داکتر آرین
داستان کاوه آهنگر یکی از والا ترین یادمانهای حماسی جهان و نبرد بخاطر عدالت و مبارزه علیه حاکمیت سفّاک، سنگدل و خونریز می باشد، که با فریاد رسا و خروشیدن مردی وارسته ای آغاز شد. به گواهی تاریخ، هر زمانیکه ظلم بیداد کرده و بی عدالتی جامعه را فرا گرفته است و سردمداران قدرت به مکیدن خون شهروندان پرداخته اند، توده های مردم قهرمانانه پرچم افراشته و با شعار آزادی و عدالتخواهی بپا خاسته و کاخهای ظلم و استبداد را سرنگون کرده اند.
حماسه این حکایت با قیام کاوه آهنگر آغاز می شود، در این داستان – ضحاک حاکم ستمگر مصاحب و همکار ستمگران و قرین دیوها، غول ها، پری و اجنه ها می باشد، که سالیان متمادی بر توده های مردم ظلم کرده و از جوانان قربانی می گیرد. ماهیت این روش ددمنشانه و غیر انسانی ضحاک و دستگاه حاکم او را، حماسه سرای سرآمد زبان پارسی- دری ابوالقاسم فردوسی چنین توصیف می کند:
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بـرو سـالـیان انجـمـن شـد هـزار
سـراسـر زمـانـه بـدو گشـت باز
بــرآمــد بــریـن روزگــار دراز
نـهـان گـشت کـردار فـرزانگان
پـراگـنـده شــد کـام دیــوانــگـان
هـنـرخـوار شـد جادویی ارجمند
نـهـان راسـتـی آشـکارا گــزنـد
شده بـر بـدی دست دیـوان دراز
بـنـیکی نرفتی سخن جـز به راز
ضحاک فریاد داد خواهی مردم را در گلو خفه کرده و صدای عدالتخواهی توده ها را با برچه خاموش می کرد، عالم و عاقل را توهین کرده خوار و ذلیل میشمرد، نادانان و بدکاران را عزت و احترام می کرد. او چون همنشین دیوها، غول ها و اجنه بود، روزی دیوی بر شانه های ضحاک بوسه می زند و از جای بوسه های دیو ناگهان دو مار سیاه سر می کشد، هرچه مار ها را گردن می زنند دوباره سر می کشند و ضحاک را نهایت شکنجه کرده و از آن درد می کشد، یگانه راه آرام گرفتن این مارها تهیه خوراک از مغز سر آدمیزاد آنهم از مغز سر جوانان می باشد. طبق فرمان ضحاک روزانه دو جوان به قربانگاه فرستاده می شد و مغز سر آنان خوراک مارهای پادشاه می شد:
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چـه کـهتـر چـه از تـخـمه پهلـوان
خـورشگـر ببردی به ایـوان شـاه
هــمی سـاخـتی راه درمــان شــاه
بـکشـتـی و مـغـزش بـپـرداخـتی
مـران اژدهـا را خـورش ساخـتی
ضحاک که خود را مختار در تمام امور کشوری و لشکری و صاحب جان و مال مردم میشمرد و رژیم استبدادی اش در جنایت کاری، بیدادگری و غارتگری در جهان ورد زبانها شده بود، به مثلی هر خونخوار دیگر از مردم و از آینده وخیم و هولناک خویش هراس داشت که مبادا مردم قیام کرده برج و باره اش را ویران و خودش را در محکمه خلق، داد رسی کنند، شبی که در کنار دختران جمشید – شهرناز و ارنواز مست خوابیده بود، به خواب می بیند که او را از تخت شاهی به زیر افکنده اند و کشان کشان بطرف کوه دماوند می برند، ضحاک که بسیار ترسیده بود از خواب تکان خورده و بیدار می شود:
یکی بانگ برزد به خواب اندرون
که لـرزان شد آن خانه صد ستون
بـجسـتـنـد خورشید رویان ز جای
از آن غـلغـل نـامـور کــد خــدای
سپـهبـد گشـاد آن نـهـان از نهـفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
ضحاک تمام موبدان کشور و عوامفریبان دولتی را بخواست و از آنها تعبیر خواب خویش را پرسید، او که در کشورش به عنوان جلاد، در سر کوب و نابود کردن مخالفان خویش مشهور و در خشونت و درنده گی پرآوازه و نامدار بود، هیچ کسی جرئت نمی کرد تا در چنین فضای اختناق حقیقت خواب را تعبیر کند، در روز چهارم ضحاک موبدان را تهدید به مرگ کرده و می گوید که: اگر تعبیر خواب او را نگویند همه را نیست و نابود خواهد کرد، در این میان یکی از موبدان که شجاع تر از دیگران بود:
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کسی زمادر نزاد
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خـاک انـدر آرد سر بخـت تو
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
اما زمانیکه به هوش می آید ضحاک مانند همه ظالمین و ستمگران دیگر، بجای آنکه از ستمگری دست بکشد و به مردم خود مراجعه کند، چهره زشت، نفرت انگیز و وحشتناک بخود گرفته دستور می دهد به کمیت لشکرش – از آدم، دیو، غول و پری افزوده شود، تا از یکطرف از او و از دولت استبدادی اش بهتر و بیشتر حفاظت کنند و از جانب دیگر بتواند سلاحی برنده تری جهت سرکوب مردم و عدالت خواهان شوند.
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پر هنر با گهر بخردان
مرا در نهان یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است
بـترسم که گیرد بمن بر جهان
کـنـد مـر مـرا نـاپدید و نـهـان
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم هم از دیو و پری
ضحاک در میان مردم از جهت معنوی منفور و هر روز از روز پیشتر منفرد تر می شد و در جامعه جایگاه نداشته و از پایگاهی اجتماعی برخوردار نبود به این ترتیب ناگزیر بود تا به لشکریان مزدور و پشتیبانان خویش چون دیو و پری تکیه کند. ضحاک برای خاک زدن به چشم مردم و نهان داشتن جنایات خویش، اگر چه میدانست که دروغ است، تصمیم می گیرد تا اجابت نامه ای توسط کاتبان مزدور و ماموران مجبور نوشته و آنرا بالای مردم بزور سر نیزه امضا کند و طوری وانمود سازد که دولتش از پشتیبانی مردم برخوردار است و مردم به رضایت خویش این گواهی نامه را امضا کرده اند، مجلس را ترتیب داد، در این مجلس از هر گوشه و کنار کشور بزرگان و ریش سفیدان مملکت را جمع کرده و از آنان خواست تا به این دروغ بزرگ تن داده و شهادت به نیکو کاری و راستگویی و عدالت پادشاه بدهند.
زبیـم سپهـبد هـمه راستان
بران کار گشتند همدستان
بران محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشـتـنـد برنا و پیر
در حالیکه حاضرین دربار، یکی پشت دیگر گواهی نامه را امضا می کردند، از میان مردم فریاد پر طنین دادخواهی بلند شد که کاخ ظلم را لرزانده و حصار ترس را فرو ریخت، او گواهی نامه را جعلی خوانده و سخن از عدالت و دادگری زد، ضحاک که دراین مجلس چهره انسانی بخود گرفته بود، امر کرد تا به دادخواه آسیب نرسانند و او را در صدر مجلس نشانند، آنگاه از او پرسید، بگو چه کسی بر تو ظلم کرده است؟ کاوه آهنگر گفت: من آهنگر بیچاره هستم به کار و روزگار خویش مصروف می باشم و آزارم به هیچ کسی نرسیده، اما از تو هر روز برای ما آزار می رسد، مردم ما سالهای سخت و خونباری را می گذرانند، خون جوانان و فرزندان ما به دست تو و جنایتکاران وابسته به تو می ریزد، تو بر ما و ملت مظلوم و محروم ما ظلم می کنی، هجده فرزند داشتم همه را تو به قربانی گرفتی و این آخرین فرزند من است که تنها او در این زمان پیری و ناتوانی دستم را خواهد گرفت، آخر ظلم و ستم اندازه ای دارد، چرا بر بی گناهان جابر و ستم گار هستی؟ چرا پادشاهی هفت کشور برای تو و کشیدن درد و رنج دایمی برای ما؟ چرا در هر انجمن مارانت را از مغز سر پسران من تغذیه می کنی؟ با من باید در پیشگاه دادخواهی نشسته، تا معلوم شود که کی گنهکار است:
بـــدو گـفــت مـهـتــر بــروی دژم
کــه بـر گو تا از کی دیـدی ستـــم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
کـه شـا هـا منـم کـاوه داد خـواه
یـکی بـی زیـان مــرد آهــنگـرم
ز شـاه آتــش آیـد هـمی بـر ســرم
تـو شـاهـی و گـر هـژدهـا پیکری
بـبـایــد بــدیــن داســتــان داوری
که گر هفت کشور به شاهی ترا ست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
کـه مـارانـت را مـغـز فـرزنـد من
هــمـی داد بـایـد ز هــر انـجـمــن
فریاد آتشین و شجاعانه کاوه آهنگر در یک سکوت مرگبار و فضای ترس و تسلیم، به حاضرین دربار روح آزادگی بخشیده و قدرت ایستادگی داد، طنین هیبت انگیز این فریاد رسا چون غرّش طوفان دیوار ظلم را فرو ریخت و قانون ستم را شکست و آزادی را بشارت می داد. ضحاک از خروش دادخواهی کاوه شگفت زده شده و دستور داد تا فرزندش را آزاد کرده و به او دوباره بدهند:
سـپـهـبـد بـه گـفـتـار او بـنگریـد
شگفت آمدش کان سخن ها شنید
بـــدو بــاز دادنـــد فـــرزنــد او
بــه خـوبـی بجـستـنـد پـیونـد او
بـفـرمـود مـر کـاوه را پـادشـاه
که باشد بران محضر اندر گواه
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سـوی پیران آن کـشورش
خـروشیـد کـای پای مردان دیـو
بـریـده دل از ترس کیهان خدیـو
هـمه سـوی دوزخ نهادیـد روی
ســپردیـد دلهـا بـه گـفتـار اوی
نباشـم بـدیـن محضر اندر گـواه
نه هـرگز بـر اندیـشم از پادشاه
خروشید و بر جست لرزان ز جای
بدریـد و بسپرد مـحضر به پای
گـرانـمایه فـرزنـد او پـیـش اوی
زایوان برون شد خروشان بکوی
زمانیکه کاوه از مجلس شاه بیرون شد مردم گرد او جمع شده بودند، کاوه آهنگر آنها را به قیام و مبارزه علیه دولت ستمگر ضحاک دعوت کرد، طوری که پیداست - در شرایط اختناق هر شعار که بخاطر عدالتخواهی داده شود گیرا و امید وارکننده است، تا چه رسد به اینکه در پیشاپیش آن مردان قهرمان قرار بگیرند، شجاعت کاوه از میان نا باوری ها و نا توانی ها و سُستی های مردم، که پذیرفته بودند "ستمگران برای ستم کردن و ستم کشان برای ستم کشیدن است"، راه را بطرف نبرد برای عدالتخواهی و مبارزه جهت سرنگونی حاکم مستبد باز کرد و پیام روشنی برای پایان دردهای توده های مردم و راهگشا برای یک انقلاب بزرگ مردمی شد:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بــرو انـجــمـن گشـت بـازارگـاه
هـمی بر خروشید و فریاد خـواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازآن چـرم کاهنگران پشـت پـای
بـپـوشـنـد هـنـگام زخــم درای
همان کاوه آن بـر سـر نیزه کرد
هـمانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
کـه ای نامـداران یزدان پرست
کسی کـو هـوای فـریدون کـنـد
دل از بـنـد ضحـاک بیـرون کنـد
کاوه آهنگر پیش بند چرمی آهنگری را بر سر نیزه بست و به دعوت مردم به حمایت از مظلومان و پیکار با ستم پیشگان و پایان دادن به جوان کشی ضحاک کرد، کاوه از مردم خواست تا بدور فریدون جمع شده و او را به پادشاهی برگزینند، او به هر شهر و کوچه و گذری که می رفت مردم را به حملات سلحشورانه فرا خوانده، آتش مبارزه را شعله ور تر و فریاد خلق را رسا تر و تعداد لشکرش را بیشتر می کرد، مردم که از ظلم و ستم بداد آمده بودند و بیشتر از این نمی خواستند جوانان شان را ضحاک روزانه بکام مرگ بفرستد، بدور کاوه حلقه زده، فریدون را به شاهی پذیرفته و جهت یورش و قیام آماده می شدند:
بـپـوئیـد کین مهتر آهـرمـنسـت
جهان آفرین را به دل دشمن است
بـدان بـی بـها نـاسـزاوار پوست
پـدیـد آمـد آوای دشـمـن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
جهـانی بـدو انجـمـن شد نـه خـرد
بـدانـست خـود کآفـریدون کجاسـت
سر اندر کشید و همی رفت راست
بـــیـامـــد بــه درگــاه ســالار نــو
بـدیـدنـدش آنـجا و بّرخـاسـت غــو
در این سرزمین هرچه پلید، فاسد، چپاولگر و خونخوار بود با دربار و به دور ضحاک گرد آمده بودند و هرچه پاکنهاد، با وجدان، آگاه و از جان گذشته بود در زیر پرچم کاوه آهنگر جمع شدند. فریدون در کنار کاوه آهنگر توده های مردم را دید که در صفوف فشرده تنظیم شده اند و با عزم راسخ بپاخاسته اند، آنرا به فال نیک گرفته وهمت آنان را ستوده، تمام نیروی خود را متوجه مهمترین هدف که سرنگونی دولت ضحاک و استقرار عدالت در کشور بود، ساخت:
چو آن پوست بر نــیزه بر دیـد کـی
به نــیکی یکی اخــتـر افـگـنـد پـی
بـیـاراسـت آن را بـه دیــّبـای روم
زگـوهـــر بـرو پـیـکر و زر بــوم
فروهشت ارو سرخ و زرد و بنفش
هــمـی خـوانـدش کـاویـانی درفــش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
بـه شـاهـی بـه سـر بـر نهادی کلاه
بــر آن بـی بـهـا چــرم آهــنـگـران
بــر آویـخـتی نـو بـه نـو گـوهــران
ز دیـــبـای پــر مــایــه و پـرنـیـان
بــر آن گـونـه شـد اخــتـرکـاویــان
فــریـدون چو گیتی بر آن گـونه دیـد
جــهـان پـیش ضحاک وارونه دیـد
ســوی مــادر آمــد کـمــر بــر مـیان
بـــه ســـر بـرنــهـاده کــلاه کــیــان
کـــه مـن رفـتـنی ام ســوی کـارزار
تــرا جـز نـیـایـــش مــباد ایــچ کـار
فریدون همراه برادران خود کیانوش و شادکام با لشکر از توده های مردم زحمتکش و ستمدیده به سپه سالاری کاوه آهنگر با قیام مردمی در یک نبرد خونین بر ضحاک و ضحاکیان یورش برده پیروز شدند و سر زمین باستانی خویش را از چنگال مزدوران بیگانه نجات داده و ضحاک بد ذات را اسیر و در غارِ کوه دماوند زندانی کرد:
هـمـه بـام و در مـردم شـهر بـود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
هــمـه در هــوای فـریـدون بُدند
کـه از درد ضحـاک پر خون بُدند
ز دیـوار ها خشـت و ز بـام سـنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
بـبـاریـد چــون ژالـه ز ابـر ســیـاه
پـیـی را نـبـد بـر زمـیـن جـایــگاه
به شهـر اندرون هـر که بـرنـا بُدند
چه پیران کـه در جـنگ دانـا بُـدنـد
ســوی لشــکر آفـــریــدون شـدنـد
ز نیرنگ ضحاک بـیـرون شـدنـد
خــروشـی بــرآمـــد ز آتــشـکـــده
کـه بـر تـخـت اگـر شـاه باشد دده
نــخـواهـیــم بـر گــاه ضحـاک را
مـــرآن اژدهــادوش نـــا پـاک را
ســپاهـی و شـهـری بـکـردار کـوه
سراسر بـه جـنگ اندر آمد گروه
بـبـردنـد ضحاک را بر افگنده زار
بـه پــشـت هــیـونی بـسـتـه خــوار
بــیـاورد ضـحاک را چـون نـونـد
بـه کــوه دمـاونــد کــردش بـه بـند
ازو نام ضحاک چون خـاک شـد
جــهــان از بــد او پــــــاک شــــد
این تنها یک داستان نیست، بلکه واقعیتهای زمان است، که هزاران سال در دل تاریخ خوابیده و بیانگر فرهنگ و زندگی مردم و روایت گر پیروزی توده های خلق و سرگذشت شکست های اسفبار فرمانروایان ستمگر است، این شرح فقط منحصر به دوران ضحاک نمی باشد، بلکه بر همه حاکمیت های ظالم، دولت های مستبد و دوره های اختناق مطابقت می کند. آشکار است که این مبارزات همواره با شکست و پیروزی، دوره های اوج و فروکش را سپری کرده، اما آنچه که اهمیت دارد تجارب تاریخی و گرانبهای این مبارزات می باشد که طی قرنها اندوخته شده است.
امروز که میهن ما به جولانگاه ضحاکان تاریخ مبدل شده است و چنگال های آنان گلوی جوانان ما را بیشتر از هر کسی دیگر می فشارد و جوخه جوخه در انتحار و انفجار جان می دهند، برای رهایی از این بلای همگانی راهی جز همکاری و اتحاد جوانان وجود ندارد، تا دست بر دست هم داده و در برابر دستگاه فاسد "دولت اسلامی افغانستان" بپا خاسته حق خویش را از حلقوم مزدوران بیگانه و باند های مافیایی کشیده و به ظلم ضحاک های بی رحم و همیشه گرسنه و حریص پایان بدهند، تنها در این صورت است که مردم افغانستان از کشتار های پی در پی و جوانان از دادن قربانی های روزانه رهایی می یابند.
باز نجات میهن است کاوه آهنگری
باز میدان نبرد گشته و رزمی دیگری
باز اینجا ضحاکان بال و پر افکنده اند
باز مردم انتظاری کاوه مردی دیگری.
-----------------------------------
با درود های رفیقانه - آرین
27-05-2018
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat