درسهای از زندگی و کارنامه های ماندگار و جاودانه چه گوارا، چریک نجات بخش قرن بیست

(حمید همرزم)

(به افتخار چهل و پنجمین سال تاسیس ح.د.خ.ا.)
 

دکتر جوانی که در روز هفت جنوری ۱۹۵۳ در ایستگاه راه آهن بوئنوس آیرس با والدین خود وداع می کرد، نمی دانست که این یک وداعی همیشگی با میهن خود خواهد بود. مادر وی «سلیا» و پدرش «ارنستو» نیر امیدوار بودند که فرزندشان که تازه سه ماه پیش آخرین امتحان پوهنتون خود را پشت سر گزاده بود، پس از این سفر کمی آرام خواهد گرفت و یک معاینه خانه خواهد گشود. آخرین سفرش را که وی یکسال پیش با یک موتورسایکل به همراهی دوستش آلبرتو که از شیلی، پرو، بولیوی، و سرانجام ونزوئلا می گذشت، توانست تنها بکمک کاکایش که پول تکت هواپیما از کاراکاس به بوئنوس آیرس را پرداخت، به پایان برد.

نه ارنستوی جوان و نه والدین وی میتوانستند تصور کنند که چند روز پس از این سفر یعنی در روز ۲۶ جنوری ۱۹۵۳ یک وکیل جوان کوبائی به نام فیدل کاسترو با ۱۶۰ همرزم خود به دو سرباز خانه در سانتیاگو دِ کوبا حمله خواهند کرد و بدین صورت چراغ سبز برای سقوط رژیم دیکتاتورمنفور «باتیستا» را روشن خواهند ساخت. ولی آنها حتا اگر می دانستند، نمی توانستند تصور کنند که این اقدام بنحوی برای آنها مفهومی خواهد داشت. این سفر برای ارنستو دارای دلایل سیاسی عمیقی نبود، حتا با اینکه حکومت «خوان دومینگو پرون» پس از مرگ همسرش «اویتا» که هنوز در آرژانتین مورد احترام مردم است، رفته رفته اشکال نامطلوبی به خود می گرفت. ارنستو آنطور که بعدها در نامه ای نوشت، می گریخت از «هرآنچه که مخل من بود».

ارنستو گوارا که دو هفته پیش بیست و پنجمین سالگرد تولد خود را پشت سر گزارده بود در این سفر توسط رفیقش کارلوس «کالیکا» همراهی می شد. مقصد آنها کاراکاس بود، جائیکه دوست و همراه موتور سوار چه، «آلبرتو گرانادو» در سال گذشته در یک بیمارستان جذامین بکار اشتغال داشت. ولی در آغاز، راه آنها به پایتخت بولیوی، لاپاز افتاد زیرا که سفر با قطار برای این جوانان که همیشه از نظر مالی در مضیقه بودند از هرطریق دیگری مناسب‌تر بود. یک چنین سفری امروز دیگر مقدور نیست زیرا که خصوصی سازی خطوط راه‌آهن آرژانتین در اوائل دهه ۹۰ قرن گذشته به راکد نمودن بخش وسیعی از خطوط انجامید و مناطق بزرگی از آرژانتین را از ترافیک راه آهن محروم ساخت و شهرک‌ها و دهاتی را که از قبل راه‌ آهن امکان وجود داشت به مناطق اشباح بدل کرد.

ارنستو و «کالیکا» هنگامیکه به «لاپاز» رسیدند، آنرا شهری پرجوش و خروش یافتند. در سال قبل جنبش ناسیونالیستی انقلابی (MNR) به رهبری «ویکتور پازاستنسورو» بقدرت رسیده بود و برخی رفورم‌ ها را به اجرا گزارده بود که در ابتدا ارنستو را بوجد آورد. ایجاد دفاع خودی برای دفاع از انقلاب، رفورم ارضی و ملی کردن منابع طبیعی مورد تائید کامل وی بود. وی در نامه‌ای به دوست دختر خود «Tita infante» نوشت:«دولت مورد حمایت خلق مسلح است و لذا ممکن نیست که توسط یک حمله نظامی از خارج سرنگون شود. این دولت تنها می‌تواند در اثر تنشهای درونی خود بزانو درآید.» ولی وی بزودی تضادهای درونی و نیم بند بودن روندها را دریافت.

یکبار هنگامی‌که با وزیر مسئول مسائل سرخ‌پوستان، «نوفلو شافلس» قرار ملاقات داشت و منتظر بود تا به نزد وی خوانده شود، وحشت‌زده دیده بود که چگونه سرخ‌پوستان حاضر در سالن توسط یک کارمند وزارتخانه با دوای ضد آفت مورد سمپاشی قرار گرفتند. ارنستو در نامه‌ای نوشت: افرادی که بر سر قدرتند، سرخپوستان را با «د ـ د ـ ت» سمپاشی می‌کنند تا بطور موقت آنها را از ساس و شپش آزاد سازند ولی هیچ اقدامی برای حل مشکل اساسی، یعنی جلوگیری از توسعه و رشد حشرات انجام نمی‌دهند. آن دو چند هفته بعد به سفر خود ادامه دادند و با دور زدن جنگلهای برزیل ابتدا به پرو و سپس از لیما با بس به گوایاکیل در اکوادر رفتند. در این شهر چند جوان آرژانتینی به آنها پیوستند و سرانجام ارنستو را متقاعد کردند که بهتر است که بجای ونزوئلا به گواتمالا مسافرت کنند. در این کشور به رهبری رئیس جمهور Jacob Arbenz  رفورم‌هائی در دست اجرا قرار گرفته بود که از بسیاری لحاظ به روند تکامل در بولیوی شباهت داشت و حتا رادیکال‌تر بود.

عملاً کشور گواتمالا سالهای مدیدی بزرگترین کنسرن آمریکائی تولید میوه بود(United Fruit Company).  پلانتاژهای میوه، پست و راه‌آهن از آن این کنسرن بود و تنها بندر دریای کارائیب در کنترول این کنسرن قرار داشت. در سال ۱۹۳۶ این کنسرن که بزبان کوچه «هشت پا» نام گرفته بود بزرگترین زمیندار گواتمالا شد. یونایتد فروت کمپنی مورد پشتیبانی کامل دیکتاتور وقت «Jorge Ubico»  قرار داشت که اجازه واردات بدون گمرک کلیه لوازم و مصالح ساختمانی را به این کنسرن اعطا کرده بود و تنها مقدار ناچیزی عوارض گمرگی برای صدور موز از آن دریافت می‌کرد و در اذای آن پشتیبانی کامل ایالات متحده آمریکا از وی تضمین شده بود.

ولی جانشین لیبرال و چپ‌گرای وی «آربنز» اینطور نبود. وی مایل بود که بکمک قانون شرایط کار بهتری فراهم سازد، حداقل مزد را تثبیت کند و سیستم خدمات اجتماعی را پایه‌ریزی کند. این اقدامات برای یونایتد فروت کمپنی «کمونیسم» نام داشت و لذا به وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا شکایت برد و خواهان اجرای یک کودتا در گواتمالا شد. درست هنگامیکه «آربنز» شبکه حمل و نقل دولتی را در مقابل انحصار «هشت ‌پا» برپا ساخت و با اجرای رفورم ارضی به‌کار تقسیم سرزمین‌های بزرگ مابین دهقانان کوچک پرداخت، سازمان سیا اولین مامورین خود را به این کشور آمریکای مرکزی گسیل داشت. ارنستو شش ماه قبل از کودتا وارد گواتمالا شد.

در این کشور وی از طرف دوستان خود بخاطر لهجه آرژانتینی ‌اش «چه» نام گرفت. «چه» نام خطابی است که چه در گذشته و چه حال در آرژانتین متداول بوده است و می‌توان آنرا تقریباً بمعنی «هی آقا!» ترجمه کرد. «چه» شاهد بود که چگونه سازمان سیا با ساز و کار تبلیغاتی حساب شده زمینه را برای سرنگونی یک حکومت دمکراتیک آماده می ‌سازد. در ماه اگست ۱۹۵۳ مجمع امنیت ملی ایالات متحده آمریکا قریب سه میلیون دالر برای سقوط دولت دمکراتیک گواتمالا تصویب کرده بود.

سیا این مبلغ را برای آموزش یک گروه شبه ‌نظامی و همینطور تاسیس یک ایستگاه رادیوئی مخفی مصرف کرد که از اول ماه مه ۱۹۵۴ از هندوراس کار خود را آغاز کرد. وظیفه این ایستگاه پخش و ترویج شایعات بود تا این برداشت حاصل شود که گویا در مرزهای گواتمالا ارتش عظیمی خود را برای حمله آماده ساخته تا دولت «آربنز» را سرنگون کند. این استراتژی مثمر ثمر بود.

در شب ۱۶ جون ۱۹۵۴، ۱۵۰ نفر از چریک‌های شبه‌نظامی به کشور هجوم آوردند. در حالیکه ایستگاه رادیوئی دولتی مورد اخلال قرار داشت، فرستنده سیا طی ده روز درگیری، با اشاعه خبرهای دروغ در مورد پیروزیهای چشم‌ گیر کودتاگران ترس و وهشت بدل طرفداران دولت انداخت و سرانجام پرزیدنت «آربنز» روز ۲۷ جون ۱۹۵۴ استعفای خود را اعلام کرد.  

پس از تصاحب قدرت، اولین اقدام کودتاگران ملغی کردن قانون حفاظت کارگران و قانون اصلاحات ارضی بود. و باز  United Fruit Company مالک کشور شد.

چه که فعالانه در دفاع از دولت قانونی شرکت داشت به سفارتخانه آرژانتین گریخت. وی یکماه درآنجا ماند و حتا از بازگشت با هواپیمائی که «پرون» برای اتباع آرژانتینی برای بازگشت به بوئنوس آیرس به گواتمالا ارسال کرده بود سرباز زد. در عوض وی تصمیم گرفت به سفر خود ادامه دهد و به مکزیک عزیمت کند. در آنجا قرار بود تا با «هیلدا گادئا» پروئی که در گواتمالا با وی آشنا شده بود ملاقات کند. هیلدا گادئا در لیما درس اقتصاد آموخته بود و اولین عضو زن در رهبری حزب « پیمان توده‌ای انقلابی آمریکائی» بود. این حزب ابتدا در سال ۱۹۲۴ بشکل یک جنبش در آمریکای لاتین و در سال ۱۹۳۰ بشکل حزب در پرو پایه‌گذاری شد و دارای گرایشات ضد امپریالیستی بود. امروز این حزب که رئیس جمهور این کشور یعنی «آلن گارسیا» را تعیین کرده، با ریشه‌های خود در گذشته هیچ قرابتی ندارد ولی در دهه ۵۰ این حزب دارای یک جناح نسبتاً قوی مارکسیستی بود که «هیلدا گادئا» به آن تعلق داشت. پس از این کودتا در سال ۱۹۴۸ «هیلدا» مجبور به جلای وطن و مهاجرت به گواتمالا شده بود. در این کشور وی برای دولت «جاکوبو آربنز» کار می‌کرد که با «چه» آشنا و رفیق شد. وی به «چه» که بطور مزمن دچار بی ‌پولی بود کمک مالی می ‌کرد و دواهای لازم را برای وی که به آسم ابتلا داشت، تهیه می‌کرد ولی بیش از هرچیز باوی در مورد روند تکاملی مترقی در بولیوی و گواتمالا و همینطور در مورد اتحادجماهیر شوروی و خیلی مسائل دیگر بحث و گفتگو می‌کرد.

«چه» از طریق «هیلدا گادئا» با گروهی از طرفداران فیدل کاسترو که به گواتمالا مهاجرت کرده بودند آشنا شد. گویا «چه» در ابتدا با شک و تردید به مبارزه انقلابی در کوبا می‌نگریست. ولی رفته رفته کوبائی‌ها توانستند علاقه وی به جنبش در کوبا را برانگیزند. یقیناً این باعث شد که چه و هیلدا به مکزیک سفر کنند و در آنجا در تاریخ ۱۸ اگست ۱۹۵۵ ازدواج کنند. دراین تاریخ هیلدا آبستن بود. هیلدا در ۱۵ فبروری ۱۹۵۶ دختری بدنیا آورد که «بئاتریس» نام گرفت.

ولی بخت آندو نبود که زندگی زناشوئی دراز مدتی را پشت سرگزارند. در اواخر سال ۱۹۵۶ چه به اتفاق فیدل کاسترو که در مکزیک آشنا شده بود عازم کوبا شد. وی در کوبا طی مبارزات پارتیزانی در «سیرامائسترا» با همسر دوم خود «آلئیدا مارچ» آشنا شد و بعد مدت کوتاهی پس از پیروزی انقلاب طلاق بین هیلدا و چه رسمی شد. با این وجود هیلدا با دختر خود به کوبا رفت و تا آخر عمر ۱۹۷۴ در مناصب بالای دولتی کوبا شاغل بکار بود.

روز دوم دسامبر ۱۹۵۶ کشتی به سواحل جنوبی کوبا نزدیک شد و در ایالت «اورینته» کناره گرفت. فیدل کاسترو و ۸۱ مبارز دیگر از سرنشینان این کشتی بودند که با ورود به خاک کوبا، تصمیم داشتند مبارزه خود را که در ۲۶ جنوری ۱۹۵۳ با حمله به سربازخانه مونکادا در سانتیاگو دِ کوبا علیه دیکتاتوری و برای سرنگونی باتیستا آغاز کرده بودند، ادامه دهند. ولی پهلوگرفتن آنها به اشکال برخورد. پس از روزها کشتی‌رانی در هوای طوفانی از مکزیک به کوبا، که بیش از گنجایش خود سرنشین و لوازم حمل می‌کرد، به خاک نشست. قایق کمکی سوراخ بود و غرق شد و در نتیجه گروه ۸۲ نفری مبارزان در حالیکه زیر رگبار گلوله‌های نیروی هوائی کوبا قرار داشت، مجبور شد پای پیاده از آب بگذرد و توانست فقط سلاح و مقدارکمی آذوقه باخود حمل کند. آنها پس از سه روز راهپیمائی در مناطق باتلاقی و مزارع نیشکر سرانجام روز ۵ دسامبر خسته و کوفته به «آلگریا دِ پیو» رسیدند و موقتاً به استراحت پرداختند.

دربین شورشیان خسته که روی زمین افتیده بودند، ارنستو چه گوارا هم حضور داشت که در مکزیک به گروه فیدل پیوسته بود. او در مقام داکتر در حال پانسمان جراحتهای پای رفقایش بود که به ناگاه رگبار گلوله بطرف آنها آغاز شد. آنها دارای مهمات کافی نبودند و تقریباً نیمی از آنها زیر رگبار گلوله سربازان باتیستا جان باختند، ۲۰ نفر دستگیر شدند و برخی از آنها آناً اعدام گردیدند.

چه در کتاب خود «راه‌های مبارزه مسلحانه» که پس از پیروزی انقلاب در کوبا انتشار یافت به این حمله اشاره می‌کند: در این لحظه رفیقی که یک جعبه مهمات حمل می‌کرد، آنرا رها کرد که کم بود روی پای من بیافتد. من بوی گوشزد کردم. وی بمن جواب داد «اکنون وقت جعبه مهمات نیست!». وقتی که این کلمات را ادا میکرد، چهراش را خوب بخاطر دارم، زیرا که ترس و وحشت آن مرد را بروشنی منعکس می‌کرد. (این شخص بعداً توسط جلادان باتیستا بقتل رسید.) شاید این اولین بار بود که من عملاً در مقابل این دوراهی قرار می‌گرفتم که یا به وظایف طبی خود بپردازم و یا به انجام مسئولیت خود در مقام یک سرباز انقلابی. در مقابل من اکنون دو جعبه قرار داشت، یکی پر از مهمات و دیگری پراز دوا. حمل هردو جعبه ممکن نبود. من جعبه مهمات را برداشتم و جعبه دواها را بجای گزاردم تا از جاده‌ای که مرا از مزرعه نیشکر جدا می‌کرد، عبور کنم.

چه تصمیم خود را ـ بنفع مبارزه و بضرر درمان گرفته بود. این تصمیم باعث شد که بسیاری از روزنامه‌نگاران بورژوائی و یا تهیه کنندگان فیلم، «چه» را یک ماجراجو قلمداد کنند. ولی این تصویر هیچ ربطی به واقعیت تاریخی ندارد. نه‌تنها به این علت که «چه» کماکان به معالجه رفقای خود و مردم دهاتی ادامه می‌داد، که بنوبه خود سهم تعیین کننده‌ای در رشد همبستگی و پشتیبانی دهقانان که در عمر خود یک داکتر ندیده بودند، با پارتیزان‌ها ایفا می‌نمود. این تصویر خلاصه شده «شورشی حرفه‌ای»، بیش از هرچیز سهم موثر «چه» در ساختمان کوبای نوین و همینطور آثار تئوریک مهم وی را پس از پیروزی انقلاب مورد اغماض قرار می‌دهد. فیدل کاسترو بخاطر می‌آورد:

هرگاه کسی برای انجام وظیفه‌ای مهم لازم می‌شد، «چه» حاضر بود.

در روز ۲۶ نوامبر ۱۹۵۹، یعنی تقریباً یکسال پس از ورود پارتیزانها که مردم آنها را «ریشوها» نام گزارده بودند، فیدل، «چه» را به ریاست بانک ملی کوبا منصوب کرد. در جشنواره جهانی جوانان در سال ۲۰۰۵ در کاراکاس، هوگو شاوس تعریف کرد که این عمل چگونه صورت گرفت:

 داستان بامزه‌ای هست که من از فیدل شنیدم: هنگامیکه ریشوها از «سیرا» به هاوانا وارد شدند و دولت شکل گرفت، فیدل در یکی از نشست‌های صبح زود سئوال کرد: آیا در بین ما یک اکونوم (Economista)  وجود دارد؟ «چه» فوراً گفت: من! و فیدل ازوی پرسید: « تو اقتصاددانی؟ فکر می‌کردم داکتری؟» و «چه» جواب داد: «اوه، بد شنیدم، فکر کردم می ‌پرسی کمونیست!

چه در این زمان ریاست بخش صنعتی سازی انستیتوت رفورم ارضی را بعهده داشت و مسئولیتهای مهمی در ارتش انقلابی را نیز پاسخگو بود با این وجود بدون لحظه‌ای تردید مسئولیت جدیدی را بگردن گرفت و به صنف درس اقتصاد رفت تا دانستنیهای خود در رشته اقتصاد را توسعه دهد. وی بخوبی می‌دانست که بانک ملی شریان حیاتی اقتصاد کوباست که کلیه فعل و انفعالات مالی کوبا از مسیر آن عبور می‌کرد. ذخیره‌های ارزی کوبا از طرف رژیم باتیستا به تاراج رفته بود.

فقط باتیستا به تنهائی به هنگام فرار به ایالات متحده آمریکا ۴۲۴ میلیون دالر با خود برده بود. لازم بود تا اقدامات قاطعی صورت گیرد که از انتقال بقیه ذخیره‌های ارزی به خارج از کشور توسط بانک‌های خصوصی جلوگیری بعمل آید، زیرا که ملی کردن بانک‌های فعال خارجی در کوبا در ۱۳ اکتبر سال ۱۹۶۰ انجام گرفت. چگونه ممکن بود این اقدامات را انجام داد؟ اکثر متخصصان و تکنیسین‌ها به ایالات متحده آمریکا گریخته بودند، زیرا که واشنگتن با عرضه امکانات مالی و تسهیل امور مهاجرت و سفر راه را برای آنها گشوده بود. «چه» به این افراد نشان داد که چه نوع ارزشی برای آنها قائل است. وی بلافاصله پس از تقبل مقام ریاست بانک ملی کشور اسکناس‌های نو را با نام مستعار خود «چه» امضا کرد و باعث خشم ضدانقلاب شد.

حتا اگر کارشناسان آنزمان نمی‌خواستند بپذیرند و همکاران امروزیشان هم نمی‌توانند باور کنند «چه» در صدر بانک ملی کوبا هیچ اقدام بی‌معنی انجام نداد. وی تا آن لحظه، شناخت وسیعی کسب کرده بود و کتب بسیاری را مطالعه کرده بود ـ همینطور مارکس و لنین را ـ و آماده بود تا معلومات و تجربیات جدیدتری کسب کرده و بپذیرد و لذا منطقی بود که در ۲۳ فبروری ۱۹۶۱ وزیر صنایع گردد.

در این مقام «چه» شخصاً با مشکلات موجود در طی ساختمان یک دولت انقلابی آشنا شد و در فبروری ۱۹۶۳ طی مقاله‌ای بنام «علیه بورکراتیسم» در نشریه تئوریک «کوبا سوسیالیستی» آنها را بازشمرد: گامهای اولیه دولت انقلابی و همینطور دوران اولیه عملکرد دولت هنوز تحت تاثیر عناصر اصلی تاکتیک‌های پارتیزانی بود که در دستگاه اداری نیز بشکلی عمل می‌کرد. به هنگام انتصاب مسئولین در سطح دستگاه بغرنج اجتماعی، حوزه‌های مختلف «پارتیزانهای اداری» درمقابل یکدیگر قرار‌گرفتند. دائماً اصطکاک پدید می‌آمد. دستور، ضددستور، تعبیرات مختلف از قوانین ـ که در برخی موارد حتا به تعبیرعکس منجر می‌شد، برخی از موسسات بدون درنظر گرفتن دستگاه مرکزی حکومتی قواعد خود را بصورت حکم صادر می‌کرد.

پس از یکسال تجربه دردناک به این نتیجه رسیدیم که چاره دیگری جز از تغییر کامل شیوه کار موجود نیست و دستگاه دولتی بایستی که بطور کارآمدتری سازماندهی گردد و در اینجا از شیوه‌های برنامه‌ریزی کشورهای سوسیالیستی برادر مدد گرفته شد.

در نتیجه رفته رفته آن دستگاه پرقدرت بوروکراتیکی که از مشخصات فاز اول ساختمان دولت سوسیالیستی بود، ایجاد گردید. بااین‌حال این جهش بسیار بزرگ بود و تعداد زیادی از موسسات، از جمله وزارت صنایع سیاست تمرکز عملی را در پیش گرفت که بطور اغراق‌آمیزی ابتکار عمل مدیریت کارخانجات را محدود می‌ساخت. این طرح تمرکز ناشی از فقدان کادرهای میانه و وجود برداشتهای آنارشیستی حاکم در آن دوران بود که جدیت فراوان برای اجرای دستورات را لازم می‌ساخت. بدین صورت انقلاب ما دچار بوروکراتیسمی که مشمئزکننده بود گردید.

چه بطور دقیق انواع بوروکراتیسم را که بیش از هرچیز در اثر فقدان نیروهای متخصص پدید می‌آید، بررسی کرد: بنظر می‌رسد که بحث و گفتگوها پایان ناپذیر است بدون آنکه کسی از شرکت کنندگان اتوریته کافی داشته باشد تا نظر خود را اعمال دارد. پس از یک، دو و یا سه همایش مشکل کماکان بجای خود باقی می‌ماند تا اینکه یا خود بخود و رفته رفته حل شود و یا اینکه بالاخره تصمیمی، هرقدر هم که بد، در مورد آن گرفته شود. همانطور که گفته شد، فقدان تقریباً کامل شناخت که به کمک همایش‌های گوناگون جبران می‌شود، یک نوع همایش‌پرستی را بوجود می‌آورد و در راهیافت مشکلات، نتیجتاً عاقبت اندیشی لازم درنظر گرفته نمی‌شود.

در چنین مواردی، بوروکراتیسم که با کاغذبازی لازمه، ترمزکننده تکامل اجتماعی می‌گردد، به سرنوشت موسسات مختلف تبدیل می‌گردد. راه حل «چه» آنطور که کلیشه متداول در مورد وی مدعی است، عملگرائی نبود، بلکه هدف «منعطف‌ تر کردن دستگاه دولتی بود تا بتوان کنترول مرکزی را تقویت کرد» «ما باید مسئولیتهای هر یک از کادرها را تجزیه و تحلیل کنیم و آنرا در چارچوب مرزهای کاملاً مشخصی محدود سازیم که با تهدید به اشد مجازات، هیچ کس اجازه نداشته باشد از حیطه مسئولیت خویش خارج گردد ولیدر عین‌حال در این محدوده حداکثر آزادی عمل را برای کادرها ممکن سازیم.» چه شک داشت که بتوان با شیوه‌های سرمایه‌داری، سوسیالیسم را بنا کرد. وی نه تنها برای بهبود امکانات مادی ارزش قائل بود، بلکه بیش از هرچیز معتقد به متقاعد کردن مردم و تقویت ارزش‌های اخلاقی بود. وی در مقاله «سوسیالیسم و انسان در کوبا» نوشت:

 بدنبال این خیال دویدن که می‌توان با سلاح‌های پوسیده‌ای که از سرمایه‌داری بما به ارث رسیده (مثل کالا بعنوان سلول اقتصادی، سودآوری، منافع مادی شخصی بمثابه نیروی محرکه و غیره) سوسیالیسم را بنا کرد، می ‌تواند ما را براحتی به بن بست بکشاند برای اینکه بتوان کمونیسم را ساخت بایستی که بموازات بهبود شرایط مادی، انسانی نوین پدیدآید. لذا مهم است که وسائل و ابزار لازم و صحیح برای تجهیز توده‌ها انتخاب گردد. این ابزار بایستی که اساساً ریشه از اخلاق گرفته باشد ولی این بدین مفهوم نیست که ما استفاده درست از امتیازات مادی، بویژه از انواع اجتماعی آنرا بدست فراموشی سپاریم. در مصاحبه مفصلی که فیدل کاسترو در سال ۲۰۰۶ با «ایگناسیو رامونت» انجام داد، فیدل مجددا امروز نیز اهمیت «چه» را در مسئولیتهای مختلف دولتی تاکید کرد:

چه مردی بود که می‌بایستی درآن لحظه در آنجا حضور می‌داشت و در این جای هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد زیرا که «چه» یک انقلابی، یک کمونیست و یک اقتصاد دان برجسته بود.

من در آرژانتین بدنیا آمدم، این مسئله برهیچ کس پوشیده نیست. من هم کوبائیم و هم آرژانتینی و اگر آقایان محترم آمریکای لاتین ناراحت نشوند من خود را یک وطن‌پرست آمریکای لاتینی احساس می‌کنم، وطن‌پرست هرکشورقابل تصوری در آمریکای لاتین و در آن لحظه که لازم باشد، حاضرم جانم را برای آزادی هر یک از کشورهای آمریکای لاتین فدا کنم، بدون آنکه از کسی توقع چیزی داشته باشم.

چه‌گوارا یک انترناسیونالیست و یک ضدامپریالیست پرشور بود. وی در گواتمالا در کنار دولت قانونی «ژاکوبو آربنز» مبارزه کرد. در کوبا وی جانش را برای استقرار آزادی درکف نهاد و پس از پیروزی با تمام قدرت به ساختمان جامعه‌ای نوین و سوسیالیستی پرداخت. وی در مقام عضو دولت انقلابی به قاره‌ها سفر کرد. فیدل کاسترو در مصاحبه با «ایگناسیو رامونت» بخاطر آورد:

در شش، هفت سال اول، تا سال ۱۹۶۵ تمام دنیا را سفر کرد. او با «چوئن لای» با «نهرو» با «ناصر» با «سوکارنو» ملاقات کرد زیرا که وی احساس انترناسیونالیستی قوی داشت و برای شناخت تمام این مشکلات علاقه نشان می‌داد. بخاطر دارم که «چه» با شخصیت‌های زیادی گفتگو کرد. وی با چوئن‌لای رابطه داشت و با مائو ملاقات کرد و با چینی‌ها صمیمی شد. وی با شوروی‌ ها مشکلی نداشت.» «چه» تنش مابین چین و شوروی را علناً مورد انتقاد قرار می‌داد: «آنهائیکه تنور جنگ کلمات، ناسزاها و پشت ‌پا زدن‌ها، که مدتهاست از طرف نمایندگان دو قدرت بزرگ اردوگاه سوسیالیستی براه افتاده را گرم نگاه می‌دارند نیز مقصرند.

در اکتبر ۱۹۶۰ چه ‌گوارا ریاست اولین هیات رسمی کوبا در اتحاد جماهیر شوروی را به عهده داشت. وی در این زمان برای آمریکائی‌ها، آنطور که مجله «تایمز» فرموله کرد، «مغز انقلاب» بود در حالیکه فیدل قلب و رائول مشت انقلاب نام گرفته بودند. در چارچوب این سفر چندماهه وی از چین، کوریای شمالی، یوگسلاوی و جمهوری دمکراتیک آلمان بازدید بعمل آورد.

«چه» در دسامبر ۱۹۶۰ برای امضای قراردادهائی بین وزارت بازرگانی خارجی آلمان دمکراتیک و بانک ملی کوبا و همینطور قراردادهای تجارتی دیگر وارد برلین شد. در مجلس ضیافتی که به افتخار وی ترتیب داده شده بود برای اولین بار با «تامارا بونکه» که آلمانی ـ آرژانتینی بود و در برلین زندگی می‌کرد و همراه گروهی از جوانان آمریکای لاتینی در این ضیافت شرکت داشت، آشنا گردید. بعد از آن «چه» به لایپزیک سفرکرد تا با محصلین کوبائی و دیگرکشورهای آمریکای لاتین ملاقات کند. «تامارا» در این ملاقات ‌ها بعنوان آرژانتینی شرکت داشت و «چه» را بعنوان مترجم همراهی می‌کرد. تقریباً هفت سال بعد تامارا بونکه با نام مستعار تانیا در کنار «چه» در بولیوی بقتل رسید.

در طی این سفر «چه» تحت تاثیر دستاوردهای اتحادجماهیر شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی قرار گرفت. وی درمورد شوروی گفت: اگر من کشور سوسیالیسم را که برای اولین بار بازدید کردم، کشوری که در آن عمیق‌ترین و رادیکال‌ترین انقلاب جهان رخ داده،، اکنون ترک می‌کنم، باخود خاطرات فراوانی را که طی اقامت خود در این کشور کسب کردم، حمل می‌ کنم.

سپاسگزاری و قدردانی در قبال اتحاد جماهیر شوروی زمانی درقلب وی بیشترجوانه زد، هنگامیکه ایالات متحده آمریکا واردات خود از کوبا را قطع کرد، شوروی شکر کوبا را خریداری کرد. وی در فبروری ۱۹۶۵ در اجلاسیه اقتصادی افریقائی ـ آسیائی در پایتخت الجزیره گفت: «کشورهای سوسیالیستی از نظر اخلاقی موظفند به همدستی تاکتیکی خود با کشورهای استعمار کننده غرب پایان بخشند.» علاوه برآن بایستی که برای کشورهای سوسیالیستی روشن باشد که رهائی کشورهائی که خود را از یوغ کلنیالیسم خلاص می‌کنند برای آنها خرج برخواهد داشت.

چه شخصاً تصمیم گرفت پس از پاگرفتن انقلاب کوبا مجدداً مبارزه مسلحانه را آغاز کند. متناسب با نظرش که مبارزه بر سرمرگ و زندگی با امپریالیسم مرز نمی‌شناسد، به کنگو رفت. همرزم وی Ulises Estrada Lescaille در ماه می ۲۰۰۷ در مقاله‌ای برای روزنامه کوبائی «بوهمیا» از این دوران یاد می‌کند: در سال ۱۹۶۵ «چه» در راس یک گروه صدنفری مستشاران نظامی کوبائی برای کمک به خلق کنگو به این کشور سفر کرد. به هنگام عزیمت از کوبا وی برای فیدل که وی را شخصیت انقلابی با اقتدار و دوست خود می‌نامید نامه‌ای باقی گزارد که در آن به « فراخوان وطن‌های دیگر این جهان» اشاره کرده بود. در طی سیر وسیاحت‌های خود در مناطق عملیاتی پارتیزان‌های کنگوئی من شاهد بینوائی شدید دهقانان بودم که ریشه‌های عمیق در شیوه فکری قبیله‌ای بموازات سیستم‌های پدرشاهی، فئودالی، برده‌داری و مذهبی داشت.

همه این پدیده‌ها با یک مبارزه مسلحانه که بتوان آنرا بطور جامع و کامل سازماندهی کرد، ناسازگار بود و بدین دلیل کوبائی‌ها کار خود را بمثابه مستشار نظامی بکنار گزاردند و در کنار میهن‌پرستان کنگوئی به مبارزه مسلحانه پرداختند، زیرا که اینکار نوع کاراتری در تمرین و تربیت پارتیزانها و همینطور برای تقویت روحیه انترناسیونالیستها بود.

چه در کنگو هم شاگرد و هم معلم بود: وی زبان «سواهیلی» می‌آموخت تا با روسای قبایل و راهبان تفاهم برقرار کند و در عین‌حال به مبارزین کنگوئی زبان فرانسوی می‌آموخت.

سرانجام مبارزه در کنگو به شکست کوبائی‌ها ختم شد. در سال ۱۹۹۷ «لوران ـ دزیره کابیلا» که در زمان «چه» در کنگو مبارزه می‌کرد، توانست ده‌ها سال دیکتاتوری «موبوتو» را سرنگون کند.

ولی «چه» پس از شکست در کنگو به آماده ساختن خود برای مبارزه مسلحانه در بولیوی پرداخت. در ماه مارچ ۱۹۶۷ در مناطق مرتفع مرکزی بخش شرقی بولیوی اولین درگیری‌های نظامی بین ارتش آزادیبخش ملیELN  و نیروهای دولتی صورت گرفت. پارتیزانها در بولیوی مانند پارتیزانهای کوبائی در سیرا مائسترا موفق نبودند و نتوانستند پشتیبانی دهقانان را جلب کنند.

از طرف دیگر سازمان جاسوسی سیا مطلع شد که شورشیان در بولیوی تحت رهبری چه‌ گوارا که از مدتها تحت تعقیب و طی حیات خود به افسانه بدل گشته بود، قرار دارند. ارتش بولیوی بشدت مجهز گردید و مستشاران ایالات متحده آمریکا در شکار «چه» فعالانه شرکت کردند. در ۳۱ اگست ۱۹۶۷ گروهی از مبارزان ارتش آزادیبخش بمحاصره ارتش درآمد و کلیه پارتیزانها بقتل رسیدند. تانیا که همان «تامرا بونکه» بود نیز جزو این گروه بود.

روز ۸ اکتبر ارتش آزادیبخش و نیروهای دولتی در مراتع  Yuro به آخرین مصاف پرداختند. «چه» زخمی شد و به اسارت درآمد و در مدرسه کوچک La Higuera تحت نظر گرفته شد تا از لاپاز و واشنگتن دستور قتلش رسید. ارتش هراس داشت که محاکمه وی به تربیون تهیج کننده توده‌ها علیه امپریالیسم تبدیل گردد. آنها می‌خواستند مانع از رشد یک افسانه شوند و بهمین دلیل «چه» را بی‌سرو صدا سربه نیست کردند. ولی «چه» جاودانه شد. تصاویر وی هنوز در هرگوشه جهان حاضر است. حتا اگر برای بسیار از آنهائیکه نام «چه» را روی پیراهن، گردن و کلاه خود حمل می‌کنند، تنها نامش آشنا است با این‌حال همین کافی است تا خون مرتجعینی چون رئیس جمهور اسبق چکسلواکی «واتسلاو هاول» را بغلیان آورد. آنها معترضند که در همه کشورهای جهان در هرگوشه تصویری از این شخصیت انقلابی بچشم می ‌خورد. آنها می‌دانند: چه‌گوارا تا امروز برای آنها و برای امپریالیسم هنوز یک تهدید است زیرا که پیام وی، امروز مانند چهل سال پیش هنوز صادق است:

 سرانجام باید پذیرفت که امپریالیسم بعنوان آخرین مرحله سرمایه‌داری سیستمی است که جهان را در بر گرفته و باید در یک مقابله بزرگ جهانی سرکوب گردد. هدف کاربردی این مبارزه بایستی نابودی امپریالیسم باشد. سهم ما یعنی استثمار شده‌ها و عقب‌نگاه داشته شده‌های این جهان در این مبارزه این است امپریالیسم را از منابع حیات خود یعنی خلق‌های زیر یوغ، که سرمایه ‌داران مواد خام، تکنیسین‌ها و نیروی کار ارزان مورد نیاز خود را از آنها و آنجا تامین می‌کنند، محروم سازیم. آنها ما را به این مبارزه مجبور می‌کنند؛ چاره دیگری بجز از فراهم کردن شرایط، تصمیم به اجرا و آغاز آن باقی نمانده است.

نویسنده آندره شئر - برگردان: طهوری- منبع : چه گوارا.

  

 شعری از ارنستو چه گوار

شادی و امید

به یاد می آورم
امید به آینده
اندوهِ آدمی را می شوید.

همه چیز
در حالِ تکامل است،
قاعده قصه همین است
حلاوت حیات وُ
ترانه هستی
همین است.

به یاد می آورم
انگار همین دیروز بود
آسمانِ هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهایی دربندماندگان سخن می گفتم.

حالا
اینجا
باران از سفر بازمانده
زمین، شُسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغولِ زری بافی لحظه به لحظه زندگی ست.
و این همه
زیرِ نورِ وِلَرمِ آفتاب وُ
آواز پرنده می گذرد.

شُکوهِ آدمی
حلاوتِ حیات
ترانه هستی... !

هستی همین است وُ
قاعده قصه همین!

کلمه نجات

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوینس آیرس
مَحفِل نشینِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتیاد.
نوحه سرای گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.

اما تا کی... ؟

از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.

می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتیارگانی
که بر ستمدیدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.

می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند.

(با جمال عبدالناصر)

 ارنستو چه گوارا تنها یک نام نیست٬ یک نشان است. نشانی برای تمامی آدمیانی که درصدد برقراری آزادی هستند.نام او راهی است که تو را به انسانیت و روشنایی رهنمون می کند. و چنان در این آرامش غرق خواهی شد که خویش را از خویشتن خویش٬ باز نخواهی شناخت. هدف او٬ راه من و راه توست. راهی که اعتراض را جایگزین خاموشی مطلق شرم آوری می کند که برای فرار از مبارزه برگزیده شده است. انتخاب راه بر عهده ی توست٬ تویی که از وضع موجود و سکوت خفقان آور این روزهای سانسور شده ی جامعه خسته شده ای و برای نجات آزادی دست به دعا برداشته ای. راهت را بازشناس. تو خود می توانی ارنستویی دیگر باشی.

از نامۀ چه به پدر و مادرش

 (همراه با خروشچف)

 هیچ چیزی عوض نشده است جز آنکه بر آگاهیِ من افزوده شده. من آگاه تر شده ام. مارکسیسم من ریشه دوانده و پالوده شده است. مبارزۀ مسلحانه را تنها راه رهاییِ مردمی می دانم که در راه آزادی مبارزه می کنند و بر اعتقاد خود پافشاری می کنم. شاید بسیاری مرا ماجراجو بدانند که هستم. فقط یک فرق کوچک دارم: برای اثبات حقانیت خود از جان مایه می گذارم.

شاید این آخر کار باشد. من البته به دنبال آن نیستم، اما جزو احتمالات منطقی یکی هم این است. اگر چنین باشد شما را از دور می بوسم. خیلی دوستتان دارم، فقط نمی دانم علاقه ام را چگونه نشان دهم. من در عمل خود راسخ و پایبند هستم و فکر می کنم که گاهی مرا درک نمی کنید. درک من آسان نیست. اما لطفاً مرا باور کنید. همین امروز. حالا اراده ای دارم که با شوق هنرمندانه پاهای لرزان و سینه های خسته را جلا می دهد. این کار را خواهم کرد. گاهی به این سرباز کوچک قرن بیستم فکر کنید. سلیا، روبرتو، خوان مارتین و پاتوتین و بئاتریس را می بوسم و همه را سلام می رسانم. شما را هم در آغوش می فشارم.

نوشته ی ارنستو گوارا لینچ٬ پدر ارنستو چه گوارا

 آلبرتو گرانادای زیست شناس٬ برادر توماس و گریگوریو بود٬ دوستان مکتب ارنستو. روزی آمد و به ارنستو گفت: شنیده ام عازم سفری به دور آمریکای جنوبی هستی. من هم با تو می آیم.

سال ۱۹۵۱ بود. در این زمان٬ ارنستو عاشق شده بود، عاشق دختری اهل کوردوبا. من و مادر ارنستو و همه ی اعضای خانواده گمان می کردیم همین روزها ارنستو با آن دختر طناز و دوست داشتنی ازدواج خواهد کرد. اما یک روز ارنستو آمد و گفت: پدر! عزم سفر دارم.

گفتم: چه مدت طول خواهد کشید؟

گفت: یک سال٬ شاید هم بیشتر. آخر می خواهم با موتورسایکل همه ی آمریکای جنوبی را بگردم.

پرسیدم: دوست دخترت را چه می کنی؟
گفت: اگر دوستم داشته باشد منتظرم می ماند.
گفتم: خسته می شوی.
گفت: خسته خواهم شد.
گفتم: گرسنه می مانی.
گفت: می دانم.
گفتم: ممکن است بمیری.
گفت: برای مردن آماده ام.
گفتم: پس می روی؟
گفت: باید بروم!

من اشتیاق ارنستو را برای تجربه ی قلمروهای بکر و ناشناخته می دانستم و می دانستم که او حس ماجراجویی عجیبی دارد. اما فکر می کردم علاقه اش به آن دختر زیباروی کوردوبایی از شدت ماجراجویی او خواهد کاست. گیج شده بودم. فهمیدم که ارنستو٬ پسرم٬ در زوایای روح خویش٬ چیزهایی دارد که من هنوز آن ها را ندیده ام. این چیزهای شگفت و پنهان او را با گذشت زمان یافتم و دیدم. آن روزها نمی دانستم اشتیاق شدید ارنستو به سفر٬ ناشی از بیتابی های روح او برای کشف قلمروهای تازه است.

سفر ارنستو٬ سفری توریستی نبود. او نمی رفت تا از اماکن تاریخی و بناهای قشنگ عکس بگیرد. او می رفت تا آدم ها را کشف کند. او می رفت تا از نزدیک در شادی ها و غم های مردمی که نمی شناخت شان مشارکت کند. او با چشمانش می نوشید و بدین سان٬ عطش دل خود را فرو می نشاند. او همیشه می خواست با شریک شدن در غم های آدم های ناشناخته و دور٬ مرهمی باشد بر زخم هایشان و التیامی باشد برای غم هاشان. ارنستو با همه مردم جهان احساس یگانگی می کرد. بعدها فهمیدم که او می خواست خود را در آستانه انسانیت قربانی کند.

ارنستو عازم سفر شد. در آن زمان٬ او ۲۳ سال داشت. وقتی او عازم شد٬ من مشغول صرف نهار با یکی از دوستان آرژانتینی او٬ پدر کاچیتی بودم٬ کشیشی که به داشتن عقایدی آزادی خواهانه مشهور بود. داشتم با پدر کاچیتی درباره ی سفر ارنستو به جنگل های آمازون و زندگی او میان جزامیان آن ناحیه صحبت می کردم.

پدر کاچیتی به دقت به حرف هایم گوش داد و گفت: دوست من! من آدمی هستم که از همه چیز خود در راه مردم گذشته ام٬ اما باید اعتراف کنم که هیچ گاه توان زندگی در میان جزامیان٬ آن هم در منطقه ای کثیف و فقیر مانند جنگل های آمازون٬ را ندارم. من در برابر عظمت روح ارنستو٬ کلاهم را از سر برمی دارم و تعظیم می کنم. کاری که او انجام داده است به چیزی بیش از شجاعت نیاز دارد. شور و شوق و اراده ی پولادین او مرا به یاد قدیس فرانسوی آسیزی می اندازد. قدیس، شما راهی طولانی را پیش رو دارد.

واقعیت آن بود که من تا به حال ارنستو را این گونه تلقی نکرده بودم. همیشه فکر می کردم که او نیز مشغول انجام کارهایی ساده و معمولی است که همگان به آن مشغولند. بعدها فهمیدم که ارنستو کارهای دشوار و طاقت فرسای خود را معمولی جلوه می دهد تا ما نگران حال او نباشیم. و نیز فهمیدم که تقدیری از درون او را به دنبال خود می کشید. او همه چیز را چنان می دید که گویی برای نخستین بار آن ها را می بینید. همیشه مایه ای از کنجکاوی و حیرت داشت. در سخنانش شوخی و جدیت را به هم می آمیخت، چنان که شنونده نمی دانست شوخی می کند یا جدی می گوید. روزی نگاهی به دفترچه خاطرات سفرش به پرو انداختم. نوشته بود: « اگر بعد از یکسال خبری از ما دریافت نکردید، به دنبال سرهای خشک شده و پر از کاه و پوشال ما در یکی از موزیم های وایکینگ ها بگردید. زیرا ما از سرزمین جیباروها عبور خواهیم کرد. آنها علاقه ی عجیبی به کلکسیون کله آدم ها دارند!»

البته، ما درباره ی جیباروها خوانده بودیم و می دانستیم که قبیله ی آنها قرن هاست که کله دشمنان خود را خشک می کنند و از آنها به عنوان اشیای تزیینی چادرهاشان استفاده می کنند. وقتی این مطلب را خواندم، تنم لرزید. چون می دانستم که ارنستو شوخی نکرده است.

از آن روز به بعد٬ هروقت ارنستو عزم سفر می کرد٬ من در سکوت می شکستم. به همین دلیل٬ وقتی مرا از تصمیم تازه اش برای سفر به دور آمریکای جنوبی مطلع ساخت٬ او را به کناری کشیدم و گفتم: « آیا هیچ به مخاطرات این سفر فکر کرده ای؟ البته٬ نمی خواهم مانع تو از کاری شوم که خودم همیشه آرزویش را داشتم. اما بدان اگر از جنگل ها و بیشه های مسیر سفرت برنگردی٬ ردت را می گیرم٬ به دنبالت می آیم و تا پیدایت نکنم بر نمی گردم.»

او خوب می دانست که من این کار را خواهم کرد و من می خواستم با گفتن این حرف ها٬ مانع خطر کردن وحشتناکش شوم. از او قول گرفتم که ما را مدام از حال و جای خود مطلع کند. او نیز پذیرفت و به قولی که داده بود وفادار ماند. او در طی سفر٬ مرتب به ما نامه می نوشت و از خلال نامه هایش بود که او را کشف کردم. او روحی تیزبین و جستجوگر داشت و از هر کشوری که می گذشت٬ شرایط و اوضاع و احوال آن جا را تحلیل و گزارش می کرد.

برای او در آمیختن با سرنوشت مردم٬ سرگرمی و تفنن نبود. ما این را دانستیم و او را ستودیم. او آرزوی انجام کارهایی بزرگ و طاقت سوز را داشت و آرزویش را شجاعانه عملی می کرد.

اعتماد به نفس او برای همه ی ما الهام بخش بود. قله ها را دوست داشت و برای فتح آنها٬ همه ی توان خود را به کار می گرفت.

اینک ارنستو به همراه دوست خود آلبرتو گرانادا پای خود را جای پای کاشفان بزرگ آمریکا گذاشته بودند. آنها نیز آسایش و رفاه خانه و همه ی وابستگی هایشان را به جا می گذاشتند و سبکبال به سوی افق هایی تازه می رفتند. شوری در ارنستو بود و نوعی آگاهی که بر آن جز شور عارفانه نامی نمی توان گذاشت. بدین سان٬ ارنستو و آلبرتو مسیر فاتحان اسپانیایی را در پیش گرفتند. با این تفاوت که این دو به چیرگی و غلبه و تملک هیچ تمایلی نداشتند

 

 بگذارید انترناسیونالیسم اصیل پرولتری توسعه یابد، بگذارید پرچمی که ما در سایه اش می جنگیم، امر مقدس رهایی بشریت باشد، چنان که مردن در زیر پرچم مبارزان ویتنام، ونزوئلا، کلمبیا، بولیوی می تواند برای یک فرد امریکای لاتینی، یک اسیایی، یک افریقایی و حتی یک اروپایی به همان میزان با شکوه و مطلوب است.

 سفر "چه" به دور امریکای لاتین با دوستن گرانادوس تاثیر شگفت انگیزی بر ارنستو گذاشت این وضع ارنستو را آگاه کرد که می تواند سختی و محرومیت شدید راتحمل کند، یعنی آنچه برای زنده ماندن در حد بخور ونمیر برای یک چریک انقلابی لازم است. فقیر بودن در میان فقیران سبب شد که چه گوارا خشم اینان را از استثمارگرانشان، ورفاقتشان با یکدیگررا، دریابد؛ وبه انظباطی در او بینجامد که به آن نیاز داشت تا بتواند رهبر این مردم شود. دوستانش متوجه شدند که "چه" می تواند در بدترین جاها زندگی کند بی آنکه از طنزگوئی اش کاسته شود. تنها تحمل آن رفیق راهی داشت که بتواند راهی بسیار دراز را بپیماید. چه گوارا راهی می جست تا برای سرزمینی که خون از آن می چکد آینده ی بسازد. با تکه ای که برتمرکز داشت برنامه ریزی می کرد، کاملا جزمی وخشک نبود، نمی خواست دولتی قدرتمند بسازد، بلکه می خواست ملتی خوش بخت و سوسیالیست پدید آورد.

از نظر "چه" فرد انقلابی وکمونیست همواره باید انسان باقی بماند باید آدمی احساساتش را آنقدر گسترش دهد که اگر در گوشه ای از جهانی کسی را کشتند، وی دلتنگ شود؛ و اگر در گوشه ای دیگر پرچم آزادی برافرازند، وی شادمان گردد. در نظر چه واژه ای "آدمی" و "انقلابی" یکسان بود و این آگاهی انقلابی بود. مردم باید در راه رسیدن به بین الملل راستین زحمتکشان رهبران خود را سرمشق سازند و با استیاق بکوشند تا به رفیقان استثمار شدۀ خود در سراسر جهان یاری دهند. رهبران باید خلق را برای رسیدن به این مقصد آموزش دهند. هیچ کشوری نمی تواند جامعۀ سوسیالیستی بسازد بی آنکه به دیگر کشورها در برقراری سوسیالیزم وحمله وخشم خود به امپریالیست خیانتکار یاری دهند.

چه گوارا همدرد زحمتکشان وکارگران در سراسر این جهان بود. همدردی با رنج های آدمیان در او سیمای انقلابی تمام عیار یافت تا علاج این دردها ورنج ها را بیابد.

"چه" در بولیوی در حالی که به درختی تکیه داده بود دستگیر شد؛ اما این بار پاهایش مجروع شده بود و قدرت حرکت نداشت، وتا هنگامی که تفنگش بر اثر تیرخوردن از دستش نیفتاده بود، تیراندازی می کرد. و چنین بود که "چه" رفت تا در بولیوی بجنگد و کشته شود. فیدل کاسترو. 

 

 حاکمان مستبد کشورهای امریکای جنوبی پیش از به اجرا گذاشتن اغاز طرح وحشتناک کندورCondor  به منظور حذف مخالفان و معترضان سیاسی خود، ارنستو چه گووارا Che" Guevara چریک کوبایی ارژانتینی تبار را تحت پیگرد قرار داده بودند. مارتین المیداMartin Almada ، کارشناس معروف عملیات کندور که در جریان اجرای ان در دهه هفتاد و هشتاد میلادی صدها نفر ناپدید شدند روز یکشنبه در استانه بزرگداشت چهلمین سالگرد کشته شدن چه گوارا در والگرانده در جنوب شرقی بولیوی افشا کرد.

ارنستو چه گوارا پیش از اغاز اجرای طرح کندور تحت پیگرد مقامات منطقه قرار گرفته بود. این کارشناس پاراگوئه ای به تازگی به یک گزارش محرمانه از رئیس سرویسهای مخفی پاراگوئه دست پیدا کرد که مربوط به سوم اکتبر سال هزار و نهصد و شصت و شش است. در این گزارش رئیس سرویسهای مخفی برزیل به همتای پاراگوئه ای خود درباره ورود ارنستو چه گوارا به این کشور هشدار داده بود. مارتین المیدا در گفتگو با خبرگزاری فرانسه خاطر نشان کرد این اولین سند معتبری است که در ان نام ارنستو چه گوارا با نام حاکمان مستبدی که متعاقبا طرح کندور را به اجرا گذاشتند مرتبط میشود. این کارشناس پاراگوئه ای پس از ان به شهرت رسید که در سال هزار و نهصد و نود و دو اسناد و مدارکی را در کشورش کشف کرد که در انها مسئولان پولیس مخفی پاراگوئه وجود طرح کندور را تائید کرده بودند.

در سند محرمانه متعلق به رئیس سرویسهای مخفی برزیل، که نسخه ای از ان در اختیار خبرگزاری فرانسه قرار گرفته امده است: "ارنستو چه گووارا با نام جعلی اسکار فریرا  Oscar Ferreiraاز منطقه کورومبا Corumba در برزیل خارج شده است و اکنون در حالیکه برای تغییر ظاهر ریش گذاشته است با کشتی ویکتوریا دوس پالمارس Palmares bateau Victoria dos  در حال مسافرت است و احتمالا بامداد فردا وارد پاراگوئه میشود تا ماموریتی را که بر عهده گرفته است انجام دهد." مارتین المیدا تصریح کرد این سند محرمانه نشان میدهد که از همان زمان حاکمان مستبد کشورهای امریکای جنوبی تلاشهای خود را برای بازداشت ارنستو چه گوارا هماهنگ کرده بودند. مارتین المیدا اصل این سند را در اختیار "بنیاد چه" "Fondation du Che"قرار داده است. این سازمان با هدف حفظ "میراث انقلابی چه گووارا " تاسیس شده است.

ارنستو چه گووارا در هشتم اکتبر سال هزار و نهصد و شصت و هفت پس از یازده ماه جنگ چریکی بازداشت شد و یک روز بعد بدون اینکه محاکمه شود به دست نیروهای ارتش منظم بولیوی در یک منطقه فقیر نشین در حومه هیگوئرا Higuera اعدام شد. مقامات رژیم حاکم جسد ارنستو چه گووارا را به نشانه پیروزی خود نمایش دادند و پس از ان به طور مخفیانه در منطقه والگرانده دفن کردند. باقی مانده جسد این مبارز مشهور در سال هزار و نهصد و نود و هفت درپی افشا گریهای یک جنرال بولیویایی کشف شد و به کوبا انتقال یافت.

مارتین المیدا،کارشناس هفتاد ساله، یکی از مبارزان پیشین جنبش چپ است که در فاصله سالهای هزار و نهصد و هفتاد و چهار و هزار و نهصد و هفتاد و هفت در زمان دیکتاتوری جنرال الفردو استروسنر در پاراگوئه زندانی شد و در مدت بازداشت مورد شکنجه قرار گرفت. همسر مارتین المیدا درپی شکنجه های شدید روحی و روانی در گذشت. ماموران رژیم حاکم برای شکنجه این زن فریادها و ناله های همسرش را تحت شکنجه ضبط و برای او پخش میکردند. مارتین المیدا پیش از این در سازمان علمی اموزشی و فرهنگی ملل متحد،‌یونسکو، فعالیت میکرد. وی در زمینه کشف و افشاسازی "اسناد مخوف" تلاش گسترده ای را اغاز کرد و موفق شد پنج تن سند و یادداشت محرمانه از سرویسهای مخفی پاراگوئه کشف کند.

این اسناد و مدارک پس از کودتا برضد جنرال استروسنر در سال هزار و نهصد و هشتاد و نه در یکی از ساختمانهای پولیس نزدیک اسانسیون به حال خود رها شده بود. مارتین المیدا در گفتگو با خبرگزاری فرانسه گفت سند جدید مربوط به ارنستو چه گووارا را در چند روز اخیر کشف کرده است. وی افزود هنوز فرصت کافی نداشته است تا اسنادی را که کشف کرده است مورد بررسی دقیق قرار دهد. مارتین المیدا مبارزه ای جدی را اغاز کرده است تا دولت کشورهای امریکای لاتین را مجبور کند اسنادهای مخفی و محرمانه خود را برملا سازند. در سال دو هزار و دو پارلمان سوئدن از مارتین المیدا به خاطر تلاشهایی که در جهت حل و فصل چالشهای جهان معاصر انجام داده است قدردانی کرد و به او جایزه صلح اهدا داد. اسناد و مدارکی که در سایه تلاشهای ماتین المیدا در "آرشیف های مخوف" کشف شد به خوبی وجود طرح کندور را که دیکتاتورهای کشورهای ارژانتین، شیلی، بولیوی، اروگوئه و برزیل در دهه هفتاد و هشتا برضد مخالفان سیاسی خود به اجرا گذاشته بودند نشان داد. نیروهای مخفی و امنیتی این کشورها در اجرای طرح کندور در بسیاری موارد از ماموران سازمان جاسوسی امریکا،‌سیا،‌کمک میگرفتند.

خورخه رافائل ویدلا Jorge Rafael Videla،‌ جنرال ارژانتینی،‌ اولین فردی بود که در جنوری سال هزار و نهصد و هفتاد و شش در چارچوب این ماجرا تحت پیگرد دستگاه قضایی کشورش قرار گرفت. از دیگر متهمان این دوسیه اگوستو پینوشه Augusto Pinochet دیکتاتور سابق شیلی بود.

 

خداحافظی چه گوارا با فیدل

 من در این لحظه خیلی چیز ها را به یاد می آورم: زمانی که با تو در خانه ی ماریا آنتونیا ملاقات کردم، آن زمان که پیشنهاد دادی که همراهی ات کنم، تمام آن تحت فشار قرار گرفتن های بغرنج در تدارکات. یک روز آمدند و پرسیدند "اگر مـُردید به چه کسی خبر بدهیم"، و از این احتمال که حقیقت داشت، تـکـان خوردیم! بعد ها دانستیـم که این صحیح است، که در یک انقلاب یا پیروز می شوی و یا کشته می شوی! (اگر یک انقلاب حقیقی باشد). بسیاری از رفقا در راه پیروزی بر خاک غلتیدند.

امروز لحن مهیج همه چیز کمتر شده است، چرا که ما پخته تر شده ایم، اما حوادث باز رخ می دهند. من احساس می کنم که بخشی از وظیفه ی خود را نسبت به کوبا و انقلاب کوبا انجام داده ام، و به شما، به تمام رفقا، و تمام مردم ِ شما، که اکنون مردم من نیز هستند، بدرود می گویم.

من از تمام پـُست های خود در رهبری حزب، سمت ام در وزارت، مقام ام در فرماندهی و تابعیت کوبایی ام، استعفا رسمی می دهم. هیچ پیوند حقوقی مرا به کوبا متعهد و ملزم نمی سازد. تنها الزام ماهیتی متفاوت دارد، که آن پیوند را نمی توان مانند سمت با انفصال شکست.

روزهای با شکوهی را از سر گذرانده ام، احساس غرور می کنم که در روزگار نه چندان خوش بحرانی و اندوهبار کارایب در کنار مردم خودم بوده ام. کمتر رهبری را دیده ام که استعداد تو را در آن روزها را داشته باشد، همچنین مفتخرم که بدون درنگ، از تو پیروی کردم، طریقه فکر، اصول و استقبال از خطر را از تو شناختم.

سایر ملل جهان یاری اندک مرا می طلبند. کاری که من می توانم انجام بدم، و تو به‌خاطر مسوولیت رهبری کوبا آن را رد می‌کنی. و زمان آن رسیده که ما جدا شویم.

یک‌بار دیگر اعلان می‌کنم که کوبا را رها می‌ کنم از هرگونه جواب‌گویی در قبال من، و تنها از آن الگویی گرفته ام. اگر آخرین ساعات زنده‌گی‌ ام زیر آسمان، جایی دیگر باشد، به این مردم و به تو فکر خواهم کرد. از تو سپاسگزارم برای درس هایی که دادی، و نمونه ای که نشان دادی، و من سعی خواهم کرد که تا انتهای نتیجه اعمال آم وفادار بمانم. من همواره با سیاست خارجی انقلاب ‌مان یکی شناخته می‌شدم، و هم‌ چنان ادامه خواهم داد، هر کجا که باشم، مسوولیت یک انقلابی کوبایی بودن را احساس خواهم کرد، و رفتاری درخور آن خواهم داشت.

از این که هیچ چیز مادی برای همسرم و فرزندان‌ام نگذاشته‌ام ناراحت نیستم، من به‌خاطر این طریق خوشحال هستم. من برای آن‌ها درخواست هیچ چیز نمی‌کنم، چرا که دولت آن‌ها را برای تحصیل و یک زند ‌گی بسنده تامین خواهد کرد. حرف های بسیاری برای گفتن به تو و مردم مان دارم، اما احساس می‌کنم که گفتن اش ضرورتی ندارد. کلمات نمی‌توانند آنچه را که در دل دارم ادا کنند، فکر نمی کنم که سیاه کردن کاغذ فایده ای داشته باشد.

و مرد افتاده بود
یكی آواز داد: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
دوتن آواز دادند: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
ده ها تن و صدها تن
خروش برآوردند: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخیز !
و مرد هم چنان افتاده بود
تمامی آن سرزمینیان گردآمده
اشك ریزان خروش برآوردند :
دلاور برخیز !
و مرد به پای برخاست
نخستین كـَس را بوسه ای داد
و گام در راه نهاد.

گابریل گارسیا ماركز
بـرگـردان: احـمــد شـامــلـــو.

 

آخرین نامه ارنستو چه گوارا قبل از عزیمت به بولیوی (۱۹۶۶)

 بار دیگر سواحل روسنیانته را در زیر پاهایم دارم و باز با گرفتن سپَر در دستانم در جاده های بزرگ به راه افتاده ام. نزدیک به ده سال پیش بود که برایتان یک نامه بدرود نوشتم. اگر حافظه ام درست یاری کند در آن زمان افسوس می خوردم که چرا یک سرباز خوب و یک داکتر بهتری نبودم. حرفه داکتری دیگر آن چیزی نیست که مرا به خود مشغول کند. اما در حرفه سلاح زیاد بد نیستم.

در اصل چیز زیادی در من تغییر نیافته است به جز این که آگاهیم بیشتر شده و مارکسیسم در من ریشه دوانیده و غنی تر شده است. امروز دیگر براین باورم که مبارزه مسلحانه تنها راه رهائی خلق هائی است که جهت آزادی خود مبارزه می کنند و در این باور پابرجا هستم. بسیاری مرا ماجراجو می پندارند. من نه تنها این امر را رد نمی کنم بلکه از تبار آنانی هستم که زندگی شان را به خاطر نشان دادن حقایق به خطر می اندازند. امکان دارد که نامه بدرودم این بار واقعی باشد.

نه این که خواستار چنین چیزی باشم بلکه این مسئله در محاسبه منطقی احتمالات وارد می شود. و اگر به این گونه باشد من شما را برای آخرین بار می بوسم. من شما را بسیار دوست می داشتم. اما نتوانستم مهر و علاقه ام را آن گونه که باید بیان کنم. من در چگونگی برخوردم بیش از حد خشک و جدی هستم و فکر می کنم که شما گاهی مرا خوب درک نکردید.

این هم واقعیت دارد که درک من همواره آسان نبوده است. ولی امروز از شما می خواهم که مرا باور داشته باشید. در این لحظه، اراده ائی که آن را با لذت یک هنرمند صیقل داده ام، پاهای سُست و شُش های خسته ام را تقویت می کند. من کارم را خواهم کرد. هر از چند گاهی این راهزن کوچک سده بیستم را به یاد آورید. از طرف من سلیا، روبرتو، خوان، مارتین، پاتوتین، بئاتریس و دیگران را ببوسید. و برای شما بوسه ای بزرگ از پسر بی مضایقه و سرکش تان.

بهره برداری - اسطوره ی عصیان وچه گوارا.

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org