یادبود از شهیدان گلگون کفن حزب و
دولت دموکراتیک افغانستان
گور خونین شهیدان به تو آواز دهدشعله ی را که فروزان شده خاموش مکن
ما به اُمیدی وفای تو گذشتیم ز جان
دوستان را مبر از یاد و فراموش مکن
قهرمان گمنام
14 juni 2008 om 19:40
و شب تاریک بود. من در صحن حویلی، روی چمن، پهلوی درخت بادام ایستاده بودم. آن شب، برخلاف شبهای دیگر، همه خاموش بودند. با تعجب، آهسته به آسمان نگاه کردم. آسمان نیز چشم بسته و در رکود سرد خویش خفته بود، گویا دیگر هرگز چشم نمیگشاید. ستارگان همه ساکت بودند. مهتاب حال تابیدن نداشت و گاهی از پشت این ابر و گاهی از پشت آن، سری بیرون می کرد و چشمان مرا به خود خیره میساخت. آن شب آسمان و ستارگانش، مهتاب را برگزیده بودند تا به من پیامی رساند. ولی، مهتاب توان گفتن نداشت و دوباره پشت ابری پنهان میشد و با بی میلی تمام، راهی را می پیمود که باید. خاموشانه به آسمان مینگریستم. ناگهان فریاد بلندی مرا تکان داد و به خود آورد. عقب نگاه کردم، فریاد از خانه کوچک ما بیرون می آمد. شتابزنان سوی خانه دویدم. در را باز کرده داخل دهلیز شدم. اندکی مکث کردم. قلبم به شدت می زد و دستانم سرد شده بودند. دهلیز را به سرعت گذشته، داخل اتاقی که از آن فریاد بیرون می آمد شدم. مادر جوانی را دیدم که با موهای ژولیده و پیرهن پاره، روی قالین کهنه ی نشسته، چیغ میکشد و دستانش را بر زمین میکوبد. کودکان وی، که هر کدام، پنج، هفت و سیزده سال داشتند، او را هرگز چنین ندیده بودند. آنها، با قلب های پاک و کوچک شان، پهلوی مادر نشسته، هراسان فریاد می کشیدند. ایشان، کوچکتر از آن بودند که بدانند بالای مادر چه آمده است. با دیدن من همه بلندتر چیغ کشیدند. مادر دستانش را بلند و به من اشاره کرد و گفت: بی پدر شدی ! گوشهایم را باور نکردم. جلو رفتم، پیش مادر زانو زدم و دستهای مهربان و زیبایش را در دستهایم گرفتم: مادر جان! چه شده ؟ مادر در حالیکه دنیای غم در سینه اش خانه کرده بود و سیاهی جهانش را گرفته بود، دستهایش را از دستانم رهانید و از گریبانم گرفت و تکان داده فریاد زد: "آن مهربان ما، آن مهربان ما دیگر بر نمی گردد. تو بی پدر شدی!" چرخش خون در وجودم شدت پیدا کرد. جبینم را عرق گرفت. سراپایم به لرزه درامد. جسمم سرد و گلویم تنگ شد و چشمانم آب زد. ناگهان تصویر پدرم که با لباس ماشی و بوتهای سیاه بزرگ عسکری، خاک آلود، مو های ژولیده و چشمان خسته از صفه حویلی میگذشت و داخل دهلیز می شد، در ذهنم زنده شد. از جا پریدهِ، بی خود، بیرون شتافتم. از دهلیز گذشتم و دروازه را باز کرده روی صفه برامدم. به آسمان نگاه کردم و فریاد کشیدم: پدر! پدر، تو که آبی هستی، به اندازه ای آسمان بزرگی، آسمان را که نتوان کشت؛ بگو اینهمه دروغ است. پدر! بگو که بر میگردی و به وعده ات وفا میکنی. آنگاه، مهتاب از پس ابری، لرزان بیرون شد. آنچه را که نمیخواستم باور کنم، برایم گفت. پیامی را که پدرم در پای مرگ، در میدان نبرد، به ما فرستاده بود، به من داد و از زبان او قصه کرد: "من شما را دوست دارم، از برای شما زندگی را دوست دارم و آرزو دارم با شما بمانم." او با هر یک ما از عشق، صداقت، وطنپرستی و آرمان هایش گفته بود. او گفته بود: "با مادر تان باشید، او را دوست داشته و پاسدار صادقش باشید."
سپس، مهتاب، از آنچه که آن روز آسمان و ستارگان دیده بودند برایم گفت؛ از دقایق اخیر زندگی پدرم در میدان نبرد، از شهامت، دلیری، پایمردی و از قهرمانی های وی، یکایک قصه کرد: "پدرت را تنها گذاشته بودند. او که بازی دست نامرد ها، دسیسه ها و خیانتها شده بود، گاهی به فکر فرو میرفت، و به سنگها و کوهها خیره می شد. او باری، سر خود را به شکل منفی تکان داده، به زمین گفت: "مادر! فرزندانت با من خیانت کردند و من و سربازانت را در میدان نبرد، تنها گذاشتند. ولی، غم مخور مادر، هراسان مباش، من با تو می مانم. در آغوش تو می خوابم و تو را تنها نمی گذارم." سپس، در جایش ایستاد. خشم سراپایشرا گرفت و پیشانی اش چین آورد. چشمانش درون رفتند. دندانهایش را به هم فشرد و کلید بم دستی را بیرون کشید و در سینه اش منفجر ساخت. پیکر خم نخورده آن مرد - الگوی صداقت، پاکی، پایمردی و وقار - نقش زمین گردید و در خون غلتیده تا ابد در آغوش پاک مادر خوابید . او، از برای میهن و مردمش، با خون خویش روی آرزوهایش خط بطلان کشید و در پای آرمان هایش جان دادو با جاودانگان پیوست."
و فردای آنشب،
چشمان آسمان هنوز هم بسته بود،
و
در سوگ مرگ آفتابش خفته بود،
کودکی رسم کرد روی خاک
حلقه ای آفتاب،
پهلوی جسد پدر،
تا باشد از آن خون دمد در حلقه
و
آفتاب مرده یی او
باز یابد تولد،
آفتاب پدر و زمین مادرم است
پدر، فدایت
فروغ احمد
منبع: صفحه فیسبوکی فروغ احمد
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat