غزال
زیباست به مثل آهوی صحرأ. . .
ز. مراد
02. 12. 2013
اهداء:
به روح پاک جوانمرگ «غزال» و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکُشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.
انواع و اقسام قصه ها و داستان ها وجود دارند:
ـــ بعضی قصه ها ضمن نوشتن زاده می شوند، که درون مایه یی آنهــــــــــــا تراوش مغز داستان نویسان چیره دست اند؛ نتیجۀ یک احساس درونــــــــی؛ نوعی بکار انداختن مغز و فکر؛
ـــ بعضی از جهان افسانه ها، که از گذشته های دور نسل به نسل رسیده؛
ـــ بعضی زادۀ یک خاطره یی می باشند و
ـــ بعضی هم شمۀ از «واقعیت» را که در جامعه به وقوع می پیوندد در خود می داشته باشند، که برای رهایی از این هیولایی که در ذهن نویسنده لانــــــه کرده، لازم می بیند، آنها را به صورت داستانی بازگو کند و بروی صفحـــــۀ کاغذ بیاورد.
این نوشتۀ ناچیز هم از جملۀ شمۀ از واقعیت جامعۀ ما است، که به وقــــــوع پیوسته است.
راوی قصۀ غزال، خواهر خوانده اش «شهناز» است، که در پوهنتــــون، شهر پشاور و ماه های اخیر در قندوز شاهد رازهای خصوصی خشونت هــا و خود سوزی اش بوده است و دیگری خانواده یی است که مدتی در مکروریون همسایه یی «صمد» بودند و حالا هم یک قطعه عکس یادگاری شب عروسی «غزال و صمد» را در البوم فامیلی یی خود دارند.
فهرست مطالب:
ـــ کودکی
ـــ دوران مکتب
ـــ سه پارچه به لیسۀ ملالی شهر کابل
ـــ پوهنتون، نامزدی، عروسی
ـــ آمدن مجاهدین و مهاجرت
ـــ فرار از خانه در دوران طالبان
ـــ انتظار (چشم به راهِ فرزندان)
ـــ خود سوزی
ـــ سخن آخر
دوران کودکی
ترکیب و تنیدگی برخی از خویشاوندی گاهی چنان پرآشوب می شود، کـــــــــه داستان ها باید برای آن نوشت.
خانواده های هم وجود دارند، که بافت خویشاوندی آنها معجونی از دوستـی، دشمنی، جنگی بودن، آشتی کردن، ازدواج ها، آلشکان و در بــــــــــد دادن می باشند.
در یکی از ولسوالی ها یک خانواده با همچون بافت خویشاوندی زندگـــــــــــی می کرد.
شامگاهان، پسر بچۀ دوان دوان نزد خویشاوندان، که در مهمانخانه منتظـــر بدنیا آمدن نوزاد نشسته بودند، آمد و خوش خبری داد که بچه بدنیا آمــــــد و تکلیف بخیر رفع گردید.
مامای نوزاد حاجی سلام جان، که آدم احساساتی و هیجانی بود با شنیدن واژۀ «بچه» فکر کرد که نوزاد «پسر» است؛ به اساس رواجهای خرافی که برای پسر شادیانه می گرفتند، از کمرش تفنگچه را برداشت و هفت فیر شادیانــه را به گوش مردم محل رسانید. زنان که دور و بر مادر نوزاد نشسته بودند؛ بـه همدیگر نگاه کردند و از اشتباهی که صورت گرفته بود، دوباره نـــــــوزاد را دیدند و احوال فرستادند، که نوزاد دختر است. حاجی از شنیدن این خبــــــــر حیرت انگیز احساس شرمندگی کرد.
مدیر صاحب و همسرش، صاحب سیزده فرزند شده بودند، که تنها یک پسرش در سن شانزده سالگی در اثر سکتۀ قلبی، فامیل خود را درغم و اندوه نشانـده و جهان عوض کرده بود و دوازده فرزند آنها از بیماریهای اپیدمیک و بلایـای دوران کودکی جان بدر برده بودند. این سیزدهمین فرزند مدیر صاحب بـــود، که در هفتۀ اخیر ماه حمل ۱۳۴۸ خورشیدی چشم به جهان گشود. چنـــد روز بعد ملای مسجد را خواستند، مراسم مذهبی را انجام دادند و نامـــــــــــــش را «غزال» گذاشتند. پدرش نوزاد را در آغوش گرفت، بطرفش محبت آمیــــز نگاه کرد، بوسیدیش و با خود زمزمه کرد:
«زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .»
مادرش، پس از چهل روز در بستر، که از سوپ مرغ های خانگی تغذیـــــــه می کرده و روزی چند لیتر شیر تازۀ گاوی می خورده، سرانجام قوی تر، بـا انرژی تر و روشن تر از بستر برمی خیزد و مطمین می شود که پندیدگی پاهـا و درد مفاصل که از اثر حمل به آن مبتلا گردیده بود، درمان شده اند و چنــان شوق برایش پیدا می شود، که به هیچ کاری دخترها و پسرها را نماند و تمام کارها را به تنهایی انجام دهد. ولی این فرصت را فرزندانش برایش نمی دهند و در تمامی کارها همرایش کمک و همکاری می کنند.
فرزندان اول باری و آخرباری مادرغزال دختر بودند. بعدها خویشاوندان بــــه مزاح به مادر غزال می گفتند:
«با دختر آغاز کردی و با دختر ختم.»
غزال، در ماهی به دنیا آمده بود، که ماه رشد و نمو بود. او تا یک سالگــی با دهن کوچک مکندۀ خود، شیر را از پستان مادر می مکید. دهن مکنــدۀ او همراه با پنجه های قوی اش همیشه درون وجود مادر را می کاوید. وجـودش دائم در حال رشد و نمو بود. جلد نازک، لطیف و نرمش که خون سرشـار در زیر آن جریان داشت، زیر شعاع آفتاب مثل مخلوطی از سیـــــــــــــــــــم و زر می درخشید. هر هفتۀ که از رشدش می گذشت، وجودش از نیرو و قــــــوت لبریز و تحرکش بیشتر می شد.
مادرغزال، صاحب دختری شده بود، که به محض درست و چـــــــــــــــــالاک راه افتادن، همراه مادرش به شیر دوشیدن می رفت و همرایش به جمع کردن تخم ها بطرف مرغانچه می دوید؛ یکدانۀ آن را در دست های خود محکـــــــم می گرفت و می گفت:
«این از من است. برایم جوش بده. همین حالا جوش بده که بخورمش. . .»
مادرش، سپاسگذار از سینه های خود بود، که شیر فراوان را از آن طریـــق به دهن غزال عرضه کرده بود و او چنان قوی، هوشیار، تیزهوش و زیبـــــا بار آمده بود.
غزال، تا هر بهاری دیگر که سالکردش می بود، خوش داشت کمی قد بکشد تا دستش به میوه های باغ شان برسد، آنها را خودش بچیند و بخورد.
شیرگاو، تخم مرغ، میوه و ترکاری باغ شان در وجودش تاثیری داشـــــــــت رشد دهنده و مست کننده. وجودش زمینۀ جذب خوب داشت، به او نشـــــو و نما می داد و او را می پرورانید. خانه و باغ خود را با اقسام درخت هـــــــای میوه دارش زیاد دوست داشت و در آن جست و خیز می زد و هوا را در فصـل های بهار، تابستان و خزان فراوان استنشاق می کرد. بعد از سه سالگــــی، شیرگاو شان در رشد و نمواش رول داشت بسزا و قسمتی زیاد انــــرژی را از این شیر می گرفت.
غزال، زمانی که صبحگاهان و در طول روز می دید که پرنده ها، مرغ هـا و چند تا کبوترخانگی دور و برش پر می زنند، خوشحال می شد و حرکــــــــــت هر کدام آنها را با دقت نظاره می کرد.
در سپیده دم قشنگ خزانی پرنده ها در درختان حویلی شان خوش الحانــــــــی می کردند، از یک شاخه به شاخۀ دیگر می پریدند و معاشقه می کردند . . .
غزالِ کوچک، بامدادِ یک روز درختم فصل خزان، که از دشت ها بادی سرد و سوزدار هم به وزیدن شروع کرده بود، در یک پیرهن به صحن حویلـــــــی رفته بود. در همین روز رشتۀ باریک آبی که بین جوی باغ خانۀ آنها جریان داشت، هم از اثر سردی شب یخبندان کرده بود. در دقایق کوتاه سردش شــد و دوان دوان نزد مادرش رفت و در آغوش گرم و پُر محبتش خود را انداخــت و هی که می گفت:
«خُنک خُنک خُنک . . .»
و از سردی دندانکهای سفید بلورین موش مانندش به هم میخوردند.
مادرش کمی چای گرم نوشاندیش و گرمش کرد.
بعد محجوبانه به مادرش گفت:
«مادر! من خود را کمی تر کرده ام.»
وقتی مادرش برایش توضیح کرد که حالا نام خدا بزرگ شده یی، دخترک های در سن خودت خود را تر نمی کنند، رنجیده وار و حیرت زده ماند و از این کـه هنوز خیلی چیزها هست که نمی داند احساس شرم کرد.
یکی از روزها مادرش به غزال کوچک گفت:
«فاخته گکیم! بیا در آغوشم.»
غزال پرسید:
«مادر! فاخته گک چیست؟»
مادرش گفت:
«فاخته که مردم برایش کوکو و قُمری هم میگویند، پرنده یی است مثل کبوتر اما کوچکتر از کبوتر. در دور گردنش طوق سیاه دارد. اما از همه مهم تر این که فاخته هم مثل تو صدای شیرین و دلنشین دارد.»
دیگر چیزی به آخرین روزهای خزان و اولین روزهای زمستان نمانده بـــود، که باد تند و سوزدار زمستانی از آمدنش خبر داد و زاغ ها با کاغ کاغ خـــــود شروع برف باری را اخطار کردند.
یک روزغزال چند زاغ را در در و دیوار و درخت های خانه دید. هوای صبح هم گرفته و غبارآلود بود. زاغ ها سر و صدا را به راه انداخته بودند. ایــــــن اولین بار بود که او در زندگی خود چنین صحنه را می دید.
غزال از مادرش پرسید:
«مادر! این پرنده های کلان کلان سیاه چه نام دارند و چه میگویند ؟»
مادرش جواب داد:
«دختر قندم! آنها زاغ نام دارند. مردم برایشان کلاغ هم می گویند. چـــــون زیاد کاغ کاغ می کنند، کراکر هم می گویند. آنها اخطار می دهند که برفباری زود شروع می شود. به غزال جان بگو که بعد از این لباس های گرم بپوشــد و به من می گویند که خانه را گرم کو که غزالک خنک نخورد.»
غزال از خوشی خنده کرد و گفت:
«خیر باز برف باری شروع می شود و من در برف لوتک می زنم.
نی مادر !»
مادرش گفت:
«بلی دخترک قندولم! اما با لباس های گرم، که خدای نا خواسته مثل سال قبل باز سینه و بغل نشوی.»
وقتی خزان خدا حافظی کرد، در دنبالش سرما، یخبندان و برف باری شـروع شد.
شروع بهار، آسمان درهای رحمت خود را بر زمین گشود و سال ها بود کـــه کسی بهاری چنان پُرباران را ندیده بود. پرستوها در لای شاخه های درخـــت های خانۀ شان که برگ های آنها نو شگفته بودند، نغمه سرایی می کردنــــد؛ مصروف لانه گذاری در سقف خانۀ شان بودند و در هوا حشرات را شــــــکار می کردند. پرزدن پرستوها، غزال را چنان مجذوب خود ساخته بود، کـــــــه لحظه ها رفت و آمد آنها را تماشا می کرد. خوش الحانی آنها برایــــــــــــــش سرچشمۀ بود از لذت ها. لذت هایی ناشناخته، که تمام وجودش از ایــــــــــن لذت ها در تب و تاب بود. او زیاد متوجه این بود، که پرستوها چگونه بــــــا پشت کار با نوک های ظریفی خود علف ها را می آورند و در یک قسمــــــــت سقف خانه، آنها را جا بجا می سازند. او، حیرت زده از مادرش پرسید:
« مادر! پرستوها در خانۀ ما چه کار دارند و با این علف ها چه می کنند؟»
مادرش برایش تشریح کرد:
«آنها هم به یک خانه گک ضرورت دارند. برای خود آشیانه می سازنــــــد. بعد در آنجا تخم می گذارند و بعد چوچه گک های بدنیا می آیند.»
غزال بعد از تماشای پرستوها که شور و هیجان آنها در درون جانش ناله یــی خاموش و آرزوی برآورده نا شدنی بوجود آورده بود، به مادرش گفت:
«مادر! کاش من هم مثل پرستوها پرواز کرده می توانستم تا برای خود یـــک خانه گک خُرد می ساختم.»
مادرش گفت:
«دخترک نازنینم! این امکان ندارد. ما مثل پرنده ها پرواز کرده نمی توانیم.»
بلی! یک اشتیاق به پرواز بر وجود غزالِ کوچک غلبه کرده بود، اشتیاقی که هرگز نمی توانست، تحقق بیابد.
یکی از روزها چند گنجشک برای خوردن دانه ها که مادر غزال برای کبوترها در حویلی انداخته بود، جمع شده بودند که غزال به حویلی آمد. بـــا ورودش به صحن حویلی گنجشک ها پر کشیدند و روی شاخه های درخت توت خانــــۀ شان نشستند. غزال به فرار گنجشک ها نگریست و در دل آرزو کرد، کــــــه ای کاش می توانست همچون آنها پرواز می کرد و روی شاخه ها می نشست.
غزال اندک اندک بزرگ می شد؛ با دنیای اطراف خود آشنایی پیدا می کــرد و هرچیزی نو را که متوجه می شد مادر خود را سوال پیچ می کرد. مـــــادرش ازاین حس کنجکاوی اش لذت می برد.
غزال، زندگی را درآن گوشۀ خلوت، در نزدیکی درخت های میوه دار دوست داشت. مرغ ها، کبوترها، پروانه ها و حلزونک ها همنشینش بودنــــــــــد. کنارجوی تفریح گاهش بود و هوای صاف و ملایم دوست مهربانش بــــــــود. بهترین و زیباترین لحظه های زندگی اش زمانی می بود، که هوا ملایـــــــم و آفتابی می بود و در خلوت با زبان شیرین خود با پرنده، مرغ، پروانــــــــه، کبوتر، بخصوص حلزون، که بدنک خود را در صدف مارپیچی خود قــــــرار داده می بود و کنارجوی باغ خرامان خرامان حرکت می کرد، گپ مـــــی زد و راز و نیاز می کرد.
غزال یکی از روزها دید که دارکوب با پنجه های خود از تنه و شاخه هــــــای درخت بالا می رود و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد و با نوک محکم و کوبنده اش به تنۀ درخت حویلی شان می زند، چیغ زد و با وارخطایی به مادرش صدا کرد:
«مادر ! مادر !زود بیا که پرنده درخت ما را می خورد.»
مادرش از تیزهوشی دخترش لذت برد.
غزال صحن حویلی را زیاد دوست داشت. او، حتی در آفتاب داغ نیمـــــــروز تابستان که همه به سایه پناه می بردند، مصروف سرگرمی های خــــــــود در کنارجوی داخل باغ می بود. وقتی احساس تشنگی می کرد دوان دوان نــــــزد مادرش میرفت، آب می نوشید و دوباره به حویلی بر می گشت. وقتی آفتــاب غروب می کرد او هم از خستگی زیاد به خواب عمیق می رفت و سحرگاهـــان از خواب بیدار می شد.
زمانی که غزال پنج ساله شد، توصیف های بی مانند از جلد صدف گونـــه با رخسار گلابی، چشمان آهومانند، موهای طلایی اش در دور و پیش محلــــــه دهان به دهان در گردش درآمد و هرکس هم بر حسب قدرت تخیلش چیـــــــزی برآن افزود. او به راستی که زیبایی بی مانندی داشت. در فصل تابستــــــــان پیرهنی نخی میده گل شیرچایی دو تسمه یی می پوشید که به زیبایــــــــــی اش می افزود. خویشاوندان هم در بارۀ ماهرویی و زیبارویی اش به سخنسرایــــی می پرداختند و غزال هم آرام آرام ازاین گونه توصیف ها احساس غــــــــــرور می کرد.
درواقعیت پیام نسیم و خندۀ گل و نغمۀ آبشار و ترانۀ مهتاب این همه بازیبایـی اش سازگار بودند.
غزال کودکی بود، که چشمان تیزبین و گوش های شنوا و عقل رسا و هــوش درخور توجه داشت.
دوران مکتب
در ولسوالی که غزال به دنیا آمده بود، هنوز برق نداشت. ولی زمانی کــــــه پنج ساله شد، به مرکز ولایت کوچ کشی کردند، که علاوه بر برق چند ســـال بعد از طریق تلویزیون می توانست برنامه های گوناگون را تماشا کند. خانــۀ شان در سرک فرعی یکی از جاده های عمومی شهر موقعیت داشت. مستطیل شکل و وسیع بود. دروازۀ ورودی اش به سمت شمال گشوده می شـــــــــد و اُرسی هایی رو به برندۀ حویلی بطرف جنوب داشت و تمام اتاق هایـــــــــــــش آفتاب رُخ بودند.
هنگامی که، ششمین سال تولد غزال نزدیک می شد؛ برادر ارشدش به پـــدر پیشنهاد کرد:
«آغا! غزال زیاد با استعداد است؛ همین حالا کتاب های صنف اول را مکمـل یاد دارد؛ قد و اندامش نیز به دخترهای هشت ساله می ماند؛ بهتر اســـــــت شامل مکتب شود.»
پدر هم با پیشنهاد پسرش موافقه کرد و غزال را در مکتب شامل کرد.
در شش سالگی یی غزال، مادرش درسن پنجاه و پنج سالگی هنوزهم سرحال و تندرست می نمود و کارهای خانه جسم و روحش را خسته نکرده بـــــــود و سرزنده و سرحال جلوه می کرد، که به زن نیرومندی می ماند و با وجـــــــود سیزده زایمان پشت در پشت به تمام کارها و فرزندانش به وجه خوب رسیدگی می کرد.
در شهری که فامیل غزال زندگی می کردند، زمستان ها برف زیاد می بارید و بچه ها بر روی آن یخمالک می زدند و ازآن آدم های برفی کلان درســـــــــــت می کردند و بین شان برف جنگی یک سرگرمی دوست داشتنی می بود.
غزال، در سن دوازده سالگی، به رشد و بلوغ همچون دخترهای چهارده ــــ پانزده ساله رسید.
مادرش می گفت:
«این ازبرکت شیر و پرورش من است، که تو بین دختران هم سن و سال ات قد بلند و زیبا بار آمده یی. هیچکس باور نمی کند که غزال دختــرم از دوازده سال بیش ندارد.»
زمانی که غزال سیزده ساله شد، دختری بود لاغر و در ضمن تنومنــــــــــد و خوش سیما. چهره اش چون مروارید می درخشید. اندامش لطیــــــــف تر از لطیف ترین اندام ها، نگاهش پُر از خنده و آرام بود و بر روی یکی از گونــه هایش خال خدایی نمکینی داشت. آزرمگین و عفیف به سن بلوغ پا نهـــــــاده بود. او که آخرین فرزند خانواده بود و از کودکی یگانه مدافع و پشتیبـــان را مادر خود می پنداشت، شاد، خنده رو و بی پروا بود و بی پرده حرفـــــش را می زد.
مادرش همیشه دعایی می خواند و زیر لب می گفت:
«از خداوند میخواهم که دخترم را همیشه از حوادث محافظت کند.»
غزال، در آن زمان با پدر، مادر و دو برادر خود زندگی می کرد و دیــــــــگر اعضای فامیلش بعد از ازدواج و یا شمولیت در کار و پوهنتون به کابــــــــل و ولایات دیگر کوچ کشی کرده بودند.
در واقعیت او از خواهران خود جدا شده و تنها مانده بود. مادرش از سیـمای غزال بخوبی می توانست روانش را بخواند و بفهمد، که دختـــــرش از دوری خواهرانش و نداشتن خواهرخوانده ها، که همرایش رفت و آمد کنند، رنـــــج می کشد.
این تنهایی برای غزال سرنوشت عجیب و غریبی بود. پیش خود می اندیشیـد که با سرنوشت باید ساخت. او بعضی شبها که زیاد دلتنگ می شد به حویــلی می رفت و بر لبۀ برنده می نشست و گل ها را در صحن حویلی تماشا می کرد و شمیم گل ها را استنشاق می کرد. وقتی یک دو بهار، تابستان، خــــزان و زمستان را پی هم سپری کرد، گویی می پنداشت، که معنی زندگی را اکنـــون کشف کرده است. زندگی برایش مفهوم تکرار روز و شب، تکرار چهارفصل سال و بازخوانی گذشته ها بود. او، طبع و کرکتر شاعرانه داشت. بــــــــــــا پرنده ها، پروانه ها و حتی با مگس ها راز و نیاز می کرد.
به پروانه می گفت:
« . . . تو واقعاً عاشق بی بدیلی هستی، که بی ترس و دلهره به دور شمـــــــع میچرخی و بخاطر عشق خود را میسوزانی. . . »
به مگس می گفت:
«. . . تو با همه بدچشمی ات، راستی هم عارفبیبدیلی هستی، کــــــــــــــه میتوانی ساعت ها در خویشتن فرو رَوی و غرق جذبه و مکاشفه شَوی. . .»
غزال، تپیدن قلب و حرکت نبض خود را، که شور و هیجان سرشار داشـت، بخوبی احساس می کرد.
با خود زمزمه می کرد:
«کاش پرنده میبودم تا خود را از شاخ درخت می آویزیدم و از یک شاخـــه به شاخۀ دیکر میپریدم، کاش پروانه میبودم که در میان گل های رنگارنگ یک دم قرار نمیداشتم، کاش نسیم می بودم و در بیابان ها با گرد وغبـــار و در باغ ها با رایحۀ گل ها و سبزه ها همسفر میشدم، کاش مهتاب میبــودم که تن را در امواج اقیانوس ها میشستم. . .»
روزها، که هوا صاف و روشن می بود و شب ها، که ستاره ها در آن بـــــالا در آسمان می درخشیدند، بخصوص شب های که آن دایرۀ سپید چهارده روزه بالای سرش در آسمان نمایان می گردید، جهان غزال هم مملو از خوشی هـــا و مستی ها می شد. در نسیم ملایم پُرطراوت و پُرشبنم سحرگاهی بر لبــــــــۀ برنده می نشست و بطرف گل های که در صحن حویلی موج می زدند، نـــگاه می کرد. اما زمانی که روز ها هوا گرفته و ابرآلود می بود و وقتی شب هــــا ستاره ها در آسمان دیده نمی شدند، گویی چیزی را گم کرده باشد.
صبح ها که افق یک پارچه آتش می شد و صدای خوش الحان پرنده هــــــا در گل بته های حویلی طنین می انداخت، غزال هم ازخواب بیدار می شد، اُرسی اتاق را مکمل می گشود و به نغمه های آنها گوش فرا می داد.
غزال، یکی از شب ها شوق کرد به چشم خود ببیند، که سپیدۀ سحر چگونـه تاریکی شب را پس می زند. اخیر یک شب که تاریکی همه جا را فرا گرفتـــه بود از بسترخود برخاست و به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست. گل بته ها که رایحۀ خوشبو شان فضا را پُر کرده بود، در صحن حویلی خود نمایــــــــی می کردند.
با خود آهسته گفت:
«امروز می خواهم سرزدن روشنایی را نظاره کنم. می خواهم ببینم، کــــــه روشنی چگونه بر تاریکی غلبه می کند.»
لحظاتی نگذشته بود، که آواز پرندگان برخاست. او به آسمان نگریســــــت و نور سپیده دم را دید که با صبر و حوصله مندی افق را سرخ فام می کند.
غزال همیشه با کبوترها راز و نیاز می کرد. در خانۀ شان دو سه جفت کبوتر وجود داشتند. برادرش برای آنها لانه ساخته بود.
این کبوترها، با چشمان گرد و طلایی و پرهای سپید و سیاه و پولادی شبانــه در لانه های خود می خوابیدند. روزانه زمانی که مادرش در صحن حویلـــــی برایشان دانه می انداخت، آنها آهسته با پرواز کوتاه به جان دانه می رسیدند. بعد از خوردن دانه صدای نرم بُغ بُغ آنها همیشه قلب غزال را به وجـــــــــــــد می آورد. وقتی تشنه می شدند، کنار چاه می رفتند و رفع تشنگی می کردند. غزال بعضی وقت ها عقب شان می دوید و آزار شان می داد.
مادرش برایش نصیحت کرده می گفت:
«کبوترهای بی زبان را نباید آزار داد.»
وقتی بهار از راه فرا می رسید. درخت های توت و مجنون بید خشکیدۀ خانـه شان دوباره جان می گرفتند و شروع به شکوفه می کردند. باران هـــــــــــای زودگذر بهاری با زیباترین و پاکترین اشک های آسمانی سرک ها و جاده های شهر را شستشو می کردند. شب که هوا تاریک می شد و ستارگان در آسمـان چشمک می زدند، هوای ملایم بهاری در حویلی شان اکنده از عطر گل هـــــــا می شد و غزال سینه را ازاین هوای که اکنده از شمیم گل ها می بود، پُــــــــر می کرد و به مادرش می گفت:
«مادر! از فصل بهار زیاد خوشم می آید. در فصل بهار به دنیا آمــــــده ام. کاش همیشه بهار می بود.»
صبح یک روز بهار، وقتی هوا تازه داشت روشن می شد، غزال صـــــــــدای کبوترها، که غمبر می زدند، شنید. بلا فاصله از جای خود برخاست و بـــــه حویلی رفت، بر لبۀ برنده نشست، برای شان دانه انداخت و با علاقمنـــــــدی خاص مستی کبوترها را تماشا کرد. کبوترها بعد از خوردن دانه ها ساعتـــــی در لانه های شان آسوده و سپس پر می کشیدند و در فضای خانۀ شان ناپدیــد می شدند و چند لحظه بعد دوباره پیدا می شدند.
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat