(به استقبال فراخوان اصالتداران بر محوری «اصالت»)

 


استاد (صباح)

 

بی هوده ترین گریه، گریه یست که وقتی از چشم خارج می شود نم چشم را بخشکاند و دیگر مجالی برای گریستن ندهد.

 

جنگ! سرنوشت بشر نیست اما بخش  قابل ملاحظه یی از تاریخ بشر را در برگرفته است. کلمه یی ست که رنج انسان ها را یاد آور می شود و رویا ها را می دزدد. جنگ بسیاری از چیزها را از ما دزدید و با خود برد. شاید با خود برد تا سیمای قهرمانانه مردم ستمدیده را بسازد. جنگ کشور جنگ نابرابری بود که بین ظالم و مظلوم، بین حق و نا حق و بین چپاولگران و ستمدیده گان و همچنان ادامه دارد. جنگ و چپاولگری کشور را به ویرانه، شهر را به شهر ارواح و خانه ها را به ماتم سرا مبدل گردانید. انسانهای زیادی را به کام مرگ کشاند.

 

نه از جنگ و نه از کین گفته ام من

نه از کفر و نه از دین گفته ام من

دلم خون میگرد از غم  میهن

بخوان سطری که از این گفته ام من

 

سرا پا غصه و یک آهی سردم

تمام لحظه ها فریاد و دردم

اسیری غربت و رنج و جدایی

ندانم من گناه ام را چه کردم؟

 

اگر گذشت لحظه ها همین است

سکوت قصه هایش همچنین است

ازین بی باوری و خود خواهی

گذشت عمری که سالهایش غمین است

 

دلها خون شده از زخمی شقایق

کرخت و بی رمق گشته دقایق

دیدی قاضی که در مسند نشسته

سیه پوشیده  در مرگ حقایق

 

امید و آرزوها را شکستند

تسلسل های فردا را گسستند

گرفتند انگشت بر روی آفتاب

طلوعی صبح خدا را ببستند

 

چرا بستر ما سرد و غمین است

تمام لحظه هایش اینچنین است

گذشته سی سال و اندی بیشتر

دل تنهای ما تنها ترین است

 

نفسی صبحگاهان سرد و خاموش

صدایی چلچله گردید فراموش

پرستوها سفر بستند و رفتند

همه با یک کلوله باری بر دوش

 

طلوعی لحظه ها جاری نگردید

صفایی بی ریا جاری نگردید 

درین ظلمت سرای خود پرستی

نوایی قصه ها  جاری نگردید

 

بسوزد  دست بی رحم مقدر

نموده سرد و ساکت و مکدر

نمیدانم گلهای باغ ما را 

کیها تا کجا ها کرده  پر پر

 

پرستوها از اینجا پر گرفتند

سفر تا غربت دیگر گرفتند

در آن هنگامه ی کوچ و رفتن

غروب شامگاهان در گرفتند

 

مسافر با نوا ها هم صدا شد

غریب پشت کوه های خدا شد

به یک شام سیاه و سرد و ساکت

کجا رفت آب و دانه اش کجا شد

 

چرا فصل بهاران نسترن مرد

دل من خون گرفت در سینه افـسرد

به باغ  بابر و قرغه و پغمان

گل نسرین و نرگس هر دو پژمرد

 

درختی سبز هستی را شکستند

به نامردی تبر بر ریشه بستند

گرفتند یاد گاری مشترک را

بزیری سایه ی او می نشستند

 

چمن ها زرد گشت از بی بهاری

وطن تنها ماند با بی قراری

صدایی زنگ چور خاموش نگردید

خدایا تا بکی چشم انتظاری  

 

کسی با دست خالی برنگردد

به آن شهر خیالی برنگردد

زبس ویران کردند و شکستند

شنیدم که کلالی بر نگردد

 

بچشمم قطره اشکی بجا ماند

امید اخرم دستی دعا ماند

به ریشه ریشه ی باغ جوانه

چرا زخم تبر باقی چرا ماند؟

 

چرا پنجره دل را شکستند؟ 

سحر و روشنایی را ببستتند

 خدا گر دیر گیرد سخت گیرد

سر بازار بد نامی نشستند 

 

دلها بر مسندش خفته و غمگین

گره ها باز نشد از روی جبین

اگر عزم من و تو جزم گردد

نه تفنگ ماند و نه تاجری دین

 

شود باران، کدورت را بشوید

حدیث مهر و وفا را بگوید

به باغ قلبهای خسته از جنگ

نهال صلح و دوستی ها بروید.

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org