید و فروش و داد و ستد چرخ زنده گی خود را می چرخاندند.
روزی از روز ها گذر شان به شهری عجیبی افتاد که همه چیزش با همه جا فرق داشت. در این شهر همه چیز به یک قیمت بود نان و طلا قیمتش یکی بود و یک اسب را به بهای یک مشت برنج می فروختند.
تجار جوان ازین شهر خوشش آمد و به رفیق همسفرش گفت که من دیگر از سیر و سفر خسته شده ام در این شهر که همه چیز ارزان و فراوان است می مانم و از جایم تکان نمیخورم.
تجار کهنسال که چند تا پیراهن از او بیشتر کهنه کرده و تجربه اش بیش از او بود گفت فریب ظاهری را مخور! من این شهر و مردمش را می شناسم. در اینجا همه چیز هست غیر از عدالت و انصاف و شهری که عدالت و انصاف در آن نباشد جای ماندن نیست.
ولی هرچه گفت و دوست همسفرش را نصیحت کرد فایده نکرد. تجار پیر نا چار با رفیقش خدا حافظی کرد و از آن شهر رفت. ساعتی بعد از رفتن او این خبر زبان به زبان در شهر پیچید که شبِ پیش یک نفر را کشته و اموالش را به سرقت برده اند. و چیزی نگذشت که چند نفر با چوب و چماق ریختند و تجار جوان را گرفتند و نزد حاکم شهر بردند.
این مرد هر چه داد و فریاد کشید که من تازه به این شهر آمده ام و دیشب در این شهر نبودم کسی به حرفش گوش نداد و حاکم و مشاورانش که سر نخ همه امور شهر را در دست داشتند او را به اعدام یا چوبهء دار محکوم کردند و حاکم دستور داد مرد بیچاره را در زندان نگاه دارند تا شب روز شود بعد در حضور او حکم را اجرا کنند.
تجار پیر که چند صد کیلومتر ازین شهر دور رفته بود ازین جریان خبر شد شب تا صبح راه پیمود و به آن شهر عجیب خود را دوباره رسانید تا رفیقش را پیش از اعدام یکمراتب ببیند و چند کلمه به او حرف بزند و وصیتش را بشنود.
وقتیکه تجار پیر آمد و رفیقش را دید به او گفت که در میدان بزرگ شهر چوبهء دار بر پا کرده اند و مردم جمع شده اند تا آفتاب بالاتر برآید و قرار است ترا در حضور حاکم اعدام کنند اما نترس و هر چه میگویم بکن. من امروز به حاکم خواهم گفت که به جای تو اعدامم کنند و تو اصرار کن و بگو که دوست داری هر چه زودتر اعدام شوی!
تجار جوان که از حرفهای رفیقش چیزی نمیفهمید قول داد که این کار را بکند. تجار پیر از نزد رفیقش که در زندان آمده بود بیرون رفت و در کنار چوبهء دار و نزدیک جایگاه مخصوص بزرگان شهر ساعتی به انتظار ایستاد تا آفتاب بالا تر رفت.
حاکم شهر و مشاورانش آمدند و در جایگاه مخصوص نشستند و محکوم را از زندان به پای چوبهء دار آوردند و جلاد برای اجرای حکم طناب دار را امتحان کرد و از محکم بودن آن مطمئن شد و مردم هم دورا دور میدان به تماشا آمده بک بودند بی تابی میکردند و با سر و صدا می گفتند که هر چه زود تر حکم اجرا شود و قاتل رابه دار شند.
اما همین که جلاد قدم پیش گذاشت و محکوم را پیش آوردند و پای طناب دار نگاه داشت و جلاد چشم به جناب حاکم دوخت که با اشاره دست به او فرمان اجرای حکم را بدهد تجار پیر فریاد زد:
دست نگه دارید که این مرد بیگناه است و قاتل خون آشامی که دنبالش می گردید من هستم و باید مرا به جای این مرد بینوا اعدام کنید. تجار جوان از پای دار فریاد کشید که حضرت حاکم! این مرد دروغ میگوید. قاتل خود من هستم. زودتر اعدامم کنید و به حرفهای این شخص دروغگو گوش ندهید!
ولی تجار پیر دست بر دار نبود با اصرار و التماس از حضرت حاکم می خواست که او را اعدام کنند و تجار جوان فریاد می کشید و با گریه و زاری از جلاد می خواست که زود تر طناب دار را به گردن بیاویزند. اصرار و پا فشاری آنها و عجله ای که هر دو برای مردن به خرچ می دادند حاکم را متعجب و کنجکاوی کرد تا حال صدها نفر را در حضور او به دار آویخته بودند و دیده بود که همه آنها تا دم مرگ خود را بی گناه می دانستند و با اصرار و التماس در خواست می کردند که حتمی اگر ممکن باشد یک روز یا یک ساعت اعدام شان را عقب بیندازند.
ولی این دو نفر بر عکس اصرار داشتند که هرچه زودتر بمیرند و با صدای بلند هر کدام اعتراف میکردند که قاتل هستند و مستحق مرگ. و به همین دلیل حاکم تجار پیر را صدا کرد که نزدیکتر بیاید و ازین راز پرده بر دارد.
تجار پیر که موقع را مناسب دید پیش رفت و با صدای آهسته طوری که فقط حکمران بشنود گفت که حضرت حاکم! من از راز بزرگی خبر دارم که باید بین خودمان بماند. من و رفیقم اهل این شهر نیستیم.
در کتابهای مقدس ما نوشته اند که فقط یک روز در هر قرن ستاره گان در طبقات ششم و نهم آسمان در جای مشخصی قرار میگیرند.
چنین روزی بهترین وقت است برای مردن. هرکس که در چنین روزی از دنیا برود مستقیماً او را به آسمان هفتم می برند و تا دنیا دنیاست این شخص زانو به زانوی فرشتگان آسمان می نشیند و به سعادت ابدی میرسد:
حاکم وقتی این مطلب را شنید گفت حال می فهمم که چرا تو و رفیقت اصرار دارید که هر چه زود تر اعدامتان کنند. ولی تو مرا نشناخته یی که از هر دوی شما زیرک ترم!
و حرفش را در همین جا نا تمام گذاشت و رو به جلاد کرد و گفت: محکوم را آزاد کن باید مرا به جای او دار بزنی. کسی که امروز باید بمیرد من هستم نه این دونفر و به این ترتیب حاکم را به جای محکوم بی گناه به دار آویختند و دو تجار که از خطر جسته بودند هر کدام به اصطلاح دوپای دیگر قرض کردند و دوان دوان از شهر بیرون رفتند و تا نفس داشتند می دویدند تا به جایی برسند که دیگر دست مردم آن شهر عجیب به آنها نرسد. این بود شهر با قانون ولی بی انصاف.
با عرض حرمت
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat