داستان کوتاه و واقعی

 

داکتر عبداللطیف عیاس

 

Mon Mar 03 2014 22:22:00

 نویسنده: داکتر عبداللطیف عیاس

 اوایل بهار ۱۳۵۵ است، از چهره مردم شهر معلوم است که از چرت زدن و کرختی و سنگینی و خمیازه زمستانی خلاص شدند کمی خرم و شاداب بنظر میرسند.

هوا بقدری صاف و روشن است که بنظر می آید اگر بالای کفترخانه و یا تانکِ آب شهر هرات بروی، سرتاسر دنیا را خواهی دید. خورشید با نور خیره کننده ای میدرخشد، اشعه زرینش در همه جا پخش، همه چیز از خواب زمستانی بیدار شده است، گشتزارها و درختان هنوز لخت هستند اما زندگی میکنند و نفس میکشند. پرندگان رنگارنگ در درون گنبد آسمان در پرواز اند و مستی میکنند اما هوا هنوز کم و بیش سرد است و پرتو خنک اش به چهره ها می تابد.

صبح است، هنوز ساعت هشت نشده اما دوکان چرم دوزی حاجی فیض محمد باز است. شاگرد دوکان (نوراحمد، وی را همه نورک صدا می زنند) پسر دوازده ساله با سر و روی ناشسته و چتل، سرگرم مرتب و پاک کردن دوکان است، گرچه در واقع چیزی برای مرتب و پاک کردن وجود ندارد با این همه این طفلک کوچک اندام با پاهای نی مانند و لاغرش تند تند مصروف جمع کاری است و سر و روی او از زوری که میزند غرق عرق است. به اینجا جاروب کش میکند، به آنجا انگشتی میمالد، گاهی تف میزند و صافی میکند.

بین دو کلکینچه آبی رنگ گربه رو، دَری چتل و کهنه ای قرار دارد، بالای آن یک تابلوی زنگ زده آبی رنگ بچشم می خورد اما نوشتار روی تابلو زنگ زده را هر کس نمی تواند بخواند چونکه بحروف انگلیسی خطاطی شده است:

 Embroidered leather shop Haji Faiz Mohammed 

 Manufacturer of Leather Accessories

فروشگاه چرم دوزی حاجی فیض محمد، تولید کننده انواع لوازم چرمی.

 

دوکان حاجی، تنگ و تاریک است، روی دیوار های گلی و ناهموارش پارچه های رنگارنگی از چرم گاو و گوسفند و بز، با انواع از تولیدات دستی شان کوبیده و یا آویزان شده است. لوازم کار شان روی میز های خورد و چرب و چتل، پر از رنگ، تیت و پرک افتاده است. هوای دوکان آگنده از بوی رنگ و چرم و سریش است.  

حاجی فیض محمد، مردی چهل و چند ساله ای بلند قامت و چهار شانه و کلان اندام است، چهره ای گندمی با چشمهای سیاه و درخشنده و ریش و بروتی برنگ خاکستری دارد. وی تند مزاج و کج خلق و خود خواه میباشد و اکثر وقت، گره بر ابرو و چین بر پیشانی، وی را نسبت به دیگران متمایز میکند.

دَر دوکان باز میشود، با ظاهر شدن سر و کله حاجی سکوت حکمفرما میشود. نورک و دو برادر خورد حاجی که در دوکان مصروف کار و اختلات هستند، جلوی حاجی ایستاده میشوند و یک سلام یکجایی و بلند به وی تقدیم میکنند.

حاجی بلند اندام با لونگی جوزی رنگ سپیشل هراتی ابریشمی و پیراهن و تنبان تاترون اصل چاپانی و گالوش های جل بلی روسی و کرتی رفکات زرد و پتوی قهوه یی رنگ کشمیری، در وسط دوکان می ایستد، لحظه ای دستهای یخش را به هم میمالد و کوف و چوف میکند، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی به برادران و شاگرد میدوزد و زیر لب فس فس کنان میگوید:

-لعنت خدا به این بهار امسال که هنوز بوی زمستان را میدهد، آدم از بس خنکی یخ میزند.

 حاجی رو به شاگردش میکند و میگوید:

-خب نورک زودباش یک پیاله چای داغ برایم بده که از خنکی تمام جانم می لرزد.

 حاجی سه و چهار گلاس چای داغ را دیوانه وار به حلق و گلو خود خالی میکند از پشت چای گرم و داغ یک دهن نصوار وطنی هم می اندازد، بعداً چشمهایش بازمیشود و کمی سرخوش و سرحال می آید.     

-خب کار را شروع کردید حال و احوال شما چطور است؟

برادرش میگوید:

-بد نیستیم، فقط مشکل کار این است که دروش چرم دوزی گم شده، ما هرچه کوشش و زور زدیم نتوانستیم پیدا کنیم.

آنگاه حاجی مانند قوماندان نظامی شاگرځ میکند سرپا دور می خورد، نگاهی زشتی به همه می اندازد و میگوید:

-واقعاً شما احمق ها مستحق شلاق خوردن هستید، دو ساعت مکمل شما تنبل ها هیچ کاری انجام ندادید، اگر دل تان کار نمی شود، بروید پشت کار و روزگار خود، مرا آرام بگذارید.

 وی در عین لوتیگری و لچری پشت میز کارش می نشیند با خشم و اعصبانیت کله را بطرف دیوار دور میدهد دهن پراز نصوارش را به کنج دوکان می پاشد.

در حالیکه وی سر می جنباند و شانه ها را بالای میز کار، بالا و پایین میکند و با انگشتان قوی و پر موی خود یک پارچه چرم گاو را برش میدهد و یکسره پرگویی میکند و ناسزامیگوید:

-شما اینجا بکار کردن نمی آیید، می آیید که چشم چرانی و هوس بازی و دختر بازی کنید، احمق های الدنگ! دلتان زن شده بروید زن بگرید، چرا دخترهای مردم را اذیت میکنید. شما زن بگیر نیستید منتظر چیز های لجوجانه و بداخلاقی هستید.

-لالا حاجی، بخدا قسم است! دو ساعت میشود که مصروف کار هستیم.

-کجا است نتجه کار شما، نشانم بده؟ چرا مثل سگ دروغ میگی.

-راست میگویم اگر دروغ بگویم، خدا مرا سگ بسازد.

-راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است که میگویند، اسب ما پرواز میکند.

حاجی از گپهای برادرش خشمگین میشود، چند بار سرفه کنان به کنج دوکان تف می اندازد و شیطان را لعنت میکند و لبهای تر اش را به پشت دستش پاک میکند.   

برادران حاجی، آهی عمیقی میکشند و نگاهی آگنده از نا امیدی به یک دیگر می اندازند و بین خود پُس پُس کنان میگویند:

-خودش چهار زن پری چهره و دلفریب دارد و شب و روز مثل مال شخصی در اختیارش هستند، وی از درد برادران بی پول و بی زن خود خوب آگاه است ولی چشمان و وجدانش را قفل کرده و نمی خواهد حتی یک لحطه هم در موردش فکر کند، فقط بدون پاداش و دست مزد درست، از صبح تا شام از ما بهره کشی میکند.

حاجی مانند ساعتی که کوک شده باشد، دار دار می زند و همه را به باد انتقاد می گیرد. موقعیکه وی از خشم، مانند سنگ آسیاب داغ آمده بود که در دوکان بازمیشود، یک توریست جوان آراسته با مو های دراز و خوش قیافه با یک دختر زیبا روی و با بینی خورد فندقی داخل دوکان میشوند. حاجی، گردن را مانند قو دراز میکند، آب دهن را فرو می برد، سینه را صاف میکند و تیز کرده از جای می پرد و به ایشان سلام و خوش آمدید میگوید: (Hello Mr. and Mrs, Welcome)

خنده کنان و پیچ پیچ کنان آنها را دعوت به نشستن میکند.

با آمدن توریستها، نورک و برادران حاجی، شکر خدا را بجا می آورند و نفسی راحتی میکشند که حداقل تا مدتی از نق نق زدن و کلمات زشت و ناهنجار حاجی خلاص و گوشهای شان آرام میشوند.

حاجی، با چرب زبانی از خارجی ها می پرسد:

-آیا مایل به نوشیدن چیزی هستید؟ (Do you like to have something todrink something?)

آنها از دعوت حاجی تشکری می کنند و چیزی نمی نوشند(No, thank you) .

دخترک جذاب خارجی، یکدانه کلاه مقبول و نگین دار هراتی به سر دارد، این کلاه سرخ رنگ، زیبایی تسخیر کننده ای به او بخشیده و مثل مهتاب زیبا و درخشان معلوم میشود.

حاجی، به دخترک میگوید:

-عجب کلاه مقبولی به سر کردی، تمام شهر را بگردی، نظیرش پیدا نمی شود چقدر زیبا و مقبول معلوم میشی!

(You couldn't spot a more beautiful hat if you'd walk around the city!)

دخترک مقبول، سر زیبایش را روی شانه های خوش ترکیبش می چرخاند و از حاجی سپاسگذاری میکند:

- تشکر از حسن نیت شما  (Thank you for your courtesy)و دوست پسرش نیز سر را به علامت تشکری و سپاسگذاری خم میکند، دستش را بگردن بلورین دخترک می اندازد و میگوید:

- این جان من است! فرشته من است! عشق من است.

(This is my soul! My angel! my love!)

حاجی، در کنار زن جوان و دلربا، خود را جفت میکند و یکسره قربان و صدقه اش میشود و با یک چشم بهم زدند، تمام تولیدات دوکان را پیشروی آن دو جوان قد بلند و لاغر اندام، خرمن میکند و به تعریف و توصیف آن می پردازد.

توریست های پولدار و ساده و خوش باور، بدون چانه و حراجی، یک مبلغ انگفتی را از تولیدات حاجی میخرند. حاجی یک مشت پول را میگیرد و از خوشحالی چند بار پلک میزند و حیران می ماند که به چه زبانی از آنها تشکری کند و از صمیم قلب اظهارسپاسگذاری میکند (Thank you dearly) توریستها، از پیش آمد عالی حاجی، تشکری و خداحافظی میکنند، راضی و خرسند از دوکان بیرون میشوند.

(Thank you so much for your help)

حاجی از فروشات و سود بردن زیاد، خیلی خوشحال است، در حالیکه شیار های پیشانی اش صاف شده، میگوید:

-امروز بخت و اقبال، در دوکان ما را تک تک کرد.

-لالا حاجی، شما در داد و ستد مهارت عجیبی دارید! راستی چطور از عهده اش بر می آیید؟ تا پهلوی ایشان نشستید، فوری ترتیب کار را دادید، واقعاً شما آدم خوش شانسی هستید.

-نه برادر! در دنیای امروز از سکوت، چیزی عاید انسان نمی شود! آدم سست و شل از عهده هیچ کاری بر نمی آید. توریست ها یک ساعت تمام اینجا نشسته بودند، شما لام تا کام نگفتید فقط و صرفاً دور و بر دختر را نگاه میکردید اما مثل سنگ لال شده بودید.

 

در یکی از روز ها داخل دوکان تنگ و تاریک حاجی! بوی گنده و تند و زننده ای بالا میشود، هوای آگنده از بوی گوز وطنی، مشام همه را آزرا و اذیت می دهد.

حاجی، بدون یک لحظه معطلی و غور وبررسی، راست و مستقیم انگشت تهمت نا حق را بطرف نورک دراز میکند و مثل لکه ای ننگی، خود را با ریش درازش به یخن شاگرد بیچاره و بی دفاع می اندازد

- بخیز، زود باش پدر لعنت کلکین ها و در را باز کن که نزدیک است از بوی و تعفن گوزت مسموم شویم.

نورک، از این تهمت غرض آلود و بی موجب حاجی، خیلی خشمگین شد و قطره های اشک از چشمهایش بیرون جستند.

نورک که مانند گل گلاب سرخ شده بود، از خشم جانش می لرزید و به سنگینی نفس می کشید، با لحن آگنده از قهر و غضب اعتراض کنان گفت

-بخدا قسم است! اگر گوز زده باشم، چرا بهانه من میکنید؟ دروغگو دشمن خداست.

-بچه سگ! چطور بخود حق میدهی که مرا دروغگو بگویی.

حاجی، با خشم و غضب از جای بلند میشود، فریاد زنان، بگوش نورک چنگ می اندازد و چند سیلی محکم به روی وی میکوبید و میگوید:

- هم گوز میزنی و هم دروغ میگویی، اینقدر بی شرم هستی که بسته و لو که خود را به چشمهای ما داخل میکنی که گوز نه زدی. بی غیرت و بی همت! با این سن و سال کم، راستی که رذیل کلانی هستی! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب بیرون بر آیی؟.

 در حالیکه حاجی در داخل دوکان راه می رود و دستهایش را در هوا تکان میدهد، اضافه میکند:

-شرم کن از خدا بترس! حیا کن! من از پنج وقت نماز، سه وقت آنرا اینجا به درگاه خداوند عبادت و ستایش میکنم، تو باعث میشوی که نمازم باطل شود.   

نورک، چون طفلک که دغلی و شکنجه دیده، بغض گلویش را متشنج ساخته، سرش را روی میز کار چرکین و چتل میگذارد و نا امیدانه زار زار می گیرید.

 

چند روز میشود که کار و بار دوکان حاجی، چندان مزه ای ندارد، فضای دوکان از خشم و غضب و نق نق زدن حاجی، مسموم شده. همه از ترس، مهر سکوت بر لب زدند. همینکه به او چشم به چشم میشوند، تیز کرده چشمها را بزمین می اندازند تا مبادا خشم وی را بر انگیزند و از خدا می خواهند چند تا توریست در دوکان سبز شوند و چیزی بخرند تا که چند روزی از شر حاجی خلاص شوند.

 حاجی، مصروف نماز خواندن پیشین است که در دوکان باز میشود، دو دختر همرای دو مرد جوان قد بلند و چهار شانه خارجی داخل میشوند. حاجی، از فرط خوشحالی زیاد، فوراً از جای خود می پرد، چند بار به آنها سلام میدهد.

توریستها را بنشستن و نوشیدنی دعوت میکند.

(Hello Mrs. and Mr.(do you like to have something to drink?)

آنها کوکاکولا فرمایش می دهند:

(Yes, can I have a coke please)

-حاجی، میگوید:

- به گمانم لهجه شما به امریکایی ها می ماند، آیا شما امریکایی هستید؟

- (inhere an American accent, am I right)

- بلی ما از کشور امریکا و باشنده های شهر واشنگتن هستیم.

.(Yes, that is correct we are from Washington DC))

 -بسیار خب، از پایتخت هستید، واقعاً مردم و وطن شما، افتخارات زیادی دارند و کشوری نام دار و باعظمتی دارید.

.(You are from a great country)

تشکر از حسن نیت شما، افغانستان هم بسیار مقبول است، مردم مهمان نواز دارد.

-.(Thank you for your courtesy, Afghanistan is very beautiful, the people are very hospitable.)

 حاجی با شور و حرارت گپ میزند و از آنها به خوبی پذیرایی میکند و بذوق و شوق به فرمایشات شان گوش میدهد. طبق عادت همیشگی، همه تولیدات خود را دم بینی و چشمهای شان کوت میکند و به تعریف و توصیف آنها می پردازد.

نورک و برادران حاجی، به حرکت چهره و دست و پُس پُس با همدیگر اشاره میکنند:

-ببین، از بس خوشحالی حتی جای نماز خود را جمع نکرده.

-او بیخی عوض شده، فقط میگویی که حاجی ده دقیقه پیش نباشد، نگاه کن چقدر شوخ طبع و بذله گو شده، چطور بلند بلند می خندد حتی لبهایش از خنده جفت نمیشود.

نورک و برادران هنوز از چشمک و لبک و اشاره بازی خلاص نشده بودند که متوجه امریکایی قد بلند و قوی هیکل شدند، همان اتفاقی رخ داد که شما، خواننده ي محترم! مدتی است انتظار وقوع اش را میکشید و اتفاقی که این داستان واقعی و جالب از آن گریز نیست. وی با صد کیلو وزن خود را یک بغله کرده مانند خری که بارش کج شده باشد، در حالت زور زدن است و صورتش مثل خون سرخ شد و دو گوز صدا دار بم مانند را تحویل حاضرین میدهد و میگوید:

-ببخشید !(Sorry!)

خواننده عزیز! گوز امریکایی، چنان صدای بلند و کر کننده ای داشت که آدم را بیاد موتر های لاری کهنه که تیل بند میکنند، می اندازد، واقعاً غرش گوزش هراس انگیز بود. چشمهای حاجی و شاگردانش از فرط تعجب و حیرت گرد شدند و یک لحظه کوتاه، سر درگمی و سکوت حکم فرما میشود.

بعد از چند ثانیه، بوی گندیدگی و ترشدگی با تعفن شدید فضای دوکان را اشغال میکند، موهای سر نورک از ترس سیخ می شود که مبادا خشم و غضب حاجی در مقابل توریستها برانگیخته شود، فوراً از جایش خیز می زند که کلکینچه ها و در را بگشاید تا اینکه بوی و تعفن اشغالی، خارج شود، بی درنگ غرش صدای حاجی بلند میشود:

 بشین بچه سگ! که مشتری از دست می رود. نورک حیران و سر درگم، یک لحظه بفکر فرو می رود و از خود می پرسد؟

-عجب دینای بی پرسانی است، یک بام و دو هوا؟

 به گوز افغانی نماز حاجی باطل میشود ولی به گوز امریکایی نه؟

 

نویسنده: داکتر لطیف عیاس

2014

 

نویسنده : داکتر لطیف عیاس

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org