در جنگل

میخواستم با تو ابدیتی بسازم

دلم لرزید

که برایت بگویم

سردم است

پناهگاهی میخواهم

اگر دریچه قلبت را بمن بگشایی

تا در تو گرمی را دوباره یابم

از کبودی رخسارت

دریافتم که کلید خانه با تو نیست

و تو با شعله یی دست و گریبانی

که سرما را

یارای آمد در تو نیست

غبار تیره یی چشمانم را پوشید

و برای یک لحظه ترا ازم گرفت

شاید

میخواستم کمکت کنم

در سیاهی عجیبی

خیال زده قدم میگزاشتم

شاید انتظار نسیم را داشتم

و یا در یک کوتاه فرصت

میخواستم دوباره ببینمت

که بگویم

من میروم

در خوابگاهم میخوابم

در جنگل

آنجا میخوابم

آنجا میمانم

 

انجنیر حفیظ الله حازم