یکشنبه، ۹ جنوری ۲۰۱۱
"جِرت!"
به قلم: ح. دوست
وقتی که دشنامنامه های داکتر اکرم عثمان را که به آدرس داکتر خاکستر و ستر جنرال نبی عظیمی نشانه رفته و شلیک کرده اند، در سایت افغان جرمن آنلاین خواندم، یک سری مطالب به ذهنم تداعی شدند: از همه اول گذشته های دور به یادم آمد، آن زمانهایی که در کشور ما تلویزیون وجود نداشت و فقط رادیوی داشتیم، با صدای شیوای داکتر اکرم عثمان از ورای امواج رادیو که گاهی شعری و گاهی هم نثری را دکلمه می نمود، آشنا شدم. آهسته آهسته داستانهای کوتاه ایشان بدستم آمد. "وقتی که نیها گل می کنند" را خواندم، برایم بسیار دلچسپ واقع شد. در زمان زعامت سردار محمد داوود انعکاس صدای شان از رادیو بیشتر شد. موضوع های زیادی را از ایشان در رابطه به توصیف، تمجید و ستایش از جمهوریت، به خصوص تبصره های سیاسیِ ایشان را در روزهای جمعه می شنیدم. این همه بالای ذهنم تأثیر بسزایی می گذاشتند و خوشبینی ام به داکتر صاحب افزونتر می گردید. در زندان پلچرخیِ حفیظ الله امین، روزی از دانشمندی مطالب و مفاهیم بسیار ارزندۀ ادبی را می شنیدم. در لابلای پرسشهای من و توضیحات عالمانۀ او، از زبانم برآمد، که داکتر صاحب اکرم عثمان ما از چخوف روسیه کم نیست، نظر شما در باره چیست؟ آن دانشمندِ همصحبتم به چشمانم خیره شد؛ مکثی کرد؛ اندکی بعد با تأنی و تأمُل پرسید، با او گاهی نشسته یی؟ گفتم نه؛ او را حضوری معرفت داری؟ گفتم نه؛ می دانی متعلق به کدام خانواده است؟ گفتم نه؛ می دانی خون کی در رگهایش در جریان است؟ گفتم نه؛ معلومات داری پدرش چکاره بود و پدر کلان و اجدادش کیها بودند؟ گفتم نه؛ می فهمی او با معیشتی که پرورش یافته است، از چه طریقی بدست آمده است؟ گفتم نه؛ گفت: این سخنم را بخاطر داشته باش! بزرگ شدن آسان است، بزرگوار ماندن دشوار!
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
از این اظهارات آن دانشمند قلباً رنجیدم، ولی به روی نیاوردم. سخنان او را نپسندیدم و حق به جانبش ندانستم.
بعد رهایی از زندان "درا کولا و همزادش" را خواندم، که داکتر صاحب به پشت گرمی رژیم جدید نوشته بود. شاید به همین سبب، یا به علل دیگر مورد اصابت مرمی شلیک شده، از جانب نا آگاهی قرار گرفت، که خوشبختانه کاری نبود و جان به سلامت برد. از آن حادثۀ تروریستی شاید کمتر از خود داکتر صاحب غمگین نشده بودم. سپس داستانهای اورا بنام مستعار "پاکزاد کابلی" خواندم و لذت بردم.
موضوع دیگری که در اثر خوانش این دشنامنامه ها به ذهنم تداعی شد، مقالۀ از ادیب زبانشناس ایرانی داکتر پرویز ناتل خانلری زیر عنوان "شرافت ادبی" است، که در همانسالهای قدیم در مجلۀ سخنِ آن دانشمند جاودان یاد خوانده بودم. خوشبختانه که آن را در کتاب فرهنگ و اجتماعش یافتم، پارۀ از آن را می آورم:
"عارفی، هشت نه قرن پیش ازین، با عیاری روبرو شد، و به قصد آنکه اورا از کارهای ناپسندیده باز دارد پرسید که "جوانمردی چیست؟". عیار گفت: "جوانمردی من یا تو؟" عارف گفت: "مگر جوانمردی صورتهای گوناگون دارد؟" گفت: "آری، جوانمردی من آن است که دست از عیاری بشویم و به کنجی بنشینم و خرقه بپوشم و از آنچه کرده ام به در گاه خداوند بنالم و توبه کنم." عارف گفت: "جوانمردی من چیست؟" گفت: "این که خرقه را از سر بیرون کنی و بیش از این خلق خدا را فریب ندهی".
"از این مثل چنین نتیجه می توان گرفت که هر پیشه ای مستلزم یک نوع "جوانمردی" یا "شرافت" است اگر چه بعضی اصول هست که در همۀ فنون و پیشه ها باید مراعات شود. اما انحراف از اصول شرافت در همه پیشه ها به یک درجه برای جامعه زیان بخش نیست. کاسبی که کم می فروشد یا سنگ تمام در ترازو نمی گذارد از شرافت پیشۀ خود منحرف شده است. اما این انحراف تنها به خریداران او زیان می رساند.
در پیشۀ نویسنده گی وضع چنین نیست، زیرا همۀ طبقات اجتماع که خواندن و نوشتن می دانند و همۀ نسل های یک جامعه از معاصران و آینده گان با آثار نویسنده سر و کار دارند، انحراف نویسنده از شرافت پیشۀ خود به همۀ ایشان ممکن است زیان برساند.
جوانمردی را در پیشۀ نویسنده گی "شرافت ادبی" می توان خواند. نخستین شرط این صفت آن است که نویسنده به ارزش کار فکری، یعنی آنچه پیشۀ خود اوست، ایمان داشته باشد، یعنی برای این کار قدر و شأنی قائل شود. نتیجۀ این ایمان آن است که به کار همکاران خود به چشم احترام بنگرد و حس کند که محصول ذوق و اندیشه لا اقل به اندازۀ محصولات طبیعی یا صنعتی ارزش دارد. این احساس ایجاب خواهد کرد که در بارۀ آثار دیگران، اگر چه هم ذوق و هم فکر او نباشند، ادب را مراعات کند و در هر بحثی که پیش بیاید از توهین، تحقیر و تعجیز ایشان بپر هیزد."
با نقل قول از آن دو دانشمند، اکنون روی صحبتم با شماست داکتر صاحب! خواهشمندم که خود شما داور شوید! در رابطه به حرفهای من نظر تان را ابراز فرمایید! یکی از همان کسانی ام که از سالهای قدیم صدای گیرای تان خوشم می آمد؛ از خواندن داستانهایتان لذت می بردم؛ به شخص شما احترام داشتم و محبت شما را بدل می پرورانیدم. با این نوشته هایتان محبت چندین ساله مرا که بخشی از سرمایۀ معنوی زندگی ام بود، از من سلب نموده اید؛ قسمتی از بهترین ارزش معنوی زنده گی مرا گرفته اید؛ مرا مأیوس و بی اعتماد بالای همه نسل قلم نموده اید! تا اکنون هم باورم نمی آید، که آن دو دشنامنامه از خامۀ شما بدر شده باشد.
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیرما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیرما
ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم و چون
رو به سوی خانۀ خمار دارد پیرما
باورم این بود، که اگر کسانی شما را چنین سخنانی بگویند، که شما به دیگران اکنون گفته اید، شما به ایشان خواهید گفت: سلام! همین و بس، ولی برای خدا از شما چه می شنویم و چه می خوانیم. آدم شاخ می کشد؛ مو بر بدن آدم سیخ می شود! دور از باور است. "جِرت!" این کلمۀ رکیکِ کوچه یی و بازاری هرزه گان را از کجا کرده اید؟ آیا واقعاً آن نوشته ها از شماست؟ آن کلمه های کثیف چگونه به دهن و ذهن شما راه یافته اند؟ احیاناً اگر بسیار غضب هم بودید، چرا شیطان را لاحول نه نمودید؟ چرا آن همه الفاظ نا پاک و متعفن را نه بلعیدید که از راه دامن با سایر مواد گند و فضله خارج شوند و دهن و ذهن شما را آلوده و فروم الکترونیکی فارسی زبان را متعفن نسازند؟ اگر بخود رحم نمی کنید، به ما که عمری به خود شما محبت و به نوشته هایتان عشق ورزیده ایم رحم کنید! آخر می دانید، که این دو نوشته در بین فارسی زبانان به شخصیت تان چنان افتضاح بار آورده است، که بالاتر از رسوایی آن کشیش همجنس باز آمرکاییست!
هرکه پا کج می گذارد خون دل ما می خوریم
شیشۀ ناموس عالم در بغل داریم ما
خدای نا خواسته اگر مریضی همه گیر اروپایی؛ یعنی، افسرده گی به شما مسلط شده باشد، در اثر آن بیماری، زمان به شما استاد شده باشد، که بی اختیار تب آلود می نویسید؛ ارادۀ کنترول بر ذهن را از دست داده اید؛ عنان دریافت کلمه های مناسب از کف ذهن تان بدر رفته است؛ زنده گی بسیار تنگ آمده است؛ بیشتر تحمل ندارید؛ پیش از این که افتضاح آور تر شود، به زودی کمک مطالبه کنید و به داکتر مراجعه نمایید. اگر می دانید که درد لا علاج است، از داروی شفابخش هم مسلکان تان: ماکسیم گورکی، صادق هدایت و بیرنگ کوهدامنی استفاده کنید. تا این شخصیتی که طی پنجاه سال نضج یافته است، شاید از پایان آن چند سالی بیش نمانده باشد، به صفر ضرب نشود.
داکتر صاحب محترم! اگر تکلیف ندارید؟ چرا با کسانیکه کتاب تانرا نقد کرده اند، این قدر باغیظ، خشم، کین و پرخاش برخورد کرده اید؟ شما تاجر نخواهید بود، کتاب تانرا می دانم که متاع بازاری نیست؛ با ارائۀ نظر منفی ناقدی از فروش نمی ماند، که شما متضرر شوید. بهتر نبود که اگر به جواب شان می نوشتید، هر کتاب یک بار بخواندنش می ارزد؛ به نظر شما ناقدینی که کتاب نا تمام است، بار دیگر نخوانید. اگر کتاب تان بد باشد، با تقریظ آن آشنای قدیم خوب نمی شود؛ اگر خوب است، با نقد منفی شماری از هموطنان بد نمی شود. اگر بین شما و ناقدین سابقۀ مورد نزاع وجود دارد، که ما خواننده گان نمی دانیم موضوع دیگری است. ورنه نا سزا هایی که شما نثار کرده اید، مورد ندارد. قصور دیگر تان این است: که بسیار اگر خشمگین هم شده بودید، دشنامهایتان را به آدرس ناقدان حواله می نمودید، اما شما کسی دیگری را بیشتر از ناقدان بد و رد گفته اید، که قصدی و عقده مندانه به نظر می آید. آیا آن شخص شما را در زمانش دشنام داده بود؟ برادران و فرزندانش کدام باری شما را شیطان و ابلیس گفته اند؟ آیا سزاوار است، که شما سخن رقاصه یی، یا ماکیاولی صفتِ تعویذ نویسی را نشخار کنید؟ شاید بگویید که او را بهتر می شناختید؛ سزاوار آن ناسزا هاست، که به آدرس او برچسپ زده اید. اکنون به سقم این ادعای تان چیزی نمی گویم؛ اما می پرسم که چرا به وقتش این سخنان را نگفتید؟ توجه کرده اید، دشنامهای شما حیثیتِ قفاقی (سیلی) را دارد که صدها روی را افگار و صدها قلب را جریه دار ساخته است؟ شما این چیز را می خواستید و می خواهید؟ اگر جواب شما بلی است؟ معلوم است که مریض استید؛ اگر جواب تان این است که، کسانی برنجند یا نرنجند به شما ارتباطی ندارد؟ پیداست که خود بزرگبین استید؛ اگر جواب شما نی است؟ معذرت بخواهید، یا دست کم سخنان تان را پس بگیرید!
حامد کرزی را نیز در ردیف شاه شجاع آورده اید؟ که یقیناً چنین هم است؛ اما شما می دانید که او اکنون سخنگویانی، بلندگویانی و نویسنده گان مزدوری به خدمت دارد؟ آنها به شما نخواهند گفت: که اگر کرزی شاه شجاع است، شما هم از او کم نیستید؛ مگر فراموش کرده اید، که شما خودتان، از نام کلوپ قلم افغانها درسویدن، طی نامۀ سرکشادۀ اقدام عملی؛ یعنی کمک نظامی از غرب به افغانسان تقاضا نموده اید. در اثر همان تقاضای شما بود، که غرب افغانستان را اشغال کرد. عجبا! حامد کرزی شاه شجاع است و شما که اشغال را به خط و کتابت خود در خواست کرده اید، آزاده مرد اید؟ آنها نخواهند افزود، بعد از اشغال نیز شما نوشتید: کم نیستند کسانی که از این اقدام؛ یعنی اشغال پشتیبانی می کنند، و شما یکی از آنها هستید. آنها این نوشته های شما را دارند، انکار هم نمی توانید. آنان به شما نخواهند گفت: که اگر کرزی شما را وزیری یا سناتور اعزازیی تعیین می کرد و به چور و به چپاول سهیم می ساخت، به نظر تان بهترین وطنپرست می بود؛ مثلیکه، دو نفر با یک اندیشه و آیین، از رهبری یک سازمان، که یکی شما را قنسل مقرر کرده بود، از او ستایش می کنید و آن دیگری که شما را در سطح بالا کارۀ مقرر نکرده بود، به تازیانۀ دشنام و شلاقِ ناسزا می بندید.
شاید به جواب آنها دلیل بیاورید، که آن تقاضا برای سقوط سلطۀ نامیمون "طالبان"، موجه دادخواهانه و وطن پرستانه بود. در این صورت از شما می پرسم که "طالبان" زیاد کشتند، یا حفیظ الله امین؟ در آن زمان که شما در پناه عصمت کام بودید ــ شاید با قدوس غوربندی دوستتان همکاری هم داشتید، زیرا همه اهل دانش یا فرار کرده بودند، یا سر به نیست شده بودند، یا در زندان بسر می بردند، مگر شما هم غازی، هم شهید و هم صحت و سلامت به کار و خانۀ تان تشریف داشتید ــ بنده مانند صدهای دیگر در زندان پلچرخی بودیم، که بیگاهی، سید عبدالله قوماندان محبس از اجلاس شورای انقلابی برگشت، گویا بزعم خودش تصامیم آن جلسه را بزندانیان تبلیغ می کرد؛ به این معنا که از زبان امین سخن می زد، گفت: برای ما در افعانستان ۲ ملیون نفوس کفایت می کند؛ یعنی، اگر در آن برهه نفوس کشور ۲۰ ملیون بود، ۱۸ ملیون آن باید کشته می شدند. این سخنان را نه تنها بنده، بل صدهای دیگر هم شنیده اند، که اکثرشان شکرانه حیات دارند؛ آن سخنان شعار نبودند؛ عمل و تصمیم راسخ بودند؛ همه می دیدند، که کشتار به شدت جریان داشت. برای مقابله با آن اختناق و کشتار قیامهای پیاپی مردم بعمل می آمد و بی رحمانه سرکوب می گردید. توان ملی هم برای کنار زدن امین از اریکۀ استبداد و غضب به تحلیل رفته بود.
در این حال، آن قوتهای همسایه را که امین خودش بکمکش فراخوانده بود؛ در زمان حیات، قدرت و هدایت امین پهلوی قصرش جا به جاشده بودند؛ رژیمش را برانداختند؛ باعث نجات ۱۸ ملیون انسان شده اند؛ فرشتۀ نجات بودند، یا قوای اشغالگر و متجاوز؟ اگر ناجی بودند، چرا شما در آن دشنامنامه های تان کسانی را که برای مواظبت از مردم و التیام جراحات شان، نه به خاطر قدرت طلبی، زمام امور را از رژیم خون آشام گرفته بودند، به حمایت از امین قیاس بالمثل کرده، سخن را تا اتاق خواب کشانیده توهین کرده اید؟ اگر اشغالگر بودند، فرق بین رژیم "امین" و "طالبان" و "قوای شوروی" و "امریکایی" چیست؟ که آنها اشغالگر بودند و اینها اشغالگر نیستند؟
شاید برای تقلا در اثبات "تجاوز شوروی" و حمایت از "امین" بگویید، که اگر امین آنها را دعوت کرده بود، چرا رژیمش را برانداختند؟ همه کابلیها به شمول من وشما دیده بودیم، که قوای شوروی در زمان حیات، قدرت و صحت حفیظ الله امین وارد شده بودند، به علاوه دلیل دیگر نیز واضح و روشن است: شما هم قوتهای غرب را دعوت نموده اید، اما حامد کرزی را برگزیدند، نه شما را. این هنر آنهاست، که سند را از شما گرفتند، ولی بقدرت کسی دیگری را رسانیدند. پسان پسان به اشتباه خود پی برده اید؛ دلتان را درد گرفته است؛ آزارتان می دهد؛ شاید روی همین دلیل باشد، که دیگران را به اشتباه و گناه خود شریک می سازید؛ به مرده و زنده اتهام می بندید و دشنام می دهید!
داکتر صاحب! موضوعی را که شما بهترمی دانید، می خواهم بعرض برسانم: هر عالم، هنرمند ونویسنده یی که «سیاست بازی » کرده است، حرفۀ مقدس خود را آلوده است؛ شخصیت خود را لکه دار ساخته است؛ دوستان خود را آزرده است و از خویش دور کرده است؛ آثار خود را فاقد ارزش ساخته است. احترامانه تقاضا می کنم که شما در آ ن قطار نه ایستید.
داکتر صاحب! به اجازۀ شما، فشردۀ مفهوم صحبتی از احسان طبری دانشمند چپ و ستمکشیدۀ کشور همسایه را ــ با این که می دانم، که شما این صحبت را خوانده اید ــ ارئه می نمایم: مناسبتی را که شما با ح.د.خ.ا. داشتید، در زمانش صادق هدایت با حزب تودۀ ایران داشت. به قول طبری کسانی صادق هدایت را ازتوده یی ها رنجانده بودند؛ مثلیکه، شما هم اکنون از ح.د.خ.ا. رنجیده اید. بزعم طبری جنگ اندازان عمال ارتجاع و امپیریالیزم بودند. طبری آن عمال را در این کارها استادان بی بدیل می داند. نشده باشد که در رابطۀ شما و بعضی از رهبران و کادرهای ح.د.خ.ا. هم چنین ترفندهای در میان باشد؟ داکتر صاحب شما عمری در راستای ترقی و پیشرفت و در مبارزۀ ضد بی عدالتی و ارتجاع قدم و قلم زده اید، اکنون هم دنیا پایان نیافته است؛ تا ریشه در آب است، امید ثمری هست. جنبش چپ از جهان و کشورما محو نشده است. امید که در باره با آنچه که عرض شد، تجدید توجه فرمایید!
داکتر صاحب، دانشمند محترم، هموطن بزرگم! درد دلم را گفتم؛ توقع و انتظارم را از شما بیان داشتم؛ دلم به ارادت و محبتی که به شما دارم می سوزد، بنا بر آن خواهش می کنم، که شیطان را لاحول بگویید! از خر خشم فرود آیید! بدهن هر کس خود را نیندازید! به خصوص که شما با این نوشته های اخیر تان پردۀ عصمت خود را دریده اید؛ به کسی دشنام ندهید، که زمانه خراب شده است، تا خدای ناخواسته دشنام نشنوید. شأن شما ایجاب می کند، که برخورد شما بادیگران باید جنبۀ تربیتی داشته باشد.
آنچه گفته آمد، عرض اخلاص و ارادت است، که پایان یافته می دانم، نه مسابقه و رقابت سیاسی، فرهنگی، دانشی و ادبی. شاید این سیاه مشق صدها ناتمامی املایی، انشایی و دیگری داشته باشد؛ ولی این امر نباید عامل آن گردد، که همه چیز تنها در ید طولایی نخبگان منحصر باشد و از عامۀ مردم به این بهانه حق ابراز نظر هم سلب گردد.
پایان
نگارش از ح. دوست
۹ جنوری ۲۰۱۱
(«اصالت» در قبال مطالب منتشره در دیدگاه ها هيچ مسووليتي ندارد و با احترام به آزادي بیان و دموکراسي نميخواهد سانسور نمايد و دست رد به سينه نويسنده گان بزند)