دوشنبه، ۱۳ جون ۲۰۱۱
انجنیر حفیظ الله حازم
دریا
تو خروشنده و بالنده به پا
تو جهنده تو رونده همه جا
کف رویت خاموش
و سکوتت رمزی
من درین گاه شفق
آمدم
بنگرم آنچه ترا میگویند
که تویی رمز حیات
زندگانی و ثبات
لیک من در نگه ات
شرم را پشت حیا میبینم
لکه ننگ به هر موج هوا میبینم
یادت است"
آن مسافر
آنکه آمد بتو گفت
میسپارم دل خود را بتو و من بخدا
در تنت میمانم
پیش تو میخوانم
برهانی تن این خسته و چند
به لب ساحل گمگشته دلان
که در آنجا خبر از وسوسه و رمز نباشد
دل آدم به جرح کردن این بزم نباشد
آه دریا!
گوش تو بیدار است؟
چشم تو آواز است؟
مگه یادت رفته . . .
لیک در یاد من است
آب تو اشک
و موجت درد است
رنگ تو سرخ
ز شرم است
ز درد است
ز نجوای دل لاله رخی
که بتو دل را داد
و بتو عشق سپرد
و ترا گفت عبورش بدهی
تا که دژ خیم سراغش نکند
بیخودی های زمان واله و آبش نکند
لیک تو خود دژ خیمی
و تو خون خوار تر از دژ خیمی
و تو بد زاد تر از اهریمن
چه ترا وسوسه کرد؟
عاشق کشتن یک رهگذر ره گردی؟
دل جانش بکنی
و زخونش بجهی
و به اشک نگه اش خانه و ماوا سازی
تو بمن میگفتی!
که خدا دادگر و دادرس است
مگر این کار خدا بود و یا مستی تو؟
که تو جانی گیری
و تو اشکی ریزی
و تو خونی بخوری
و به آنی
که بتو باور کرد
و بتو دل بسپرد
تا که از مرز عبورش بدهی
و من اما . . .
میروم دور زتو
آنقدر دور که دیگر دل من آب شود
هوس رفتن دریا نکنم
و به چشمت نگه خون تماشا نکنم
و لب ساحل تو یاد آن گمشده دریا نکنم
من ازت بیزارم
من ازت بیزارم
انجنیر حفیظ الله حازم
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat